تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 20 از 20

نام تاپيک: داستان: "کمی آن جلو تر"

  1. #11
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت دهم - فصل اول

    روبروی بیمارستان چاپ، جان و آلبرت درون ون آبی رنگ و در کوچه ای از خیابان پنجم، نشسته بودند.

    - جیمز خیلی دیر کرد. من می رم ببینم چه خبره.

    آلبرت جواب داد:

    - الان بهش زنگ می زنم.

    آلبرت درحالی که داشت به جیمز زنگ می زد، پلیس هایی را دید که به سرعت از ماشین پیاده می شدند. جان سراسیمه از ماشین پیاده شد. و به سرعت به سمت بیمارستان دوید.

    - جیمز... جیمز...

    شان و جیمز از بیمارستان خارج شدند. در حالی که آن ها به سمت ون می دویدند، نور خورشید به شان اجازه نمی داد تا خوب ببیند و شان به یکی از پلیس ها برخورد کرد.

    - بگیرینش... اون خودشه... اون فراری رو بگیرین..!!

    جیمز «شان» را مدام به سمت خود می کشید. آنقدر با سرعت می دویدند که نزدیک بود شان بیفتند. بالاخره به ون رسیدند.

    - زود باش... زود باش را بیفت. را بیفت....! پس چرا معطلی؟
    - جان هنوز نیومده. اگه پلیسا ببیننش دستگیر میشه. اون تحت تعقیبه.
    - اگه باهوش باشه دستگیر نمیشه. حالا را بیفت.

    آلبرت، پایش را تا ته روی گاز گذاشت. ماشین آنچنان از زمین کنده شد که نزدیک بود مقداری از آسفالت کنار خیابان نیز با خود ببرد. خیابان شلوغ بود. تو این ترافیک و راه بندان، چطور می خواهند از چنگ پلیس فرار کنند؟ جیمز اسلحه ای از داشبورد بیرون کشید و از روی ناچار، به چند پلیس که سد راهشان شده بود، شلیک کرد. در حالی که سرعت ون افزایش یافته بود و داشت از پلیس ها دور می شد، شان به جیمز گفت:

    - جیمز چه غلطی می کنی؟
    - اینش به خودم مربوطه.

    تعداد پلیس ها افزایش یافت، و دو هلیکوپتر نیز به آن اضافه شد. جیمز به آلبرت گفت:

    - جلوی اون پارک بزن کنار.
    - دیوونه شدی؟ این پلیسارو پشت سرمون می بـ
    - کاری که بهت گفتم بکن. بزن کنار

    درحالی که آلبرت کنار پارک ایستاد، جیمز در ون را باز کرد. دختر بچه ای را که داشت به همراه مادر خود، بستنی می خورد را از پشت بقل کرد و با خود، به ماشین آورد. دختر بچه داشت گریه می کرد و مادرش جیغ زنان تا وسط خیابان بعدی نیز دنبال آن ها دوید. پلیس در بی سیم گفت:

    - اونا گروگان دارن... تکرار می کنم. اونا یه بچه رو به عنوان گروگان گرفتن. تک تیر انداز ها، آماده باشید.


    درحالی که شان به شدت عصبانی شده بود، داد زد و گفت:

    - اون فقط یه بچه ـس جیمز..!. پیادش کن... بزن کنار.......!!

    جیمز در حالی که داشت دورپلیسی می زد، از ماشین پیاده شد و اسلحه را روی شقیقه ی دختربچه گذاشت و چند تیرِ هوایی شلیک کرد. درحالی که دختربچه جیغ هایی بلندی می زد، جیمز دستش را بردهان او گذاشت.

    - جیمز بیا تو... بیا تو... نیازی به این کارا نیست.

    جیمز دختر بچه را روبروی صورت خود گرفت، که مبادا تک تیراندازانی که از هلیکوپتر پیاده شدند، هوس شلیک به او را بکنند. در حالی که دختر بچه سعی می کرد اشکهایش را پاک کند، جیمز با بلندگو گفت:

    - من بهش آسیبی نمی رسونم. فقط از همین جا برگردین... دنبال ما نیاین... هیچ کس صدمه نمی بینه...

    جیمز دختربچه را سوار ون کرد و به راهش ادامه داد.

    - تو مگه قلب نداری؟ این فقط یه بچه ـس. نمی ارزید بخاطر این که مـ...
    - این کار رو بخاطر تو نکردم.

    جیمز با سرعت به راهش ادامه داد. او مدام از آینه، عقب را نگاه می کرد. آنها چند مایل دور شدند. حوالی خیابان وال استریت، جیمز وارد کوچه ای شد و ون را در آن رها کرد.

    - آلبرت! مطمئنی اون ماشین اینجاست؟
    - آره... مطمئنم.
    - مدلش چی بود؟.
    - یه آکرد آبی.
    - چرا همه ی ماشینات آبیَن؟
    - کسی شک نمی کنه... می دونی؟

    آلبرت، شان و جیمز از ماشین ون پیاده شدند. در حالی دختربچه داشت گریه می کرد، جیمز ازش پرسید:

    - تو دیگه بزرگ شدی.. بسه چرا انقدر گریه می کنی؟

    شان با عصبانیت گفت:

    - کسی صدمه نمیبینه...

    آن ها از کوچه خارج شدند. در حالی که زیر نور خورشید به یک گاراژ در آنطرف کوچه می رفتند، شان به جیمز گفت:

    - الان ما تحت تعقیبیم. باید از کشور خارج شیم.
    - برای من که چیز جدیدی نیست. اما چند وقت بود داشتم به این قضیه فکر می کردم. اولین جایی که به ذهنم رسید، مکزیک بود، که بعد یادم افتاد اونجا هم تحت تعقیبم. نمی دونم اول باید تام رو از لندن برگردونیم.
    - برای اثبات این که هارولد جنایت کاره مدرکی نداریم.
    - چاک چیزی از هری بهت نگفته؟
    - چرا اون عکس پیشم نیست.
    - اون یه کاغذ از هری داشت. اون کاغذ کلید خلاصی از مشکلاته. می دونی؟
    - آره چاک قبل مرگش تو کشتی بهم داد. بهم بلوتوث کرد. گوشیم دست دکترس. چجوری می تونیم اون کاغذ رو بدست بیاریم؟
    - جز تو کس دیگه ای هم این کاغذ رو داره؟
    - آره فکر کنم...
    - پس باید قبل از هارولد اون مدارک رو پیدا کنیم. به جان زنگ می زنم. ببینم می تونه گوشیت رو کش بره...

    «کشتی مسافر بری، بریتانیا»

    تام روی صندلیی که در اتاقش بود، کنار پنجره، روبروی مارک نشسته بود. درحالی که مارک همچنان اسلحه به سمتش گرفته بود، از او پرسید:

    - مارک... فکر می کنی داری کار درست رو انجام می دی؟
    - کار درست از نظر کی تام؟
    - می دونی.. این مثل یه مردابه... سعی کن قبل از این که گرفتارش بشی، ازش فرار کنی. بهترین کار اینه که اون رذل کثافت رو لو بدی. یه مدرک دارم. اگه بتونی کمکم کنی تا هارولد رو به وسیله ی اون لو بدیم، مطمئن باش هم زنت زنده می مونه، هم من و هم تو.
    - این وضعت رو بهتر نمی کنه. فکر می کنم اون مدرک به درد هارولد هم می خوره.
    - فکر می کنی هارولد تو رو زنده می ذاره؟ در حالی که می دونه این همه مدرک پیشته...
    - چی می خوای بگی؟
    - فقط با من و برادرم همکاری کن تا این معما رو حل کنیم.
    - معما؟
    - گوشیم رو بده تا نشونت بدم.

  2. 4 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت یازدهم - فصل اول

    «اداره ی FBI»

    بازرس لوکاس، در حالی که داشت روی این پرونده تحقیق می کرد، از همکارش، خانم هریت پترسون پرسید:

    -اسم اون جنایتکار چی بود..؟

    -اینجا چند تا پرونده در موردشون هست. شان بکی بت؛ هیچ سوء سابقه ای نداره. یه شهروند عادی، که یکی از دانشمندان انرژی رو تو کشتی ای به مقصد اورشلیم، ترور می کنه. جالبه بدونید خودش متخصص فیزیک هسته ایه. جیمز پری، متهم به قتل درجه ی یک، دو بار فرار از زندان، رئیس اوباش منهتن. اون خیلی وقته که از دست قانون فرار کرده و ما دنبالشیم. جان بکی بت، متهم به قتل فامیلی. و بالاخره، آلبرت جیمز آنتونی، متهم به قتل درجه یک، آزار و اذیت.

    جیمز و دوستانش وارد گاراژی تاریک شدند. بوی نم و صدای چک چک آب آنجا را فرا گرفته بود. آلبرت به ماشین اشاره کرد و گفت:

    -اوناهاش اونجاست!

    هر سه نفر سوار اتومبیل شدند. جیمز پشت فرمان نشست و راه افتاد.

    شان گفت:

    -تکلیف این بچه چی میشه.

    آلبرت جواب داد:


    -به نظر من بذاریمش دم اداره پلیس، بعد زنگ از یه تلفن عمومی بزنیم بگیم.

    جیمز درحالی که داشت رانندگی می کرد جواب داد:

    -فکر خوبیه. اما ریسکش بالاس. ممکنه گیر بیفتیم.

    شان گفت:

    -همین کارو می کنیم. حرفی هم توش نیست. آلبرت تو برو. تو کمتر تحت تعقیبی.
    -خیله خب.

    کمی آنطرف تر، نردیک اداره پلیس، جیمز نگهداشت. آلبرت دست دختر بچه رو گرفت. از ون پیاده شد. از شیشه راننده به جیمز گفت:

    -همینجا منتظر بمونین. الان بر می گردم.

    آلبرت رفت تا دختر بچه را تحویل دهد. شان در حالی که داشت خود را باد می زد، به جیمز گفت:

    - تو واقعاً بیست نفر رو سر بریدی؟
    - همونطور که تو چاک رو نکشتی و برات پاپوش دوختن، برای من هم همش پاپوش بود. ده سال پیش، تو منطقه ی فلّوجه، شخصی بود به اسم سیامون. اون یه سرباز عوضی دورگه بود. باباش اسرائیلی و مادرش هم اهل کره شمالی. اون سربازای خودمون رو سر می برید و جوری صحنه سازی کرد که همش افتاد گردن من.
    - چرا دوباره اومدی امریکا؟

    دختر بچه در حالی که با یک دست داشت اشک های را پاک می کرد، آلبرت گفت:

    -نترس دختر. دارم می برمت پیش مادرت.

    دختربچه داشت به گریه اش ادامه می داد. آلبرت روبه روی اداره پلیس بود. کوچه ای سمت راست اداره دید و وارد آن کوچه شد. دختر بچه را به دیوار تیکه داد و نشست تا هم قد او شود. دختر بچه داشت آرام گریه می کرد. آلبرت دستش را روی دهان دختر بچه گذاشت و فشار داد. دختربچه کاملاً به دیوار چسبیده بود. آلبرت گفت:

    -ببین خوب گوش کن. اگه در مورد ما، چیز هایی که شنیدی حرفی بزنی...

    آلبرت داشت ادامه می داد که گریه دختر شدت گرفت. ناگهان یک مامور پلیس با یک باتون (باتوم) پشت آلبرت زد و گفت:

    -آقا؟...

    آلبرت که خیلی ترسیده بود، سریع برگشت. سعی کرد دختر بچه را پشتش پنهان کند. او که خیلی مشکوک به نظر می رسید. گفت:


    - مـ...مـ.. من ... با منید؟
    - مگه کسی جز شما این جا هست؟
    - نه..نـ... راستش..
    - یکی تلفن کرده گفته یه مورد مشکوک تو این کوچه دیده. اون دختر..

    مامور که خیلی مشکوک شده بود. کمی به صورت آلبرت نگاه کرد و خیلی آروم گفت:

    - از جات تکون نخور.

    آلبرت که فهمید لو رفته است، به سمت خیابان دوید. قدم هایش آنقدر تند و محکم بودند که تمام آب هایی که روی زمین جمع شده بود، به هوا پرتاب شد. پلیس گفت:
    - ایست وگرنه شلیک می کنم... ایست.

    آلبرت به دویدنش ادامه می داد. او با تمام قدرتش می دوید. و نزدیک خیابان شد. در همین حین مامور به آلبرت شلیک کرد و او که داشت به سرعت می دوید، آنچنان به زمین بر خورد کرد که چندین متر آنطرف تر پرتاب شد.




    :.:.:پست اول، دوم، سوم و چهارم، ویرایش شد:.:.:
    .................................................. .........................



    Last edited by GOLDFINCH; 13-08-2014 at 14:09.

  4. 3 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت دوازدهم - فصل اول

    بازرس لوکاس در دفتر خود نشسته بود و داشت به عکس دخترش نگاه می کرد. دختر بچه ای با مو های طلایی و لبخندی زیبا. هریت وارد دفتر شد و گفت:


    • عکسشون رو به رسانه ها و مطبوعات دادیم. بعد از اینکار بلافاصله مردی زنگ زد و گفت که حوالی خیابون وال استریت اونا رو تو یه آکُرد آبی رنگ دیده که داشتن به سمت خیابون...


    بازرس در حالی که هنوز نگاهش را به عکس حفظ کرده بود، جوابی نداد و هریت گفت:

    • حالتون خوبه؟


    لوکاس با صدای گرفته گفت:

    • همین الان چند تا... چند تا ماشیـ... ماشین بفرست... بفرستین به خیابون هشتم.
    • منظورت خیابون وال استریته؟ تو حالت خوب نیست. باید بری پیش یه پرستار...
    • من حالم خوبه. می خوام تنها باشم.


    دریای سلتیک

    درحالی که خورشید آسمان را تَرک کرده بود، از سمت اقیانوس اطلس، نسیم مرطوب و خنکی می وزید. هوا ابری بود؛ با این حال، ماه از میان ابرها خود نمایی می کرد. ماهی ها گاهگدار از آب بیرون می پریدند. گویی از چیزی خبر نداشتند. کشتی مانند نعنویی که شان برای خودش ساخته بود، در آب فرو می رفت و باز بیرون می آمد و حس عجیبی را ایجاد می کرد. تام بر روی عرشه رفت. در حالی که داشت به برادرش فکر می کرد، تلفنش را روشن کرد و دید پنج تماس و هفت پیامک دارد یکی از پیامک ها را باز کرد:


    • اون برگه رو گم کردم. پیامم به دستت رسید، جواب بده. کار مهمی دارم.


    تام درحالی که می خواست جواب برادرش را بدهد، مارک به او گفت:

    • داری چی کار می کنی؟ برگرد... اون چیه دستت.


    اداره ی FBI

    خانم هریت پترسون، در حالی که در سالن اصلی روی میزش داشت به نقشه ی منهتن نگاه می کرد، تلفنش زنگ خورد و بعد از چند ثانیه بلند گفت:

    • بازرس لوکاس! همین الان بهم اطلاع دادن، فراریا تو حوالی خیابون وال استریت دیده شدن. یکی شون هم تیر بدی خورده و الان تو بیمارستانه. اداره ی پلیس منهتن، گزارش داده که اون بچه هم همراهشون بوده.


    بازرس لوکاس، عصبانی بود و بلند گفت:

    • اونا هنوز تو منهتنن!... همه خیابون های خروجی و ورودی منهتن رو بازرسی کنید. کسی بدون بازرسی حرکت نمی کنه. هیچکس.....
    • ولی قربان. اینجا ویرجینیا نیست. خیلی زمان می بره. مطمئناً ترافیک سنگینی به وجود میاد.
    • من فقط می خوام اون چهار نفر رو دستگیر کنم. اونا شهر رو به گند می کشن. بعلاوه می خوام با مادر اون بچه صحبت کنم. بگید بیاد. فوراً......


    جیمز و شان که داشتند به سرعت از خیابان وال استریت دور می شدند، شان گفت:

    • اونا آلبرت رو گرفتن. فکـ..
    • فعلاً بیخیالِ آلبرت... اونا خیابون وال استریت رو بستن. فکر کنم محاصره شدیم.
    • بریم بازار بورس. همین اطرافه. تازه "دانکن ال نیدراور"، از دوستانمه.
    • جدی؟! دانکن ال نیدراور؟ اونکه خیلی وقت پیش بازنشسته شد!
    • ولی معمولاً همونجاست. الان بهش زنگ می زنم.
    • فکر نمی کنم تو این شرایط حاضر باشه کمکت کنه.
    • چاره ای نیست باید شانسمون رو امتحان کنیم..


    شان و جیمز از ون پیاده شدند و به سمت بازار بورس رفتند. ازدهام جمعیت آنقدر زیاد بود که آن دو مدام به مردم بر خورد می کردند. شان گفت:

    • صورتت رو بگیر پایین شاید کسی عکسامون رو دیده باشه.
    • آره باید...


    جیمز داشت ادامه می داد که چند مامور کنار بازار بورس دید و گفت:

    • تنها شانسمون رو هم از دست دادیم.
    • نه صد در صد...


    دریای سلتیک

    تام درحالی که ترسیده بود به مارک گفت:

    • داشتم پیام هام رو چک می کردم. چی شده؟
    • یادت باشه سیمکارتت دست منه. فکری به سرت نزنه.


    مارک داشت ادامه می داد که هارولد زنگ زد و با صدای خشن و عصبانی گفت:

    • وانمود کن داری با زنت صحبت می کنی. حالا بگو اون کجاس؟ به چیزی شک نکرده؟
    • نه عزیزم. حالم خوبه. تو چطوری؟ خانوم «استون» سگش رو پیدا کرد؟
    • فقط یادت باشه فکری به سرت نزنه. چون زنت اینجا پیش منه.


    درحالی که هارولد داشت با مارک حرف می زد، مارک، صدای جیغ و فریاد همسرش را شنید:

    • اونجا چه خبره... این صدای کیه؟ صدای...
    • خواستم بدونی من با کسی شوخی ندارم. فقط محض اطلاع دارم میگم. اگه بفهمم فکری تو سرته، هر دوشون رو می کشم.
    • تو یه کثافتی... تو یه کثافی... اونو ولش کن... اون الان باید تو بیمارستانـ...
    • فردا می بینمت مارک...


    مارک در حالی که از شدت خشم صورتش رو به کبودی می رفت و چانه اش می لرزید، به تام گفت:

    • می دونستم. می دونستم نباید با یه آشغال کار کنم. مـن...
    • چه خبر شده؟
    • اون داشت زنم رو شکنجه می کرد. اون...
    • مردی که برای برادرم پاپوش دوخت و به بهترین دوستش خیانت کرد، در حالی که برای منافع کشورش می خواست ایده ی ما رو بدوزده، به نظرت به کسی رحم می کنه؟
    • من...


    تام که می خواست از این فرصت ناب استفاده کند، به مارک گفت:

    • دارم میگم... فقط یه را داره. اونم اینه که باید یه جوری قبل از این که اتفاقی بیفته، به برادرم زنگ بزنم و ماجرا رو براش تعریف کنم. باید بهش بگیم چه اتفاقی داره می افته. باید از اون برگه چیزی دربیاد. اون نتیجه ی سه سال زحمت هریه. حتماً یه چیزی توش داره. گوش کن. مارک. مارک...


    تام توانسته بود مارک را گول بزند. در حالی که مارک داشت به دیوار مشت می کوبید، گفت:

    • بیا... سیمکارتت رو بگیر و زنگ بزن.


    تام سیمکارتش را انداخت و در حالی که داشت به شان زنگ می زد، به مارک گفت:

    • به نظرت اینجا آنتن میده؟ وسط اقیانوس؟
    • الان که اون آشغال بهم زنگ زد. فکر کنم تو کشتی دَکَل مخابراتی باشه.


    شان در حالی که در کوچه ـی کنار بازار بورس پنهان شده بود، به آقای دانکن زنگ زد.
    Last edited by GOLDFINCH; 16-08-2014 at 21:03.

  6. 2 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت سیزدهم - فصل اول

    شان در حالی که در کوچه ـی کنار بازار بورس پنهان شده بود، به آقای دانکن زنگ زد.

    - الو آقای دانکن... ما تو دردسر افتادیم..
    - درست می شنوم.. شان خودتی؟ پدرت.. پدرت کجا..
    - آقای دانکن وقت ندارم... الان کجایی؟
    - باز...بازار بورس.. خیابون وال اسـ...
    - منم دقیقاً همونجام.. می تونی بیایی پایین ما رو...
    - شان... من احترام زیادی برای پدرت قائل بودم. اما این اوضاع رو بهتر نمی کنه. من...

    شان که عصبانی شده بود بلند گفت:
    - خوب گوش کن آقای دانکن... پدرم... پدرم همه چی رو بهم گفته... در مورد اختلاص 6 میلیارد دلاریت...
    - خیله خب خیله خب... الان دقیقاً کجایین؟
    - جلوی بازار بورس... اما اینجا چند تا پلیس وایساده...
    - اونارو بسپار به من فقط بیاین جلو منتظر من باشین.

    جیمز جلوی کوچه نگهبانی میداد و داشت به پیراهن هزار دلاری خود نگاه می کرد که چطور مثل تکه پارچه ای شده که آهنگرها با آن شمشیر تمیز می کنند. در حالی که با یک دست بر روی پیشانی داشت این طرف و آن طرف را نگاه می کرد، شان با صدایی آرام او را صدا زد و به طرف جیمز رفت و گفت:
    - الان به دانکن زنگ زدم. اون..
    - مطمئناً از این کمکش پشیمون میشه.
    - بریم جلو ساختمون منتظر باشیم.

    شان دست جیمز را گرفت و آرام از کوچه خارج شد. پیاده رو، آنقدر شلوغ بود که کسی، کسی را نمی شناخت. شان و جیمز، به جلوی ساختمان بورس رسیدند و منتظر شدند. جیمز گفت:
    - هرچی بیشتر اینجا وایسیم، خطر برای لو رفتنمون هم بیشتر میشه.
    - انقدر چرند نگو الان آقای دانکن میاد.

    پیرمردی چاق، با کت و کراوات آبی، از بازار بورس خارج شد. در حالی که داشت دکمه های کتش را می بست، به دو پلیسی که کنار بازار ایستاده بودند گفت:
    - آممم. ببخشید الان بهم خبر دادن تو کلیسای "ترینیتی" مشکلی به وجود اومده. تو این ترافیک هم که نیروی کمکی نمی تونه کمک کنه.. پس اگه ممکنه
    شما برین کمک. آخه همسرم اونجاست. نگرانم اتفاقی براش بیفته.
    - آقای نیدراوئر ما نمی تونیم پستمون رو ترک کنیم. حتماً باید تو بیسیمون اعلام می کردن.

    دانکن، اینطرف و آن طرف را نگاه کرد. از جیب کتش یک دسته اسکناس 100 دلاری در آورد و به مامورین داد.

    - آه.. بله همین الان خبر رسید که کلیسا آتیش گرفته.. ما میریم کمک. روز خوبی داشته باشید.

    کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید.
    - "آنا"؟ خونه ای؟ آنا...

    بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ کفش آمد و درب باز شد.
    - سلام جان. می تونم کمکت کنم؟

    جان، آنا را کنار زد و داخل شد.

    - خب.. حتماً روزنامه ها رو خوندی..
    - نوشیدنی؟
    - فقط یه فنجون چای خنک...

    جان در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، ادامه داد:
    - راستش اومدم اینجا تا ازت یه چیزی بخوام. ما باید از کشور خارج شیم.


    بازار بورس، خیابان وال استریت

    تالار بورس، خیلی شلوغ بود. ازدهام جمعیت در روبروی هر مانیتور، باعث می شد که جایی برای عبور مردم نباشد. آقای دانکن گفت:

    - دفتر من الان جلسه ـس.. باید بریم اتاق آقای "چارت".. فقط دنبال من بیاین.

    شان و جیمز دنبال آقای دانکن رفتند. بعد عبور از راهرویی تنگ، به اتاق آقای چارت رسیدند. آقای دانکن در را باز کرد. شان و جیمز وارد اتاق شدند. شان کفشش را روی پادری زرشکی رنگی گذاشت. دیوار های اتاق، همه طرح چوب بودند. آقای دانکن، چراغ را روشن کرد و پشت میز نشست.

    - خب.. حالا اینجاییم. شان تو بگو چی می خوای...

    شان گلویش را صاف کرد و گفت:

    - ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه... دان! ما
    به کمکت نیاز داریم.

    آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و با صدای لرزان گفت:
    - "کلارا فورس"...

    شان با تعجب گفت:
    - کی؟
    - کلارا فورس می تونه کمکتون کنه. می تونین برین اونجا.. با هواپیمای شخصی من...

    جیمز گفت:
    - منظورت مدیر بازار بورس لندنه؟ ما میونه خوبی با کله گنده ها نداریم.

    شان می خواست چیزی بگوید که ناگهان صدایی از پشت در آمد. انگار کسی در می زد. صدایی از پشت در آمد.
    - پلیس منهتن.. در رو باز کنید. تکرار می کنم آقای چارت... در رو باز کنید.

    کمی آن جلوتر، در بیمارستان "چارلی چات"، آلبرت روی یکی از تخت های بیمارستان دراز کشیده بود و ناله می کرد. دو پلیس مسلح کنار در نگهبانی می دادند. یکی از پلیس ها داخل شد و کنار تخت نشست. سیاه پوست بود و مو هایش را از ته زده بود. سیگار برگ ـش را روشن کرد و در حالی که داشت پک می زد گفت:
    - یه پیشنهاد برات دارم. همینجا تمومش کن. بگو... شان... کجاست.

    آلبرت در حالی که داشت ناله می کرد چند پلک محکم زد و با صدایی که گویی از ته چاه می آمد، گفت:
    - می خوان از کشور خارج شن...
    - کیا؟
    - اون و جیمز.. با دوستش جان.

    پلیس سیگارش را کنار گذاشت و جلو رفت.
    - دیگه چی میدونی؟

    آلبرت دستی به سرش کشید و با ناراحتی، آرام گفت:
    - تام...... داره می ره به سمت لندن.

    پلیس لبخند زد. اسلحه ای با صدا خفه کن از کمرش در آورد. زیر بالش آلبرت گذاشت و شلیک کرد. آلبرت درجا به قتل رسید.


    پست قبلی همونطور که قرار بود آپدیدت شد.


  8. 3 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت چهاردهم - فصل اول

    آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:

    شان در حالی که در کوچه ـی کنار بازار بورس پنهان شده بود، به آقای دانکن زنگ زد. پیرمردی چاق، با کت و کراوات آبی، از بازار بورس خارج شد. در حالی که داشت دکمه های کتش را می بست، شان و جیمز را به داخل راهنمایی کرد.

    کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ کفش آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:

    • راستش اومدم اینجا تا ازت یه چیزی بخوام. ما باید از کشور خارج شیم.


    در بیمارستانِ "چارلی چات"، آلبرت روی یکی از تخت های بیمارستان دراز کشیده بود و ناله می کرد و دو پلیس مسلح کنار در نگهبانی می دادند. پلیسی که داشت از آلبرت بازجویی می کرد گفت:
    • دیگه چی میدونی؟


    آلبرت دستی به سرش کشید و با ناراحتی، آرام گفت:

    • تام...... داره می ره به سمت لندن. می خوان از کشور خارج شن... اون و جیمز.. با دوستش جان.


    پلیس لبخند زد. اسلحه ای با صدا خفه کن از کمرش در آورد. زیر بالش آلبرت گذاشت و شلیک کرد. آلبرت درجا به قتل رسید.

    در دریای سلتیک، تام در حالی که داشت به شان زنگ می زد، به مارک گفت:


    • به نظرت اینجا آنتن میده؟ وسط اقیانوس؟
    • الان که هارولد عوضی بهم زنگ زد. فکر کنم تو کشتی دَکَل مخابراتی باشه.


    شان و جیمز دنبال آقای دانکن رفتند. بعد عبور از راهرویی تنگ، به اتاق آقای چارت رسیدند. آقای دانکن در را باز کرد. شان و جیمز وارد اتاق شدند. آقای دانکن گفت:


    • خب.. حالا اینجاییم. شان تو بگو چی می خوای...

    شان گلویش را صاف کرد و گفت:


    • ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه... دان! ما به کمکت نیاز داریم.

    آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و با صدای لرزان گفت:


    • "کلارا فورس"...


    شان می خواست چیزی بگوید که ناگهان صدایی از پشت در آمد. انگار کسی در می زد.

    • پلیس منهتن.. در رو باز کنید. تکرار می کنم آقای چارت... در رو باز کنید.




    قسمت چهاردهم - فصل اول



    • برین تو کمد قایم بشین.

    شان و جیمز سراسیمه در کمد را باز کردند و در آن پنهان شدند. آقای دانکن، جلو رفت و بلند، با صدایی گرم گفت:

    • می تونم کمکی کنم؟ من دانکن ال نیدراور هستم. آقای چارت الان تو جلسه هستند.


    دانکن جلو رفت و درب را باز کرد. دو مامور با لبخند گفتند:

    • قصد جسارت نداریم ولی باید اتاق رو بگردیم.


    چشمان شان با شنیدن این کلمه گرد شد و به جیمز نگاه کرد.


    • متوجه ـم می تونید شروع کنید. ولی این کار وقتتون رو می گیره. گفتم که... آقای چارت بالا هستند.

    دو مامور به یک دیگر نگاه کردند و داخل شدند. یکی از مامور ها به دیگری گفت:


    • از پشت میز شروع کن. تمامی مدارک باید جمع آوری بشن. منم گاو صندوق رو نگاه می کنم.

    هر دو مأمور پشتشان به کمد بود. آقای دانکن آرام کنار کمد رفت و گفت:


    • همین الان اینجارو ترک کنید.


    • ببخشید شما... کی... شما..


    شان که خیلی ترسیده بود و دستپاچه شده بود، می خواست چیزی بگوید که آقای دانکن گفت:

    • آممم. معرفی می کنم. "استفان لایتر" و مایکل جکسو.... مایکل جکس... آاا


    مامور جلو آمد. چشمانش را خمار کرد و گفت:

    • قیافتون خیلی برام آشناس. فکر می کنـ...


    آقای دانکن گفت:

    • بله تو تلوزیون خیلی نشونشون می دن. آدم های معروفی هستند...


    آقای دانکن رو به شان و جیمز کرد و گفت:

    • خب دیگه بهتره شما ها برین. اون اوراق رو هم خودم حلش می کنم. جای نگرانی نیست.


    جان دو دست خود را بر لبه ی پنجره تکه داده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد. پنجره باز بود. نسیم خنکی آرام صورتش را نوازش می کرد و انگار می خواست چشمان او را ببندد. جان به دور دست ها خیره شده بود و منتظر شان بود. آسمان خراش ها و برج ها مانند میخ هایی وارونه بر زمین کوبیده شده بودند. ماشین ها مدام از کنار هم رد می شدند. انگار هیچ کس با کسی کار ندارد و هرکس به فکر کار خودش است. تاکسی های زرد رنگ برای بدست آوردن مقداری پول، شبانه روز زحمت می کشند در حالی که کمی آن جلوتر با کلابرداری و فساد، پول های زیادی به جیب می زنند و عین خیالشان هم نیست. جان که بی حوصله بود، تلفنش را در آورد و به شان زنگ زد. کمی آنطرف تر، در حالی که شان از ساختمان خارج شده بود، تلفنش را برداشت:

    • آه.. خدا رو شکر.. جان خودتی؟ حالت خوبه؟


    جان که چشمانش بسته بود، گفت:

    • خبرارو شنیدی؟


    شان کمی مکث کرد و جواب داد:

    • کدوم خبرا رو؟
    • آلبرت به قتل رسیده.


    شان که داشت به سرعت از کوچه "وِگاس" عبور می کرد، ایستاد و گفت:

    • چـ..چت..چی؟
    • آره برادر درست شنیدی.. بعد از دستگیر شدنش........


    اداره FBI
    بازرس لوکاس در دفترش نشسته بود و داشت با خود حرف می زد: (امروز تو مشتم بودنین. آره.. امروز..) بازرس "جاش" وارد شد و گفت:

    • یکی الان آلبرت رو به قتل رسوند. با نگهبان بیمارستان صحبت کردم. می گه فقط مامورین FBI اونجا بودن. نه کس دیگه ای. اوضاع داره خیلی بد میشه. یکی از داخل می خواسته اون بمیره.


    شان و جیمز به خانه آنا رسیده بودند. شان در حالی که دستش پر از ظرف های پلاستیکی و پاکت بود، به آنا سلام کرد و گفت:

    • جان اینارو گرفتم. از غذای تند خوشت میاد؟
    • من که هنوز طعم غذاهای تام رو یادمه. این باعث شده که از غذای تند متنفر بشم!


    جیمز رو به دوستش آنا کرد و گفت:

    • اون رو ول کن و بیا...


    آنا در حالی که چهار چشمی در صفحه ی مونیتور کامپیوترش زل زده بود، عینکش را جابجا کرد و به کارش ادامه داد.
    جیمز به او گفت:

    • خب... بالاخره تصمیم خودت رو گرفتی؟ می تونی؟ یا این که شان امروز بیست دلار برای نهار ضرر کرده.


    شان زیر لب گفت:

    • 120 دلار


    آنا از کارش دست کشید و گفت:

    • جیمز! من دارم از اینجا می رم. وقت نمی کنم رو یه کار جدید کار کنم.
    • کجا داری می ری؟
    • دارم از امریکا میرم. دارم می رم پیش مادرم. تو مقصدت کجاست؟
    • نمی دونم فقط می خوایم از این کشور لعنتی دور شیم. مگه نه شان؟


    شان در حالی که می خواست جواب جیمز را بدهد، صدای تلفنش را شنید و برداشت. با صدای بلند گفت:

    • تام؟ خودتی؟
    • آره.... گوش کن... گوش کن... اول بگو الان کجایی؟
    • می خوام از کشور خارج شم.


    بازرس لوکاس داشت به مکالمه ی دو برادر گوش می داد و همه ی ماموران دایره ی بازرسی فدرال نیز آنجا بودند:

    • گفتی کجا؟ گوش کن. الان بیا به لندن. هارولد، اونجاس.


    هریت به بازرس لوکاس گفت:

    • یکی از افراد گروه "هفت برادر"مثل چاک. هدف بعدیشون.


    تام ادامه داد:

    • اون الان منتظر منه. اون کاغذ هنوز پیشته؟


    یکی از بازرسان FBI به بازرس لوکاس گفت:

    • قربان اونا تو یه نقطه ی کورن. وقت بیشتری می خوام تا ردشون رو بگیرم.


    شان داشت ادامه می داد:

    • آره. اون برگه همین الان به دستم رسید.
    • احتمالاً مکان هارولد تو اون برگه هست.


    بازرس لوکاس به هریت گفت:

    • اون برگه کلید دستگیری ایناست. من اون برگه رو می خوام.


    شان گفت:

    • برای اینکه نتونن رد تماسمون رو بگیرن باید این ارتباط رو قطع کنم ولی بهت قول می دم، میام اونجا و اون کثافت رو به سزای اعمالش می رسونم.

  10. 3 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت پانزده - فصل اول

    آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:

    شان گلویش را صاف کرد و گفت:


    • ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...


    کمی آن‌جلوتر آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و با صدای لرزان گفت:


    • "کلارا فورس"...


    آلبرت دستی به سرش کشید و با ناراحتی، آرام گفت:


    • تام...... داره می ره به سمت لندن. می خوان از کشور خارج شن... اون و جیمز.. با دوستش جان.


    پلیس لبخند زد. اسلحه ای با صدا خفه کن از کمرش در آورد. زیر بالش آلبرت گذاشت و شلیک کرد. آلبرت درجا به قتل رسید.

    اداره FBI

    بازرس "جاش" وارد شد و گفت:


    • یکی الان آلبرت رو به قتل رسوند. با نگهبان بیمارستان صحبت کردم. می گه فقط مامورین FBI اونجا بودن. نه کس دیگه ای. اوضاع داره خیلی بد میشه. یکی از داخل می خواسته اون بمیره.


    کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ کفش آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:


    • راستش اومدم اینجا تا ازت یه چیزی بخوام. ما باید از کشور خارج شیم.


    شان، صدای تلفنش را شنید و برداشت. با صدای بلند گفت:


    • تام؟ خودتی؟
    • آره.... گوش کن... گوش کن... اول بگو الان کجایی؟
    • می خوام از کشور خارج شم.


    بازرس لوکاس داشت به مکالمه ی دو برادر گوش می داد:


    • گفتی کجا؟ گوش کن. الان بیا به لندن. هارولد، اونجاس.


    هریت به بازرس لوکاس گفت:


    • یکی از افراد گروه "هفت برادر"مثل چاک. هدف بعدیشون.


    تام ادامه داد:


    • اون الان منتظر منه. اون کاغذ هنوز پیشته؟


    شان داشت ادامه می داد:


    • آره. اون برگه همین الان به دستم رسید.
    • احتمالاً مکان هارولد تو اون برگه هست.


    بازرس لوکاس به هریت گفت:


    • اون برگه کلید دستگیری ایناست. من اون برگه رو می خوام.


    شان گفت:


    • برای اینکه نتونن رد تماسمون رو بگیرن باید این ارتباط رو قطع کنم ولی بهت قول می دم، میام اونجا و اون کثافت رو به سزای اعمالش می رسونم.




    قسمت پانزده - فصل اول

    شان تلفن را قطع کرد و باطریش را در آورد. در حالی که داشت با نگاهی خشمگین به برادرش و جیمز می نگریست، جیمز رو به آنا کرد و با لبخندی گفت:



    • ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟


    تلفن بازرس زنگ خورد. همسرش بود:


    • بازرس لوکاس، بفرمایین...
    • سلام لوکاس منم..
    • سلام... سیلویا حالت چطوره؟
    • امروز تولد دخترمون رو که یادت نرفته؟


    دریای سلتیک

    نیمه شب شده بود. تام و مارک، در اتاق کشتی نشسته بودند. تام کنار اجاق ایستاده بود، داشت غذایی سبک برای شام آماده می کرد. مارک جلو آمد. درِ کابینت ها را بی جهت باز و بسته می کرد. روی تخت دراز کشید و به تام گفت:


    • اون عکس رو می خوام ببینم.
    • تو گوشیمه بردار.


    مارک تلفن تام را که روی میز، کنار تختش گذاشته بود برداشت. درحالی که داشت به عکس نگاه می کرد، به تام گفت:


    • این که خیلی کوچیکه. باید بدم "فرانک" چاپش کنه. تو همین جوری به آشپزیت ادامه بده. الان بر می گردم.


    مارک از اتاق خارج شد و تلفن تام را نیز با خود برد. راهرو تاریک بود. مارک جلوی پایش را نمی دید و مجبور شد از چراغ گوشی استفاده کند. از پله ها بالا رفت. بوی نا و رطوبت، آنجا پخش شده بود. دم اتاق 5 ایستاد و در زد.


    • فرانک... اونجایی؟ فرانک... فرانک... فرانک....


    مارک داشت محکم درب را می کوبید که صدایی نچندان واضح از اتاق بلند شد:


    • ساعت رو نگا کن... الان وقت مزاحم شدنه؟ چیه؟ هارولد زنگ زده؟
    • نه. خیلی فوری می خواستم این رو برام چاپ کنی.
    • نمی تونستی بذاری برای فردا؟
    • نه آخه خیلی ضروریه...


    مارک وارد اتاق شد و بر روی مبل نشست. اتاق سرد و در عین حال خیلی برهم ریخته بود. درحالی که داشت با تعجب به دم و دستگاه های آنجا نگاه می کرد، کشتی یک تکان شدید خورد و تلفن تام از دست فرانک افتاد. در همین حال گفت:


    • کدوم عکس رو چاپ کنم؟
    • برو تو گالری، اون عکسی که روش جوهر ریخته.
    • کدوم رو میگی؟
    • بده من مممم... ایناهاش...


    فرانک در حالی که داشت با تعجب به عکس نگاه می کرد، مارک ایستاد و گفت:


    • تا کی میرسیم انگلیس؟


    فرانک جواب داد:


    • بیا چاپ شد. این وقت شب این عکس به چه دردت می خوره؟
    • به تو مربوط نیست.
    • اگه یه بار دیگه اینجوری بیدارم کنی، خودم می کشمت.


    مارک داشت از اتاق خارج می شد که دید تام زنگ می زند:


    • بله...
    • می خواستم ببینم خطت آزاده یا نه... کجا موندی؟ بیا غذا حاضره...


    کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت که تلفنش زنگ خورد. دخترش بود.


    • بابا... حالت خوبه؟ پس کجایی؟ امشب تولدمه چرا انقدر دیر کردی؟
    • سلام سیسیل دارم میام نزدیکم.


    او داشت ادامه می داد که سیلویا تلفن را گرفت:


    • هنری؟ تو اونجایی؟
    • سیلویا...
    • سیسیل خیلی بی تابی می کنه. براش چیزی آماده کردی؟
    • آره یه سوپرایز براش دارم.
    • خوبه... همه ی دوستاش هم اینجان...
    • منم الان تو پارکینگم. دارم میام بالا...


    هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت و با خود می گفت: (امیدوارم خوشش بیاد. چیزی نمونده. الان میرسم هدیه ـش رو بهش می دم) او ماشینش را داخل پارکینگ گذاشت. در حالی که داشت از ماشین پیاده می شد، موتور سبز رنگی کنار ماشینش دید. کمی جلوتر رفت. صدای نفس شخصی را از پشت سرش حس کرد. سایه کسی را جلوی خود احساس کرد. هنری که کمی ترسیده بود، سعی کرد برگردد. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. در حالی که چشمانش تار شده بود، سعی کرد از خودش دفاع کند. چند پلک محکم زد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.

  12. 3 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت شانزده - فصل اول (کمتر از 14 قسمت تا فصل دوم)

    [فصل دوم، به زودی]



    [سومِ اسفندِ هزار و سیصد و نود و سه]


    آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:


    شان گلویش را صاف کرد و گفت:


    • ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...



    آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و با صدای لرزان گفت:

    • "کلارا فورس"...



    آلبرت دستی به سرش کشید و با ناراحتی، آرام گفت:


    • تام...... داره می ره به سمت لندن. می خوان از کشور خارج شن... اون و جیمز.. با دوستش جان.



    پلیس لبخند زد. اسلحه ای با صدا خفه کن از کمرش در آورد. زیر بالش آلبرت گذاشت و شلیک کرد. آلبرت درجا به قتل رسید. اداره FBI بازرس "جاش" وارد شد و گفت:


    • یکی الان آلبرت رو به قتل رسوند. با نگهبان بیمارستان صحبت کردم. می گه فقط مامورین FBI اونجا بودن. نه کس دیگه ای. اوضاع داره خیلی بد میشه. یکی از داخل می خواسته اون بمیره.



    کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ کفش آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:


    • راستش اومدم اینجا تا ازت یه چیزی بخوام. ما باید از کشور خارج شیم.

    شان، صدای تلفنش را شنید و برداشت. او تام بود. بازرس لوکاس داشت به مکالمه ی دو برادر گوش می داد:


    • بیا به لندن. هارولد، اونجاس.

    هریت به بازرس لوکاس گفت:
    • یکی از افراد گروه "هفت برادر"مثل چاک. هدف بعدیشون.

    تام ادامه داد:


    • اون الان منتظر منه. اون کاغذ هنوز پیشته؟

    بازرس لوکاس به هریت گفت:


    • اون برگه کلید دستگیری ایناست. من اون برگه رو می خوام.



    شان تلفن را قطع کرد. جیمز گفت:


    • ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟



    کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت. هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. در حالی که چشمانش تار شده بود، سعی کرد از خودش دفاع کند. چند پلک محکم زد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.


    قسمت شانزده - فصل اول (کمتر از 14 قسمت تا فصل دوم)


    شیکاگو، منزل فرماندار فرماندار در دفترش، در حال نوشتن گزارش بود. از پنجره سمت چپش، شهر کاملاً پیدا بود. فرماندار تلفنش را برداشت و گفت:


    • "پنی".. یه فنجون قهوه برام بیار.
    • جناب فرماندار... بازرس «مَتِر» از سرویس مخفی می خوان شما رو ببینن.
    • آآآآ... پس دوتاش کن.

    چند لحظه بعد مردی با قد متوسط داخل شد و در حالی که داشت دکمه های کت چرمی اش را باز می کرد، سرش را بالا گرفت و به فرماندار گفت:


    • بازرس متر هستم از سرویس مخفی می خواستم وقتتون رو بگیرم.

    بازرس دستکش سیاه رنگ خود را در آورد و با فرماندار دست داد. فرماندار گفت:


    • در مورد ملاقات امروز، باهام تماس گرفتن. خیلی دوست دارم بدونم چه کمکی از دستم بر میاد.
    • راستش در مورد اون تروریستای معروفه که دارن آمریکا رو دور می زنن... نکته ی قابل توجه اینجاست که اونا هنوز تو منهتن هستند و چند قتل دیگه از خودشون به جا گذاشتن.




    • خب این به حوزه ی کاری من مربوط نیست. در حال حاضر FBI در حال جست و جو ـه.
    • مشکل همینجاست. خیلی از اونا چند بار از زندان فرار کردن. فکر نمی کنم نیازی به دستگیریشون داشته باشیم. چون...
    • همه ی اینا به FBI...
    • فرماندار! یادت باشه سازمان از تو اطلاعات زیادی داره...
    • گوش کن پسر این...
    • خیله خب... پس می تونی عکس فرماندار جدید رو تو روزنامه ی صبح فردا ببینی یا این که...



    فرماندار دستی بر سر خود کشید. بازرس مَتر گفت:


    • فقط یه برگست که باید امضا کنی... ما به افراد تو برای اینکار نیاز داریم.
    • متوجه نمی شم... درمورد چی صحبت می کنی؟



    کمی آنطرف تر، درحالی که جیمز هنوز منتظر بود ببیند که آنا در مورد سفر به انگلیس چه نظری دارد، شان گفت:


    • برای رد شدن از مرز، نیازی به گذرنامه نیست. ما از راه دریا، یا مثلا... نمی دونم...

    جیمز با سیگار برگ بر دهان در حالی که داشت پک می زد، دستش را تکان داد تا دود را کنار بزند و جواب داد:


    • برادرِ آنا، اسمش چی بود؟ مممم... الکس! اون تو کشتیرانی کار می کنه. فکر کنم بتونیم یه جوری با اون از کشور خارج بشیم.

    آنا از اتاق خود بیرون آمد و به آشپزخانه رفت و درِ یکی از کابینت ها را باز کرد. کاغذی را از لای کتاب آشپزیَش در آورد. مشغول به خواندن شد. تلفنش را از روی اُپن برداشت تا به کسی تلفن بزند. شان آرام گفت:


    • این کتاب رو تام نوشته... فقط 5 بار چاپش تمدید شد.



    آنا جواب گفت:


    • عَموم قبلنا دوستم رو از مرز رد کرده بود. می خواستم بدونم می تونه شما رو هم رد کنه یا نه.

    شان ته دلش خوشحال شد. به سمت آشپرخانه رفت و لیوانی زیر قهوه جوش گذاشت و به جیمز گفت:
    • شیرین می خوری یا تلخ؟



    جیمز جواب داد:


    • تلخِ تلخ!



    مردی با موتور سیکلت، وارد پارکینگ آپارتمان شد و موتورش را کنار ماشین هنری پارک کرد. صدای زنگ زدن تلفنی توجه موتورسوار را به سمت خود جلب کرد. کسی آنجا نبود. مرد کلاهش را در آورد و به دنبال صدا رفت. صدا از کنار راه پله ها می آمد. چند قطره خون نیز آنجا روی زمین چکیده بود. صدای تلفن قطع شد و روی پیغامگیر رفت. صدای دختر بچه ای به گوش می رسید.


    • پدر کجایی؟ دوستام دارن می رن. تو که یه ساعت پیش گفتی دارم میام بالا. بابا...... دوستت دارم.



    دریای سلتیک تام روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و درحالی که دستش به پیشانی بود، داشت به شان فکر می کرد. باد خنکی از کنار پنجره به داخل می آمد. بوی خوش هوا، او را یاد کودکی اش می انداخت. زمانی که با برادرش جان، در کنار ساحل، با شن روی زمین نقاشی می کشیدند. بوی خوش کودکی او را مست کرده بود. در حالی که داشت نفس عمیقی می کشید، مارک وارد اتاق شد و گفت:
    • بیا مرد... پرینتش کردم.



    تام یکی از کاغذ ها را گرفت و با دقت نگاه کرد. کمی آنطرف تر، آنا در حالی که روی صندلی کنار آشپزخانه نشسته بود و روی اُپن پخش شده بود، به شان گفت:


    • این کار عملی نیست. اونا این قضیه رو بین المللی کردن. تا شما هارو نگیرن دست بردار نیستن.
    • منظورت چیه؟ نمی تونیم بی کار بنشینیم. نمی تونم شاهد مرگ برادرم باشم. من نمی تونم.



    جیمز گفت:


    • مشکل اینجاست که ما پول کافی هم نداریم.



    شان جواب داد:


    • من یه مقدار پول تو بانک دارم. اما چطور به اون دسترسی داشته باشیم؟ اونا حتماً حسابم رو بستن.
    • چقدر تو بانک داشتی؟
    • حدود 3...
    • 3 چی؟ هزار؟
    • میلون!



    آنا از روی صندلی بلد شد و به پشت کاناپه ای که شان و جیمز روی آن نشسته بودند رفت. صورتش را پایین آورد و به جیمز گفت:
    • فکر کنم رفیقت حسابی تو دردسر افتاده.



    شان دستی به سرش کشید و نگاهی تعجب برانگیزی به آنا کرد. آنا گفت:
    • بخاطر این که 3 میلون پول کمی نیست! باید اون رو خارج کنیم.



    آنا روی کاناپه کنار شان نشست و دست به سینه شد.

    • من تا آخرش هستم.
    Last edited by GOLDFINCH; 03-10-2014 at 17:06.

  14. 2 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت هفده - فصل اول

    آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:


    شان گلویش را صاف کرد و گفت:



    • ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...



    آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد.


    کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:


    شان تلفن را قطع کرد. جیمز به آنا گفت:



    • ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟



    کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت. هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. در حالی که چشمانش تار شده بود، سعی کرد از خودش دفاع کند. چند پلک محکم زد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.

    مردی با قد متوسط داخل شد و در حالی که داشت دکمه های کت چرمی اش را باز می کرد، سرش را بالا گرفت و به فرماندار گفت:



    • بازرس متر هستم از سرویس مخفی. راستش در مورد اون تروریستای معروفه که دارن آمریکا رو دور می زنن... نکته ی قابل توجه اینجاست که اونا هنوز تو منهتن هستند و چند قتل دیگه از خودشون به جا گذاشتن.


    فرماندار دستی بر سر خود کشید. بازرس مَتر گفت:


    • فقط یه برگست که باید امضا کنی... ما به افراد تو برای اینکار نیاز داریم.




    آنا گفت:


    • عَموم قبلنا دوستم رو از مرز رد کرده بود. می خواستم بدونم می تونه شما رو هم رد کنه یا نه.


    مردی با موتور سیکلت، وارد پارکینگ آپارتمان شد و موتورش را کنار ماشین هنری پارک کرد. صدای زنگ زدن تلفنی توجه موتورسوار را به سمت خود جلب کرد. کسی آنجا نبود. مرد کلاهش را در آورد و به دنبال صدا رفت. صدا از کنار راه پله ها می آمد. چند قطره خون نیز آنجا روی زمین چکیده بود. صدای تلفن قطع شد و روی پیغامگیر رفت. صدای دختر بچه ای به گوش می رسید.

    • پدر کجایی؟ دوستام دارن می رن. تو که یه ساعت پیش گفتی دارم میام بالا. بابا...... دوستت دارم.


    جیمز گفت:


    • مشکل اینجاست که ما پول کافی هم نداریم.


    شان جواب داد:


    • من یه مقدار پول تو بانک دارم. اما چطور به اون دسترسی داشته باشیم؟ اونا حتماً حسابم رو بستن.
    • چقدر تو بانک داشتی؟
    • 3 میلیون



    • باید اون رو خارج کنیم.


    آنا روی کاناپه کنار شان نشست و دست به سینه شد.


    • من تا آخرش هستم.










    قسمت هفده- فصل اول

    اقیانوس، آرام بود. خورشید، انوار طلایی اش را روی آب پهن کرده بود. طلوع زیبای آن، در میان آب های آرام، نمایانگر آغاز روزی دیگر بود. موتور های کشتی، آرامش و سکوت آب را برهم می زدند. گهگدار صدایی از داخل اتاق ها می آمد.

    تام به مارک گفت:


    • این یه مقاله ـس که بعضی از جملاتش، هیچ ارتباطی به هم نداره. مثلاً این جمله:

    hiding places: of chemical fuel such as [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] , making nuclear fission a very dense source Great Britain of energy. The products of nuclear Exhibition Road fission
    منظور هری چی بوده؟





    • تو این جمله اولین کلمه ـش داره از یک مکان مخفی صحبت می کنه: (hiding places) دو تا نقطه هم گذاشته. شاید تو این جمله... صبر کن ببینم... نگاه کن نوشته بریتانیای کبیر (Great Britain) جالب اینجاست که زیرشون هم خط کشیده؛ اما من متوجه منظورش نمی شم. نوشته (خیابان نمایشگاه) منظورش چی بوده؟ (Exhibition Road)



    • اسم یه خیابونه تو لندن. تو این پاراگراف فقط زیر همین چند کلمه خط کشیده شده؟ یعنی مکان مخفی هارولد، تو همین چند کلمه ختم میشه. اگه برسیم به انگلیس، شانسمون برای فرار از دست هارولد، کمه... بهتر نیست قبل از رسیدن به بریتانیا...؟
    • اگه کشتی زودتر از ما به هارولد برسه... اونا زنم رو می کشن.
    • پس باید زودتر از "کشتی" به بریتانیا برسیم و مخفیگاهش رو پیدا کنیم.




    در شهر نیویورک، هنوز خبری از خورشید نبود. با این حال، ماه نو، سعی می کرد قد بکشد.
    جیمز به شان گفت:


    • ببین! گوش کن مرد. اگه ما به پول نیاز داریم.... بانک خیابون پنجم بیمه ـس... هی... برادر...



    شان از روی کاناپه بلند شد و گفت:


    • من ممکنه هر کاری بکنم، ولی جنایت کار نیستم.
    • تو دو تا از بهترین دوستامو کشتی یادت نیست؟
    • این قضیه ـش فرق داره. اونا به خونه من حمله کرده بودن. می خوای قتل چند نفر دیگه رو بندازی گردنم؟ از یازده سپتامر، سیستم امنیتی بانک ها تغییر کرده. امکان نداره بتونیم از اونجا جون سالم به در ببریم.


    آنا گفت:

    • اگه بخواهید میتونم تغییرات جدید رو از "آندریا" بپرسم.


    شان گفت:

    • این چه کمکی می کنه؟
    • خب شاید اون هم بخواد با ما باشه کی از پول بدش میاد.




    دریای سلتیک
    مارک به تام گفت:


    • نقشه ـت چیه؟


    • اگه کسی با هارولد ارتباط نداشته باشه، ما وقت داریم....
    • یعنی می خوای اونا رو بکشی؟
    • نه... اما...



    داره FBI

    عکس فراری ها، بر روی برد، سمت دیوار جنوبی، کنار نقشه شهر زده شده بود. همه مشغول کار کردن بودند. دفتر خالی هنری، نگاه همه را به سمت خود جلب کرده بود. بازرس "جاش" مدام به هنری تلفن می زد اما کسی بر نمی داشت. او گیج شده بود. طی 15 سالی که او را می شناخت، تا به حال ده دقیقه هم تاخیر نداشت. جاش که بسیار متعجب شده بود، داشت از دفترش خارج می شد که زنی سراسیمه همراه دختر بچه ای مو طلایی که روی صورتش طرح پروانه کشیده بود و داشت گریه می کرد، داخل شد. جاش جلو آمد و نگاه تعجب آمیزی به سیلویا انداخت. سیلویا با چشمانی قرمز، بینی اش را با دستمالی پاک کرد و گفت:


    • شوهرم کجاست دیشب از تو پارکینگ بهم زنگ زد.



    چند مامور فدرال کنار او جمع شدند. و یکی از آنها گفت:

    • مطمئنی؟

    جاش که کمی گیج شده بود گفت:

    • تلفنش روشنه؟



    سیلویا گفت:

    • آره دیشب چند بار زنگ زدیم. اما رفت رو پیغام گیر.
    • قضیه خیلی مشکوکه. الان خطش رو پی گیری می کنم.



    بازرس جاش، سمت کامپیوتر مرکزی رفت. او مدام دکمه های کیبورد را فشار می داد. بعد از چند ثانیه، نقشه آمریکا روی صفحه ظاهر شد و مدام کوچک و کوچک تر می شد. شهر ها، خیابان ها، کوچه ها مدام دقیق تر به نمایش در می آمدند. جاش در حالی که تعجب کرده بود گفت:

    • این خیلی عجیبه. حتماً براش اتفاقی افتاده. چون مکان هری رو تو پارکینگ خونه نشون می ده.


    سیلویا طاقت نیاورد و منقلب شد. جاش دست او را گرفت و گفت:

    • نگران نباش... یه تیم می فرستم تا تحقیقات رو شروع کنه.


    کمی آنطرف تر، شان روی کاناپه نشسته بود و داشت فکر می کرد.


    • من هنوز فکر می کنم دزدی از بانک کار درستی نیست.

    آنا در حالی که تلفن دستش بود و داشت به دوستانش در اداره پلیس زنگ می زد، گفت:


    • هیششش.... الو... آندریا تویی؟
    • سلام چی شده یاد من افتادی؟
    • یادته قبلنا می گفتی از هیجان خوشت میاد؟ الان وقتشه...
    • چیه نکنه می خوای بانک بزنی؟


    دریای سلتیک


    - گوش کن مارک من یه راهی پیدا کردم. چون این یه کشتی مسافربری نیست، پس تعدادمون کمه.

    • حدود 6 نفر با منو تو...
    • قدم اول اینه که اون آنتن لعنتی رو از کار بندازیم.
    • خب این به این آسونیا نیست چون کلیدش که دست ما نیست.
    • مسلماً...دست کیه؟
    • دست فرانک یه چشمه.
    • دست کی؟
    • فرانک یه چشم.
    • خب این فرانک یه چشمِ شما کی هست؟
    • فعلاً مانعِ ما برای آزادی.
    • می تونی منو ببری پیشش؟
    • خب آره باید... آآآ
    • ببینم این فرانک، برای غذا نمی ره پایین؟
    • خب...
    • الان وقت ناهاره. پس...


    تام و مارک از اتاق خارج شدند. و به سمت سالن غذا خوری رفتند. فرانک رو دیدند که داشت با دوستانش حرف می زد و می خندید. هیکل بزرگ و چاق او توجه تام را به خود جلب کرد و گفت:


    • این که شبیه دزد دریاییه... باید بریم سر اتاقش...
    • دنبالم بیا... خبر خوب اینه که اینجا کسی اتاقش رو قفل نمی کنه.
    • و خبر بد هم اینه که اگه موقع سرکشی از اتاقش ما رو ببینن، دخلمون اومده.



    تام پس از چند لحظه فکر کردن گفت:

    • من اینجا مراقبم. هر وقت چیزی گفتم، از اتاق بپر بیرون.
    • خیله خب..



    تام، کنار اتاق فرانک ایستاد و داشت نگهبانی می داد. راهروی بلندی بود. دیوار های چوبی راهروها، جلوه بسیار زیبایی داشت. اتاق فرانک، ته راهرو بود. از آنجا خوب سالن غذاخوری که در ابتدای راهرو قرار داشت پیدا بود. تام ناخن هایش را می جوید و تف می کرد. بسیار مضطرب به نظر می رسید. بعد از چند لحظه با صدایی آرام گفت:


    • کجا موندی مارک؟! مارک...

    مارک با خوشحالی از اتاق با دسته کلید بیرون آمد. تام هواسش به کلید ها پرت شد و پشتش را به سالن کرد. در سالن غذا خوری باز شد و فرانک به سمت اتاقش آمد. او که مست کرده بود کمی منگ به نظر می رسید، در حالی که تعادلش را از دست داده بود و دیوار های راهرو را می گرفت، گفت:

    • شـ شـ ... شمـ... شما تـ..



    جان سریع برگشت و کلید ها را در جیب خود پنهان کرد. دوستان فرانک نیز با اون از سالن خارج شدند. در حالی که شیشه مشروب در دستشان بود و داشتند کم و بیش از آن می خوردند، به فرانک گفتند:

    • ایـ... ایـنو.. ایـ نو..



    تام از این که آنها مست کرده بودند و چیزی حالیشان نبود، بسیار خوشحال بود. به مارک گفت:

    • پس چرا معطلی....

  16. 2 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت هجدهم - فصل اول

    آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:


    شان گلویش را صاف کرد و گفت:

    • ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...



    آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و گفت:
    • کلارا فورس


    کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:


    • ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟


    کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت. هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.

    مردی با قد متوسط داخل شد و در حالی که داشت دکمه های کت چرمی اش را باز می کرد، سرش را بالا گرفت و به فرماندار گفت:

    • بازرس متر هستم از سرویس مخفی. راستش در مورد اون تروریستای معروفه که دارن آمریکا رو دور می زنن...

    فرماندار دستی بر سر خود کشید. بازرس مَتر گفت:

    • فقط یه برگست که باید امضا کنی... ما به افراد تو برای اینکار نیاز داریم.


    مردی با موتور سیکلت، وارد پارکینگ آپارتمان شد و موتورش را کنار ماشین هنری پارک کرد. صدای زنگ زدن تلفنی توجه موتورسوار را به سمت خود جلب کرد. کسی آنجا نبود. مرد کلاهش را در آورد و به دنبال صدا رفت. صدا از کنار راه پله ها می آمد. چند قطره خون نیز آنجا روی زمین چکیده بود. صدای تلفن قطع شد و روی پیغامگیر رفت. صدای دختر بچه ای به گوش می رسید.


    • پدر کجایی؟ دوستام دارن می رن. تو که یه ساعت پیش گفتی دارم میام بالا. بابا...... دوستت دارم.



    جیمز گفت:


    • مشکل اینجاست که ما پول کافی هم نداریم.


    شان جواب داد:



    • من یه مقدار پول تو بانک دارم. اونا حتماً حسابم رو بستن.
    • چقدر تو بانک داشتی؟
    • 3 میلیون


    • باید اون رو خارج کنیم... ببین! گوش کن مرد. اگه ما به پول نیاز داریم.... بانک خیابون پنجم بیمه ـس... هی... برادر...


    شان از روی کاناپه بلند شد و گفت:

    • من ممکنه هر کاری بکنم، ولی جنایت کار نیستم.


    بازرس جاش، سمت کامپیوتر مرکزی رفت. او مدام دکمه های کیبورد را فشار می داد. بعد از چند ثانیه، نقشه آمریکا روی صفحه ظاهر شد و مدام کوچک و کوچک تر می شد. شهر ها، خیابان ها، کوچه ها مدام دقیق تر به نمایش در می آمدند. جاش در حالی که تعجب کرده بود گفت:


    • این خیلی عجیبه. حتماً براش اتفاقی افتاده. چون مکان هری رو تو پارکینگ خونه نشون می ده.






    قسمت هجدهم - فصل اول

    کمی آن جلوتر، آنا منتظر آندریا بود و مدام راه می رفت. شان، روی مبل کنار پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد. دلش برای آزادی تنگ شده بود. او مردم را می دید که آزادانه از کنار هم رد می شوند و دغدغه ـشان چیز دیگری ـست. مردم قدر این آزادی را نمی دانند. او با خود می پنداشت، اگر مردم قدر این آزادی را می دانستند، شاید هیچگاه دست به خلاف نمی زدند. هر وقت که آژیر پلیسی را می شنوند، با خیال راحت از کنار آن می گذرند، بی آن که نگران چیزی باشند. او به مردم خیره شده بود و داشت فکر می کرد. به یاد حرف آقای دانکن افتاد که می گفت: (با هواپیمای شخصی من....) صحبت آقای دانکن به همینجا ختم شد. پلیس های مزاحم. شان که تازه یاد این حرف افتاده بود و می خواست به آنا بگوید، صدای زنگی تمرکز او را به هم زد. صدای زنگ دوباره تکرار شد. پشت در آندریا بود. آنا که از انتظار خسته شده بود، در را باز کرد و گفت:

    • سلام بالاخره اومدی؟



    آندریا که تعداد زیادی کاغذ بزرگ در زیر بغل خود جا داده بود و عینک بزرگی بر چشم داشت لبخندی زد و گفت:

    • می تونم داخل شم؟



    قطار مترو از کنار منزل هنری می گذشت. بعد از گذشت قطار، راه برای ماشین ها باز شد. ماشین پلیس اول از همه به سمت خانه هنری آمد. چند افسر پلیس پیاده شدند. بازرس جاش نیز همراه آنها بود. او دستگاه موقعیت یاب را از جیبش بیرون آورد. نقطه قرمز رنگی که احتمالاً از محل تلفن هنری خبر می داد روی نقشه چشمک می زد. جاش که مردی لاغر اندام و قد بلند بود، عینک دودی خود را برداشت و به سمت علامت قرمز رفت. وارد پارکینگ شد. قبل از رسیدن به پارکینگ، نور خورشید چشمان جاش را آزار می داد. بعد گذشت از سرازیری ورود ماشین ها، به پارکینگ که خیلی تاریک بود رسید. با ورود جاش، چراغ ها روشن شدند. گویی تنها چیزی که در این چند وقت سر موقع عمل کرد، همین لامپ های روشن بودند. جاش جلو رفت. ماشین های زیادی پارک بودند. مردی با لباس های ژولیده و ظاهری نامناسب که با روشن شدن چراغ ها به سمت جاش آمده بود، به او گفت: (کمکی از... اِ اِ ...کمکی از من برمیاد؟) بازرس جاش بدون هیچ نگاهی، از کنار او گذشت. مرد ژولیده مشکوک به نظر می رسید. جاش، تلفن هنری که روی زمین افتاده بود را پیدا کرد. او پروژکتور فرابنفش خود را از همکارش گرفت. روی زمین، چند قطره خون دیده می شد. بازرس با دستکش مخصوص، تلفن را برداشت. 8 پیام صوتی و 53 تماس بی پاسخ، توجه او را جلب کرد. بازرس جاش چراغ را روشن کرد و داشت وارسی می کرد. او چند قطره خون را دنبال کرد. به جایی رسید که گویا شخصی با خون نوشته است. نوشته کم رنگ بود. فقط با چراغ مخصوص می توانست آن را ببیند. کف پارکینگ، با خون نوشته شده بود: (دنبالش نگردین اون مرده. منتظر قتل های بعدی هم باشید. تو هم هواست رو جمع کن بازرس جاش!)

  18. 2 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت نوزدهم- فصل اول

    آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:



    شان گلویش را صاف کرد و گفت:

    • ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...


    آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و گفت:

    • کلارا فورس


    کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:



    • ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟



    کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت. هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.

    مردی با قد متوسط داخل شد و در حالی که داشت دکمه های کت چرمی اش را باز می کرد، سرش را بالا گرفت و به فرماندار گفت:

    • بازرس متر هستم از سرویس مخفی. راستش در مورد اون تروریستای معروفه که دارن آمریکا رو دور می زنن...


    فرماندار دستی بر سر خود کشید. بازرس مَتر گفت:

    • فقط یه برگست که باید امضا کنی... ما به افراد تو برای اینکار نیاز داریم.


    جیمز گفت:

    • مشکل اینجاست که ما پول کافی هم نداریم.



    شان جواب داد:

    • من یه مقدار پول تو بانک دارم. اونا حتماً حسابم رو بستن.
    • چقدر تو بانک داشتی؟
    • 3 میلیون


    • باید اون رو خارج کنیم... ببین! گوش کن مرد. اگه ما به پول نیاز داریم.... بانک خیابون پنجم بیمه ـس... هی... برادر...



    شان از روی کاناپه بلند شد و گفت:

    • من ممکنه هر کاری بکنم، ولی جنایت کار نیستم.


    شان، به یاد حرف آقای دانکن افتاد که می گفت: (با هواپیمای شخصی من....) صحبت آقای دانکن به همینجا ختم شد.

    قطار مترو از کنار منزل هنری می گذشت. بعد از گذشت قطار، راه برای ماشین ها باز شد. ماشین پلیس اول از همه به سمت خانه هنری آمد. چند افسر پلیس پیاده شدند. بازرس جاش نیز همراه آنها بود. او دستگاه موقعیت یاب را از جیبش بیرون آورد. او پروژکتور فرابنفش خود را از همکارش گرفت. روی زمین، چند قطره خون دیده می شد. بازرس با دستکش مخصوص، تلفن را برداشت. 8 پیام صوتی و 53 تماس بی پاسخ، توجه او را جلب کرد. بازرس جاش چراغ را روشن کرد و داشت وارسی می کرد. او چند قطره خون را دنبال کرد. به جایی رسید که گویا شخصی با خون نوشته است. نوشته کم رنگ بود. فقط با چراغ مخصوص می توانست آن را ببیند. کف پارکینگ، با خون نوشته شده بود: (دنبالش نگردین اون مرده. منتظر قتل های بعدی هم باشید. تو هم هواست رو جمع کن بازرس جاش!)

    آندریا که تعداد زیادی کاغذ بزرگ در زیر بغل خود جا داده بود و عینک بزرگی بر چشم داشت لبخندی زد و گفت:

    • می تونم داخل شم؟







    قسمت نوزدهم- فصل اول


    کمی آن جلوتر تام و مارک، در اتاق هایشان نشسته بودند و داشتند به دسته کلید که دست تام بود نگاه می کردند. تام گفت:


    • خب الان که این رو داریم، باید اون آنتن رو از کار بندازیم. قدم دوم اینه که کشتی رو متوقف کنیم. بعد با قایق های نجات خودمون را به خشکی می رسونیم. این بهترین راهه.
    • راه خوبیه. اما فکر می کنی بقیه عقب وایمیستن و ما رو تماشا می کنن؟
    • فکر این رو هم کردم. ما الان کلید همه اتاق ها رو داریم. الان هم همه تو اتاقاشونن. در رو از پشت قفل می کنیم. تا...


    مارک از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:

    • الان انگلیس از اینجا معلومه. این یعنی الانه که هارولد زنگ بزنه به بچه ها. پس همین الان باید دست به کار بشیم!!!
    • این جزیره که پیش رومونه، جزیره "وایت ـه".. تا لندن هم خیلی راه مونده!!


    مارک آرام درب اتاق را باز کرد. درِ سه اتاق، را باید قفل می کرد. تام به روی عرشه رفت. اهرم مخصوص را کشید و یک قایق موتوری، به پایین پرتاب شد. مارک که گویی اتاق ها را قفل کرده بود، سراسیمه به دکل مخابراتی که کنار عرشه قرار داشت، رفت. درِ دکل را باز کرد. با زدن کلیدی قرمز رنگ، آنتن را از کار انداخت و چراغ قرمز رنگ بالای دکل نیز خاموش شد. کشتی تقریباً به جزیره وایت رسیده بود. مارک خود را به سرعت به تام رساند. صدای باد می پیچید. تام بلند گفت:


    • چجوری می تونیم این کشتی رو متوقف کنیم؟
    • اتاق کنترل...


    صدای باد شدید همچنان می آمد.


    • چی؟
    • الان بر می گردم...



    مارک به اتاقی زیر زمینی رفت. تام که اضطراب داشت، می خواست کاری کند. ناگهان صدایی مانند تبل آمد. صدا از یکی از اتاق ها بود. گویی فرانک تازه از قفل شدن درِ اتاقش با خبر ده بود. تام بلند داد زد:

    • مارک زود باش... مارک...



    مارک سراسیمه از اتاق بیرون آمد و با قفلی درب آنجا را قفل کرد. باد و طوفان، چشمان تام را می بست. تام داد زد:

    • کشتی الان متوقف میشه؟



    مارک دستانش را روی صورتش گرفته بود تا گرد و خاک به چشمانش نرود. صدای کوبیده شدن درب ها، همچنان می آمد. تام ناگهان دید که فرانک درب را باز کرد. فرانک که به شدت عصبانی بود و عرق می ریخت، بلند گفت:


    • حرومزاده ها... مارک.. تو..

    مارک که بسیار ترسیده بود رو به تام کرد و بلند گفت:


    • باید بپریم.
    • با شمارش من... یک... دو... سه... حالا.....


    آندریا روی کاناپه نشسته بود و نقشه بانک، روی میز پهن بود. شان گفت:

    • من باید به برادرم زنگ بزنم. اونا الان تو یه کشتی به مقصد انگلیس هستند. تام گفت می خواد از کشتی فرار کنه. ما تو انگلیس با هم قرار گذاشتیم. خیابون...



    آندریا دستش را روی نقشه بانک کشید تا کاغذ صاف شود. او که دختری لاغر اندام بود، با عینکی به اصطلاح ته استکانی، رو به شان کرد و گفت:

    • اگه فکر کردی میذارم از اینجا جایی بری کور خوندی. این سه میلیون در قبال اینه که به کسی چیزی نگم.



    شان رو به آنا که رو اپن بخش شده بود کرد و با لحنی تند گفت:

    • تو که گفتی دوستت قابل اعتماده. رفتی برا من پلیس اوردی؟



    آندریا بلد شد و گفت:

    • مشکلی نیست.



    شان که به نظر معذب می رسید، بلند شد و به سمت پنجره سراسری آنطرف رفت. آندریا که خوشحال به نظر می رسید، گفت:

    • خب دوستان هر کسی اینجا برای خودش جریاناتی داره. بهتره همین الان همه رو بذاریم کنار و به کارمون برسیم.


    شان که داشت به بیرون نگاه می کرد، جلو آمد و دستی برسر خود کشید. کنار کاناپه دست به سینه ایستاد و گفت:

    • خب از کجا باید شروع کنیم؟


    آندریا، جیمز و جان را که در اتاق در حال استراحت بودند صدا زد. صدای خسته جیمز از اتاق بلند شد، گفت:

    • تا شماها به نتیجه برسین، پلیس اینجا رو محاصره کرده.


    آندریا جواب داد:

    • بیا... تو همین هفته باید دست به کار شیم.


    جیمز از اتاق بیرون آمد. صورتش خواب آلود به نظر می رسید. شان با کمی لبخند گفت:

    • هفته سختی داشتی جیمز؟!
    • اوه.. خفه شو.


    آندریا همه را دور میز وسط حال جمع کرد و گفت:

    • قبل از هرچیز، باید یه لقب یا شماره به هرکی تعلق بگیره. اول بگم که من خودم کد 01 هستم.


    آندریا داشت ادامه می داد که صدای درب آمد. همه جا خوردند. شان اسلحه اش را از پشتش در آورد و آماده شلیک کرد. جیمز اسلحه را از

    شان گرفت و جلوی در رفت. از چشمی در، بیرون را نگاه کرد. صورت جیمز، آرام شد و اسلحه اش را غلاف کرد. شان آرام گفت:

    • کی پشت دره؟


    جیمز در را باز کرد و گفت:

    • شانس درِ خونمون رو زده.

  20. 2 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •