تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 200 از 212 اولاول ... 100150190196197198199200201202203204210 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,991 به 2,000 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1991
    کاربر فعال انجمن ادبیات hamid_diablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    آنجا که عقاب پر بریزد
    پست ها
    5,780

    پيش فرض

    دلهره امتحان

    زنگ آخر بود . از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
    در گوشه ای از حیاط ،خودم را گم و گور کردم. اما دلهره ی امتحان و جواب ندادن
    به سوالات جبر و نمره صفر ..
    اکنون چند سال از آن روز می گذرد اما باز هم دلهره ی امتحان جبر آن روز را با
    خود دارم. به پسرم گفتم: «اگه بلد نیستی،اگه خواستی سر جلسه امتحان
    حاضر نشی، اشکالی نداره، یه راست بیا خونه، توی حیاط مدرسه نمون،
    یه وقت غصه نخوری بابا!»
    پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجید، همکلاسیم،
    قرار گذاشتیم که جواب سوالات رو به همدیگه برسونیم.»
    حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه می گذرد اما دلهره ی جلسه ی امتحان
    رهایم نمی کند!

    نویسنده : سیامک احمدی

  2. 2 کاربر از hamid_diablo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1992
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض

    ميگويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.
    روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.
    پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!
    کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!
    و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!
    مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...
    کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!
    معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...
    اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم !

  4. 3 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1993
    پروفشنال Glad Boy's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    799

    پيش فرض

    سلام دوستان
    آقا فردا پشت کنکوری ها کنکور دارن ! بالاخره خواهری برادری فامیلی کسی از شما هم هست که کنکور داشته باشه !
    من اومدم اینجا از دوستانی که دستشون توی کاره درخواست کنم از این داستان های کوتاهی که دارای بار مفهومی و معنوی هستش
    تقریبا مثل همین هایی که بالا نوشتید برای من بذارید منتها چیزی باشه که به درد کنکوری ها بخوره و مثلا من بتونم به عنوان یه بزرگتر
    برای یکی که ازم کوچیکتره و فردا کنکور داره تعریف کنم ! داستان هایی با موضوع های امیدواری، آرامش و ... که توی روحیه طرف تاثیر مثبت
    داشته باشه ...

    ممنون میشم.

  6. #1994
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی unknown47's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    1,056

    پيش فرض

    یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

    سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

    این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
    و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

  7. #1995
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:

    افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.


    فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.


    پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.


    نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.

  8. 4 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1996
    حـــــرفـه ای Hadi King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    پست ها
    14,066

    پيش فرض

    راز جعبـه کفـش

    زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند…

    در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

    پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

    سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

    پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”
    موفق باشید!

  10. 3 کاربر از Hadi King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1997
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    5 غرور کاذب!!!

    غرور عجیبی داشت. چشم‌هایش خیلی ضعیف شده بودند ولی باز هم از گذاشتن عینک خودداری می‌کرد.

    عاقبت به علت ضعف شدید بینایی، جدول کنار خیابان را ندید و نقش بر زمین شد. پایش از چند نقطه شکست.

    دکتر بعد از جراحی، تاکید کرد که تا مدت‌ها بدون عصا راه نرود. اکنون ماه‌هاست که خانه‌نشین شده است، غرورش اجازه نمی‌دهد با عصا راه برود.

    مصطفی چترچی

  12. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1998
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    9 چتر قرمز

    چتر قرمز مال من بود اما او زودتر از من، آن را برمی‌داشت.

    آن روز صبح هم که باران به شدت می‌بارید، زودتر از من برخاست و دوباره آن را برداشت.

    از شدت عصبانیت تا سر خیابان به دنبالش رفتم، چترش را به او دادم و چترم را پس گرفتم.

    وقتی چتر را باز کردم دلم شکست، او هر روز چتر سوراخ مرا با خود می‌برد و چترش را برای من می‌گذاشت.


    ایمان کیانی

  14. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1999
    داره خودمونی میشه mostafa 1981's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    پست ها
    45

    پيش فرض

    دنیای کارنکردن

    تازگیا از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟نگاهم کرد وگفت که میخواد رئیس جمهور بشه.
    دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهوربشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
    جواب داد:به مردم گرسنه وبی خانمان کمک میکنه.
    بهش گفتم :نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کارروانجام بدی،میتونی ازفردا بیای خونه ی من وچمن ها رو بزنی،درخت ها رووجین کنی وپارکینگ روجاروکنی.اونوقت من به تو 50000 تومن میدم وتورومیبرم جاهایی که بچه های فقیرهستن وتومیتونی این پول روبدی بهشون تا برای غذا وخونه ی جدیدخرج کنن.
    مستقیم توی چشمام نگاه کردوگفت:چرا همون بچه های فقیررونمیبری خونه ت تا این کارها روانجام بدن وهمون پول روبه خودشون بدی؟
    نگاهی بهش کردم وگفتم به دنیای سیاست خوش اومدی!!!
    دنياي مجازي چيست؟
    روزي با عجله و اشتهاي فراوان به يک رستوران رفتم.
    مدتها بود مي خواستم براي سياحت از مکانهاي ديدني به سفر بروم. در رستوران محل دنجي را انتخاب کردم، چون مي خواستم از اين فرصت استفاده کنم تا غذايي بخورم و براي آن سفر برنامه ريزي کنم.
    فيله ماهي آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهاي ليست نوشته شده بود: غذاي رژيمي مي خوريد؟ ... نه
    نوت بوکم را باز کردم که صدايي از پشت سر مرا متوجه خود
    کرد
    :

    عمو... ميشه کمي پول به من بدي؟ فقط اونقدري که بتونم نون بخرم
    نه کوچولو، پول زيادي همراهم نيست... باشه برات مي خرم.
    صندوق پست الکترونيکي من پُر از ايميل بود. از خواندن شعرها، پيامهاي زيبا و همچنين جوک هاي خنده دار به کلي از خود بي خود شده بودم. صداي موسيقي يادآور روزهاي خوشي بود که در لندن سپري کرده بودم.
    عمو .... ميشه بگي کره و پنير هم بيارن؟
    آه يادم افتاد که اون کوچولو پيش من نشسته.
    باشه، ولي اجازه بده بعد به کارم برسم، من خيلي گرفتارم. خُب؟
    غذاي من رسيد. غذاي پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسيد که اگر او مزاحم است، بيرونش کند. وجدانم مرا منع مي کرد. گفتم نه مشکلي نيست.بذار بمونه. برايش نان و يک غذاي خوش مزه بياريد.
    آنوقت پسرک روبروي من نشست.
    عمو ... چيکار مي کني؟
    ايميل هام رو مي خونم.
    ايميل چيه؟
    پيام هاي الکترونيکي که مردم از طريق اينترنت مي فرستن.
    متوجه شدم که چيزي نفهميده. براي اينکه دوباره سئوالي نپرسد گفتم:
    اون فقط يک نامه است که با اينترنت فرستاده شده
    عمو ... تو اينترنت داري؟
    بله در دنياي امروز خيلي ضروريه
    اينترنت چيه عمو؟
    اينترنت جائيه که با کامپيوترميشه خيلي چيزها رو ديد و شنيد. اخبار، موسيقي، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، روياها، کار و يادگيري. همه اين ها وجود دارن ولي در يک دنياي مجازي.
    مجازي يعني چي عمو؟
    تصميم گرفتم جوابي ساده و خالي از ابهام بدهم تا بتوانم غذايم را با آسايش بخورم.
    دنياي مجازي جائيه که در اون نميشه چيزي رو لمس کرد. ولي هر چي که دوست داريم اونجا هست. روياهامون رو اونجا ساختيم و شکل دنيا رو اونطوري که دوست داريم عوض کرديم.
    چه عالي. دوستش دارم.
    کوچولو فهميدي مجازي چيه؟
    آره عمو. من توي همين دنياي مجازي زندگي مي کنم!!!
    مگه تو کامپيوتر داري؟
    نه ولي دنياي منم مثل اونه ... مجازي. مادرم تمام روز از خونه بيرونه. دير برمي گرده و اغلب اونو نمي بينيم.
    وقتي برادر کوچيکم از گرسنگي گريه مي کنه، با هم آب رو به جاي سوپ مي خوريم. خواهر بزرگترم هر روز ميره بيرون. ميگن تن فروشي ميکنه اما من نمي فهمم چون وقتي برمي گرده مي بينم که هنوز هم بدن داره.
    و من هميشه پيش خودم همة خانواده رو توي خونه دور هم تصور مي کنم. يه عالمه غذا، يه عالمه اسباب بازي و من به مدرسه ميرم تا يه روز دکتر بزرگي بشم.
    پدرم سالهاست که زندانه
    مگه مجازي همين نيست عمو؟
    قبل از آنکه اشکهايم روي صفحه کليد بچکد، نوت بوکم را بستم.
    صبر کردم تا بچه غذايش را که حريصانه مي بلعيد، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز يکي از زيباترين و خالصانه ترين لبخندهاي زندگيم را همراه با اين جمله پاداش گرفتم:
    ممنونم عمو، تو معلم خوبي هستي.
    آنجا، در آن لحظه، من بزرگترين آزمون بي خردي مجازي را گذراندم.
    ما هر روز را در حالي سپري مي کنيم که از درک محاصره شدن وقايع بي رحم زندگي توسط حقيقت ها، عاجزيم

  16. 6 کاربر از mostafa 1981 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #2000
    کاربر فعال گالری عکس attractive_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    FaR & AwAy حالت:TiReD
    پست ها
    1,754

    پيش فرض

    نکته ای از انجــــیل

    او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست
    در Malachi آیه 3:3 آمده است:
    این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.
    همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماشا می‌کرد، دید که او قطعه‌ای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود.
    زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته می‌شویم. بعد دوباره به این آیه که می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقره‌کار پرسید: آیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟
    مرد جواب داد: بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظه‌ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.
    زن لحظه‌ای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا می‌فهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است.. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»

    اگر امروز داغی آتش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.

  18. 3 کاربر از attractive_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •