کسی دیگر برایش سخت و رنج آور بود من سعی کردم به میل او راه بروم و از بیشتر روابطم چشم پوشی کنم حتی روابط کاری و خانوادگی ولی این کار هم فقط برای مدتی جواب داد تقریبآ وقتی دوسالی از روز ازدواجمون گذشته بود که فهمید بچه دار نمی شود حتی پزشک خانوادگی ما هم او را جواب کرد از آن
موقع بود که رفتارش به شدت جنون آمیز شد فکر میکرد حالا که بچه دار نمیشود حتمأ من با کسی دیگر رابطه دارم و دیگر او را دوست ندارم من بارها و بارها با او صحبت کردم ولی حرفهایم را نمی فهمید تمام خدمه زن را مجبور کرد که موهای خود را از ته بتراشند و لباس بلند بپوشند آنقدر بلند که یک متری روی زمین کشیده می شد برایش پرستاری استخدام کردم ولی به سمت پرستار حمله ور شد و او را به باد کتک گرفت جوری که پرستار را برای بهبودی به شهر فرستادیم من بارها به او گفتم که بچه را فراموش کند ولی فایده ای نداشت تا آخرین باری که خدمتکار زنی را در راهروی طبقه دوم با کارد آشپزخانه مجروح کرد آن هم به جرم آوردن صبحانه برای من ، من خیلی دوستش داشتم ولی نمیتوانستم به او اجازه دهم که تمام خدمه را مجروح کند دوست نداشتم او را زندانی کنم پس نهایت تلاشم را کردم تا به حال عادی برگردد ولی نشد هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم ولی فایده ای نداشت زمانی که نا امید شدم او را به طبقه آخر و به اتاق زیر شیروانی بردم و وی را زندانی کردم پیش خودم فکر کردم که نکند چیز خور شده باشد ولی دکتر آنرا رد کرد حالش هر روز بدتر میشد تا جایی که دیگر هیچ چیز وهیچ کس را نمیشناخت وقتی به دیدن یکی از هم رده های خود رفتم او از من سراغ همسرم را گرفت وقتی تمام ماجرا را برایش گفتم کمی فکر کرد و گفت شاید جن زده شده باشد به خانه برگشتم و پدر فرانسیس را به بالای سر او آوردم پدر ساعتی کنار او نشست و برایش دعا خواند ولی او گویی در
این دنیا نبود پدر فرانسیس گفت او هیچ علايمی از جن زدگی ندارد چون به آیات انجیل هیچ واکنشی نشان نمی دهد من او را همانجا در آن اتاق نمور و تاریک زندانی کردم در حالی که قلبم همیشه و همیشه در اتاق طبقه آخر زیر شیروانی بود هر روز به او سر میزنم برایش غذا میبرم و برای سلامتیش دعا میکنم ؛ وقتی سخنان کنت را شنیدم خودم را جای او گذاشتم و دیدم او هیچ چاره ای جز این کار نداشته پس حرفهایش رو قبول کردم و دوباره زندگی با کنت را از سر گرفتم )
وقتی حرفهای همسر کنت تمام شد که سوفیا و الیزابت هر دو از کاری که کرده بودند شرمنده بودند سوفیا پرسید
( پس اون زن همسر اول کنت هست ؟ )
( متاسفانه بله )
الیزابت برایش یک چیز عجیب بود
( پس چرا اون شب که به او لباس پوشاندم و از اتاق خارج کردم مثل انسانهای عادی بود ؟ )
همسر کنت لبخندی زد و گفت
( نه انسان عادی نبود ما برای اینکه آرام باشد و بیش از این خود را عذاب ندهد به او آرامبخش تزریق میکنیم با تزریق آرامبخش وی نیروی خود را ازدست می دهد و استراحت می کند مگر در نیمه های شب که اثر دارو تمام میشود که حتمأ سوفیا که دیوار به دیوار اتاق اوست صدایش را شنیده است )
الیزابت روی حرفهای همسر کنت صحه گذاشت
( درسته ، وقتی که او را از پله ها پایین می آوردم چند باری از حال رفت پس اثر دارو بوده )