قسمت چهاردهم
ساعت پنج دقیقه به پنج بود که برای بار آخر خودم رو در آینه نگاه کردم . تا به حال در تمام عمرم تا این حد ساده بیرون نرفته بودم . حماقت بود . می دونستم یه عاشق هیچ وقت به قیافه ساده و یا آرایش کرده عشقش کار نداره . اون خودش رو دوست داره نه ظاهرش رو . پس این حماقت ها کاری رو از پیش نمی بره .
صدای زنگ که بلند شد به سمت در رفتم و همون جا رو به مامان گفتم:
-من رفتم کاوه است .
صدای سپهر بلند شد که گفت:
-خاله منم میام ...
دست هام رو باز کردم و اون خودش رو توی بغلم انداخت . بوسش کردم و گفتم:
-خاله فدات شه الهی . بمون خونه برم برات پاستیل بخرم باشه؟
سپهر خندید و گفت:
-پاسیل یادت نره ...
بوسیدمش و به لحن بچه گانه اش خندیدم .
کاوه در ماشین رو باز کرد و به محض اینکه نشستم درب ماشین رو بست .
خنده ام گرفت . کاوه و این جنتلمن بازی ها .....
وقتی کنار دستم پشت رل نشست با خنده گفتم:
-تو این جنتلمن بازی ها رو از کِی یاد گرفتی؟
نگاهم کرد و خندید ....
-حالا این مادمازل رو کجا می بری؟
چرخید به سمتم و با لبخندی که کنج لبش بود نگاهم کرد ....
-ترانه اینقدر من رو اذیت نکن . باشه ؟
-آخی الهی . از کی تا حالا تو اینقدر مظلوم شدی که من خبر ندارم .. ببینم زبونتو موش خورده ؟
زد زیر خنده و در حالی که زیر لب استغفرالله می گفت به راه افتاد ....
دلم می خواست بگم و بخندم تا بلکه از اشتباه درش بیارم . اون باید می فهمید که تنها پسر عمه من بود و بس نه چیز دیگه ای . مسلماً هیچ دختری با همسر آینده اش اینطور شوخی نمی کرد. اما کاوه که می دونست من چقدر باهاش صمیمی هستم . همیشه بهش می گفتم که اون رو به اندازه رامین دوست دارم . این رو خودش خوب می دونست . پس چرا این درخواست رو ازم کرد ؟ پس چرا ازم خواسته بود که اون رو جور دیگه ای دوست داشته باشم ؟ چرا ؟
اون سکوت کرده بود و من نمی دونستم که باید چی بگم . از چی حرف بزنم .
از شیشه ماشین به بیرون خیره شده بودم . باید عادی رفتار می کردم مثل همیشه . مثل اون موقع ها که کنار دستش تو ماشین می شستم و سر به سرش می زاشتم .
-خوب کاوه خان از ایلیا چه خبر ؟
-خوبه . تو که بیشتر باید ازش خبر داشته باشی ....
-چطور؟
-واسه اینکه خواهرش رو هر روز می بینی ...
-آهان از اون لحاظ .... حالا نمی خوای بگی کجا داریم می ریم ؟
-یه جای دنج....
-یه جای دنج؟
به فکری که توی سرم جرقه زده بود خنده ام گرفت . چرخیدم به سمتش و گفتم:
-بریم یه پارکی که من تاپ سوار شم. باشه؟ ....
کاوه خندید و بعد رو کرد به من و گفت:
-تو هنوز بزرگ نشدی . هنوز بچه ای ....
باید حرف می زدم . باید .....
- اگه رامین بود من رو می برد پارک ساعی و اونجا با هم به حیوون ها غذا میدادیم .... الان دوست دارم با تو برم اونجا .....
سکوت کرد . گره ای بین ابروهاش افتاد . پس تیرم به هدف خورده بود و کاوه منظورم رو درک کرده بود . من باید اون رو متوجه موقعیتش می کردم .... باید قبل از اینکه دیر می شد بهش می فهموندم که من قصد ازدواج ندارم . لااقل با اون ندارم ....
-ببین ترانه فکر نکن با این حرف ها می تونی نظر منو تغییر بدی....
خودم رو به گیجی زدم و گفتم:
-کدوم حرف هام؟
-ببین ترانه فکر کردی من یه احمقم؟فکر کردی با یه بچه طرفی؟ نخیر باید خدمتتون عارض شم این پسری که الان کنار دستش نشستی بیست و نه سالشه . بچه نیست . می فهمی؟ ترانه من سپهر نیستم که به هوای خریدن قاقالیلی سرم رو شیره بمالی.... ترانه تروخدا من رو درک کن . چرا می خوای با این حرف هات من رو برنجونی؟
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:
-من نخواستم سرت شیره بمالم . برعکس تصورات تو من تو رو یه مرد کامل تصور می کنم نه یه بچه . دلیلی هم برای شیره مالیدن سرت نمی بینم . من دروغی به تو نگفتم و اصلاً هم قصد رنجوندت رو ندارم . کاوه تو خودت خیلی خوب می دونی که رامین چقدر برای من عزیز بود . این رو هم خیلی خوب می دونی که من همیشه و همه جا گفتم تو رو مثل رامین دوستت داشتم و دارم . کاوه تو بفهم تو درک کن . من تو رو مثل برادر خودم می دونم . چرا تو تصور کردی می تونی چیزی جز این برای من باشی؟
-ترانه درسته تو همیشه من رو به چشم رامین دیدی . اما من همیشه تو رو دوست داشتم . از همون بچگی . عاشق شیطنتت بودم . عاشق قهر کردنت ، اخم کردنت ، غر زدنت . عاشق همه چیت . هر وقت که بهم می گفتی برات مثل رامین می مونم دنیا رو سرم هوار می شد . من نمی خوام برات مثل رامین باشم . من دوست دارم رو من یه حساب دیگه باز کنی . به من نگاه کن ترانه .منو ببین . کاوه رو. نه به چشم یه خواهر. نه به چشم یه دختر دایی. به یه چشم دیگه . نمی گم به چشم یه عاشق . به چشم یه آدم . حداقل اون جوری که من می بینمت ببین ....
دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
-اشتباه تو همین جاست که منو به چشم دیگه ای می بینی . من نمی خوام عشقت باشم .من دوست دارم مثل رها باشم .می فهمی؟ ببین کاوه من هیچ وقت ..... اه ... جه جوری بهت بگم . من هیچ وقت تو رو به چشم یه عاشق ندیدم . چون تو همیشه برام یه دوست بودی . اصلاً من نمی تونم این خیانت رو در حقت بکنم چون می دونم تو با من خوشبخت نمی شی.....
-نمی خواد برای من دایه مهربون تر از مادر بشی . فقط سعی کن من رو درک کنی ... اگه نه .....
سکوت کرد و کلافه پاش رو روی پدال گاز فشار داد ....
-اگه نه برام یه دلیل منطقی بیار .....
سرم رو بین دست هام گرفتم و در ذهنم به دنبال جواب گشتم . خدایا من به این پسر چی بگم ؟ بگم برای چی نمی خوامش ؟ بگم قصد ازدواج ندارم . بگم از ازدواج فامیلی خوشم نمیاد . اه ..... اینا همش بهانه های واهی . چی بگم؟ بگم عاشقم . عاشق یکی دیگه؟ ..... بگم که چی؟ اگه پرسید کیه بگم چی؟ اگه پرسید دوستت داره بگم نه؟ بگم اون از من متنفره؟ نه تنها از من بلکه از همه دخترها متنفره ؟ بگم قبلاً ازدواج کرده؟
-من منتظرم ترانه .... من امروز جوابم رو می خوام . تو سه روز تمام وقت داشتی فکر کنی.....
جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و در حالی که عصبی بود به سمت در ماشین اومد و در رو برام باز کرد . وقتی از ماشین پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم و از خدا کمک طلبیدم . خدایا خودت کمکم کن .لااقل بهم وقت بده تا حمید رو فراموش کنم ..... سریع سر خودم داد زدم که ترانه باز دورغ سر هم کردی؟ تو هیچ وقت نمی تونی اون رو فراموش کنی ...
پشت سر کاوه وارد کافی شاپ شدم . گرمای داخل کافی شاپ به صورتم خورد و احساس کردم که هوای بیرون چه خنک شده .....
صدای موزیک در فضا پخش شده بود . هر دو سر به زیر انداخته بودیم و با افکارمون دست و پنجه نرم می کردیم . هر از گاهی کاوه نفس عمیقی می کشید و من سنگینی نگاهش رو حس می کردم . خدای بزرگ .....
-ببین کاوه . عزیز من ... من نمی دونم بهت چی بگم که به نظرت منطقی بیاد . اما ازت یه خواهشی دارم .درکم کن....
-ترانه چرا تو من رو درک نمی کنی؟ بهم بگو. گناه کردم؟ گناه کردم عاشقت شدم؟ عاشق کسی که به قول خودش قلبی تو سینه اش نیست ....
سر پایین انداخت و با صدایی آهسته گفت:
-گناه کردم عاشق کسی شدم که قلبش همرنگ چشماش سیاهه....
قلبم فشرده شد . انگاری کسی به سینه ام چنگ می کشید . چقدر سخته که کسی بهت افترای سنگدلی بزنه .... چقدر سخته که بدونی سرشار از احساسی و دیگران تو رو قصی القلب بدوننت .... چقدر سخته که آشناست رویای شیرین عاشقی ولی نتونی همسفر باشی...چقدر سخته که زندونی بمونی و نتونی همزبون باشی.... چقدر سخته .... چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه ولی ظاهر پر از خنده.... چقدر سخته که رفتن راه آخر باشه و نتونی راهی اِش باشی .... چقدر سخته دلت پر باشه ساکت شی ولی تو سینه داغون شی ..... چقدر سخته یک دنیا وفا باشی و بی وفا خطاب شی ..... چقدر سخته هیچ کی نتونه بفهمه دلت از چی گرفته .... چقدر سخته هیچ کی نمیدونه که قلبت تا حالا چند دفعه شکسته .... چقدر سخته که دعوت شی و خودت چشم انتظار باشی .... چقدر سخته که سرشار از آرزو باشی و خودت آرزوی یکی دیگه .... چقدر سخته دست هات محتاج باشه و دیگری محتاج دست های تو..... چقدر سخته نباشی تو فالش و تو فال دیگری باشی ..... چقدر سخته بشکنی و شکسته شی ..... چقدر سخته ندونی به چه جرمی می شکنی و شکستی..... چقدر سخته ..... چقدر سخته .... چقدر سخته ..... چقدر سخته هم غریبه باشی و هم آشنا ..... چقدر سخته که دوست داری آشنا باشی نه غریبه .... چقدر سخته که غریبی و غریبه ..... چقدر سخته....
-کاوه ، من ..... من تو رو .....
-می دونم دوستم نداری....
کلافه دستاش رو بین خرمن موهای مشکیش فرو برد و گفت:
-خیلی سنگدلی ترانه .....
با بغض سرم رو به زیر انداختم و در حالی که مروارید های اشک دیده ام رو تار کرده بود گفتم:
-نیستم .من هم دل دارم .من هم حق دارم . چرا سنگدلم؟ چون می گم که من هم آدمم؟
دست گرمش رو روی دست سردم گذاشت و در حالی که انگشتام رو توی دستش می فشرد گفت:
-عزیزم من نگفتم حق نداری . اما بهم بگو چرا ؟ چرا نه.... این حق منه مگه نه؟
سرم رو انداخته بودم پایین و با بغض لبم رو به دندون گرفته بودم ومی جویدم . راست می گفت حقش بود بدونه به چه جرمی داره مجازات می شه. این کمترین حقش بود . باید بهش می گفتم . پس این وسط غرورم چی می شد؟ کدوم غرور؟ مگه ندیدی چه جوری غرورش رو شکست .... کوری؟ نگاه کن این کاوه است . کاوهِ سرشار از غرور . کسی که پشت نگاه مهربونش کوهی از غرور نشسته . اینقدر بچه گونه حرف نزن ترانه .... باید این پلان آخر رو خوب بازی کنی .... تو بازیگر قدری هستی . تو می تونی ترانه .... تصمیم بگیر یا کاوه یا عشق پوشالیت ... چطور دلم بیاد چشم های زیبای حمید رو فراموش کنم ؟ ترانه .... ترانه ....
-ببین کاوه ... راستش اینکه تو هیچ مشکلی نداری . به خدا خیلی ها آرزوی تو رو دارند ... اما من نمی تونم ....
-چرا ترانه؟
-من .... من....
-تو چی؟ ترانه پای کسی دیگه ای وسطه....
-اوهوم
با دستام صورتم رو پوشوندم و از بین انگشتام نگاهش کردم . سرش رو به زیر انداخته بود و عضلات صورتش سخت منقبض شده بود . خدای بزرگ کمکش کن .... نزار بشکنه خدا ....
مدتی هر دو در سکوت سپری کردیم . دست هام رو انداختم پایین و آهسته صداش کردم....
-کاوه....
جوابی نداد . تنها صدای نفس های عصبی اش به گوش می رسید و صدای موزیک غمگین ....
-داری می گذری از من .... داری رد می شی آسون ....حرفی برات ندارم .... بغضم رو کردی پنهون ..... اشکامو در میاری .... ولی انگار نه انگار.... دستامو بگیر تو دستات .... برای آخرین بار....
دستش رو که روی میز بود توی دستم گرفتم و صداش کردم .....
-خیلی دوستش داری؟
نگاهش کردم . چشم های رنگ شبش به خون نشسته بود . چشم های مهربونش عصبی بود .... لب هام رو ورچیدم وسر تکون دادم ....
-اونم همینقدر دوستت داره؟
دوستم داره؟ اصلاً .... شاید .... نمی دونم .... چطور بهت بگم که این عشق یک طرف است؟ .....
-هنوز هم چشماتو می پرستمو ..... بی تو هر لحظه رو درگیر توام ..... تو خیالم دستاتو می گیرمو ..... باز هم احساس می کنم پیش توام .....
دستهام رو محکم فشرد و گفت:
-نمی دونی؟
سر تکون دادم و به گریه افتادم ....
نزدیکم شد و با دستمالی اشک هام رو پاک کرد و گفت:
-چرا گریه می کنی؟ اونی که باید گریه کنه منم نه تو .... حیف این چشم های قشنگت نیست ؟ ببینم تو رو؟ چیه مثل بچه نی نی ها نق نق می کنی؟ می خوای برات قاقالیلی بخرم؟
لبخندی زدم و سر بلند کردم . دستش رو از روی صورتم کشید و آه عمیقی کشید .....
-ترانه آرزوهای زیادی برای خودم ، برای تو داشتم . اما نشد .... شاید دیر اومدم .....
سرش رو تکون داد و گفت:
-حالا هم که اومدم تو اومدی بشکنی .... بشکن .....
نگاهش به روی سینه ام سنگینی می کرد . چرا نیش می زد با حرف هاش .....
سر به زیر انداختم و دستش رو ول کردم ....
-ترانه تحمل می کنم بی تو به هر سختی که شده .... به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی . به شرطی که بدونم دوستش داری . هر چند از چشمات معلومه . به شرطی که بدونم کسی که اونجاست.
با انگشتش به سمت قلبم اشاره کرد و با لبخندی ادامه داد....
-شبیه منِ، یه دیونه، یه عاشق که خیلی بیشتر از من قَدرت رو می دونه .... می بینی ترانه؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
-حاضرم به خاطر تو با قلبم هم بی رحم باشم .به شرطی که بخندی . اون وقت این بی رحمی هم شیرینه ....
سرش رو بلند کرد و به چشمام خیره شد . قطرات اشک پشت پلک هاش سنگینی می کرد . لب هام می خندید. کاوه هم . اما چشم هامون..... هر دو اشک می ریختیم .هر دو .....
-به من قول بده ترانه.... قول بده تا راحتر قلبم رو تو سینه مدفون کنم . قول بده ترانه ....
صدای گریه ام به هق هق تبدیل شده بود .
سرم رو تکون دادم ودستش رو که به سمتم دراز شده بود گرفتم و فشردم .
-من غریبه تو غریبه .....
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه . خواهر و برادر.... دو تا دوست . چرا غریبه؟
-من که از این به بعد با خودمم غریبم . طفلی این دل که .....
-کاوه ....
-جونم....
-منو ببخش . می دونم که درکم می کنی . تو خیلی خوبی ....
-توی این بازی من شکستم فقط خدا کنه تو نشکنی.....
کلنکسی از روی میز برداشتم و به سمتش گرفتم . خندید و کنکس رو از بین انگشتام بیرون کشید .....
-ولی یادت باشه ها جر زنی کردی . فکر نکن یادم رفته باهام نرقصیدی... هر چند من که می دونم تو رقص بلد نیستی....
زدم زیر خنده و انگشتم و به حالت تهدید به سمتش گرفتم .....
ادامه [/B]