تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 9 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 86

نام تاپيک: رمان نوشته خودم به نام : غمها ، شادی ها ، سختی های زندگی و عشق سوفیا

  1. #21
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    کسی دیگر برایش سخت و رنج آور بود من سعی کردم به میل او راه بروم و از بیشتر روابطم چشم پوشی کنم حتی روابط کاری و خانوادگی ولی این کار هم فقط برای مدتی جواب داد تقریبآ وقتی دوسالی از روز ازدواجمون گذشته بود که فهمید بچه دار نمی شود حتی پزشک خانوادگی ما هم او را جواب کرد از آن
    موقع بود که رفتارش به شدت جنون آمیز شد فکر میکرد حالا که بچه دار نمیشود حتمأ من با کسی دیگر رابطه دارم و دیگر او را دوست ندارم من بارها و بارها با او صحبت کردم ولی حرفهایم را نمی فهمید تمام خدمه زن را مجبور کرد که موهای خود را از ته بتراشند و لباس بلند بپوشند آنقدر بلند که یک متری روی زمین کشیده می شد برایش پرستاری استخدام کردم ولی به سمت پرستار حمله ور شد و او را به باد کتک گرفت جوری که پرستار را برای بهبودی به شهر فرستادیم من بارها به او گفتم که بچه را فراموش کند ولی فایده ای نداشت تا آخرین باری که خدمتکار زنی را در راهروی طبقه دوم با کارد آشپزخانه مجروح کرد آن هم به جرم آوردن صبحانه برای من ، من خیلی دوستش داشتم ولی نمیتوانستم به او اجازه دهم که تمام خدمه را مجروح کند دوست نداشتم او را زندانی کنم پس نهایت تلاشم را کردم تا به حال عادی برگردد ولی نشد هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم ولی فایده ای نداشت زمانی که نا امید شدم او را به طبقه آخر و به اتاق زیر شیروانی بردم و وی را زندانی کردم پیش خودم فکر کردم که نکند چیز خور شده باشد ولی دکتر آنرا رد کرد حالش هر روز بدتر میشد تا جایی که دیگر هیچ چیز وهیچ کس را نمیشناخت وقتی به دیدن یکی از هم رده های خود رفتم او از من سراغ همسرم را گرفت وقتی تمام ماجرا را برایش گفتم کمی فکر کرد و گفت شاید جن زده شده باشد به خانه برگشتم و پدر فرانسیس را به بالای سر او آوردم پدر ساعتی کنار او نشست و برایش دعا خواند ولی او گویی در
    این دنیا نبود پدر فرانسیس گفت او هیچ علايمی از جن زدگی ندارد چون به آیات انجیل هیچ واکنشی نشان نمی دهد من او را همانجا در آن اتاق نمور و تاریک زندانی کردم در حالی که قلبم همیشه و همیشه در اتاق طبقه آخر زیر شیروانی بود هر روز به او سر میزنم برایش غذا میبرم و برای سلامتیش دعا میکنم ؛ وقتی سخنان کنت را شنیدم خودم را جای او گذاشتم و دیدم او هیچ چاره ای جز این کار نداشته پس حرفهایش رو قبول کردم و دوباره زندگی با کنت را از سر گرفتم )
    وقتی حرفهای همسر کنت تمام شد که سوفیا و الیزابت هر دو از کاری که کرده بودند شرمنده بودند سوفیا پرسید
    ( پس اون زن همسر اول کنت هست ؟ )
    ( متاسفانه بله )
    الیزابت برایش یک چیز عجیب بود
    ( پس چرا اون شب که به او لباس پوشاندم و از اتاق خارج کردم مثل انسانهای عادی بود ؟ )
    همسر کنت لبخندی زد و گفت
    ( نه انسان عادی نبود ما برای اینکه آرام باشد و بیش از این خود را عذاب ندهد به او آرامبخش تزریق میکنیم با تزریق آرامبخش وی نیروی خود را ازدست می دهد و استراحت می کند مگر در نیمه های شب که اثر دارو تمام میشود که حتمأ سوفیا که دیوار به دیوار اتاق اوست صدایش را شنیده است )
    الیزابت روی حرفهای همسر کنت صحه گذاشت
    ( درسته ، وقتی که او را از پله ها پایین می آوردم چند باری از حال رفت پس اثر دارو بوده )

  2. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    همسر کنت نگاهی به هر دوی آنها کرد و وقتی هر دو را متاسف دید گفت
    ( نگران کاری که کردید نباشید چون شما از این موضوع اطلاع نداشتید و فقط میخواستید کمک کنید من به کنت میگویم که شما را ببخشد و از گناهتون چشم پوشی کند او مردی مغرور است حتمأ برای نشان دادن قدرت خود و اثبات وجودش شما را جریمه ای خواهد کرد )
    سوفیا و الیزابت با فهمیدن سرگذشت اون زن و بانوی خانه از اتاق وی بیرون آمدند در حالی که هردو از کاری که کرده بودند تا مدتها سر افکنده بودند ولی چون هدفشان فقط و فقط کمک کردن بود خیلی زود اون ماجرا را فراموش کردند
    چندی نگذشت که تمام اهل خانه هم موضوع اون شب را بدست فراموشی سپرده بودند شاید هم آنقدر تحت تاثیر اون زن و اتفاق اون شب بودند که دلشان نمیخواست دوباره درباره او حرفی زده شود ولی در دل همه برایش غمگین و ناراحت بودند روزها و شبهای آخر مارس هم تحت تاثیر اون اتفاق و به یاد اون زن سپری شد ، با باز شدن اولین شکوفه های بهاری بود که سرما هم کم کم از شهر کارلین و آن خانه سرد رفت شکوفه های صورتی درخت گیلاس هر کسی را در شهر به ذوق می آورد با آمدن بهار رنگ زندگی در خانه کنت هم تغییر کرد و از همون اولین روزهای بهار همه منتظر کودکان کنت بودند اما به علت سرمای سخت زمستان اون سال و بسته بودن بسیاری از راهها اواسط فصل بهار بود که فرزندان کنت توانستند به خانه ییلاقی خویش بیایند و سوفیا که پرستاری از آنها را بر عهده داشت تازه کارش را میتوانست آغاز کند ، کنت و همسر جوانش چهار فرزند داشتند جک دوازده سالش بود و از همه بزرگتر شبیه ترین فرد به پدرش گویی پا جا پای پدر خود گذاشته باشد با همان اخلاق و کردار
    که مخصوص کنت و کنت زاده ها بود منظم ، مرتب ، مودب ، محکم وکمی هم جدی یا حداقل می خواست به هر شکلی ادای یک کنت را در بیاورد بعد از جک پسری دیگر به نام پیتر وجود داشت هشت ساله ، تپل و مهربانتر از بقیه همسر کنت می گفت که پیتر به مادر و خانواده مادری خود رفته واقعأ هم همینطور بود هم از نظر اخلاق و هم شکل ظاهری بعد از او دختری به نام گلوریا که شش سالش بود کنت که دوست داشت تمام فرزاندانش پسر شوند او را هم چون پسرهایش تربیت کرده بود حتی طرز لباس پوشیدنش ، موهای کوتاهش و طرز صحبت کردنش هم پسرانه بود بعد از گلوریا فرزندی که چند ماهی از عمرش نمی گذشت وجود داشت که هنوز داخل کالسکه زندگی میکرد ، سوفیا در برخورد اول سعی کرد با تمام آنها رابطه برقرار کند با عشقی که نسبت به کارش داشت توانست خود را به عنوان پرستارثابت کند و خیلی زود با همه آنها انس بگیرد ولی مقررات خانه ییلاقی کاملأ خشک و خسته کننده بود درس دادن ، شیوه درست زندگی کردن ، تربیت صحیح و رفتار صحیح انجام دادن را باید به آنها آموزش میداد از همه بدتر اینکه هر روز طبق دستور کنت سوفیا باید سر ساعت مقرر آنها را به پارک می برد و در ساعت معینی آنها را بر می گرداند بدون حتی لحظه ای اتلاف وقت مسـٌولیت چهار فرزند بازیگوش برایش سخت بود مخصوصأ در آن پارک با آن همه درختان بلند و سر به فلک کشیده ولی سوفیا خودش را با تمامی آنها وفق داد و مسـٌولیت برعهده گرفته را به خوبی انجام می داد ، حالا دیگر یک ماهی شده بود که در کنار بچه ها تجربه پرستاری کسب می کرد بر نامه های تکراری خانه هر روز و هر روز برایش یکنواخت تر و کسل کننده تر می شد ، روز دیگری شروع شده بود آن روز هم برای سوفی به ظاهر مثل روزهای دیگر بود ولی به همین سادگی برایش رقم نخورد سوفیا منتظر بود تا ساعت زمان مقرر را برای

  4. 5 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    بیرون بردن بچه ها نشان دهد با قرار گرفتن عقربه ها روی ساعت سه بعد از ظهر به همراه چهار فرزند کنت به پارکی که تا خانه بیست دقیقه راه بود حرکت کردند پارک بزرگی که به اندازه یک جنگل کوچک درخت وبه همان اندازه بزرگ بود با برکه ای زیبا در وسط آن، سوفیا جای دنجی نزدیکی های برکه پیدا کرد و روی نیمکتی نشست و مشغول تماشای بازی بچه ها شد سوفیا غرق در بازی آنها شده بود با خندیدن آنها لبخند و دویدنشان را با نگاه دنبال می کرد که صدای گریه کودک درون کالسکه او را نگران کرد کودک شروع کرد در کالسکه حسابی بیقراری کردن سوفیا او را به آغوش گرفت ولی گریه او تمامی نداشت شیشه شیر را از زیر کالسکه پیدا کرد و به جک داد
    ( جک این شیشه شیر را بشور و پر از آب کن ، پیتر تو کالسکه را بگرد ببین پوشکش را پیدا میکنی )
    سوفیا هر چه بلد بود انجام داد تمام سعی خود را برای آرام کردن کودک انجام داد پوشکش را تعویض کرد و شیشه پر از آب را با شیر خشک مخلوط کرد و به دهانش گذاشت تا وی آرام شد و پس از کلی بی قراری بالاخره در آغوش سوفیا خوابش برد و سوفیا توانست نفسی به راحتی بکشد ولی نوزادی که در آغوش سوفیا بود حواسش را از بقیه بچه ها پرت کرد زمانی به خود آمد که گلوریا غیبش زده بود و در دور و اطراف هم اثری ازش نبود ، سوفی به همراه جک و پیتر تمام اطراف را گشتند به هر سمتی میرفتند اسمش را فریاد میزدند ولی خبری نبود انگار آب شده رفته بود توی زمین سوفیا خسته از جستجو روی نیمکت نشست جک گفت من میروم اون سمت شاید آنجا باشد سوفیا با تکان دادن سر رضایت خودش را نشان داد سوفیا میدانست با این احمال کاری حتمأ شغلی را که با هزار زحمت به دست آورده از
    دست خواهد داد جلوی گریه اش را نمیتوانست بگیرد پیتر که او را غمگین می دید به کنارش رفت و بر روی نیمکت پهلویش نشست و در حالی که با دستان کوچکش اشکهای روی گونه سوفیا را پاک می کرد با او حرف می زد
    ( گریه نکن سوفیا من و جک پیدایش میکنیم نمیخواهد غصه بخوری اصلأ تقصیره تو نبوده ....)
    پیتر مکثی از روی تعجب کرد و بعد سوفیا را صدا کرد
    ( سوفیا اونجا رو نگاه کن )
    سوفیا به سمتی که پیتر اشاره کرده بود روی گرداند و با تعجب دید گلوریا در آغوش مرد جوانی که جک به همراه اوست به سمت آنها می آیند سوفی جلو دوید ، مرد جوان با دیدن سوفیا که سراسیمه به سمت او می آید گفت
    ( سلام خانوم این دختر فرزند شماست ؟ )
    سوفیا بدون هیچ حرفی گلوریا را از دست مرد گرفت و به آغوش خود چسباند
    ( گلوریا کجا بودی میدانی چقدر دنبالت گشتیم .... چرا لباسهایت خیس شده ؟ )
    مرد جوان کلاهش را از سر برداشت و ادامه داد
    ( من کنار برکه نشسته بودم و مشغول ماهیگری بودم که با تعجب دیدم این دختر به سمت برکه می آید فاصله اش با من زیاد بود ولی نظر مرا به خود جلب کرد وقتی نزدیک آب شد عکس خود را در آن دید نشست و دستش را در آب کرد و همان لحظه بود که در اون افتاد من بدون معطلی در آب برکه پریدم و شنا کنان او را بیرون کشیدم )

  6. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سوفیا وحشت زده نگاهی به گلوریا کرد
    ( گلوریا حالت خوبه چیزیت نشده ؟ )
    مرد جوان که سوفیا را وحشت زده دید درصدد بود که او را آرام کند
    ( خدا را شکر چیزیش نشده فقط کمی لباسهایش خیس شده که تا ساعتی دیگر خشک می شود )
    سوفیا آهی از ته دل کشید و آرام شد
    ( ممنونم آقا اگر شما نبودید نمیدونم چه اتفاقی می افتاد )
    جک چند بار پشت هم سوفیا را صدا زد ولی سوفیا حواسش به گلوریا که به آغوشش کشیده رفته بود تا اینکه جک لباس سوفیا را کشید تا ساعت زنجیری که در جلیقه کتش بود را به او نشان دهد سوفی با دیدن ساعت هول کرد و هراسان کالسکه را به سمت منزل چرخاند در حالی که می دوید از مرد جوان خداحافظی کرد سوفیا تمام راه را به همراه بچه ها تا جلوی خانه دوید وقتی جلوی درب خانه رسید که جیمز کنار درب ورودی منتظر ایستاده بود با صدای بلند و زننده ای گفت
    ( سوفیا تا این موقع کجا بودی آقا از دستت خیلی عصبانی هستش به من گفته به محض رسیدن شما را به نزدش در سالن ببرم )
    سوفیا نفس نفس زنان به سالن رفت در حالی که رنگ به چهره نداشت چهره اش خیس از عرقی که حاصل آن دویدن و ترس بود شده بود وقتی کنت را دید که از عصبانیت در وجودش در حال قدم زدن از این سر به آن سر سالن بود طرز قدمهایش تن هر کسی را به لرزه می انداخت جرأت میخواست در چشمان او نگاه کردن سوفیا سرو وضع بچه ها را مرتب کرد و کنار آنها ایستاد آب دهانش را به سختی قورت
    داد و سرش را بالا کرد کنت نگاهی خشمناک به آنها انداخت و فریاد زد
    ( تا حالا کجا بودین از نیم ساعت هم بیشتر تاخیر کردید )
    سوفیا جوابی برای گفتن نداشت جز آنکه سرش را به زیر بیاندازد کنت که سکوت آنها را دید عصبانی تر شد
    ( گفتم تا حالا کجا بودید ....جک تو بگو چرا دیر کردید )
    جک نگاهی به سوفیا کرد تا از او اجازه بگیرد سوفیا به او گفت که فقط حقیقت را بگوید
    جک خودش را از سوفیا و خواهر برادرش با برداشتن چند گامی به جلو رفتن جدا کرد و همه چیز را گفت
    ( راستش گلوریا در پارک گم شده بود من و پیتر و سوفیا به دنبالش همه جا را گشتیم ، تا او را پیدا کنیم چند ساعتی طول کشید علت دیر آمدنمان همین بود )
    پیتر از تصمیمی که پدرش می خواست بگیرد می ترسید جلو دوید و دست پدر را با دو دست در اختیار خود گرفت تا شاید بتواند با این کار دل او را به رحم بیاورد
    ( پدر خواهش می کنم او را ببخش تقصیره سوفیا نبود گلوریا مقصره اونه که باید تنبیه بشه )
    کنت دستش را از بین دستان پیتر کشید
    ( چی ... گلوریا گم شده بود این نهایت بی شرمی هست پس خانوم شما کجا بودین شما چطور پرستاری بچه های من را قبول کردین که حتی در مراقبت از اونها هم نا توان هستین باید باهمون افتضاح اولی که به

  8. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    بار آوردید عذر شما را می خواستم الان هم دیر نشده سریعأ وسایل خود را جمع کنید و از خانه من بیرون بروید )
    با شنیدن این حرف پیتر که عاشق سوفیا بود بغض کرد و پای پدرش را گرفت
    ( پدر خواهش میکنم نذار اون بره سوفیا بی تقصیره )
    پدر نگاهی غضبناک به پیتر کرد
    ( همین که گفتم تا نیم ساعت دیگه باید از این خونه رفته باشه )
    جک پیتر را از پدرش جدا کرد و سوفیا بدون آنکه حرفی بزند سالن را ترک کرد و به اتاقش رفت تا وسایل و لباسهایش را جمع کند یکی یکی مشغول تا کردن وگذاشتن آنها در چمدانش بود که صدای گریه ای از پشت سرش روی او را به سمت صدا برگرداند پیتر کنار درب اتاق درحال گریه کردن بود تا نگاه سوفیا را به خود دید جلو دوید و در آغوش او جای گرفت
    (سوفیا خواهش میکنم از اینجا نرو من رو تنها نذار )
    سوفیا او را روی تخت نشاند و با دستمالی اشکهای ریخته روی گونه اش را پاک کرد
    ( گریه نکن پیتر به زودی یکی دیگه پرستار شما خواهد شد قول بده با او هم مثل من مهربان باشی )
    پیتر با صدای توام با گریه گفت
    ( من پرستار دیگه نمیخوام من تو رو میخوام سوفیا )
    سوفیا او را بوسید خودش هم اندازه پیتر غمگین بود ولی چاره ای جز رفتن برایش نمانده بود صدای الیزابت از پشت سرش می آمد که به
    چارچوب در تکیه داده بود و با حسرت به سوفیا و چمدان لباسهایش نگاه می کرد
    ( می خواهی بروی تازه من به تو عادت کرده بودم )
    سوفیا با یک دست ، دست پیتر را گرفت و با دست دیگر چمدانش را برداشت ، دست پیتر را در دست الیزابت گذاشت
    ( الیزابت در بدو ورودم که چشمم به تو خورد فکر نمیکردم ماندنم هم به ساعتی طول بکشه ولی تو تبدیل به بهترین دوستم شدی که یادت در قلبم سالها خواهد ماند اگر در اون زمانی که آمدم تو را ناراحت کردم مرا ببخش )
    الیزابت با صدایی اندوهگین گفت
    ( من هم تو را فراموش نخواهم کرد من از تو چیزهای زیادی آموختم که هرگز از یاد نخواهم برد )
    سوفیا او را میان بازوانش کشید و با عطوفت فشار داد و پس از خداحافظی از الیزابت پله ها را یکی یکی پایین رفت در حالی که اشک از گوشه چشمش سر می خورد و بر روی گونه هایش می ریخت ، جلوی درب همسر کنت منتظر او ایستاده بود وی دستش را روی بازوی سوفی گذاشت و به او گفت
    ( سوفیا من دیگر نزد کنت اعتباری برای توصیه کردن ندارم بیش از این میترسم من را هم مورد خشم خود قرار دهد )
    سوفیا دست دیگرش را روی دست همسر کنت قرار داد تا بگوید نه از او و نه از هیچ کس دیگری گله ای ندارد

  10. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( شما مهربانترین خانومی بودید که من تا به حال دیده بودم من لیاقت توصیه شما را نداشتم اگر بار نخست که به این خانه آمدم شما را نمی دیدم شاید برای همیشه از اینجا رفته بودم )
    سوفیا پس از گفتن این حرف از درب خانه بیرون آمد کمی که از خانه دور شد بغض گلویش شکست و اشک چشمانش دوباره جاری شد سوفی با مهربانی همسر کنت وارد خانه واستخدام شده بود و با خشم شوهرش از اون خانه بیرون رفت سوفیا از خانه برای همیشه رفت در حالی که در قلب تمامی اهل خانه باقی مانده بود اون روز ، روز بدی برای خانه کنت واهالی آن بود غم رفتن سوفی را همه در دل داشتند به غیر از کسانی که باعث رفتنش شدند با رفتن سوفی گویی شور وهیجان هم از خانه رفت تا مدتها همه سکوت کرده بودند و کسی حال و حوصله حرف زدن نداشت همه با او انس گرفته بودند و رفتنش مثل یک کابوس بود سوفیا با قدمهایی آرام و با چهره ای خیس از اشک به سمت خانه خود می رفت بی آنکه به فردای خویش بیاندیشد و به آن فکر کند آنقدر غرق در افکار خود بود که گذر زمان را حس نکرد زمانی که سرش را بالا گرفت که به جلوی درب خانه خود رسید اشکهایش را پاک کرد تا مبادا مادرش آنها را ببیند و غصه اش دو چندان شود مدتی مات زده به درب روبه روی خویش خیره شد نمی دانست در بزند یا با کلید خودش آنرا باز کند که تصمیم گرفت در قفل درب کلید بیاندازد ، با باز شدن درب مادرش تعجب کرد و پرسید
    ( سوفیا امروز که چهارشنبه نیست )
    سوفیا آهی کشید
    ( نه مادر امروز شنبه هست )
    ( پس اینجا چکار میکنی )
    سوفیا با ناراحتی چمدانش را روی تخت گذاشت و ادامه داد
    ( اخراج شدم مادر )
    مادر اول خود نیز از گفته سوفی ناراحت شد ولی وقتی چهره غمگین سوفیا را دید سعی در کوچک کردن غمهای وی داشت پس عینک ضخیمش را از چشم برداشت و در حالی که آنرابا دستمالی که در دست داشت تمیز می کرد گفت
    ( همان بهتر که اخراج شدی اون کار اصلأ به درد تو نمیخورد با اون دستمزد کمی که در ازای اون همه کار به تو می دادند )
    سوفیا وقتی یاد بچه های قد و نیم قد کنت افتاد نتوانست حرف مادر را قبول کند
    ( من به خاطر دستمزدش در اون خونه کار نمیکردم که اگر اینطور بود همان بار اول که گفتند به درد این کار نمیخوری برای ماندن اصرار نمیکردم من کارم رو دوست داشتم )
    مادر به هر دری می زد تا بتواند سوفیا را تسکین دهد
    ( حالا که دیگه همه چیز تموم شده و کار از کار گذشته بهتره دیگه به آن فکر نکنی ...اتفاقأ چه خوب شد آمدی فردا یکشنبه است و روز جمع آوری اعانه برای مستمندان ، من چند بلوز و یک سبد تخم مرغ کنار گذاشته بودم و در فکر این بودم که چگونه آنها را فردا به کلیسا ببرم که خدا تو را رساند حالا هم بیا اینجا کنار من مثل دخترهای خوب بنشین ، و دیگه اون خونه رو فراموش کن )
    سوفیا حرف مادرش را گوش کرد ولی هنوز به ساعتی نکشیده بود که دلتنگ آنها شده بود خودش هم میدانست دستمزدی که آنجا می گیرد ارزش کارش را ندارد اما او فقط به عشق بچه های کنت در آن خانه

  12. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    میخوام ادامه بدم
    سعی میکنم روزی یک قسمت بذارم

  14. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #28
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( من به خاطر دستمزدش در اون خونه کار نمیکردم که اگر اینطور بود همان بار اول که گفتند به درد این کار نمیخوری برای ماندن اصرار نمیکردم من کارم رو دوست داشتم )
    مادر به هر دری می زد تا بتواند سوفیا را تسکین دهد
    ( حالا که دیگه همه چیز تموم شده و کار از کار گذشته بهتره دیگه به آن فکر نکنی ...اتفاقأ چه خوب شد آمدی فردا یکشنبه است و روز جمع آوری اعانه برای مستمندان ، من چند بلوز و یک سبد تخم مرغ کنار گذاشته بودم و در فکر این بودم که چگونه آنها را فردا به کلیسا ببرم که خدا تو را رساند حالا هم بیا اینجا کنار من مثل دخترهای خوب بنشین ، و دیگه اون خونه رو فراموش کن )
    سوفیا حرف مادرش را گوش کرد ولی هنوز به ساعتی نکشیده بود که دلتنگ آنها شده بود خودش هم میدانست دستمزدی که آنجا می گیرد ارزش کارش را ندارد اما او فقط به عشق بچه های کنت در آن خانه دوام آورده بود سوفیا به هر زحمتی بود اون شب را پشت سر گذاشت و صبح زود قبل از بیدار شدن مادر سبد تخم مرغ و بلوزها را برداشت و به سمت کلیسا رفت تا اعانه های جمع شده مادر را تحویل بدهد تمام شب قبل را بیدار مانده بود از فکرش آن خانه و کسانی که اونجا بودند بیرون نمی رفت بنابراین خیلی خسته بود ، کلیسای آنروز هم از همیشه شلوغتر شده بود معمولأ روزهای جمع آوری اعانه مردم زیادی می آمدند تا کمک کنند حتی اونهایی که به علت کارزیاد یکشنبه ها فرصت آمدن به کلیسا را نداشتند هر طوری شده خودشان را به مراسم می رساندند ، در روز جمع آوری اعانه صدای ناقوس کلیسا از همیشه زیبا تر نواخته می شد و زندگی رنگ و بوی دیگری می گرفت بعد از خواندن دعا و انجیل بود که اعانه ها را در جلوی درب خروجی و در سبدی بزرگ قرار می دادند موقع خروج صفی
    جلوی سبد تشکیل شده بود که تا انتهای کلیسا ادامه داشت صف کم کم جلو میرفت و سوفیا هر لحظه به سبد و درب خروجی نزدیکتر می شد ، تا جایی که فقط یک پیرزن سالخورده بین او و سبد قرار داشت ، پیرزن از درون زنبیلی که به دست داشت چند کلاف کاموای یک رنگ بیرون آورد و در سبد قرار داد جوانی که مســٌول پذیرش هدایا بود با دیدن کلافهای کاموا شروع به قر و لون کردن کرد که آخه من با این کامواها چه کار کنم اینها رو بدم کی ببافه تازه اگر کسی پیدا بشه دو سه هفته ای طول می کشد تا بافتش تموم بشه
    سوفیا تا نگاهش به اون جوان افتاد وی را شناخت وی همانی بود که در آن روز نحس گلوریا را در پارک از آب گرفته بود با اینکه چند لحظه ای بیشتر او را ندیده بود ولی چهره اش در خاطر سوفیا نقش بسته بود شاید این به خاطر کمکی که کرده بود باشد سوفیا جلو رفت و تخم مرغ ها و بلوزها را در سبد قرار داد سپس رو به او گفت
    ( این نخهای کاموا را به من بدهید من آنها را می بافم و سپس به اینجا می آورم )
    جوان در نظرش سوفیا آشنا می آمد ولی هر چه سعی کرد یادش نیامد که او را کجا دیده است بنابراین از خودش پرسید
    ( لطف می کنید ، متشکرم راستی من شما را جایی ندیدم )
    سوفیا این دست اون دست کرد که بگوید یا نه ولی دلیلی برای نگفتن پیدا نکرد
    ( ....اون روز در پارک شما گلوریا را از آب گرفتید و نجاتش دادین )
    با گفتن سوفیا تازه همه چیز یادش آمد


    ---------- Post added at 05:53 PM ---------- Previous post was at 05:50 PM ----------

    ( اوه درسته حالش خوبه ....دخترتون بود دیگه )
    با شنیدن این حرف به سوفیا برخورد و سریعأ جوابش را داد
    ( نه من فقط پرستاری از آنها را به عهده داشتم )
    وی به فکر فرو رفت و زیر لب حرف میزد
    ( اون روز هم پیش خودم گفتم که سن وسال شما نمیخورد مادر آنها باشید )
    سوفیا با اینکه تمام جمله را شنید ولی خواست بگوید که چیزی نشنیده است
    ( شما چیزی گفتید ؟ )
    ( نه نه با خودم حرف می زدم در ضمن از لطفی که بابت کاموا می کنید ممنونم )
    سوفیا پس از خداحافظی کلافهای کاموا را گرفت تا به خانه بیاورد ولی در راه دایم خودش را ملامت می کرد که چرا این کار را کرده پیش خودش می گفت اگر فردا کار پیدا کند چطور می خواهد آنها را ببافد وقتی به خانه رسید که مادرش از جای برخواسته بود
    ( سوفیا بالاخره آمدی این کلافهای کاموا چیه با خودت آوردی ؟ )
    سوفیا کلافهای کاموا را روی میز گذاشت و میلهای بافتنی رو از درون صندوقچه گوشه اتاق بیرون آورد و کنار آنها گذاشت سپس رو به مادرش گفت

  16. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    من امروز به رمانت برخوردم...قلم بسيار شيوايي داري و خيلي خوب همه چيز رو توصيف ميكني...منتظر ادامه ي داستانت هستم...
    موفق و پايدار باشي.ياحق

  18. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #30
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    من امروز به رمانت برخوردم...قلم بسيار شيوايي داري و خيلي خوب همه چيز رو توصيف ميكني...منتظر ادامه ي داستانت هستم...
    موفق و پايدار باشي.ياحق
    مرسی ، نظر لطفت هست
    چشم ادامه میدم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •