تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 207 از 212 اولاول ... 107157197203204205206207208209210211 ... آخرآخر
نمايش نتايج 2,061 به 2,070 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2061
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.[
    کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومتر و 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند.


    رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...

    بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود



    20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.

    بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.



    40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

    آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.

    او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.



    داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد.

    حالا "آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟"

    یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید.

    منبع : مجله اینترنتی من
    Last edited by mohsen_gh1991; 14-10-2011 at 22:52.

  2. 5 کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2062
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟

    پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :



    - اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :



    - من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .



    انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :


    - راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :



    - نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .



    انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی



    دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :



    - غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک



    پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .



    پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی



    نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .




    آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :



    - یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .



    راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟



    انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و



    گریست .


    عرفان نظرآهاری

  4. 3 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2063
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض

    مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ،

    پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد

    دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی

    او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه

    یک روزمهرداد اوستابه همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی

    مخصوص دربار می بیند

    مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه

    از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستابه فرانسه می رود

    در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستامی خواهد

    که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید


    وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم

    شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

    اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت

    كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

    كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب

    ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

    مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم

    چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

    چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم

    چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

    بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم

    ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

    نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل

    ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

    جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي

    چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

    به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون

    گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

    وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم

    ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟


    منبع : مجله اینترنتی ترانه ها


  6. 5 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #2064
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    غروب يک روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.
    زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر کوچکش را به او داد.
    زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکينگ دويد، ماشين را روشن کرد و به نزديک ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر کوچکش را بگيرد.
    وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي که داشته کليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
    زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان کليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعي کند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز کند.
    زن سريع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من که بلد نيستم از اين استفاده کنم.
    هوا داشت تاريک مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا کمکم کن!
    در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي کهنه به سويش آمد. زن يک لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت اين مرد…!
    زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديک شد و گفت: خانم، مشکلي پيش آمده؟
    زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي کليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز کنم.
    مرد از او پرسيد که آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز کرد!
    زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشکرم!
    سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شريفي هستيد!
    مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يک دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!!!
    خدا براي کمک به زن يک دزد فرستاده بود، آن هم يک دزد حرفه اي!
    زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فرداي آن روز حتما به ديدنش برود…
    فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شرکت شد، فکرش را هم نمي کرد که روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
    Dastanak.ir

  8. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #2065
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سه تا رفیق با هم میرن بهشت
    نماینده خدا میاد پیششون و میگه هر کدوم از شماها توی دنیا کمتر به زنتون خیانت کرده باشید اینجا ماشین بهتری سوار میشید
    نفر اول یه ده باری خیانت کرده بوده و بهش بنز میدن
    دومی سه بار خیانت کرده بوده بهش فراری میدن
    سومی که خیانت نکرده بوده بهش بوگاتی میدن
    ... روز بعد این سه نفر باهم نشسته بودن اونی که بنز سوار بود خیلی ناراحت بود
    دو تای دیگه بهش میگن چی شده حالا مگه ، بنز هم که بد نیست
    اونم میگه نه موضوع این نیست
    دیروز زنم رو اتفاقی دیدیم با یک دوچرخه از جلوم رد شد

    Dastanak.ir

  10. 5 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #2066
    کاربر فعال انجمن ادبیات hamid_diablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    آنجا که عقاب پر بریزد
    پست ها
    5,780

    پيش فرض

    مرد خسیس و طلاهایش




    در زمانهای دور مردی ژنده پوش بود ، این مرد طلاهای با ارزشی داشت اما بسیار خسیس بود و زندگی فقیرانه ایی برای خود درست کرده بود . طلاها را در کیسه ایی ریخته و هر شب سوراخی حفر می کرد و آنها را در آن پنهان می ساخت و این کار را هر شب تکرار می کرد . بلاخره در یکی از آن شب ها دزدی او را دید و پی به رازش برد و بعد از رفتن مرد خسیس سوراخ را باز کرد و طلا ها را دزدید و برد .
    آن شب مرد خسیس کابوس دزدیده شدن طلاهایش را دید صبح زود به طرف سوراخ که در کنار دیوار باغی کنده بود دوید و فهمید کابوس اش حقیقت داشته در کنار سوراخ نشست و گریست فریاد و فغان می کشید مسافری که از آنجا می گذشت علت نالانی مرد خسیس را پرسید و او ماجرا را گفت .
    مسافر گفت چرا طلاها را در داخل خانه ات پنهان نکردی تا هر وقت خواستی از آنها برای خرید استفاده کنی .
    مرد خسیس فریاد کشید و گفت : مردک من طلاهایم را خرج کنم . مگر آنها را از سر راه یافته ام ! کور خوانده اید من طلاهایم را خرج چیزهای بی ارزش نمی کنم .
    مسافر از تغییر حالت و حرفهای مرد خسیس شگفت زده شده بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : خسیس خود را بیمار و بیچاره می سازد .
    مسافر سکه طلایی به مرد خسیس داد و گفت این را بگیر و سوراخ کندن ، را فراموش کن ، اما مرد خسیس تا روزی که زنده بود این کار را ادامه داد .

  12. 5 کاربر از hamid_diablo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #2067
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض داستان تغییر

    آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند

    آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…

    …و عاشق هم شدند.

    کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..

    بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»

    کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»

    بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»

    ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

    درست مثل هوا که تغییر می کند.

    دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

    کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»

    بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم…

    …من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

    کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»

    بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه

    قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

    کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»

    بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان

    زیبای خودم را می خواهم.»

    کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»

    ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

    درست مثل دنیا که تغییر می کند.

    دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.



    کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»

    بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»

    «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»

    کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.

    یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند ، همه چیز

    عوض شده بود…

    اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت

    ببخشدش.

    بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.

    آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

    پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ…»

    ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«…سیاه و درخشانم را ندیدید؟»

    قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد.

    و حالا قورباغه آنجا منتظر است…

    …با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند….

    …نمی داند که کجا رفته.

    جی آنه ویلیس
    مجله اینترنتی روزنه ها

  14. 7 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #2068
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض شیوانا و مرد تاجر

    یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود.

    روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.

    شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.

    یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.

    شیوانا پاسخ داد : شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست!
    کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتراست.

    او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد.

    او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.
    وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است!

    اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند.

    وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است!

    بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است...


    کسی که اشتباه نکند، پیشرفت هم نمی کند. تدی روزولت
    منبع: نت

  16. 6 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #2069

    پيش فرض

    3. نام نویسنده ی داستان یا نام مترجم و منبع را ذکر نمایید.
    لطفـا منبـع داستـان رو هم ذکـر کنید در غیر اینصورت پسـت ها پـاک خواهنـد شد .



    ممنــون .

  18. 5 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #2070
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    12 دختر شيريني فروش!!!

    نشسته بودم تو بوفه دانشکده که یکى از دوستام اومد صدام کرد وگفت بیا که دلدار نازنینتون دارن بیرون بوفه از شوق زیارتتون بال بال میزنن! من که اول فکر کردم سر کارم به یه لبخند که یعنی خر خودتى بسنده کردمو با حالتی رمانتیک مشغول میک زدن آبميوم شدم. دوستم با تاکید گفت: زبل خان! باور نداری از پنجره نگاه کن.لب از لب نی آب میوه برداشتم وبا چشمانی به خماری چشمان همان موجود که بالاتر عرض کردم از پنجره بیرون رو نگاه کردم که...دقیقا مثل همان موجود مظلوم بار کش جفا پیشه که از کوره در میره انگاری از ذوق به جفتک انداختن افتادم وچنان با شوق برای بیرون رفتن از پشت میز بلند شدم که حداقل پنج شش تا شلوار وتی شرت رو به رنگ آبمیوه وچایی درآوردم . مثل ماشینی که ریپ میزنه خودمو رسوندم دم در بوفه که دیدم یار با شرم سلامی کرد و من با ذوق جوابی دادم. عین آدمایی که چهل پنجاه روزه هیچی نخوردن والان یهو خیره شدن به یه مرغ بریان، با دهان باز داشتم نگاش میکردم که همونطوری که سرش پایین بود گفت:بابام...بابام...اجازه داد که امشب بیاین...
    هنوز حرفش تموم نشده بود آنچنان دادی زدم که برادران عزیز حراست جهت تربیت اخلاقی حقیر به طرفم اومدن ومن با اندکی چاپلوسی قضیه رو ختم به خیرانیدم!!!هر انچه نقدینگی در جیب داشتم رو از خوشحالی خرج دوستانِ مگسانِ گردِ شیرینیم کردم وهرکدام حداقل دوسه کیلویی رو اون روز بر سایز واندازه ی خندق بلایشان افزودند!به خونه زنگ زدمو خبر مسرت بخش رو به مادرم گفتم.اونم گفت زود خودتو برسون که براشب کلی کار داریم.از ساعت چها تا هشت در حمام مشغول رسیدگی به دکوراسيون جمالمون بودم(جمال داداش عروس خانومم بود ولی اینجا منظور نویسنده!!!صورت کریه خودشان است)شاید بیش از صد وبیست مدل خط ریش رو امتحان کردم تا بالاخره یکی رو به اکراه انتخاب کردم!کت وشلواری رو که تازه خریده بودم پوشیدم وهرچی عطر واسانس وادکلن بود رو به سر وصورت ولباسام زدم وبالاخره حرکت کردیم!!!
    لامصب مگه این راه تموم میشد!مادرم رو کرد به پدرمو گفت :یه جانگهدار یه خورده شیرینی بگیریم .منم که دودستی دسته گلی رو که خریده بودیم تو دستم نگه داشته بودم وحالت های مختلف نگه داشتنشو تمرین میکردم یه نگاهی به بابام کردم که اونم نگام کرد وگفت:چیه؟ چش سفید ! حتما میخوای شیرینیم من بخرم؟
    از آنجا که ما ژنتیک مشکل ناخن داریم(ناخن خشکیم)!!! حرف پدر چون میخ بر قلبم نشست وبا اکراه سر به زیر انداختم . به ذهنم رسید که به بابا بگم بریم شیرینی فروشی که هرچند وقت یه بار خودم میرفتم و به بهونه شیرنی خریدن دختر جوونی رو که صندوقدار اون شرینی فروشی بود دید میزدم!!(به جون مادرم بی منظور وفقط جهت امر خیر)گفتم : بابا سر همون خیابون نگه دار من برم زود شیرینی بگیرم.بابامم که از خداش بود گفت :چشم شا دوماد(این یعنی خوشحال بود که خودم میخوام شیرینی بخرم).سریع با همون تیپ تر گل وورگل پیاده شدم وخودمو انداختم تو شیرین فروشی. دختره پشت میزش نشسته بود وداشت با یه مرد میان سال جر وبحث میکرد.چند تایی سرفه زدم ولی باوجودی که عین جوراب داشتم پشت ورو میشدم کسی محلمون نذاشت.خودم جلوتر رفتم .دیدم نخیر بدجور پیچیدن به پر وپای هم. با قیافه ی چنگیز وثوقی رفتم جلو وگفتم:سلام عرض شد.دختره با یه لبخند تلخ که حکایت از کلافگیش از دست مرد مورد نظر بود گفت: سلام آقا خوبین خوش اومدین.با همون لحن قیصر گفتم:چاکر شماییم .باس ببخشین چیزی شده؟ یه هو مرد ِ نامرد نه گذاشت ونه برداشت یه دست به سینه من زد وگفت: توچی میگی جوجه فکلی!!
    اک هی!!! له شد احساسمون اساسی!!! ما که دیگه داشتیم قاطی مرغا میشدیم ویه جورایی خواستیم جلو اونیکه یه زمانی به دید خریدار نگاش میکردیم کم نیاریم صدارو بلند کردم وگفتم:اوهوی عمو احترام سنتو میگیرم والا این خانوم دستور بدن باهات جوب پیاده رو رو لای روبی میکنم!
    بر گشت وآنچنان نگاهی از سر خشم به من کرد که اگه ضایع نبود در میرفتم وپشت سرمم نگاه نمیکردم.اومد جلو دستشو از تو جیبش درآورد که منم به خیال اینکه میخواد بزنه اومدم زرنگی کنم تا اونجایی که جان در بدن داشتم با مشت کوبوندم زیر چشمش !!!
    مرد ِ الان نمرده یه ساله مرده! دختر زبون بستم که داشت میمرد هی زود به زود میگفت کشتیش کشتیش...
    خدا وکیلی خودم اوضام اونقدر خراب بود که چیزی نمونه بود ریق رحمت رو سر بکشم !! با هر مکافاتی بود خودمو سر پا نگه داشتم وگفتم بابا یکی یه آبی چیزی به صورت این مرد بزنه!! دختره سریع رفت ویه لیوان آب آورد وبه صورت مرد پاشید.مرد بخت برگشته که زیر چشمش شده بود مزرعه ی بادمجان به خودش اومدو یه نگاه به من انداخت تا اومد چیزی بگه من عین مگ مگ! از شیرینی فروشی زدم بیرونو دویدم طرف ماشین.تانشستم به بابا گفتم برو!! گفت:حیف نون یه ساعته رفتی پس شیرینی کو!!گفتم شیرینیش خوب نبود بریم یه جا دیگه.
    مخم کار نمیکردو دیگه جفنگیاتی که ابوی گرامم داشت بارم میکرد رو نمي شنیدم.بالاخره شرینی خریدیمو رسیدیم به مقصد! همچین که چشمم به در ب خونه افتاد همه چی یادم رفت از ذوق داشتم ذوق مرگ میشدم زنگ رو زدیم وصدای مادر زن عزیزم آمد که:کیه! همینکه فهمید ماییم درب راگشود!!
    وارد شدیم وسلام وحال واحوال ومنم که داشتم تریپ خجالت حمل میکردم سر به زیر و چون آهو تمام حیاط را با درود وسلام به مادر زن جانمان طی کردیم ورسیدیم داخل اتاق که پدر زن جان عزیمان را هم ببینم .
    سرم پایین بود که یه صدای آشنا گفت: خوش اومدین... خود پدر زن عزیزم بود ...سرمو بلند کردمو گفتم: قربون.... تاسرمو بلند کردم وپدر زنمو دیدم گل وشیرینی وهمه چی رو پرت کردم طرفشو مثل قرقی فرار رو برقرار ترجیح دادم وپدر نازنینم رو همونجا گذاشتم که اندک کتکی نوش جون کنه!!!اینم از بخت بد من بود که پدر زنم همونی از آب در اومد که زدیم زیر چشمش صیفی جات کاشتیم!!!
    یه هفته ای رو خونه آفتابی نشدیم که همه چی به خیر وخوشی تموم شد والبته من هم اندك کتکی از پدر مهربانم تناول نمودم.سه سالی میشه با همون خانوم صندوق دار شیرینی فروشی عروسی کردیم وهر چندوقت این قضیه یادش میفته کلی میخنده!!!

    نوشته :هاشم پورمحمدی
    ماخذ:.shereno.ir

  20. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •