تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 3 اولاول 123
نمايش نتايج 21 به 27 از 27

نام تاپيک: نمایشنامه

  1. #21
    اگه نباشه جاش خالی می مونه soheil_6666's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    شمال ایران
    پست ها
    460

    پيش فرض روياهای آبی زنان خاكستری

    نويسنده : نيلوفر بيضايی




    توضيح ١: در اين نمايشنامه دو صحنه كه در آنها نمايش "مده آ " بروايت داريو فو (مترجم : نيلوفر بيضايی ) و بخشهايی از اكت دوم نمايش "در انتظار گودو " از ساموئل بكت(مترجم : نيلوفر بيضايی) اجرا می شوند ، قرار است يادآور دوران گذشته ی اين دو زن بازيگر يعنی سودابه و مينا باشند . در صحنه ی آخركه نمايش با بخشهايی از "زنان تروا" بروايت ژان پل سارتر (مترجم : قاسم صنعوی ) به پايان می رسد ، گذشته و حال در هم می آميزند .



    توضيح ٢ :اجرا های اين نمايشنامه به نوشته و كارگردانی نيلوفر بيضايی و با بازی پروانه حميدی ، ميترا زاهدی و ژاله شعاری ، از تاريخ ٨ اكتبر ٢٠٠٠ آغاز شده و تا ژوئن سال ٢٠٠١ در شهرها و كشورهای مختلف اروپا ادامه خواهد داشت .



    توضيح ٣ : خانمها زاهدی و شعاری هر دو يك نقش را بازی می كنند . منتها در برخی اجراها خانم زاهدی و در برخی ديگر خانم شعاری ايفاگر نقش مينا خواهند بود .





    پرولوگ

    Prolog





    صحنه : دو پاراوان در دوسوی صحنه قرار دارند كه بازيگران در پشت آنها لباسهايشان را عوض می كنند و در برخی از صحنه ها با استفاده از افكت نوری ، سايه ی بازيگری كه پشت آنها نشسته يا هر دو بازيگر ديده می شود . دو صندلی دردوسوی صحنه . دو چوب در دوسوی صحنه . دو چهارپايه در دوسوی صحنه كه روی هر يك ، يك سبد پر از گوجه فرنگی قرار دارد .



    توضيح : در طول نمايش بتدريج خطوط پيری بر چهره ی سودابه و مينا می نشيند . در صحنه ی پايانی نمايش آندو كاملا سالخورده هستند .









    بازيگرلن در نقش خودشان . از دو سوی صحنه وارد می شوند . دست يكديگر را می گيرند و بطرف تماشاگر می آيند . تعظيم می كنند . احتمالا تماشاگر دست نمی زند . آنقدر اين كار را تكرار می كنند تا تماشاگر متوجه شود كه قرار است دست بزند .



    - سلام . شبتان بخير . من پروانه حميدی هستم ...

    - و من ميترا زاهدی (ژاله شعاری)

    پ: فكر كرديم بد نباشد سنت شكنی كنيم و پيش از شروع نمايش و پيش از آنكه ديوار فرضی بين ما و شما گذاشته شود ، با شما نزديكتر شويم و در ضمن توضيحاتی در مورد نمايشی كه امشب می بيند ، بدهيم .

    م (ژ): البته نه در مورد خود نمايش ، چون نمايش را خودتان خواهيد ديد، بلكه بيشتر در مورد حسهايمان نسبت به شخصيتهايی كه امشب قرار است بازی كنيم ...

    پ: بله ، بله .پيش از آنكه وارد اين موضوع بشويم ، بگذاريد توضيح بدهيم دليل اصرار ما بر اينكه شما در آغاز نمايش دست بزنيد ، چه بود . ما اين دست زدن را به فال نيك می گيريم و فرض می كنيم خواسته ايد به ما خسته نباشيد ، بگويید.

    م(پ): بخاطر هفته هايی كه شب و روز كار كرده ايم و بخاطر اين سالها كه در سخت ترين شرايط و در بدترين وضع روحی و مالی تلاش كرده ايم تا كارهايی لااقل قابل قبول به شما ارائه دهيم .

    پ: دليل اصلی اما اين بود كه تعارف را كنار بگذاريد و اگر از كار خوشتان نيامد، در پايان نمايش دست نزنيد . برای كسانی كه احتمالا از اين كار خيلی بدشان بيايد ، همانطور كه ملاحظه می فرمايید ، در دو طرف صحنه سبدهايی با گوجه فرنگی گذاشته ايم كه اين دوستان می توانند آنها را بسوی ما پرتاب كنند . البته دوستانی هم كه احتمالا از كار خوششان بيايد ما را سرفراز خواهند كرد ، اگر تشويقمان كنند و برايمان دست بزنند .



    تلفن مبايل پروانه زنگ می زند .



    م(ژ): پروانه جان ، مثل اينكه فراموش كرده ای مبايلت را خاموش كنی .

    پ: (به ميترا يا ژاله ) وای ، واقعا معذرت می خواهم . (به تماشاگران) از شما هم همينطور . اما اجازه بدهيد جواب بدهم و بعد آنرا را خاموش كنم ... حميدی ... بله ؟ اجرای وين بهم خورد ؟ چرا ؟ اين چه كشوری است كه با برهنه شدن دو دقيقه ای من در برلين ، آنهم در اعتراض به اجباری بودن حجاب ، تمام پايه های اخلاقی اش به لرزه در می آيد و از روشنفكرش گرفته تا قصابش در نقش آخوند به قبای عفتشان بر می خورد و بنده را عامل تمام بدبختيها و كشتارها و دستگيرها اعلام می كنند. دوست من ، خانه از پای بست ويران است . تازه بازی بنده بدون كلام بود و در حد يك اكسيون نمايشی . نه شعار دادم و نه خودم را وارث دمكراسی معرفی كردم . تمجيدها را شنيدم و پی يه فحشها را هم كه از قبل به تنم ماليده بودم ... دوست عزيز، هر كس مسئول نقش خودش است . اجازه بدهيد من به كارم برگردم ، شما هم برگرديد به زندگی تان . گذشت زمان بسياری چيزها را روشن خواهد كرد . ضمنا اگر ذره ای از اين پيگيری را در مورد عاملان قتلها و جانيان حاكم داشتيد، فكر كنم وضع همه مان از اين كه هست ، بهتر بود . (هندی را قطع می كند ) ... معذرت می خواهم ... واقعا متاسفم .

    م (ژ): هر چند كه چندان هم از موضوع خارج نشديم . حالا تو مطمئنی كه هندی ات را خاموش كرده ای ؟

    پ : آره بابا ، خر كه نيستم ...



    به هندی اش نگاه می كند . می بيند كه هنوز روشن است . آن را خاموش می كند



    م (ژ): ... برای توضيح اينكه چرا از موضوع خارج نشده ايم ، اجازه بدهيد قضيه ی گوجه فرنگيها را كمی بيشتر باز كنيم . ما فكر می كنيم كه وظيفه ی هنر اينست كه همه ی ارزشهای رايج را كه مانع آزادی و حق تصميم گيری انسانها هستند بزير علامت سوال ببرد . پس هنرمند شايد در جاهايی بخواهد عمدا به تحريك اذهان عمومی دست بزند و البته اين يعنی كه بايد مرتب آماده ی اين باشد كه نوع بيان حرفش بزير علامت سوال برده شود . (به پروانه نگاه می كند )

    پ: در ضمن ما تماشاگر بی نظر و بی عمل نمی خواهيم . تماشاگر مجبور نيست هر چيزی را بپذيرد . مثلا درست در دوره ای كه خيليها به خود می بالند كه دمكرات شده اند و اصلا دمكرات بدنيا آمده اند و پدر و مادر و اجدادشان با اولين تئوريسينهای دمكراسی شام ونهار می خورده اند و دوست و دشمن ، قاتل و قربانی ، مرتب برای هم عشوه های مدنی می آيند و لبخندهای مدنی می زنند ...

    م (ژ): پروانه جان ، از موضوع خارج نشو . ما قرار بود در مورد نمايش امشب صحبت كنيم . به فكر آن كارگردان بيچاره باش كه آنجا دارد خونش به جوش می آيد.



    هر دو برای كارگردان دست تكان می دهند و دلبری می كنند .



    پ: ولی نه . دقيقا ربط دارد . در كنفرانس برلين اين جماعت برای موافق و مخالف به يك نسبت دست می زدند . يعنی انگار نه انگار كه خودشان را مثلا به روشنفكر مذهبی نزديك تر می بينند يا به روشنفكر كمتر مذهبی يا غير مذهبی . يعنی با همه موافق بودند . مگر

    می شود . آخر اين چه مدنيتی است ... مدنيت يعنی حزب باد و بی نظری و انفعال ؟



    باهم می خوانند . اين آواز چند بار تكرار می شود . حالتهای خواندن آواز مرتب تغيیر می كند . از حالت دوستانه به مارش نظامی و بعد به قهر و دعوا تبديل می شود . در حين خواندن آواز ، صندليها را بر می دارند و دنبال يكديگر می دوند . هر يك تلاش می كند تا جای ديگری را بگيرد :



    اگه با ما موافقی دست بزن

    اگه با ما مخالفی دست بزن

    اگه با ما موافقی ، اگه با ما مخالفی

    توكه با ما موافقی دست بزن



    نفس نفس زنان بر روی صندليها می نشينند .



    م (ژ): دوستان عزيز ، حتما حالا درك می كنيد كه علت اينكه در سالن تاتر مرتب تاكيد می شود مبايلهايتان را خاموش كنيد ، جدا از اينكه تمركز بازيگران بهم می خورد ، چيست . اينكه از موضوع نمايش خارج می شويد (به پروانه اشاره می كند )

    ... البته در مورد ما اين بازيگران هستند كه تمركز تماشاگران را بهم می زنند .

    پ: اصلا من ديگر حرف نمی زنم . آ .. ها ... (با حركت نشان می دهد كه دهانش را بسته)

    م (ژ): پروانه ...

    - ...

    - پروانه ...

    - ...

    - فرياد می زند : پروانه !

    پروانه از جا می پرد ، اما همچنان حرف نمی زند .

    ميترا (ژاله ) دو نفر از تماشاگران را نشان می دهد .

    م (ژ): آن خانم و آقا را می بينی كه آنجا نشسته اند ؟ شرط می بندم كه زمانی عاشق هم بوده اند . حالا می بينی چطور رسمی و بی تفاوت در كنار يكديگر نشسته اند؟

    ادای آنها رادر می آورند.

    پ: اما مثلا ده سال پيش شايد ...





    ادای يك زوج عاشق را در می آورند.



    م (ژ): يا مثلا اولين ابراز عشق شان به يكديگر ...



    رو به هم می نشينند . كسی كه نقش مرد را بازی می كند ، در حين ابراز عشق مرتب سعی می كند با زن تماس بدنی پيدا كند ، در حاليكه ابراز عشق زن بيشتر رمانتيك است . ناگهان يكی از آنها صحنه را قطع می كند ...



    پ: ولی حالا ...



    دوباره ادای نشستن فعلی زن و مرد را در می آورند . با اخم .



    م(ژ): ببينم ، هوس عاشق شدن نكرده اي؟

    پ : ولم كن ، عزيز من . آغاز و پايان عشقهای آتشين مثل سريالهای تكراری آمريكايی شده . ما هم كه با اين سن و سال هم آغازش را ديده ايم و هم پايانش را ...

    م (ژ): خب عشق شكلهای گوناگونی دارد . عشق به ديگری ، يك شكل آن است.

    به تماشاگران .

    پ: و ما در نمايش امشب نقش دو زن بازيگر را بازی می كنيم كه عاشق حرفه شان هستند . نقش دو هم سرنوشت .

    م(ژ): بهمين دليل هم خودمان به بسياری از لحظات زندگی اين دو زن نزديك می بينيم .

    پ: من نقش سودابه را بازی می كنم كه در ايران مانده .

    م (ژ): و من مينا را كه از ايران فرار كرده است .

    پ: آنها هم مثل ما يكديگر را بسيار دوست دارند و مهم ترين دوران زندگی شان را، حرفه شان را با يكديگر قسمت كرده اند .

    م(ژ): و البته برخلاف ما آنها ستاره بوده اند . دوتن از بهترينها .

    پ: آنها در اوج درخشش كاری از حرفه ی خود محروم شده اند ...

    م(ژ): تو چند سال است تاتر بازی می كنی ؟

    پ: ١٧ سال .

    م(ژ): ... و درست از زمانی كه ما كار بازيگری را آغاز كرده ايم ، آنها ناچار شده اند اين حرفه را كنار بگذارند ..

    پ: ولی باز اينجا هم يك وجه مشترك وجود دارد. نسل آنها از ادامه ی خلاقيت محروم شد و ما در آغاز كار در جايی كه بايد اين فرصت را می يافتيم تا توانايی هامان را ثابت كنيم ، به اين گوشه از دنيا پرت شديم .

    م(ژ): به جايی كه مخاطبمان آنقدر محدود است كه انگار اصلا وجود ندارد .

    پ: و من می دانم كه كارهای ما هيچ جا ثبت نمی شود ، انگار كه هرگز وجود نداشته ايم .

    م(ژ): و آنها چون يادهايی دور در جايی از ذهنها ثبت شده اند . اما كسی سرنوشتشان را دنبال نكرده است .

    پ: ما امشب سعی می كنيم ، گذشته ی دوران كاری آنها را و در عين حال اكنون زندگی شان را يكبار دنبال كنيم .

    م(ژ): چون با وجود اينكه زندگی هنرمند ، يك شكل خاص و غير عمومی دارد ...

    پ: اما سرنوشتی كه نتيجه ی فشار و سانسور و شستشوی مغزی است ، با سرنوشت ديگران و ما نزديك است .

    م(ژ) : فشار آدمها را تلخ و بيرحم می كند و آنها را در مورد خودشان و ديگران به شك می اندازد

    پ: ... همه را به جان هم می اندازد و بسيار ی را به عكس العمل وا می دارد.

    م(ژ): ما نسل ناسازگارانيم و در اين راه بهای سنگينی پرداخته ايم ، بی ريشگی و بی سرانجامی ...

    پ: بعضی ارتباط خود را با زمان حال از دست می دهند و چون آينده نيز تاريك است ، خود را در تار و پود های خاك گرفته ی يك گذشته ی دور می پيچند .

    م(ژ): بعضی به همه چيز بی تفاوت می شوند و در نتيجه هر چه بر آنها رود می پذيرند .

    پ: و بعضی با عامل فشار همگام می شوند . اول نظراتشان تغيیر می كند ...

    م(ژ): ... بعد ظاهرشان

    پ: ... بعد انديشه شان

    م(ژ): و بعد خودشان تبديل می شوند به عوامل جديد فشار.

    پ: هنرمندان نيز برخی اين می شوند و برخی آن .

    م (ژ): شايد نزديكترين جمله را به سرنوشت اين دو زن،-ما يا آن دو فرقی نمی كند- آنتون آرتو گفته باشد :"زنده بودنم بدين معنا نيست كه واقعا زندگی می كنم ، تنها وقتی بر روی صحنه ام حس می كنم كه وجود دارم "

    پ: و وای بروزی كه صحنه را ازما بگيرند ...

    م(ژ): و مخاطب را از ما بگيرند ...

    پ: انگار هرگز نبوده ايم ...

    م(ژ): انگار هيچ نگفته ايم ...

    پ: انگار هيچ نكرده ايم ...

    م (ژ): و برای هر يك از ما بدلهايی بسازند تا آنچه را كه ماگفتيم و آنچه ما كرديم با نام انديشه ی نو به كسانی بفروشند كه هرگز نخواهند دانست ما نيز وجود داشته ايم .

    پ: مرگ تدريجی ، روياهای آبی و موهايی كه روز بروز بيشتر به سپيدی می زند

    م(ژ): و هيچكس جوابگوی هيچ چيز نخواهد بود .

    پ: جهنمی كه عين زندگی ست ...

    اين نمايش تقديم می شود به زنان بازيگر كه در اين سالها ، چه در حرفه و چه در زندگی بيشترين فشار را متحمل شده اند ، به تمامی هنرمندان و به اهل قلم كه زندگی بی عشق را بر زندگی بدون غرور ترجيح دادند و چه در ايران و چه در تبعيد ، هر چند اندك ، اما هستند. به تمامی كشته شدگان اين سالها كه براستی "عاشق ترين زندگان بودند " و به تمام كسانی كه از پيشه ی خود محروم و از سرزمين خويش رانده شده اند و در يك جمله به ملت ايران !

    م (ژ): باز احساساتی شدي؟ می شه بگی منظورت از زندگی بی عشق و بی غرور چيست؟

    پ : چه احساساتی ؟ خب ، ما تعداد كمی هنرمند داريم كه در اين سالها حاضر نشدند به هر قيمتی ، حرفه شان را ، حرفه ای را كه بهش عشق می ورزند ، ادامه بدهند . يعنی به بهای بيكار شدن ، تن به سانسور ندادند . غرورشان را زير پا نگذاشتند . تعداد ديگری هم ترجيح دادند تا زير سقف سانسور كار كنند و برخی هم معتقدند ، سانسور باعث رشد خلاقيت هنری می شود !

    م(ژ): خب درست ، ولی ما نبايد يك تنه به قاضی برويم . يعنی بايد بتوانيم خودمان را به جای آنها بگذاريم و ببينيم چه شرايطی باعث اين تن دادن شده .

    پ: كه چی بشه ؟ من بالشخصه ممكنه بتوانم خودم را به جای آنها بگذارم و سعی كنم بفهممشون ، ولی بهيچوجه نمی توانم برايشان احترام قائل شوم .

    م (ژ): بگذار ادامه ی اين بحث را بگذاريم برای آخر نمايش ، وگرنه طولانی می شه ... اين نمايش تقديم نمی شود به تمامی نوكيسه گان نوجامه در هر شكلی و به هر صورتی ، به تمامی مجيز گويان و مزوران و دروغگويان ، ابلهان و جزم انديشان ، بدل سازان و بدل پرستان و باز در يك جمله به ملت ايران !

    پ: ديدی خودت هم احساساتی شدی ...

    م(ژ): با اينهمه هنوز پيشنهادمان را پس نگرفته ايم . هر كس از اين نمايش خوشش نيامد ، لطف كند و در پايان برايمان دست نزند

    پ: و هر كس كه از آن خوشش آمد لطف كند و برايمان دست بزند . هر كس هم كه بحثی داشت ، لطفا پس از پايان نمايش در سالن بماند .

    م(ژ): هر كس كه پس از ديدن اين نمايش به خونمان تشنه شد

    پ: و يا پيش از ديدن اين نمايشنامه نيز به خونمان تشنه بوده

    م (ژ): لطف كند و چند عدد از اين گوجه فرنگی های زيبا به سوی ما پرتاب كند.

    پ: چرا كه ما تماشاگر بی نظر ، بی رای ، بی عمل و بی تفاوت نمی خواهيم .

    م (ژ): حالا اگر اجازه بدهيد ، دو دقيقه استراحت اعلام می كنيم ، تا خودمان را برای نمايش اصلی آماده كنيم . لطفا سالن را ترك نكنيد.

    پ: كی بود كه می گفت بهترين لحظه در تاتر ، لحظه ی اعلام زمان استراحت است ...

    م(ژ): تا دوباره از موضوع خارج نشده ايم خواهش می كنم نور را قطع كنيد.

    پ: موسيقی .







    -٩-

    صحنه به دو قسمت فرضی تقسيم شده است . در هر سو يك پاراوان قرار دارد كه تعويض لباسها پشت آنها انجام می شود . در عين حال در صحنه هايی سايه ی بازيگران نقش مينا يا سودابه در پشت آن ديده می شود . دو زن سياهپوش از دو سو وارد می شوند و در حين ادای جملات زير با آواز نقالی، به سوی تماشاگران می آيند ، به دو جهت مخالف می چرخند دوباره به طرف پشت صحنه می روند . انگار در خواب راه می روند ، اما از صحنه خارج نمی شوند .



    آنچه بوده ، نخواهد بود

    آنچه خواهد بود ، نيامده

    فقط روز واقعی ست

    و شب

    شاخه ، برگی نخواهد داد

    ما فرو می رويم

    پيش از آنكه زمانش رسيده باشد

    آنچه بايد باشد

    پس از ما خواهد آمد

    ما با خود كج بختی آورديم

    و هيچ درختی را آب نداديم

    چيزی در سرهامان پچ پچ می كند

    روز و شب

    روشنی و زندگی

    از آن ما نيست ، نخواهد بود



    چند بار تكرار می كنند . در حين خواندن متن بالا خود را برای اجرای "مده آ" از داريو فو آماده می كنند . بازيگر نقش مده آ با چوبی به زمين می كوبد و چون حيوانی زخم خورده می غرد و از اينسو به آنسو می رود .

    زمان گذشته . سودابه در نقش مده آ و مينا در نقش زن .



    زن : كمك ، كمك ، كسی اينجا نيست ؟ كمك كنيد . مده آ خود و فرزندانش را در خانه حبس كرده است . او چون ديوانه ای فرياد می زند . او چون حيوانی وحشی به خود می پيچد . او عقل از كف داده است . او از حسادت ديوانه شده. شوهرش جيسون ، دختر جوانی را به همسری گرفته . مده آ حاضر نيست خانه اش را ترك كند ، او از فرزندانش نمی گذرد .

    مده آ ! مده آ ! بيرون بيا . گوش كن . عاقل شو . به كودكانت بينديش و نه به خودت . فرزندانت خانه ی بهتری خواهند داشت . آنها لباسهای بهتری خواهد پوشيد و همه به آنها احترام خواهند گذاشت . آنها در خانه ی شاه زندگی خواهند كرد . بخاطر عشق به فرزندانت خودت را قربانی كن ، مده آ ! بخاطر آنها هم كه شده ، بپذير . نه ، مده آ هيچكس به تو توهين نكرده است . همسرت جيسون با احترام از تو حرف می زند . او به عشق تو به فرزندانت احترام می گذارد . چيزی بگو ، مده آ . پاسخ بده ... در را باز كن . ما نيز بارها گريسته ايم. سرنوشت ما نيز همين بوده است. همسران ما نيز به ما خيانت هاكرده اند ... اينك مده آ می آيد ، با چهره ای پريده رنگ . چيز ی بگو ، مده آ ، چيزی بگو .

    مده آ : به من بگويید او چگونه است ، زن جديد جيسون را می گويم . من او را يكبار از دور ديده ام ، بنظرم زيبا آمد . منهم روزی جوان بودم و دوست داشتنی.

    زن : ما می دانيم ، مده آ .اما آن روزها گذشته است . سرنوشت ما زنان اينست كه همسرانمان زنانی زيبا و جوان می جويند . اين قانون جهان است .

    مده آ : كدام قانون . آيا شما زنان اين قانون را نوشته ايد ؟

    زن : نه ، مده آ . اين طبيعت است . مردها ديرتر پير می شوند و ما زنان بسيار زود زيبايی مان را از دست می دهيم . مردها دانا تر می شوند و ما پيرتر .

    مده آ : بدبختها ! آنها شما را با قوانين خود پرورش داده اند و شما بلند گوهای آنان شده ايد .

    زن : مده آ ، بپذير و ببخشای . آنگاه شاه به تو اجازه ی ماندن خواهد داد .

    مده آ: ماندن ، تنها ماندن ... در اين خانه ، تنها چونان مرده ای . بدون صدا ، بدون لبخند ، بدون عشق فرزند يا همسر . آنها پايكوبی خواهند كرد ، پيش از آنكه مرا به خاك سپرده باشند ... و من ، بخاطر فرزندانم سكوت كنم ؟ زنان ، نزديكتر بيايید . در قلب و سر من صدايی ست كه مرا به كشتن فرزندانم

    می خواند . و مرا ، مادری قصی القلب خواهند پنداشت كه غرور او را ديوانه كرد. با اينهمه بهتر آنست كه چون حيوانی وحشی در يادها بمانم تا اينكه چون بزی شيرده كه می دوشندش و سر می برندش ، به فراموشی سپرده شوم . من فرزندانم را خواهم كشت !

    زن : بيايید ، مده آ ديوانه شده . هيچ زنی چون او سخن نمی گويد . او نه چونان مادری ، كه چون جادوگران و فواحش سخن می گويد .

    مده آ : نه ، خواهران من . من ديوانه نيستم . من بسيار انديشيده ام و اين نقشه كشيده ام . من دستانم را بارها با سنگ زده ام . اين دستان را زده ام ، تا به فرزندانم آسيبی نرسانند . من به خودكشی نيز انديشيده ام ، چرا كه تاب تحمل آن ندارم كه مرا از خانه ام برانند ، از سرزمينم بيرون كنند ، هر چند كه برايم بيگانه است . نه ، من نمی گذارم كه چون سگان فراموشم كنند . اگر بروم ، همه مرا فراموش خواهند كرد ، حتی فرزندانم . انگار كه هرگز از مادری زاده نشده اند و انگار مده آ نيز هرگز زاده نشده ، و هرگز كسی به او عشق نورزيده است، هرگز كسی او را در آغوش نگرفته و نبوسيده است. اگر بنا باشد كه يك بار مرده باشم ، چگونه می توانم دوباره بميرم ؟ می خواهم زندگی كنم . وتنها راه زنده ماندنم اينست كه زندگی ام را ، خون و گوشتم را ، فرزندانم را بكشم .

    زن : آی مردم ، بيايید ، جمع شويد . با خود طنابهای طويل بياوريد ، تا دست و پای مادری ديوانه را ببنديد . ديوان و پريان از زبان او سخن می گويند .

    مده آ : به عقب برويد . به صلابه می كشمتان اگر قدمی جلوتر بيايید .

    زن : فرار كنيد مردم ، مده آ عقل از كف داده ... اينك همسر مده آ ، جيسون می آيد . راه باز كنيد . تنها او از پس اين زن بر می آيد .

    مده آ : جيسون ، چقدر لطف كردی و برای چند لحظه هم كه شده ، همسر زيبايت را ترك كردی ، تا مرا ببينی . اوه ، چرا اينچنين عبوث و بد خلقی ؟چرا اينقدر عصبانی هستي؟ بنشين اين فقط يك بازی است . من نقش يك ديوانه را بازی می كنم تا اينها را به خنده وا دارم . خب ، من هم بايد وقتم را بگذرانم . من اكنون عاقل شده ام . چقدر خود خواه بودم كه ترا تنها برای خود می خواستم . خشم من بی دليل بود ، و حسادتم از كوته بينی . تو نيك می دانی كه زنان از جنس ضعيفند ... جيسون ، مرا ببخش كه تنها به خود می انديشيدم . تو بسيار نيك كردی كه جوانی نو كردی و بستر و بندهای نو خواستی و احترام نيكان برانگيختی . آنان خويشاوندان جديد من نيز خواهند بود . مرا ببخش ، مرا به عروسی ات ميهمان كن ، چرا كه من بر آنم تا به عروس نو همچون مادری مهربان رسم عشق ورزی بياموزم ، تا تو را راضی كند . آيا اكنون باور می كنی كه من بر سر عقل آمده ام ؟ جيسون ، مرا ببخش كه تو را خائن ناميدم . مردی كه زن عوض كند ، هرگز خائن نيست و زن بايد شاد باشد كه مادر است ، چرا كه مادر بودن بزرگترين هديه است .

    و من به عبث گمان می كردم اين قانون شما مردان كه به دلخواه ما را دور بيندازيد و جانشين جوان برايمان برگزينيد ، بيرحمانه است ، كه فرزند بر گردن ما می گذاريد ، تا ما در پايین بمانيم و كوتاه بيايم و با زنجير ما را به قفس بسته ايد تا ما در سكوت بگذاريم تا ما را بدوشيد و از ما سواری گيريد .

    اوه جيسون ، عجب فكر ديوانه ای . و من هنوز همين فكرها در سر دارم . من اين قفس را خواهم شكست و اين زنجير خواهم گسيخت . تو مرا با زنجير به پسرانت بستی و با قانونت به خاك سپردی . می شنويد زنان ! نفس مرا می شنويد . نفس من آنچنان عميق است كه می توانم هوای تمام دنيا را چون دمی فرو دهم . فرزندانم بايد بميرند ، تا تو جيسون و قوانيت سرنگون شويد ! به من اسلحه ای بدهيد ، ای زنان .

    اين ميله ی آهنين را به گوشت نازك فرزندانت فروكن ، مده آ .خون جاری شان را می بينی . بر خود ملرز آنگاه كه فرياد می زنند : مادر ، نه ، مادر ما را نكش ! و آنگاه كه مردم فرياد می زنند : سگ ! قصی القلب ! عجوزه !

    و من گريان با خود می گويم : بمير ! بمير ، تا زنی نو بدنيا آيد !

    فرياد می زند و چوب را بر زمين می كوبد.

    زنی نو !

    موسيقی . تغيیر نور .



    زمان حال . مينا در جايی در اروپا خود را برای بازی در يك نمايش اروپايی معرفی می كند.



    مينا : سلام . روز بخير ... به من گفته اند لازم نيست قطعه ای را اجرا كنم . از من خواسته اند فقط خودم را معرفی كنم . می دانيد . برای من معرفی خودم كارساده ای نيست . يعنی زندگی من آنقدر پيچيده است كه هر چه بگويم ، ممكن است دروغ يا غير ممكن بنظر برسد . بهر حال سعی می كنم . عجب نور باشكوهی ! كم كم داشت يادم می رفت . اسم من مينا سليمی است . از ايران می آيم . ايران كجاست ؟ در همسايگی تركيه و افغانستان و پاكستان قرار دارد . خمينی ، سلمان رشدی ، بدون دخترم هرگز ... متوجه شديد ؟ می بخشيد ، می توانم بنشينم ؟ (يك صندلی بر می دارد و در وسط صحنه می گذارد . می نشيند ) تمام بدنم می لرزد . می دانيد ، من سالهاست كه روی صحنه نبوده ام و الان خيلی دستپاچه شده ام . اين معرفی برای من مثل اولين آزمون برای ورود به كلاس بازيگری می ماند ... نه ، نه بار اولم نيست كه بروی صحنه می روم . من در ايران رشته ی بازيگری خوانده ام و در حدود چهل نمايشنامه و پنج فيلم سينمايی بازی كرده ام . ما دونفر بوديم . سودابه معانی و من . (سايه ی سودابه) ما هر دو بازيگران شناخته شده ای بوديم . ما را ممنوع الشغل كردند . برايمان يك نامه فرستادند كه در آن نوشته شده بود ،ديگر اجازه ی ادامه ی شغل بازيگری نداريم . بهمين سادگی . هيچكس هم حاضر نبود توضيح بيشتری به ما بدهد . بله ،در كشور من هيچكس به بازيگرانش توضيح نمی دهد كه چرا اجازه ی كار ندارند...



    موسيقی . تغيیر نور . دفتر فرضی وزارت ارشاد . مينا در مقابل منشی فرضی وزير ارشاد.



    ... سلام . می بخشيد ، می خواستم وزير ارشاد را ببينم . می دانيد ، من يك نامه دريافت كرده ام كه در آن فقط در چند جمله ... اسمم ؟ ... اسم من مينا سليمی است .... معذرت می خواهم ، سليمی را با ص نمی نويسند ... بله داشتم می گفتم ، نامه ... ، معذرت می خواهم ، سليمی را با ث نمی نويسند ... چرا نمی شود ايشان را ببينم ؟ من می دانم كه ايشان هستند ... چرا دروغ می گويید .

    (فرياد می زند) كثافتها ، كثافتها ، شما سواد جايی را كه اشغال كرده ايد ، نداريد. شما اين كشور را از بين برده ايد شما اين ملت را فلج كرده ايد . اما زمان اينچنين نمی ماند . نسلهای ديگر خواهند آمد .نسلهای بهتر ، شما جلوی تولد نسلها را نمی توانيد بگيريد شما ... مگر اينكه ملتی را از بين ببريد ... واين غير ممكن است ... كثافتها ، كثافتها ... (می افتد) ... نه ، نه متشكرم . حالم خوب است . بله ، می توانم ادامه بدهم ...(بسختی بلند می شود و دوباره روی صندلی می نشيند)

    هيچيك از همكاران ما از ترس اينكه برايشان مشكل ايجاد شود از ما حمايت نكرد. هيچكس هيچ چيز نگفت . شايد بعضی از محروميت شغلی ما خوشحال هم شدند . ما جای كسی را نگرفته بوديم . اما شايد اينطور بنظر می آمد . نمی دانم. فقط توصيه كردند ايران را ترك كنم . اين را خيلی محترمانه و با دلسوزی گفتند، طوری كه انگار نگران سرنوشتم هستند .

    سودابه ماند و من از ايران خارج شدم (سايه ی سودابه محو می شود ). نمی دانم كداممان كار درستی كرديم. ... كاش يك بچه داشتم . وحشت من هميشه اين بود كه حرفه ام برايم مهمتر از فرزندم شود . برای همين بچه دار نشدم . كودكی كه هرگز نخواهم داشت ، هرگز نخواهم ديد و نوازش نخواهم كرد و نخواهم شناخت و هرگز از من دوستت دارم نخواهی شنيد: مرا ببخش . بی تو چقدر تنهايم . اينك تو نيستی . تو كه اينگونه دوستت می دارم ،و به خواست من نيامده ای تا من ،كه امروز موهايم به سپيدی می زند و جوانی نداشته ام را سالهاست كه به گور سپرده ام ، در سوگ نبود تو و مرگ حرفه ای كه زندگی ام بود ، در سرزمينی كه از آن من نيست و بزبانی كه از آن من نخواهد بود ، مرثيه ی آرزوهای بر باد رفته و عشقهای ناكام بخوانم ...

    ببخشيد ، مثل اينكه از موضوع خارج شدم . از وقتی كه به آلمان آمده ام برای گذران زندگی از زمين شويی تا كار دفتری ، هر كاری كه فكرش را بكنيد ، كرده ام . چه اهميتی دارد كه من روزی كه بوده ام .

    زندگی بايد بگذرد و من كه زبان نمی دانستم ، در كشوری كه پر است از بازيگران بيكار ، بهيچوجه حاضر نبودم خودم را در خانه زندانی كنم و به ياد گذشته غبطه بخورم . باور كنيد در همه حال ، سعی كرده ام حرفه ام را فراموش نكنم . موقع زمين شويی ، مرتب با خودم می گفتم ، فرض كن قرار است نقش چنين زنی را بازی كنی .

    (قسمتی از يك روز زندگی يك زن نظافتچی را بازی می كند)

    من خودم را گم كرده ام . ديگر نمی دانم كدامم . آن بازيگر بزرگ تاتر در ايران يا يك زن خارجی زمين شو در اروپا . مده آ هستم يا ليدی مكبث ! در خوابهايم همه چيز آبی ست . آنجا سودابه است و من ... ما نقشهايمان را با هم بازی می كنيم . برای همين است كه بيشتر روز را می خوابم . اگر نخوابم ، حرفه ام را فراموش می كنم ...

    ما ديروز "مده آ" را بازی كرديم و امروز "در انتظار گودو " را : استراگون و ولاديمير ... می دانيد كه ... آنها منتظر رسيدن گودو هستند ...



    نور مينا می رود . نور سودابه در نقطه ای ديگر از صحنه روشن می شود . زمان گذشته . سودابه در لباس ولاديمير . تكدرختی راهمراه با يك جفت كفش با خود می آورد و در وسط صحنه می گذارد .قسمت كوتاهی از آكت دوم در انتظار گودو از بكت اجرا می شود. چند لحظه بر جا می ماند و به درخت خيره می شود . بعد شروع به راه رفتن در همه ی جهات صحنه می كند . به كفشها كه می رسد ، بر جای می ماند . آنها بر می دارد ، بو می كند ، وارسی می كند و با احتياط دوباره سر جايشان می گذارد . دوباره با عجله در صحنه به اينسو و آنسو می رود . در طرف راست صحنه می ايستد و به دوردست خيره می شود . دوباره شروع به راه رفتن می كند . اينبار در طرف چپ صحنه می ايستد و باز به دوردست خيره می شود . دوباره براه می افتد . می ايستد . دستانش را بر روی سينه می گذارد و شروع به آواز خواندن می كند .



    يه سگ به آشپزخونه ای رفت

    و يك تخم مرغ دزديد



    قطع می كند. صدايش را صاف می كند و دوباره از نو شروع می كند .



    بعد آشپز يه قاشق ورداشت

    و سگه رو زد تا مرد .

    سگهای ديگه اومدند

    و براش يه قبر ساختن

    خواندن را قطع می كند . كمی فكر می كند و دوباره از نو شروع می كند .

    بعد سگهای ديگه اومدند

    و براش يه قبر ساختن

    سگه رو تو قبر گذاشتن

    و روسنگ قبر نوشتن

    خواندن را قطع می كند . به فكر فرو می رود . دوباره از نو شروع می كند .

    يه سگ به آشپزخونه ای رفت

    و يه تخم مرغ دزديد

    بعد آشپز يه قاشق ورداشت

    و سگه رو زد تا مرد .

    قطع می كند. صدايش را بسيار پايین می آورد و ادامه می دهد. سكوت می كند. لحظه ای بی حركت بر جا می ماند . دوباره با سرعت شروع به حركت در صحنه می كند و به اينسو و آنسو می رود . جلوی درخت می ايستد . جلوی كفشها می ايستد. دوباره حركت می كند . در طرف راست صحنه می ايستد و به دوردست خيره می شود . طرف چپ صحنه می ايستد و به دوردست خيره می شود . در اين فاصله مينا در نقش استراگون با پاهای برهنه و سری افتاده و به آرامی وارد صحنه می شود . ولاديمير را می بيند .



    ولاديمير : باز هم تو ؟

    استراگون سرش را بلند نمی كند . ولاديمير به سوی او می رود .

    استراگون : به من دست نزن !

    ولاديمير نگران می شود . سكوت .

    و : می خوای من برم ؟ گوگو ! كسی كتكت زده ؟ اصلا تو كجا بودی ؟

    ا : به من دست نزن ! هيچی نپرس ! هيچی نگو ! پيش من بمان !

    و : مگه من تا حالا تو رو تنها گذاشته ام ؟

    ا : تو گذاشتی من برم!

    و : به من نگاه كن ! بهت گفتم ، به من نگاه كن !

    استراگون سرش را بلند می كند . مدتی طولانی بيكديگر خيره می شوند . به عقب می روند و دوباره بر می گردند . سر می اندازند . لرزان بيكديگر نزديك می شوند و ناگهان يكديگر را در آغوش می گيرند و به پشت هم می كوبند. استراگون نزديك است بيفتد .



    ا : عجب روزيه !

    و : كی اين بلا رو سرت آورده ؟

    ا : باز هم يه روز كمتر شد .

    و : هنوز نه .

    ا : هر اتفاقی بيفته ، برای من تموم شده . تو داشتی آواز می خوندی . نه ؟

    و : آره ، راست می گی .

    ا : خيلی ناراحت شدم . با خودم گفتم . تنهاست . فكر می كنه من برای هميشه رفته ام و داره آواز می خونه.

    و : اخلاق آدم دست خودش نيست . من امروز حسابی تو فرمم . ديشب حتی يكبار هم از خواب بيدار نشدم .

    ا : پس در نبود من بهت خوش می گذره .

    و : دلم كه برات تنگ شده بود . ولی يه جورايی راضی بودم . عجيب نيست ؟

    ا : راضی ؟

    و : شايد اين كلمه ی درستی نباشه .

    ا : حالا چی ؟

    و : بعد از مشورتی با خود : حالا ، خب ... خوشحال تو دوباره اينجايی ... بی تفاوت ما دوباره اينجايیم ... ناراحت من دوباره اينجام ...

    ا : می بينی ؟ وقتی من اينجام ، تو حالت بدتره . من هم همينطور . وقتی تنهام ، حالم بهتره .

    و : پس برای چی برگشتی ؟

    ا : نمی دونم

    و : من می دونم . چون نمی تونی از خودت دفاع كنی . من اگه اونجا بودم ، نميذاشتم اونا تو رو بزنند .

    ا : تو نمی تونستی كاری بكنی .

    و : چرا

    ا : اونا ده نفر بودن .

    و : منظورم اينه كه جلوی خطر را قبل ازوقوع می گرفتم .

    ا : من كه كاری نكرده ام

    و : پس چرا كتكت زدند

    ا : نمی دونم

    و : اصلا ولش كن . مهم اينه كه تو دوباره اينجايی و من هم راضی ام

    ا : ده نفر بودند

    و : تو هم بايد راضی باشی . اعتراف كن كه هستی

    ا : از چی راضی باشم ؟

    و : كه من رو دوباره پيدا كردی

    ا : شايد

    و : بگو كه راضی هستی

    ا : من راضی هستم

    و : من هم همينطور

    ا : من هم همينطور

    و : ما راضی هستيم

    ا : ما را ضی هستيم . حالا كه راضی هستيم ، چكار بايد بكنيم

    و : منتظر آمدن گودو بشيم

    ا : آهان

    و : از ديروز تا حالا يك اتفاق افتاده

    ا : اگر نياد ، چی ؟

    و: اين درخت رو ببين . يادته كه از بس صبر كرديم و نيومد ، نزديك بود خودمونو به اين درخت دار بزنيم ؟

    ا : آره ، شايد

    و : ببينم ، فراموش كرده ای ؟ نكنه همه چيز را به اين سرعت فراموش می كنی.

    ...ببين او نجا همه چيز سرخه

    ا : آره ، شايد

    و : تو چقدر آدم سختی شده ای

    ا : شايد بهتر باشه راهمون رو از هم جدا كنيم

    و : هر دفعه همينو می گی و باز هم بر می گردی.

    ا : شايد بهتر باشه من را هم مثل بقيه بكشی

    و : مثل كدوم بقيه . كدوم بقيه

    ا : مثل اون ميليونها

    و : برای اينكه مجبور نباشيم ، فكر كنيم .

    ا : ما دلايل خودمون رو داريم

    و : برای اينكه مجبور نباشيم گوش بديم .

    ا : آره ، ما دليل داريم

    و : صدای مردگان .

    ا : زمزمه ها و پچ پچ ها

    و : مثل برگ

    ا : مثل شن

    و : مثل برگ

    ...

    و :چقدر درهم حرف می زنند

    ا : هر كس برای خودش

    و : پچ پچ می كنند

    ا: زمزمه می كنند

    و : چی می خوان بگن؟

    ا : از زندگی شون می گن

    و : اينكه موقعی زنده بوده ن براشون كافی نيست

    ا : اونا بايد از زندگی شون بگن

    و : اينكه مرده ن براشون بس نيست

    ا : نه بس نيست

    سكوت

    و : يه چيزی بگو

    ا : دارم می گردم

    و :( ترسيده ) يه چيزی بگو ديگه .

    ا : حالا بايد چكار كنيم ؟

    و : منتظر می شيم تا گودو بياد

    ا : اينهمه جسد از كجا می آد

    و : داريم يه كم فكر می كنيم ،ها

    ا : لازم نيست بهشون نگاه كنی

    و : آره ، ولی دست خودم نيست . نمی شه نديد.

    ا : من كه ديگه خسته شدم

    و : ولی ما يك كم فكر كرديم

    ا : آره ، آره . ببينم ، اگه گودو نياد چی ؟

    و : خودمو نو دار بزنيم ؟

    ا : با چی ؟

    و : طناب نداری ؟

    ا : نه .

    و :(بند شلوارش را می گيرد ) اينهم كه كوتاهه .

    ا : بريم . بايد طناب پيدا كنيم.

    و : فردا دوباره بر می گرديم .

    ا : اگه تا فردا نياد ، چی ؟

    و : خودمون رو به همين درخت دارد می زنيم .

    ا : و اگه بياد ؟

    و : ما نجات پيدا می كنيم .

    ا : پس بريم ؟

    و : شلوارت رو بكش بالا .

    ا : چی گفتی ؟

    و : شلوارت رو بكش بالا .

    ا : شلوارم رو در آرم ؟

    و : بكشش بالا .

    ا : آهان .

    و : پس بريم ؟

    ا : بريم .



    می روند . استراگون دوباره بر می گردد . به اطراف نگاه می كند . به طرف درخت می رود . گردنش را به درخت نزديك می كند . به اطراف نگاه می كند . درخت را برمی دارد و می رود . سودابه از سوی ديگر صحنه وارد می شود . دو صندلی در دو سوی صحنه می گذارد .



    سودابه در ايران . كلاس خصوصی بازيگری . مخاطب : شاگردان فرضی كلاس بازيگری.



    سودابه : خواهش می كنم سكوت را رعايت كنيد . لطفا دست نزنيد . اينجا صحنه ی تاتر نيست ، بلكه كلاس بازيگريست و شما

    می خواهيد بازيگر بشويد . درس اول : كار هنری بدون نظم و ديسيپلين ممكن نيست . در تاتر راه ساده وجود ندارد. تاتر حرفه ای است كه يا بايد به آن عشق ورزيد و يا بايد از آن متنفر بود . اگر عاشق تاتريد ، بايد اين عشق را در طول زندگی مرتب ثابت كنيد . ماندن در اين حرفه ، يعنی تمرين مادام العمر . فكر كرده ايد كار ساده ای است ؟ فكر كرده ايد ، همينطوری ، باری به هر جهت ، هركس كه قيافه ای داشت می تواند بازيگر تاتر بشود ؟ البته اين در فيلم ممكن است ولی در تاتر نه . در تاتر نميتوانيد كسی را گول بزنيد . بازيگر خوب و بد را سريع می شود از هم تشخيص داد . وشما حتما نمی خواهيد بازيگران بدی بشويد . اينطور نيست ؟ شما ... خودتان را معرفی كنيد ... بله ؟ صدايتان را نمی شنوم . بلندتر . اولين قدم در راه بازيگر شدن . بلند و شمرده صحبت كنيد . پوشيدن لباسهای عجيب و غريب و ادای هنرمندانه در آوردن ، هيچ كمكی به توانايی های شما نمی كند . بهترين بازيگران تاتر ، كم اداترين آنها هستند . خب حالا شروع می كنيم . گفتيد اسمتان چيه ؟ بلند صحبت كنيد وشمرده . شما الان روی صحنه هستيد و آن پايین تماشاگران شما نشسته اند . آنها مشتاقند بدانند شما كی هستيد .

    نه ، نه ، نه . شما ترسيده ايد و ترس بدترين دشمن يك بازيگر خوبه . بگذاريد من خودم را معرفی كنم . اسم من سودابه معانی است و امروز كه اينجا ايستاده ام ، ٤٥ ساله ام . ١٧ سال است كه ممنوع التصوير شده ام و پيش از آن سالها جزو بهترين بازيگران زن در تاتر ايران بودم . از شغل معلمی متنفرم . اما بدليل اينكه سالهاست هيچ منبع درآمدی ندارم ، ناچارم كلاسهای خصوصی تاتر بگذارم كه بهيچوجه مخارج زندگی مرا تامين نمی كنند . ما دو نفر بوديم . مينا سليمی و من ( سايه ی مينا ). آخرين بازی ما نمايش "مده آ" بود كه هرگز بروی صحنه نرفت . مينا سليمی يكی از شجاعترين هنرمندانی بودم كه می شناسم . او ١٧ سال پيش همراه با من ممنوع التصوير شد و بعنوان اعتراض ايران را ترك كرد . نمی دانم كار كداممان درستتر بود . او كه رفت يا من كه ماندم . تصميمی در كار نبود . سالهاست كه از او خبری ندارم . ترجيح داديم پيش از آنكه ناچار شويم در نامه هم خودمان را سانسور كنيم ، مكاتبه مان را قطع كنيم . گاهی در خواب يكديگر را می بينيم . ما در خواب نقشهايمان را با هم بازی می كنيم . روياها ی ما آبی ست .

    موسيقی قطع می شود . سايه ی مينا محو می شود .

    خب ، از دنيای خواب و محالات برگرديم به دنيای واقعيات . من عاشق حرفه ام هستم. آيا شما هم عاشق اين حرفه هستيد ؟

    اين سوال مهمی ست كه هر كس جوابش را در طول كار پيدا می كند . جوانها عاشق ديده شدن هستند . برای همين به بازيگری علاقه پيدا می كنند . اما كسی كه بخواهد در اين حرفه بماند بايد پيش از هر چيز توانايی ديدن پيدا كند . ديدن ، خوب ديدن ، دقيق ديدن . و بعد بيان اين ديده ها ، با يك جمله ، با يك حركت دست يا سر . اما نه حركتی و نه هر جمله ای . برای پيدا كردن اينكه كدام حركت ، كدام حرف و چگونه به گسترده شدن معنای ديده ها كمك می كند ، بازيگر بايد مرتب كار كند . تمرين مداوم و مادام العمر . بازيگری يعنی عشق به كند و كاو در درونی ترين لحظه های انسان . خود را به جای ديگری گذاشتن . ديگری شدن . عشق ، عشق ، عشق ... و مرگ در راه عشق . بازيگر بايد در راه اين عشق حاضر باشد بميرد . بازی هر نقش يعنی مرگ خود شخصی بازيگر . بازيگری را می شود آموخت و عشق را نه . عشق را بايد خودتان پيدا كنيد ... بايد حاضر باشيد تمام نيرو و توانايی خود را در اختيار بگذاريد . ما به تماشاگر تمام انرژيمان را هديه می كنيم ... و او كه رفت ما خالی هستيم .

    "من هر چه داشتم به تو دادم " . اين جمله ای است كه مده آ به جيسون می گويد ، وقتی كه جيسون او را تر ك می كند و با يك پرنسس جوان ازدواج می كند . "من هر چه داشتم به تو دادم" . ما هنر مندان نيز هر چه داريم به تماشاگر می دهيم . وای كه تماشاگر بدون ما چه بايد می كرد. چی ؟ چی گفتيد ؟ هيچ چيز از نظر من پنهان نمی ماند . بازيگر در همه جای سرش چشم دارد.

    درس بعدی : هر بازيگری كه حرفه اش را جدی بگيرد ، به اين چشمها احتياج دارد و مهمتر اينكه بدون اين چشمها بزودی دشنه ای از پشت به بدن شما فرو خواهد رفت. می دانيد كه ... حسادت های حرفه ای و رقابت و .... بگذريم ...

    شما خنديديد . صحنه يك مكان مقدس است و من از لحظه ای كه بر آن پا می گذارم ، با هيچ چيز در دنيا شوخی ندارم . فراموش نكنيد ، صحنه برای يك هنرمند مثل مسجد برای يك مسلمان است ... بدويد ، برويد گزارش بدهيد كه من به مقدسات دينی توهين كردم . من ديگر چيزی برای از دست دادن ندارم. صحنه را از من گرفته اند و نزديكترين همراهم را از اين سرزمين نفرين شده رانده اند . من چه چيزی برای از دست دادن دارم ، هان ؟ برای اينكه مطمئن شويد اشتباه نشنيده ايد ، تكرار می كنم : برای بازيگر صحنه مسجد است .

    شما قرار بود خودتان را معرفی كنيد . گفتن اسم برای من كافی نيست . من عشق را در چهره تان نمی بينم و اين پيش شرط خوبی نيست ... گريه كنيد ، گريه كنيد .... ولی بدانيد كه برای هيچكس اشكهای شما مهم نيست . فكر می كنيد آنموقع كه من در تنهايی اشك می ريختم ، كسی از من دلجويی كرد ؟ حرفه ی سختی را انتخاب كرده ايد . بايد در مقابل تماشاگرتان عريان شويد . درونی ترين حسهايتان را بيرون بريزيد . رازتان را برملا كنيد ، در يك رابطه ی نابرابر . بايد بتوانيد خودتان رابه او بباورانيد . می توانيد تا دير نشده ، راهتان را عوض كنيد . فكر می كنيد من چطور بازيگر بزرگی شدم . من هر شب روی صحنه مرده ام و بعد از هر بازی دوباره متولد شده ام . در هنر راه كوتاه وجود ندارد . همه ی راهها سختند ...









    و بعد كه به اوج رسيدی ، بايد بروی . اما مينا و من هنوز جوان بوديم كه خانه نشين شديم ... بهای گزافيست . حاضريد بپردازيد ؟ ممكن است فكر كنيد كه من موجود نفرت انگيزی هستم . شايد دلتان برای من بسوزد ، شايد از من متنفر شويد . اما من فقط سعی كردم به شما نشان بدهم كه يك هنرمند ، باری به هر جهت هنرمند نمی شود . هر چند دنيا بدون ما هم می تواند ادامه پيدا كند . ولی ما اين دنيا را به جای بهتری تبديل می كنيم . جايی كه ارزش جنگيدن را دارد . هركس فكر می كند نمی تواند اين سختی ها را تحمل كند ، بهتر است همين حالا اينجا را ترك كند . بقيه آماده باشند تا تمرين را شروع كنيم ... كی مسئول نوره ؟ نورپردازی اينجا اشتباه است .چی ؟ سعی می كنيد؟ در تاتر قرار نيست سعی كنيم . مردم نمی آيند تا سعی كردن های ما را ببينند . آنها می آيند تا ببينند ما چه كار می توانيم بكنيم . سعی هايمان را بايد قبلا كرده باشيم ...(فرياد می زند ) چرا كسی اين نور را عوض نمی كند ؟ ...



    تغيیر نور . اين صحنه حدود ٨ دقيقه بطول می انجامد . موسيقی و حركت . تصويری در خواب يا رويا. سودابه و مينا در دو سوی صحنه . مدتی بی حركت می ايستند . بسوی يكديگر بر می گردند . تلاش می كنند يكديگر را در آ غوش بگيرند يا لا اقل دستهای يكديگر را بگيرند . ناگهان متوجه ديوار عظيمی می شوند كه بر سر راه آنها قرار دارد . مثل اينكه هر يك نمی خواهد بگذارد ديگری برود . رد شدن از ديوار ناممكن بنظر می آيد . تلاش می كنند ديوار را خراب كنند .كم كم اين شكل محبت آميز تغيیر می كند و از آنجا كه رسيدن به يكديگر ناممكن است ، كم كم به خشونت تبديل می شود . انگار با يكديگر می جنگند . نا اميدی . عقب عقب می روند ، به طرف دو سوی صحنه . به يكديگر پشت می كنند . به پشت پاراوانها می روند . سايه هايشان ديده می شود. گريم و لباسهای خود را عوض می كنند . دوباره خود را گريم می كنند . صورتشان پير تر می شود . موهايشان سپيد . در عين حال صدايشان نيز پير تر می شود . از دو سوی صحنه به سوی تماشاگر می آيند .



    سودابه : بهت گفتم خودتو تو هچل ننداز ، مينا . چرا بهشون فحش دادی . چرا كاری كردی كه مجبورت كنند از اينجا بری . من ديگه خسته شده ام . از اين بازی كه نمی دونم واقعی ست يا نه ،خسته شده ام . درست در سالهايی كه به تو احتياج داشتم ، نبودی . ما با هم قوی بوديم و سالهاست كه نيمی از من نيست . اسمت را حذف كرده اند . همكارانی كه اينقدر ازشون دفاع می كردی ، دم بر نياوردند . آنها هم تو را فراموش كرده اند ، يا اينكه از فراموش شدنت خوشحالند .با همه شون قطع رابطه كرده ام . حالم از مهمانی های هنرمندانه بهم

    می خوره. رابطه هاشون اروپايی ست ، مشروبهای اروپايی می خورند ، زندگی اروپايی می كنند وبيرون از خانه ، در صحنه به غرب و زندگی غربی فحش می دهند و جا نماز آب می كشند و خودشان را نمايندگان هنر دينی می دانند . بهشان گفتم هنر دينی ديگه چه بامبوليه . مگر شما كودن شده ايد يا خودتان را زده ايد به خريت. می دونی بهم چی گفتند ؟ گفتند ما نمی خواهيم به سرنوشت تو و سودابه دچار بشيم . گفتند شما فراموش شده ايد و ما هستيم و داريم مرتب كار می كنيم . هنر دينی يعنی اين ! برای همينه كه اسم من را هم كمتر كسی بزبان می آره . ولی كسی نمی تونه انكارم كنه . چون اينجام .چون زنده ام . چون تصميم دارم زنده بمانم . حالا كه هر بی سروپايی مثل جعفر خان از فرنگ بر می گرده و به ما فخر می فروشه و می خواد از آب گل آلود ماهی بگيره ، چرا تو نبايد بيايی كه جايت اينجاست . عشقت اينجاست .خانه ات اينجاست . صحنه ات اينجاست . مخاطبت اينجاست . من اينجايم .



    مينا : نه ، سودابه ، نه . بی عشق می توانم زندگی كنم و بی غرور نه . من حرفم را پس نمی گيرم . بگذار نام من حذف شود . بگذار ما حذف شويم . من و آن سرزمين با هم فرو خواهيم رفت . اما من حرفم را پس نمی گيرم. من غرور آن سرزمينم . حتی اگر هرگز كسی از من اسمی نبرد . سودابه ، بگذار روياهامان را همينجا دفن كنيم و فراموش كنيم كه زمانی چه بوده ايم و كه . امروز من يكی از ميليونها هستم . اما ما غرور آن سرزمين هستيم . ما صدای "نه" هستيم كه امروز جای خود را به "شايد" و "اگر " داده است . با اينهمه سودابه ی من ، ما مده آ را اجرا می كنيم ، همانطور كه بايد باشد ، ما نورا و ليدی مكبث را بازی می كنيم ، آنطور كه بايد بازی شوند ، بدون شايد ، بدون اگر . و شايد روزی بازيگرانی ، زندگی ما را بازی كنند ، همانگونه كه بود . ما كه تن نداديم و فرو رفتيم . ما و عشقمان ، با هم .



    هر يك به سويی می رود (قطعه ای از زنان تروا بروايت سارتر)

    ... اما شما ای جاودانان ، خطا می كنيد .

    می بايد ما را در زمين لرزه ای نابود می كرديد .

    آن هنگام هيچكس نامی از ما بر زبان نمی آورد !

    ما اين سالهای طاقت فرسا راتاب آورديم ،

    و اينك می ميريم .

    دو هزار سال ديگر نيز

    نام ما همه بر سر زبانها خواهد بود .

    افتخار ما ،

    و بی عدالتی ابلهانه ی شما را خواهند شناخت.

    زيرا كه شما خود ،

    مدتها از آن پيش مرده خواهيد بود ،

    همچنان كه ما ...

    ....

    اينك بزرگترين شوربختی من ،

    و آخرين آنها .

    مرا از ديارم جدا می كنند ،

    و شهرم غرق در آتش است .

    ای قدمهای سالخورده شتاب كنيد .

    افتخارم را در اين مكان می گذارم كه بميرد .

    كشور آتش گرفته ام ،

    كوره ی افروخته ی من خواهد بود .

    بامها و شهرها در آتش می سوزند .

    ديوارهای پا بر جای ما دگرگون می شوند .

    حريق قصرها را در هم می كوبد .

    ميهن ما همين دود است ،

    كه در آسمان پرواز می گيرد و ناپديد می شود .





    در پايان اين متن هر دو به دو سوی خروجی صحنه رسيده اند . می ايستند .





    اپيلوگ ( Epilog )



    هر دو بازيگر در نقش خودشان .



    - تماشاگران عزيز . ما فكر كرديم پيش از شروع بحثی كه قولش را در آغاز داده ايم و برای اينكه كمی از فضای سنگين نمايش بيرون بيايیم ، با شما يك بازی بكنيم .

    - اون آوازی كه ما پيش از شروع نمايش خوانديم ، يادتان هست ؟

    - ... اگه با ما موافقی دست بزن ...

    - ... اگه با ما مخالفی دست بزن ...

    - سه بار دست می زديم . شما هم سه بار دست می زنيد .

    - خب حال نصف اين سالن می شوند موافقين من كه خودم جزو موافقين هستم .

    - و نصف ديگر سالن موافقين من هستند كه جزو مخالفينند .

    - پس موافقين من كه موافقم ، مخالف مخالفين هستند كه ...

    - صبر كن ببينم ، داری اشتباه می كنی ... موافقين من كه مخالفم ، می شوند مخالفين موافقين ...

    - اجازه بده ... موافقين من كه موافقم ، می شوند مخالفين مخالفين كه موافق تو هستند .. يعنی تو كه مخالف موافقين هستی ، می شوی موافق مخالفين كه مخالف موافقين من كه موافقم ... مثل اينكه داره قاطی می شه . بگذار بازی را شروع كنيم ...

    - اگه با من موافقی دست بزن ...

    - اگه با من مخالفی دست بزن .



    - خب ، مثل اينكه حواس همه جمع است و آماده ی بحث هستند . ما بيست دقيقه وقت داريم . برای اينكه بتوانيم بحث را شروع كنيم ، لطفا نويسنده و كارگردان نمايش ، خانم بيضايی به ما ملحق شوند .





    سبدهای گوجه فرنگی را بر می دارند و پشتشان قايم می كنند . عقب عقب می روند . دوباره بر می گردند و سبدها را سر جايشان می گذارند . شروع بحث . پايان بحث ، پايان نمايش است .



    پايان

  2. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه soheil_6666's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    شمال ایران
    پست ها
    460

    پيش فرض مرجان ، مانی و چند مشكل كوچك

    نويسنده : نيلوفر بيضايی




    افراد بازی :



    مرجان

    مانی

    دلقك زن

    دلقك مرد

    عابر ١

    عابر ٢

    عابر ٣

    عابر ٤

    توضيح : مشخصات كامل اجرای اين نمايش را می توانيد در بخش “نمايشنامه های اجرا شده“ بيابيد.

    صحنه نيمه روشن. دو صندلی در دوسوی صحنه ومرجان و مانی بر روی آنها . پنج صندلی در وسط صحنه . روی چهار صندلی عابرين نشسته اند. يك صندلی خاليست. پشت سر آنها ديوار سفيد و قاب بزرگ پنجره ای كه از كاغذ روزنامه درست شده است . تصوير اسلايد از مهمانی های خانوادگی ، عروسی و غيره بر روی ديوار . تصاوير مرتب عوض می شوند .

    عابرين (به سوی تماشاگر می آيند) :

    هر آغازی زيباست

    هر آغازی نويد تازگيست

    شروع يعنی زايیدن ، زاده شدن

    و بدينگونه ابتدای هر راه اميد بخش تحقق يك آرزوست : جاودانگی

    هر آغازی اما ، پايانی نيز در پس دارد

    و بدينگونه داستانی كه امشب می بينيد

    پايان راهيست كه روزی آغاز شده

    پايان شايد نويد آغازی ديگر باشد

    ولی آنچه مسلم است

    نويد پايانی ديگر نيز هست

    پس بيايید باهم ، پای در چرخه ای بگذاريم

    كه خود گردانندگان آنيم .

    دو چوب به هم می خورد. جای مرجان و مانی عوض می شود. صداهايی درهم و آزاردهنده. تصاوير اسلايد اينبار بسرعت عوض می شود.

    مانی : مرجان من ، گل من ، من هنوز دوستت دارم.

    مرجان : دوست داشتن ، دوست داشتن . زمانی فكر می كردم می دانم يعنی چه ، ولی امروز ...

    مانی : سنگ قلب ، دل سياه . تو به من كلك زدی. تو نمی دونی دوست داشتن يعنی چه . تو هيچوقت نمی دونستی دوست داشتن يعنی چه .

    زن و مرد دلقك وارد صحنه می شوند.

    مانی : اولين بار كه ديدمش از حركاتش جا خوردم. مثل زنهای ديگر نبود. بلند می خنديد. صدای خنده هايش عصبی ام می كرد. درباره ی همه چيز نظر می داد. ويك لحظه چشمانش .‌آن چشمان سياه درشت جدی. بی اختيار بلند شدم و بطرفش رفتم. سر برگرداند و به من نگاه كرد. من به او نزديكتر شدم و ناگهان بدون اينكه بدانم چكار می كنم ، او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم. و بعد لبهايش را . حسابی جا خورده بود . محكم به صورتم كوفت . و بعد خنديد. خنديد و رفت . صدای خنده هايش ديوانه ام می كرد. ازش متنفر شدم . و همانموقع بود كه فهميدم عاشقش شده ام .



    ابراز عشق دلقك مرد به دلقك زن . گلی پلاستيكی به او هديه می دهد. يكديگر را می بوسند.



    مرجان : عشق . عشق كودكی ، عشق جوانی ، عشق پيری ، عشق جاودانه !



    مانی : مرجان من ، شيرين من. به من بگو چگونه فراموش كنم. به من بگو چگونه فراموش می كنی .

    مرجان : من عاشق تو بودم.

    مانی : يادت می آيد ؟



    موسيقی رمانتيك . مرجان به وسط صحنه می رود.



    مرجان : اولين بار كه ديدمش ، ت.جهم را به خودش جلب كرد. مثل مردهای ديگر از ماه و ستاره و گل حرف نمی زد. بطرف من آمد و مرا بوسيد. البته من توی صورتش زدم ، اما از جسارتش خوشم آمد.

    مانی : (فرياد می زند) نه ، تو هرگز عاشق من نبوده ای . تو دروغ می گفتی . تو فكر می كردی كه عاشقی.



    دو دلقك وحشت زده از صحنه خارج می شوند.



    مرجان : هر وقت فكر می كردم بيشتر از هميشه دوستش دارم‌ ، آنقدر بهانه جويی می كرد تا ...

    مانی : خفه شو !

    مرجان : ... و او از عشق می گفت .

    مانی : می دانم ، می دانم . دست خودم نبود . به من يك فرصت ديگر بده . همه چيز را جبران می كنم.

    مرجان : مادرم هميشه می گفت : “ دختر جان ، به مردت نشون بده كه اون رئيسه. سر نخ كارها در حقيقت در دست توست. اما اون نبايد اينو حس كنه ....“ . و خودش با اينكه تصميم گيرنده بود ، هميشه وانمود می كرد كه هيچ قدرتی ندارد. و قتی ازش می پرسيدند “ خانوم بزرگ ، بالاخره خونه رو می خرين يا نه ... “ جواب می داد “ تا خدا چی بخواد ، آقامون بايد تصميم بگيرن“.

    و من ، من هميشه با خودم می گفتم ، هرگز زندگی مادرم را تكرار نخواهم كرد.

    مانی : (با قدمهای سريع) مرجان ، لباسهای من را اتو كرده ای ؟ اين آشغالها اينجا چكار می كنند؟ بابا ، مگر تو زن نيستي؟ مثل اينكه من به جای اينكه زن بگيرم ، شوهر كرده ام . آخر دلم به چه خوش باشد ؟ پس وقتی من نيستم ، چكار می كني؟

    مرجان : او اينطور حرف نمی زد. می گفت ، انديشه ی مرا دوست دارد. می گفت ، فهميده كه با دنيای بسته و كوچك نمی توان چيزی را در جهان تغيیر داد. می گفت ، زندگی مرا ستايش می كند. او به من می گفت ، “ مرجان ، تو دريايی ، دريا . آنچه ديگران حرفش را می زنند ، تو زندگی می كنی و بهمين دليل چند برابر دوستت دارم.“



    مانی همچنان از اينسو به آنسو می دود و وسايلی را كه وجود ندارند، به هم می ريزد. صدايش ديگر شنيده نمی شود. مرجان با گامها ی آرام ، می رود كه از صحنه خارج شود. مانی متوجه رفتن او می شود.



    مانی : مرجان ، كجا ميروی ، عزيزم ؟ من هنوز دوستت دارم.



    مرجان به رفتن ادامه می دهد.



    مانی : (فرياد می زند) ---- : ---- ، می كشمت. برو ، ولی نری بگی تو تركم كردی . اين من بودم كه تو رو از خونه انداختم بيرون. بيا ، اينهم لباسات ، اينهم چمدونت .



    صدای شكستن. صدای بريدن . صداهای درهم. مرجان از صحنه خارج شده است . مانی به وسط صحنه می رود. رو به تماشاگران .



    مانی : به طرف او رفتم. او را در آغوش گرفتم. او را بوسيدم. صورتش را ، و بعد لبهايش را. مثل مردی كه سالها معشوقه اش را نديده باشد. و آن چشمان سياه درشت جدی . و آن نگاهها كه ما را می پايیدند. آيا اين عشق بود؟ اين بايد عشق می بود. وگرنه چرا اصرار داشتم با او ازدواج كنم ؟ و او ؟ البته او گفت ، آری . چرا توجه نكردم ؟ آری گفتن او زمان زيادی می خواست . چرا اينقدر طول كشيد؟



    عابران و دلقكها بر روی صحنه .



    كسی را در دام انداختن

    به جمله ای ساده فكر كردن ، بدون بر زبان آوردنش

    عصبانی شدن

    سيگاری در دست

    داستانی را گفتن

    حيوانی را كشتن

    تيغ ريش تراش

    برای درختی شعر گفتن

    كاری را انجام دادن

    اگر بخواهی به سفری طولانی بروی

    وفقط يك چمدان داشته باشی

    چه چيزهايی را همراهت خواهی برد

    انتقام گرفتن

    كسی را آزار دادن

    وقتی گريه می كنی

    چرا می خواهی نگهش داردی

    سه قانون برای زندگی زناشويی

    حيوانی را به دام انداختن

    انواع مختلف آزار

    دلتنگی

    مال منه ، مال منه

    عذاب وجدان

    زبان پرچمها

    زمان ، زمان

    ببين ‌، ببين

    عكسهايی برای هميشه

    نصيحت پدر و مادر

    در دايره چرخيدن

    پند ، اندرز

    دايره

    يك جمله ی جدی

    اتهام

    پنهان شدن

    ببين ، ببين

    اينطور يكديگر را می بوسيدند

    عشق ، عشق ، عشق

    كوچك ، كوچكتر ، كوچكترين

    خداحافظی

    بخشيدن

    منتظر خبری بودن

    همدردی با خود

    چيزی را دوباره آغاز كردن

    رفتن ، رفتن ، رفتن

    با من بيا ، با من بيا

    خواب ديدن

    بازگشتن

    تكرار ، تكرار

    زمان

    در دايره چرخيدن

    رفتن ، رفتن ، رفتن

    انواع بوسيدن

    اصول زندگی موفق

    تربيت فرزندان تندرست

    مال منه ، مال منه

    در دايره چرخيدن

    عشق ، عشق ، عشق

    سفر خوش

    كسی را در دام انداختن





    مانی در وسط صحنه .



    مانی : كی شروع كرد؟ از كی شروع شد؟ همه چيز به خودی خود شروع شد. سعی كن مرا بفهمی . من از گفتن نمی ترسم. همه اش تقصير اوست. اگر يكبار چشمانش را باز می كرد و به من نگاه می كرد ، همه چيز را می فهميد. وقتی ديدمش ، عاشقش شدم، با وجود اينكه زياد حرف می زد. شايد از همينش خوشم آمد. او درباره ی همه چيز نظر می داد. وقتی زندگی مشترك را شروع كرديم ؤ از او پرسيدم ، “ مرجان ، فكر می كنی هميشه با هم می مانيم ؟“ و او . او فقط به من نگاه كرد. او ، كه درباره ی همه چيز نظر می داد ، يكدفعه سكوت كرد. و من از سكوت او وحشتم گرفت. كی شروع كرد؟ از كی شروع شد؟ چند بار دعوای بدی كرديم. آنقدر عصبانی شد كه به من حمله كرد. بعد ساكت شد. ديگر حتی عصبانی هم نمی شد. اين اواخر حتی حرف هم نمی زد. مرجان ، مرجان ... (فرياد می زند) مرجان .





    دلقكها در صحنه .



    دلقك زن : عزيزم ، امروز بايد بچه رو ببريم گردش.

    دلقك مرد : باشه ، عزيزم. وسايل رو جمع كن ، عزيزم.

    دلقك زن : خريد آخر هفته رو فراموش نكن ، عزيزم.

    دلقك مرد : باشه عزيزم . اينقدر دست و پا چلفتی نباش ، عزيزم .

    دلقك زن : ما چقدر خوشبختيم ، عزيزم . مگه نه ؟



    مرجان در صحنه .





    مرجان : با نگاههای ثابت بر نقاط نا معلوم ، همواره ايستاده ايم به انتظار. انتظار روزهای خوش ، يا شايد يك لحظه شادی. مادر شادی را با ما آموخت، و با رفتن ما ، شادی نيز رفت. )دلقكها غمزده. عابرين در دو سوی صحنه ) . اولين بار كه ديدمش ، از جسارتش خوشم آمد، و با گذشت زمان عاشقش شدم. و بعد ، يكروز بهش گفتم : “مانی، طرح يك داستان مدتيست ذهنم را به خودش مشغول كرده“ . او فقط گفت : “ غذا چی داريم؟ “ و من ديگر هرگز طرح هيچ داستانی را برايش نگفتم. يكروز به من گفت : “مرجان ، فكر می كنی هميشه با هم می مانيم؟“ و من فقط نگاهش كردم و هيچ جوابی ندادم.



    عابرين در صحنه از اينسو به آنسو می روند و گاهی تنه ای به مرجان می زنند.



    مرجان : از وقتی ازش جدا شده ام ، برخورد همه باهام فرق كرده. سلامها سرد شده اند. مردها با طعنه حرف می زنند و زنها مواظب شوهرهايشان هستند.

    عابر ١ : مرجان خانم ، خسته بنظر می رسی. ديشب كم خوابيدي؟

    عابر ٢ : ديشب توی كافه ديدمت ، ديدم با كسی نشستی ، گفتم مزاحم نشم.

    عابر ٣ : چطور دلت اومد مرد به اون خوبی رو از دست بدی. فكر می كنی بهتر از اون می تونی پيدا كني؟

    عابر ٤ : می خوام بهت نصيحتی بكنم. تو زن راحتی هستی ، بقيه اينو نمی فهمن . فكرای بد بد می كنن.

    عابر ٢ : مردمو نمی شه به اين زودی عوض كرد. بايد سعی كنی خودتو باهاشون تطبيق بدی.

    عابر ٣ : وگرنه داغون می شی.

    عابر ١ : سلام . می بخشی وقت ندارم. قراره با مجيد بريم خونه ی محسن و مريم. همونايی كه دو تا بچه دارن. خب تا بعد ، زنگ می زنم.

    عابر ٤ : چطوری مرجان جون؟ دوست داری با هم بريم سينما ؟ البته اگه با كسی قرار نداری.

    مرجان : (فرياد می زند) بسه ، بسه . آدم با دوستانی مثل شما احتياج به دشمن ندارد، دست از سرم بر داريد ...(درخود فرو می رود)

    مادر از زندگی چه فهميد؟ شانزده سالش بود كه شوهرش دادند، و تا خواست ببيند در دنيا چه خبر است ، ‌بچه ی اول را زايید و بعد بچه ی دوم و بعد بچه ی سوم . پدر صبح می رفت و شب می آمد . وقتی مادر بهش می گفت : “ عنايتی قند نداريم. گوشت هم تمام شده ... “ فرياد می زد (مانی در نقش پدر) : “ خانم ، شما قناعت ياد نگرفتی ؟ همين هفته ی پيش گوشت خريدم. تموم شد؟ مگه پول علف خرسه؟ من می رم صبح تا شب جون می كنم كه بدم بالای بی ملاحظگی شما؟ شما هم كه نشسته ای توی خونه و اصلا حاليت نيست دنيا دست كيه. همه اش ارد می دی ، اينو بخر ، اونو بخر. خانم ، مگه من ميليونرم .



    (مرجان در نقش مادر) : خيله خب ، ولش كن .



    مرجان : ومن . من هميشه با خودم می گفتم ، هرگز زندگی مادرم را تكرار نخواهم كرد .



    موسيقی. عابرين و دلقكها در صحنه اند. يكی از عابرين كاغذی را به مرجان می دهد. دلقكها يكديگر را آزار می دهند. يكی از عابرين موهای خود را قيچی می كند. يكی با غيض ماتيكی به صورت خود می مالد. يكی با يك كالسكه ی فرضی از اينسو به آنسو می رود . دو نفر چون حيوانات عمل جفتگيری انجام می دهند. ... صدايی متن نامه را می خواند :



    مرجان عزيزم ،

    حتما از خودت می پرسی اين عمه ی من چطور بعد از سالها به فكر من افتاد. راستش من تا به حال نخواسته ام در زندگی تو دخالت كنم. مدتيست شنيده ام از مانی جدا شده ای. دخترم ، مرا مادر خودت بدان. نمی خواهم فكر كنی دارم نصيحتت می كنم. تنها هدف من اينست كه در مورد اين موضوع بيشتر فكر كنی . راستش من مانی را در ايران چند بار بيشتر نديده ام. ولی همين چند بار كافی بود تا بهم ثابت بشه كه انتخاب تو درست بوده. مانی پسر با ادب ، متين و با شخصيتی است. البته خودت بهتر می دانی ، ولی حيف است كه اين زندگی از هم بپاشد. می دانم كه تو خودت دختر تحصلكرده و فهميده ای هستی، ولی دخترم ، وقتی انسان نتواند كانون گرم خانواده را حفظ كند ، اينهمه تحصيل به چه درد می خورد. ما پيش از هر چيز موظف به يك چيز هستيم: حفظ خانواده بعنوان مهمترين پايه ی اجتماع. وقتی خانواده ها از هم بپاشند ، تمام جامعه از هم می پاشد و نتيجه تنها آشوب و پراكندگی خواهد بود. دخترم ، حرف مرا بعنوان زنی كه پنجاه سال زندگی زناشويی را يك تنه حفظ كرده ، بپذير. اگر حفهای من برايت ذره ای اهميت دارند ، لطفا جواب من را بده و اگر از تو جوابی دريافت نكنم ،‌به من حق بده كه فكر كنم ، تمام تجربيات زندگی من پشيزی ارزش ندارد.



    قربانت عمه



    مرجان نامه را مچاله می كند و به گوشه ای می اندازد. دلقكها به روی صحنه می آيند.



    دلقك زن : عزيزم ، امروز بايد بچه ها را ببريم گردش.

    دلقك مرد: باشه عزيزم ، وسايل رو جمع كن ، عزيزم.

    دلقك زن : خريد آخر هفته رو فراموش نكن ، عزيزم.

    دلقك مرد : باشه ، عزيزم. اينقدر دست و پا چلفتی نباش ، عزيزم.

    دلقك زن : ما چقدر خوشبختيم ، عزيزم. مگه نه؟



    مرجان در وسط صحنه . عابرين دو به دو روبروی هم نشسته اند و يكديگر را نوازش می كنند .





    مرجان : وقتی به من نگاه می كنی

    از هميشه تنهاترم

    وقتی به تو نگاه می كنم

    از هميشه مضطرب ترم

    تنهايی لحظه ايست ، كه مرا در آغوش می گيری

    و چشمانت سخن نمی گويند

    تنهايی لحظه ايست

    كه من به آينه می نگرم

    و هيچ چيز نمی يابم

    تنهايی لحظه ايست

    كه تو

    و من

    هيچيك اين خلاء را پر نمی كنيم

    پس شايد بهتر باشد

    كه من به گلها بپردازم

    و تو زمان را اندازه بگيری

    من ، می روم

    تو ، بايد بروی

    تنهايی می ماند

    و دسته گلی سياه



    مانی : خواب عجيبی بود. خواب عجيبی بود. بالای سرم ايستاده بود و به من نگاه می كرد. عريان بود. فقط يك ثانيه به هم خيره شديم. بعد چشمانم را بستم. با خودم گفتم ، هر اتفاقی بيفتد ، من به او نگاه نخواهم كرد. و همانموقع بود كه حس كردم جنگ سختی ميان ما در خواهدگرفت .

    عابرين : می خواهم بگويم

    می خواهم بگويم

    نمی دانی چقدر گفتنی دارم

    هر گاه دهان باز می كنم

    فرشته ای سياه گلويم را می فشرد

    و صدايم در گلو خفه می شود

    ديگر نمی توانم بگويم

    و سكوت

    سكوت كشنده فضا را پر می كند

    سكوت كشنده

    به پايان راهی رسيدن

    می دانی يعنی چه ؟

    می داني؟

    زمانی به پايان می رسيم

    كه ديگر نيرويی در ما باقی نيست

    زبان ويرانه ها زبان مرگ است

    و زبان عشقی كه بر ويرانه ها بنا شده باشد

    می دانی يعنی چه؟



    مرجان ، مانی و عابر ٤ كه اكنون نقش جوان را بازی می كند.



    مرجان: من از زندگی هيچ چيز نمی خواستم ، جز كمی آرامش.

    جوان : آرامش ، همان چيزيست كه ما همه بدنبالش می گرديم.

    مرجان : زندگی مشترك ، تعلق ، خانواده ، عشق ، آزادی ، حبس، درد، بی تفاوتی ، نفرت.

    جوان : از خودت بگو.

    مرجان : از خودم می ترسم. زندگی من شكنجه بود. گاهی با خودم فكر می كنم اگر مثل مادرم زندگی می كردم ، شايد خوشبخت تر بودم. ما همه تنهايیم ، تنها.

    جوان : تنهايی ات را با من قسمت می كنی ، مرجان ؟

    مرجان : منتظر چه جوابی هستي؟

    جوان : او تو را نمی فهميد.

    مرجان : از اينجا برو ، خواهش می كنم.

    مانی : چرا نمی داند عشق يعنی چه. من جلويش زانو زدم. از جا پريد. با تمام نيرو در آغوشش گرفتم. خودش را به عقب كشيد. ومن زمينی را كه او رويش ايستاده بود ، بوسيدم. او لرزيد. تمام بدنش می لرزيد. چرا از من ترسيده بود؟

    مرجان : می دانی كشتن كسی با عشق هم ممكن است ؟ می دانی يعنی چه؟ عشقی كه از تو می خواهدآن كسی باشی كه نيستی. آن چيزی باشی كه او می خواهد. عشقی كه به تو احترام نمی گذارد و از تو احترام می طلبد. نه ، من به خودم خيانت نمی كنم .



    مانی و عابرين دور مرجان قدم می زنند. هر يك با جمله ای كه می گويند ، تكه ای پارچه بر سر او می اندازند تا پارچه ها سر و بدن مرجان كاملا می پوشانند.



    عابر ١ : مرجان خانم ، خسته بنظر می رسی.

    عابر ٢ : سلام . می بخشی ، وقت ندارم.

    عابر ٣ : ديشب توی كافه ديدمت ، گفتم مزاحم نشم.

    عابر ٤ : مرجان جون ، دوست داری با هم بريم سينما؟

    عابر ١ : می خوام بهت نصيحتی بكنم . بايد خودتو تطبيق بدی.

    عابر ٣ : از همون اول معلوم بود با پسره ی بيچاره نمی مونه.

    عابر ٢ : از اون زنهاست كه با هيچ مردی بيشتر از سه ماه نمی مونن.

    عابر ١ : از همون موقع هم سر و گوشش می جنبيد و جلف بازی در می آورد.

    عابر ٤ : اولين چيزی كه از آزادی زن می فهمن اينه كه فوری ادا در بيارن ...

    عابر ٢ : والا من غذا پختن بلد نيستم.

    عابر ٣ : اونوقتا غذا پختن هنر بود ...

    عابر ٤ : امروز دست و پا چلفتی بودن و ادای روشنفكرا رو در آوردن !

    مانی : بابا ، مگه تو زن نيستی . همه اش ادای مرها رو در می آری. مال منی ، تو مال منی.

    عابر ٣ : بيا بريم بابا، اينا همه شون ---- ان . پا كه بده باهات می رن تو رختخواب. بعد هم كه دلشون رو زد ، می رن سراغ بعدی.

    عابر ٢ : صد رحمت به مادرهامون .



    مرجان از صحنه بيرون می رود. عابرين و مانی با صندليها نيمدايره ای درست می كنند و روی آنها می نشينند. انجمن فرهنگی . دلقكها با طنز و ناشيانه ادای اعضای انجمن فرهنگی را در می آورند. عابرين در اينجا اعضای انجمن فرهنگی و يكی از آنها سخنران است .



    سخنران : دوستان عزيزم ، موضوع بحث امروز ما دمكراسی و آينده ی ايران است . قبل از اينكه بحث را شروع كنيم، لازم می بينم نكته ای را يادآوری كنم ، كه البته به بحث ما مربوط نمی شود ،‌ ولی ذكر آن را ضروری می دانم. بنظر من خانمهای ايرانی (البته نه همه) كه به خارج می آيند، با ديدن زنهای اروپايی ، به اصطلاح خودمان چشم و گوششان باز می شود و ادعای حقوق و برابری می كنند، كه البته ما به برابری انسانها معتقديم ، ولی آنچه آنها می خواهند ، بی بند و باری است . برای مثال ، خانمی ممكن است با خود بگويد ، من چرا بايد با يك كچل اخمو زندگی كنم و غرولندهايش را هم گوش كنم. خلاصه ، شوهر و بچه را رها می كنند و به فساد و تباهی كشيده می شوند . ما بعنوان انجمن فرهنگی ، وظيفه داريم اينگونه اعمال توطئه برانگيز را افشا كنيم و خانمهايمان را از اين زنان آشوب برانگيز دور نگاه داريم ، تا خدای ناكرده ، ما نيز بدين بلايا دچار نشويم . خب ، حالا برويم سر اصل مطلب ، يعنی دمكراسی و آينده ی ايران .

    همه بر جای می مانند. مرجان بروی صحنه می آيد و پارچه ها را يكی يكی از خود بر می كند و همزمان بسوی تماشاگران می آيد.



    مرجان : اسم من مرجان عنايتی است. سی سال دارم . از زمانی كه متولد شدم ، مادرم پير بود. جوانی اش را هرگز نديده ام. مادرم انتظار زيادی از زندگی نداشت ، كمی امنيت و ما. البته ما را هم واقعا نمی خواست. تنها دليل بچه دار شدنش اين بود كه فكر می كرد ، هر كس ازدواج كند ، بايد بچه دار هم بشود. از خرده فرمايشهای پدرم رنجی می برد كه فقط من حس می كردم. اولين بار فقط هفت سال داشتم كه با خودم گفتم ، هرگز زندگی مادرم را تكرار نخواهم كرد.



    پايان

  3. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه soheil_6666's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    شمال ایران
    پست ها
    460

    پيش فرض بانو در شهر آينه

    نويسنده : نيلوفر بيضايی




    اپيزود ١


    همه ی بازيگران برروی صحنه . نور موضعی . زن ١ در زير منبع نور ايستاده است . بقيه صحنه تاريك است و كم كم روشن می شود .



    در نخستين روزها كه هر آنچه بدان نياز بود نيك پرورده شد ،

    در آن روزها كه آسمان از زمين جدا شده بود

    و نان كه در خانه های زمين پخته شده بود ، چشيده شد ،

    هنگامی كه به شهبانوی كارنده ی زمين ، جهان زيرين برای فرمانروايی داده شد ،

    او بادبان برافراشت .

    او به قصد جهان زيرين بادبان برافراشت .

    در نخستين روزها ، در نخستين روزهای راستين ،

    در نخستين شبها ، در نخستين شبهای راستين ،

    در نخستين سالها ، در نخستين سالهای راستين ،

    او بادبان برافراشت .

    پدر بادبان برافراشت .

    شنهای كوچك به سوی او پرتاب شدند ،

    آبهای دريا سينه ی زورق را دريدند ،

    و در جهان شوری از خشم برخاست .

    ديگر هيچ چيز در جای خود نبود .

    زمين و آسمان بر هم ريختند ،

    و زمين بكر به انكار عمر جوانش برخاست .

    در اين هنگام زنی هراسان از اين آشفتگی، از مرگ ،

    درخت را از رودخانه بر گرفت و چنين گفت:

    "من اين درخت را به سرچشمه هستی خواهم برد .

    من اين درخت را بر زمين خشمگين خواهم كاشت . "

    زن با دست خويش درخت را پرورد .

    او با پای خويش خاك گرد دزخت را كوبيد

    و با خود انديشيد :

    " چند گاه خواهد انجاميد

    تا من بی هيچ دلهره به يك لحظه آرامش دست يابم؟"

    سالها گذشتند

    پنج سال ، ده سال ، دهها سال .

    درخت ستبر شد اما پوسته اش نشكافت .

    پس آنگاه مرغی با سرشير و پنجه عقاب

    در ريشه های درخت لانه كرد و تاريكی در تنه ی آن جای گرفت .

    زن جوان گريست .

    زن چه فراوان گريست ...

    مرد اين رز م جوی دلاور به ياری زن شتافت .

    زره خويش را گرد سينه بست ، تبر زين و زين آهنين بر گرفت و مرغ دهشتناك را فرو كوبيد .

    زن از ريشه های درخت بستری برای مرد ساخت .

    او از بلندترين شاخه ی درخت ماوايی برای مرد ساخت .

    و سپس شستشو كرد و خود را با روغن معطر آغشت .

    تن را با ردای سپيد پوشاند .

    جهيز خويش آماده ساخت .

    گردنبندی از دانه های مرواريد بر گردن آويخت .

    مهر خويش در دست گرفت .

    مرد دست در دست زن نهاد .

    مرد دست بر قلب زن نهاد .

    چه شيرين است خفتن دست بر دست ،

    و شيرين تر خفتن قلب بر قلب .

    و آنگاه زن ، اين شهبانوی آسمان به او گفت :

    "در جنگ رازدار تو خواهم بود .

    در نبرد زره دار تو خواهم بود .

    جمع پشتيبان تو خواهم بود .

    تو شايسته ای كه پيوسته بر تخت شاهی سرافراز باشی . "

    و آنگاه كه مرد بر تخت شاهی بنشست ، به زن گفت :

    " محبوب من ، تو دختر كوچكی خواهی بود ،

    و من بر تو نيز فرمان خواهم راند ."

    زن اين شهبانوی زمين ، اين بانوی آسمان ،

    خميده شد و باز خميده تر .

    زن جسمی ناتوان شد .

    يك تكه گوشت گنديده و به ديوار آويخته .

    افسوس ‍‍ ‍‍!

    جان من از بر زمين و از بر آسمان آتش گرفته است .

    بانوی من ، بانوی شهر ماتم زده ی من .



    تو ای كارنده ، پرورنده ، به بار آورنده ،

    چه هنگام باز خواهی گشت ؟


    اپيزود ٢


    زن و مردی در مقابل يكديگر ايستاده اند . هر يك كلاهی بر سر دارند كه صورتشان را پوشانده است . آنها بصورت مكانيكی يكديگر را نوازش می كنند . بخشهايی از شعر فروغ فرخزاد خوانده می شود .



    همه ی هستی من

    آيه ی تاريكی ست

    كه تو را در خود تكراركنان

    به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد .

    من در اين آيه تو را آه كشيدم ، آه .

    من در اين آيه تو را

    به درخت و آب و آتش پيوند زدم ...



    اپيزود ٣


    ١زن و ١مرد روبروی يكديگر ايستاده اند و به چشمان يكديگر خيره گشته اند . حركاتی يكسان انجام می دهند.





    مرد :به من بگو كجا و چگونه خود را بيابم .

    زن : چشم ، چشمان . به قرنيه ی چشمان من بنگر و دريابشان ، چرا صادق ترين بازگوكنندگان يك لحظه اند . لحظه ای كه تو خودی . بی هيچ پرده ای ، بی هيچ حصاری.

    هر دو : پس بنگر به تصويری روان ، جاری ، آبی .



    مردی با پارچه ی سياهی بر سر و كتابی در دست در ته صحنه ايستاده . مرد با ديدن او ناگهان می ترسد و پشتش را به زن می كند .



    مرد : آن مرد با ردای سياه بر تن و كتاب خدا در دست به من گفت : ‌‌‌‌هرگز در چهره ی زنی خيره نشو .

    زن : به من بنگر . به چشمان ، تا راز را دريابی .

    هر دو : زاده شدن برای ديدن

    زاده شدن برای نگريستن

    ديدن ، ديدن ، ديدن .

    خود را در او ديدن .

    آه ، چه زيباست جهان

    من به دوردست خيره می شوم

    من به نزديك خيره می شوم

    و با ديدن در می يابم تو را

    و دوستت می دارم بدانگونه كه خود را .



    اپيزود ٤


    زنی در وسط صحنه بر روی زمين نشسته و زانوان خود را در بغل گرفته است . بقيه دور او را احاطه كرده اند .



    اينك می آيند هزار هزار

    با نگاههای مبهوت

    آنها به تماشای مرگ می آيند

    وسط ميدان زنی تا نيمه تن در گودالی فرورفته فرياد می زند

    و جماعت با چشمان دريده

    خيره شده است به حقارت روح او

    و تلاشی جسم او

    و در دستها و نگاهها

    بی تفاوتی موج می زند

    ببين

    به هر سو خون می پاشد

    آنها روی برمی گردانند

    و راهی خانه های كوچك می شوند

    انسانهای كوچك

    آن شب براحتی با زنانشان همبستر می شوند

    با رويای زنی

    كه می شود او را به طرز فجيعی به قتل رساند

    و بعد به زندگی ادامه داد .

    اپيزود ٥


    نور آبی . همه بر روی صحنه .



    شب هنگام كه ستارگان به آسمان روشنی می بخشند

    بانوی شب در آسمان پديدار می شود

    بانوی من از آسمان نظاره گر است

    او پيكر خود را در آب روان می شويد

    جامه ای سپيد و زرين بر تن می كند

    طوقی زرين بر گردن می آويزد

    او از بلندترين نقطه به سوی زمين شتافته است

    سراسر كرانه ی دريای فراخ به جوش آمده است

    و او دارای هزار درياچه و رود است

    بانو

    پيام آور عشق است بر روی زمين

    سپيد آبی را می پوشاند

    او می رود ، می رود ، می رود

    بانو می رود

    سكون او مرگ اوست

    اپيزود ٦




    همه بر روی صحنه . مضطربند . با نيم پرشهايی به سوهای مختلف می پرند . نگاههايشان مرتب با يكديگر تلاقی می كنند .





    چشمان كنجكاو

    چشمان مضطرب

    زندگی در جريان است

    بايد ديد

    ديدن بايد آموخت

    زندگی در جريان است

    می توان ديد

    می توان تصوير كرد و ديد

    آنچه را كه هرگز به چشم نديده ايم

    می توان ديد

    ديدن

    ذهن ما شايد جايی باشد

    جايی ديگر

    با چشمان می توان حس را ديد

    حس ، دانستن است ، حدس زدن ، پنهان را ديدن

    ديدن

    آفريدن ، ديدن است .



    اپيزود ٧




    همه بر روی صحنه .



    نگاه كن

    بانو را بنگر

    او پيوسته می رود

    او توقف نمی داند

    آنها نه يك ، نه ده ، و نه هزار

    حيات خود را در مرگ او می بينند

    و دست بر گرز و تبر زين و كمان

    او را كژدم می خوانند

    آنها گفتند : هر چه بلاست از او برسد .

    آنهاروح او را مرده خواستند



    آنها او را جسمی ناتوان خواستند

    كه خود را و هر چه زندگی ست

    ناديده گيرد

    آنها گفتند : ما را بر تو تسلط و حق نگهبانی ست

    آنها گفتند : تو تنها كشتزاری و ما كشتگران

    آنهاهزار هزار

    با تيرها و كمانها

    بالهای بانو را نشانه گرفتند

    بانو با دو بال عظيم خونين

    از پهنه ی آسمان بر زمين افتاد

    او اما هنوز زنده بود

    آنها می دانستند كه خدايان را مرگ نيست

    آنها او را به ميان آتش انداختند

    او از ميان آتش گذشت

    و هنوز بود

    آنها به او حمله ور شدند

    بانو

    اندك اندك خميده شد

    و باز خميده تر

    بانو جسمی ناتوان شد

    يك تكه گوشت گنديده

    آويخته بر ديوار

    بانو كوچك شد

    و باز كوچك تر

    تا ديگر ديده نشد

    بدر نو ، بدر فزاينده ، بدر كامل

    كاهيده شد

    بدر كامل ، به دو نيمه شد

    اپيزود ٨




    در زن و يك مرد بر روی صحنه .



    او دختركی بود خرد

    با دو موی بافته بر روی شانه ها

    او ، دخترك ، عروسكی در دست داشت

    پدر بر چهره ی مادر كوفت

    خون جاری شد

    دخترك را لباس سپيد بر تن كردند

    چهره اش را دستی بی مهارت بزك كرد

    دستان كوچكش را

    دستانی سخت و بزرگ به هم فشردند

    اشك از چشمان دخترك جاری شد

    اشك از چشمان زن جاری شد

    بوی خون فضا را پر كرد

    و لبخند ديگر هرگز بر لبان زن ننشست

    كودكان بيزاری مادر را عشق معنی كردند

    و عشق خود بيزاری شد .





    اپيزود ٩




    زنی در جعبه ای نشسته . دو زن ديگر به جلو می آيند .



    زن زندان را باور كرد

    و اين آغاز فاجعه بود

    زن باور كرد كه ديگر هيچ راهی نيست

    و اين آغاز مصيبت بود

    آنروز در بيابان

    اسبی سپيد در جستجوی دريا بود

    آن در زن اسب را ديدند

    يكی به سوی اسب رفت

    ديگری بر جای ماند

    يكی سركشی اسب شد

    ديگری اطاعت او .





    اپيزود ١٠


    همه بر روی صحنه .



    كودك پر از سوال بود

    اما آنها پذيرفته بودند

    پرسش برای چه ؟

    آنها كودكی خود را

    سالها بود كه در چاله ها دفن كرده بودند

    كودك پرسيد : ماه چرا هست ؟

    عشق چرا نيست ؟

    انسان چرا می كشند ؟

    و هرگز پاسخی نشنيد

    كودك اشياء را لمس كرد

    او آتش را لمس كرد

    او آب را لمس كرد

    او جسم برهنه ی خود را لمس كرد

    آنها كه ديگر بدنبال هيچ چيز نمی گشتند

    آنها كه همه چيز را پذيرفته بودند

    با تازيانه ها بر بدن او كوفتند

    و آن مرد با ردای سياه بر شانه

    و كتاب خدا در دست ناظر بود

    كودك درد را لمس كرد

    او وحشت را لمس كرد

    و ديكر هرگز نپرسيد

    او حتی در خلوت

    در تنهايی

    می هراسيد

    كودك بزرگ نشد

    او كوچك شد

    او كوچكتر شد

    او تازيانه ها را از ياد نبرد

    .........................

    انسان چه مغرورست

    انسان چه زيباست

    همواره می انديشم

    همه چيز بيكباره به دو نيمه می شود

    تنها كودكان می دانند

    مرگ چيست

    درد چيست

    ترس چيست

    و من از خود می پرسم

    كجاست ارتباط ميان زيبايی ، حس و رويا ؟





    اپيزود ١١


    زنی هراسان بر روی صحنه .





    بياد آور

    بياد می آوری ؟

    ما نفسهامان را حبس كرديم

    چه كسی بيش از همه؟

    اين آيا مرگ ماست ؟

    يا كه ما بر جای نشسته ايم

    با نفسهای حبس شده

    تا ببينيم چگونه است نبودن

    ديروز ديدم

    زن با سرانگشتان خطی می كشد در فضا

    از سر شانه

    به سوی بالا

    به نرمی

    تنها خطی در فضا .

    ..............

    نه ، من اينكار را نكردم

    اين بازی تو بود

    در سكوت رود سياه

    در خواب ابدی ستارگان

    شيرين با چهره ای پريده رنگ می آيد

    آهسته ، آرام

    شيرين بودن

    آهسته رفتن

    با پوششی بلند بر سر

    هزاران سال است كه شيرين می آيد

    با قدمهای سنگين

    مجنون به سرزمين مرگ سفر كرد

    و ديگر بازنگشت

    او گمان می كرد

    عشق يعنی يكی شدن

    برای هميشه ، تا ابد

    و من در خانه ماندم

    بيوه ای با قلبی تنها

    صدای قدمها

    صدای قدمها را می شنوی ؟

    صدای بستن چمدان را می شنوی ؟

    صدای به هم خوردن در

    ما تو را ترك می كنيم

    اشك بر گونه ها می نشيند

    تنهای من

    تمام زندگی تو كبوتری می شود سوخته بال

    سرگشته در فضا.

    جهان من جهشی گرفت

    من اما در خانه ماندم

    نفهميده ؟ محصور دروغ گشته ؟

    با سر به دره ای عميق پرتاب شدم

    تو بهتر می دانی

    تو می انگاری كه هميشه بهتر می دانی

    من اما تصويرم را هرگز برنگزيده ام

    من بارها اين تصوير را كشته ام

    و هنوز هست

    بايد می پذيرفتم

    پوسته را دريدن نتوانم

    اين است حقيقت

    بجز اين همه گزافه

    من سالهاست لباس شيرين بر تن می كنم

    به من بگو اين زيباترين جامه ی من است

    من اين جامه را

    هرگز به دور نخواهم افكند

    از آنچه زيباست در نظر ديگران

    بريدن آسان نيست

    بار سنگينی ست ، بار سنگينی ست

    بی زبانی ، بی زبانی...





    اپيزود ١٢


    زنی با مو های سفيد و لباسی شبيه به لباس ديوانگان بر روی صحنه .



    آن روز زن را انديشه رها نمی ساخت

    او به ياد آورد

    روزهای جوانی را .

    آن روز كه او را لباس سپيد بر تن كردند .

    و بزك صورت .

    و دستهای كوچك در دستان بزرگ .

    و يك دنيا وحشت .

    و صدای طپش قلبها .

    زن خود را به عقب كشيد .

    مرد به او هجوم برد .

    مرد لباس سپيد را بر تن زن دريد .

    رنگ خون ن بوی خون ، و صدای نفسها .

    زن چشم فرو بست .

    زن از درد وحشت كشيد .

    و اين حس شهوت را در مرد چند برابر ساخت .

    از آن شب سالها می گذرد .

    و زن سالهاست كه هر شب از وحشت جسمی وزين ،

    تا نزديك صبح رشته های نخ را به هم می بافد .

    ............................

    چرا آرزو كنم ،

    آنچه را كه به دست آوردن توانم ،

    بی هيچ تلاشی .

    تنها بايد انجامش دهم .

    كمی كار .

    حق با من بود ، تا امروز صبح .

    انگار جنگ در گرفته است .

    از فاتحان هرگز رمز پيروزی پرسيده نمی شود .

    سوال تنها برای باختگان است .


    اپيزود ١٣


    بانو باشكوه تر از هميشه ،

    از بی نهايت به سوی ما آمد .

    با دستهای گشوده .

    بانو ، اين غرور زمين ،

    با قدمهای استوار ،

    آمد ، آمد ، آمد .

    ببين ،

    در آن سوی او می آيد .

    او ، با ردای سياه بر شانه ، كتاب خدا در يك دست ،

    و پوششی سياه در دست ديگر ،

    از آن سوی زمان می آيد ،

    به سوی بانو ،

    نگهبان زمين بر پهنه ی آسمان .

    او آمد .

    بانو لحظه ای ايستاد .

    بانو مغرورتر از هميشه ،

    با گردنبندی از مرواريد بر گردن ،

    و گوشوارهای زمرد ،

    و با حريری سپيد بر تن ،

    از هميشه باشكوه تر بود .

    او در مقابل بانو ايستاد .

    او عظمت بانو را تاب نياورد .

    او پوشش سياه را بر سر بانو انداخت .

    او وحشت خود را از بانو ،

    در پس نقابی سياه پنهان كرد .

    ..........................

    اينك ، شكوه بانو راببين ،

    پوشيده در نقابی كه كس را از آن رهايی نيست ،

    مگر به بهای گزاف گزيدن تنهايی ناگزير .

    بانو اما اگر تن دهد ، مرگ را گزيده .

    پس چاره اش نبود ،

    جز گزيدن تنهايی ، با آغوش باز !

    اپيزود ١٤





    ١مرد بر روی صحنه . دو زن . ١ مرد ديگر پشت سر او ايستاده اند . حركات مرد بسيار ظريف و پراحساسند .



    مرد پذيرفته بود كه بی پروايی در قهرمانی نيست .

    او يقين داشت همواره كودكی بوده است ، جويای آغوش مادری .

    او در برابر بانو زانو زد و گريست .

    او از نياز گفت و پنداشت كه عشق را می گويد .

    او از ناتوانيهايش گفت .

    او گفت و گفت و گفت .

    او گريست و گريست و گريست .

    مردمان كه از كنجكاوی شنيدن صدای مردی به گرد او اجتماع كرده بودند ،

    به داد آمدند .

    آنها او را زن خواندند .

    و براستی كه هيچ ناسزايی بجز اين تحقير او را معنا نمی كرد .

    آنها به او گفتند : "مرد نمی گريد. مرد بايد كه پهلوانی باشد ناجی انسانها ،

    يا كه سرداری جنگجوی در ميدان نبرد . "

    آنها او را آنچنان كشتند كه ديگر مردان همه ،

    حتی آنان كه بر اين باور نبودند ،

    قهرمانانی نام آور شدند .

    قهرمانان تنها در خلوت می گريند .


    اپيزود ١٥


    دخترك عروسك را به قلب خويش فشرد .

    او عروسك را دوست می داشت .

    زن و عروسك ،

    گفتن نمی دانستند .

    زن و عروسك ،

    ديدن نمی دانستند .





    زن و عروسك ،

    رفتن نمی دانستند .

    نگاهها در آينه ها نه دنبال تصويرها می گشتند .

    زن و عروسك تمام روز در آينه ،

    نه خويش را ن

    كه يكديگر را نظاره می كردند .

    و آرزو ، و تمنا ، و خواستن ، و حتی نخواستن يك به يك رنگ باختند .

    زن و عروسك ،

    سنگی به سوی آينه پرتاب كردند .

    و آينه ها ،

    قطعه ، قطعه ،

    زنها و عروسك ها بودند .

    زنها و عروسك ها ،

    هر يك طنابی بر گردن آويختند ،

    و به فضا پرتاب شدند .

    آنها معلق در فضا ،

    پرواز را تجربه كردند .

    پرواز جمعی .





    اپيزود ١٦


    به من بگو ، مادران از دختران چرا اينچنين بيزارند .

    مادران شايد ، دختران را تكرار می بينند ، تكرار .

    به من بگو ،

    زنان از زنان چرا اينچنين بيزارند .

    آن روز كه زنی را به دار آويختند ،

    آن روز كه زنی را قطعه قطعه كردند ،

    زنان نظاره گر دست در دست يكديگر نهادند و مرگ را رقصيدند .

    در اين هنگام ،

    زنی تنها ، ايستاده در سويی ، فرياد بر آورد .

    صدای زن در ميان هلهله ی شادی مردمان گم شد .



    زن سر به زير انداخت .

    او ديگر هرگز سخن نگفت .

    مردمان را حتم بر اين بود كه او را عقل از سر پريده .

    آنان كه فرياد زن را نشنيدند ،

    جنون خاموش او را شنيدند .

    زن جنون را برگزيد .

    زن جنون را رقصيد .



    اپيزود ١٧


    معشوق من !

    گريز از چه ؟ و برای چه ؟

    معشوق من !

    بيزاری از شادی من چرا ؟

    معشوق من از شادی من بيزار است .

    او همواره مرا حفاظت می كند ،

    از نگاهها و صداها .

    و قفسی می سازد از جنس طلا .

    تا مرا شرمگين سازد از بهای گزاف ،

    كه او برای حفاظت من پرداخت .

    معشوق من سالهاست كه بر جامه هايم مرواريد می دوزد ، تا خشم مرا بپوشاند .

    معشوق من با من همخوابه می شود .

    من چشم فرو می بندم ،

    و نفرت جای خشم را می گيرد .

    و بعد در گوشه ای پنهان ،

    تف می اندازم بر زمين .

    و بعد تهوع .

    وبعد استفراغ .

    و بعد ...

    وبعد می روم تا زنجير طلايی قفس طلايی را بر گردن بيندازم .

    و بعد ...



    زنجير را پرتاب می كنم به سويی ،

    و بالبخندی بر لب ،

    می نشينم بر جای ،

    به انتظار معشوقم كه مرا دوست می دارد .



    اپيزود ١٨


    آنان گفتند : كمی كار ، كمی تفكر ، و زيبايی ... بسيار .

    كمی كار ، بازی تلاش .

    كمی تفكر ، بازی فضل .

    و زيبايی ، زيبايی ، بسيار ، بسيار .

    زيبايی يعنی ، پريشانی گيسوان .

    زيبايی يعنی ، لبخند بر لبان .

    زيبايی يعنی ، بازی خوشبخت بودن .

    و فضل زنان يعنی مكر زنان .

    به او گفتند : زيبايی يعنی، قدمها ولی آرام .

    زيبايی يعنی تبسم ، ولی سنگين .

    زيبايی يعنی حجب ، يعنی نجابت .

    آن ديگران گفتند : زيبايی يعنی پوشاندن گيسوان .

    زيبايی يعنی پيروی از آنان .

    زيبايی يعنی تكيه بر آنان .

    زيبايی يعنی عهد نه بشكستن .

    به او گفتند : زيبايی يعنی ... زيبايی يعنی ... زيبايی يعنی ...

    وبدين گونه بود كه عروسك را در دست زن نهادند .

    و بدين گونه بود كه همدم زن و عروسك آينه ای شد پر غبار ،

    و قفسی آهنين آويخته بر ديوار .

    به او گفتند : روسپيان خود فروشانند .

    به او گفتند : آنان كه زيبايی را نگزينند ، روسپيانند .

    و بدين گونه بود كه او طناب را بر گردن انداخت ،

    و آن را سخت كشيد .

    پايان

  4. #24
    پروفشنال alfy's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    لال بازی

    فرزانه مرادی


    نشسته ام کف دستشویی و به تیغ نگاه می کنم . زنگ می زنند. می خواهم تنها باشم. زنگ می زنند.شخص شخیص سیریش دست بر دار نیست. هیچ احمقی نمی تواند ده دقیقه زنگ بزند و کسی در را باز نکند و همچنان زنگ بزند جز احمد .بلند می شوم و در را باز میکنم. لعنتی ! احمد است .در این مواقع تخمی ترین آدمی که میتواند پشت در باشد همین احمد است. دلم می خواهد راست توی چشم هایش نگاه کنم و بگویم گمشو. بعد در را ببندم و به تخمم هم حسابش نکنم.اما این کار را نمی کنم . بغلم می کند . چه بغل لاغر مردنی دارد این احمد. با خودم می گویم"یه کلمه هم باهات حرف نمی زنم "
    می گوید:می تونم بیام تو.
    با چشم هایم نشان می دهم "نه " خر الاغ نمی فهمد و می اید تو و در را هم پشت سرش می بندد.
    می گوید کجایی پسر؟ ازت خبری نیستا . پاک گم شدی رفتی .و بعد می خندد . ریز می خندد. چقدر دوستش دارم . ریز خندیدنش را . می روم توی یخجال را میبینم . چند برگ کاهو دارم .کاهویی که لزج شده اند . مثل وقتهایی که دستم را می برم توی شلوارم و کار میکنم .میگذارمشان توی سبد قرمز و میگذارم جلوی احمد. دوهفته ای می شود ندیدمش . بهش می گویم "عَمَد" چهارده سال پیش بود به گمانم حسین دستش را گرفته بود و اورده بود توی جمع .بعدها شده بود بهترین دوست زندگیم و بعدترها فراموشش کردم .دوستش داشتم برای اینکه هیچ وقت نفهمیدم از کدام گوری پیدایش شده است .
    می گوید: اتا چه خبر؟چته؟ قهری حرف نمیزنی؟ لال بازی در نیار اتا .چته بابا . یه ساله ندیدمت ها ناسلامتی!
    باورم نمی شود می خواهم بگویم :یه سال چیه؟ دوهفته است مرتیکه قوزمیت. اما نمی گویم . می خواهم به لال بازیم ادامه دهم . وقت هایی که حوصله ندارم لام تا کام حرف نمی زنم . عمد از این بازی من خبر دارد. اسمش را آن وقت ها گذاشته بودیم لال بازی .او همه چیز را می داند حتی خود کوبی ام را . سیگارم را روشن می کنم و بسته را می گذارم جلوی عمد. یک جور بدی نگاهم میکند انگار بخواهد بزند زیر گریه صدایش می لرزد بغض دارد .یک جور ی شدم . حتماً د لش برایم خیلی سوخته است . یک بوی بدی می اید . نمی توانم تشخیص بدهم بوی عمد است یا بوی کاهوها. می گوید :توی این یه سال ..
    بقیه اش را گوش نمی دهم . با خودم فکر می کنم نکنه واقعا یک سال شده است . چند وقتی است که توی صداها حل شده ام ،خیلی وقت است گذر زمان را نمی فهمم . صداها را تشخیص نمی دهم ،گذر زمان را نمی فهمم، کلمه ها را انتخاب می کنم و .. درست از همان روزهایی که تو رفتی و این زنیکه ی لکاته جایت آمد .
    عمد دارد یک چیزهایی می گوید . اخم هایم توی هم می رود . حرفش را قطع می کند . به چشم هایش نگاه می کنم . یک جور خوبی مهربان است . حالم داردبهم می خورد و از چشم هایش فرار می کنم و می روم روی گل های قالی . احمد مثل گوساله شده است .
    یک چیزهایی می گوید :از آن روزها حرف می زند از آن وقت هایی که من زن گرفتم و اینها مرا دست می انداختند .
    می خندم . بلند می خندم آنقدر بلند می خندم که خودم هم می ترسم .فکر می کنم: چقدردلم برای صدای احمد تنگ شده بود . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . تنگ شده بودم . غم بودم .
    به میز ناهار خوری نگاه می کنم .آنجاست . همیشه آنجاست . به سر کچلش نگاه می کنم . دست می کشد روی سرش و با پای چپش می گوید: حرف بزن.
    دو جنسی لعنتی اثیری ! زنیکه ی تخمی .
    فقط کافیه بهش عادت کنی . به درد . اون وقت درست می شه شبیه شادی . به همین سادگی .و به همین سادگی برات قابل هضم می شه . درد برای این درد آوره که ما بهش عادت نداریم . درد کمه . خیلی کمرنگ تر از شادیه و برای اینه که ما ازش فرار می کنیم . درد درد اور نیست . درد داشتن خوبه ادم رو از خودش کم می کنه .
    عمد دارد تند تند حرف می زند انقدر تند که نفسم می گیرد و سرم گیج می رود . دارد خاطره تعریف می کند انگار . و بعد می خندد . من همین طور دارم به قالی نگاه می کنم و حرف نمی زنم . عمد مات نگاهم می کند .
    دست بلند می کند یک برگ کاهو بر می دارد . چهره اش توی هم می رود . نمی دانم از لال بازی های من است یا از لیزی کاهو؟
    مي گوید: چقدر عوض شدی اتا . خیلی عوض شدی . بعد کاهو را پرت کرد توی سبد . با خودم فکرمی کنم چقدر عوضی شده ام .
    می روم در را باز می کنم که یعنی خوش اومدی. نگاه می کند به آکواریومم و می گوید:اتا تموم ماهیات مردن که .
    هوای هواخوری زده به سرم . همه ما یک روزی می میریم . یه روزی تنگمون رو می شکنیم . روزی که عادت کنیم درد رو توی جیب کتمون جا به جا کنیم .
    احمد ریز میخندد از ان خنده هایی که ادم دلش می خواهد بغلش کند . یک تکه کاغذ برمی دارد و شماره اش را روی آن می نویسد .
    می گوید شیش روزه دیگه عیده اتا. بیا پیش من خره لال باز. اتابک عیدت مبارک .
    می خندد ، می اید طرفم و بغلم میکند . دست هایم دو طرفش آویزان است . انگار یه ستون لاغر دست داشته باشد و بغلت کند .چه بوی بدی می دهد بوی اکالیپتوس.
    تکان می دهد "تمومش کن "عمد می بوسدم و می رود بیرون . می دانم هنوز آن پشت است . هیچ احمقی نمی تواند مثل این ادم سیریش و مهربان باشد . انقدر مهربان که حال ادم را بهم می زند . از چشمی در نگاه می کنم دارد با پشت دست اشک هایش را پاک می کند .شماره اش را توی آکواریوم می اندازم.انگار عمد دارد غرق می شود . خوشم می اید . بوی ترشیدگی از دست و پا و آروق و همه جایم میزند بیرون . حالا می روم توی دستشویی .شیر آب را باز می کنم . نصفه تیغ را از زمین بر می دارم. یک مشت آب می ریزم روی آینه . راست توی چشم های خودم نگاه می کنم . چشم هایم را می بندم . به درد فکر می کنم. در دستشویی را می بندم . درست از روی گلوم سُر میخوردو ...

  5. #25
    پروفشنال alfy's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    دیوونه
    نوشته ی:مهدی صفاری نژاد

    شخصیت ها:پارساوپریسا

    [صحنه یک اتاق که تمام دیوارهای ان سیاه می باشد ،در این اتاق یک تخت خواب با روکش سیاه ،یک سه تار به دیوار تکیه داده شده است ویک صندلی موجوداست .روی دیوارها با گچ کلماتی نوشته شده وپاک شده وفقط اثری از انها پیداست وبعضی از کلمات مانند ویتامین روح، خنده،پارسا ،پریسا،الهام،بابا ،مامان...]
    [پارسا وسط صحنه با موهاوریش های بلندو لباس سیاه ایستاده است واز تمام بدنش صورتش پیداست]
    پارسا:[حالت سخنرانی]به نام خدایی که عشق ،زیبای وزندگی را افرید .زیبای روح در سلامت ان است .یعنی این که تا روح سالنم ندا شته باشیم ،نمی توانیم زندگی خوب وراحتی را داشته باشیم.
    روح ما هر روزه مورد حمله هزاران هزار میکروب که ما باید واکسن هایی رو برای مبارزه پیدا کنیم [مکث]ببینم تا به حال به غذاهایی که به روح خودتون می دهید فکر کردید .به مثبت یا منفی بودن روحیتون فکر کردید .همین الان می توانید یک امتحان بکنید کمی با خودتون فکر کنید،اگر حوصله دارید کاری رو انجام بدید و ان را باشوق ادامه دهید ،دارای روحیه مثبت واگرنه دارای روحیه منفی هستید.من دراین تحقیق از غذا های روح به عنوان ویتامین اسم برده ام که با استفاده از اونا می تونیدرو حیه مثبت وخوبی داشته باشید.
    [نور تمام صحنه را می گیرد وپریسا وارد می شود وپارسا سریع رو زمین می نشیندوپاهای خودرا بغل می کند وبه گوشه ای خیره می شود ]
    پریسا:سلام پارسا، چرا برق رو خاموش کردی [جواب نمی شنود ]سلام پارسا، پارسا باتوام چرا روی زمین نشستی [روبه روی پارسا به همان حالت می نشیندو پارسا برمی گردد پریسا دوباره این کار رو انجام می دهد]نچرخ سرت گیج می ره.هزار بارم که بچرخی من باهات می چرخم .
    [پارسا زیر تخت می رود وگچی را برمی داردوروی دیوار شروع به نوشتن می کند حرف به حرف وبا حروف بزرگ]
    پریسا:ننویس جون تو خسته شدم از بس دیوار رو پاک کردم این از اون روزهای اول که تمام دیوارهارو رنگ سیاه زدی ،اینم از حالا که داری با گچ روی اون چیزی می نویسی
    [گچی را بر می دارد وبزرگ روی دیوار می نویسد : سلام ]فکر کردی خودت فقط بلدی روی دیوار چیزی بنویسی ؟نه جانم هچ کاری ندارد ما هم بلدیم .
    پارسا:[گچ را می اندازد وبا صدایی کم ]سلام ...سلام ...[تکرار می کند]
    پریسا :علیک سلام حالت خوبه ؟خوب بسه دیگه برای یک سالت سلام کردی
    پارسا :س ل ام، Hello،[تغییر لحن ]سام [لحن زنان ]سلام .
    پریسا :نه به این که سلام نمی کردی ،نه به حالا،که قرص سلام خوردی ،داشتی چه کار می کردی؟با کسی حرف می زدی ؟[پارسا بی توجه شروع به نوشتن می کند]
    گوش کن ببین چی می گم ،چرا با منم حرف نمی زنی ؟التماست می کنم [با خواهش ] با هام حرف بزن .
    پارسا:باشه حرف می زنم ،حرف می زنم،اره،حرف می زنم
    پریسا:اره حرف بزن باهام حرف بزن فقط اینقدر تکرار نکن،می گم می خوای بریم بیرون ؟
    پارسا:بیرون ،[روی تخت مینشیند وبه طرفی خیره می شود].
    پریسا:اره بیرون می ریم ،یه چرخی می زنیم ،می ریم پارک ،می ریم سینما نمی دونی چه فیلم های قشنگی اوردن،اصلا" می گم چه طور بریم اسکی خیلی کیف می ده مگه نه؟
    پارسا:سینمارفته،اسکی سواری [مکث]نه نه می خوره زمین چرخ نداره که چرخ بزنیم .
    پریسا:چه عجب از دو کلمه بیشتر حرف زدی ،خوب اگه نمی خوای، بیا بریم رستوران پیتزا بخوریم ، نمی خوای من پیتزا می خورم تو لازانیا ،اصلا"مرغ وسیب زمینی می خوریم خوب.
    پارسا:صندلی قرمز،نور قرمز،بده،اشکال داره
    پزیسا:خوب اگه رستوران هم نمی یای حد اقل بیا بریم کوه نمی دونی چه حالی می ده هوای کوه برات خوب.
    پارسا:[نگاهی به پریسا می کند واز روی تخت می پرد پایین] شما ،شما کی باشید ؟
    پریسا:منم پریسا،ابجی پری، منم پری.
    پارسا:پریا تشنون، پریا گشنتونه ،پریا خسته شدید ،مرغ پربسته شدید چی اون زارزارتون،گریه و وای وای یتون.ه ه پری[خنده]
    پریسا:از دست شماست اره منم ابجی پری که می گفتن: الهی ور....
    پارسا:[ با خوشحالی ]پَری[مکث]پُری،پیری.
    پریسا:[پوسخند] اره پُری،شایدم پری ، اصلاً هرچی تو بگی ،تو خوب شو هرچی می خوای منو صدا کن .
    پارسا:[گوشه ای روبه دیوار می نشیند وچیزی را زمزمه می کند وگاهی بر می گردد به پریسا نگاه می کند خنده ای می کند وبرمی گردد]پری...پری...پری.
    پریسا:بله جانم، چیزی می خواهی هرچی می خوای بگو.
    پارسا:پری،آب،آب،دیوارتشنس قاب می خواد،قابم تاب می خواد تابم گاومی خواد.
    پریسا:باشه باشه همین الان می رم برات آب می یارم.
    [ازصحنه خارج می شود وپارساهمین جورکه روی زمین نشسته برمی گردد]
    پارسا:ویتامین اول لبخند.قبل ازاین که شماباکسی شروع به حرف زدن کنید این چهره شماست که به اون شخص صحبت می کند،اگرشمابه اون شخص لبخندبزنیدبه اون می گیدمن باتمام وجودم شمارامی پذیرایم وبه حرفهای شماگوش می کنم وازدیدن شماخوشحالم وهزاران هزارامواج مثبت دیگه مابایک لبخندساده می تونیم زندگی بهتری روداشته باشیم به قول معروف بخندتادنیابهت بخنده.
    لبخند یک پدر یا مادر برای فرزند موجب اعتمادبه نفس وبر عکس .شما اگه به قدرت لبخند اعتقاد ندارید می توانید یک روز از خواب بیدار شوید از صبح تا ظهر همه کارها را بالبخند شروع کنید ونیمه دیگر رو بر عکس بعد دونیمه روز رو با هم مقایسه کنید
    [پریسا با یک لیوان اب پرتقال وارد می شود]
    پریسا:بیا اینم یه لیوان اب پرتقال خوب گوارا[لیوان را به پرسا می دهد وپارسا هم بدون وقفه لیوان را سر می کشد وبعد به لیوان نگاه می کند]
    پریسا:خوب بود،خشمزه بود.
    پارسا:خالیه...هیچ کس نیست.
    پریسا:خوب بده برم دوباره برات بیارم
    [می رود که لیوان را بگیردپارسا به لیوان ضربه ای می زند وداخلش را نگاه می کند ]
    پارسا:کسی خونه نیست [رو به پریسا]خالیه.کسی خونه نیست ،جواب نمی دن[توی لیوان فریادمی زند]اهای خالیا کسی خونه نیست.
    پریسا:اره کسی خونه نیست [با ناراحتی ]مامانو بابا رفتند گردش.
    پارسا: با ماشین رفتند گردش،رفتند بگردند [تصویر یک ماشین را روی دیوار می کشد ]ماشین سواری.....
    پریسا: اره رفتند گردش ،خوب بیا ما هم بریم گردش ،پوسیدم از بس توی خونه بودیم
    پارسا:ماشین خطر داره چراغ داره،بوق داره ،تصادف داره،منوداره،[روبه پریسا]بابا کی رو داره؟
    پریسا:بابا تو راداره، منو داره ،می خوای بریم پیششون
    پارسا:مامان خوابه ،فرمون سرشوگذاشته روی شونه ،بابا،روسری مامان سُسی شده سس گوجه خوردنی نبایدروی، روی سری ریخت
    پریسا:پارسا بسه دیگه،دیگه تعریف نکن.
    پارسا:[فریادمی زند]اهای برید گمشید ،برید کنار با توپ می زنید شیشه ماشین رو می شکنید،مامان روسریت درست کن،بابا چرا رو موهات رُب ریختی،همه چرخ های ماشین بزرگه،رنگ ماشین
    ما شده،رنگی.
    پریسا:پارسااونا رفتندگردش،نه رفتند ماموریت،الانم خوابند ،تو نمی خوای بخوابی.
    پارسا:مامان پاشو،نخواب این جا بد،پاشودیگه از بس خوابیدی مُردی.
    پریسا:نه نمردن من امروز اونا رو توی بیمارستان دیدم سراغ تو رو می گرفتن می خوای بریم دکتر
    پارسا:دکترچیه؟پاشو باید چایی بخریم.خرما درستکنیم،از درخت حلوا بکنیم ،لباس سفیدت زغالی کن ،همه رو دعوت نکنید ،اونا خوابن بد شون میاد.
    پریسا:این کارا مال چهل روز پیش بود ،بیا بریم دکتر.
    پارسا:دکتر توجه نداره،اصلاًتوجه به توجه نداره وقتی من یه توپ دارم ،قل قلیه رو می خونم اصلاً به من توجه نمی کنه [با صدای بلند]توجه توجه توجه
    پریسا:ولی پارسا من بهت توجه دارم یعنی سعی خودم کردم ولی کی به من توجه کنه
    پارسا:توجه به توجه یه اصل مهمه،یه ضرب المثل چینی میگه :کاسبی که لبخند بلد نیست ،بهتره هیچ وقت در مغازشو باز نکنه.
    پریسا:یه ضرب المثل ژاپنی هم میگه :[مکث]نمی خوای چیزی بخوری، تو چهل روزه چیزی نخوردی می خوای برم برات غذل بیارم
    پارسا:غذا گشنش نیست، ناهار صبحانه رو خورده یه لیوان شامم روش .
    پریسا:[کمی فکر می کند]اصلاًچطوره برات غذا بیارم
    پارسا:[دست می زند]ای قصه قصه قصه نون پنیر وپسته قصه دارم از کدو قل قل زن که رفت اب بخوره افتاد و دندش شکست [مکث] حسنک کجایی؟ ماشین رفت.
    پریسا:نه می خوام برات یک قصه ی پر غصه رو تعریف کنم خوب گوش کن .یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود،یه دختر ُپسری توی دانشگاه با هم همکلاسی بودند با هم رقابت خیلی شدیدی رو هم داشتند،یه ترم دختره شاگرد اول می شه،یه ترم پسره تا این که دوتایشون دکترا قبول شدند وسریه اتفاقی با هم ازدواج کردند ویه زندگی خوبی رو شروع کردند.همه جا صحبت اونا بود که مثله دو تا مرغ عشق می مونن واز این حرف ها تا این که خدا به فاصله ی یکی سال اول یه پسر بعدشم دختر به اونا داد
    پارسا:دختر بد مایه بد بختی پسر خوبه فوتبال بازی می کنه
    پریسا:اره پسر بهتره منم می خوام قصه پسرو برات تعریف کنم که همه دوستش داشتند ودارن.اون مثله بقیه ی بچه ها نبود .اقا پسر قصه ما توی پنج سالگی خوندن ونوشتن رو یاد گرفت وبه خواهر و به خواهر کوچو لوش هم یاد داد.هفت ساله بود که به اندازه ی کلاس چهارم ابتدایی چیزی بلد بود ،اما اونا نمی ذا شتند که بره کلاس چهارم ،می گفتند باید بره کلاس اول .بالاخره با پیگری
    زیاد مامانو باباش قبول کردند وپسر توی نه سالگی ابتدایی رو تموم کرد.
    پارسا:تموم کرد ،مرد،ماشین با صندلی تموم کرد مامان حلقه شو گم کرده، حلقه مرده.
    پریسا:بذار حرفمو بزنم،یه چسب می زنم روی دهنتا[خندهای می کند]نه شوخی کردم،چی می گفتم اره دیگه نه سالگی ابتدای رو تموم کرد،اما خواهرش دیگه مشکلات پسر رو نداشت.اخه وقتی فهمیدن این خواهر اون پسرس دیگه راحت قبولش می کردند،می دونی پسره همهجا معروف شده بود دختر پشتش به دادش گرم بود.
    پارسا:گرمه...گرمه...داغه،اتش بنزینی شده،روش یخ بذارید خنکه جیگرش حال می یاد.
    پریسا:باشه بعداًمی ذارم. بذار قصمو بگم.پارسا یازده سالش بود راهنمایی رو هم مثل اب خوردن تموم کرد ومی خواست بره دبیرستان که روز از نو روزی از نو که دبیرستان با راهنمایی فرق می کنه ،از این جور حرفها ولی بلاخره بعد از گذشتن چند خوان قبولی کردند که بصورت ازمایشی بیاد مدرسه،اگه توی اولین دوره امتحانی نمره خوبی کسب کرد بمونه وگرنه بره سالی دیگه بیاد ،ولی
    تو پارسا حق همشون گذاشتی کف دستشون.
    پارسا: دستون کف کرده از بس حرف می زنید دستاتون به هم بمالید حالا قورتش بدید حساب کتاب که کف نداره.
    پریسا: توی مدرسه شده بودی گل سر سبد همه دوستت داشتند،توام همه رو دوست داشتی ،دبیرستان عادی تموم کردی ولی با معدل عالی [پارسا د ستشو توی گوشش می گیره ولی پریسا متوجه نمی شود وهمین جوری حرف می زند]موقع کنکور با بابا رفتی بدی پانزده سال بیشتر نداشتی یادمه بابا می گفت :به هم می گفتند اقا چرا بچه دنبال خودت اوردی ،بعد که فهمیدن داوطلب عزیز تویی اصلاً باورشون نمی شد ،تازه سر کنکور دو تا کلوچه بهت دادن خیلی کیف کردی، [ نگاهش به پارسا می خورد] ما روباش با کی داریم حرف میزنیم [د ستا ی پارسا را از توی گوشش در می آورد ] هی عامو با توام کجا سِیر می کنی؟
    پارسا: عمو سیر ِ،دایی بدهِ، عمو خوبه
    پریسا : اسمشو نیار تنم مورمور میشه، میگم....
    پارسا: من میگم.....
    پریسا : تو چی می گی؟
    پارسا : [ گچی را برمیدارد وروی دیوار میگذارد ولی چیزی نمی نویسد ] ویتامین سوم فهم درسته، اگه همه میتوانستند همدیگر رو درک دیگه نیازی به محکمه نبود ، برای رسیدن به فهم درست بهتره خدمونو جای اون طرف بذاریم و تمام مشکلات را از چشم اون ببینیم برای امتحانم که شده خدتون ُ یک بار جای طرف مقابل بذارید ، بعد به یک نتیجه غیر قابل باور می رسید ؟!
    پریسا : استاد منم این کارها رو کردم ولی هیچ فایده ای نداشته ، نتوانستم از فهم درستی از تو برسم چرا من اینجوری نشدم نکنه دل من سنگه....
    پارسا : مُردم اندر حسرت فهم درست
    پریسا: ما هم مردیم اندر حسرت فهم تو، می دونی پارسا دایی دیروز دوباره اومده بود این جا میخواست بیاد توی اتاق من نذاشتم میگفت : این مرتیکه دکتر نیست ، باید پیش یه دکتر دیگه ببر یمت استاد ِ تورو میگفت . بهش گفتم : دایی جون دکتر آرامش بهترین دکتر ایران ِ هر چی میگفتم
    گوش نمی کرد ، داشتم یاسین میخوندم هر چی میگفتم نره میگفت بدوش
    پارسا : دوش فنگ،دوش باز ،آب سرازیر ، وان پر ، غلط کرد دوش گرفت ،دوش باید بمیره
    پریسا : [پوزخند] بعد هم که کم آورد دوباره بحث ازدواج رو پیش کشید گفت : خانواده پسره سعید منتظرهِ جوابِ ، گفتم : برا خودشون کردن که منتظر جوابند . میدونی چند وقت پیش که اومده بود خواستکاری چی شد. [ نور صحنه تغییر میکند وپارسا به جای سعید] با دایی اومده بود دیگه نه نه بابا شو نیوورده بود ، یه بگو بخندی می کرد ن که نگو ونپرس ،دایی با کت وشلوار سفید اومده بود انگار اون خواستگاره ،صدام زد که چایی ببرم ،منم ازعمد چایی نبردم رفتم نشستم [روی تخت منشیند]
    پارسا:سلام پریسا خانوم
    پریسا:جوابشو ندادم دایی گفت: من میرم که راحت تر حرف بزنید .
    پارسا:حالتون خوبه ؟ پرسا خانوم
    پریسا:شکر خدا اگه مزاحما بذارن .
    پارسا:اگه مزاحم دارید ،بگید سه سوت خودم دخلشو می یارم
    پریسا:نه خودم بلدم حالشو بگیرم .فرمایشی داشتید
    پارسا:عرضم به حضورتون که اومده بودم درباره ی زندگی مشترکمون حرف بزنیم
    پریسا:آقا شما چقدر پرو تشریف دارید ،من هزار بار به شما گفتم ،اینم هزار و یکمن بار .اولا ً :الان من عزادارم ، نمی تونم ازدواج کنم ، ثانیا َ من از شما حالم به هم می خوره .
    پارسا:منم اینو می دونم ولی اون بنده خدای خدا هم راضی نیستند که شما بی سرپرست باشید ، من می تونم شما رو خش بخت کنم .
    پریسا:[عصبانی] آقا شما چرا نمی فهمید من می گم [مکث] من با آدم معتاد ، یلاقبای الدنگ که هیچ سوادی هم نداره نمی خوام ازدواج کنم ، تازه سرپرست من پارسا است .
    پارسا:شما درست می فرمایید ولی من می تمونم به کمک شما ترک کنم و درس بخوانم ، درسته که مدرک پنجم ابتدایی هم ندارم ، ولی به جون خودم می تونم خوش بختتون کنم .
    پریسا:آقا جون من نمی خوام خوشبخت بشم ، اصلا َ من تصمیم دارم تا آخر عمر با داداشم زندگی کنم ، ازدواج نکنم .
    پارسا:ببینید پریسا خانم بیایید این مسئله رو بین خودمون حل کنیم من نمی خوام به داییتون چیزی بگم . داییتون نمی دونه که با من چه جوری حرف می زنید . من بهشون گفتم که رفتار شما با من خیلی خوبه . مجبورم نکونید به داییتون بگم ، اونم شما رو مجبور کنه با من ازدواج کنید .
    پریسا:[نور صحنه عادی می شود و پارسا به حالت قبلی خودش بر می گردد] سرش داد زدم که هر غلطی می خوای بکن ، من یکی ، با تو آشغال ازدواج نمی کنم . [پارسا دست خودشو روی زمین می کشه و اشکالی را بی خودی می کشد] هی پارسا حداقل به ویتامین های خودد اعتقاد داشته باش ، اونایی که هر روز زمزمشون می کنه ، چهارمیش درست گوش کردن ِ یا به قول خودت هنر درست گوش کردن ِ ، مگه خودت نمی گفتی اگه به حرفهای طرف مقابل گوش کنیم به او می فهمونیم که حرفهاش برامون اهمییت داره و وقتی توی افکارمون قوطه ور هستیم ، فقط صداهایی رو می شنویم . بابا گوش کن ببین من چی می گم.
    پارسا:زرتشت میگه : اهورا و اهریمن ، هر دو در دست تو هستند انتخاب کن که با کدام می خواهی زندگی کنی .
    پریسا:نه چرا غاطی می کنی اون ویتامین پنجم زیبا دیدنه همونکه انسان مثبت گل می بینه و انسان منفی ِ تیغ گل میگیره دستشو زخمی می کنه قضیه لیوان شربت نیمه پر [مکث]پارسا کیف می کنی منم دیگه ویتامین ها تو از حفظم درسته که رشتم حقوقه ولی...
    کاشکی هر چی زودتر دکترامو بگیرم که بتونم خیلی راحت از حقم دفاع کنم [با حسرت] ای دکترای حقوق.
    پارسا:حقوق[رو به پریسا]اسبام حقوق دارن.
    پریسا:اره همه حقوق دارن .
    پارسا:حقوق بدید سر برجه اسبا حقوقاشونو میخوان.[پارسا زیر تخت میره فقط پاهاش بیرونه]
    پریسا:ای کاش همین طور بود که تو گفتی حق آ دمو عین حقوق سر ماه بهش میدادن . پارسا اون زیر رفتی چی کار[میخواد بیرونش بیاره]ای دایی لعنتی.
    پارسا:دایی ِ داغ چایی چاق ، داغ دایی ، چاق چایی.
    پریسا:[مانند پارسا زیر تخت می رود]میدونی پارسا ،نه نمی دونم که توی این چهل روزه چه زجری کشیدم ، هر چی به دایی می گم من تا دکترام تموم نشه ازدواج نمی کنم ف به گوشش نمیره که نمیره ، آخه من چیم از تو کمتره که تو دکتر باشی و من هنوز توی یه وکالت ساده مونده باشم؟
    پارسا:[از زیر تخت بیرون میاد]زنا هزار سالم درس بخونن ، آخرش باید کهنه ی بچه بشورن.
    پریسا:[از زیر تخت بیرون میاد و پوز خندی می زند]تو دیگه حرفهای دایی رو نزن از تو دیگه توقع نداشتم ، صبر کن من الهامو ببینم . زنا هر چی باید کهنه ی بچّه بشورن [فریاد میزند]آهای الهام بیا ببین چی میگه .
    پارسا:و عشق صدای فاصله هاست ،فاصله هایی که غرق ابهامند .
    پریسا:نه خیر غرق شستن ِ... هنوز روز اولی مه الهام رو دیدی یادم نرفته اومدی خونه ، هر جای بدنت یه رنگی شده بود شده بودی رنگین کمون اصلا َ حال خودتو نمی فهمیدی . یه راست رفتی پیش مامان ، بهش گفتی مامان من عاشق شدم [خنده ای می کند]مامان از این طرز صحبتد حسابیجا خورد بعدشم گفتی امروز توی مطب دیدیش . اومده بود کار آموزی دکتر هم اونو پیش تو فرستاده حالا می گی ... .
    پارسا:سکوت داره صدا میاد
    پریسا:[به طرف درمی رود و بیرون رو نگاه می کند] برو بابا توام مارو گرفتی ، کسی اینجا نیست خیالاتی شدی
    پارسا:[با صدای بلند]احترام بذار قدردانی بکن ، این ویتامین ششمه مگه نمی خوای خودتو پیش من بزرگ کنی ، احترام بذار زود باش .
    پریسا:[سردرگم]تو چد شده ، یدفعه چرا ابنجوری با من صحبت می کنی ، [احترام نظامی می گذارد] بیا اینم احترام تازه قدم دارم یک مترهفتاد شاید هم هشتاد سانتی متر [خنده]دیروز الام اومده بود [پارسا روی دیوار تصویر گل می کشد]آره گلم آورده بود حالت پرسید و رفت مطب . می گفت : باباش گفته یه وکیل بگیر همه چیز رو بفروشید ، برید یه شهر دیگه ، البته بهم برخورد ناسلامتی ما خودمون وکیلیم ، ولی بدم نمیگه : کاشکی ماهم ازاین نامزدها داشتیم ، ولی پارسا بدم نمیگن همهچیزو میفروشیم میریم.
    پارسا:بریم ...بریم.مامان پاشو می خوایم بریم . نخواب بسه دیگه ، از بس خوابیدی دیگه مردی [روی دیوار شروع به نقاشی کردن می کنه ، خطهایی کاملا َ خشک و هندسی]
    پریسا:[فریاد میزند] مامان ، بابا میبینید وضعمو اون از دایی که می خواد دستی دستی منو بدبخت کنه ، این از پارسا که دیوونه شده اون مرتیکه معتاد هر روز گل می فرسته دو تایی شون می خوان پارسا رو بفروشن . خدایا منو بکش راحت بشم . دیگه خسته شدم بریدم اگه آزمایش من رد شدم بسه دیگه ، دیگه نمی تونم ادامه بدم . [پارسا سه تار را بر می دارد و شروع به نواختن می کند یک ملودی غمناک]
    پریسا: نزن ترو خدا نزن [بر میگردد که سه تار را بگیرد پارسا سوار سه تار می شود و فرار میکند پریسا به دنبالش بعد از چند دور خسته می شود روی زمین می نشیند وپارسا بعد از یک دور می نشیند وسه تار می زند]
    پریسا : بزن که خوب می زنی [فریاد میزند] بابا [ چشماشو میبنددو دستشو روی گوشش میگذارد و صدای سه تار قطع میشود ، چشماشو باز میکند ، پارسا سه تار رو جلوی صورت پریسا می گیرد]
    پارسا : بگیرش دیگه صداش خوب نیست ، فقط بوش خوبه من صداشو دوست ندارم
    پریسا: [سه تار را بغل میکند] آ ره بوی بابا رو میده ، بابا
    پارسا:ستاره رو پاکش کنید بعد خاکشکنید خوشش می یاد
    پریسا: پارسا کمکم کن،دیگه نمی تونم جلوی دایی وایسم دیگه دارم می برّم دایی می خواد من رو ، تو رو ، اصلا َ همه زندگی رو بفروشه . آخه من چه حقوق دانی هستم که از نمی تونم از حق خودم دفاع کنم ،ای کاش مامانم مثل بابا تک فرزند بود ، دایی نداشتیم .
    پارسا:[دست می زند]ژیان که ماشین نمی شه ، دایی فامیل نمی شه ، دایی که ماشین نمی شه ژیان فامیل نمی شه .
    پریسا:خوب بسه اگه راست می گی ، جلوی خودش بگو ، بی خودی کُری نخون ، وقتی اومد منو برای اون مرتیکه معتاد عقد کرد ، بدبختم کرد اونوقت می خوای چی کار کنی . چرا نمی خوای خوب بشی . نمی دونم چرا دکتر دارو نمی ده آخه این چه مریضیه که دارو نداره ، آخه داروش چیه ؟
    پارسا:مهر و محبت
    پریسا:[با تعجب]بله ، چی ؟
    پارسا:مهر و محبت ِ [بدون توجه به پریسا برای صندلی تعریف می کند]از اولین روزی که به دنیا می یایید ، این ویتامین همراهماست و تا آخر عمر ما را همراهی می کند ، اون روزی که سینه مادر را می گیریم و شیر می خوریم ویتامین محبت را از مادر می گیریم ولی ....
    پریسا:ولی چی ؟حتما َ می خواهی بگی اون کسی که میگه من تو رو دوست دارم ، چون تو منو دوست داری معاملهگری بیش نیست که مهری می دهد تا محبتی بگیرد ،آره بسه دیگهاز بس از اینا شنیدم .
    پارسا:[با همان حالت قبلی]هر که را عشق نباسد نتوان زنده شمرد هر که جانش زه محبت اثری یافت نمرد
    پریسا :ما نفهمیدیم دکتر روانشناس رو چه به شعر و شاعری ، برو بابا توام مارو گرفتی ؟
    پارسا:زن گرفتی ... خوب آفرین یکی هم برای ما می گرفتی!
    پریسا:زن چیه [رو به پارسا]آخه بدبخت [مکث]میخوان تو رو بفروشن ، دایی می خواد تو رو بفرسته خارج [به جای دایی]این پسره حیف ایران بمونه نمی دونه اون ور آب چه پولی براش می دن ، برای چی توی ایران بمونه که حتی نمی ذارن مطب هم بزنه . گفتم دایی پارسا ایرانُ ترک نمی کنه
    پارسا:آره من ایران رو دوست دارم ایران زنمه می خوام تا آخر عمر باهاش زندگی کنم هیچ وقت هم طلاقش نمی دم ایران عزیزمه ایران خوشگلمه ایران .
    پریسا:آره بهش گفتم که تو می خوای تو ایران بمونی به کسایی که مثل خودت بودن کمک کنی تا دیگه زجرهایی که تو کشیدی اونا نکشند تازه من همه قفلهایی خونه رو عوض کردم دیگه نمی تونه راحت سرشُ بندازه پایین بیاد توی خونه ، هر شب میان خواستگاری اون پسره که خیلی رو داره اگه روش بدی با زیر شلواری میاد که شبم اینجا بمونه
    پارسا:خفّه حرف نباشه من می خوام برم .
    پریسا:کجا می خوای بری ؟
    پارسا:قبرستون ، اونجا آدم راحت می خوابه .
    پریسا:حرف مفت نزن تو خوب می شی ، با الهام ازدواج می کنی ، میگم راستی روز خواستگاریت یادته اون موقه که تنها گذاشتنتون .
    [نور صحنه تغییر می کند پریسا به جای الهام و پارسا دارای حالت عادی]
    پارسا:سلام
    پریسا:علیک سلام ، حالتون خوبه پارسا خان .
    پارسا:آره خوبم ، چرا اینجوری حرف میزنی ؟ حالتون خوبه پارسا خان .
    پریسا:ناسلامتی جلسه خواستگاریه هر چیزی یه رسم و رسوماتی داره .
    پارسا:بسه دیگه توی مطب دکتر آرامش انقدر حرف میزنی که کله همه رو می خوری مریضا روبگو حالشون بدتر می شه که بهتر نمی شه از بس حرف می زنی تازه مگه ما همه حرفامونُ با هم نزدیم .
    پریسا:چرا خوب اینم یه رسمه ، چه اشکالی داره تازه اگه الان بریم بیرون مادر بزرگم میگه همدیگه رو نپسندیدند آخه اون عقیده داره که دختر و پسر قبل از ازدواج باید با هم حسابی حرف بزنند ، اخه می دونی خودش موقه ازدواج اصلا َ پسررو ندیده بوده تا آخر عمر پسره هم با بدبختی زندگی کرده .
    پارسا:الهام ، بسه دیگه مثل اینکه تو هر وقت روشن می شی دیگه خاموشی نداری . مثل رادیو ِ بیست و چهار ساعته میمونی [هر دو می خندند]خوب حالا میگی چی کار کنیم .
    پریسا:هیچی تو الان خدتو معرفی کن من بیشتر بشناسمد .
    پارسا:چشم بنده پارسا ملت پرست هستم بیست و شش ساله ، دکترای روان پزشکی دارم ، الانم دارم فوق تخصص می گیرم ، نمی دونم چه گناهی به در گاه خدا کردم که عاشق شما شدم حالا نوبت تواِ.
    پریسا:از لطفتون هزارتا متشکرم ، من الهام خانوم هستم دانشجوی سال چهارم روانپزشکی توی مطب دکتر آرامش زیر نظر یک دکتر نابغه دارم تجربه کسب می کنم .
    پارسا:بسه هندونه زیر بقل من نذار ،راستی چرا امروز سر اون مریضه داد زدی
    پریسا: کدوم آهان بابا مغز خر خورده بود ، هر چی سوال می کردم فقط می گفت بله منم عصبانی شدم .
    پارسا:خوب خنگه مریض بوده و گرنه پیش ما نمی آمد [نور صحنه عادی می شود].
    پریسا:هیچی دیگه وقتی همه بعد از سه ساعت میان تو اتاق میبینند شما دارید در باره مریضا کارای فرداتون بحث می کنید اصلا َ یادتون رفته بیرون کسی منتظر شما هست یا نه ، ای کاش اون شب من اونجا بودم ، راستی با دایی می خوای چی کار کنی اون تصمیمش برای فروش تو و اون پروژت قطعیه !
    پارسا:[روی تخت میپرد]آقاییون ، خانومها بفرمائید اجناس خوب داریم از شیر آدمیزاد تا جون مرغ ، هرچی می خواین داریم . آقا بفرمائید ، خانوم بفرما .
    پریسا:ببخشید آقا ویتامین دارید .
    پارسا:بله که داریم ، بفرمائید آقا خوبشم داریم ، چندتا می خوای
    پریسا:یکی بیشتر نمی خوام اسمش چی بود ؟ تشویق آره تشویق من خیلی بهش نیاز دارم .
    پارسا:ویتامین خوبیه یعنی کارو سریع جلو میبره ، شما با گفتن یک آفرین یا باریک ا... ساده می توانید زمین تا آسمون دنیا را تغییر بدید ، شما خانوم شما آقا می توانید با تشویق بله فقط تشویق زمینه پیشرفت را برای بچه هاتون هموار کنید . فقط نه که یه بار بهش بگید آفرین ولی دیروز کارت اشتباه بود . از این حرفها توی فرهنگ دهخدا بعد از کلمه شوق کلمه شوقستان آمده است . آیا مدرسه ، خانه ، محل کار ما شوقستان هست ؟
    پریسا:شوقستان بود تا وقتی که مامان و بابا زنده بودند . شوقستان بود آخه تو با این همه اطلاعات چرا دیونه شدی ؟ خدایا این دیگه چه جوری حکمتیه؟
    پارساوونه ، نه نه دیوونه عاقله ، عاقل دیوونست .
    پریسا:بسه دیگه دیوونم کردی[آروم گریه می کند].
    پارسا:[بی اعتنا]در انجمن شوق تپیدن دگر آموز .
    پریسا:[فریاد می زند]پارسا بسه دیگه ترو خدا بسه دیگه [تکرار می کند و با صدای بلند زیر گریه می زند]
    پارسا:[با حالتی کاملا َ جدی]بسه پاشو گریه نکن . مگه خودت نمیگفتی نمیخوام گریه کنم تا از خودم ضعف نشون بدم
    پریسا:[با همان حالت قبلی]گفتم ولی دیگه چقدر تحمل کنم چهل روز گریه نکردم که از خودم ضعف نشون نداده باشم . دیگه دارم می ترکم .
    پارسا:خوب گریه کن راحت منم چهل روز بغض تو گلوم مونده [هر دو با هم می زنند زیر گریه و چند لحه بعد پریسا رو به پارسا]
    پریسا:پارسا [با تعجب زیاد]
    پارسا:پریسا
    پریسا:[با تعجب] تو حالت خوب شده خدارو شکر
    پارسا:تو حالت خراب اِاِاِ چرا ؟
    پریسا:حرف زیادی نزن ، خدایا شکرت ، من اصلاَ باورم نمی شه ، ممنونم خدایا خدایا شکرت ، دیدی دعا ها و پرستاریه من عاقبت کار خودشو کرد .
    پارسا:چیه چرا هول کردی ؟ من اصلا َ حالم بد نبوده که حالا خوب بشه چرا کولی بازی در میاری ؟
    پریسا:حالت خوب بوده تو چهل روزه دیوونه بودی الان یک هو خوب شدی .
    پارسا:درست صحبت کن . آدم با برادر بزرگترش اینجوری صحبت نمی کنه .

  6. #26
    پروفشنال alfy's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    نمایشنامه "وقتی اناری عاشق سیبی می شود "

    نوشته: مهدی صفاری نژاد
    بر گر فته ازاندیشه هاواشعارسهراب سپهری
    بازی گران:مرد1 زن1
    مرد2 زن2
    {صحنه یک فضای باز. دوتابوم.سه پایه وساز مقداری وسایل نقاشی .نور صحنه سفید بامایه های قرمز}
    {بازیگران دومرد ودوزن به اضافه سرخگونه.لباس مردان نیمه قرمزونیمی سفید است لباس زنها روسری قرمز ومانتو سفید است کفش تمام بازیگران قرمز است}

    {سرخگونه درگوشه ای روی ویلچری نشسته ولبخندی روی لب دارد ولی بقیه که اورا نگاه می کنند غمی در چهره شان موج می زند وگاهی اهسته اشک خودرا
    پاک می کنند}

    مرد1: {ازبیرون واردمی شود لبخندی سرد روی لب دارد}سلام به همگی {کسی جواب نمی دهد}سلام کردیم اقایون وخانوها{به گوشه ای صحنه می رود واشک
    خود را پاک می کند }ای بابا اینجا چقدر خاک گرفته {روبه زن1}بیا اینجا رو ببین باخاکش می شه یه خونه ساخت.
    زن1:کو کجا رو می گی {کنار مرد1 }حالش خیلی بده دکتر چی گفت؟
    مرد1:اره سرطان کاره خودش رو کرده دیگه باید ثانیه هارو بشمریم.
    زن1: خوب حالا می گی چیکار کنیم؟
    مرد2:{به طرف انها می اید}کمک نمی خواین؟بیام خاکا روجمع کنم {روبه زن ومرد1}بابا شما خیلی تابلو هستید. اون که فهمید دکتر چی گفت{مکث}دکترچی گفت؟
    مرد1:هیچ وقتی نداریم من می گم بیاید از روی دفترش که از بچگی تا حالا داره توش خاطراتشو می نویسه یه نمایش در بیاریم
    زن1: حرف خو بیه ماکه تصمیم شو داشتیم .اقابسه دیگه مرده پرستی.....
    مرد2:شعار نده بابا. تو این حال وهوا کی حوصله نمایشودار ه.
    زن1:این چه حرفیه .هم حال خودمون عوض می شه هم اون
    مرد1:اخیش پاک شد چقدر خاکش زیاد بود {همه دستاشون رو تکاندتد}
    زن1:{روبهزن2}چیه؟چراساکتی نشستی ؟ حرف که نمی زنی حداقل یه ذره برامون بزن {زن دو قطعه غمناکی را می نوازد}
    مرد1:ای بابا این چیه ؟شادش کن .تازه می خوایم حال کنیم {موسیقی شاد می شود}
    مرد2:{روبه سرخگونه }شما هم پاشید سرخگونه خانوم یه ذره مریضی که ویلچر نمی خواد. پاشو کار داریم اجراداریم این حرفا حا لیش نیست {ولیچر رابه بیرون از صحنه هل می دهد نورقطع می شود }{نور کمی فقط روی صورت هاست}
    زن1:به تماشا سوگند
    مرد1:وبه اغاز کلام
    زن2:وبه پرواز کبوتر از ذهن
    همه:واژه ای درقفس است {مکث} سلام
    مرد2:{رو به تماشاچی }نور را پیمودیم .دشت طلارا درنو شتیم
    مرد1:{روبه تماشاچی }کنار شنزار افتابی سایه بار مارانواخت درنگی کردیم
    زن2:{چهار دست وپابه جلو صحنه می اید} بر لب رود رمزرویاراسربردیم
    زن1:اذرخشی فرود امد.سیاهی رفت
    مرد1:خندان گریستم هرزان گریستیم
    همه:سکوت ما بهم پیوست وما <<ما>>شدیم
    سرخگونه:بازیگرشدیم تانقل کنیم وزندگی کنیم
    {بازیگران دور سرخگونه جمع می شوند یک قدم به جلو ویک قدم به عقب می روند بعداز چند بارتکرار}
    سرخگونه:{باهیجان}ناگهان نوری درمرده ام فرود امد .من دراضطرابی زنده شدم دو جاپاهستی ام را پرکرد
    {بازیگرانازدور سرخگونه به کنار می روند زن ومرد 2 بوم وسه پایه را برمی دارندومشغول نقاشی کشیدن ازساز می شوند زن ومرد 1به جلو صحنه می ایند .سرخگونه انهارا دنبال می کند}

    زن1:{با سنگینی راه می رود ودر جلو صحنه از فرط خستگی می افتد } رسیدیم {لبخند}
    مرد1:{مانند زن1}رسیدیم {روبه سرخگونه} شهر پیدا بود {با گلایه}رویش هند سی سیمان اهن سنگ سقف بی کفتر صد ها اتوبوس
    زن1:{رو بهمرد1}بیهوده امدیم بیهوده اینجاهم زودتر ازما رسیده...
    مرد1:من دیگه خسته شدم شب سردیه عجب شب تاریکیه
    زن1:{بهطرف زن2}خندهای کو که به دل انگیزم ؟صخره ای کو که بدان اویزم ؟
    مرد وزن 1:ما می ترسیم ما میترسیم از سطح سیمانی قرن
    سرخگونه :{دست زن1 رامی گیرد}بیا تا نترسیم ازشهرهای که خاک سیاهشان چراگاه جرثقیل است
    مرد2:{نقاشی را رها می کند }تا شقایق هست زندگی باید کرد {دوباره ادامه می دهد
    زن1:{خنده ای می کند }زندگی {مکث}غفلت رنگین یک دقیقه حوا است
    مرد1:منکه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
    زن2:زندگانی سیبی است گاز باید زدبا پوست
    مرد2:{بومهارا جمع می کند } زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت ازیاد من وتو.
    زن1 :{با اعتراض} زندگی بعد درخت است درنگاه حشره. زندگی شستن یک بشقاب است.
    سرخ گونه:زندگی ابستن کردن درحوضچه ی اکنون است.
    مرد1 :بدی تمام زمین را فرا گرفته. جنگ پیشانی باسردی مهر حمله ی کاشی مسجد به سجود قتل یک بید به دست دولت.
    زن2 :زندگی خالی نیست سیب هست .مهربانی هست.ایمان هست.
    مرد2:وقتی درخت هست پیداست که باید بود و رد روایت را تا متن سپهر دنبال کرد.
    زن1 : باید زندگی کرد ونپرسید که فواره ی اقبال کجاست. چرا قلب حقیقت ابی است.
    سرخ گونه: چشمها راباید شست جور دیگر باید دید. رخت ها را بکنیم اب دریک قدمی است.
    صدای ابتنی کردن به گوش نیامد.عکس پیکر دوشیزه ای در اب نیفتاد.
    زن1:کار...کارما چیست؟ شناسایی راز گل سرخ؟
    مرد2:{کمی فکر می کند}کار ماشاید این است {مکث} که درافسون گل سرخ شناور باشیم . پشت دانایی اردو می بزنم
    زن2:میان گل ونیلوفروقرن پی اواز حقیقت بدویم
    سرخگونه:پرده رابرداریم بگذاریم احساس هوای بخورد .{نور قطع می شود}
    {زنها از یک طرف ومردها از طرف مقابل وارد می شوند چند قدم پشت به هم راه می روند بعد برمی گردند بهم نگاه می کنندولخند می زنند بعد هرکی درمقابل جفتش می رود.یک در میان نشسته وایستاده اند.نشسته ها به بالانگاه می کنند ولبخند می زنند ایستاده ها دستشان رادراز می کنند ونشسته هاتقلید می کنند فیکس می شوند ونور قطع می شود}
    {با امدن نور بازیگران دوبه دوبا هم راه می روند نور صحنه ضعیف است .سرخگونه درته صحنه به حالت مجسمه متفکر اگوست رودن نشسته است .بقیه هر کدام به سوی می روند}
    مرد1:{روبه زن1زیر نور موضعی}من زمزمه خون تورا درگهایم شنیده ام نه صدایم ونه روشنی طنین تاریکی توهستیم سکوتم راشنیدی ؟
    مرد2:{روبه زن2زیر نورموضعی }به سان نسیمی از روی خودم بر خواهم خاست .درشب جاویدانخواهم وزید .چشمانت را گشودی زن1:{به طرف زن2میرود}اورا بگو:نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام نوشیده ام که پیوسته بی ارامم {روبه مرد1}جهنم سر گردان مرا تنها بگذار
    مرد1:{روبه زن1}لبخند می زنی رشته رمز می لرزد .می نگری رسایی چهرات حیران می کند.می گذری آینه نفس می کشد{مکث} برلب مردابی خنده ی تو روی لجن دیدم ورفتم نماز...
    زن2:{خنده ی می کند} بی راهه رفتی برده ی گام.رهگذرازمن تا بی انجام. مسافر میان سنگینی پلک وجوی سحر.
    مرد1:ازبیم زیبایی ات می گریزم وچه بیهوده فضا را گرفتی یادت جهان را پرغم می کندوفراموشی کیمیاست.
    زن1:{با طعنه}جنگل از تپش می افتد.
    زن2:{رو به مرد2} صدا کن مرا صدای توخوب است صدای توسبزینه ی آن گیاه عجیبی است که درانتهای صمیمیت قرن می روید.
    مرد2:{روبه زن2}توناگهان زیبا هستی اندامت گردابی است. موج تواقلیم مرا گرفت.
    مرد1:{به طرف زن1 خنده کنان}چه سیب های قشنگی؟
    زن1:قشنگ یعنی چه؟
    سرخ گونه:قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال.{روبه زن ومرد1} وعشق وتنها عشق تورابه گرمی یک سیب می کند فانوس
    زن1:{با اعتراض} وعشق وتنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد.
    زن2:{باخوشحالی} مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
    مرد2:{روبه مرد1}چرا دلت گرفته مثل آنکه تنهایی.
    مرد1:چقدرهم تنها...
    زن2:{روبه مرد1} خیال می کنم دچارآن رگ پنهان رنگ هاهستی.
    مرد1:دچاریعنی چه؟
    مردوزن2:عاشق{صدای موسیقی می آید مرد وزن2 درکنارسرخ گونه می ایستند می خندند وخوشحالندمرد1 مردد میان رفتن وماندن به زن1نگاه می کند}
    مرد1:خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند دست منبسط نورروی شانه آنهاست.
    زن1:نه وصل ممکن نیست همیشه فاصله ای هست.
    {بقیه به طرف زن ومرد1 می آیند سرخ گونه از آنها جدامی شود}
    زن1:{با فریادروبه بقیه} وعشق...
    زن2:سفر به روشنی اهتزازخلوت اشیا است .
    زن1: وعشق صدای فاصله هاست، فاصله هایی که غرق ابهامند.
    مرد2:{بااعتراض به زن1}صدای فاصله هایی ست که مثل یک نقره تمیزند وباشنیدن یک هیچ می شوند کدر
    مرد1:{روبه بقیه} عاشق همیشه تنهاست.
    مرد2: دست عاشق دردست تردد ثانیه هاست.
    مرد1:{روبه زن1} حرف بزن ای زن شبانه موعود زیرهمین شاخه های عاطفی باد{با خواهش} نبض مراروی زبری نفس عشق فاش کن.
    زن1:می ترسم{مکث} از لحظه بعدواز این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
    مرد2:{روبه زن2} نم زن برچهره،از مهرت لبخندی کن،بنشان برلب ما،باشدکه شکوفا گردد زنبق چشم {به زن1اشاره می کند}شود سیراب ازتابش توفروافتد.
    زن2:{روبه زن1} اوطنین جام تنهایی است،تاروپودش رنج زیبایی است.
    {مرد1درگوشه ای کزکرده،بقیه به زن1اشاره می کنندکه به طرف مرد1برود}
    زن1:{روبه بقیه}روح من گاهی ازشوق سرفه اش می گیرد {بازهم همه اشاره می کنند}
    سرخ گونه:{روبه زن1} من صدای نفس باغچه رامی شنیدم وصدای پاک پوست انداختن مبهم عشق وصدای کفش ایمان روی پلک ترعشق.
    زن1:{نزدیک مرد1}صدای پای توآمد،خیال کردم باد عبورمی کند {باناز} لب دریا برویم توردرآب اندازیم وبگیریم طراوت راازآب.
    مرد1:{لبخندمی زند}من به سیبی خشنودم وبه بوییدن یک بوته ی بابونه من به یک آینه،یک بستگی پاک قناعت دارم.
    {مرد1دست خودرادرازمی کندوزن هم آهسته آهسته دست خودرادرازمی کند،صدای موسیقی شادی می آید}
    سرخ گونه:پارسایی است درآنجاکه تراخواهدگفت:بهترین چیزرسیدن به نگاهی است که ازحادثه عشق تراست واین است خاصیت عشق.
    {شادی تمام راپر می گند وبا تکرار این است خاصیت عشق نور کم کم قطع می شود}
    {در گوشه ای صحنه مرد2 روی سکویی ایستاده وزن2 در پای ان ایستاده زن1 درحالت ریسیدن نخ ومرد1 مثل اینکه لب جویی نشسته است}
    سرخگونه: {از بیرون وارد می شود }خانه دوست کجا ست ؟{رو به نفر اول }خانه دوست کجاست؟{نگاهش همه را دنبال می کند}
    مرد1: نرسیده به درخت ،کوچه باغی است کهاز خواب خدا سبز تر است ودران عشق به اندازه پر های صداقت ابی
    زن2:می روی تاته ان کوچه که از شب بلوغ ،سر بدر می اورد ،پس به سمت گل تنها یی می پیچی پای فواره جاوید اساطیر زمین وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
    زن1:در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنود کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه را بردارد از لانه نور وازاو می پرسی؟
    همه:خانه دوست کجاست ؟
    مرد2:گوش کن جاده صدا می زند ،ازدور قدم های تورا ،چشم توزینت تاریکی نیست ،پلکان را بتکان ،کفش به پاکن بیا
    زن2:تا که پرماه به انگشت تو هشدار دهد وزمان روی تو ومزامیر شب اندای تورا مثل یک قطعه اواز به خود جذب کنند
    {بقیه هم مانند مر وزن2 می ایستند سرخگونه می خواهد سوالی کند ولی همه انگشتها گوشهای رانشان می دهد وسخگونه به ان نقطه خیره می شود ونور قطع می شود }
    {صدای موسیقی ارامی می اید زن ومرد 1به شیوه مسلمانان وزن ومرد 2 به شیوه بودا ئیان عبادت می کنند وبعد از چند لحظه شیوه عبادت را عوض می کنند سرخگونه در کنار هرکدام عبادت می کند }
    {و با امدن نور همه با زیگرانسر در لاک خود دارند ودر گوشه ای نشسته اند}
    مرد1:{با اندوه}روح من بیکار است قطره های باران را می شمرد
    مرد2:روح من کم سال است وروز های اجری را می شمارد
    زن1:از خانه بدر از کوچه برون تنها یی ما سو خدا می رفت .
    سرخگونه :{با حالی ارشادی }قران بالای سرم ،بالش من انجیل ،بسترمن تورات ،وزیر پوشم اوستا ،می بینم خواب بودایی در نیلوفر اب
    مرد2:در جاده شیطان نگران اند یشه ها می رفت .
    زن2:این لاله هوش از ساقه بچین ،پرپر شود بود ،چشم خدا تر شد بود
    مرد1: وخدا از تو بالاتر من تنهاتر ،تنهاتر
    سرخگونه:سر هرکوه رسولی دی دند ابرانکار به دوش اورند با درانازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد چشمان را بستیم دستان را نرساندیم به سر شاخه هوش جیبها هاشان را پر عادت کردیم

    مرد2:{با التماس} بالا هاپستی ها یکسان بین پیدا نه پنهان بین
    زن2:ظهر بود وابتدای خدا خدایی که دراین نزدیکی است ....
    سرخگونه :{با خوشحالی}صدا بزن صدا بزن تا هستی بپا خیزد بام را برنکن بشتاب ودرها را بشکن وهم رادو نیمه کن
    زن1:ماندیم در برابر هیچ ،خم شدیم در برابر هیچ ،پس نماز
    زن2:در نماز جریان دارد ماه جریان دارد طیف ،سنگ از پشت نماز پیداست .همه ذرات نماز متبلور شده است
    مرد2:من نمازم راوقتی می خوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو .من نمنازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم پی قدقامت موج
    زن1:{با خوشحالی} غوغای چشم وستاره فرو نشست {می خواهدبرود}
    مرد1: {روبه زن1}بمان تا شنونده اسمان شویم {روبه مرد2} خوب .....
    مرد2:یک نفر امد تا عضلات بهشت دست مرا امتدادداد یک نفر امد که نور صبح مذهب در وسط دگمه پیرهنش بود واز علف خشک ایه های قدیمی پنجره می بافت
    زن2:{روبه سرخگونه} تو اگردر تپش باغ خدا رادیدی همت کن بگو ماهی ها حوضشان بی اب است
    سرخگونه: هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد شد وخوابش ارام ترین خواب جهان خواهد بود انکه نوراز سر انگشت زمان بر چیند
    {همه دور سرخگونه جمع می شوند وبعد دستانشان را به بالا می برند}
    سرخگونه:من مسلمانم {نور قطع می شود}
    {بازیگران یک در میان نیم دا یره ای ایستاده اند در دست زنها کاسه ابی است ودر دست مردان گل هایی با شروع مو سیقی مردها حرکت می کنند وگل ها را دراب سرخگونه وارد می شوند }
    {صورتها همه سرد بی روح است}
    سرخگونه: باید امشب بروم...
    {زن 1کاسه اب را پشت پای سرخگونه خالی می کند }
    سر خگونه: {رو به زن1}صبح خواهدشد وبه این کاسه اب ، اسمان هجرت خواهد کرد.
    مرد2ر گاهی است که دراین تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است
    زن2:{کاسه اب را زمین می گذارد }نفس ادم ها سر افسرده . روزگاری است که در این گوشه پژمرده هوا ،هر نشاطی مرده
    زن1:چشم اب نخورد از این عمر پر شکست ،این خانه تمامی پی روی اب بور
    مرد2:بی حرف باید از ره عبور کرد
    زن2: ساعت گیج زمان درشب عمر می زند پی در پی زنگ
    مرد2:زهر این فکر که این دم گذاراست می شود نقش به دیوار رگ هستی من
    زن1:لیک چون باید این دم گذرد پیاگ می گیریم گریه ام
    همه: بی ثمر است
    مرد2:واگر می خندم خندام
    همه: بیهوده است
    مرد1:انچه بگذشت نمی ایدباز
    زن2:قصه ای هست که اگرنتواند شد اغاز
    مرد1:{با درماندگی }دویدم تا هیچ دویدم تا چهره مرگ
    همه: مرگ {تک تک زمزمه می کنند ودر خود جمع می شوند}
    زن1:{از جایش بلند می شود وبا فریاد }پیکر من مرگ را از خویش می راند
    سرخگونه: مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
    مرد1:این سو تاریکی مرگ ،ان سو زیبایی مرگ اینها چه ،انها چه؟
    سرخگونه :مرگ در اب وهوای خوش اندیشه نشیمن دارد
    مرد2:ما غنچه خواب؟ایا می شکفیم ؟
    مرد2:یک روزی بی جنبش برگ
    زن2:اینجا؟
    سرخگونه:نی در دره مرگ
    زن1:تاریکی وتنهایی
    سرخگونه:نی خلوت زیبایی
    مرد2:به تماشا چه کسی می اید ،چه کسی ما را می بو ید؟
    سرخگونه:{خنده ای می کند} همیشه با نفس تازه باید راه رفت وفوت باید کرد که پاک پاک بشود صورت طلایی مرگ
    مرد1:من دراین تاریکی ریشه هارا دیدم و برای بته نورس مرگ، اب را معنی کردم
    زن1:{با اعتراض }مرگ گاهی ریحان می چیند
    مرد2:{با اعتراض}مرگ گاهی ودکا می نوشد
    زن2:{با اعتراض}گاه در سایه تشنه به ما می نگرد
    زن1:یک نفر دیشب مرد وهنوز نان گندم خوب است وهنوز اب می ریزد پایین اسب ها می نوشند
    مرد2:همه می دانیم
    همه:{با یاس}ریه ها لذت پر اکسیژن مرگ است
    سرحگونه:نترسیم از مرگ ،مرگ پایان کبوتر نیست
    زن1:پایان کبوتر نیست {با تعجب}
    سرخگونه:واگر مرگ نبود دست ما درپی چیزی می گشت {مکث}عبئر باید کرد
    زن ومرد1:عبور باید کرد؟
    سرخگونه:عبور باید کرد؟صدای باد می اید عبور باید کرد من مسافرم ای بادها همواره مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید
    زن2:روزی خواهی امد؟
    سرخگونه:روزی خواهم امد ،دررگها نور خواهم ریخت وصدا خواهم درداد:ای سبدهاتان پر خواب، سیب اوردم سیب سرخ خورشید
    همه:ماهمه منتظریم
    سرخگونه:خواهم امد گل یاس به گدا خواهم داد. زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید دوره گردی خواهم شد کوچه های را خواهم گشت جار خواهم زد ای شبنم ای شبنم . هر چه دشنام از لب خواهم بر چید .من گره خواهم زد چشمان را با خورشید دل هارا با عشق اشتی خواهم داد اشنا خواهم کرد . دوست
    خواهم داشت
    زن2:وما....ان وقت
    سرخگونه:ان وقت حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودافتاد.گونه هایی که من خواب بودم ترشد
    مرد2:کجاهستی؟
    سرخگونه:هر کجا باشم اسمان مال من است .پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است
    مرد1:به سراغ تو بیایم؟
    سرخگونه:پشت هیچستانم
    به سراغ من اگر می ایید نرم اهسته یبایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من{نور قطع می شود}
    {با امدن نور بازیگران دور قبر ایستاده اند .زن2 اب روی قبرخالی می کندهمهمی ایستند وبه قبر نگاه می کنند بعد ازچند لحظه نور قطع می شود}
    Last edited by alfy; 08-09-2007 at 04:07.

  7. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه binahayat_m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    460

    پيش فرض

    سلام !
    خسته نباشيد .
    اگر ميشه نمايشنامه هاي كمياب را بذاريد ...
    ودرباره ي ساختار نمايشنامه گفتگو راه بيندازيد ...
    مرسي !

صفحه 3 از 3 اولاول 123

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •