صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
- کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
-کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.