تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 14 اولاول 123456713 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 138

نام تاپيک: داستان نویسی گروهی | داستان شماره 2

  1. #21
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم
    . خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    Last edited by dourtarin; 14-02-2013 at 00:08.

  2. 12 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم

  4. 11 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم
    . وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد:

  6. 12 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    کاربر فعال انجمن ادبیات hamid_diablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    آنجا که عقاب پر بریزد
    پست ها
    5,780

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم

  8. 10 کاربر از hamid_diablo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود

  10. 10 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    کاربر فعال انجمن ادبیات hamid_diablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    آنجا که عقاب پر بریزد
    پست ها
    5,780

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    Last edited by hamid_diablo; 14-02-2013 at 14:25.

  12. 9 کاربر از hamid_diablo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش

  14. 10 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی unknown47's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    1,056

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش
    .
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!

  16. 10 کاربر از unknown47 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    حـــــرفـه ای Mohammad Yek110's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    اصفهان زیبا
    پست ها
    2,707

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

  18. 8 کاربر از Mohammad Yek110 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    آخر فروم باز Mehran-King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    پست ها
    1,746

    پيش فرض

    صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
    - کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
    کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
    -کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
    پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
    با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
    همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
    در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
    یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
    انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
    پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
    همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
    انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
    لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
    گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
    کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
    باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
    وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!

    سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!

  20. 8 کاربر از Mehran-King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •