تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 45

نام تاپيک: شاهنامه فردوسی

  1. #11
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض دين و عقيده

    فردوسى مسلمان، شيعه، معتزلى و دوستدار خاندان پيغمبر و على بوده؛ راه رهائى و رستگارى را در دين و دانش مى‌جسته است. برخى از سخنان او در اين‌باره چنين بوده است:
    تو را دانش دين (۱) رهاند دوست
    ره رستگارى ببايدت جست
    به گفتار پيغمبرت راه جوى
    دل از تيرگى‌ها بدين آب شوى
    چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى
    خداوند امر و خداوند نهى
    که خورشيد بعد از رسولانِ مِهْ
    نتابيد بر کس ز بوبکر بِهْ
    عمر کرد اسلام را آشکار
    بياراست گيتى چو باغ بهار
    پس از هر دوان بود عثمان گزين
    خداوند شرم و خداوند دين
    چهارم على بود جفت بتول
    که او را به خوبى ستايد رسول:
    که ”من شهر علمم عَليَّم در است“
    درست اين سخن گفت پيغمبر است
    گواهى دهم کاين سخن راز اوست
    تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست
    على را چنين دان و ديگر همين
    کز ايشان قوى شد به هرگونه دين
    (۱). در برخى نسخه‌ها دانش و دين است، ولى صحيح ”دانش دين“ است و نسخه‌هاى کهن يا معتبر اين ضبط را تأييد مى‌کند. بنابر عقايد نياکان ما از ميان دانش‌ها بهترين آنها دانش دين و شناخت ايزد است، و در اين‌باره در شاهنامه و بيرون از آن باز هم سخن رفته است.
    براى نمونه:
    ز دانش نخستين به يزدان‌گرى که او هست و باشد هميشه به‌جاى
    چاپ مسکو، ۸/۴۰
    و سر راستى دانش ايزدى است (چاپ مول، ۴۱/۱۱۲۵) و در گرشاسپ‌نامه آمده است:
    ز دانش نخست آنچه آيد به‌کار به همين هست دانستن کردگار
    (۱۴/۱۴۶)
    در مصراع مورد بحث نيز که آغاز قطعهٔ ستايش دين است همين مطلب را مى‌خواهد بگويد، و ”دانش دين“ درست است و در نسخهٔ فلورانس مورخ ۶۱۴ هـ.ق. نيز چنين است. (دکتر خالقى مطلق).

  2. #12
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض زبان فردوسی و واژگان عربی در شاهنامه

    درباره واژگان فارسی شاهنامه تحقیقات ارزنده و شایان زیادی صورت گرفته است، اما درباره واژگان دخیل به ویژه واژگان عربی شاهنامه کمتر سخن رفته است.
    این مقاله بررسی و تحقیق مختصری است درباره واژگان عربی شاهنامه و زبانی که فردوسی در پدید آوردن آن به کار برده است.مشهور است که فردوسی در شاهنامه از کلمات عربی استفاده نکرده و برای به نظم کشیدن شاهنامه از واژگان «پارسی سره» بهره جسته است و برای اثبات این موضوع بیشتر به این بیت استناد می شود:
    «بسی رنج بردم در این سال سی
    عجم زنده کردم بدین پارسی»
    در پاسخ باید گفت، نخست این که در همین بیت یک واژه عربی «عجم» وجود دارد. دیگر این که درست است که فردوسی برای زنده گردانیدن ملیت ایران و زبان فارسی بیش از ۳۰ سال رنج کشیده است ولی موفقیت او منحصر به بهره گیری و استفاده از واژگان پارسی و داستان های ملی ایران نیست، بلکه علل و عوامل گوناگونی در موفقیت او دخالت داشته است.
    فردوسی همراه با کوششی پیگیر برای به انجام رسانیدن این مهم هیچ گاه از زبان زنده زمان خود غافل نبوده است. زبان زنده زمان او «پارسی دری» است نه «پارس سره» اگر می خواست تنها از پارسی سره که بسیاری از واژگان آن متروک و مرده بوده استفاده کند، شاهنامه او همچون بسیاری از آثار ادبی قرون گذشته از میان می رفت و در کوچه و بازار، قهوه خانه و گذر، دهان به دهان می گشت و سینه به سینه تاکنون نمی ماند.
    فردوسی لقب حکیم دارد. حکیم کسی است که به علوم و فنون، اعتقادات و رسوم زمان خود عارف و آگاه باشد و با کمک عقل و خرد به بررسی موضوعی بپردازد. بنابراین وقتی می خواهد اثر جاودان خود را به نظم درآورد با توجه به همه شرایط علمی و شرایط اجتماعی کار خود را آغاز می کند. فردوسی هنگامی این کار را انجام می دهد که زبان فارسی ایرانیان دستخوش آشفتگی و آزردگی بوده و او با پدید آوردن شاهنامه از این آشفتگی و آزردگی و افزونی آن جلوگیری می کند. پس به همین مناسبت است که می گوید «عجم زنده کردم بدین پارسی». با این که شاهنامه برگردانی از چند نثر کهن همچون «شاهنامه ابومنصوری» است و فردوسی آن را برای زنده کردن، زبان پارسی بازسازی و صحنه پردازی کرده ولی با توجه به پویایی زبان زنده، در ساختن و پرداختن آن تعصب بی جا به خرج نمی دهد و هر جا ضرورت و مناسبت می بیند از واژگان دخیل استفاده می کند تا همه مردم ایران زمین سخن او را به آسانی بخوانند، دریابند، لذت ببرند و به خاطر بسپارند. زبان زنده زمان او پارسی دری است که آمیختگی دارد با زبان و فرهنگ اسلام نه پارسی سره که واژگان متروک آن بسیار است، برای مثال وقتی در آغاز شاهنامه می خواهد از اعتقادات مذهبی و تشیع خود سخن براند نه تنها از به کاربردن واژگان دخیل عربی ابایی ندارد بلکه چند ترکیب و تلمیح قرآنی نیز در شعر خود می گنجاند، به این چند بیت بنگرید:
    منم بنده اهل بیت نبی
    ستاینده خاک پای وصی
    همانا که باشد مرا دستگیر
    خداوند تاج و لوا و سریر
    خداوند جوی می و انگبین
    همان چشمه شیر و «ماء معین»
    بر این زادم وهم بر این بگذرم
    چنان دان که خاک پی حیدرم
    هر آن کس که جانش به بغض علی است
    از او زارتر در جهان زار کیست؟
    در این ابیات و بقیه آن که خوشبختانه در شاهنامه معتبر آمده است واژگان عربی متعددی به چشم می خورد. واژه ها و ترکیب هایی از قبیل اهل بیت، وصی، لوا، سریر، حیدر و بغض. هم چنین ترکیب قرآنی «ماءمعین» نیز اشاره و تلمیحی دارد به آیه ۱۵ از سوره مبارک محمد (ص).
    به کارگیری واژگان عربی توسط حکیم توس به مقدمه شاهنامه محدود نمی شود. در بیشتر داستان های حماسی او نیز به چشم می خورد. در اوایل داستان رستم و اسفندیار با این بیت روبه رو می شویم.
    «پر آژنگ و تشویر شد مادرش
    ز گفتن پشیمانی آمد برش»
    واژه «تشویر» به معنی شرمساری، مصدر باب تفعیل عربی است. در همین داستان واژگان عربی متعدد دیگری را می بینیم که چون متداول بوده و در زبان و فرهنگ فارسی جا افتاده است فردوسی آن ها را به کار می برد. برای نمونه به ابیات زیر توجه کنید:
    «ببستی تن من به بند گران
    به رنجیر و مسعار آهنگران
    سلیح و سپاه و درم پیش توست
    نژندی به جان براندیش توست
    یکی ژنده پیل است برکوه گنگ
    اگر با سلیح اندر آید به جنگ
    چو بشنید آوازش اسفندیار
    سلیح جهان پیش او گشت خوار»
    در این ابیات، واژه مسعار به معنی میخ عربی است و کلمه سلیح که در سه بیت اخیر آمده است نمال واژه عربی سلاح است. در همین داستان وقتی اسفندیار در زابلستان اردو می زند که آماده کارزار شود با این بیت روبه رو می شویم:
    «شراعی بزد شاه و بنهاد تخت
    بر آن تخت شد هر آن بر نیکبخت»
    درواقع «شراع» واژه عربی و به معنی خیمه و خرگاه است.
    در داستان ضحاک مار بدوش نیز چند بار واژه عربی «محضر» به معنی گواهی نامه یا استشهاد نامه دیده می شود.
    «یکی محضر اکنون بباید نوشت
    که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
    چو بر خواند کاوه همه محضرش
    سبک سوی پیران آن کشورش
    خروشید کای پایمردان دیو
    بریده دل از ترس کیهان خدیو
    همه سوی دوزخ نهادید روی
    سپردید دل ها به گفتار اوی
    نباشم بدین محضر اندر گوا
    نه هرگز بر اندیشم از پادشا
    خورشید و برجست لرزان ز جای
    بدّرید و بسپرد محضر به پای»
    در داستان رستم و اشکبوس نیز استاد توس چندین مورد از واژگان عربی بهره جسته است به طور مثال در این چند بیت آمده است:
    «کُشانی بدو گفت: کویت سلیح
    نبینم همی جز فسوس و مزیح
    تهمتن به بند کمر و برد جنگ
    کزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
    خدنگی برآورد پیکان چو آب
    نشانده بر او چار پّر عقاب
    ستون کرد چپ را وخم کرد راست
    خروش از خم چرخ چاچی بخاست
    چو بوسید پیکان سرانگشت اوی
    گذر کرد از مهره پشت اوی
    نبرد تیر بر سینه اشکبوس
    سپهر آن زمان دست او دادبوس
    قضا گفت گیر و قدر گفت ده
    فلک گفت احسن ملک گفت زه
    کُشانی هم اندر زمان جان بداد
    تو گفتی که او خود زمادر نزاد»
    واژگان سلیح، ضریح، عقاب و ... عربی است. مشهورترین و شیواترین ابیات این داستان بیت یکی به آخر مانده است. که اتفاقاً پنج واژه عربی دارد. قضا، قدر، فلک، ملک و احسن.
    حکیم ابوالقاسم فردوسی که به راستی بزرگ ترین حماسه سرای ایران است در این بیت به ویژه دو واژه عربی قضا و قدر که از واژگان پربار فرهنگ و معارف اسلامی است به بهترین وجهی گنجانده و فصاحت و بلاغت را به کمال رسانیده است.
    «قضا گفت: گیر و قدر گفت ده
    فلک گفت: احسن ملک گفت: زه»
    با مراجعه بیشتر و مطالعه دقیق تر شاهنامه درمی یابیم که برخلاف نظر برخی از ملی گرایان، رمز موفقیت و مقبولیت فردوسی در آفرینش شاهنامه، مختصر به بهره گیری از واژگان پارسی سره و بیان داستان های ملی نیست، بلکه رمز پیروزی و جاودانگی او را باید در ابعاد گوناگون فکری و شعری جست وجو کرد. از جمله استفاده درست از زبان ژنده زمان او که با واژگان دخیل عربی و فرهنگ پربار اسلامی آمیختگی دارد.




    مجید شریفی



    روزنامه ایران

  3. #13
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض جایگاه زن در شاهنامه ی فردوسی

    رای بررسی جایگاه زن در شاهنامه، نخستین افسانه ای که می تواند به ویر پژوهنده برسد, بی گمان داستان رزم گردآفرید با سهراب است. این داستان اگر چه در برابر داستانهای دیگر کوتاه است ولی نکته های ریز و آموزنده ای در خود دارد که بایسته است به آنها پرداخته شود. این داستان براستی یکی از فرازهای شاهنامه است. خود ِواژه ی «گردآفرید» به معنای «پهلوان زاده» است. در این داستان گردآفرید دختر زیباروی, پهلوانی و جنگاوری و افسونگری را درمی آمیزد و رزم آورده و نیرنگ می سازد. اما در این داستان از دل «نیرنگ» و «افسونگری», معنای تازه ای بیرون کشیده می شود و بیکباره خواننده می تواند این نیرنگ ها و افسون ها را حتی ستایش کند!.
    او یک تنه به کاراز درآمده و بانگ هماورد خواهی برمی آورد و شگفتا که جز سهراب –کسی که پشت رستم را به خاک می زند- کسی را از میان آن همه سپاهیان, دل رزم و رویاروی با گردآفرید نیست! پهلوانانه می جنگد و زمانی که سهراب از دختر بودن او آگاه می شود, از خرَد خود بهره گرفته و افسونی در کار می کند و چهره گشوده و روی زیبای خود را به سهراب می نمایاند. آنگاه سهراب را که دلباخته ی پهلوانی و زنانگی او شده فریب داده و به او دل استواری می دهد که هم خود و هم دژ سپید را به او وا خواهد گذاشت... سهراب در پی او به پای دژ می رود. در درون دژ پدرش گردآفرید، گژدهم به پیشواز دختر خود آمده و به گونه ای به او می فهماند این نیرنگ -که در راه ایران کرده ای- نکوهیده و پلید نیست:
    بر دختر آمــــــد همــــی گــــــژدهم
    ابا نام داران و گردان بهم
    بگفتـــــش که ای نیک دل شـــــــــیر زن
    پـــــــــر غـــــم بد از تو دل انجمن
    که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
    نیامد زکار تو بر دوده ننــگ
    گردآفرید بر بالای دژ رفته و با سخنان نیشدار, سهراب را که از پایین به او می نگرد خوار می دارد و به او می گوید که سزاوار پیوند با یک زن ایرانی نیست! بیاد داشته باشیم که در این افسانه فردوسی گوشزد می کند که کوشش و رزم و نیرنگ و افسون در راه پاسداری از ایران و ایرانیان, زن و و مرد نمی شناسد. یک زن اینچنین می تواند با بهره جستن از ویژگی های زنانه ی خویش به یاری ایران بشتابد و حتی جایگاهی فراتر از مردان بیابد. پیمان شکنی و خوارداشت و نیرنگ همان گونه که در میان دیگر کهرمانان مرد شاهنامه –که در راه پاسداری از ایران می جنگند- معنایی دیگر دارد و نکوهیده نمی شود, برای این زن پهلوان نیز نکوهیده نیست و حتی به وارونه ستایش می شود. فردوسی بزرگ در اینجا به برتری زنان اشاره دارد که افزون بر برابری در نیروی بازو و خرد, می توانند با بهره گیری از ویژگی های زنانه ی خود توانمندترین و خردمندترین پهلوانان مرد را نیز به زانو درآورند.
    برای پی بردن به جایگاه والای زنان در شاهنامه, بسنده است که به داستانهای: رودابه, شهبانوی کابلستان(سیندخت), گردآفرید, کتایون, منیژه و.... در شاهنامه بنگیرم. بیاد داشته باشیم اسپاشی را که فردوسی و افسانه های او در آن بوده! در زمانی کمابیش نزدیک به فردوسی, در باختر به اصطلاح مردم سالار(یونان/روم) زنان به همراه بردگان, حتی انسان شناخته نمی شدند و حق رای نداشتند در حالی که در ایران نزدیک به همان دوران یعنی دوران ساسانی, زنان –حال به هر انگیزه ای- به جایگاه شاهی رسیده اند. از همین روی است که فردوسی بزرگ نیز در شاهکار خود جایگاهی برابر و یکسان به زنان می دهد چرا که او نیز پرورش یافته ی این فرهنگ است.
    ناآگاهان و کینه داران به فرهنگ و شکوه ایران, کوشیده اند به گونه ای با جدا کردن بخشی از سروده های فردوسی و نهادن آن در میان, فردوسی و ایرانیان را زن ستیز بازشناسانند! برای نمونه:
    چو با زن پس پرده باشد جوان
    بمانـد منش پسـت و تیره روان
    ولی اگر در شاهنامه خوب نگریسته شود و به ژرفنای سخن پی برده شود، می بینیم که فردوسی هرگز پادزنان نبوده است و بارها خرد و نیکی را در منش زنان ستوده است. ولی باید دانست که همانگونه که بازیگران مرد و نرینه ی شاهنامه –این دفتر فرزانگی- بد و خوب دارند, بازیگران زن و مادینه هم بد وخوب دارند! برای نمونه, در داستان پرآب چشم سیاوش –که سودابه بازیگری منفی زنانه دارد- از زن بد سخن رانده شده, که این بازیگر می توانست مرد هم باشد و به سخن دیگر پیوندی با جنیسیت بازیگر و زن بودنش ندارد.
    در شاهنامه زنانی را می بنیم که چنان آزاد و خردمند و نیرومند هستند, که امروزه –حتی با موج برابر سازی حقوق زن و مرد که در جهان راه افتاده- بسادگی می توانند الگوی زنان باشند. برای پی بردن به این پرسمان بسنده است که به تابوشکنی ها و چیرگی بر سنت های نادرست و زن ستیز اجتماع و خانواده و تیره ها که به دست زنان در شاهنامه انجام می شود با دید ژرفتری نگریسته شود. گناه بر گردن فردوسی نیست که زنان و مردان ما امروز این داستان ها را نمی خوانند و از آنها پند و الگو نمی گیرند! و به وارونه از سر ناآگاهی او را زن ستیز می انگارند!
    زنان ما باید که با بهره گیری از همین بن مایه های میهنی جایگاه والای خود را بشناسند و سپس با پیوند زدن این پیشینه ی روشن و افتخارآمیز با روشهای نوین و هماهنگ جهانی به سوی برابری حقوق از از دست رفته ی خود گام بردارند.
    چــو فــرزند را باشــد آئیـن و فر
    گرامی به دل بر چه ماده چه نر

    کورش محسنی
    برگرفته شده از تارنگار: تاریخ, جشنها و زبان پارسی

    آفتاب

  4. #14
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض مازندران در شاهنامه

    به نام اهورا
    مازندران در شاهنامه
    که مازندران شهر ما یاد باد
    همیشه برو بومش آباد باد

    در شاهنامه هر وقت نام هفت خوان رستم به میان می آید بی گمان به یاد سختی رستم، برای نجات دادن شاه ایران و لشکریان از بند دیو سفید و دیوان مازندران می افتیم. نکته بسیار مهمی که باید ذکر گردد، تعیین مکان مازندران می باشد.
    غالبا این ناحیه را همان مازندران کنونی که مجاور دریای خزر و گیلان می باشد، می پندارند و مکان مجاور آن را به نام گرگسار که غالبا با هم در شاهنامه می آیند را همان گرگان امروزی پنداشته اند و می پندارند اما رای نویسنده ی این نوشتار بر آن استوار نیست. و سعی بر آن دارد که با دلایل منطقی و اسناد به اثبات کردن پندار خود، بپردازد.

    چو نامه به سام نیرم رسید
    یکی باد سرد از جگر برکشید...
    یکی لشکری راند از گرگسار
    که در پای سبز اندرو گشت خوار
    چو نزدیک ایران کشید آن سپاه
    پذیره شدندش بزرگان به راه

    اولین برخورد ها در شاهنامه که باعث می شود نام مازندران و گرگسار و سگسار به این کتاب افزوده شود در جنگ های سام با نره دیوان آن قوم است که در مناطقی به همان نام ساکن بوده اند. دریافت می شود که مناطق یاد شده در کنار یکدیگر قرار داشته اند و به این دلیل است که نام این مکان ها با هم در بیشتر مواقع ذکر شده است.
    سام در بسیاری از جنگ های خود اسیرانی به همراه خود از مازندران به پایتخت منوچهر که در تمیشه بود می آورد. برای همین نگاهی به موقعیت جغرافی اسطوره یی تمیشه می کنیم.

    ز آمل گذر سوی تمیشه کرد
    نشست اندر آن نامور بیشه کرد
    کجا کز جهان کوس خوانی همی
    جز این نام نیزش ندانی همی

    تمیشه tamisheh ، تمیش، تمیشان، نام دو محل تاریخی مازندران ایران کنونی است. نخست در پایان خاک مازندران و در شرق هم مرز با گرگان که آن را تمیش کوتی بانصران خوانده اند و دیگری بیشه ی تمیسر( تمیسانسر ) است که روستا تمیشان حوزه شهر آمل امروزی کنار دریا و محل کارخانه ی چوبری دولتی است.
    اما نظر فردوسی بزرگ کدام تمیشه بوده است، ابن اسفندیار معتقد است که همان تمیشه اول است یعنی تمیشه کوتی بانصران که نزدیکی بیشه ی نارون بوده است. وی آثاری را مانند گرمابه و خندق که منصوب به فریدون شاه پیشدادی است را به گفته ی خود شخصا بازرسی کرده است (تاریخ طبرستان ج1-ص58(
    مرعشی مازندرانی منظور فردوسی را تمیشه دوم می داند یعنی در نزدیکی دیلم (تاریخ طبرستان ورویان و مازندران ص106-107)و خود فردوسی این منطقه را در حدود کوس می داند که از آن اطلاع چندانی نیست.
    در کتاب مقدس اوستا نام فریدون غالبا در کنار نام مکانی به نام ورن verena آمده است و غالبا شرق شناسان این نام را به صورت کلی با گیلان، دیلم و پدشخوارگو، تطبیق داده اند و برخی نیز آنرا ورک vereka دانسته اند که محل تولد فریدون بوده است (استاد ابراهیم پورداودیشت ها-ج1-ص192)
    با مقدمات ذکر شده می توان دریافت کرد که پایتخت کی کاووس که بعد از چند سال از ماجرای دیوان مازندران همان تمیشه بوده است که ذکرش رفت و بعد از آن پایتخت به استخر پارس انتقال داده شد.
    به داستان رجوع می کنیم که بیشترین معروفیت را برای مازندران به دست آورده است. کاوس کی، در سر هوای فتح مازندران را دارد بزرگان دربار مانند زال و طوس و گودرز او را بر حذر می کنند از این کار و زال او را یادآوری می کند که:

    یکی پند دیگر بگویم ترا
    ز دل تیرگی ها بشنویم ترا...
    تو دانی نیای تو جمشید بود
    که تاجش به رخشنده خورشید بود
    همه دیو و دد بد به فرمان او
    سراسر جهان بد به پیمان او
    نبودش به دل یاد مازندران
    نبودش بدین کار او سرگران
    فریدون نکرد اینچنین کار یاد
    که خود تخت ضحاک داد او بیاد...
    منوچهر شد زین جهان فراخ
    و زو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
    همان زو ابا نوذرو کی قباد
    چه مایه بزرگان که داریم به یاد
    ابا لشکر کشن و گنج کیان
    نکردند آهنگ مازندران

    اما شاه خود سرکیانی پند بزرگان را نمی شنود و موجب درد سری بزرگ برای خود و لشکریان ایران می شود

    دگر روز برخاست آوا زکوس
    سپه را همی راند گودرز و طوس
    همی رفت کاووس لشکر فروز
    بزدگاه بر پیش کوه اسپروز

    مکان کوه اسپروز esparuz یا اسپروز esporuz یا اسپروس aspruc چندان آشکار نیست. در برهان قاطع تنها ذکری از آن شده که کوه بلندی است. برخی به اشتباه این کوه را زاگرس دانسته اند شاید به استناد به این بیت شاهنامه گمراهی به آنان راه یافته است.

    به کوه اسپروز اندر آمد سپاه
    به لشکر چنان راه دیدونه شاه
    به جایی که پنهان شود آفتاب
    برانجا یکه ساخت آرام و خواب

    پنهان شدن آفتاب را به نشانه ی مغرب و کوه اسپروز را همان زاگرس غرب ایران دانسته اند که به پندار این جانب اشتباه است که کوه زاگرس را با کوه اسپروز همانند دانست زیرا در بند و هشن آمده که این کوه بالای چینستان است (بند و هشن ص 73)که شرق ایران و در توران است در داستان بیژن و منیژه محل زندانی بیژن در توران در منطقه یی در مازندران در نزدیکی چینستان است.

    به گوسیوز آنگه بفرمود شاه
    که بند گران ساز و تاریک چاه...
    ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
    که از ژرف دریاش کیهان خدیو
    فکنده است بر بیشه چینستان
    بیاور ز بیژن بدان کین ستان

    و نکته ی دیگر اینکه از همان منابع کهن یونان و رومی ماننداسترابو، هرودوت، کتزیاس وگزنقون رشته کوه غربی ایران را از آن زمان به نام زاگرس می دانسته اند و اصولا زاگرس یک کلمه یونانی است. اما این نکته نمی تواند بر آن باشد که ایرانیان این رشته کوه را اسپرو زمی نامیدند.
    استاد ابراهیم پور داود در این مورد در کتاب برگردان یسنا در بخش چئچست در مورد کوه اسپروز می نویسند "در فرگرد 12 پاره ی 36 بند و هشن آمده کوه اسپروچ از ور var ( دریاچه )چیچست تا به پارس کشیده است .
    در شاهنامه چندین بار اسپروز یاد شده یکی از آنها در مازندران است که کیکاوس به پیش آن فرود آمده:

    همی رفت کاووس لشکر فروز
    بزدگاه بر پیش کوه اسپروز

    و دیگری کوهی است در مشرق ایران که افراسیاب گریزان از آن جا گذشت که هیچ کدام این کوه ها به اسپروچ بند و هشن راست نمی آید"
    این دوگانه سخن گفتن بند و هشن کمی به پیچیدگی مکانی این کوه کمک فراوانی می کند. اما هم به نظر استاد پور داود و هم به نظر این جانب کوه سخن رفته در شاهنامه در مازندران است و نه در داخل ایران.

    تو مر دیو را مردم بدشناس
    کسی کو ندارد زیزدان سپاس
    هر آن کو گذشت از رهی مردمی
    ز دیوانشمو مشمرش آدمی
    خرد گر بدین گفته ها نگرود
    مگر نیک معنیش می شنود.

    نکته ی بسیار مهم دیگر این است که در شاهنامه مازندران را جایی معرفی می کند که دیو در آن زندگی می کند.
    دیو در کتاب مقدس اوستاdaeva ( دئوه ) و در پهلوی ساسانیک dev (دیو)و در زبان سانسکریت deva(دیوا) در زبان یونانی zeus (زئوس) و لاتین deus (دیوس)و فرانسوی dive (دیو) همه یک ریشه دارند(استادپورداود-شیت ها ج1-ص29)
    حال جویای معنی این واژه می شویم. دانشمند گرامی دکتر ژاله آموزگار در کتاب تاریخ اسطوره یی ایران بعد ازاینکه ایزدان هند و ایرانی را دسته بندی می کند در مورد دیوان اینگونه می نویسند: "خدایان ارتشتار یا دئوه ها(دیوان): این گروه خدایان، خدایان جنگجو هستند که در راس آن ها ایندره indara قرار دارد که خدای طوفان است ، به وجود آورنده ی باران های سیلابی. همچنین خدای جنگ و نبرد نیز به شمار می آید و پشتیبان آریایی ها و همراه جنگجوی و دایی(veda)است.(تاریخ اساطیری ایران ص11 ).
    سرنوشت این خدایان بعد از جدا شدن گروه هند و ایرانی و ورود آریان ها به ایران دگرگون شد. آریان های ایرانی بعد از اینکه به یکتا پرستی روی نهادند(سخن در مورد زردشتی شدن نیست می دانیم که قبل از زردشت نیز ایرانیان در مواردی یکتا پرست بوده اند. نمونه ی آن را می توان در پیامبر شاهی فریدون و جمشید دید. هر چند که به صورت قطعی نمی توان آن ها را جزء پیامبران آورد و به گفته ی متون دینی حتی جمشید از پیامبری سرباز می زند به این دلیل در انجام کار پیامبری خود را ناتوان می داند اما این نکته ها و گفتگوی جم و فریدون با سروش (seraoshita) که پیام آور اهورامزدا است (به تعبیری جبرئیل ادیان سامی نژاد) نشان دهنده ی این است که ایرانیان زودتر از زمان زردشت پیامبر هم به یکتاپرستی یا به مظاهری از یکتاپرستی معتقد بوده اند هر چند که دین رسمی یکتاپرستی بااشواسپنتمان زردشت جهانی می شود و به همین جهت است که در شاهنامه از نخستین برخوردهای ایرانیان با بومیان و یا ساکنان اطراف ایران وئج با عنوان دیو یاد شده است.
    دیوان در ایران نخست به صورت خدایان بیگانه و سپس به خدایان دشمن در می آیند که در مقابل امشاسپندان و ایزدان قرار می گیرند.(ژاله آموزگار-تاریخ اساطیری ایران- ص13)و این لغب دیوها بعد از قرن ها به بومیان ایران که غیر آریایی بوده اند اطلاق گردیده که از دین گروه آریانی به دور بوده اند.
    در کتاب مقدس اوستا در بخش یسنا که مهمترین بخش کتاب است در هات 40 بند 1 و همچنین هات 57 کرده ی 7 بند 17 هات 57 کرده ی 12 بند 32 خواستار شکست دیوان مازندران هستند بعداز پژوهش در مورد معنای واژه، دیو و با ذکر مقدمه یی از سینا می توان گفت این مازنی ها اقوامی بوده اند که از دین آریان ها تبعیت نمی کرده اند و از اقوام بومی فلات ایران بوده اند که هنگام مهاجرت قوم هند و ایرانی آریایی به آن ها به هر دلیلی به مقابله پرداخته اند، قوم مازنی اگر چه در نزدیکی قوم آریایی سکا که از نظر تاریخی متقدم تر از برخی نژادهای دارد به ایران هستند بوده اند اما تاثیر پذیر از دین سکاها نبوده اند. هر چند که خود قوم سکا(اجداد رستم) بعد از زردشتی شدن ایران کمی مقاومت کردند و به دین قدیم آریایی پایبند مانده و همین یکی از دلایل جنگی می شود که بین رستم و اسفندیار رخ می دهد و از نظر نژادی به تورانیان برمی گردند اما به هیچ وجه با آنکه در برهه یی از زمان از دین بهی سرزده اند و همچنین غیرایرانی بوده اند دیو شمرده نمی شوند.(در سراسر شاهنامه سیستان که نژاد سکا در آن اقامت دارد به عنوان کشوری نیمه رسمی و به غیر از ایران شمرده می شود که زیر لوای ایران است ).
    رستم به عنوان بزرگترین اسطوره ی سکایی ایرانی شده نامش را در اوستا نمی توان یافت او بزرگترین قهرمان ملی حماسه ی ایران است جز در اندک مواردی در متون دینی پهلوی نامش نیامده است و دلایل آن رااین جانب این می داند که رستم از پذیرش دین زردشت سر باز زده است و دین زردشت را دین نو می داند که رسوم کهن را زیر پا گذاشته است و دلیل دیگر که مهم ترین دلیل شاید باشد برای این موضوع که نیامدن اسم رستم راتوجیه می کند کشته شدن سپنتودات Sepantodata که در شاهنامه اسفندیار خوانده می شود و بزرگترین حامی دین زردشت است به دست رستم جایی برای نام رستم در میان روایت مذهبی نمی گذارد.
    هر چند که در مواردی دشمنان به رستم عنوان سگزی را اطلاق می کنند که معنای غیر ایرانی بودن رستم را نمایان می کند ولی در هیچ هنگام واژه ی دیو به او اطلاق نمی گردد.
    واژه ی دیو برای دشمنان دینی غیر آریایی اطلاق می گردد حتی این واژه به تورانیان بزرگترین دشمن تاریخ اسطوره ایرانیان هستند اطلاق نمی گردد دلیل ساده آن این است که نخست ایرانیان و تورانیان( Tara ) از یک نژاد یعنی آریایی هستند و در ابتدا اگر دشمنی وجود دارد بر سر قدرت و سرزمین است و دشمنی دینی این دو قوم آریایی هنگامی رخ می دهد که ایرانیان از قوم کهن آریایی روی می تابند و به دین راستین زردشت در می آیند.
    با این تفاسیر چگونه می شود که پایتخت کشوری که داعیه دینی را دارد که می خواهد به جهان صادر شود خود از این دین پیروی نکند و شاه برای اینکه از این ماجرا خلاص شود به پایتخت کشور خود لشکر کشی کند ( منظور نظریه مازندران همان مازندران کنونی است ) آیا این کمی دور از ذهن نیست؟!
    در داستان مازندران آمده که هنگامی که ایرانیان به مازندران می رسند شاه دستور فتح مازندران را می دهد

    بفرمود پس گیو را شهریار
    دو بهره ز لشگر گزین کن سوار
    کسی کو گر آید به گرز گران
    گشاینده شهر مازندران

    ایرانیان به کشتار مازنی ها می پردازند که شاید علت به بند کشیدن کی کاووس و لشکریان ایران به علت جبر اعتقادی که شاهنامه دارد باشد.
    نکته دیگر اگر چه ایران در زمان پادشاهی اشکانیان که شاهنامه نیز آن را بیان کرده است به صورت ملوک الطوایفی اداره می شده است. اما هیچ زمان دیگر در باستان به این گونه نبوده است و در زمان کاوس ایران تنها یک شاه داشته است اگر چه خاندان رستم در سیستان به عنوان شاه سلطنت می کردند اما گفتیم که آنان را آریایی ایرانی شده می نامیم که جزء کشور ایران به صورت واحد نبوده اند ولی تحت لوای ایران و خدمت گزار شاه ایران بوده اند پس نیازی به شاه نداشته است ولی شاهنامه آن را ابتدا کشور می داند و سپس دارای شاه و شاه خود را از ایران جدا می داند:

    خبر شد بر شاه مازندران
    دلش گشت پر درد و شد سرگران
    نه شاهش بمانیم و نه لشگرش
    بگیریم سر تا سر کشورش...
    اگر من کنم رای آوردگاه
    ندانی تو خود باز ماهی ز ماه
    همانا ترا زندگانی نماند
    زمانت ز ایران برین مرز راند...
    از ایران برآرم یکی تیره خاک
    بلندی ندانند باز از مغاک

    شاهد دیگری بر مدعا اینکه از جزیره ی سگسار که نزدیک مازندران است دو نشان عمده در تاریخ نویسان سنتی در دست داریم. نخست اینکه مستوفی نشان آن را در دریای زنک Zank می دهد ( نزهت القلوب ص 236 ) اسدس طوسی آن را یکی از شبه جزایر هند به نام قالون می داند که قوم سگسار در آن بوده اند ( گرشاسب نامه ص 174 )اما نکته مهم اینکه مستوفی می نویسد جزایر سگسار چند جزیره اند ( نزهت القلوب ص 236 )
    اطلاق مازندران بر بخشی از نواحی طبرستان ( تپورستان )پدیده یی نسبتا جدید است و پیش از آن ناحیه یی دیگر به نام مازندران در بیرون از ایران قرار داشته است . گفتیم که سام در جنگ های خود اسیرانی از مازندران مورد بحث به تمیشه آورد و ساکن آن جا کرد و گمان می رود که آن قوم پس از سالیانی نام خود را پس از آنکه این ناحیه از مرکزیت و پایتختی در آمد و از اهمیت اولیه آن کاسته شد به آن منطقه دادهاند و آن منطقه را که تا آن زمان مازندران نامیده نمی شد به نام خود و یاد سرزمین خود مازندران نامیده اند.
    شهر آمل نیز از مهاجران کناره ی رود آمور ( آموی )یادگار دارد. کاشان از کاسی ها یا سکاها، سیستان از سکاها،خزر در قوم خزر نام یافته اند.
    با این دلایلی که ذکر گردید نویسنده این نوشتار عقیده دارد که مازندران ( مازن-مزن) سگسار و گرگسار در ابتدا نام اقوامی بودهاند که در نواحی مختلف اما نزدیک به هم در شرق ایران ساکن بوده اند و اینان از اقوام غیر آریایی و بومی فلات ایران و شاید کناره ی شبه قاره هند بوده اند که در هر جا ساکن می شدند نام خود را بر این مناطق می دادند. و بعد از قرن ها که از سرکوبی آنان توسط آریان ها گذشته یکی از سه قوم مذکور یعنی مازنی های به اسارت رفته به بخشی از ایران نام خود را بعد از اینکه ناحیه از اهمیت اولیه خود دور شد به آن مکان داده اند و نام مازندران ایران را متولد کرده اند.

    پیش کشی به روان جاوید فردوسی
    فرامرز زعفرانيه"زردشت"

  5. #15
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض هويت ايراني در شاهنامه

    هویت ایرانی ریشه در اسطوره‌هایی دارد كه از هزاران سال پیش نیاكان ما آن‌ها را خلق كردند و استمرار بخشیدند و داستان‌های حماسی درباره شاهان و پهلوانان آرمانی ایرانیان چون كیخسرو و گرشاسپ و آرش و رستم، در تاریخ ایران پشتوانه‌های فكری و معنوی نیرومندی بود كه همبستگی ملّی را سخت تقویت می‌كرد. از سپیده‌دم تاریخ تاكنون به‌رغم آن‌كه ایران بارها در معرض هجوم دشمنان خود بوده، و گاه شكست‌های وحشتناكی متحمّل شده و سرتاسر كشور به‌دست بیگانگان افتاده، ولی ایرانیان هیچ‌گاه هویت خود را فراموش نكردند و در سخت‌ترین روزگاران كه گمان می‌رفت همه‌چیز نابود شده، حلقه‌های مرئی و نامرئی هویت ملّی چنان آنان را با یك‌دیگر پیوند می‌داد كه می‌توانستند ققنوس‌وار ازمیان تلی از خاكستر دگربار سر برآورند.


    شاهنامه منبعی بسیار غنی از میراث مشترك ایرانیان است كه در آن می‌توان استمرار هویت ایرانی را از دنیای اسطوره‌ها و حماسه‌ها تا واپسین فرمان‌روایان ساسانی آشكارا دید. فردوسی بی‌گمان در احیای زبان فارسی كه از اركان هویت ملّی است، نقش بی‌چون‌وچرایی داشته‌است و محتوای شاهنامه دارای ویژگی‌هایی است كه سبب شده‌است تا هویت ملّی تا امروز استمرار یابد. برخی از این ویژگی‌ها عبارت‌اند از:
    1.یك‌پارچگی سیاسی: در سراسر شاهنامه هیچ دوره‌ای نیست كه ایران بدون فرمان‌روا باشد حتّی فرمان‌روای بیگانه‌ای چون اسكندر را از تاریخ حذف نكرده، بلكه هویت ایرانی بدو داده‌اند.
    2. یك‌پارچگی جغرافیایی: از آغاز شاهنامه تا دوران فریدون، فرمان‌روایان ایرانی بر كلّ جهان فرمان می‌رانند و از ایرج به بعد بر ایران‌شهر كه تا پایان شاهنامه كانون رویدادهاست، هرچند در دوره‌های مختلف مرزهای ایران‌شهر تغییر می‌كند. مثلاً زمانی ارمنستان بخشی از قلمرو ایران است و زمانی دیگر نیست.
    3. یك‌پارچگی روایات: در شاهنامه برخلاف دیگر منابع فارسی و عربی دربارة تاریخ ایران روایات یك‌دست است. بدین‌معنی كه خواننده هیچ‌گاه با روایات گوناگونی از یك رویداد واحد روبه‌رو نمی‌شود.
    این ویژگی‌ها به خود شاهنامه مربوط نمی‌شود، بلكه هرسه در كتابی به پهلوی به نام خودای نامگ (xwadāy-nāmag) ، تاریخ رسمی دورة‌ ساسانی كه در زمان خسرو انوشیروان مدوّن شده، جمع بوده‌است . این كتاب از قرن دوم هجری به بعد به عربی و فارسی ترجمه شد و منظومه‌های گران‌قدری براساس تحریرهای منثور فارسی شكل گرفت و فردوسی كاخ بلند نظم خود را بر پایة یكی از تحریرهای فارسی خدای‌نامه، یعنی شاه‌نامه ابومنصوری تألیف یافته به سال 345 هجری پی افكند. بنابراین هنرِ اصلی فردوسی در انتخاب مهم‌ترین منبع در زمینة تاریخ و حماسة ملّی است كه حاكی از نبوغ اوست در درك شرایط اجتماعی و فرهنگی و سیاسی ایران در آن روزگاران.
    در عصر تاریخی شاهنامه، ایده ایرانی یك‌پارچه به‌لحاظ سیاسی و دینی در سه مقطع آشكارا قابل تشخیص است و در سرتاسر دورة ساسانی به‌عنوان جریانی مستمر حضور دارد: مقطع نخست، زمانِ دارای دارایان، آخرین پادشاه كیانی در تاریخ ملّی است كه داریوش سوم، آخرین پاده هخامنشی را فرایاد می‌آورد و برخی رویدادهای مربوط به پادشاهی اوست كه در دوران این پادشاه كیانی بازتاب یافته‌است. دوران این پادشاه در خدای‌نامه محلّ تلاقی دو ایده كلیدی در اندیشه ایرانیان باستان است: یكی ایده ایرانی یك‌پارچه به‌لحاظ سیاسی با مركزیت ایران‌شهر و دیگری ایده دینی واحد در سراسر قلمرو پادشاهی. تدوین‌كنندگان خدای‌نامه ایرانی یك‌پارچه به‌لحاظ سیاسی و دینی در عصر هخامنشی را در دوره دارای دارایان تجسّم بخشیدند. به گـزارش دینـكرد و ارداویراف‌نامه ، دارای دارایان 2 نسخه از همة نسك‌های اوستا را در اختیار داشت كه یكی در خزانة شاهی نگهداری می‌شد و دیگری در دز نِبِشت، ولی اسكندر مقدونی آن‌ها را برآورد و سوخت. بنابراین اسكندر هم یك‌پارچگی سیاسی ایران‌شهر را درزمان دارای دارایان نابود كرد و هم یك‌پارچگی دینی را. هم‌چنان‌كه از زمان اسكندر، قلمرو ایران‌شهر مركزیت خود را ازدست داد و به ایالت‌هایی با شاهان مختلف تقسیم شد، اوستا نیز كه نماد یك‌پارچگی دینی آن دوران بود، پراكنده گشت و ازهمین‌رو فرمان‌روایان سراسر دوران اسكندر تا اردشیر یكم ساسانی را «ملوك‌الطّوایف» خوانده‌اند. مقطع دوم، پادشاهی اردشیر بابكان است كه از یك سو به گزارش تاریخ طبری ، مدعی بود به كین‌خواهی پسرعم خود دارای دارایان برخاست و بنابر گزارش كارنامه اردشیر بابكان ، سراسر ایران‌شهر را در نظام پادشاهی واحدی متمركز ساخت و از دیگر سو به هیربدان عصر خود، تنسر یا توسر دستور داد تا متون پراكنده اوستای عهد اشكانی را گِرد آورد و سامان بخشد. متون پهلوی، شكل‌گیری دوباره یك‌پارچگی سیاسی و دینی در زمان ساسانیان را با عباراتی چون: abāzārāyīh ī Ērānšahr و Abāz ō ewxwadāyīh بیان كرده‌اند. ولی دراین‌باره مسئله بحث‌انگیز این است كه در شاهنامه و خدای‌نامه، گذشته از خاطره مبهمی از داریوش سوم هخامنشی كه در دارای‌دارایان كیانی باقی مانده، سخنی از پادشاهان ماد و هخامنشی نیست و مسئله‌ای كه ذهن پژوهش‌گران تاریخ ملّی را مشغول داشته این است كه آیا ساسانیان از پادشاهان هخامنشی اطّلاعی نداشته‌اند؟ در حالی كه آنان از همان ایالتی برخاستند كه سالیان سال موطن و تخت‌گاه هخامنشیان بوده‌است. نخست این فرضیه پیش كشیده شد كه علّت خالی بودن تاریخ ملّی از ذكر پادشاهان ماد و پارس این است كه داستان‌های مربوط به نواحی جنوب و مغرب ایران در دورة اشكانیان به‌تدریج جای خود را به داستان‌ها و روایاتی سپرد كه هستة اصلی آن از قوم اوستایی یا كیانی برخاسته بودند. تأثیر و نفوذ محافل دینی زردشتی در تدوین خدای‌نامه سبب شد تا ساسانیان از هخامنشیان بی‌اطّلاع بمانند . بی‌گمان تأثیر محافل زردشتی را در حذف تاریخ هخامنشی از تاریخ ملّی نمی‌توان نادیده گرفت ولی برخی ایران‌شناسان شواهدی عرضه كرده‌اند كه نشان می‌دهد برخلاف آن‌چه در تاریخ رسمی دوره ساسانی گزارش شده، ساسانیان از هخامنشیان بی‌اطّلاع نبوده‌اند ، برخی از این شواهد عبارت‌اند از:
    1. در مجموعة مانوی كلن، قطعه‌ای هست كه در آن مانی اردشیر یكم را « دارا اردشیر» نامیده‌است و این نامِ تركیبی گواه كوشش آگاهانة ساسانیان است كه خود را با دودمان شاهی هخامنشی پیوند دهند.
    2. ساسانیان سنگ‌نبشته‌ها و پیكره‌نگاری‌های خود را نزیكِ سنگ‌نبشته‌های هخامنشیان در فارس برپا كردند و با همان عناوینی خود را معرّفی كرده‌اند كه پادشاهان هخامنشی .
    3. سكوت تاریخ ملّی دربارة هخامنشیان مدرك قانع‌كننده‌ای برای این نظر نمی‌تواند باشد كه پادشاهان اوّلیة ساسانی از هخامنشیان بی‌اطّلاع بوده‌اند. هم‌چنان‌كه از سكوت خدای‌نامه و شاهنامه دربارة كرتیر موبدان موبد پرآوازة ساسانی یا كشمكش‌های نرسه با بهرام سكانشاه نمی‌توان نتیجه گرفت كه ساسانیان از كرتیر یا این كشمكش‌ها اطّلاعی نداشته‌اند .
    4. یهودیان، ارمنیان و مسیحیان نسطوری كه در ایران دورة ساسانی می‌زیسته و گاه روابط نیكویی با دربار داشته‌اند، بعید است كه اطّلاعات موجود در كتاب مقدّس دربارة هخامنشیان به‌ویژه كورش را به ساسانیان انتقال نداده‌باشند .


    سرانجام مقطع سوم زمان خسرو انوشیروان در قرن ششم میلادی است كه این معمار واقعی شاهنشاهی ساسانی از یك سو پس‌از كشته شدن پدربزرگش پیروز در جنگ با هپتالیان و تاخت‌وتاز اقوام وحشی در مرزهای شمالی یك‌پارچگی سیاسی غرور ملّی از دست رفتة ایرانیان را بازسازی كرد و از دیگر سو به دنبال تشتّّت دینی در زمان پدرش قباد یكم كه پیامد ظهور مزدك و رواج آموزه‌های او بود، دستور داد تا روایات پراكندة دینی و ملّی در قالب خدای‌نامه مدوّن گردد. گذشته از این به روایتی، در همین زمان مجمعی از موبدان زردشتی به ریاست وه‌شاپور موبدان موبد خسرو انوشیروان، 21 نسك اوستا را تعیین كرد و به اتّفاق نظر بر رأی خود مهر نهاد .
    خدای‌نامه تاریخی بود مشتمل بر زنجیره‌ای پیوسته از دودمان‌ها و شاهانی كه از قدیم‌ترین ایام تا زمان تدوین آن یكی پس از دیگری بر ملّت و كشوری واحد فرمان می‌راندند این امر به‌علاوة شرح دلاوری‌ها و پهلوانی‌های پهلوانان در هر دوره می‌توانست غرور ملّی ایرانیان را در جنگ با دشمنان شمالی بیدار و تقویت كند. شرح پُرآب‌وتاب جنگ‌های مداوم ایران و توران در دورة كیانی و تطبیق تورانی و ترك، ابزار مناسبی بود برای ترویج روحیة فداكاری و جان‌فشانی در دفاع از مرز و بوم ایران‌شهر دربرابر دشمنان شمالی.
    پس‌از فتح ایران به‌دست اعراب مسلمان، یك‌پارچگی سیاسی و دینی از ایران رخت بربست. ولی ایده ایرانی یك‌پارچه با ترجمة خدای‌نامه به زبان عربی و فارسی دری باقی ماند و در قرن چهارم هجری با سرایش شاهنامه شكل نهایی یافت. به‌تازگی تابوتی در استانبول كشف شده كه به یك ایرانی مسیحی به نام خرداد پسر هرمَزدآفرید كه در قرن نهم میلادی به بیزانس سفر كرده‌بود، تعلّق دارد. در كتیبه‌ای كه به پهلوی برروی این تابوت نوشته شده، خرداد موطن خود را كه در آن زمان بخش شرقی سرزمین خلافت اسلامی بوده، و آن را دارالسلام می‌گفتند، چنین معرّفی می‌كند :
    az mān ī Ērānšahr, az rōstā ī čālagān, az deh ī xīšt
    نكته جالب كتیبه این است كه در زمانی كه ایران‌شهر وجود خارجی نداشته یك ایرانی مسیحی موطن خود را هم‌چنان ایران‌شهر دانسته‌است.
    فردوسی جامه فاخری بر تحریر ویژه‌ای از خدای‌نامه پوشاند و در زمانه‌ای كه هویت ایرانی جدّاً در معرض تهدید بود و بیم آن می‌رفت كه فرهنگ ایرانی نیز مانند فرهنگ‌های ملل دیگر در فرهنگ قوم غالب حل شود با نمایش گذشته شكوهمند ایران، احساس ایرانی بودن را در دل‌ها نشاند. گفتیم كه فردوسی تحریر ویژه‌ای از خدای‌نامه را مبنای كار خود قرار داد. این تحریر ویژه چه بوده‌است كه چنین تأثیر شگرفی را برجای نهاده‌است؟ این تحریر نه تماماً ساخته و پرداختة دستگاه شاهی و دبیران دربار بوده‌است و نه ساخته و پرداختة دستگاه دینی ساسانی. به احتمال زیاد طبقة متوسّط اجتماعی و عمدتاً طبقة دهقان در شكل‌گیری و استمرار این تحریر كه بی‌گمان اساس آن همان خدای‌نامة رسمی بوده، نقش اساسی داشته و ازقضا شاهنامه را نیز دهقان فرزانه‌ای سروده‌است. ویژگی اصلی این تحریر این است كه در بخش مفصّلی از آن كه بر آن بخش پهلوانی نام نهاده‌اند، به‌جای شاهان بیش‌تر با پهلوانان هم‌دلی شده و دربرابر، پادشاهی چون گشتاسپ كه در تحریر رسمی خدای‌نامه سخت محبوب است، جاه‌طلب و نیرنگ‌باز معرّفی شده‌است.
    پس‌از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی، هویت دینی ایرانی رنگ باخت، ولی ملیت‌گرایی موجود در خدای‌نامه در شاهنامه تبلور و تكامل یافت. با این‌كه در دورة ظهور شاهنامه برخلاف دوران شكل‌گیری كهن الگوی آن، خدای‌نامه، یك‌پارچگی سیاسی بر ایران حاكم نبود، ولی تا اندازه‌ای می‌توان این دو دوران را با یك‌دیگر سنجید. در قرن چهارم هجری دشمنان شمالی همان تركانی بودند كه این بار جذب فرهنگ ایرانی شده و خود حكومت را به‌دست گرفته‌بودند. به‌جای امپراتوری روم، اعراب مسلمانی بودند كه هویت خود را در تحقیر ملّت‌های دیگر به‌ویژه ایرانیان مسلمان می‌جستند و از دین جدید چون ابزاری برای فزون‌خواهی و باج‌خواهی هرچه بیش‌تر نیك بهره می‌بردند و از همین رو در شاهنامه تازیان در هیئت اژی‌دهاكة آزمند دشمن قدیمی ایرانیان تجسّم یافته‌است.
    پس‌از فردوسی هویت ایرانی نه در بستر حكومتی یك‌پارچه به‌لحاظ سیاسی و دینی، بلكه در بستری فرهنگی، ادبی و هنری استمرار یافت. ایرانیان، شاهنامه را چون شناسنامة ملّی خود حفظ كردند و منتظر فرصتی بودند تا یك‌پارچگی سیاسی و جغرافیایی روزگار كهن را زنده كنند كه كردند. پس‌از خلق شاهنامه تا 500 سال بعد كه صفویان یك‌پارچگی سیاسی را به ایران بازگرداندند، به‌رغم وجود حكومت‌های محلّی، ایدة ایران‌شهر هم‌چنان به حیات خود ادامه داد. گواه این معنی در مدیحه‌های شاعرانی چون خاقانی و نظامی، سنایی، خواجوی كرمانی و عبید زاكانی نهفته‌است كه پادشاهان ممدوح خود را ولو آن‌كه بر شهر كوچكی چون مراغه حكم می‌راندند، «شاه ایران» یا «خسرو ایران» خطاب می‌كردند.
    هویت ایرانی در شاهنامه در تحقیر ملّت‌های دیگر نیست كه رنگ و جلا می‌یابد، كه خود بر بنیادهای فكری، معنوی و اخلاقی نیرومندی استوار است و از همین رو ملّی‌گرایی ایرانیان در طول تاریخ، هیچ‌گاه به نژادپرستی منفوری چون نازیسم و فاشیسم در قرن بیستم مبدّل نشد. در قرن بیست‌ویكم ایرانیان می‌توانند با تعمیق این بنیادها، به‌ویژه بنیادهای اخلاقی كه در سرتاسر شاهنامه موج می‌زند، در دنیایی كه به‌سبب پیشرفت‌های برق‌آسای بشر در فنّاوری ارتباطات، بیم آن می‌رود كه بسیاری از فرهنگ‌های بومی فراموش شوند، هویت ایرانی خود را حفظ كنند و آن را استمرار بخشند.
    سخن آخر این‌كه اگر دیوان حافظ ناخودآگاه جمعی ایرانیان را بازمی‌تاباند، شاهنامه خودآگاه جمعی ایرانیان است.

    منبع : atiban.com

  6. #16
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    شاهنامه نبود، زبان فارسی از بين می‌رفت، گفت‌وگو با جلال خالقی مطلق، ايسنا

    خبرگزاری دانشجويان ايران - تهران
    سرويس: فرهنگ و ادب - ادبيات

    به‌اعتقاد جلال خالقی مطلق، ادبيات جهانی فردوسی را به‌عنوان يک حماسه‌سرای بزرگ می‌شناسد.
    اين شاهنامه‌پژوه ايرانی مقيم آلمان که چندی است به ايران سفر کرده، در گفت‌وگو با خبرنگار بخش ادب خبرگزاری دانشجويان ايران (ايسنا)، درباره‌ی توجه به فردوسی، فردوسی و ديگر شاعران ايرانی، جايگاه اين حماسه‌سرای ايرانی در ايران و دنيا و نيز برخی موضوع‌های ديگر سخن گفت.

    نظامی با آن عظمت فراموش شده است
    خالقی‌ مطلق درباره‌ی اين‌که چقدر به فردوسی ‌توجه شده است، گفت: موضوع بی‌توجهی به شاعران در چارچوب يک عادت ايرانی است؛ به اين صورت که هر چند وقت يک‌بار در ايران به يک شاعر علاقه‌مندی نشان می‌دهند. بويژه اين مسأله درباره‌ی پنج شاعر بزرگ مثل فردوسی، نظامی، مولوی، سعدی و حافظ بيش‌تر رخ داده است و توجه به اين شاعران کم و زياد می‌شود. در حال حاضر به مولوی بيش‌تر توجه می‌شود؛ تا به سعدی، و اصلا نظامی شاعری با اين عظمت، فراموش شده است.
    به‌گفته‌ی او، اتفاقا به فردوسی و شاهنامه تقريبا هميشه نسبت به ساير بزرگان توجه شده است، منتها در چند سال‌ پيش به‌خاطر برخی گرفتاری‌ها، اصولا به هيچ شاعری توجه نمی‌شد. اما باز در اين ميان، فردوسی، به‌خاطر مقامی که اثرش از جنبه‌های گوناگون دارد و بسيار گسترده است، هيچ‌گاه فراموش‌شدنی نيست. حتا اگر مردم ايران او ‌را فراموش کنند؛ يک شاعر جهانی است و از ياد نمی‌رود. مثل اين است که بگوييم انگليسی‌ها شکسپير را فراموش کنند.

    به فردوسی مديونيم
    خالقی مطلق درباره‌ی رابطه‌ی فردوسی‌ و مقوله‌ی هويت ملی ايرانيان و نگاه دنيا در اين‌باره توضيح داد: فردوسی از جهت اين‌که ارزش‌های ملی را به ما گوش‌زد می‌کند، شاخص است. البته درست است که ما او را با هويت ملی ارتباط می‌دهيم، اما ارزش او فقط مليت ايرانی نيست؛ بلکه توجه به او در ادبيات دنيا به‌خاطر ارزش ادبی شاهنامه هم هست. شاهنامه برای ما به‌لحاظ هويت ملی ارزش بزرگی دارد؛ چون زنده‌کننده‌ی زبان فارسی است و اين حدس هميشه بوده و هست که اگر شاهنامه نبود، زبان فارسی از بين می‌رفت. از سويی، فردوسی بين ايران پيش از اسلام و ايران پس از اسلام همانند يک حلقه‌ی ميانی و وصل‌کننده می‌ماند و ما تماميت فرهنگی و تماميت ملی خود را مديون او هستيم.

    اعتقادات دينی فردوسی چشم‌گير است
    خالقی مطلق سپس ادامه داد: در مسلمان بودن فردوسی و در اين‌که او يک شيعه‌مذهب بوده است، شکی نيست. منتها فردوسی تعصب دينی ندارد و برای همه‌ی مذهب‌های بزرگ احترام قايل است و در او احساسات ضد اديان وجود ندارد. در مذهب خودش در چارچوب ديانت اسلامی به‌نوعی متعصب است. اعتقاد دينی‌اش چشم‌گير است. فردوسی شديدا موحد و يکتاپرست است؛ همان‌گونه که اغلب شاعران بزرگ ما اين‌گونه بوده‌اند؛ اما تأکيدی که در قلم فردوسی در شاهنامه به اين موضوع هست، ويژه است.

    فردوسی و ميهن‌جهانی؛ مولانا و جهان‌ميهنی
    جلال خالقی مطلق درباره‌ی جايگاه فردوسی با توجه به شاخص‌ بودنش برای هويت ملی ايرانی، در مقايسه با شاعران ديگری ازجمله مولوی و خيام از نظر موقعيت انديشه‌يی و ادبی در دنيا، توضيح داد: همه‌ی بزرگان فرهنگ ما به‌نوعی با هويت ملی‌مان در ارتباط ‌اند، چون نام ايران را در جهان زنده می‌کنند. اما فردوسی بر مقوله‌ی مليت تأکيد دارد؛ در حالی‌که مثلا مولوی بر عرفان و تصوف تأکيد دارد. عرفان مولوی يک جهان‌ميهنی را تبليغ می‌کند و حماسه‌ی فردوسی، ميهن‌جهانی را، و اين اصل، تفاوت بزرگی بين اين دو نام‌دار ايرانی است. خيام در برخی رباعياتش بسيار ملی و ايرانی است. او هم تحت تأثير خواندن شاهنامه بوده و از دست رفتن شکوه گذشته‌ی ايرانی را شکوه می‌کند و از اين استفاده‌ی فلسفی دارد. اما در فردوسی بينش‌های ملی است که در خيام جنبه‌ی فلسفی دارد و بر بعد ملی ارجح می‌شود. به‌نوعی مثل مولوی جهان‌ميهن است و اعتقادات فلسفی را طرح می‌کند.

    اين سخنرانی‌های توخالی!
    اين مصحح شاهنامه در ادامه اظهار داشت: هنوز خيلی فضا از فردوسی و شاهنامه‌اش هست که رويش کار کنيم؛ اما به شرط اين‌که واقعا کار کنيم. چيزی که به فردوسی زيان می‌رساند، اين است که درباره‌اش سخنرانی‌های توخالی و همايش‌هايی از اين شهر به آن شهر و حرف‌های بی سر و ته فکرنکرده بزنيم، که البته به هر شاعری ضرر می‌زند و اين روزها از اين همايش‌ها در ايران بسيار برگزار می‌شود. اين همايش‌ها در درازمدت به اين شاعران زيان می‌رساند و آن‌ها را خيلی همگانی به معنای منفی نشان می‌دهد.

    چرا از شاهنامه فيلم نمی‌سازيم؟
    خالقی ‌مطلق در بخش ديگری از سخنانش درباره‌ی معرفی بيش‌تر و تأثيرگذارتر از شاهنامه خاطرنشان کرد: برای معرفی شاهنامه و فردوسی به مردم بهتر از اين‌که اين قدر حرف بزنيم، انجام کار هنری است. بايد از شاهنامه فيلم ساخت. کارگردانان و نقاشان ما اين توجه را انجام دهند و از هنرهای رايج امروز جهان برای معرفی شاهنامه استفاده کنند. چون داستان‌های شاهنامه چندسويه هستند، و مثل برخی قالب‌های شعری تک‌بعدی نيستند، می‌توان آن‌ها ‌را با انواع هنرها تلفيق و معرفی کرد.
    او در ادامه متذکر شد: بسيار زياد بايد روی شخصيت‌ها و داستان‌های شاهنامه کار کنيم. اين‌ها بيش‌تر شاهنامه را بين مردم رواج می‌دهند و به پيشرفت هنر هم کمک می‌کنند. خيلی از آثار ما اين ويژگی را دارند که روی آن‌ها کار هنری انجام دهيم؛ مثلا روی «کليله و دمنه».

    چه‌کسی افتخارش اين است که افراسياب شده باشد؟
    خالقی مطلق گفت: اين بی‌توجهی عموم مردم به شاهنامه به همان دليل عادت برمی‌گردد. خواندن متن شاهنامه برای آن‌ها کار آسانی نيست و مردم بيش‌تر به رمان خواندن علاقه پيدا کرده‌اند؛ در حالی‌که شاهنامه خود رمانی بزرگ از زندگی بشری است. به همين دليل است که می‌گويم بايد از هنرهای ديگر برای معرفی شاهنامه استفاده کرد. انگليسی‌ها شکسپير را نمی‌خوانند، اما خوب می‌شناسندش، چون فيلم‌های زيادی بر اساس آثارش ساخته شده و حتا بازيگران ستاره‌شان افتخارشان اين است که سال‌ها نقش‌ «هملت» را بازی کرده‌اند. اما چه کسی در ايران هست که افتخارش اين باشد که در نقش «افراسياب» ظاهر شده باشد؟ چنين نقشی را گوته هم در آلمان دارد. اين کنگره‌ها نه به درد عموم مردم می‌خورند و نه به درد اهل تحقيق و به کلی اين همه خرج و هزينه‌ها، بی‌ارزش است. اين هزينه‌ها چرا نبايد صرف ساخت فيلم، تابلوهای نقاشی يا تئاتر و موسيقی شود، و چرا اهل سينما از اين اثر بزرگ فيلم نمی‌سازند؟

  7. #17
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض شاهنامه : گذر از اسطوره تا حماسه

    مقدمه
    در این نکته که حماسه‌ی ملی ایران بنیانی اساطیری دارد، اکثر دانشمندان اتفاق نظر دارند، اما باید چگونگی و کیفیت گذار از اسطوره به حماسه را در شاهنامه، تا آنجا که مقدور است، بررسی و تحلیل کرد. اساطیر هر ملتی پیرامون آفرینش، ایزدان، انسان و طبیعت، و ارتباط میان انسان و هستی، و نگهدارنده‌ی کهن نمونه های آن ملت است. از این رو، اسطوره های شاهنامه به نوعی روایتگر ساختارهای اجتماعی، آیین ها و نمونه های اخلاقی و رفتاری ایرانیان باستان به شمار می روند.
    از سوی دیگر، حماسه به روایاتی طولانی گفته می شود که عمدتا منظوم اند و «به زبانی پهلوانانه سروده شده، از دلاوری های پهلوانان و شاهان بلند آوازه و قهرمانان قوم در زمانی بسیار کهن (ولی نه آغازین بدان گونه که در اساطیر وجود دارد)، یا در عصر تاریخی و از فتوحات جهان گشایانه‌ی آنان یاد می کنند.» (بهار، 1385: 94)
    در حماسه نیز می توان با رفتارهای اجتماعی و ساختار قومی آشنایی پیدا کرد، اما در اساطیر بیشتر با برداشت های جهان شناختی روبه رو هستیم.
    اسطوره و حماسه گاه چنان در هم ادغام شده اند که نمی توان آنها را کاملا از هم جدا کرد. مثلا کیومرثِ شاهنامه را نمی توان کاملا از گیومرتن اساطیری جدا پنداشت. چون این دو مکمل یکدیگرند.

    کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای
    کیومرث در اوستا gayo.maretan و در پهلوی gayomard به معنای «زندگی میرنده» نام نخستین انسان است. در بندهش آمده که گیومرث پهنایش با درازایش برابر است، او را بیشتر به نطفه‌ی نخستین شبیه می سازد تا انسان واقعی و میان او و آسمان که آن هم درازا و پهنایش برابر است، نوعی شباهت و ارتباط دیده می شود. (بهار، 1375: 49) این نطفه همان تخمه‌ی کیومرث است که از آن گیاه ریواس رویید که به نخستین جفت انسان، یعنی مشی و مشیانه مبدل شد (یارشاطر، 1368: 526)

    معمولا در اساطیر همه‌ی اقوام، خدایان اساطیری به نیاکان و فرمانروایان برتر تبدیل می شوند یا برعکس، «خدایان اساطیری گذشته خدایی را فرو نهاده، از عالم اساطیر به جهان حماسه فرود آمده اند و در عداد فرمانروایان و پهلوانان بزرگ و آغازین قوم خویش قرار گرفته اند.» (همان: 95)

    بررسی و تحلیل
    داستان های شاهنامه در ایام باستانی بدین شکل نبوده و در طول روزگاران متمادی تحول یافته و دگرگون شده است. «مطالب اوستایی، چه آنها که در اوستای موجود دیده می شوند و چه آنها که از دست رفته و تنها ذکری از آنها در دینکرد بازمانده، فقط از شاهان پیشدادی و کیانی سخن می گویند، آن هم تا عصر گشتاسب. از داستان ها و قهرمانی های خاندان سام، زال و رستم در اوستا نشانی نیست و چنان نشانی نیست که به حذف شباهت داشته باشد، و معلوم است هنوز این داستان ها در عصر اوستایی شکل نگرفته بوده است، زیرا وجود همین داستان هاست که شاهنامه را به اثری عظیم تبدیل کرده است.» (بهار، 1385، 103) اگر داستان خاندان زال و رستم در دوره‌ی اوستایی وجود داشت، در متون اوستا اشاره هایی به آن می شد. برعکس، همه جا در اوستا سخن از گرشاسب، قهرمان و دلاور دینی، است. در حالی که تنها نام خاندان گرشاسب و لقب او، سام نریمان، به صورت نام پدر و پسر به شاهنامه رسیده است. نام سام در شاهنامه و گرشاسب نامهی اسدی طوسی، ربطی به روایات اوستایی و پهلوی مربوط به گرشاسب ندارد. در اوستا از بهمن، نوه‌ی گشتاسب، و تداوم خاندان او تا اسکندر نیز سخنی به میان آورده نمی شود.
    از این رو، می توان نتیجه گرفت که در گذار از اسطوره به حماسه تحولی عظیم و بنیادی رخ داده است. حماسه‌ی ملی ایران، هرچند ریشه در اساطیر کهن زرتشتی دارد، اما بیشتر مبتنی بر حفظ روایان شفاهی اساطیری حماسی بوده است و در این گذار، روند خاص خود را پیموده، دگرگونی و استحاله یافته تا به عصر اسلامی رسیده و در شاهنامه‌ی فردوسی بازتاب یافته است. در حقیقت، شاهنامه بیش از آن که به سنت اوستا و متن های پهلوی زرتشتی وابسته باشد، به سنت زنده و پویای روایات شفاهی و گاه مکتوب شرق ایران وابسته است و دلیل تفاوت های جدی آن با متن ها و مطالب اوستایی و زرتشتی پهلوی همین است. تنها شباهت عمدهء شاهنامه با روایات حماسی زرتشتی کهن و میانه، در نام شاهان پیشدادی و کیانی است.
    هرچند بنیان اساطیری شاهنامه امری مسلم است، اما «حماسه‌ی ملی ایران در تدوین نهایی اش، که اینک به دست ما رسیده، نمای ظاهری تالیفی از نوع تواریخ ایام و کارنامه‌ی شاهان دارد و طرح کلی آن در بازگویی تاریخ ایران باستان به شیوه ای پرداخته شده است که ضمن آن زمان اساطیری با تدبیری زیرکانه به زمان تاریخی پیوسته و آنچه اسطوره‌ی محض بوده، اینک به صورت بخشی از تاریخ و پاره ای از آن وانمود شده است.» (سرکاراتی، 1378: 71-72)
    درباره‌ی پیشدادیان که در مروج الذهب (چاپ پاریس، ج 2: 237) « از آنان با عنوان جالب " الخداهان" یاد شده، می توان تقریبا با اطمینان گفت که از دیرباز همه همداستان بوده اند که شاهان این طبقه سرشت اساطیری دارند. اما دربارهء کیانیان چنین اتفاق آرایی وجود ندارد.» (همان: 73)
    برخی از دانشمندان مانند لومل و دومزیل کیانیان یا برخی از شاهان این سلسله را اساطیری می دانند و برخی دیگر مانند هرتل و هرتسفلد آنها را تاریخی می شمارند و برخی مانند کریستنسن آنها را سلسله ای از فرمانروایان شرق ایران می دانند که پیش از هخامنشیان حکومت های محلی داشته اند.
    اگر به متون اوستایی استناد کنیم، کیکاووس و کیخسرو که پادشاه هفت کشورند و بر مردمان، دیوان، جادوان و پریان مسلط اند، مانند هوشنگ و تهمورث اساطیری اند. پس پادشاهان پیشدادی و کیانی یا دست کم بسیاری از آنها جنبه‌ی اساطیری دارند. حتی می توان گفت که کیکاوس یک شخصیت اساطیری هند و ایرانی است. رستم و سهراب نیز سگزی اند و به حماسه های سکایی مربوط اند.
    دومزیل در کتاب "اسطوره و حماسه"،« برای اثبات نااستواری بنیادی تاریخی سلسله‌ی کیانی کوشیده است که جنبه های افسانه ای شخصیت کاووس را بازنماید و با بررسی دقیق قراین اوستایی درباره‌ی کوی اوسن Kavi Usan/usa₫an و شواهدی هندی باستان درباره‌ی Kāvya Ušanas نشان داده که کیکاووس، بیش از آن که فردی تاریخی و متعلق به سلسله ای از شاهان ایران شرقی باشد، یک شخصیت افسانه ای هند و ایرانی است که اخبارش در اوستا و هم در ریگ ودا و حماسه‌ی مهابهاراتا آمده است.» Dumezil, 1970: 137 seq))؛ سرکاراتی، 1378: 85)

    در گذار از اسطوره به حماسه تحولی عظیم و بنیادی رخ داده است. حماسه‌ی ملی ایران، هرچند ریشه در اساطیر کهن زرتشتی دارد، اما بیشتر مبتنی بر حفظ روایان شفاهی اساطیری حماسی بوده است و در این گذار، روند خاص خود را پیموده، دگرگونی و استحاله یافته تا به عصر اسلامی رسیده و در شاهنامه‌ی فردوسی بازتاب یافته است. در حقیقت، شاهنامه بیش از آن که به سنت اوستا و متن های پهلوی زرتشتی وابسته باشد، به سنت زنده و پویای روایات شفاهی و گاه مکتوب شرق ایران وابسته است و دلیل تفاوت های جدی آن با متن ها و مطالب اوستایی و زرتشتی پهلوی همین است. تنها شباهت عمدهء شاهنامه با روایات حماسی زرتشتی کهن و میانه، در نام شاهان پیشدادی و کیانی است.

    از پیشدادیان تا پایان عصر کیخسرو تقریبا یک دوره‌ی سه هزارساله‌ی تاریخ حماسی ماست که شامل سه بخش است: از نخستین ایام تا ضحاک، فرمانروایی هزارساله‌ی ضحاک، و عصر فریدون تا به آسمان رفتن کیخسرو.
    در هزاره‌ی اول، پادشاهان با فره اند، در هزاره‌ی دوم ضحاک بی فره و پیرو اهریمن است، و در هزاره‌ی سوم، افراسیاب از میان می رود و کیخسرو شاه و موبد پیروز می شود و حکومت سلطنت و دین، و پیروزی راستی بر دروغ شکل می گیرد. چون بنابه روایت شاهنامه، پیشدادیان 1441 سال، ضحاک 1000 سال و کیانیان تا کیخسرو 310 سال پادشاهی می کنند و مجموعا از نظر تاریخی، کیومرث تا به آسمان رفتن کیخسرو 2750 سال طول می کشد. (بهار 1385: 1-5)
    این تاریخ روایی حماسه ملی ایران، «ملهم از نحوه‌ی روایت تحول عالم در روایات ایرانی است که بر طبق آن اورمزد، خدای بزرگ، جهان را به نه هزار سال آفرید: سه هزار سال جهان آسوده از هر پلیدی و اهریمنی، در آرامش مطلق بود. پس، اهریمن حمله کرد و سه هزار سال بر جهان مادی فایق بود، و سرانجام با ظهور زردشت و آمدن پسرانش، به صورت نجات بخشان رأس هزاره های واپسین، جهان در آخرین سه هزاره از اهریمن و دیوان رهایی خواهد یافت. آن تقسیم سه بخشی تاریخ حماسی با این تقسیم سه بخشی تحول عالم نباید بی ارتباط بوده باشد.» (همان: 105-106 )
    این نگرش هزاره گرا خود نشان دهنده‌ی گذار از اسطوره به حماسه در شاهنامه است. شاهنامه در کلیت حماسی خود، بنی اساطیری دارد. در اینجا به مهم ترین شخصیت های اساطیری شاهنامه اشاره می کنیم و چگونگی گذار آنها به مرحله‌ی حماسه را شرح می دهیم.

    1. جمشید در ریگ ودا یمه (Yama) نام دارد. پدرش ویوسونت ( سنسکریت: ، Vivasvant ، اوستا Vivahvant ، در پهلوی و فارسی "ویونگهان" برگرفته از صفت اوستایی Vivanghāna) نام دارد که خدایی خورشیدی است. یمه نیز مانند پدر خدایی خورشیدی است و جمشید هم با خورشید و درخشندگی مربوط است. ترکیب اوستایی Yama.xšaeta به معنی "جم درخشان" یا "جم مقتدر" است.
    یمه و خواهرش یمی نخستین زن و مرد ودایی اند که در روایات فارسی به صورت جم و جمیگ درآمده اند. اما در ادبیات زردشتی به مشی و مشیانه تبدیل شده اند که در شاهنامه منعکس نشده اما در روایات عامه محفوظ مانده است. گناه یمه در بعد اساطیری منبعث از همبستری او با خواهرش یمی است که در شاهنامه به صورت ادعای خدایی و غرور جمشید تجلی یافته است.

    2. ضحاک یا "اژی دهاکه" Ažidahāka بر سلطنت جمشید فایق می آید. ضحاک در اوستا اژدهای سه سر است ولی در شاهنامه به شکل پادشاهی ستمگر آمده که دو مار بر شانه ها دارد. ضحاک اساطیری به شکل اژدهای سه سر منشاء هند و ایرانی دارد و نمودگار پلشتی، قحط سالی و بد یمنی است. در اساطیر هندی نیز آمده که ویشو روپه Višva.rupa اژدهایی سه سر و شش چشم بود. (همان: 111)

    3. فریدون که بر ضحاک چیره می شود، در ریگ ودا تریته Trita و در اوستا Thrita نام دارد، و بنا به مندرجات ریگ ودا، ویشو روپه اژدهای سه سر را می کشد. تریته لقب ودایی اش ptyaĀ است که برابر thvyaĀ اوستایی است. از این رو، در فارسی آبتین (دارای ریشه‌ی سنسکریت) و آتبین (دارای ریشه‌ی اوستایی) است. در شاهنامه نیز فریدون پسر آبتین یا آتبین است.

    4. کیقباد در اوستانام برده نشده، اما بنا به متون پهلوی از جمله بندهش، او را پس از تولد در جعبه ای نهادند و در آب رها کردند، هنگامی که از آب گرفته شد، به سلطنت رسید. (بهار 1369: 150) در بندهش، از رفتن رستم به کوه، آوردن قباد و بر تخت نشاندنش سخنی نیست. این نشان می دهد که شاهنامه در داستان کیقباد از روایات زردشتی بهره برده است. همان گونه که مثلاً داستان اساطیری آرش کمانگیر در شاهنامه نیامده، در حالی که این داستان در تیشتریشت اوستایی وصف گردیده است. (Panaino, 1990: 30seq ) هر چند قباد شخصیتی هند و ایرانی نیست، اما «از آب گرفتن وی یا در کوه بودن و از کوه فرود آمدن و به سلطنت رسیدن وی، خود نمونه ای از بن مایه های مربوط به سرسلسله ها یا پیامبران اعصار کهن است.» (بهار، 1385: 117-118)

    5. کیکاووس که قبلا به خاستگاه اساطیری اش اشاره کردیم که برابر کاوی اوشنس (Kāvi. Ušanas( ودایی، حکیم و خردمندی مرتبط با آیین های قربانی، است. کاووس اوستایی نیز شخصیتی پرهیزگار و پهلوانی درستکار است، اما در شاهنامه به پادشاهی بی خرد و مستبد بدل شده است.

    6. گشتاسب اوستایی نیز با گشتاسب شاهنامه تفاوتی اساسی دارد. گشتاسب شاهنامه شخصیتی محبوب نیست، قهر می کند و به روم می رود و با کتایون دختر قیصر ازدواج می کند، اژدهاکش است و به سلطنت می رسد، اما گشتاسب در اوستا و متون پهلوی بس ستوده و محبوب است. چون پشتیبان زرتشت و دین بهی بوده است.

    7. گرشاسب پهلوان نام آور و بزرگ نوشته های اوستایی و پهلوی است. می توان او را قهرمان دینی خواند که یکی از سه پاره‌ی فره جمشید به او می رسد. اما گرشاسب در شاهنامه جای خاصی ندارد. برعکس، رستم قهرمان بزرگ ملی ایرانیان است. در حالی که ادبیات رسمی زردشتی از او یادی نکرده اند. در اوستا نامی از رستم برده نشده و تنها یک بار در بندهش از او یاد شده حتی بدون ذکر نام زال. در دینکرد نیز نام زال و رستم نیامده است. در حالی که زال و رستم مهم ترین نقش را از عصر منوچهر پیشدادی تا بهمن کیانی در شاهنامه ایفا می کنند.
    یکی از دلایل منطقی برای عدم ذکر نام رستم در اوستا،«مقدم بودن عصر اوستا بر عصر تدوین داستان های زال و رستم است. در حالی که تدوین یشت‌های اوستایی حداکثر، اواسط عصر هخامنشی به انجام رسیده است، داستان های زال و رستم ... باید به احتمال بسیار، در حوالی آغاز میلاد مسیح شروع به شکل گرفتن و تلفیق یافتن با روایات پیشدادی و کیانی در شرق ایران کرده باشد؛ و این زمانی است که بلخ و شمال شرق نجد ایران دیگر مرکز دین زردشت نیست.» (همان: 132)
    آشکار است که فردوسی به بهترین وجه از شیوه‌ی حماسه سرایی شرق ایران پیروی می کند و با گرینش یا حذف داستان های اساطیری حماسی و تدوین شکل نهایی حماسه‌ی ملی ایران، نبوغ خود را نشان داده است.

    نتیجه
    از طرح مباحث فوق می توان نتیجه گرفت که بنیاد حماسه ملی ایران، اساطیر کهن هند و ایرانی است که در اعصار متاخر شکل اساطیری اش کمرنگ تر شده و شکلی حماسی و شبه تاریخی گرفته است. ایزدانی چون یمه از پایگاه ایزدی خود هبوط کرده، به پادشاه بدل می گردند و بدین گونه، روند گذار از اسطوره تا حماسه را در داستان های اوستا ، متون پهلوی و شاهنامه می توان دنبال کرد. در این گذار و تغییر و تحولات آن، سنت شفاهی و روایت سینه به سینه و درک شرایط اجتماعی، اقلیمی و فرهنگی را نباید نادیده گرفت. سنت حماسی ایران و به ویژه شاهنامه نشان داد که هرگز به شکل یکسو نگرانه و صرفا از روایات دینی زمانه و سنت زردشتی تقلید نکرده، بلکه با اتکا به روایات شفاهی محفوظ در سینه‌های مردم، در صدد تکمیل آن بوده است. تردیدی نیست که روش فردوسی در تشریح گذار از اسطوره به حماسه کاملا بخردانه بوده است.


    فهرست منابع
    بها ر، مهرداد، 1385. جستاری در فرهنگ ایران، تهران: اسطوره.
    بهار، مهرداد، 1375. پژوهشی در اساطیر ایران، ویراست دوم، به کوشش کتایون مزداپور، تهران : آگاه.
    بهار، مهرداد، 1369. بندهش، تهران: توس.
    دوستخواه، جلیل، 1370. اوستا، کهن ترین سرودها و متن های ایرانی، تهران: مروارید.
    حمیدیان، سعید، 1372. درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، تهران: مرکز.
    سرکاراتی، بهمن، 1357. "بنیان اساطیری حماسه ملی ایران"، در شاهنامه شناسی، تهران: بنیاد شاهنامهء فردوسی.
    سرکاراتی، بهمن، 1378. سایه های شکار شده، تهران: قطره.
    یارشاطر، احسان، 1368. "تاریخ ملی ایران" در جی. آ. بویل (گردآورنده)، تاریخ ایران از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی (ج 3، قسمت اول)، تهران: امیرکبیر.
    Dumezil, George 1970. Myth et epopée, ll; Panis.
    Macdonell, A. A. 1963. The Vedic Mythology, Bombay.


  8. #18
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض شاهنامه فردوسي نقطه پيوند ايران، اسلام و تشيع

    مي لعل پيش آور اي هاشمي زخمي كه هرگز نگيرد كمي
    سخن از پيوند ايران و اسلام و نمادها و نشانه هاي اين پيوند مبارك و تاريخ ساز است. محققان ثابت كرده اند كه ايراني جماعت، نه از روي ترس از شمشير تازيان و مقولاتي از اين دست، بلكه آزادانه و آگاهانه، اسلام را برگزيد و به انگيزه تخلص از ستم سياسي و تبعيض طبقاتي رژيم ساساني، به اصول و احكام نجاتبخش اين دين (معنويت الهي، كرامت انساني و عدالت اجتماعي) دل بست و خستو شد. شاهدد روشن اين امر آن است كه در صف انبوه دانشوران و سياستگران و عارفان دوران تمدن اسلامي، بيشترينه چهره هاي شاخص و نام آشنا، ايراني اند و پهنه تاريخ 14 قرنه اسلامي، گويي تفسير اين كلام مشهور نبوي صلي الله عليه و آله است كه فرمود:

    ـ اگر «علم» (و در روايتي: «ايمان») بر ستاره پروين آويخته باشد، مرداني از ايران بدان چنگ خواهند زد.
    ايراني مسلمان، همچنين بتدريج از بين تمامي فرقه ها و نحله هاي اسلامي، مذهب خاندان پيامبر عليهم السلام يعني تشيع را برگزيد كه به جاي تحميل حاكميت نژاد عرب بر ديگر ملل، اصل تقوا و شايستگي علمي و عملي را معيار كرامت فردي و اجتماعي مي شناخت و با تمسك به اين مذهب، صف خويش را از خليفگان اموي و عباسي جدا ساخت و چه هزينه ها نيز بابت اين انتخاب و پايداري بر سر آن نپرداخت. استاد شهيد مطهري، بدرستي علت گرايش ايرانيان به اسلام را همان علت گرايش آنان به تشيع مي داند: تكاپوي دستيابي به گوهر معنويت و عدالت قرآني كه بساط خلفا از آن خالي بود و تنها در خانه گلين علي و فاطمه و فرزندان آنان عليهم السلام يافت مي شد و بس!
    علايم، شواهد و آثار پيوند ايران، اسلام و تشيع، بسيار است، كه در حد ظرفيت بسيار محدود اين مقال، به يكي از مهمترين و بارزترين اين علايم اشاره مي شود: استاد طوس و اثر جاويدان او شاهنامه.
    فردوسي، حكيمي چابك انديشه و شاعري فلك فرساست كه در باشكوه ترين دوران تمدن اسلامي (قرن 4 و 5 هجري) مي زيسته و نقش ماندگار خويش را بر پيشاني فرهنگ و ادب ايران زده است. او شاعر است، اما نه همچون ديگر شاعران؛ او به قول انوري، قصيده سراي كم نظير اين ديار، استاد بلكه خداوندگار شاعران است

    آفرين بر روان فردوسي آن همايون بهار فرخنده
    او نه استاد و ما شاگرد او خداوند بود و ما بنده

    و به تعبير جميل صديقي زهاوي (شاعر كرد تبار معاصر عراق): شاه شاعران قديم و جديد است و ديگران رعيت او. ابن اثير، شاهنامه را «قرآن عجم» مي خواند و سعدي بزرگ كه مي گويد هيچ شاعري چون او ـ در مجموع ـ بر ابزار و قوالب سخن مسلط نبوده است، در سراسر ديوانش تنها شعر يك شاعر را تضمين كرده و آن هم فردوسي است:

    چه خوش گفت فردوسي پاكزاد كه رحمت بر آن تربت پاك باد!
    ميازار موري كه دانه كش است كه جان دارد و جان شيرين خوش است

    استاد طوس از معدود شاعراني است كه هم شاعران كهن و كهن سرايان اين ديار در برابرش خضوع كرده اند و هم نوپردازان، دل در كمند عشق او دارند. و امروزه روز، زباني در دنيا نيست الان آن كه شاهنامه، كلا يا بعضا به آن زبان ترجمه يا نشر شده است. تاثير عميق و گسترده شاهنامه بر خامه و چامه اديبان و شاعران كشورمان، از سعدي گرفته تا حافظ و مولوي و ديگران بر اهل نظر پوشيده نيست و في المثل مي توان بخشي مهم از شاهنامه (مظلوميت سياوش و بدسگالي گرسيوز و قساوت افراسياب) را در اين بيت مشهور خواجه شيراز ديد و دريافت كه:

    شاه تركان سخن مدعيان مي شنود شرمش از مظلمه خون سياووشان باد!

    يا كدام فردوسي پژوهي است كه در اين بيت ملاي روم، طنين شاهنامه در بخش پهلواني را نشنود:

    زين همرهان سست عناصر دلم گرفت شير خدا و رستم دستانم آرزوست!

    شاهنامه، رزم نامه ملت ايران در پيكار سرنوشت - در دو جبهه سياست و فرهنگ و در دو عرصه برون و درون ـ براي ماندن و باليدن در برابر انواع سختيها و دشمني ها و تجاوزهاست. از جنگ تهمورث با ديوان، فريدون با ضحاك،كيخسرو با افراسياب و هفت خان رستم و اسفنديار بگيريد تا چالش علمي و انديشه سوز موبدان ايراني (همچون بوذرجمهر حكيم) با دانايان هند و روم و تا پرخاش كوبنده رستم به خشك سري ها و خودكامگي هاي كيكاوس. اين كتاب سترگ، هم جانمايه ضد اجنبي (البته اجنبي زور گو و متجاوز) دارد و هم بن مايه ضد استبدادي. اين است كه خواندن شاهنامه بويژه در برهه هاي طوفاني تاريخ، همواره روح جهاد و مقاومت را در برابر سلطه جويان خارجي و خودكامگان داخلي تقويت مي كرده است و حتي ملوك ايوبي شام در كوران جنگهاي صليبي، ابوالفتح بنداري را به ترجمه عربي شاهنامه واداشتند تا مجاهدان مسلمان را با خواندن شاهنامه براي آزادي قدس تشجيع و تحريض كنند.
    خصوصيات و ويژگي هاي شاخص و دير ياز ملت ايران در شاهنامه ـ كه نازله روح فردوسي و حاصل مغز رنج ساليان اوست. به روشني جلوه گر است؛ چندان كه بايد گفت: هر تكاپوي ايران شناختي، خام و ناقص خواهد بود اگر با مطالعه دقيق شاهنامه همراه نباشد. همبستگي بلكه «اين هماني دين و سياست» كه ويژگي مشترك ادوار باشكوه تاريخ ايران (نظير عصر ساساني و صفوي) است، از جمله اين ويژگي هاست. در شاهنامه، در بخش مربوط به وصيتنامه اردشير بابكان مي خوانيم:

    چو بر دين كند شهريار آفرين برادر شود شهرياري و دين
    نه بي تخت شاهي است ديني به پاي نه بي دين بود شهرياري به جاي
    دو ديبا است يك در دگر بافته برآورده پيش خرد تافته
    نه از پادشا بي نياز است دين نه بي دين بود شاه را آفرين
    چنين، پاسبانان يكديگرند تو گويي كه در زير يك چادرند
    نه آن زين، نه اين زان بود بي نياز دو انباز ديديمشان نيك ساز
    چو باشد خداوند راي و خرد دو گيتي همي مرد ديني برد
    چو دين را بود پادشا پاسبان تو اين هر دو را جز برادر مخوان
    چه گفت آن سخنگوي با آفرين گه چون بنگري مغز داد است دين1

    و اين همان است كه در كلام شهيد مدرس، با تعبير «ديانت ما عين سياست ماست و سياست ما عين ديانت ما» ادا شده است.
    آيا در آينه انديشه ها و دغدغه هاي شاعري چنين و مندرجات كتابي چنان پرنفوذ و تاثير گذار در فرهنگ و ادب و سياست ايران ـ «فردوسي» و «شاهنامه» را مي گويم ـ نمي توان نمادها، نشانه ها، آمال و آرزوهاي جان جويا و هدفمند ايراني را در درازناي قرون اسلامي ديد و دريافت؟
    به گمان ما پاسخ اين سوال مثبت است و چنان كه در كتاب «بوسه بر خاك پي حيدر عليه السلام» گفته ايم؛ ايران بعد از فردوسي (بويژه ايران پنج قرن اخير: از صفويه به بعد) به لحاظ هويت فكري و علايق فرهنگي و سياسي، گويي جامه اي است كه به قامت انديشه احساس و باور فردوسي بريده و دوخته شده است. به تعبيري ديگر: اصولا تاريخ كشورمان در هزاره پس از فردوسي، در مجموع، تاريخ بسط و گسترش تدريجي ايمان و آرمان اوست و اكثريت مردم اين ديار، فكر و فرهنگ آن سره مرد را در شور و شعور ملي خويش حاضر دارند.
    فردوسي چنان كه بوضوح از جاي جاي شاهنامه (بويژه از ديباچه آن) بر مي آيد، يك ايراني فرزانه بود كه اولا آيين زردشتي را براي هميشه پشت سر گذارده و به اسلام روي آورده بود:

    تو را دانش و دين رهاند درست در رستگاري بيايدت جست
    و گر دل نخواهي كه باشد نژند نخواهي كه دايم بوي مستمند
    به گفتار پيغمبرت راه جوي دل ار تيرگي ها بدين آب شوي2

    اين پيامبر ـ كه با اضافه آن به ضمير مخاطب (پيامبرت = پيامبر + تو) «پيامبر مطلق» خواننده شاهنامه قلمداد شده رسول گرامي اسلام است صلي الله عليه و آله و بدين گونه، شاعر صراحتا صف خويش و ملتش را از پيروان ديگر اديان الهي يا مكاتب بشري جدا مي كند. چنان كه در جاي ديگر شاهنامه، بخش مربوط به داستان اسكندر، اسلام را (كه قبله آن مكه و بيت الحرام است) آييني مي داند كه در بين اديان گوناگون، هدايت الهي با آن و به آن، به نقطه كمال و تماميت خويش رسيده است:
    خداوند خواندش بيت الحرام بدو شد همه راه يزدان تمام3
    ثانيا فردوسي از بين فرق مختلف اسلامي، تنها علي و اهل بيت پيامبر عليهم السلام را به عنوان هاديان راه سعادت خويش برگزيده بود و همراه با ايمان استوارش به اين آيين (كه حتي داغ و درفش محمود نيز قادر به محو آن نبود) طالب رهايي و نجات ميهن خويش از سلطه كساني بود كه مزورانه دين را دستمايه ستيز با عترت پيامبر صلي الله عليه و آله و استعباد مردم مي خواستند:

    تو را دانش و دين رهاند درست در رستگاري ببايدت جست
    و گر دل نخواهي كه باشد نژند نخواهي كه دايم بوي مستمند
    به گفتار پيغمبرت راه جوي دل از تيرگي ها بدين آب شوي
    چه گفت آن خداوند تنزيل و وحي خداوند امر و خداوند نهي
    كه: من شهر علمم عليم در است درست اين سخن قول پيغمبر است
    گواهي دهم كاين سخن راز اوست تو گويي دو گوشم پر آواز اوست
    منم بنده اهل بيت نبي ستاينده خاك پاي وصي...
    اگر چشم داري به ديگر سراي به نزد نبي و علي گير جاي
    گرت زين بد آيد گناه من است چنين است و اين دين و راه من است
    بر اين زادم و هم بر اين بگذرم چنان دان كه خاك پي حيدرم ...
    نباشد جز از بي پدر دشمنش كه يزدان به آتش بسوزد تنش
    هر آن كس كه در دلش بغض علي است از او زارتر در جهان زار كيست؟!4

    نكته آخر اين كه، از ديدگاه او: آزادي و رشد و ترقي ملت ايران، در گرو جنگي بيدرنگ و پيكاري تمام عيار با عوامل تباهي و تجاوز بود و راه كسب نام و نشان، از درياي خونرنگ مبارزه مي گذشت:

    دريغ است ايران ويران شود كنام پلنگان و شيران شود
    همه جاي جنگي سواران بدي نشستنگه شهرياران بدي
    كنون جاي سختي و رنج و بلا است نشستنگه تيز چنگ اژدها است
    كسي كز پلنگان بخورده است شير بدين رنج، ما را بود دستگير5

    آشنايان با تاريخ ايران اسلامي نيك مي دانند كه «مذهب تشيع» و «انديشه استقلال سياسي»، راه و رسم اكثريت مردم ايران را در قرون اخير (با همه افت و خيزها و نشيب و فرازهايي كه داشته) تشكيل داده است. روشن تر بگوييم: قيام خاندان صفوي در آغاز قرن دهم هجري و پيش از آن، خيزش خونبار سربداران و سادات مرعشي مازندران و كاركياهاي گيلان (و همه با تاييد و همدلي فقيهان شيعه) و سپس مقاومت مستمر ملت ايران در قبال تجاوزات مكرر خواندگاران عثماني و خوانين ازبك و.. همچنين تزارهاي روسي و لردهاي انگليس و مستشاران امريكايي و در اين ميان ايجاد نهضت هاي پرشكوه ملي بر ضد قراردادهاي استعماري رويتر و رژي و دارسي وايجاد حماسه هايي 30 تير و 15 خرداد و 22 بهمن ـ همه و همه روييده و برآمده از همان ديدگاهي است كه استاد طوس در هزار سال پيش بدان خستو و معتقد بود: مذهب تشيع، و انديشه رهايي از ظلم و تجاوز. به قول مرحوم استاد محيط طباطبايي: «فردوسي، به معني تمام كلمه، شاعر «ملي» كشور ماست. آمال ما و افكار ما و دين ما و مذهب ما و زبان ما و شيوه بيان ما، همه از شاهنامه او نيرو مي گيرد».6
    همخواني و همگوني «سير كلي تاريخ ايران» با «انديشه و ايمان فردوسي» و آموزه هاي اساسي شاهنامه»، امري بسيار معني دار و قابل تامل است و زمينه خوبي براي بررسي نقش موثر فردوسي در تكوين هويت تاريخي ايران فعلي ـ كه كشوري اسلامي، شيعي و مستقل است ـ به دست محققان مي دهد.
    او در زمانه اي كه به اشاره يا تاييد خليفه عباسي، محمود و مسعود غزنوي در ري و آمل، و طغرل سلجوقي در بغداد، خون پيروان اهل بيت عليهم السلام را به شمشير ستم مي ريختند و كتب كلامي و حديثي شيعه را به لهيب آتش بيداد مي سوزاندند، صراحتا اعلام كرد كه جام محبت مولاي متقيان علي عليه السلام را عاشقانه سر مي كشد و اين همان جامي است كه ملت ايران در طول قرون، كام خويش را همواره با آن سيراب ساخته است:

    مي لعل پيش آور اي هاشمي زخمي كه هرگز نگيرد كمي7

    پانوشتها:
    1. شاهنامه چاپ مسكو، 7/187.
    2. همان، 1/19.
    3. همان، 7/41.
    4. همان 1/19 ـ 20.
    5. همان، 2/138.
    6. فردوسي و شاهنامه، مجموعه مقالات محيط طباطبايي، انتشارات امير كبير، ص 145.
    7. شاهنامه، همان، 7/256.

  9. #19
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض رودابه‌ی عاشق در شاهنامه

    داستان زال و رودابه زیباترین داستان عاشقانه‌ی شاهنامه اثر فردوسی، شاعر ملی ایرانیان است.
    نخستین داستان عاشقانه‌ی این اثر، "زال و رودابه" است که به زمان پادشاهی منوچهر بازمی‌گردد. سام پدر زال جهان‌ پهلوانی است که پسرش زال با موهای سفید بدنیا می‌آید، بنابراین پیر انگاشته می‌شود. پدر سرخورده از ظاهر پسر دستور می‌دهد که زال را بر کوه قاف قرار دهند.
    سیمرغ به هنگام پرواز کودک را برمی‌دارد تا غذای فرزندانش کند. اما مهر کودک به دلش می‌افتد و زال را پرورش می‌دهد و بزرگ می‌کند تا اینکه سام با پوزش او را به خانه بازمی‌گرداند.
    روزی زال با لشکرش در کابل به مهراب‌، شاه کابل برمی‌خورد و حکایت زیبایی دخترش را از دیگران می‌شنود و نادیده به رودابه دل می‌بازد.

    دل زال یکباره دیوانه گشت / خرد دور شد عشق فرزانه گشت

    از سوی دیگر رودابه نیز با شنیدن پهلوانی‌های زال از دهان پدرش عاشق زال می‌شود و می‌گوید:
    گرش پیر خوانی همی یا جوان / مرا او بجای تن‌ست و روان

    زال و رودابه بی‌آنکه یکدیگر را ببینند، به یکدیگر دل می‌بازند. زال از زیبایی و شایستگی رودابه شنیده است و رودابه از شیردلی، جوانی، هشیاری، زیبایی و هنر زال.

    نخستین قدم را در آشنایی رودابه برمی‌دارد که ندیمه‌هایش را روز نوروز برای چیدن گل به اطراف سپاه زال می‌فرستد:
    بدین چاره تا آن لب لعل‌فام / کند آشنا با لب پور سام و ندیمه‌ها با جلب کردن توجه زال به خود، با وی وارد سخن می‌شوند و چنان از بانوی خود سخن می‌گویند که زال دل از کف می‌دهد می‌گوید:

    که ما را دل و جان پر از مهر اوست / همه آرزو دیدن چهر اوست

    همان شب دو عاشق در قصر رودابه پنهانی وعده‌ی ملاقات می‌گذارند. از زیباترین صحنه‌های داستان تصویری است که رودابه گیسوی بلندش را رها می‌کند و به زال می‌گوید که گیسویش را بگیرد و بالا آید. طبیعتا رودابه می‌داند که زال برای بر بام شدن کمند خواهد افکند، اما با این سخن هم همدلی خودش را به معشوق می‌نمایاند و هم گیسوی بلند، زیبا و شکن در شکن‌اش را.
    آن شب را زال و رودابه تا سپیده به بوس و کنار می‌گذرانند. فردوسی در صحنه‌هایی کوتاه مهر دو دلداده را چنین به تصویر می‌کشد:

    همه بود بوس و کنار و نبید / مگر شیر کو گور را نشکرید
    سپهبد چُنین گفت با ماه‌روی / که ای سرو سیمین، پر از رنگ و بوی
    منوچهر چون بشنود داستان / نباشد بدین کار همداستان
    همان سام نیرم برآرد خروش / کف اندازد و بر من آید به جوش
    ولیکن سر ِمایه جانست و تن / همه خوار گیرم بپوشم کفن


    زال و رودابه هر دو می‌دانند که عشقی ممنوعه در سینه دارند. با این حال زال با رودابه پیمان می‌بندد که یا با وی ازدواج کند و یا کفن بپوشد و رودابه نیز پیمان می‌بندد که تنها با وی ازدواج کند.
    منوچهر، پادشاه ایران و سام با این ازدواج مخالفند. رودابه از نژاد ضحاک است و منوچهر وحشت دارد که فرزند آندو بیشتر به سوی مادر ببرد و رسم و رسوم ضحاک بار دیگر جان بگیرد و ضحاک قدرت گیرد. بنابراین به سام که در آن هنگام جهان‌پهلوان است دستور می‌دهد که به کابل حمله کند و فرزندان اژدها را بکشد و هیچکس را زنده برجای نگذارد.
    مهراب، پدر رودابه و شاه کابل، که می‌ترسد منوچهر کابل را به آتش بکشد، تنها راه چاره را در کشتن رودابه و مادرش سیندخت در ملاء عام می‌بیند. اما سیندخت مهراب را به سختی راضی می‌کند که به او این شانس را بدهد که به دیدار سام برود و با راضی کردن پدر زال، منوچهر نیز به این پیوند رضا دهد.

    سیندخت با ندیمه‌هایش به سیستان سفر می‌کند و خود را تنها به عنوان فرستاده‌ی مهراب معرفی می‌کند. سام از فرستاده‌ی زن و هدایای بسیار، شگفت‌زده می‌شود. سیندخت با سخن‌وریِ چیره تمام تقصیرها را بر گردن مهراب می‌اندازد و از سام می‌خواهد که خون مردم بی‌گناه کابل را نریزد، چراکه کابل از آن سام است. اما پیش از آنکه هویت خود را آشکار کند، از سام پیمان می‌گیرد که به او و خانواده‌اش صدمه‌ای نرساند. سام پیمان می‌بندد و سیندخت پس از آشکار کردن هویت‌اش، باز از او خواهش می‌کند که آرامش مردم کابل را برهم نزند و اگر می‌خواهد بکشد، او را بکشد و نه بی‌گناهان کابل را.

    سَخُن‌ها چو بشنید ازو پهلوان / زنی دید بارای و روشن‌ روان[...]
    تو با کاول و هرکه پیوند تُست / بمانید شادان‌دل و تندرست
    بدین نیز همداستانم که زال / به گیتی چو رودابه خواهد هَمال

    شگفت‌زده از زیبایی و ترفند سیندخت، سام با سیندخت به زندگی‌اش سوگند می‌خورد که به خانواده و شهر سیندخت صدمه‌ای نزند. و اینگونه سام باقی ماجرا را تا ازدواج زال و رودابه پی می‌گیرد.
    در این داستان سیندخت نه‌ تنها مادری مهربان، بلکه زنی مدبر تصویر شده است که برای هر مشکلی چاره‌ای می‌جوید. هم بانوی شبستان است و هم زنی سیاست‌مدار که بسیار داناست و در واقع ازدواجی که در داستان ناممکن به نظر می‌رسد، با تدبیر و کُنش سیندخت، ممکن می‌گردد.
    در اغلب داستان‌های ایرانی دایه‌ها به دختران عاشق یاری می‌رسانند تا به معشوق خود برسند. در این داستان اما نه دایه که مادر رودابه، نه ‌تنها دخترش را به عشقش می‌رساند، بلکه کشورش را از جنگ و خونریزی نجات می‌بخشد. او برخلاف همسرش شاه کابل که از وحشت ناگهانی دیوانه‌وار می‌خواهد زن و دختر خود را قربانی کند، ملکه‌ی کابل با درایت و اندیشه قدم برمی‌دارد و مشکلی را می‌گشاید که مردان سیاست ناتوان از مقابله با آن هستند.
    باید به دیده داشت که زال و رودابه هر دو همسر خودشان را انتخاب می‌کنند و با این که می‌دانند از سوی خانواده و کشور پیوندشان پذیرفته نخواهد شد، با یکدیگر پیمان می‌بندند و پنهانی شبی را در آغوش یکدیگر می‌گذرانند. اما با در نظر گرفتن کُنش سیندخت، برخورد رودابه عجیب نمی‌نماید. چنین مادری را چنین دختری باید.


    *‌ ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، دفتر یکم، نیویورک 1366

  10. #20
    داره خودمونی میشه feline's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    مشهد شهر فرهنگ آنگولا
    پست ها
    130

    پيش فرض

    دستتون درد نکنه.
    کسی می تونه اسطوره ی کامل آرش کمانگیر و قهرمانان امثالش رو برام بگه؟
    البته به صورت نثر.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •