تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 22

نام تاپيک: حرف ها را باید شنید ...

  1. #11
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض



    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت پنجم ( فصل دوم )








    ادامه ی گفتگوی مهرداد و مهتاب:


    _ نمیدونم چند وقته که ندیدمش. یعنی اصلا دیگه برام اهمیتی نداره.
    _ مهتاب خانوم, من اوضاع زندگی شما رو درک میکنم. و مطمئن باشید هرطور شده از خانواده ام و البته سعید کمک میخوام که دیه پدر شما رو تهیه کنن و بهتون بدن که از این وضعتون نجات پیدا کنید. اما ازتون خواهش میکنم اگه سعید رو دوست دارید و علت ناراحتی شما از اون من هستم, سعید رو ترک نکنید. چراکه یک تصمیم اشتباه شما میتونه تا آخر عمر شما رو عذاب بده. من هم تجربه ی شکست عشقی رو دارم, با این تفاوت که من باید این شکست رو میخوردم چون انتخابم اشتباه بود و همین زمین خوردن باعث شد تجربیات زیادی رو کسب کنم اما شما راه رو درست رفتید و از سعید هم شناخت کامل دارید ولی میخواید با یه کینه ی بچگانه از من, به سعید جواب رد بدید و این عذاب و این شکست تا آخر عمر همراه شما باشه. به حرفام فکر کنید ...


    مهتاب پس از شنیدن حرف های مهرداد از اون خداحافظی کرد و گفت که به توصیه هاش فکر میکنه و از زندان خارج شد.



    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    چند وقتی بود از مادرش خبری نداشت. با اون تماس گرفت:


    _ علو. مامان سلام.
    _ سلام مهتاب جان. برام عجیبه که با اون همه دعوایی که بین ما بود باز هم به من زنگ میزنی.
    _ مامان جان خودتم قبول داری حق داشتم ؟! حالا هم برای گفتن این حرف ها زنگ نزدم. باید ببینمت. کجایی؟
    _ ببینیم ! یعنی اینقدر دلتنگم شدی که میخوای منو ببینی؟! مگه دیگه برات مهمه که من کجام و چکار میکنم ؟ یادته اون روز توی خونه چطور آبروی منو جلوی خواهرات بردی؟ از خونه بیرونم نکردی ولی دیگه برام حرفی گذاشتی ؟ حالا هم من هنوز مادرتم ولی دیگه عاطفه ای بین ما نیست. چون این دعوا ها فقط مارو از هم دور کرد.
    _ حالا میخوام بذارم حرف های نزده ی اون روز رو بزنی. کجا بیام؟
    _ خیلی خوب. نزدیک همون کافی شاپی که بابات تصادف کرد. ساعت 5.
    _ باشه. ساعت 5 میام اونجا.


    ........

    چهره ی مهتاب هنوز هم برای مهرداد آشنا بود. قبلا جایی اون رو دیده بود. مهتاب مهرداد رو یاد لادن می انداخت. دوباره یاد و خاطر لادن براش زنده شد. و یاد اون عکس پنج نفره افتاد. رفت توی سلولش تا تو وسایلش عکس رو پیدا کنه. یکم گشت و اونو پیدا کرد. وقتی به عکس نگاه کرد ...

    .......


    مادر مهتاب : خوب مهتاب. گفتی باهام حرف داری! بگو. میشنوم.


    مهتاب: مامان شاید باور نکنی اما میخوام باهات مشورت کنم. شاید برام مادر خوبی نبوده باشی اما حداقل تو این زمینه تجربه های زیادی داری.


    _ کدوم زمینه؟


    _ ازدواج. یعنی ازدواج که نه انتخاب مرد ایده آل. چون ازدواج هیچوقت برای تو معنا نداشت. همیشه میگفتی. ازدواج کردن یه تصمیم اشتباهه. انسان تنوع طلبه و نباید به یک مرد دل بست.

    حالا من تفکراتم با تو فرق میکنه به یه مرد دلبستم. با هیچ کسه دیگه ای هم نیستم. با تظاهر رفتن به فرودگاه سوار هیچ ماشین دیگه ای هم نمیشم. بهم بگو اون تاکسی دار های بیچاره ای که سوار ماشین هاشون میشدی و دلشون رو بدست میاوردی آدم های ایده آلی برات بودن. ایده آل از نظر تو یعنی چی؟ ...



    اگر خدا بخواهد ادامه دارد...

    Last edited by Demon King; 10-10-2014 at 18:08.

  2. 8 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12


    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت ششم ( قسمت آخر فصل دوم )








    مادر مهتاب : خیلی ممنون از این حرف هایی که بهم زدی. معلومه دیگه حریمی بین ما نیست. اما لازمه حرفایی رو بهت بزنم که خیلی وقت پیش باید بهت میگفتم, حرف هایی که باید شنید. موقع مرگ پدرت. زمانی که پدرت توی اون تصادف وحشتناک کشته شد من دیگه هیچوقت طرف هیچ مردی نرفتم. میدونی چرا؟ وجدان درد گرفته بودم. چون من پدرت رو کشتم. اون مردی که پدرت رو کشت اصلا خسته نبود که بخواد بخوابه نه. اونم یکی از اون مرد هایی بود که به دست من بدبخت شد و خدا هم خوب جوابم رو داد. لعنت به اون داروی خواب آوری که توی اون دوغ ریختم. چون میدونستم که میخواد رانندگی کنه و هدفم تصادف اون بود. ولی کی باورش میشه. اون تصادف من رو بی شوهر کرد, تو و خواهرات رو بی پدر و مهرداد رو قاتل. آره درست شنیدی مهرداد هم از کسایی بود که تیغ من رو خورد و دم نزد. تو همه ی این مرد هایی که دیدم. هیچکدوم مرد نبودن چون معنی عشق رو نمیفهمیدن ولی مهرداد کسی بود که با وجود اینکه فهمید من بهش بد کردم ولی هنوز زمان وداع زار میزد و التماس میکرد.
    گرچه هر چی دلت خواست بهم گفتی! هر تهمتی بهم زدی ولی برای من هم عشق معنی داره ولی هیچوقت تو زندگی با پدرت به معنای عشق نرسیدم اما مهرداد تنها عشقی بود که توی دوران زندگیم داشتم. از عشقم گذشتم.
    این حرف هایی بود که باید میشنیدی, حرف های نگفته ای که با نشنیدن اونها منو فاسد خطاب میکردی.




    ...

    پس از گفتن حرف های لادن, مهتاب چند دقیقه ای سکوت کرد و بلند شد و بدون حرفی رفت.

    ...


    مهرداد با نگاه به عکس پنج نفره هم پیرمرد رو شناخت و هم مهتاب. اون خیال میکرد که لادن قصد رضایت داشته ولی مهتاب اجازه نداده, غافل از اینکه قاتل پیرمرد لادن بود نه مهرداد. این موضوع عشق مهرداد به لادن رو تشدید کرد و تمام تلاش مهرداد در این بود که مهتاب و سعید رو هرطور شده به هم برسونه تا موجب وصال خودش و لادن بشه ...

    ...

    تلفن سعید زنگ میخورد مهتاب بود ...




    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...


    پایان فصل دوم


    پایان این فصل, گرچه شبیه پایان قصه است ولی پایان آن نیست. منتظر فصل سوم باشید ...




    Last edited by Demon King; 10-10-2014 at 18:08.

  4. 8 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12 فصل سوم

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت اول ( فصل سوم )





    - این مبل ها عالی هستن. همیشه از بچگی عاشق رنگ بنفش بودم.

    - آره ولی باید بیشتر بگردیم. شاید مدل های بهتری. با قیمت مناسب تر هم پیدا بشه.
    - راستی سعید قرار بود بریم مدل لباس عروس ببینیم. هنوز خیلی کارا رو نکردیم.
    - یه آشنا دارم. یه مزون خیلی قشنگ داره. یه سر بریم پیش اون. شاید مدلاش خوب باشن.
    - هر کاری میخوایم بکنیم, باید عجله کنیم. روز تولدم نزدیکه. میخوام حتما تولدم و عروسیم مشترک باشه.
    - باشه عزیزم. نگران نباش. من میرم پیش مهرداد کارش دارم.
    - باشه فقط با اون رفیقت یادت نره برای فردا هماهنگ کنی؟
    - اوکی. بهش زنگ میزنم.
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




    ....



    1 پیام جدید:
    " سلام عشقم. چی شد قرار بود باهام تماس بگیری؟ من دلتنگتم. حتما یه زنگ بهم بزن."
    .....


    پس از اتفاقاتی که پیش افتاد, رابطه سعید و مهتاب دوباره به حالت اول برگشت و تصمیم اونها برای ازدواج قطعی شده بود و درحال رزرو کردن سالن مراسم و خرید وسایل عروسی بودن.
    لادن که دوباره به عشق بازی رو آورده بود. با فردی به اسم رامین دوست شد. مثل مهرداد. لادن به طور کلی تغییرات زیادی کرده بود. دیگه احساس پشیمونی نمیکرد و کار های خودش رو بد نمیدونست. پیام ها و تماس های بین این دو زیاد شد و کم کم رابطه ای مثل رابطه مهرداد با اون دوباره شکل گرفت.
    مهرداد پس از تمام شدن مدت حبسش و پس از رضایت مهتاب و لادن از زندان در اومد و به خانواده برگشت و به همراه سعید تو کارخونه مشغول به کار شد.
    ....


    پیام ارسال شد:
    " رامین جوون من نمیتونم الان زنگ بزنم. منتظر باش. نیم ساعت دیگه زنگ میزنم. "
    .....




    - مهرداد برای سالن عروسی چه پیشنهادایی داری؟ چند تا سالن دیدم:
    یکی سالن 500 نفره ورودی 1 میلیون تومن.
    یکیشون 1000 نفره ورودیش 3 میلیون. یکی از دیدم ظرفیتش کم بود ولی واقعا سالنش شیک و قشنگ بود. 300 نفره بود و ورودیش 900 هزار تومن.
    - خوب باید در سطح متوسط همه چیز رو در نظر بگیری. مثلا شیکی خیلی مهمه. ولی مهم تر از اون اینه که سالنت زیاد از حد ظرفیت نداشته. تا خرجت بالا نره. سعی کن تعداد مهمونات رو حدودی یه حدسی بزنی تا بتونی بهتر تصمیم گیری کنی.

    .....


    - الو رامین. سلام عزیزم. کجایی؟
    - سلام عزیز دلم. پس بلاخره زنگ زدی. حالا چی از من مهم تر بود که زنگ زدن رو به تاخیر انداختی؟
    - هیچی با یکی از دوستام رفته بودم خرید. تو خیابون بودم. نیمتونستم حرف بزنم.
    - برام حرف بزن میخوام صدات رو بشنومم !!!


    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...


      محتوای مخفی: دیالوگ 




    دوستان اگه مخالف دیالوگ های عاشقانه این داستان هستید. حتما نظرتون رو بگید.



  6. 6 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض


    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت دوم ( فصل سوم )







    تنها کسی که از رابطه مهرداد و لادن در گذشته خبر داشت, مهتاب بود. حتی سعید هم از این رابطه خبری نداشت. مهرداد تصمیم گرفت با لادن ملاقاتی رو داشته باشه. یاد اون نامه ی عاشقانه افتاد. پشت اون نامه آدرس خونه ی لادن رو نوشته بود. جیب های شلواری که نامه رو اونجا گذاشته بود رو گشت, نامه رو پیدا کرد.

    یک نفر این نامه رو خونده بود و اونم حاج حسین بود. اما بعد از خوندن نامه اون رو دوباره توی جیب مهرداد گذاشته بود. مهرداد از این قضیه مطلع نشد. آدرس لادن رو از پشت نامه پیدا کرد.
    .....
    _ الو. رامین. بیا پیشم. من خونه ام.
    _ تنهایی؟
    _ آره.
    ......

    مهرداد رسید دم خونه ی لادن. زنگ رو زد. لادن از پشت آیفون مهرداد رو دید. تمام خاطره ها براش زنده شد. سوار شدن توی تاکسی مهرداد, ناهار اون روز, تصادف مهرداد, مرگ شوهرش و ...
    دوباره زنگ آیفون به صدا در اومد. تاحالا این احساس به لادن دست نداده بود. هنوز هم دیوانه وار عاشق مهرداد بود. رامین هم تو راه بود و داشت میومد خونه ی لادن. لادن هیچوقت فکر نمیکرد که دوباره مهرداد رو ببینه. مهرداد از آخرین دیدارش با لادن خیلی تغییر کرده بود. لادن هنوز هم تو فکر بود تا اینکه برای سومین بار زنگ آیفون به صدا در اومد. درو باز نکرد.
    لادن تو بد وضعیتی قرار گرفته بود. تو این فکر بود که اگه رامین از راه برسه و مهرداد رو ببینه. برای همیشه باید تنهایی بکشه. چون مهرداد رو از دست میده. برای لادن بودن با هر کس غیر از مهرداد تنهایی بود. چون به هیچکس به اندازه ی اون عشق نمیورزید.
    مهرداد وقتی کسی جواب آیفون رو نداد, از اونجا رفت.

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    .......
    سعید با خانواده اش به خواستگاری مهتاب رفت و در اون مراسم لادن شرکت نکرد. تاریخ عروسی مشخص شد. قرار بود تاریخ عروسی اردیبهشت باشه. یعنی تقریبا 4 ماه دیگه .
    .......

    رامین از راه رسید. لادن درو بازکرد. لادن دوباره اون حس عذاب وجدان بهش دست داد. ساعت 10 شب. مردی وارد خونه اش میشه. و اون تنهاست. لادن دیگه خودش رو هم نمیشناخت. اون کیه؟ زندگیش چطور گذشته؟ چرا باید این کثافت کاری ها رو انجام بده؟

    تمام افکاری که تو ذهن لادن بود ولی دریغ از یک پاسخ. لادن زمانی که ازدواج کرد. زن با وقار و با شخصیتی بود. اما ماجرای شکست عشقی اون از اونجایی شروع میشه که ...


    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...



      محتوای مخفی: نقدی بر داستان از زبان نویسنده 
    فکر میکنم شهریور 93 بود که این داستان رو شروع کردم. اولش خودم یه ترس خیلی بزرگی تو دلم بودو میگفتم منو داستان؟
    اصلا چی بنویسم. موضوع داستان چی باشه؟
    موضوع داستان از اونجایی شروع شد که ما توی فامیل یکی از آشنا هامون دقیقا شبیه قضیه مهرداد براش پیش اومد. اما تنها شباهتی که این داستان با زندگی واقعی اون شخص داره. لادن و مهرداد هستن.
    از اول که داستان شروع شد. قسمت اول فصل 1 داستان به تقلید از زندگی واقعی مهرداد توی داستان بود. اما بعد از یکمی تامل از قسمت 2 فصل اول به طور کلی موضوع داستان عوض شد. یعنی دیگه موضوع داستان کوچک ترین شباهتی به موضوعی که از قبل براش برنامه ریزی کرده بودم نداشت. یعنی از این رو به اون رو شد.
    خدارو شکر الان هم هستن کسایی که داستان رو دنبال میکنن و من از این قضیه خرسند هستم. تمام تلاشم رو میکنم این داستان رو جذاب تر و زیباتر تا فصل حداقل 6 ببرم. گرچه کار خیلی سختیه. از زمانی که موضوع داستان رو از زندگی حقیقی مهرداد به موضوع مورد دلخواه خودم تغییر دادم. برای هر فصل داستان خداییش وقت میذاشتم. چون دیگه مثل قسمت اول فصل 1 من داستان رو از جایی نمی نوشتم که دلم قرص باشه و تا فصل 10 پیش برم.
    یک فصل از داستان که تموم میشد ترس میگرفتم که فصل بعدی رو چجوری ادامه بدم. اصلا این داستان قراره چی بشه؟
    هدف اصلی من از نوشتن این داستان به تصویر کشیدن عشق های امروزی است. عشق لادن و مهردادی که گرچه محکم تا پایان قصه باقیست اما هیچگاه موفقیت برای آن دو نیست چون عشقیست ممنوعه. چون مهرداد فردیست از خانواده ای مذهبی و لادن فردی
    ولگرد و شاید اگه قسمت بعدی داستان و ماجرای لادن و شوهرش رو بخونید یکم بهش حق بدید که چرا تبدیل به زنی شبه فاسد شد.
    از نقاط قوت این داستان هم به نظر خودم توصیف دقیق شخصیت ها و افکارشون بوده و هست.
    از کاربران عزیز:
    Raana, مممججج , hossein blak, New Ray, Malware و ...
    واقعا متشکرم چون تا اونجا که اطلاع دارم فصل های داستان رو با شوق دنبال کردند و امیدوارم پشیمون نشده باشند و کسان دیگری که با نظرات و انتقاداتشون به هرچه بهتر شدن این داستان کمک کردند و اسمشون در خاطرم نیست.

    با تشکر.


    علی.


    93/7/20




  8. 6 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت سوم ( فصل سوم )









    لادن زمانی که ازدواج کرد. زن با وقار و با شخصیتی بود. اما ماجرای شکست عشقی اون از اونجایی شروع میشه که ...


    " لادن در روز های اول زندگی دیوانه وار به شوهرش هاشم عشق میورزید.حتی تا حدی که حاضر بود جونش رو برای اون بده. همین طور روز دوم, سوم, یک ماه, دوماه, یک سال, دو سال, سه سال و ... گذشت تا اینکه مدت ازدواج اونها به پنج سال رسید.

    تو این پنج سال زندگی خوبی رو داشتند. سه دختر داشتند به اسم های مهتاب, نازنین, صبا. این زندگی خوب ادامه پیدا کرد اما,
    چند وقتی بود شماره ای مشکوک برای لادن پیام میفرستاد و یا حتی زنگ میزد. لادن هم این موضوع رو از هاشم مخفی کرده بود.
    هاشم وقتی صبح ها از خونه بیرون میرفت زنگ زدن های این مزاحم شروع میشد. حرف های عجیبی میزد. میگفت که شوهر تو یه قاتله, اون آدم خطرناکیه, با اون نمون. من میتونم تو رو نجات بدم. هروقت هم لادن هویت اون رو میپرسید گوشی رو قطع میکرد.
    همه چی داشت خوب پیش میرفت. زندگی لادن و هاشم خوب بود و لادن نمیخواست این زندگی به این راحتی نابود بشه. دیگه جواب تلفن های مزاحم رو نداد.
    اما نیمه شب که لادن خوابیده بود هاشم گوشی اون رو در حال زنگ خوردن میبینه و بدون اینکه لادن متوجه بشه, تلفن رو جواب میده. هیچ صدایی از پشت تلفن نمیاد. هاشم گوشی رو قطع میکنه.
    بعد ازهاشم مدتی این موضوع رو با لادن مطرح میکنه. خود لادن هم از این مزاحمت ها خسته شده بود. هاشم بهش میگه که چند وقتی گوشیش رو خاموش کنه اما لادن قبول نمیکنه و همین موضوع شک هاشم به لادن رو بیشتر میکنه.
    مزاحمت های تلفنی اون فرد لادن رو به حد جنون میرسونه تا اینکه بلاخره قبول میکنه باهاش یه قرار بذاره. به رستوران محل قرار میره. غافل از اینکه هاشم در تمام راه اون رو تعقیب میکنه.
    وقتی لادن به رستوران میرسه اون شخص رو پیدا نمیکنه. روی میز منتظر میشینه. هاشم از در رستوران وارد میشه و میاد سر میز لادن میشینه. لادن به هاشم گفته بود که باید بره بانک که کاری رو انجام بده و حالا در رستورانه.
    چند لحظه چشم های لادن همینطور باز میمونه. فکر روز های اول زندگیش با هاشم میوفته. بهترین وقت های عمرش بود و این خیلی زود تمام شد.
    هاشم: از همون اول بهت شک داشتم. میدونستم که بهم خیانت میکنی. تو یه زنه فاسدی به من نیمخوری. برو گمشو. هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت. تو حداقل به خودت رحم میکردی , به مهتاب, به صبایی که حتی زبون حرف زدن نداره ازت خداحافظی کنه. حالا که به خودت و اونها رحم نکردی حداقل برو و ازشون معذرت بخواه, ازشون خداحافظی کن. مثل یه مادر واقعی. چون دیگه نه میبینیشون نه دیگه تو خونه ی من جایی داری. فکر نکن طلاقت میدم نه! زجر کشت میکنم لادن. تو زن رسمی من هستی ولی دیگه نه از محبت من برخورداری و نه بچه هات رو میبینی و نه تو خونه ام راهت میدم.
    لادن: حالا که اینقدر زود داری درباره ی من قضاوت میکنی. حرف های من رو هم بشنو. نشنیده نرو :
    من هیچوقت بهت خیانت نکردم. همیشه دیوانه وار بهت عشق میورزیدم. هیچوقت از بچه خوشم نمی اومد اما بخاطر تو سه بچه آوردم چون عاشقت بودم. ولی تو چی؟ حالا هم من میرم ولی مطمئن باش یه روزی نوبت کسی هم میشه که تورو نابود کنه, دل تو رو بشکنه ...
    هاشم: حالا که داری میری بدون کسی که مزاحمت میشد دوست خود من بود. خواستم امتحانت کنم. ولی تو این امتحان قبول نشدی. حالا هم گمشو.
    لادن بعد از شنیدن این حرف اشک چشمانش بیشتر شد و نفس عمیقی کشید و رفت ... "
    ......

    لادن اون شب رامین رو به خونه اش راه نداد واز اون خواست که دیگه همدیگر رو نمینن. تازه داشت به ارزش های خودش پی میبرد. اون مادر سه فرزند.

    اون یه زن عاشق و دلشکسته است. هاشم به اون گفت فاسد و اون موقع اشتباه میکرد پس الان هم هرکسی این حرف رو به لادن بزنه در اشتباهه.
    اینها افکاری بود که در ذهن لادن میگذشت.
    بعد از اینکه مهرداد رفت دوباره برگشت تا باز هم زنگ خونه رو بزنه . اما دید یکی داره زنگ خونه رو میزنه. اون رو نمیشناخت. رامین بود. دقیقا آیفون خونه ی لادن رو هم میزد.
    بعد از این قضیه مهرداد فهمید که لادن هنوز هم عوض نشده.

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    لادن مهرداد رو از دم پنجره دید که با دیدن رامینه در حال برگشته. رامین از اونجا رفت. شب بارونی بود ولی لادن به سختی مهرداد رو از پشت پنجره مشاهده کرد. سریع رفت پایین تا مهرداد رو ببینه ...




    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ....


  10. 6 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت چهارم ( فصل سوم )




    _ مهرداد صبر کن !!!


    مهرداد برگشت.


    لادن: مهرداد بلاخره اومدی. کجا بودی ؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟ ( با گریه ). چرا سراغم رو نگرفتی؟ تو که میدونستی من کجام؟ چرا الان اومدی؟
    حالا هم داری میری ؟! بمون. بمون. آه ...


    _ لادن. چقدر عوض شدی! خیلی دوست داشتم و دارم اما این همون لادنه؟ همونی که تو زندان منو ترک کرد؟ همونی که بهم خیانت کرد؟ باور نمیکنم. بهت التماس کردم و گفتم بمون و تو نموندی. دله شکسته ی من رو چطور میخوای ترمیم کنی. آه لادن ...


    _ نمیدونم. فقط نرو. من از همه ضربه خوردم. ولی به تو ضربه زدم. میدونم قلبت رو شکستم اما رو سیاهم مهرداد. اونقدر روسیاه که خودم رو پوچ میدونم. اونقدر روسیاه که خودم رو مرده میدونم. ولی مگه نمیگن آدم با عشق زنده اس؟!

    دلیل نفس کشیدن من هم همینه! بمون مهرداد. بمون ... اگه عشق تو نبود من تا الان رفته بودم. مهرداد ...

    _ عشق برات معنی داره؟! نفرت چی؟

    هیچکدوم برات دیگه معنی نداره لادن. تو باختی. به خودت. به طمعت. حالا هم داری تاوان باختت رو میدی. اون پیرمردی که کشتم میدونم شوهرت بود. حالا هم هرچی بخوای بهت میدم اما عشق نه ...
    عشق بهاش بیش از این هاست .

    _ مهرداد, کی؟ چند روز؟ چند سال؟ باید صبر کنم؟ بهت ثابت میکنم من عوض شدم. اما الان نرو.


    _ برمیگردم لادن, تو هم برمیگردی. همینجا هم دیگه رو میبینیم. موقعی که همه چیز عوض شده باشه. تو به وفا و وقار روز های اولت برگردی. برگرد لادن. نمیدونم چقدر طول میکشه اما از همین مردی که دم خونه ات بود شروع کن. برگرد و میدونم که برمیگردی به همون لادن. نمیدونم کی اما میای پیشم. موقعی که یه زن کامل باشی.

    حالا هم برو خونه و دیگه ام گریه نکن.

    _ مهرداد ... نرو ... نرو ... ( لادن همونجا توی خیابون بارونی میشینه و با گریه رفتن مهرداد رو نگاه میکنه. )



    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    .......


    مهتاب: آجی جان. صبا جان. چند وقته احوالت رو نپرسیدم. خوبی؟ شاید نمیتونی باهام حرف بزنی اما بیا بشین روی پام. دلم برات تنگ شده.
    خواهر مهتاب, صبا , که لال بود, چند دقیقه ای کنار مهتاب نشست و باهاش به زبان خودش درد و دل کرد. مهتاب همیشه مراقب خواهراش بود حتی بیش از لادن.

    ( دیالوگ پیشنهادی : hosein blak )

    .....


    مهرداد با گریه در حال قدم زدن بود. در این حال کسی از پشت تعقیبش میکرد. باران همینطور شدت میگرفت. صدای شلپ شلپ پاهای کسی پشت مهرداد شنیده میشد اما مهرداد بی تفاوت بود. به فکر لادن بود. اون هم خیلی دوسش داشت. اما دیگه توانی براش نمونده بود. قلبی شکسته با عشقی زنده .

    صدای شلپ شلپ پشت مهرداد بیشتر میشد. این صدا هر لحظه نزدیک تر میشد.
    اما مهرداد رفته بود تو رویای خودش و لادن.
    بی تفاوت به اطراف. بی تفاوت به صدا ها.
    شب بارانی هم همه جیز رو فراهم کرده بود. برای یک رویا. زنده شدن یه عشق.

    یه نفر به مهرداد نزدیک شد تا اینکه ...





    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...


  12. 5 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    کاربر فعال انجمن علوم انسانی PLAΨMID's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    اصفهان
    پست ها
    1,883

    پيش فرض

    سلام . امکانش هست فصول اول و دوم رو بصورت pdf قرار بدید ؟
    با تشکر . . . .

  14. #18
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12 قسمت آخر

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت پنجم ( قسمت آخر فصل سوم )




    قدم های مهرداد در تاریکی شب هر لحظه کندتر میشد, مهرداد بین رویا ها و خاطرات تلخ خودش گیر کرده بود. خاطرات تلخ زندان و دلی شکسته یا لادن و عشقی زنده.
    زیادی شدت بارون خیابون ها رو پر از آب کرده بود. زیادی ظلمات موج میزد. رعد هایمهیب باعث قطع برق خیابون شده بود.

    فردی از پشت مهرداد رو صدا زد: های, صبر کن !

    مهرداد از خیال به حقیقت وصل و متوجه صدا شد, پشت سرش رو نگاه کرد. چهره ی مرد درست مشخص نبود. تنها جثه ی بزرگ و قد بلند او در این تاریکی مشخص بود. مرد جلو تر اومد. قدم های مرد که نزدیک تر میشد چهره اش هم به وضوح دیده میشد. مهرداد اون رو شناخت. همون فردی که با هیجان در زنگ خونه ی لادن رو میزد.
    چهره ی مرد ترسناک بود. خراش های توی صورتش و زخم ابرو به اون ابهت خاصی بخشیده بود. با دست به سینه ی مهرداد کوبید:
    _ تو کسی هستی که با لادن بود. به چه جرئت؟ عشق بازی با عشق رامین؟ فکر نمیکنم منو بشناسی؟ کسی که منو بشناسه نه دور و بر من میپلکه و نه دور و بر هر چیزی که به من مربوط باشه و البته برام مهم. لادن برای من مهمه. دوسش دارم. زندگیتو دوست داری پیش اون نبینمت.
    _ ببین نفله که به قول خودت رامین هستی. من دور و بر هرکسی که بخوام میرم. با هرکسی که بخوام حرف میزنم, به هیچ فضولی هم مربوط نیست. لازم هم نمیدونم که توضیح بدم که تو در اشتباهی چون تو رو در این حد نمیبینم که فقطم رو برات تلف کنم لادن رو هم در این حد ندیدم والا الان بجای این خیابون خیس و سرد و بارونی توی خونه ی گرم لادن و روی یه بمل نرم نشسته بودم. خونه ی گرم و نرم جای بهتریه برای حرف زدن تا خیابون سرد و خشک. پس برو به عشق بازیت ادامه بدی من رو هم تهدید نکن.
    _ پس تنت میخواره؟
    _ تن آدم تو گرما میخواره. کور و کر نباشی میفهمی هوا الان سرده.
    ..

    مهرداد گفتگو رو همونجا ترک کرد و به قدم زدنش ادامه داد.

    گرمی عشق لادن سرمای هوا رو از وجود مهرداد خارج کرده بود. عشقی که خیانت توان شکستن اون رو نداشت. مهرداد هنوز در حال سیر رویای خودش و لادن بود که یهو همه چیز نابود شد.
    رامین با اسلحه به قلب مهرداد زد. قلب که محل استقرار عشقه. مهرداد چند لحظه ای ایستاد. یه قدم جلو رفت ... دو قدم ... سه ... چهار ... نفس های مهرداد هر لحظه کندتر میشد. پنج قدم به جلو حرکت کرد و و نشست. تمام لباس هاش خیس شده بود.بارون خون مهرداد رو سرازیر کرده بود و در خیابون پخش میشد. مهرداد چند لحظه ای نشست و بعد افتاد ...

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    .........
    رامین سریعا دور شد و مهرداد موند با عشقی تیر خورده.

    رامین سوار ماشین شد و خودش رو به دم در خونه ی لادن رسوند. از ماشین پیاده شد. زنگ در خونه رو زد. لادن از جا پرید. خیال میکرد عشقش اثر کرده و مهرداد بر گشته. اما رامین بود. آیفون رو جواب نداد. رامین چند بار زنگ رو زد. لادن اعتنایی نکرد. به مهرداد قول داده بود عوض بشه و عوض شدنش از دور کردن رامین از زندگیش شروع میشد.

    رامین وقتی جوابی نشنید برای تلفن خونه ی لادن پیغام گذاشت:
    " هی دختر. اشتنباه کردی که منو گول زدی. اما حالا دیگه نمیتونی. اون عشقی که جلوی در التماسش میکردی رو جونش رو گرفته تا تنها عشق تو من باشم. باور نمیکنی برو جنازه اش روتو خیباون ببین."
    لادن با شنیدن حرف های رامین سر جاش خشکش زد. چند نفس عمیق کشید. به خودش امید میداد که رامین داره دروغ میگه. قبل از اینکه رامین گوشی رو قطع کنه. تلفن رو برداشت:
    _ علو. داری چی میگی کثافت؟ چیکار کردی؟
    _ به. چه عجب. تلفن رو برداشتی. خوب برای یارو اشک میریختی. تنها عشق تو منم. دست از سرت بر نمیدارم. عشق قبلیت رفت تا عشق جدیدی رو تجربه کنی.
    _ چیکارش کردی کجاست؟
    _ وقتی داشت تو رویا ی عشق بازی با تو سر میکرد. قلب رو متلاشی کردم. قلب متلاشی شده عشق نمیپذیره. الان کاریت ندارم. میرم. ولی بدون بر میرمیگردم. برو جنازه ی بارون خورده ی عشقت رو هم از وسط خییا بون بردار.
    _ علو. علو ..
    ...

    تلفن از دست لادن افتاد ... دستش میلرزید. لباس پوشید. به صحت حرف های رامین شک داشت. رفت بیرون. تو خیابون های خیس دوان دوان دنبال مهرداد میگشت. نمیتونست اونو پیدا کنه. اشک های اون توی بارون جلوه ای نداشت. از این خابون به اون خیابون. جلو رفت ... تا جنازه ای رو دید. همونجا نشست. به جنازه خیره شد ... صدای تق تق خوردن دندون هاش به هم از شدت سرما شنیده میشد. داشت از حال میرفت. اما با گریه با خودش میرگفت: " نه من نباید از حال برم. من برم مهرداد میمیره. مهرداد ... "

    از جاش بلند شد ... دوان دوان به سوی مهرداد رفت. خودش رو انداخت کنار مهرداد.مهرداد هنوز نفس میکشید. موبایلش رو با خودش نیاورده بود. دنبال موبایل مهرداد گشت. روی زمین افتاده بود. از شدت خیسی خاموش شده بود و کار نمیکرد.
    هیچ راهی نداشت. چند بار مهرداد رو صدا زد. اشک چشمش همینطور سرازیر میشد. با ناله داد زد کمک ... کمک ... عشقم داره میمیره.

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    تو تاریکیه بارون کسی صدای ضعیف و غمدارش رو نمیشنید. ساعت 2 نصفه شب بود. از همه جا نا امید شد. خواست برگرده موبیلش رو بیاره. اما نایی براش نمونده بود. کنار مهرداد دراز کشید. حال و روز خودش کمی از مهرداد نداشت ...


    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...



    پایان فصل سوم.




    Last edited by Demon King; 14-11-2014 at 11:15.

  15. 5 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #19
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض فصل چهارم

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت اول ( فصل چهارم )





    لادن از خواب بلند شد. خودش رو روی تختی در خانه ای چوبی دید. پیرمردی بالای سرش بود. مرد چهره ای مهربان داشت. لادن دور و برش رو نگاه کرد. با نگرانی بلند شد : " مهرداد کجاست ؟ "

    - بخواب دخترم. اون مرد شوهرت بود؟ ساعت 2.5 بود که از خیابون رد میشدم. بارون داشت بند میومد و برق های منطقه هم وصل شده بود. شما دو تا روی دیدم که کنار هم خوابیدید. اومدم بالای سرتون. فکر کردم بلایی سرتون آوردن. خون زیادی از شوهرت رفته بود. همون لحظه زنگ زدم آمبولانس. اون هنوز نفس میکشید ولی خیلی بد حال بود.

    آمبولانس که اومد شوهرت رو با خودش برد. من هم تو رو بیدار کردم. انگار خوابت برده بود. آوردمت اینجا تا استراحت کنی. موبایلی همراهت نبود. موبایل شوهرت هم توی بارون خیس شده بود. الان خوبی؟

    - پدر جان. الان مهرداد کجاست؟ خواهش میکنم بهم بگو. حال من مهم نیست. مهم اینه که مهرداد خوب باشه. کدوم بیمارستانه؟ حالش خیلی بد بود. باید پیشش باشم. خواهش میکنم بگو کدوم بیمارستانه!

    - بیمارستان ... مطمئنی میتونی با این حالت حرکت کنی؟

    - بله.

    - خیلی خوب بلند شو. برو پیش شوهرت.

    .....

    لادن از خونه ی پیرمرد در اومد. پیرمرد با محبتی بود. لادن رو به یاد پدرش میانداخت. لادن اول رفت به طرف خونه تا موبایلش رو برداره و لباساش رو عوض کنه. وارد خونه که شد, متوجه تماس رامین با تلفن خونه شده بود.

    " الو .. لادن. میدونم الان زیر بارون پیش اون لعنتی هستی. پس پیغامم رو گوش کن. با اون تیری که به اون زدم دیگه شانسی برای زنده موندش نبود. اما نمیدونم تو چطور تونستی نجاتش بدی. به هر حال الان نمیدونم کدوم بیمارستانه. اما سایه به سایه دنبالتم. پس اگه پیش مهرداد بری منم اونو پیداش میکنم و کار ناقضم رو تمام میکنم. میفهمی که ... "

    لادن پس از شنیدن پیغام روی زمین نشست. از یه طرف نمیتونست مهرداد رو رها کنه. از طرفی از تهدید های رامین وحشت زده شده بود. با رامین تماس گرفت:

    - الو ... کجایی نامرد؟ دست از سر من بردار. تو نمیتونی عشق من رو نابود کنی. تا پایان دنیا این عشق زنده میمونه و مرگ هم نمیتونه اون رو از بین ببره. تا حالا شنیده بودی عشق لیلی و مجنون از بین بره؟!


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    - پس نمیخوای ادب شی. باشه الان میام اونجا تا امتحان کنیم ببینیم مرگ میتونه این عشقو نابود کنه یا نه ...



    لادن سریع گوشی رو گذاشت . ترسیده بود. دستاش میلرزید. سریع لباساش رو عوض کرد. با مهتاب تماس گرفت. جواب نمیداد. از خونه زد بیرون. دوان دوان به طرف خیابون رفت. از دور ماشینی سیاه رنگ رو دید. ااا ماشین رامین بود. داشت به طرفش میومد. از ماشین پیاده شد. لادن با قدم های لرزان به عقب میرفت. از سرمای شب قبل به شدت مریض شده و بدنش تب داشت. رامین قدم هایی رو به جلو بر میداشت. همونجا ایستاد.

    - دستات داره میلرزه. میبیینم که تب کردی لادن خانوم. پس چی شد؟! ترسی نداره. تو میگفتی مرگ هم عشق مارو نابود نمیکنه. پس نباید از مرگ بترسی.

    - گمشو عوضی. دست از سرم بردار. من دیگه اون لادن قبل نیستم. عوض شدم. گمشو برو ...

    - من نمیخوام بکشمت لادن میخوام باهات معامله کنم. دو راه داری:
    یا میری پیش مهرداد و من هم هردوتون رو میکشم و یا با من ازدواج میکنی و جون هردوتون رو میخری.

    لادن اشک از چشماش جاری شد.

    - چی داری میگی دیوونه. من با یه حیوون مثل تو ازدواج کنم؟! یه حیوونی که جون آدما براش ارزشی نداره. خواهش میکنم ولم کن.

    رامین با عصبانیت برگشت به طرف ماشین و سوار اون شد. وقتی از اونجا دور شد, لادن که از ترس نفس نفس میزد. یه تاکسی گرفت و به بیمارستان مهرداد رفت.

    راننده تاکسی : حالتون خوبه خانوم؟!

    لادن: آقا فقط سریع برو بیمارستان.

    مهتاب به تلفن لادن زنگ زد.

    - الو مامان. زنگ زده بودی. ببخشید. نمیتونستم جواب بدم.

    - الو مهتاب جان. سلام. سریع بیا به این بیمارستان که بهت میگم.

    - چی شده مامان؟ چرا صدات میلرزه؟

    - مهتاب فقط به حرف من گوش کن. نپرس. آدرس رو برات اس ام اس میکنم.

    - باشه تا نیم ساعت دیگه میام ...




    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ....
    Last edited by Demon King; 28-11-2014 at 11:44.

  17. 5 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #20
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت دوم ( فصل چهارم )







    همون بیمارستانی که لادن شوهرش رو اونجا از دست داد. زنده شدن دوباره ی خاطرات. زندان, تصادف و مرگ.

    دل لادن رو پر از هراس شد. هراس نابودی عشق. هراس مرگ. هراس خط خطی شدن رویا ها ... قدم های اون آرام و آرام تر میشد
    صدای تپش قلبش قابل شنیدن بود. عرق های اون از گرما نبود. فضای بیمارستان بغض رو در لادن زنده میکرد. با صدایی لرزان شماره ی اتاق مهرداد رو از پرستار پرسید. اتاق شماره ی 13.

    لادن به قدم هاش ادامه داد. تپش قلبش هر لحظه بیش از لحظه ی قبل میشد. به اتاق نزدیک شد. در نزدیک اتاق پیرمردی رو دید. اون رو نمیشناخت. نزدیکتر که شد اون جلوش رو گرفت:

    _ کجا خانوم؟
    _ میرم پیش اون آقا! شما کی هستید؟
    _ من پدرش هستم. شما اون رو از کجا میشناسید؟
    _ پدرش؟ حاج حسین؟ پس بلاخره شمارا دیدم. مهرداد ازتون خیلی تعریف میکرد.
    _ من هنوز شما رو نمیشناسم.
    _ مهم نیست. من رو یه دوست بدونید.
    _ و اسم این دوست؟
    _ لادن هستم پدر جان.
    _لادن؟ ...
    اسم لادن برای پدر مهرداد آشنا بود. همون کسی که مهرداد براش نامه نوشته بود. نامه ی عاشقانه ای که تو جیب مهرداد بود.
    _ چی شد آقا حسین ؟ منو نمیشناسید؟
    _ مهرداد از شما بهم حرفی نزده بود. اما نامه ای از اون پیش منه که برای شما نوشته. اون نامه رو همیشه تو جیبم نگه داشتم تا یه وقت مناسب به پسرم بدم. اما هیچوقت فرصت نشد. بیا این نامه رو بخون دخترم برای توئه.
    لادن با خوشحالی نامه رو در دست گرفت. کاغذ نامه کاملا مچاله شده بود. رفت گوشه ای نشت. متن نامه رو با صدایی لرزان خوند:


    " سلام برتو ای عشق من. ای وجود, من دنیای من. با تو تمام زندگی برایم معنا میشود. غم ها تبدیل به شادی, رویا هایم تبدیل به حقیقت و جهنمم تبدیل به بهشت خواهد شد. پس با من بمان تا زندگی هست. من برای تو زندگی میکنم, برای تو نفس میکشم و اگر روزی قرار باشد بمیرم برای تو خواهم مرد.



    همان روزی که صدای چکمه های بلندت به گوشم خورد, چشمان آبی ات به من خیره شد, صورت زیبایت مقابل چشم هایم قرار گرفت دانستم که تو مال منی و من با مال تو. بزن ... به صورتم بزن ببین خواب نیستم,


    تو را در رویا ها میدیدم در بیداری پیدایت کردم. پس اگر این رویاست و بیداری نیست, بیدارم نکن هرگز. این رویا را دوست دارم ... "

    چشمان آبی لادن با خوندن متن نامه پر از اشک شد. حتی نامه هم با اشک نوشته شده بود. چون
    جای اشک های مهرداد روی اون بود.



    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    روی صندلی بیمارستان نشست. نامه رو تو دستش گرفت و به اتاق مهرداد خیره شد. صورت اون با اشک هاش کاملا خیس شده بود. در این لحظه مهتاب رسید به بیمارستان. با اضطراب با لادن تماس گرفت:

    _ مامان من بیمارستانم. کجایی؟
    _ مهتاب. پس اومدی؟ بیا اتاق شماره 13.
    _ مامان چرا گریه میکنی؟ نمیخوای بگی چی شده؟
    _ مهتاب جان فقط بیا ...
    مهتاب دوان دوان به طرف اتاق 13 رفت. اضطراب و نگرانی کل وجودش رو گرفته بود. نزدیک اتاق 13 شد. لادن رو در اونجا دید. سریع رفت اونو بغل کرد و با اشک:
    _ مامان چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ بمیرم و اشکات رو نبینم.
    _ لادن. تو عاشق سعیدی. اگه قرار باشه سعید از پیشت بره. چیکار میکنی؟ گریه میکنی؟ چقدر اشک میریزی؟ ( با اشک )
    _ مامان جان. عزیزم گریه نکن. بگو چی شده؟ چه ربطی به سعید داره.
    _ مهتاب من به مهرداد التماس کردم. چرا پیشم نموند. چرا توی اون بارون نحس قدم زد و چرا میخواد تنهام بذاره؟
    _ مهرداد؟ چی شده؟ اون توی این اتاق خوابیده؟
    _ آره ... من چیکار کنم مهتاب؟ هرکی نگام کنه فکر میکنه دیوونه ام ... مهرداد منو نمیخواد. چرا براش اشک میریزم. چرا وقتی نامه ی اون رو میخونم تپش قلبم تند تر میشه و چرا عاشقشم؟ آره من دیوونه ام ...
    _ مامان آروم باش. حالا برام توضیح بده ببینم چی شده ...


    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ....


  19. 3 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •