شان در حالی که در کوچه ـی کنار بازار بورس پنهان شده بود، به آقای دانکن زنگ زد.
- الو آقای دانکن... ما تو دردسر افتادیم..
- درست می شنوم.. شان خودتی؟ پدرت.. پدرت کجا..
- آقای دانکن وقت ندارم... الان کجایی؟
- باز...بازار بورس.. خیابون وال اسـ...
- منم دقیقاً همونجام.. می تونی بیایی پایین ما رو...
- شان... من احترام زیادی برای پدرت قائل بودم. اما این اوضاع رو بهتر نمی کنه. من...
شان که عصبانی شده بود بلند گفت:
- خوب گوش کن آقای دانکن... پدرم... پدرم همه چی رو بهم گفته... در مورد اختلاص 6 میلیارد دلاریت...
- خیله خب خیله خب... الان دقیقاً کجایین؟
- جلوی بازار بورس... اما اینجا چند تا پلیس وایساده...
- اونارو بسپار به من فقط بیاین جلو منتظر من باشین.
جیمز جلوی کوچه نگهبانی میداد و داشت به پیراهن هزار دلاری خود نگاه می کرد که چطور مثل تکه پارچه ای شده که آهنگرها با آن شمشیر تمیز می کنند. در حالی که با یک دست بر روی پیشانی داشت این طرف و آن طرف را نگاه می کرد، شان با صدایی آرام او را صدا زد و به طرف جیمز رفت و گفت:
- الان به دانکن زنگ زدم. اون..
- مطمئناً از این کمکش پشیمون میشه.
- بریم جلو ساختمون منتظر باشیم.
شان دست جیمز را گرفت و آرام از کوچه خارج شد. پیاده رو، آنقدر شلوغ بود که کسی، کسی را نمی شناخت. شان و جیمز، به جلوی ساختمان بورس رسیدند و منتظر شدند. جیمز گفت:
- هرچی بیشتر اینجا وایسیم، خطر برای لو رفتنمون هم بیشتر میشه.
- انقدر چرند نگو الان آقای دانکن میاد.
پیرمردی چاق، با کت و کراوات آبی، از بازار بورس خارج شد. در حالی که داشت دکمه های کتش را می بست، به دو پلیسی که کنار بازار ایستاده بودند گفت:
- آممم. ببخشید الان بهم خبر دادن تو کلیسای "ترینیتی" مشکلی به وجود اومده. تو این ترافیک هم که نیروی کمکی نمی تونه کمک کنه.. پس اگه ممکنه
شما برین کمک. آخه همسرم اونجاست. نگرانم اتفاقی براش بیفته.
- آقای نیدراوئر ما نمی تونیم پستمون رو ترک کنیم. حتماً باید تو بیسیمون اعلام می کردن.
دانکن، اینطرف و آن طرف را نگاه کرد. از جیب کتش یک دسته اسکناس 100 دلاری در آورد و به مامورین داد.
- آه.. بله همین الان خبر رسید که کلیسا آتیش گرفته.. ما میریم کمک. روز خوبی داشته باشید.
کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید.
- "آنا"؟ خونه ای؟ آنا...
بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ کفش آمد و درب باز شد.
- سلام جان. می تونم کمکت کنم؟
جان، آنا را کنار زد و داخل شد.
- خب.. حتماً روزنامه ها رو خوندی..
- نوشیدنی؟
- فقط یه فنجون چای خنک...
جان در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، ادامه داد:
- راستش اومدم اینجا تا ازت یه چیزی بخوام. ما باید از کشور خارج شیم.
بازار بورس، خیابان وال استریت
تالار بورس، خیلی شلوغ بود. ازدهام جمعیت در روبروی هر مانیتور، باعث می شد که جایی برای عبور مردم نباشد. آقای دانکن گفت:
- دفتر من الان جلسه ـس.. باید بریم اتاق آقای "چارت".. فقط دنبال من بیاین.
شان و جیمز دنبال آقای دانکن رفتند. بعد عبور از راهرویی تنگ، به اتاق آقای چارت رسیدند. آقای دانکن در را باز کرد. شان و جیمز وارد اتاق شدند. شان کفشش را روی پادری زرشکی رنگی گذاشت. دیوار های اتاق، همه طرح چوب بودند. آقای دانکن، چراغ را روشن کرد و پشت میز نشست.
- خب.. حالا اینجاییم. شان تو بگو چی می خوای...
شان گلویش را صاف کرد و گفت:
- ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه... دان! ما
به کمکت نیاز داریم.
آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و با صدای لرزان گفت:
- "کلارا فورس"...
شان با تعجب گفت:
- کی؟
- کلارا فورس می تونه کمکتون کنه. می تونین برین اونجا.. با هواپیمای شخصی من...
جیمز گفت:
- منظورت مدیر بازار بورس لندنه؟ ما میونه خوبی با کله گنده ها نداریم.
شان می خواست چیزی بگوید که ناگهان صدایی از پشت در آمد. انگار کسی در می زد. صدایی از پشت در آمد.
- پلیس منهتن.. در رو باز کنید. تکرار می کنم آقای چارت... در رو باز کنید.
کمی آن جلوتر، در بیمارستان "چارلی چات"، آلبرت روی یکی از تخت های بیمارستان دراز کشیده بود و ناله می کرد. دو پلیس مسلح کنار در نگهبانی می دادند. یکی از پلیس ها داخل شد و کنار تخت نشست. سیاه پوست بود و مو هایش را از ته زده بود. سیگار برگ ـش را روشن کرد و در حالی که داشت پک می زد گفت:
- یه پیشنهاد برات دارم. همینجا تمومش کن. بگو... شان... کجاست.
آلبرت در حالی که داشت ناله می کرد چند پلک محکم زد و با صدایی که گویی از ته چاه می آمد، گفت:
- می خوان از کشور خارج شن...
- کیا؟
- اون و جیمز.. با دوستش جان.
پلیس سیگارش را کنار گذاشت و جلو رفت.
- دیگه چی میدونی؟
آلبرت دستی به سرش کشید و با ناراحتی، آرام گفت:
- تام...... داره می ره به سمت لندن.
پلیس لبخند زد. اسلحه ای با صدا خفه کن از کمرش در آورد. زیر بالش آلبرت گذاشت و شلیک کرد. آلبرت درجا به قتل رسید.
پست قبلی همونطور که قرار بود آپدیدت شد.