تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 55

نام تاپيک: پابلونرودا

  1. #21
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    Die Slowly

    He who becomes the slave of habit
    who follows the same routes every day
    who never changes pace
    who does not risk and change the color of his clothes
    who does not speak and does not experience, dies slowly

    He or she who shuns passion
    who prefers black on white
    dotting ones "is" rather than a bundle of emotions
    the kind that make your eyes glimmer
    that turn a yawn into a smile
    that make the heart pound in the face of mistakes and feelings, dies slowly

    He or she who does not turn things topsy-turvy
    who is unhappy at work
    who does not risk certainty for uncertainty
    to thus follow a dream
    those who do not forego sound advice at least once in their lives, die slowly

    He who does not travel
    who does not read
    who does not listen to music
    who does not find grace in himself, dies slowly

    He who slowly destroys his own self-esteem
    who does not allow himself to be helped

    who spends days on end complaining about his own bad luck
    about the rain that never stops, dies slowly

    He or she who abandon a project before starting it
    who fail to ask questions on subjects he doesn't know
    he or she who don't reply when they are asked something they do know, die slowly

    Let's try and avoid death in small doses
    always reminding oneself that being alive requires an effort by far
    greater than the simple fact of breathing

    Only a burning patience will lead to the attainment of a splendid happiness

    مرگ آرام

    کسی که اسیر عادت می شود
    آن که هر روز همان مسیر را دنبال میکند
    آرام آرام می مآن که هرگز سرعتش را تغییر نمی دهد
    آن که ریسک نمی کند و رنگ لباسش را عوض نمی کند
    آن که حرف نمی زند و تجربه نمی کند
    می میرد

    کسی که چیزها را برعکس (وارونه) نمی کند
    آن که سر کار خوشحال نیست
    آن که «غیر مطمئن» را بر «مطمئن» ریسک نمی کند
    تا که به دنبال یک رویا برود
    آنهایی که حداقل یک بار در زندگی خود یک اندرز درست را ندید نگیرند
    آرام آرام می میرند.

    کسی که مسافرت نکند
    آن که نخواند
    آن که به موسیقی گوش ندهد
    آن که در خود زیبایی نمی یابد
    آرام آرام می میرد.

    کسی که عزت نفس خود را به تدریج از بین می برد
    آن که به خود اجازه نمی دهد که از دیگران کمک بگیرد
    آن که روزها را با شکایت کردن از بخت بد خود سپری می کند
    و یا بارانی که قطع نمی شود، آرام آرام می میرد.

    کسی که یک پروژه را قبل از آغاز آن رها می کند
    آن که درباره موضوعاتی که نمی داند سوال نمی پرسد
    آن که جواب نمی دهد هنگامی که مورد سوال قرار می گیرد در مورد چیزی که می داند
    آرام آرام می میرد.

    بیا سعی کنیم و از مرگ ذره ذره ای بپرهیزیم
    همیشه به یاد داشته باشیم که زنده بودن مستلزم تلاشی است خیلی بیشتر
    از نفس کشیدن ساده
    تنها صبر و تحمل پرشور منجر به دست یابی به خوشبختی باشکوه می گردد

  2. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #22
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    دست‌هايم را مي‌بيني؟ آن‌ها زمين را پيموده‌اند
    خاك و سنگ را جدا كرده‌اند
    جنگ و صلح را بنا كرده‌اند
    فاصله‌ها
    از درياها و رودخانه‌ها برگرفته‌اند
    و باز،
    آنگاه كه بر تن تو مي‌گذرند،
    محبوب كوچكم،
    دانه‌ي گندمم، پرستويم،
    نمي‌توانند تو را در بر گيرند
    از تاب و توان افتاده‌
    در پي كبوتراني توأمان‌اند
    كه در سينه‌ات مي‌ارمند يا پرواز مي‌كنند
    آن‌ها دور دست‌ةاي پاهايت را مي‌پيمايند
    در روشناي كمرگاه تو مي‌آسايند
    براي من گنجي هستي تو
    سرشار از بي‌كرانگي‌ها تا دريا و شاخه‌هايش
    سپيد و گسترده و نيلگوني
    چون زمين به فصل انگور چينان
    در اين سرزمين
    از پاها تا پيشانيت
    پياده،پياده،پياده،
    زندگيمرا سپري خواهم كرد

  4. #23
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض پابلو نرودا

    شاعر شیلیایی ، متولد 1904 با نام اصلی نفتالی ریکاردو ریس باسوالتو در پارال شیلی . در تموکو دوران جوانی و نوجوانی را گذراند . از 1920 به بعد نام پابلو نرودا را به احترام یان نرودا شاعر چک ( 1834 -1891) برای حود برگزید . در ا920 اولین کتابش به نام گرگ و میسپش سپیده دم و یکسال بعد بیست شعر عاشقانه و یک ترانه نومید را منتشر کرد که برایش شهرت به ارمغان آورد . در 1945 به سنای شیلی راه یافت ذر حالیکه پیش از آن به نهضتهای مردمی اسپانیا و فرانسه پیوسته بود . در 1947 به علت سخنرانی اعتراض آمیز نسبت به رییس جمهور وفت شیلی – بیده لا – شیلی را مخفیانه ترک و به اروپا رفت . در 1952 به کشورش بازگشت و در 1971 جایزه نوبل ادبیات را به خود اختصاص داد . از آثار برجسته او می شود به : بیست شعر عاشقانه و یک ترانه نومید ، تلاش انسان بی پایان ؛ اقامت در خاک ، اسپانیا در قلب من ، خشم ها و محنتها ، آواز همگانی ، شعرهای ناخدا ، چکامه های بنیادین ، انگورها و باد ، صد شعر عاشقانه ، یادداشتهای ایسلا نگرا ، کتاب سوالها ، بود ها و یادبودها و دهها اثر دیگر اشاره کرد . بودها و یادبودها مجموعه خاطرات ادبی و سیاسی شاعر است که اتفاقا به فارسی نیز ترجمه شده است . نرودا در سال 1973 چند روز پس از کودتای پینوشه به علت سرطان خون در خانه محبوبش در ایسلا نگرا فوت کرد در حالیکه همسرش و الهه شعرهای عاشقانه اش ماتیلده اوروتیا را در کنار داشت .
    ***
    شاید همین اندک برای معرفی نرودا کافی باشد که بیوگرافی کاملتر از این را می توان در دیباچه هر کدام از کتابهایش و کاملترین آنها را در کتاب بودها و یادبودها به قلم خودش خواند .
    در این کوتاه سخن برآنم به برشمردن برخی از دریافتهایم از شعر نرودا بپردازم :
    نرودا شاعریست جمیع الاطراف . این گفته شاید برای او بیش از هر شاعر دیگری در دنیا صدق کند . نرئدا آن چنان عاشقانه می سراید که واژه ها تاب مستی شاعر را نمی آورند و ان چنان از دردهای سرزمین اش سخن می گوید که هر کلمه شلاقی می شود بر صورت متجاوز !
    گاه انچنان ساده شعر می گوید که چکامه های بنیادین شکل می گیرد و گاه چنان خکیمانه و فلسفی با جهان رو به رو می شود که شعر بلند کتاب سوالها و یا این همه نام .
    اما چیزی که مسلم است نرودا شاعر زمانه خویش است و از آن بالاتر انسان زمانه خویش . نگاه و لطیف و شاعرانه او گوشه گوشه جهان هستی را واکائی می کند ئ از دل هر جنبنده و ناجنبنده ای شعر بیرون می کشد !
    مثال روشن برای این ادعا ، چکامه های بنیادین اند که شاعر گوچه فذنگی و لیمو و شراب و ذرت و ماهی تون و حتی کت و شلوار را به چالش شعر می کشد و برای هر یک چکامه ای می نویسد ! چکامه هایی که شاید تنها شاعری چون نرودا باید بپردازدشان تا به دامن ابتذال نیافتند و هر یک در پس ظاهر ساده شان حکمتی عمیق را به تماشا بگذارند . نخستین حکمت چنین اشعاری شاید این باشد که در همه مخلوقات عالم هزار حرف نگفته ، هزار تفسیر پنهان و هزار هزار درس آموختنی ست اگر چشم و گوش ات هوشیار باشند و حساس نه زیر غبار عادت و فراموشی !
    از سوی دیگر نرودا یک شهروند کاملا سیاسی ست . گذشته از پستهای ریز و درشتش – از نمایندگی سنا تدر چند مرحله تا سمتهای متعذذ کنسولی در کشورهای گوناگون – و نیز کاندیداتوری اش برای ریاست جمهوری در سال1969 و کناره گیری اش از انتخابات به نفع آلنده ، این ذهن شاعر است که به قدری درگیر اجتماع ، میهن و دردهای انسانی ست که وقتی به سرایش شعری با رویکرد اجتماعی دست به قلم می برد ، سیاست نه به شکل یک شعار روشنفکرانه که به صورت مفهومی که در عرصه زندگی انسان تاثیری مستقیم دارد ، در سروده اش شکل می گیرد . به عبارت دیگر او از سیاست نیز می گیو نه به خاطر ذات سیاست بلکه به خاطر تاثیراتش بر انسان و نرودا شاعریست که کاملا انسان مدار است !
    و دست به همین دلیل است که عشق نیز با تمام و نمودهای جسمی و روحی اش در شعر او حضوری بسیار پررنگ دارد . صد شعر عاشقانه او مصداق کاملی از تغزل عینی و حسی ست و درک او از معشوق درکی یگانه است و سبب می شود که نام ماتیلده همردیف بلقیس نزار فبانی و آیدای بامداد و مانند آنها قرار گیرد که البته تعداد این معشوقهای یگانه علی رغم تعدد آثار تغزلی در دنیا چندان زیاد نیست ! چرا که اغلب ، درک شاعر از عشق درکی یگانه و مختص او نیست و لاجرم معشوق و در نتیجه عشق ماهیتی یگانه نمی یابند .
    فرم در کارهای نرودا در خدمت محتوا و کارکرد اثر است . مثلا در صد شعر عاشقانه از فرم 14 مصراعی ( سونات ) استفاده می برد که فرمی مناسب برای اشعار لطیف و تغزلی ست . در چکامه های بنیادین شیوه تقطیع و سرایش به گونه ایست که شعر در یک ستون روزنامه بگنجد ! …چرا که شعرها برای نخستین بار در آنجا منتشر شده است و…
    زبان نرودا زبانی ساده و صمیمی ست و کمتر به دام مغلق گویی می افتد . تصاویر شاعر نیز کاملا عینی اند و نرودا نیز مانند بسیاری از شاعران بزرگ که حرفی برای گفتن دارند ، خود را به ورطه ابهامهای مه الود و لابیرنتهای معماگونه و زهنیتی مالیخولیایی نمی اندازد . چرا که به گمان من ، مضمون برای او اهمیتی بسیار دارد و خواننده را ارج می نهد .
    نتیجه این ارج نهادن به مخاطب در داتسان کوتاهی از زندگی او کاملا هویداست که باذکر آن ، این مقال را به پایان می برم :
    نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
    ...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
    « بله من خودم هستم »
    بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
    و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
    و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
    درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
    من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...
    *
    نرودا خود از این واقعه و دهها واقعه مشابه ، آنگاه که ایتالیایی ها به نفع او و بر علیه نخست وزیرشان شعار می دادند ، شعرخوانی برای کارگران معدن و ترنم شعرهایش به وقت اعتصابهای کارگری و مواردی از این دست ، به عنوان « زمانی که شعر به صحنه امد و قدرت خود را نشان داد » نام می برد .
    و این چنین است شاعری که تحسین منتقدان را تا انجا بر می انگیزد که جایزه نوبل را به او اختصاص می دهند ، چنان مورد توجه حتی فرودست ترین طبقات فرهنگی جامعه است که شعرش را از بر می کنند و از آن تاثیر می پذیرند و به خاطر او و دکلمه شعرهایش ، ساعتها بر زمین می نشینند و به ترنمش گوش می سپارند . او در میان مردم زیست و برای مردم شعر سرود و راز بزرگی و ماندگاری شاعر ، چیزی جز این نمی تواند باشد

  5. #24
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض

    Because of you, in gardens of blossoming flowers I ache from the
    perfumes of spring.
    I have forgotten your face, I no longer remember your hands;
    how did your lips feel on mine?
    Because of you, I love the white statues drowsing in the parks,
    the white statues that have neither voice nor sight.
    I have forgotten your voice, your happy voice; I have forgotten
    your eyes.
    Like a flower to its perfume, I am bound to my vague memory of
    you. I live with pain that is like a wound; if you touch me, you will
    do me irreparable harm.
    Your caresses enfold me, like climbing vines on melancholy walls.
    I have forgotten your love, yet I seem to glimpse you in every
    window.
    Because of you, the heady perfumes of summer pain me; because
    of you, I again seek out the signs that precipitate desires: shooting
    stars, falling objects.


    عشق




    به خاطر تو
    در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
    من
    از رايحه بهار زجر مي كشم !



    چهره ات را از ياد برده ام
    ديگر دستانت را به خاطر ندارم
    راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!



    به خاطر تو
    پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
    پيكره هاي سپيدي كه
    نه صدايي دارند
    نه چيزي مي بيننند !



    صدايت را فراموش كرده ام
    صداي شادت را !
    چشمانت را از ياد برده ام .



    با خاطرات مبهمم از تو
    چنان آميخته ام
    كه گلي با عطرش !
    مي زيم
    با دردي چونان زخم !
    اگر بر من دست كشي
    بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !



    نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
    چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !



    من عشقت را فراموش كرده ام
    اما هنوز
    پشت هر پنجره اي
    چون تصويري گذرا
    مي بينمت !



    به خاطر تو
    عطر سنگين تابستان
    عذابم مي دهد !
    به خاطر تو
    ديگر بار
    به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
    شهابها !
    سنگهاي آسماني !!

  6. #25
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض

    Discoverers of Chile


    From the North Almagro brought his train of scintillations.
    And over the territories, between explosion and subsidence,



    he bent himself day and night as if over a map
    Shadow of thorns, shadow of thistle and wax

    the Spaniard joined to his dry shape
    gazed at the ground’s sombre strategies


    Night, snow and sand make up the form of
    my narrow country

    all the silence is in its long line
    all the foam rises from its sea beard


    all the coal fills it with mysterious kisses
    Like a hot coal the gold burns in its fingers

    and the silver lights like a green moon
    its hardened form of a gloomy planet


    The Spaniard seated next to the rose one day
    next to the oil, next to the wine, next to the ancient sky

    did not conceive of this place of furious stone
    being born from under the ordure of the sea eagle



    کاشفان شیلی



    آورد
    از آلماگروی شمالی
    قطار شراره هایش را ،
    و بر فراز سرزمین هایش
    در میانه انفجار سکوت
    در خود خمید
    روز و شب
    چنان که بر نقشه ای .
    سایه خارزار ،
    هاشور خاربن و موم ؛
    اسپانیولی پیوست با شکل خشکش ،
    خیره بر رزم آرایی تیره خاک !



    شب ، برف و شن
    بر آوردند ساختار باریکه سرزمینم را.
    تمام سکوت در درازنایش است و
    تمام کفها
    بالا شده از ریش دریایش !
    تمام زغال سنگها سرشارش کرده
    با بوسه های رازآلود .
    چون زغالی گداخته
    می گدازد بر انگشتانش
    طلا ،
    و می تابد نقره
    مثل ماهی سبز
    بر هیات منجمد سیاره ای تاریک !



    اسپانیولی نشست ، روزی
    در کنار گل سرخ ،
    کنار نفت ،
    کنار شراب و
    کنار آسمان کهن ؛
    بی آنکه گمان برد
    زاده شده است
    این سرزمین سنگهای سخت
    از زیر فضله عقاب دریا !

  7. #26
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض

    POETRY



    And it was at that age...Poetry arrived
    in search of me. I don't know, I don't know where
    it came from, from winter or a river.
    I don't know how or when,
    no, they were not voices, they were not
    words, nor silence,
    but from a street I was summoned,
    from the branches of night,
    abruptly from the others,
    among violent fires
    or returning alone,
    there I was without a face
    and it touched me.



    I did not know what to say, my mouth
    had no way
    with names
    my eyes were blind,
    and something started in my soul,
    fever or forgotten wings,
    and I made my own way,
    deciphering
    that fire
    and I wrote the first faint line,
    faint, without substance, pure
    nonsense,
    pure wisdom
    of someone who knows nothing,
    and suddenly I saw
    the heavens
    unfastened
    and open,
    planets,
    palpitating planations,
    shadow perforated,
    riddled
    with arrows, fire and flowers,
    the winding night, the universe.



    And I, infinitesmal being,
    drunk with the great starry
    void,
    likeness, image of
    mystery,
    I felt myself a pure part
    of the abyss,
    I wheeled with the stars,
    my heart broke free on the open sky.




    شاعری

    و در ان زمان بود
    كه ( شاعري ) به جستجوي ام بر آمد
    نمي دانم !
    نمي دانم از كجا آمد
    از زمستان يا از يك رود
    نمي دانم چگونه
    چه وقت !
    نه !!
    بي صدا بودند و
    بي كلمه
    بي سكوت !



    اما از يك خيابان
    از شاخسار شب
    به ناگهان از ميان ديگران
    فرا خوانده شدم
    به ميان شعله هاي مهاجم
    يا رجعت به تنهايي
    جائيكه چهره اي نداشتم …
    و
    ( او ) مرا نواخت !!



    نمي دانستم چه بگويم !
    دهانم راهي به نامها نداشت
    چشمانم كور بود
    و چيزي در روح من آغازيد :
    تب
    يا بالهايي فراموش شده !
    و من به طريقت خود دست يافتم :
    رمز گشايي اتش !
    و اولين سطر لرزان را نوشتم :
    لرزان ،
    بدون استحكام ،
    كاملا چرند !!
    سرشار از دانايي آنان كه هيچ نمي دانند!!
    و ناگهان ديدم
    درهاي بهشت را
    بدون قفل و گشوده !
    گياهان را
    تپش كشتزاران را
    سايه هاي غربال شده با تيغ آتش و گل را
    شب طوفان خيز و
    هستي را !



    و من
    اين بي نهايت كوچك
    با آسمانهاي عظيم پرستاره
    مهربانانه
    همپياله شدم !



    تصويري راز آلود
    خودم را ذره اي مطلق از ورطه اي لايتناهي حس كردم
    با ستارگان چرخيدم
    و قلبم
    در اسمان
    بند گسست

  8. #27
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض

    I Crave Your Mouth, Your Voice, Your Hair



    Don't go far off, not even for a day, because --
    because -- I don't know how to say it: a day is long
    and I will be waiting for you, as in an empty station
    when the trains are parked off somewhere else, asleep.



    Don't leave me, even for an hour, because
    then the little drops of anguish will all run together,
    the smoke that roams looking for a home will drift
    into me, choking my lost heart.



    Oh, may your silhouette never dissolve on the beach;
    may your eyelids never flutter into the empty distance.
    Don't leave me for a second, my dearest,



    because in that moment you'll have gone so far
    I'll wander mazily over all the earth, asking,
    Will you come back? Will you leave me here, dying?


    من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت



    دور نشو
    حتي براي يك روز
    زيرا كه …
    زيرا كه …
    - چگونه بگويم –
    يك روز زماني طولاني ست
    براي انتظار من
    چونان انتظار در ايستگاهي خالي
    در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !



    تركم نكن
    حتي براي ساعتی
    چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
    به سوي هم خواهند دويد
    و دود
    به جستجوي آشيانه اي
    در اندرون من انباشته مي شود
    تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !



    آه !
    خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
    و پلكانت در خلا پرپر زنند !



    حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
    چرا كه همان دم
    آنقدر دور مي شوي
    كه آواره جهان شوم ، سرگشته
    تا بپرسم كه باز خواهي آمد
    يا اينكه رهايم مي كني
    تا بميرم !

  9. #28
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    ممنون

    فقط خواستم همین اول دوباره متذکر بشم

    در صورتی که پست ها پشت سر هم فقط حاوی شعر باشه و نه مطالب دیگه ای تاپیک از محدوده قوانین انجمن خارج می شه


    ممنون از توجهتون

  10. #29
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    کسی که اسیر عادت می شود
    آن که هر روز همان مسیر را دنبال میکند
    آرام آرام می مآن که هرگز سرعتش را تغییر نمی دهد
    آن که ریسک نمی کند و رنگ لباسش را عوض نمی کند
    آن که حرف نمی زند و تجربه نمی کند
    می میرد


    کسی که چیزها را برعکس (وارونه) نمی کند
    آن که سر کار خوشحال نیست
    آن که «غیر مطمئن» را بر «مطمئن» ریسک نمی کند
    تا که به دنبال یک رویا برود
    آنهایی که حداقل یک بار در زندگی خود یک اندرز درست را ندید نگیرند
    آرام آرام می میرند.

    کسی که مسافرت نکند
    آن که نخواند
    آن که به موسیقی گوش ندهد
    آن که در خود زیبایی نمی یابد
    آرام آرام می میرد.

    کسی که عزت نفس خود را به تدریج از بین می برد
    آن که به خود اجازه نمی دهد که از دیگران کمک بگیرد
    آن که روزها را با شکایت کردن از بخت بد خود سپری می کند
    و یا بارانی که قطع نمی شود، آرام آرام می میرد.

    کسی که یک پروژه را قبل از آغاز آن رها می کند
    آن که درباره موضوعاتی که نمی داند سوال نمی پرسد
    آن که جواب نمی دهد هنگامی که مورد سوال قرار می گیرد در مورد چیزی که می داند
    آرام آرام می میرد.

    بیا سعی کنیم و از مرگ ذره ذره ای بپرهیزیم
    همیشه به یاد داشته باشیم که زنده بودن مستلزم تلاشی است خیلی بیشتر
    از نفس کشیدن ساده
    تنها صبر و تحمل پرشور منجر به دست یابی به خوشبختی باشکوه می گردد.



    Die Slowly
    by Pablo NerudaHe who becomes the slave of habit,
    who follows the same routes every day,
    who never changes pace,
    who does not risk and change the color of his clothes,
    who does not speak and does not experience, dies slowly.


    He or she who shuns passion,
    who prefers black on white,
    dotting ones "is" rather than a bundle of emotions,
    the kind that make your eyes glimmer,
    that turn a yawn into a smile,
    that make the heart pound in the face of mistakes and feelings, dies slowly.


    He or she who does not turn things topsy-turvy,
    who is unhappy at work,
    who does not risk certainty for uncertainty,
    to thus follow a dream,
    those who do not forego sound advice at least once in their lives, die slowly.


    He who does not travel,
    who does not read,
    who does not listen to music,
    who does not find grace in himself, dies slowly.

    He who slowly destroys his own self-esteem,
    who does not allow himself to be helped,

    who spends days on end complaining about his own bad luck,
    about the rain that never stops, dies slowly.

    He or she who abandon a project before starting it,
    who fail to ask questions on subjects he doesn't know,

    he or she who don't reply when they are asked something they do know, die slowly.

    Let's try and avoid death in small doses,
    always reminding oneself that being alive requires an effort by far
    greater than the simple fact of breathing.

    Only a burning patience will lead to the attainment of a splendid happiness

  11. #30
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    ( تو را دوست ندارم...) پابلو نرودا

    دوستت ندارم
    چنان که گویی زبر جدی یا گل نمک
    یا پرتاب آتشی از درون گل میخک

    تو را دوست دارم
    همانند بعضی چیزهای سیاه
    که باید دوست داشت
    محرمانه، بین سایه و روح

    تو را دوست دارم
    همانند گلی
    که هرگز شکفته نشد ولی
    در خود نور پنهان گلی را دارد.

    ممنون از عشق تو
    شمیم راستینی از عطر
    برخاسته از زمین
    که می روید در روحم سیاه

    تو را دوست دارم
    بدون آنکه بدانم
    چگونه،چه وقت،از کجا
    دوستت دارم
    سریح،بون پیچیدگی و غرور
    تو را دوست دارم
    چون راه دیگری نمیدانم که در آن
    "من" وجود ندارم و تو...

    چنان نزدیکی که دستهای تو
    روی سینه ام،دست من است
    چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
    وقتی بخواب میروم..

    مترجم مهناز بدیهیان اوبا

    تابوت پابلو نرودا

    مهناز بدیهییان

    این نوشته از روی یک نوار که توسط کارلوس اورنیز از مراسم عزاداری پابلو نرودا ضبط شده تهیه گردیده. متن را ریکاردو گری بی نوشته است.
    مراسم عزاداری از خانه ی شاعر آغاز می شود.جایی که جسدش در حضور همسر و خواهرانش قرار گرفته.مراسم در میان اطاقی پراز گل و لای و آب که زمانی کتابخانه شاعر بوده انجام می شود.کتابها.نوشته هاو مدارک همراه با وسایل خانه در آب غرق اند زیرا روز قبل جریان آب توسط ارتش شیلی به خانه ی شاعر باز شده که پس از شکستن آنچه شکستنی بوده با دسته ی تفنگشان خانه را در حال غرق شدن رها کرده اند.
    تابوت توسط دوستان نرودا از اطاق خارج شد.چند تایی انگشت شمار همراه همسر و خواهران نرودا به اتفاق سفیر مکزیک مارتینز کوربالا تابوت را دنبال می کردند.
    شخصی پرسید کی مرده؟ به او می گویند "پابلو نرودا".و او می گوید کی؟ بله آقا درست شنیدید"پابلو نرودا"......چیزی طول نمی کشد که دهان به دهان این خبر می پیچد و نام نرودا سبب باز شدن درها و پنجره هاو نیمه بسته شدن در مغازه ها می شود.خبر سپس از طریق نفس های جاری در خطوط تلفن در سطح شهر منتشر می شود.اتوبوس ها متوقف می شوند ومردم دسته دسته از آنها پیاده می شوند. مردم در خیابان های دور در حال دویدن هستند.مردمی که هم اکنون در نزدیکی تابوت هستند همه می گریند و هنوز امید دارند که خبر دروغ باشد.نام نرودا مثل معجزه ای از خشونت بصورت صد ها زن و بچه و مرد سرازیر می شود.مردمی که تقریبا همه فقیرند.همه ی مردم کپر نشین سانتیا گو تبدیل به پابلو نرودا می شوند.و ما صدای غم زده ی کفش های مردم عادی را می شنویم و بوی بی نهایت گردو خاک را.در چشمانمان. نفس های فشرده ی هزاران گلو را که آماده ی انفجارند را حس می کنیم.


    سپس صدای خجول و نیمه خفه ای پنهانی بگوش می رسد که میگوید: "رفیق پابلو نرودا" و صدا که می گوید : "نگو که من گفتم".حالا.همین جاوبرای همیشه.

    از ان دورتر صدایی فریاد می زند "رفیق پابلو نرودا". آنجا در حال خشم.."اینجا"
    و در حال پرتاب کلاه در حال محکم کوبیدن قدمها بر روی زمین و مواجه شدن با ارتشی که کم کم جمعییت را محاصره می کرد.
    در اینجا حرکتی آغاز می شود عظیم و تاریخی.چیزی بزرگتر از دنیای ادبیات.چیزی شگفت.جالب زیرا حرکتی است تخیلی که امکان آن در گوشه و کنارنیست .نوعی شعر عظیم که برای آن جانها سپرده اند و معلوم نیست چه تعداد برای هین شعر بلند جانشان را از دست خواهند داد.
    صدا های لرزان در حال شکافتن جاده ها هستند"رفیق پابلو نرودا".و صدا های این مردم که توسط میلیون ها جاسوس و آدم کش شنیده می شود می خوانند:

    "اینجا با ما..حال و برای همیشه"
    در آنجا بالاتر.اینجا در راست و چپ در انتهای ستون راهپیمایان.ستون های سه هزار نفری.شیلی می گرید.قیام می کند.
    تلخی پایان نا پذیر.جرقه های نور"رفیق پابلو نرودا"..."رفیق پابلو نرودا"..."رفیق پابلو نرودا"....."رفیق پابلو نرودا"...."رفیق سالوادر آلنده".."اینجا با ما..اکنون..برای همیشه....
    ای مردم شیلی این ها شما را زیر پا می گذارند.این ها شما را بقتل می رسانند.شما را شکنجه می کنند.مردم شیلی دلسرد نشوید انقلاب منتظر شماست.ما می جنگیم تا جاییکه حسابمان را با این خیانت کاران تمام کنیم.
    موجی از گریه ..فریاد..تهدید ..ناسزا ..از صداهایی که از خشم خفه می شوند.کلمات دیوانه کننده..کلمات جهنمی..کلمات بهشتی. سه هزار مردم مغلوب ناله کنان در آن میان ناله ای عظیم و قدرتمند.صدای زنی شروع به خواندن شعرهای نرودا می کند.
    "من بارها زاده شده ام.از ریشه ها.از ستاره های مغلوب........."و تمام جمعیت بقیه ی شعر را فریاد مکنند. دوباره تهدید آغاز می شود...."از ابدیتی که با دستهایم آفریدم....." جمعیت بخش هایی از شعر بلند و معروف نرودا را می خواند ..
    ...........................
    ............................
    ...........................
    من بدرود می گویم.بر میگردم.
    به خانه ام .در رویایم.

    به پاتاگونیا باز می گردم.جاییکه
    باد طویله را می تکاند
    و اقیانوس یخ می پراکند


    من چیزی بیش از یک شاعر نیستم
    و همه ی شما را دوست دارم
    پرسه می زنم در دنیایی که دوست دارم.
    در کشور من معدنچیان و سربازان به قضات دستور میدهند.
    من اما حتا ریشه ها را در کشور سردو کوچکم دوست دارم.
    آنجاست که من خواهم مرد
    اگر هزار بار دیگر متولد شوم
    آنجاست که متولد خواهم شد.
    نزدیک کاج های بلند
    بادهای طوفانی جنوب
    رنکهای تازه ی خریده شده
    بگذار کسی به من نیندیشد.
    بگذار ما به تمام جهان بیندیشیم
    و مشت هایت را با عشق بر میز بکوب
    من دوباره خون نمی خواهم
    که با آن نان ودانه ام و موسیقی ام را خیس کنم.

    کاش آنها با من می آمدند
    معدنچیا ن ودخترک
    آن وکیل.خیاط.عروسک ساز
    که با هم به سینما برویم و خارج شویم.
    که قرمز ترین شراب را بنوشیم
    من نمی آیم که همه چیز را حل کنم
    آمده ام که آواز بخوانم
    آمده ام که تو با من بخوانی.

  12. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •