به نام خدا
" حرف ها را باید شنید ... "
قسمت سوم ( فصل سوم )
لادن زمانی که ازدواج کرد. زن با وقار و با شخصیتی بود. اما ماجرای شکست عشقی اون از اونجایی شروع میشه که ...
" لادن در روز های اول زندگی دیوانه وار به شوهرش هاشم عشق میورزید.حتی تا حدی که حاضر بود جونش رو برای اون بده. همین طور روز دوم, سوم, یک ماه, دوماه, یک سال, دو سال, سه سال و ... گذشت تا اینکه مدت ازدواج اونها به پنج سال رسید.
تو این پنج سال زندگی خوبی رو داشتند. سه دختر داشتند به اسم های مهتاب, نازنین, صبا. این زندگی خوب ادامه پیدا کرد اما,
چند وقتی بود شماره ای مشکوک برای لادن پیام میفرستاد و یا حتی زنگ میزد. لادن هم این موضوع رو از هاشم مخفی کرده بود.
هاشم وقتی صبح ها از خونه بیرون میرفت زنگ زدن های این مزاحم شروع میشد. حرف های عجیبی میزد. میگفت که شوهر تو یه قاتله, اون آدم خطرناکیه, با اون نمون. من میتونم تو رو نجات بدم. هروقت هم لادن هویت اون رو میپرسید گوشی رو قطع میکرد.
همه چی داشت خوب پیش میرفت. زندگی لادن و هاشم خوب بود و لادن نمیخواست این زندگی به این راحتی نابود بشه. دیگه جواب تلفن های مزاحم رو نداد.
اما نیمه شب که لادن خوابیده بود هاشم گوشی اون رو در حال زنگ خوردن میبینه و بدون اینکه لادن متوجه بشه, تلفن رو جواب میده. هیچ صدایی از پشت تلفن نمیاد. هاشم گوشی رو قطع میکنه.
بعد ازهاشم مدتی این موضوع رو با لادن مطرح میکنه. خود لادن هم از این مزاحمت ها خسته شده بود. هاشم بهش میگه که چند وقتی گوشیش رو خاموش کنه اما لادن قبول نمیکنه و همین موضوع شک هاشم به لادن رو بیشتر میکنه.
مزاحمت های تلفنی اون فرد لادن رو به حد جنون میرسونه تا اینکه بلاخره قبول میکنه باهاش یه قرار بذاره. به رستوران محل قرار میره. غافل از اینکه هاشم در تمام راه اون رو تعقیب میکنه.
وقتی لادن به رستوران میرسه اون شخص رو پیدا نمیکنه. روی میز منتظر میشینه. هاشم از در رستوران وارد میشه و میاد سر میز لادن میشینه. لادن به هاشم گفته بود که باید بره بانک که کاری رو انجام بده و حالا در رستورانه.
چند لحظه چشم های لادن همینطور باز میمونه. فکر روز های اول زندگیش با هاشم میوفته. بهترین وقت های عمرش بود و این خیلی زود تمام شد.
هاشم: از همون اول بهت شک داشتم. میدونستم که بهم خیانت میکنی. تو یه زنه فاسدی به من نیمخوری. برو گمشو. هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت. تو حداقل به خودت رحم میکردی , به مهتاب, به صبایی که حتی زبون حرف زدن نداره ازت خداحافظی کنه. حالا که به خودت و اونها رحم نکردی حداقل برو و ازشون معذرت بخواه, ازشون خداحافظی کن. مثل یه مادر واقعی. چون دیگه نه میبینیشون نه دیگه تو خونه ی من جایی داری. فکر نکن طلاقت میدم نه! زجر کشت میکنم لادن. تو زن رسمی من هستی ولی دیگه نه از محبت من برخورداری و نه بچه هات رو میبینی و نه تو خونه ام راهت میدم.
لادن: حالا که اینقدر زود داری درباره ی من قضاوت میکنی. حرف های من رو هم بشنو. نشنیده نرو :
من هیچوقت بهت خیانت نکردم. همیشه دیوانه وار بهت عشق میورزیدم. هیچوقت از بچه خوشم نمی اومد اما بخاطر تو سه بچه آوردم چون عاشقت بودم. ولی تو چی؟ حالا هم من میرم ولی مطمئن باش یه روزی نوبت کسی هم میشه که تورو نابود کنه, دل تو رو بشکنه ...
هاشم: حالا که داری میری بدون کسی که مزاحمت میشد دوست خود من بود. خواستم امتحانت کنم. ولی تو این امتحان قبول نشدی. حالا هم گمشو.
لادن بعد از شنیدن این حرف اشک چشمانش بیشتر شد و نفس عمیقی کشید و رفت ... "
لادن اون شب رامین رو به خونه اش راه نداد واز اون خواست که دیگه همدیگر رو نمینن. تازه داشت به ارزش های خودش پی میبرد. اون مادر سه فرزند.
اون یه زن عاشق و دلشکسته است. هاشم به اون گفت فاسد و اون موقع اشتباه میکرد پس الان هم هرکسی این حرف رو به لادن بزنه در اشتباهه.
اینها افکاری بود که در ذهن لادن میگذشت.
بعد از اینکه مهرداد رفت دوباره برگشت تا باز هم زنگ خونه رو بزنه . اما دید یکی داره زنگ خونه رو میزنه. اون رو نمیشناخت. رامین بود. دقیقا آیفون خونه ی لادن رو هم میزد.
لادن مهرداد رو از دم پنجره دید که با دیدن رامینه در حال برگشته. رامین از اونجا رفت. شب بارونی بود ولی لادن به سختی مهرداد رو از پشت پنجره مشاهده کرد. سریع رفت پایین تا مهرداد رو ببینه ...
اگر خدا بخواهد ادامه دارد ....