ممنونم مهدي جان
از راهنمايي قشنگت
ممنونم مهدي جان
از راهنمايي قشنگت
من با اتش اشنا شدم
و چه كسي اين چنين اشنا شده است
هنگاهي دستم را دراز كردم كه دستي نبود
هنگاهي لب به زمزمه گشودم
كه مخاطبي نداشت
و هنگامي تشنه اتش شدم
كه در برابرم دريا بود دريا ودريا....!
از ديده به جاي اشك خون مي ايد
دل خون شده از ديده برون مي ايد
دل خون شده از اين غصه كه قصه ي عشق
مي ديد كه اهنگ جنون مي ايد
مي رفت و دو چشم انتظارم بر راه
كان عمر كه رفته باز چون مي ايد؟
با لاله كه گفت حال ما را كه چنين
دل سوخته و غرقه به خون مي ايد
كوتاه كن اين قصه جانسوز اي شمع
كز صحبت تو بوي جنون مي ايد
ماه در اوج اسمان مي رود
و ما در گوشه اي از شب
همچنان به گف و گوي دست ها
گوش فرا داده ايم و ساكتيم
و در چشم هاي هم يكديگر را مي خوانيم
و در چشم هاي هم يكديگر را مي بخشيم
و من همه دنيا را در چشمهاي او مي بينم
و او همه دنيا را در چشمهاي من مي بيند
و ما در چشم هاي هم ساكتيم
و در چشم هاي هم مي شنويم
و در چشم هاي هم يكديگر را مي شناسيم
يكديگر را مي بينيم
و چشم در چشم هم
و گوش به زمزمه ي لطيف و مهربان دست ها خاموشيم
و ماه در اوج اسمان مي رود
جالبه همه دارن از شعر هاي علي شريعتي مي نويسن
در حاليكه ايشان كمتر به شعر اهميت مي دانند همونطور كه ايشان گفت:كوير جاي ماندن نيست جاي حركت است
حالا ما هي ازش شعر بنويسيم خب كه چي؟
بهتره از عقايد اين مرد نوشت
اگر يك عمر فلسفيدن و علميدن و منطقيدن و خياليدن و لفظيدن ريشه ي جانت را نخشكانده باشد، فكر و خيال و كلام، از درون تورا نپوسانده باشد، اگر يك ريشه ي زنده، يك ذره جوهر حيات و يك قطره شيره زندگي در تو مانده باشد، جوانه مي زني، مي رويي، رشد و نمو مي كني، به برگ و بار مي نشيني و سايه و ثمر
مي دهي.
باغبانت مهربان و ماهر است.هوشيار و صبور است.او بركت خاك است و مهر زمين و مهرباني بهار و نوازش باران و عشق آفتاب.
ناز انگشت هاي بارون او
باغت مي كنه،
ميون جنگلا
طاقت مي كنه.
با مخاطب هاي آشنا صفحه ي272
چه تنگناي سختي است
يك انسان يا بايد بماند يا برود
و اين هردو،
اكنون برايم از معني تهي شده است
و دريغ كه راه سومي هم نيست
من به این مهر سکوتمن به این تاریکی،من به مامن به فرسودگی ذهن خودم معترضم،که چرا...شوق آغاز مرا و منی چون من را،ز خودم دزدیدندبه کجا برگردم؟؟؟؟؟حق برگشتن را ز تنم دزدیدند!!!!!
درد بزرگی است که عاشق باشی,اما معشوقی نداشته باشی و ..رنج عظیمی است که معشوق باشی,اما لیاقت عشق را در خود نیابی
هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت.
هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما، اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟
هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟
می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم، متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟
اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟
تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است.
می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!
« دکترعلی شریعتی »
( هبوط در کویر )
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)