تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 14 اولاول 123456713 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 140

نام تاپيک: مهدی اخوان ثالث

  1. #21
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    زمستان

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
    سرها در گریبان است
    کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
    نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
    که ره تاریک و لغزان است
    وگر دست محبت سوی کسی یازی
    به کراه آورد دست از بغل بیرون
    که سرما سخت سوزان است
    نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
    چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
    نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
    ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
    مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
    هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
    دمت گرم و سرت خوش باد
    سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
    منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
    منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
    منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
    نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
    بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
    حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
    تگرگی نیست ، مرگی نیست
    صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
    من امشب آمدستم وام بگزارم
    حسابت را کنار جام بگذارم
    چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
    فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
    حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
    و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
    به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
    حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
    هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
    نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
    درختان اسکلتهای بلور آجین
    زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
    غبار آلوده مهر و ماه
    زمستان است


    زمستان

  2. #22
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    گزارش

    خدایا ! پر از کینه شد سینه ام
    چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
    دل پکروتر ز ایینه ام
    دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
    همه خشم و خون است و درد و دریغ
    سرایی درین شهرک آباد نیست
    خدایا ! زمین سرد و بی نور شد
    بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
    کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد
    مگر پشت این پرده ی آبگون
    تو ننشسته ای بر سریر سپهر
    به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
    شبی جبه دیگر کن و پوستین
    فرود ای از آن بارگاه بلند
    رها کرده ی خویشتن را ببین
    زمین دیگر آن کودک پک نیست
    پر آلودگیهاست دامان وی
    که خکش به سر ، گرچه جز خک نیست
    گزارشگران تو گویا دگر
    زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب
    دروغ و دروغ آورندت خبر
    کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
    درین کهنه محراب تاریک ، بس
    فریبنده هست و پرستنده نیست
    علی رفت ، زردشت فرمند خفت
    شبان تو گم گشت ، و بودای پک
    رخ اندر شب نی روانان نهفت
    نمانده ست جز من کسی بر زمین
    دگر نکسانند و نامردمان
    بلند آستان و پلید آستین
    همه باغها پیر و پژمرده اند
    همه راهها مانده بی رهگذر
    همه شمع و قندیلها مرده اند
    تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟
    که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟
    وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست
    مگر صخره های سپهر بلند
    که بودند روزی به فرمان تو
    سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟
    مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا
    دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟
    که گویی : بسوز ، و بروب ، و برای
    گذشت ، ای پیر پریشان ! بس است
    بمیران ، که دونند ، و کمتر ز دون
    بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوی پست
    یکی بشنو این نعره ی خشم را
    برای که بر پا نگه داشتی
    زمینی چنین بی حیا چشم را ؟
    گر این بردباری برای من است
    نخواهم من این صبر و سنگ تو را
    نبینی که دیگر نه جای من است ؟
    ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
    ازین گوی سرگشته ی ناسپاس
    چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟
    گران است این بار بر دوش من
    گران است ، کز پس شرم و شرف
    بفرسود روح سیه پوش من
    خدایا ! غم آلوده شد خانه ام
    پر از خشم و خون است و درد و دریغ
    دل خسته ی پیر دیوانه ام


    زمستان

  3. #23
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    جرقه

    به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل
    گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری
    درین تاریک شب ، با این خمار و خسته جانیها
    خوش اید نقش او در چشم من ، خواب است پنداری


    زمستان

  4. #24
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    لحظه

    همه گویند که : تو عاشق اویی
    گر چه دانم همه کس عاشق اویند
    لیک می ترسم ، یارب
    نکند راست بگویند ؟

    زمستان

  5. #25
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    سال‌ها مي گذرند. فاصله‌ي سال‌هاي 1341 تا 1349 سال‌هاي ديگري است. محمدرضا شاه پهلوي پرچم‌دار انقلاب سفيد مي‌شود. سرمايه‌داري به روستاها سر مي‌زند. طبقه‌ي متوسط سر بر مي‌آورد؛ كالاهاي غربي بازار ايران را تصرف مي‌كنند. جبهه‌ي ملي و نهضت آزادي به ميدان مي آيند، جلال آل احمد غرب­زدگي را مي‌نويسد؛ جنبش‌ اسلامي روح الله خميني را مي‌يابد. حسن‌علي منصور ترور مي شود. طيب حاج رضايي شورش‌ پانزدهم خرداد ماه سال 1342را علم‌داري مي‌كند. خليل ملكي و ياران‌اش‌ محاكمه مي شوند. محمد‌رضا‌شاه در كاخ خود مورد سوء قصد قرار مي‌گيرد. تشييع جنازه‌ي غلامرضا تختي، صحنه‌ي اعتراض‌ به رژيم شاهنشاهي مي‌شود. كانون نويسنده‌گان ايران پا مي‌گيرد و اگرچه محمدرضا شاه تاج مي‌گذارد، شاعران نيم­خيز مي‌شوند و غبار جامه مي تكانند؛ در برزخي ميان جست‌وجوي چشم انداز و دلي پر از اندوه‌هاي پايا. و
    در آن سال‌ها اسماعيل خويي بر خيزش‌ خشمي گواهي مي دهد كه دوزخ را ويران خواهد كرد: ‍“دير يا زود\خشمي از دوزخ خواهد گفت:\”آتش”. نادر نادر پور اما، از آوازهاي كهنه دل‌زده است: ”در زير آفتاب، صدايي نيست... غير از صداي رهگذراني كه گاهگاه،\تصنيف كهنه‌اي را در كوچه‌هاي شهر\با اين دو بيت ناقص‌ آغاز مي كنند:\آه اي اميد غايب!\آيا زمان آمدنت نيست”؟ محمود مشرف آزاد تهراني به تداوم سياهي‌ها شهادت مي دهد؛ به بي‌پناهي‌ي كودكاني كه خواب‌هايشان خالي است: ”عروسك‌ها را در شب تاراج كرده‌اند\... در شهر چهره‌ها را در خواب كرده‌اند”. حميد مصدق به محمود مشرف آزاد تهراني از زبان قطره‌هاي باران پاسخ مي‌دهد: ”و گوش‌ كن كه ديگر در شب\ديگرسكوت نيست\اين صداي باران است”. محمدرضا شفيعي‌كدكني در كنار حميد مصدق مي‌ايستد: ”امروز\از كدورت تاريك ابر‌ها در چشم بامدادان\فالي گرفته‌ام\پيغام روشنايي باران”. فريدون مشيري به پيش‌بيني‌ي كدكني اعتقادي ندارد: ”كاش‌ مي‌شد از ميان اين ستارگان كور\سوي كهكشان ديگري فرار كرد”. فروغ فرخزاد در طالع جهان نقش‌ برابري مي‌بيند: ”كسي از آسمان توپخانه در شب آتش‌ بازي مي‌آيد\و سفره مي‌اندازد\ونان را قسمت مي‌كند”. خسرو گلسرخي طراوت جنگل را دست نياز دراز مي‌كند: ”جنگل\اي كتاب شعر درختي\با آن حروف سبز مخمليت بنويس‌\بر چشم‌هاي ابر بر فراز،\مزارع متروك:\باران\باران”. احمد شاملو اندوه از‌پاي‌افتاده‌گان را مي‌نالد:”از مهتابي\به كوچه تاريك\خم مي‌شوم\و به جاي همه نوميدان\مي‌گريم”. منصور اوجي از اين همه‌‌تناقض‌ خسته است:”در دياري كه\يكي از شور مي‌گويد، يكي از پردة بيداد\...\مي‌شود آيا كساني يافت\راهشان يكراه\فكرشان يكجور\جاده‌هاي دوستيشان از كجي بس‌ دور”؟
    در روزگاري چنين آشفته، مهدي اخوان‌ثالث كه ساز زمانه را با آواي جان خويش‌ هم‌خوان نمي‌يابد، با زباني كه در آن سماجت و پَرخاش‌ به جاي آرامش‌ مأيوسانه و اتكاء‌‌به‌‌نفس‌ نشسته است، دل‌خوشي‌هاي خام‌سرانه را هشدار مي‌دهد. اكنون تناقض‌هاي او تناقض‌هاي خسته مردي است كه گاه سر در گريبان دارد و گاه مي‌انديشد هم‌دلي با ره‌روان را بايد شعري سرود؛ سرگرداني كه گاه فالي مي‌گيرد: ”ز قانون عرب درمان مجو، درياب اشاراتم\نجات قوم خود را من شعاري ديگر دارم\...\بهين آزادگر مزدشت، ميوه‌ي مزدك و زردشت\كه عالم را ز پيغامش‌ رهاي ديگري دارم”. او نويد مي‌دهد كه از تنهايي و اندوه دل خواهد كند اگر ياران شهري در خور بيارايند: ”دلم خواهد كه ديگر چون شما و با شما باشم\ ...\ طلسم اين جنون غربتي را بشكنم شايد،\و در شهر شما از چنگ دلتنگي‌ها رها باشم\ ...\كه تا من نيز،\به دنياي شما عادت كنم، يكچند\هواي شهر را با صافي پاكيزه و پاكي بپالاييد”. ‍
    شهرِ مهدي اخوان ثالث اما، سر بلند نخواهد كرد: ”چه اميدي؟ چه ايماني؟\نمي‌داني مگر؟ كي كار شيطان است\برادر! دست بردار از دلم، برخيز\چه امروزي؟ چه فردايي”؟ پاسخي نيست؛ تنها باد زمانه به سويي ديگر مي‌وزد؛ چنان به شتاب كه مهدي اخوان ثالث دست به تسليم بلند مي‌كند: “اينك بهار ديگر، شايد خبر نداري؟\يا رفتن زمستان، باور دگر نداري”؟ تسليم مهدي اخوان ثالث در مقابل مناديان بهار اما، چندان نمي‌پايد. سرما‌زده‌گان مرگ زمستان را باور ندارند.

    از وبلاگ زمستان است

  6. #26
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض مصاحبه با مهدی اخوان ثالث

    توضیح : جملات اخوان به نقل مستقیم از کتاب صدای حیرت بیدار نقل شده است.


    کاروانیها!
    کاروانسالاری افتاده است از پا
    چیست تدبیر؟
    کاروان آیا بماند یا براند؟(1)
    ...
    من امشب در عالمی سیر می کنم که حد فاصلی میان شعر و نثر است... خیال! ... و من امشب در خیال زیبایم رو در روی کسی هستم که در مقابل او سنگ ریزه ام مقابل کوه! او با نگاه نافذش ، صدای گیرایش ، غالب گشته و من مغلوب و حیران جرات نگاه کردن در چشمان او را ندارم... مهدی اخوان ثالث، یگانه کاروانسالار شعر معاصر، آنقدر از سر کوه بلند خم شده تا فروتنانه به چند سوال مضحک من جواب دهد... سر میزی نشسته ام و او پر هیبت و با صلابت در سوی دیگر میز قرار گرفته است. باورم نمی شود. منم و اخوان ِ بزرگ و شمعی روشن که ناظر گفتگوی ماست و روشنی بخش خیال ِ من.
    ***
    من: جناب آقای اخوان! آماده اید مصاحبه را شروع کنیم؟
    مهدی اخوان ثالث : بله.
    - آقای اخوان! اگر در شعر امروز نابغه ای ظهور نکند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شعر ما امروز قالب ندارد و یا به عبارتی قالب شعر امروز نیمایی است. اما هنوز در شعرمان وزن هم داریم. گرچه امروزه می بینیم که در پاره ای مواقع شعر بدون وزن هم وجود دارد مثل شعر سپید. به هر حال... آیا با از بین رفتن قالب شعری وزن می تواند بدون آن نقش ایفا کند؟
    ببینید... وزن به شعر حالت ِتَری و ترانگی ، حالت ترنّم و تغنّی می دهد و حالت روانی و روانگی.این موهبتی است برای شعر. وزن به شعر حرکت و پیوستگی و فرم می دهد، هماهنگی و تمامیتی خدشه ناپذیر. همین.
    و من معتقدم که شعر را نباید از این موهبتِ دشواری زیبا ، یا زیبایی دشوار محروم و پیاده و برهنه کرد ، و تمامیت و کمالش را مخدوش ساخت، مگر بتوان جانشینی بهتر و عالیتر از آن برای شعر پیدا کرد ومن هنوز در تجربیاتی که در این زمینه شده و شعر امروز ما جلوه هایی از آن تجربیات را دارد، چنین جانشینی برای وزن ندیده ام.
    - شما علاوه بر سررودن شعر نیمایی (نو)، شعر کهن هم سراییده اید. رباعی، غزل، دوبیتی و ...آیا معتقدید شاعران حال حاضر باید در این موارد هم به تجربیاتی دست یابند؟
    . اصولاً این دست نیست که قالب را ما نمودار ِ اثر و تعیین کننده قطعی چند و چون ِ شعر بدانیم.هیچ اشکال ندارد که کسی شعر بگوید ودر قالب قصیده باشد. قوالب برای کسانی مطرح است که خود همه چیزشان قالبی است. آنها که شعری دارند به هر نحوی که هست ، شایسته تر است، بهتر است و مجال جولان ِ قریحه شان بیشتر است، می گویند. منتهی یک نکته می ماند و آن اینکه بخواهیم از جهت دیگر نگاه کنیم: شیوه ای که نیما پیشنهاد کرده از نظر کلّی یکی از قوالب شعری است که پیشنهاد شده ، یعنی همان طور که ما غزل داریم، مثنوی داریم، رباعی داریم، و چه و چه ها، همچنان قالب کشف و ابتکار نیمایی هم داریم. امّا اگر همه چیز را، اوّل و آخر ِ شعر فارسی را فقط همین بدانیم، به نظر من صحیح نیست.این هم نوعی است از قوالبی که به شعر عرضه شده. ای بسا که فردا بیایند وشکلهای بیانی بهتری بیابند و عرضه کنند ، همچنان که خود ِ نیما این کار را کرد نسبت به گذشته.هر چیزی برای خودش و به جای خودش، هر معنی که به ذهن شاعری خطور کند برای خودش قالبی تقاضا می کند، و خود به خود در ذهن شکل پیدا می کند و بیان می شود، خواه در قالب نیمایی ، خواه قصیده. شما تصورمی کنید قصیده ((دماوند)) بهار که پر از شور و حس و حال است شعر نیست؟ در آن شور شاعرانه نیست؟... یا یکی از سروده های خودم:
    بهل کاین آسمان ِ پاک
    چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
    که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند
    کآن خوبان پدرشان کیست
    و یا سود و ثمرشان چیست...
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بگذاریم
    به سوی سرزمینهایی که دیدارش به سان ِ شعله آتش دواند در رگم خون ِ نِشیط ِ زنده بیدار
    نه این خونی که دارم پیر و سرد و تیره و بیمار
    چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دُم
    که از دهلیز نقب آسای زهر اندودِ رگهایم
    کشاند خویشتن را همچو مستان دست بر دیوار
    به سوی قلب ِ من
    این غرفه با پرده های تار
    و می پرسد صدایش با ناله ای بی نور:
    (( کسی اینجاست؟!
    الا من باشمایم... آی...
    می پرسم کسی اینجاست؟!
    کسی اینجا پیام آورد؟
    نگاهی
    یا که لبخندی
    فشار گرم ِ دست ِ دوست مانندی..))
    و می بیند صدایی نیست
    نورِآشنایی نیست
    حتی از نگاه ِ مرده ای هم رد پایی نیست؟
    صدایی نیست الّا پِت پتِ رنجور ِ شمعی در جوار مرگ
    ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم ِ کار مرگ
    و زان سو می رود بیرون به سوی غرفه ای دیگر
    به امّیدی که نوشد از هوای تازه آزاد
    ولی آنجا حدیث بَنگ و افیون است
    از اعطای درویشی که می خواند:
    (( جهان پیر است و بی بنیاد
    از این فرهاد کُش فریاد!))
    و زانجا می رود بیرون به سوی جمله ساحل ها
    پس از گشتی کسالت بار
    بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه نو پرده های تار
    (( کسی اینجاست؟!!))
    و می بیند همان شمع و همان نجواست...
    ...
    این شعر از من قالب نیمایی می طلبد. نه مثنوی.
    - با تشکر فراوان از این که شعر زیبایی خواندید. قصد داشتم از شما شعری بخواهم که زودتر خودتان دست به کار شدید... اما... تا کنون دو بار از ملک الشعرا نام بردید. اولین جمله ای که در باره ایشان به ذهنتان می رسد چیست؟
    جمله ای می گویم مطابق با استفاده او از قوالب کهن در شعر نو: چند بیت غزلی می گفت و گریز می زد به قضایای مشروطه.
    - شعری دارید به نام خوان هشتم... می دانم که نام کامل آن خوان هشتم و آدمک است. کمی راجع به این شعر صحبت کنیم.
    . در شعر خوان هشتم و آدمک در جایی می خواهم به بعضی از روشنفکران و هنرمندان حرفهایی بزنم، اینها کسانی هستند که زندگی می کنند، ولی نزدیک خودشان را نمی بینند ، یک حالت رمانتیک و خیلی خیال آمیز و افسانه ای برای خودشان درست کرده اند ، نزدیک خودشان را که زندگی اصیل و حقیقی هست پر از رنج و مشقت است، پر از فساد و نامردمی هست، اینها را نمی بینند، چشمشان را بسته اند و برای گل دوردستی که در سیاره ای دور شکفته و مثلاً پر پر شده ، یا آب بهش نرسیده ، نور بهش نرسیده ، برای آن گل دلسوزی می کنند و اشک می بارند. و من فریادم این بود که چطور تو این نزدیک خودت را نمی بینی که آدمها را داغ می کنند و فریاد های آدم ها را ، ولی برای دور دست ها فریاد می کشی؟ پس این یک نوع فریب دادن است. مثلاً می گویم:
    قصه است این ، قصه، آری قصه درد است
    شعر نیست،
    این عیار مهر و کین مرد و نامرد است.
    بی عیار شعر محض و خوب و خالی نیست.
    هیچ – همچون پوچ – عالی نیست.
    این گلیم تیره بختی هاست.
    خیس خون سهراب و سیاوش ها
    روکش تابوت تختی هاست.
    در واقع کسانی که شعر موج نویی می گفتند و هیچ از زندگی و به اصطلاح جریان جاری حیات در شعرشان نبود- فقط یک چیزهای خیالی و افسانه ای در شعرشان در شعرشان بود و به دنبال استعارات و تصاویر زیبا می رفتند. حرف من با اینان بود.
    اما آدمکی که در خوان هشتم و آدمک ، از آن یاد کرده بودم ، مقصودم همان مطرودی بود که از این سرزمین رفت و رانده شد و سالهای سال ، سایه سنگینش ، بر سر این مملکت ، موجب خفقان بود... در این جا یک جعبه جادوی فرنگی (تلویزیون) جای نقال را گرفته بود و مردم دور و برش جمع شده بودند و حال اصلاً توجه نداشتند که این می فریفتشان، از راه به درشان می کرد ، و حقایق را از نظرشان مستور می داشت، در واقع نقّال امروزی همان جعبه جادوی فرنگی بود...
    گرچه می بینند و می دانند آن انبوه
    کانکه اکنون نقل می گوید
    از درون جعبه جادوی فرنگ آورد،
    گرگ- روبه طرفه طرّاری ست افسونکار
    که قرابت با دو سو دارد
    مثل استر، مثل روبهگرگ، خوکفتار
    از فرنگی نطفه، از ینگی فرنگ مام،
    اینت افسونکارتر اهریمنی طرّار،
    گرچه آن انبوه این دانند،
    باز هم امّا
    گرد پر فن جعبه جادوش – دزد دین و دنیاشان-
    همچنان غوغا و جنجال ست...
    مقصودم از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت . او به عنوان پهلوان زنده به وسیله همین جعبه جادوی طرّار فرنگان معرفی می شد...
    بچه ها جان! بچه های خوب!
    پهلوان زنده را عشق است.
    بشنوید از ما ، گذشته مُرد
    حال را آینده را عشق است
    - حضور جهان پهلوان تختی در این شعر چگونه اتفاق افتاد؟
    . تختی زندگی اش سراسر الهام بود. من می خواستم بگویم که خوان هشتمی پیش آمده . برای کشتن جهان پهلوان. کسی که رستم زمانه ما بود. قهرمان ملّی را در تختی دیدم و پا گذاشتنش به خوان هشتم که خوان ِ مرگ بود مطرح کردم.
    - اصولاً مطرح کردن اعتراض شدید از خصایص بارز شعر شما بود. نمونه بارز آن فریاد زدن ِ((کُشتن)) ناجنمردانه تختی ست که در مقایسه با کشته شدن سیاوش به دست گرسیوز در خوان هشتم آمده است. طبعاً چنین اعتراضاتی دستگیری و زندان به دنبال خواهد داشت. شما چند بار و چگونه به زندان افتادید؟
    . چند بار به زندان افتادم. بار اوّلش به خاطر پناهنده ای بود که به خانه ما روی آورده بود. یعنی من و دوستم رضا مرزبان با یکدیگر در یک خانه می نشستیم و پناهنده ای به ما سپردند که او را مخفی کنیم. این شخص آمد، حالا دوران بعد از کودتای 28 مرداد است. اواخر زمستان بود، مدتی او را نگه داشتیم و این مرد بی آرام شد و یکی دو بار به کوچه رفت و گیر افتاد! دنبال او آمدند ، ریختند به خانه و ما را هم بردند و پس از چند روز آزاد کردند. یک بار هم زمانی بود که ارغنون را منتشر کرده بودم و این بار خودم طرف اتّهام بودم، اتفاقاً آن زمانها شعری هم در یکی از روزنامه های مخفی منتشر شده بود ، خطاب به شاه با دشنام و حمله شدید...
    این شعر را به من نسبت می دادند که تو گفتی... حال آنکه من نگفته بودم ولی می دانستم چه کسی گفته... مرا چند بار به محاکمه کشیدند و این دفعه زندانم طول کشید... یک سالی زندان بودم...
    یک بار هم در سال 45 به زندان افتادم. به اتهام دیگری که چند ماه طول کشید... ولی این زندانها آنقدر به من سخت نگذشت گو اینکه شکنجه هم دیدم . سیگار روی دستم خاموش می کردند که جایش هست، با چکمه و نعل آهنین به قلم پاهایم می کوبیدند که آثارش باقیست...امّا اینها شکنجه ای نبود. بیرون که می آمدم ، زندان فراخ تری در انتظارم بود...
    زمستان و چاووشی دو جهت عمده و اصلی شعر های من در عرض این سالهاست. مجموعه های زمستان ، آخر شاهنامه، از این اوستا، و در حیاط کوچک پاییز در زندان که این آخری مربوط به زندان اخیرم در سال 45 است...
    - ... انتخاب تخلص ((امید)) چگونه بود؟

    . روز جمعه 16/11/1326 بود.در جلسه انجمن ادبی خراسان منزل آقای گلشن آزادی خدمت استاد عبدالحسین نصرت بودیم و پس از خواندن غزلی ، صحبت از تخلص من شد و ایشان پیشنهاد کردند امّید باشد و من پذیرفتم.
    - بسیار ممنون آقای اخوان! فکر می کنم وقت آنست که چند بیت شعری از شما بشنویم و مصاحبه را رو به پایان ببریم.نمی دانم تا اندازه کلمه بیت را به جا به کار برده باشم. امّا سراپا گوشم...
    . چیزی هست به نام ((ابری)):

    چه روز ابری زشتی
    ترشرو، تنگ و تار آنگه نه بارانی، نه خورشیدی
    نه چشم انداز دلخواهی
    نه چشمی را توان و خواهش دیدی
    اگر ابریست این تاریک
    چرا بر حال ما اشکی نمی بارد؟
    و ما را اینچنین خشک و طاقت سوز
    بکردار کویری تشنه می دارد؟
    تو هم خورشید پنهان کاش گاهی می درخشیدی
    و می دیدی چه دهشتناک روز ابری زشتی ست
    همان روز مبادایی که می گویند امروز است
    بد و بیراه پیروز است

    نه دیروز و نه فردایی
    نه ایمانی، نه امّیدی
    نه بارانی ، نه خورشیدی
    - خیلی ممنون و متشکر...
    بله، این هم از قصه های ما. خواهش می کنم.

  7. #27
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    روشنی

    ای شده چون سنگ سیاهی صبور
    پیش دروغ همه لبخندها
    بسته چو تاریکی جاویدگر
    خانه به روی همه سوگندها
    من ز تو باور نکنم ، این تویی ؟
    دوش چه دیدی ، چه شنیدی ، به خواب ؟
    بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
    دولت این لرزش و این اضطراب
    زنده تر از این تپش گرم تو
    عشق ندیده ست و نبیند دگر
    پکتر از آه تو پروانه ای
    بر گل یادی ننشیند دگر

    زمستان

  8. #28
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    گرگ هار

    گرگ هاری شده ام
    هرزه پوی و دله دو
    شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
    می دوم ، برده ز هر باد گرو
    چشمهایم چو دو کانون شرار
    صف تاریکی شب را شکند
    همه بی رحمی و فرمان فرار
    گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
    کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
    تو چه آسوده و بی بک خزامی به برم
    آه ، می ترسم ، آه
    آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
    که تو خود را نگری
    مانده نومید ز هر گونه دفاع
    زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
    پوپکم ! آهوکم
    چه نشستی غافل
    کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
    پس ازین دره ی ژرف
    جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
    پشت آن قله ی پوشیده ز برف
    نیست چیزی ، خبری
    ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
    جز فریب دگری
    من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پک
    بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
    منشین با من ، با من منشین
    تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
    تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
    چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
    یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
    بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
    دردم این نیست ولی
    دردم این است که من بی تو دگر
    از جهان دورم و بی خویشتنم
    پوپکم ! آهوکم
    تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
    مگرم سوی تو راهی باشد
    چون فروغ نگهت
    ورنه دیگر به چه کار ایم من
    بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
    منشین اما با من ، منشین
    تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
    که شراری شده ام
    پوپکم ! آهوکم
    گرگ هاری شده ام

    زمستان

  9. این کاربر از S.A.R.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #29
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    بیمار

    بیمارم ، مادرجان
    می دانم ، می بینی
    می بینم ، می دانی
    می ترسی ، می لرزی
    از کارم ، رفتارم ، مادرجان
    می دانم ، می بینی
    گه گریم ، گه خندم
    گه گیجم ، گه مستم
    و هر شب تا روزش
    بیدارم ، بیدارم ، مادرجان
    می دانم ، می دانی
    کز دنیا ، وز هستی
    هشیاری ، یا مستی
    از مادر ، از خواهر
    از دختر ، از همسر
    از این یک ، و آن دیگر
    بیزارم ، بیزارم ، مادرجان
    من دردم بی ساحل
    تو رنجت بی حاصل
    ساحر شو ، جادو کن
    درمان کن ، دارو کن
    بیمارم ، بیمارم ، بیمارم ، مادرجان

    زمستان

  11. #30
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض اخوان ثالث و مسئله ‏ی التقاط

    اخوان ثالث و مسئله التقاط

    مهدی اخوان ثالث
    مهدی استعدادی شاد

    بخش اول اين مطلب، داستان ديدار زنده ‏ياد اخوان ثالث از شهر برلن آلمان است. اين بخش پيش از اين زير عنوان "آينه‏ ی سرخ" در نشريه ‏ی آرش، چاپ پاريس، شماره 47 و48 - 1373 به چاپ رسيده است. سپس در بخش دوم كه با فاصله ‏ی ده ساله نسبت به بخش اول نگاشته شده است، سراغ يكی از مطالب نظری او را می‏گيريم و با نگاه به "مؤخره از اين اوستا" مسئله ‏ی التقاط را شرح داده و آن را می‏كاويم.
    - 1 سگی رها شده از بند صاحبش، ته‏مانده ‏ی ديوار برلن را كه به رسم يادگار بر جا گذاشته شده و جزء جاذبه ‏هی توريستی شهر شده است، خيس می‏كند. مفتول‏هی بتونی، تر می‏شوند. آنان، مثل بقيه ‏ی توريست‏هايی كه برای ديدن ديوار ويرانه آمده‏اند، با فاصله از كنار عمليات آب‏پاشی سگ می‏گذرند. نمی‏خواهند در مدار افشانه باشند. حضور و نمايش قضی حاجت حيوان، موضوع صحبت را عوض می‏كند.
    چهار، پنج نفری چيزی راجع به سگ می‏گويند: يكی درباره ‏ی وفی سگ به انسان حرف می‏زند. بعدی با حيوان زبان‏بسته اظهار همدردی می‏كند كه هنوز انسان را نشناخته، سومی پيرامون نجسی و پاكی حيوان نزد مسلمانان مضمونی كوك می‏كند. از دو نفر ديگر، يكی ساكت می‏ماند. هنوز حيران فروپاشی ديوار و نظام وابسته‏اش است. آخری كه در حال و هوی ديگر است، سگ مذهبی را يكی از معادل‏هی قديمی كلبی مسلكی می‏داند و
    Cynism در زبان فرنگيان را همان روحيه ‏ی دو گانه سگ و سگ‏اخلاقی می‏خواند كه از يك سو، حامی انسان است و جانفشانی می‏كند و از سوی ديگر، پاچه ‏ی آدم را می‏گيرد.
    پنجاه متری كنار ديوار فرو پاشيده ‏ی برلن، مرزی كه سياست‏محوری را از بازارمداری جدا می‏كرد، تبادل نظر آنان درباره ‏ی سگ ادامه می‏يابد. با دور زدن ساختمانِ عبوسِ رايشتاگ - عمارت پارلمان جمهوری وايمار - سگ فراموش می‏شود.
    همگی به طرف ماشين می‏روند تا به خانه بازگردند.
    در ميدان جلو ساختمان، ميدانی كه چهل - پنجاه سال پيش محل كتاب‏سوزی اوباش نازيست بوده، اخوان ثالث چند شعر كوتاه را تا راه افتادن ماشين خوانده است. از جمله اين "شعرك" را كه: ‌«بلبل نگر كه غنچه شده در كمين گُل‌». سپس با لهجه ‏ی خراسانی گفته: ‌«پلنگ، می‏بينی كه مو هم هايكو داريم. نيازی به شعر ژاپونی و چه و چه‏ها نيس.‌» صحبت شعر ادامه يافته و او، با جثه ‏ی كوچك و حافظه ‏ی خط - خطی شده از سختی روزگار و صدايی محزون كه مدام بلند و كوتاه شده و كلامی دلسوخته كه پيوسته قطع و وصل گشته، درباره ‏ی شاعر "شعرك" و منبع آن گفته. اسم شاعر، شفاعی محلاتی بوده و انگار اثر در تذكره‏الشعری وحيد نصرآبادی درج شده.
    ماشين در اين ميانه به ميدان "زيگر زويله" رسيده است. در ميدانی، كه متفقين پس از سرنگونی فاشيسم رو به راهش كرده و در وسطش مجسمه ‏ی برق انداخته ‏ی "الهه ‏ی پيروزی" را عَلَم كرده‏اند، موضوع صحبت عوض شده است.
    گفتگو به شوخی و طنز و هجو و هزل و مطايبه رسيده. گاهی كسی لطيفه ‏ی گفته، از آن لطيفه‏هايی كه بر زبان مردم پس از انقلاب چرخيده و سد هجوم ماتم و ذلت شده است. در فاصله ‏ی لطيفه‏ها، مزه‏پراكنی هم جريان داشته، از آن مزه‏هايی كه تلخی روزگار را كم می‏كرده است. سهم اخوان ثالث هم در اين ميانه اين جمله بوده كه، نمی‏دانم ما انقلاب كرديم يا انقلاب ما را! آقا بزرگ علوی هم كه تاكنون به پهنی صورت به هجوهی قبلی خنديده و گاهی نكته ‏ی را بری خود يادداشت كرده بوده تا شايد خوراك خاطرات‏نويسی كند، از حرف شاعر هراسيده و برحسب ذات محتاط خود برآشفته، جمله ‏ی معترضه به اين مضمون گفته كه: بابا نمی‏ترسی اين حرفا به گوش آقايون برسه؟ اخوان ثالث، رندانه خود را به ساده‏لوحی زده و در جواب كه: ‌«سيد علی، مو رو می‏شناسن و مودونن كه حلال‏زاده‏ايم.‌» بعد تك لبخندی بر چهره‏اش شكفته و نگاه زيرك و بچگانه‏اش هزار جمله ‏ی بی‏آوا گفته است.
    آقا بزرگ علوی كه سكوت كرده، دنباله حرف را نمی‏گيرد. اخوان ثالث، اما، پس از آن توضيح كوتاه، ول نمی‏كند. چند هجو ديگر درباره ‏ی ملايان و تازيان كوك می‏كند. سپس با سكوت او، صحبت به بناهی تاريخی و تاريخ شهر برلن می‏رسد. حتا از اهميت شهر برلن در تاريخ فرهنگ معاصر ايران سخن به ميان می‏آيد. اسم تقی‏زاده، كاظم‏زاده ايرانشهر، جمالزاده، ارانی و خليل ملكی كه در اين شهر برباليده‏اند، برده می‏شود. بعد به پيوند ايران و آلمان اشاره می‏رود. سر علاقه ‏ی ايرانيان به آلمان و همنوايی بر سر يهودی‏ستيزی نظرها متفاوت است. بری جلوگيری از اختلاف نظر، اين قضيه درز گرفته می‏شود. شاعر باز شروع می‏كند و چند هجو سروده ‏ی خود را می‏خواند. يكی می‏پرسد كه آيا اين‏ها را نوشته. در پاسخ می‏گويد كه هنوز نه! آن‏ها را بری ضبط در حافظه ‏ی دوستان تعريف می‏كند. وقت نوشتن و تكثيرشان نرسيده! بعد با لحن فاخری اين جمله را می‏گويد: ‌«صدور بخشنامه است بری بايگانی يادها.«
    كسی چيزی نمی‏گويد. آقی بزرگ علوی فقط اشاره می‏دهد كه بايد مواظب بود! سپس جلو خانه‏اش از ماشين پياده می‏شود. خسته شده و بری خواب ظهر می‏رود كه سال‏هاست بدان عادت دارد. درست مثل عادت به دوش آب سرد صبح‏ها كه از دهه‏ها پيش آن را رعايت كرده است.
    بقيه پس از پياده شدن آقا بزرگ در بخش شرقی شهر، به خانه ‏ی در بخش غربی می‏روند. قرار اينطور بوده. روز را بايستی سر می‏كردند. غذايی سرپايی، شكم‏هی گرسنه را سير می‏كند. تا بعد از ظهر كه تعداد ديگری به جمع افزوده شوند، اخوان ثالث چرتی می‏زند تا ضعف بيماری قند را جبران كرده باشد. پس از استراحت عصر سور و ساطی برقرار می‏شود. شاعر كه مرض قند او را تراشيده، طلبِ مِی می‏كند. گيلاس‏ها پر و خالی می‏شوند و جان‏ها به تدريج گرم. مجلس شوری می‏گيرد و فرصت شعرخوانی پيش می‏آيد. جوان‏ترها خود را به ميان نمی‏اندازند. اخوان ثالث شمع محفل می‏شود و نخست شعر "حالت" خود را می‏خواند.
    »آفاق پوشيده از فرّ بی‏خويشی است و نوازش، / ی لحظه‏هی گريزان صفی شما باد...‌» آن گاه يكی از زنان خوش سيمی مجلس از او طلب شعر عاشقانه می‏كند. اخوان ثالث كمی اين پا و آن پا می‏كند. صبر می‏كند. ترديد دارد كه "لحظه ‏ی ديدار" را بخواند يا "دريچه" را. سرانجام با اصرار يكی از مهمانان دومی را می‏خواند. ‌«ما چون دو دريچه، رو به روی هم، / آگاه ز هر بگوی مگوی هم. / هر روز سلام و پرسش و خنده، / هر روز قرار روز آينده. / عمر آينه ‏ی بهشت، اما... آه / بيش از شب و روز تير و دی كوتاه / اكنون دل من شكسته و خسته‏ست، / زيرا يكی از دريچه‏ها بسته‏ست، / نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد، / نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد.«
    "دريچه"، اين عاشقانه سروده ‏ی جاودانه ‏ی او، همه را در ياد عشق‏هی ناكام خود غرق می‏كند. حُزن فضا را تنگ می‏كند. فضا با افرادی غوطه‏ور در خاطرات تلخ، غمبار می‏شود. شاعر، سنگينی فضا را حس می‏كند. سعی می‏كند جوّ را بشكند. چيزهايی می‏گويد. فحوی كلامش اين است كه نبايد در غم و يأس غرق شد. برخی تعجب می‏كنند كه اين نكته را از او بشنوند. اديبی كه سراينده ‏ی روزگار زمستانی بوده. سپس او، همه را به توجه می‏خواند. زيرا می‏خواهد شعر ديگری را بخواند كه حال و هوا و حس خاص خود را دارد و از چاه مشكلات و بُغض‏هی فردی، آدم را بيرون می‏آورد. تأكيد می‏كند كه شعر تازه ‏ی است و چاپ نشده. در واكنش به بيداد اين سال‏ها. در جايی آن را چاپ نكرده ولی قصد دارد آن را به طريقی چاپ كند. نمی‏خواهد حرف اين سال‏هی خود را نزده بگذارد. از ترفند خود نمی‏گويد. حكايت نمی‏كند كه با زيركی شعر را محصول دوران گذشته می‏خواند تا امكان چاپ آن را در زمان حال و روزگار جاری فراهم آورد. روزگاری كه شايد خودش ديگر در آن حضور نداشته باشد. زيرا كه خاموشی گزيده است. نخست توضيحی راجع به عنوان و مفهوم شعر می‏دهد. يعنی همان چيزی كه بعدها، وقتی اخوان ثالث در خاك می‏شود و يادنامه‏اش در می‏آيد، چاپ شده است. می‏گويد، همانطور كه بعدها در كتاب "باغ بی‏برگی" آمده: - در افسانه‏ها مار قهقهه )يا اژدها( بوده است كه شهری را به ستوه در آورد. از آتش‏بازی‏ها، قربانی گرفتن‏ها، كُشت و كشتارها و چه و چه‏ها. تا سرانجام پهلوانی مدعی شد كه شر او را دفع كند. آيينه ‏ی بزرگی پيش روی مار گرفت. مار با ديدن چهره ‏ی واقعی خود به قهقهه افتاد. آنقدر خنديد تا مُرد.
    يكی از ميان مهمانان می‏پرسد كه نكند مار قهقهه تمثيل رهبر است. شاعر پاسخی نمی‏دهد. پاسخ را قبلا در جمع كوچك‏تری داده بود. فقط سر بالا می‏كند و نگاهی می‏چرخاند تا هر كس از نگاهش پاسخ را بگيرد. می‏طلبد كه به شعر دقت شود. سپس لبی‏تر می‏كند و می‏خواند: ‌«ميهنم آيينه ‏ی سرخ است / با شكافی چند، بشكسته...«
    يك لحظه مكث می‏كند و سپس با لبخندی گزنده كه معلوم نيست مخاطبش كيست، می‏گويد راستی عنوانش فراموش شد. عنوان شعر "ی مار قهقهه" است. شاعر پس از آن ادا كردن خاص حرف "ق"، در برابر مخاطبان مجرايی شكافته و آنان را به تحرك واداشته است. مخاطبانی كه چيزی جز آن چهره ‏ی اخوان ثالث را در برابر ندارند. چهره ‏ی كه دلواپسی تاريخی را به صورتی فشرده در يك لحظه برنموده است. شاعر در اين فضی گرداب‏گونه به خواندن ادامه می‏دهد: ‌«ی مار قهقهه / ميهنم آيينه ‏ی سرخ است / با شكافی چند، بشكسته / كه نخواهند التيامی داشت / ز آن كه قابی گردشان را با بسی قلاب‏ها بسته / مثل درياچه ‏ی بزرگی، راه‏هی رودها مسدود بر آن مانده، پيوسته...«
    آن گاه نفسی تازه می‏كند تا مرثيه‏خوان ذلت عمومی ما جانی بری ادامه بيابد: ‌«مى‏خورد از مايه تا گردد كويری خشك / نم نمك، آهسته آهسته...«
    مخاطبان آن روز، درست مثل ساير خوانندگان اين شعر در هر وقت ديگر، در اين كمركش پر ستيغ سرايش، طعم تلخ و شوری كوير و مرگ تدريجی را كه چتر خود را بر ما می‏گسترد، در گلو و سينه ‏ی خود حس می‏كنند. اين حس، گر چه تلخ و نامطلوب، همچون انرژی كه توجه و تشويق بينندگان رقص مرگ در جان رقصنده ‏ی ماهر ايجاد می‏كنند، در شاعر دلسوخته آن ديار امكان ادامه را مهيا می‏دارد تا بخواند: ‌«معبر دلخسته ‏ی بس قتل‏عام آخرينش اين / خوب گويم بدترينش اين. / ی مار قهقهه، آيينه ‏ی دلخسته را بردار / چند و چون بشكسته را بردار / خويش را لختی در آن بنگر، / دلبری دلبر...«
    پس از لبخندی كه شاعر در پی اين مصرع زده، همچون هنرمندی چيره‏دست و بازيگری كاردان در جی ضروری درنگ و سكوتی حاكم می‏كند كه هزاران نكته‏بينی و جمع‏بست می‏زايد. در اميد خويش می‏شكفد و دست رد به سينه ‏ی "قاصدك" نمی‏زند. مار قهقهه را به پرتگاه نيستی می‏كشد، هنر و رندی را معجونی بری رهگشايی می‏سازد تا در لحظه تاختن به هيولی آدمخوار، در ادامه ‏ی شعر بخواند: ‌«دلبری دلبر / ی درونت كشته ما را برونت كشته با آوازه عالم را / خويش را بنگر ببين چونی / چيستی، آزار يا آزر / يا مهيب خويش خور آذر؟ / ی مار قهقهه، هم زشت، هم پستی / همچنان بی‏رحم و سيری‏ناپذيری دون / تا چه ديدی تو در اين آيينه ‏ی سرخم / كه چنينش خرد بشكستی؟ / از درون بينان / نيست در گيتی كه او صاف تو نشناسد؟ / هيچ كس. / من چرا زين بيش‏تر گويم / پس بس. / ميهنم آيينه ‏ی سرخ است / با شكافی چند...«
    شعر اخوان ثالث كه تمام می‏شود، هيچ كس واكنشی نشان نمی‏دهد. همه در حالتی ميان حُزن و شور، در خلسه و نشئگی اسير، به بُهت دچار بودند. تنها، در جمع، شاعر است كه لبی به جام می‏زند. چشمانش می‏درخشد. انگاری پيروزی بر خصم را حس می‏كند و آن را برمی‏تابد. مثل اين كه مطمئن است آيينه را به دست مار قهقهه داده...
    *
    - 2مقاله ‏ی "مؤخره از اين اوستا"، به واقع پس از كتاب بدعت و بدايع نيما يوشيج، تك‏خال ديگری است كه، در آن سال‏هی اوليه ‏ی پاگيری شعر نوی فارسی، اخوان ثالث در عرصه ‏ی نظری و زيباشناختی به زمين مى‏زند.
    كتاب "از اين اوستا" در روند مطالعه ‏ی آثار اخوان ثالث، خود را به عنوان اوجی از سرايش و انديشيدن او مطرح مى‏سازد. چاپ اول كتاب به سال 1344 برمى‏گردد و در آن مؤلف، يعنی راوی قصه‏هی ناكامی ما و انديشنده ‏ی راه چاره‏هی جمعى‏مان، 25 شعر را متقدم آن مقاله ‏ی ياد شده مى‏آورد. اين كتابی است كه از يك منطق محاسبه شده بهره برده.
    مؤلف، در همان شعر اول كه عنوانش "مقدمه" خوانده شده و غزلی بر پيشانی سرايش او است، آن من راوی را چنين معرفی مى‏كند كه: ‌«من نوحه‏سری گل افسرده خويشم /... / من همسفر مركب پی كرده خويشم / من مرثيه‏گوی وطن مرده خويشم /... /.‌» كتاب اشعار ديگری از جمله شعرهی كتيبه، مرد و مركب و آن گاه پس از تندر را چون كيمياهی كميابی در گنجه‏هی خود جی داده كه هر كدام به تنهايی بری سرافرازی سراينده ‏ی در ايام پاگيری و تثبيت شعر نيمايی كافی مى‏نموده است.
    از آن جا كه اين كتاب صاحب منطقی منسجم است، هر كدام از اين اشعار نه تنها بيانی از زيبايى‏شناسی او و شيوه ‏ی نگرش ويژه به موضوع و مضمون را خاطرنشان مى‏سازند، بلكه اجزی مكمل آن نظريه‏پردازی و به نوعی تاريخ‏نگاری ادبيات فارسی از سوی شاعر هستند. بخشی از اشاره‏هی مستقيم يا ضمنی "مؤخره ‏ی از اين اوستا" آشكار نمى‏شود، اگر در مقدمات (اشعار كتاب) دقيق نگرديم كه در مجموع يك فرامتن را تشكيل مى‏دهند.
    اخوان ثالث، در "كتيبه" آن هستى‏شناسی خود را بيان مى‏كند كه ريشه در نگاه خيامی دارد و چالشی ميان عبثيتِ حاكم بر هستی با تلاش معنابخشی به باشندگی را به نمايش مى‏گذارد. او همچنين در كنار اين سير و سياحت در عوالم نگرش‏هی فلسفی، در شعری نظير "هستن" چالشی با مسايل محدود و خلاصه‏تر در عرصه ‏ی اجتماعيات را پی مى‏گيرد. چنانچه با ادی احترام به مرتضی كيوان، شهيد جنبش انقلابی، فكر سازماندهی و تشكيلات حزبی را در راستی نقد "حقايق جهانشمول و ماندگارش"، مورد شك و ترديد قرار مى‏دهد.
    اخوان ثالث البته سال‏ها چوب اين شجاعت و جسارت نگرش انتقادی خود را خورد. زيرا رسانه‏هی حزب مربوطه با اشاعه ‏ی تعابير و برآوردهی دلبخواهی، به وی برچسب‏هی گمراه‏كننده مى‏زنند و با تسليم‏طلب و مأيوس خواندنش در سرايندگی و انديشگری، او را به حاشيه ‏ی بى‏توجهی عمومی تبعيد مى‏كنند.
    در اين ميانه، نه تنها شواهد و گواهى‏هی تاريخی در نادرستی آن ايدئولوژى‏ها، بلكه دستاوردهی همين "مؤخره از اين اوستا" نيز داری استدلال محكمی بری لزومِ روش انديشه انتقادی در اوضاع و احوال زمانه هستند. آن تنش درون ماندگار نگرش شاعر ما كه از يك سو، شعر زمستان را همچون بيانيه ‏ی (مانيفست) شكست آرمان‏گرايی يك دوران مى‏سرايد و از سوی ديگر، خود را "ميم اميد" مى‏خواند كه عدل تخلص شاعرانه‏اش تأكيدی مصرانه بر اميدواری دارد، مسئله ‏ی وجود التقاط را در كارساز انديشيدن او عيان مى‏دارد.
    در اين رابطه بى‏هوده نيست كه زبان رايج و رسمی آن دهه‏ها را در نظر بگيريم كه كلمه ‏ی التقاط را با باری منفی همراه مى‏كرد و آدم التقاطی را فردی سرگردان و بازيچه ‏ی جهان‏بينى‏هی متعارض مى‏دانست. اخوان ثالث همچون هر انديشگر صاحبقدمی، نه تنها در برابر اين روزمرگی زبانی مى‏ايستد و به مفهوم التقاط آن معنی درستِ گزينش را مى‏دهد كه به واقع تعريف فرهنگنامه‏ايش چنين است، بلكه با استفاده از مفهوم التقاط در سطح تفكر هم‏عصر ساير متفكران پيشتاز زمانه مى‏شود كه تازه چند دهه ‏ی بعد انديشه‏هايشان مطرح و تثبيت مى‏گردد. اخوان ثالث را به واقع بايستی يكی از پيش‏قراولان "خردمندی چند حوزه ‏ی" خواند كه نام ديگرش عقلانيت ارتباطی و حقيقت‏گرايی مبتنی بر رفتار و كنش‏هی جمعی است.
    سوی اين صاحبقدمی در عرصه ‏ی انديشه، اخوان ثالث در تاريخ‏نگاری تحولات ادبی زبان فارسی نيز يكی از پيشتازان است كه در تداوم متونی چون "ارزش احساسات" نيما يا "پيام كافكا"ی هدايت و خيلی پيش‏تر از آن كه متون و مطالب مهم ديگری چون "طلا در مس" براهنی منتشر شوند، به ظرايف و معيارهی جديد شناخت متن ادبی ارجاع مى‏دهد كه مخالفان به اصطلاح پيشرو و مدرن او هنوز به خواب هم نديده‏اند. اخوان ثالث فقط موضوع تخطئه ‏ی حزب سياسی نبوده تا با برچسب‏هايی از توجه نظرسنجی دور بماند، بخشی از جريانات باب روز در مدرنيسم ما زحمت مطالعه ‏ی دقيق و انتقادی آثار اخوان ثالث را بر خود هموار نكرده‏اند و با محافظه‏كار خواندن او، خود را از يكی از زنده‏ترين منابع پوئتيك و زيبايى‏شناسی شعر و انديشه ‏ی متجدد فارسی محروم داشته‏اند.
    "مؤخره از اين اوستا"، نه تنها در تقابل با ايدئولوگ‏هی حزبی، امثال طبرى‏ها، نگاشته شده و با قطار كردن اسم‏هی دست‏كاری شده ‏ی ماركس و انگلس و لنين و استالين و مائو، هاله ‏ی نورانی مقدس آنان را بری مريدان كمی كدر كرده و انديشيدن را از انحصار مركز اردوگاه سوسياليسم بيرون كشيده، بلكه همچنين به چالشی برابر سنت اساتيد دانشگاهی ادب كلاسيك و جريان نئوكلاسيك مكتب سخن برخاسته و به مستدل‏سازی تحول نيمايی برآمده است.
    منتها دستاوردهی اخوان ثالث در "مؤخره از اين اوستا" بدين حدود خلاصه نمى‏شود. او در شعر هستن، از پيمانه يا معيار رفتار آدمی مى‏پرسد و سپس آن را چون دستگاه ارجاعی تعيين مى‏كند. شرح و تفصيل اين معيار رفتاری البته در مؤخره خيلی بيشتر از شعر ياد شده مورد بحث و حلاجی قرار مى‏گيرد. اخوان ثالث در مؤخره بری رسيدن به منظور خود ساختاری را برپا مى‏دارد كه از همان سنگ بنی نخست دنبال تعريف معيار رفتار و چگونگی پيامدهايش در زمانه مى‏رود. او مطلب خود را با خطابيه و ادی احترام به پيشكسوتان شروع مى‏كند. اينان در ضمن منابع ارجاعی انديشه ‏ی او نيز هستند. در اين راستا صفاتی را كه بری موصوف‏هی محترم خويش در نظر مى‏گيرد چيزی جز نيكی و زيبايی نيست. اين صفات مثلا به رفتار زرتشت اطلاق مى‏شود كه در دشمنی با اهريمن دروغ و بدی تمايز مى‏يابد.
    با اين كه از منظر امروزی بدين شيوه نگرش كه به خير و شربينی موضوع‏ها و پديده‏ها محدود است، مى‏توان ايراد گرفت، اما اين‏ها دليل رها كردن مطلب او نيست. اخوان ثالث در ادی احترام بعدی خود، سراغ مزدك و بودا و مانی و سرانجام گاندی را مى‏گيرد تا با اعلام منابع مقدس انديشيدن خود كه در ضمن كنار گذاشتن اديان سامی و پيامبران ابراهيمی است، روايت انديشيدن دستاوردهايش را حكايت كند. اين حكايت از مجری بازگويی قصه‏هی از ياد رفته و تأملات راوی پيرامون گذشته‏ها و امور جاری مى‏گذرد. او در هر ايستگاهی از مكث و شروع بخش بعدی را با فعل انديشيدن همراه مى‏سازد. سپس انديشيدن خود را با يادآوری نام فرهيختگان گذشته كه بيشتر شاعرانند و شاخص‏ترين‏شان خيام، سنت و تبار مى‏بخشد. با تكيه بر اين تبارشناسی انديشه و اعلام زبان فارسی همچون فضی انديشگی، سپس به چالش با دعوی متشاعران و سليقه‏هی گذرا كه هر قيل و قال يا ادا و اطواری را شعر لقب مى‏دهند، برمى‏خيزد. بعد بری ارائه ‏ی محك و معيار شعرشناسی، از خود شروع مى‏كند و برخی از سروده‏هی خود را نه شعر كه كار و قطعه مى‏خواند. عملكردی كه نه تنها تمايز شعر را از غيرِ خود معلوم مى‏دارد، بلكه همچنين با يك آينده‏بينی شگرف ورود امكانات تازه ‏ی را بری بيان شاعرانگی زمانه در نظر مى‏گيرد.
    او سپس در پی رجزخوانی برابر به اصطلاح پيشتازان هنری كه نه سبك و سياقی را ثبت و نه معيار سنجشی را بری نظريه ادبی پديدار مى‏كنند، در تداوم انديشيدن‏ها و پاراگراف‏هی تازه مطلب، با كنار گذاشتن روش‏هی سترون اساتيد ادب، با تكيه بر قصيده‏هی سخنوران و قياس ايشان با رباعى‏هی خيامی به تعيّن و تشخص من نظريه‏پردازِ متن مى‏پردازد. اين من، كه فرديتی از مجری نگرش انسانی، انتقادی و معنوی گذشته است، در نظر اخوان ثالث با پذيرش امر تضاد در درون آدمی مجموع مى‏شود و به دام نظريه‏هی وحدت‏جويانه، همسان‏سار و تك‏بنی نمى‏افتد.
    مقاله ‏ی اخوان ثالث در اين مرحله به تعريف مبنی فرديت غير خصوصی شخص شاعر مى‏رسد، و در هر اشاره ‏ی بخشی از شناخت خود از نظريه‏هی ادبی زمانه، يعنی امر شكل‏گيری فرديت در متن و حضور تكامل‏گر مخاطب را عريان مى‏سازد. از يك سو مى‏آورد كه: ‌«مسئله مخاطبان نيز در خور توجه است. اين نيز از نشانه‏ها و دلايلی است كه بيننده ‏ی متأمل را در سنجش و داوری و شناخت اهل سخن، نكته مى‏آموزد كه خطاب به انسان و انسانيت است...» (ص 114كتاب ياد شده) و از سوی ديگر، در تعريف من فعال در متن به درجه‏بندی اشكال مختلف بيانگری راوی مى‏رسد و آن‏ها را من منزوی، من اجتماعی و من عالی بشری مى‏خواند. او از آن جا كه پايه را بر تعقل و تأمل نويسنده و راوی مى‏گذارد، در حاشيه ‏ی هر اشاره و نكته‏بينی به گفتاوردهايی نيز ارجاع مى‏دهد كه الزاما همه در سنت زبان فارسی نبوده و عناصر ادبی فرنگی را نيز در بر مى‏گيرد.
    بخش بعدی "مؤخره از اين اوستا" به نقد رفتار همصنفان اخوان ثالث مربوط مى‏شود. او در اين رابطه نخست به سبك و سنگين كردن آن ارتباطهی قلابی و سترون بين صاحبان جرايد و شعرا مى‏پردازد كه از يك سو به منظور پر كردن صفحات نشريات است و از سوی ديگر، در سطح گپ‏هی شفاهی مى‏ماند و به عمق شناخت و عيار شعر معاصر نمى‏رسد. او بری نشان دادن راهكار جديد، مصاحبه ‏ی را بازنويسی كرده و با دقت در خور، هر سؤالی را بهانه ‏ی پرداختن ساختمان نظری خود مى‏سازد. او با اين كار در كنار كاربرد زبان صريح و مطنز كه به مقدسات مرسوم پرتو منتقدانه ‏ی مى‏افكند، فرمول‏بندى‏هی نظريه ‏ی خود را توضيح مى‏دهد و در اين راه، اصطلاحات قدما را به معنی جديدی مى‏رساند. از اين جمله آنچه او با مفهوم شعور نبوت و مسئله ‏ی الهام در شعر مى‏كند، يك رفتار مدرن است. بخشی از امر معنا بخشيدن جديد به الفاظ قديمی از طريق كاربرد حكايت و شرح واقعه حاصل مى‏شود. او در آن قصه ‏ی ماجری گردهمايی شاعران در شهرستان دورافتاده كه گويی از دنيا بى‏خبری و پرت افتادن از جريانات عمده و زنده ‏ی شاعرانگی و نيز نقد بومى‏گرايی به اصطلاح خودكفا است، به واقع نه تنها پَته ‏ی متشاعران را رو مى‏كند بلكه به مفهوم با شعر زندگی كردن معنی معاصر مى‏دهد. او در پسِ حكايت هر ماجرايی، دستاورد نظری آن را در زبانی رسا و مقاله ‏ی تكرار مى‏نمايد. چنان چه مثلا مى‏آورد (در ص 144كتاب) «مقصود من از شعور نبوت هر گز يك امر ماوراءالطبيعه نيست. هر شاعر حقيقی به ميزان و اندازه ‏ی رسوخش در تجارب عالی و متعالی زندگی و وجود، شعرش داری ارزش بيشتر يا كمتر است.» سپس حرف بسيار مهمی با چند اشاره ‏ی ضمنی مختلف به حوزه‏هی فكری و رفتاری ما مى‏زند كه: ‌«در عالم اين معنی (يعنی سرايش شاعر حقيقی) هيچ كس "خاتم‏النبيين" نيست.‌» آن گاه بری آن كه عدم وجود تعريف نهايی از شعر را بری مخاطب آشكار كند و جا بری پاسخ‏هی آيندگان باز گذارد، هر تعريف جا افتاده ‏ی سابق را با اما و اگری تعديل يا تدقيق مى‏كند. او بری آن كه امكان انعطاف در افكار عمومی از دست نرود و روی احتمالات آينده كه هميشه شناخت و نظريه را پيش برده‏اند، دری بسته نگردد، از وقار و صلابت نظری خود مايه مى‏گذارد و حرف درخشانی مى‏زند (ص 149كتاب): ‌«البته بايد يادآوری كنم كه سليقه و پسند من هيچگاه وضع و حال ثابتی ندارد.«
    بر پايه ‏ی اين نگرش زيبايى‏شناختی كه از كليه ‏ی شناخت‏هی فلسفی و اجتماعی به جان هنر نزديك‏تر است، او به متغير بودن سليقه‏هی لذت‏خواهی ما گواهی و به انعطاف‏پذيری در ساير مسايل رجوع مى‏دهد: ‌«.. اگر مقصود قراردادها و سنت‏هی اجتماعی و اقتصادی يا به اصطلاح اخلاقی و مذهبی و امثال اين‏هاست، شايد به قول پيران پيشين بشود گفت به نظر من هيچ امری "ثابت و مقدس" نيست مگر آن كه بری زندگی روحی سودمند و لازم باشد، بری يك شرف طبيعی لازم باشد. مسلما بسياری و شايد تمام قيود و سنت‏هايی كه ما داريم و به تحميل بر جامعه ‏ی ما جاری و حاكم است، غير لازم و عبث و نابهنجار است. وقتی جامعه آن چنان بيدار و هوشيار و متفكر شد كه سودمندی و لزوم حقيقی را دريافت و تشخيص كرد، آن وقت خواهد ديد و فهميد كه اغلب و شايد تمام اين قراردادها پوچ و احمقانه و دست و پا گير، يعنی مانع رشد طبيعی و انسانی است...‌» (ص 152كتاب(
    او بلافاصله پس از اين نقد جامع الگوهی رفتاری - نظری ما، گرايش مثبت و سازنده ‏ی خود را با ادی احترام به مزدك و زرتشت اعلام مى‏دارد. از ديدگاه او، با وجود چنين متفكران ازلی و پيشاپيشی، حاجتی به ديگران نيست. آن هم ديگرانی كه همچون اصحاب مقدس ايدئولوژى‏هی قدرت‏گرا در سطح جامعه مطرح شده‏اند. اين نكته‏ها را بايد در ميان سطرهی "مؤخره از اين اوستا" خواند و اشاره‏هی سربسته ‏ی آن را دريافت. به ويژه آن كه اخوان ثالث اين فرايند نقد و سنجش را در دو جبهه ‏ی متفاوت به پيش مى‏برد. او از يك طرف، لزوم قائم به ذات شدن فاعل شناسا را از طريق انديشيدن و شناختن متفكران فراموش شده هويدا مى‏سازد. اين امر وجه فكری نقد را در بر مى‏گيرد. از طرف ديگر، با كنايه و استفاده از زبان به اصطلاح زرگری و خواندن دگرگونه و كميك اسامی ماركس و انگلس و...، كه چيزی جز قداست‏زدايی از به اصطلاح پيامبران ايدئولوژى‏هی سر برآورده در دوران تجدد نيست، امر وجه زبانی نقد را پيش مى‏برد. انگار با رديف كردن نام رهبران تقدس‏يافته ‏ی چپى‏هی آن زمان كه به صورت پنج تن آل عبی مدرن درآمده‏اند، وی دريچه ‏ی به نقد ايدئولوژی مخالفان و اپوزيسيون واقعا موجود زمانه ‏ی خود مى‏گشايد.
    اين جا ما به اوج شهامت او در نظريه‏پردازی و فلسفيدن دور از ارزش‏هی حاكم زمانه رسيده‏ايم كه با تلفيقی از آموزه‏هی دو نظريه‏پرداز - زرتشت و مزدك - بی آن كه ربطی با جريانات مقلدان و پيروان‏شان بجويد در استقلال شعوری به امر التقاط و استفاده ‏ی آن از سوی شاعر منجر گشته است. اين اوج چنان بلند است كه انگار نه تنها دوره ‏ی از سقف نگاه همعصران و منتقدان بالا مانده بلكه همچنين تمام آن گرد و خاك بلند كردن انصار حزب‏الله و عناصری چون ميرشكاك‏ها كه در پی نابودی سنت مدرن تفكر شاعران بوده‏اند، به گرد پايش هم نرسيده است. روشن است كه به تمسخر گرفتن "سومين برادر سوشيانت" ميرشكاك‏ها در ستون‏هی روزنامه كيهان و سعی دست انداختن اخوان ثالث‏ها از سوی جوانان مؤمن و كارمند حاكميت فقها بی اثر مانده و خواهد ماند.
    اخوان ثالث بی آن كه تأثيری از كوتاه‏نظری همنسلان يا خصمی از جزم‏انديشان نسل‏هی آتی گرفته باشد، دست كم به پيامد آثار جرم اين دسته‏هی اخير انديشيده است. انگار او به پيش‏بينى‏هی داهيانه ‏ی مجهز بوده كه فرا روييدن بحران معنويت امروزی ما را از چندين دهه ‏ی قبل مشاهده كرده است. گويا مى‏دانسته كه با به قدرت رسيدن مذهب، از دست رفتن مشروعيت تاريخی اين جريان همچون "پايگاه روحيات و معنويات" جامعه آغاز خواهد گشت و روشنفكر دلسوز اين مرز و بوم بايستی در فكر جبران كمبود معنويت باشد. اخوان ثالث دهه‏ها پيش‏تر از آن كه فيلسوفان رسمى‏اش، عناصری چون داريوش شايگان در شرح زندگی خود (كتاب "زير آسمان‏هی جهان") با تكرار حرف متكلمان مسيحی كه خواستار احيی معنويات در سده ‏ی بيست و يكم بوده‏اند و بدون آن كه نامی از كارل رنر مبتكر چنين نظر و سخنی بياورد، از ضرورت وجود معنويت بگويد، بدين مسئله توجه كرده و راه و روش خود را اعلام داشته است. او در همين مطلب "مؤخره از اين اوستا" آورده است كه: ‌«... نمى‏توانم هردمبيل، ولنگار و بيراه باشم، بايد به امری مقدس و بزرگ... ايمان داشته باشم. اين ايمان به منزله ‏ی جان من است.‌» تلاش برپايى‏ی نظريه ‏ی التقاطی از افكار زرتشت، مانی و مزدك و بودا... بخشی از اين حركت در ايجاد معنويت است كه در رابطه‏اش مى‏گويد: ‌«من رهسپار وادى‏هی مقدس بودم‌» (ص .154) رفتار مدرن او در سطح انديشيدن حتا در يافتن همين امر مقدس نيز مشهود است كه نه به دنبال قبول يك امر كلی و ايمان آوردن و سپس اتمام قضيه، بل نقد و بررسی ايمان‏هی مرسوم و سعی در تفكيك كردن موضوع‏هی موجود ياعرضه شده بری اعتقاد داشتن است. او در اين باره خاطرنشان ساخته است: ‌«چون حس و هوش و خِرَدم به من اجازه نمى‏دهند كه چه دينی و چه دنيوی به اين حماقت‏هی جاريه معتقد شوم و دروغ‏ها را باور كنم.«
    اين جا به مرحله ‏ی رسيده‏ايم كه منحنی رفتار او را بر محور مختصات ذهنيت اجتماعی بنگريم. رفتاری كه چيزی جز برگذشتن از فريفتاری ايدئولوژی و تلاش استقلال فاعل شناسا بری حضور در صحنه ‏ی چالش اجتماعی و تعريف معنويت و شرافت انسانی در چارچوب عرف دنيوی نيست. او در اين فرايند همچون پيامبری كه مسئوليت هيچ امتی را به عهده نمى‏گيرد، نويد ظهور هيچ مُنجى‏ی را اشاعه نمى‏دهد. او با نقد انتظار كشيدن مرسوم در ميان همزبانان و هموطنان، به آشتی دادن زرتشت و مزدك در دل و دنيی خويش برمى‏آيد و در اين پيكره نظری - معنوی، پيغام‏هايی از مانی و بودا را نيز جی مى‏دهد.
    اين پيكره ‏ی نظری - معنوی حاصل تلاش فردی است. همين مخاطب قرار دادن فرد، در قياس با الگوی قديمى‏ی مخاطب قرار دادن جمع، ويژگی مدرن آن را مى‏سازد و الزام وجودى‏اش را اين گونه تشريح مى‏كند: ‌«انسان امروز با شامه و بينش بشری و اجتماعی، بايد با حقايق زندگی آزاد و شرفمند امروز آشنا باشد. تفاهم و الفت ارواح، رفاه و آسايش همگان، عدل و ايثار و محبت‏هی بشری شرف كار و زحمت‏هی سودمند يا زيبی آدميان. اين‏هاست آن چه مقدس و شريف است. اين‏هاست آن چه ارزش به زندگی مى‏دهد، ارجمند و عزيز است.‌» (ص 155كتاب(.
    او سپس اين "هفت شهر عشق‏جويی" انسان مدرن بری رسيدن به معنويت را چون الگوی رفتاری از ساير الگوهی رفتار متمايز مى‏سازد: ‌«.. نه حدود و ديوارهايی كه عده ‏ی سياست‏پيشه و بى‏عمق و آخوندهی درباری و روحانى‏نما بری مقاصد و اغراض آلوده و پست و پليد خود جمع و جور كرده‏اند... انسان آزادانديش، انسان واقعی امروز بالاتر از اين افق‏هی كوتاه و پست و حقير مى‏نگرد. امروز فقط انسان مطرح است و ارزش هستی و عمر و كار سودمند يا زيبايی او، كار شريف و سودمند بشری و حمايت محرومان جوامع بشری.‌» (همان جا(.
    اين الگو كه امروزه برنامه ‏ی جريان دگرانديشی است، بری اخوان ثالث آن روزگار، حاصل كار عنصری است كه نامی غير از زنديقی نمى‏گيرد. اخوان ثالث در مطلب مهم و درخشان خود تبار دگرانديشان امروزی را در سنت آزادانديشانی مى‏بيند كه در كنار سنت مذهبيون برباليده‏اند و مدام موضوع سركوب و پيگرد تمامت‏خواهی مطلق‏انديشانه بوده‏اند. دگرانديشی يا زنديقی بودن كه اشاره ‏ی به رفتار فكری اخوان ثالث هم هست، روحيه ‏ی است كه بر فراز مؤخره از اين اوستا همواره در پرواز خواهد بود. چنانچه اين التقاطگرايی با وجين كردن جنبه‏هی مثبت و پويی نظريات متفكران، سعی در يافتن راهكارهی فردی در عرصه ‏ی اجتماع خواهد كرد.



    Last edited by S.A.R.A; 10-05-2007 at 00:57.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •