تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 12 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 117

نام تاپيک: رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

  1. #11
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت هشتم
    -------------------------------
    ساعت چهار صبح بیدار شدم.کتابم را برداشتم و به باغ رفتم و زیر نور چراغها نشستم ولی نمیدانم چرا منتظر صدای پایش بودم.مدام حواسم را جمع میکردم تا شاید او بیاید.میدانستم که بدجوری به ارسلان دل بسته ام و هر کاری میکردم نمیتوانستم این بند را آزاد کنم.سپیده زده بود و من مشغول حل مسأله ای بودم صدایی به گوشم خورد وقتی برگشتم فوزیه را دیدم که با عصا به طرفم می آید.لبخندی زده و گفتم:اینجا چه میکنی.چه عجب صبح زود بیدار شدی.
    فوزیه خنید و گفت:می خواهم ببینم که تا این وقت صبح اینجا چه میکنی شانس آوردی که هوا گرم است وگرنه اگه زمستون بود بیچاره میشدی.
    گفتم:خوش به حالت تا ساعت نه صبح راحت میگیری میخوابی و کسی کاری به کار تو نداره.
    فوزیه لبخند تلخی زد و گفت:ای کاش من هم می توانستم مانند تو ادامه تحصیل بدهم خیلی دوست دارم درسم را ادامه بدهم ولی نمیتوانم پدر و مادر را به خاطر خودم با این وضعی که دارم تو زحمت بیاندازم پدر برای من خیلی زحمت میکشه به من قول داده که برایم یک پای مصنوعی بخرد و چقدر هم برای عمل پایم خرج کرده است به خاطر همین دیگه نمیتوانم از آنها بخواهم که ادامه تحصیل بدهم همینجوری کلی سربارشان هستم.
    اخمی کرده و گفتم:بی خود حرف نزن.تو زندگی پدر و مادر هستی میدانی چقدر آنها تو را دوست دارند تو با تابلوهای نقاشی که میکشی و با فروش آنها کلی به پدر و مادر کمک میکنی ولی فایده ی من چی است که تا حالا جز خرج گذاشتن روی دست آنها کمکی نتوانسته ام بکنم،و به شوخی ادامه دادم:از اینکه پدر و مادر تو را خیلی دوست دارند حسودیم میشه و دوست دارم گردنت را ببرم.
    فوزیه به خنده افتاد و گفت:ای دختره ی حسود پس من چی بگم که متوجه شده ام ارسلان خیلی دورو بر تو میچرخه و خیلی بهت توجه داره.
    از این حرف فوزیه قلبم فرو ریخت و تا بنا گوش سرخ شدم به ظاهر اخمی کرده و گفتم:خودتو لوس نکن اون کجا به من توجه داره تا حالا سه بار با من تند برخورد کرده است و به من تغیر کرده.
    فوزیه لبخندی زد و گفت:اینها همه توجه بیش از حد او را نشان میدهد.دیشب وقتی به او گفتم که به کتابخانه رفته ای خیلی ناراحت شد و ناخوداگاه زیر لب گفت:این دختر میخواد دیوانه ام کند ولی نمیدونه که دیوانه ام کرده است.وقتی فهمید که متوجه ی حرفش شدم تا بنا گوش سرخ شد و در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت:لطفاً به خواهرتان چیزی نگویید میترسم به خودش مغرور شود و بعد در حالیکه لبخند روی لبش بود خداحافظی کرد.
    از این حرف فوزیه قلبم مالامال از عشق شد و از ته دل خوشحال شدم ولی به ظاهر اخمی کرده و گفتم:بی خود کرده اصلاً از قیافه اش خوشم نمی آید اگه منو بکشند حاضر نیستم با او یک لحظه زندگی کنم.
    فوزیه با دلخوری گفت:خیلی هم دلت بخواهد.اگه خود ارسلان هم تو را بخواهد بدان که پدر و مادرش این اجازه را به او نمیدهند پس این را به گوش خود بسپار.با این حرف از کنارم بلند شد عصایش را برداشت و به طرف خانه رفت.
    قلبم از این حرف او فرو ریخت و تمام تنم به رعشه افتاد.میدانستم که قلبم بی خود برای او میتپد بی اختیار اشک گرمی از روی گونه ام غلتید ولی آن را سریع پاک کردم و با یک حالت محکم به خودم گفتم:بی خیال باش و مانند قبل به درست برس اجازه نده ارسلان در زندگی تو اثری داشته باشد و اینکه تو برای امتحان باید تلاش کنی.بهتره از او کمک نخواهی چون دیدن مداوم او تو را گرفتارتر میکند باید فراموشش کنی.بلند شدم و به طرف خانه به راه افتادم.
    موقع خوردن صبحانه بود که رو به مادر کردم و گفتم:مامان اجازه میدهی به آمل بروم خیلی دلم برای خاله طاهره تنگ شده.میخواهم این دو هفته که به امتحان مانده آنجا درسم را بخوانم.
    مادر با تعجب گفت:چطور شده که یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟چرا ناگهانی.
    فوزیه گفت:حتما میخواد فرار کنه آن هم از حرفهای منو
    با ناراحتی به فوزیه نگاه کردم وگفتم:اگه من دانشگاه قبول بشوم دیگه نمیتوانم جایی بروم میخواهم اگه بشه چند روزی پیش آنها باشم مگه عیبی داره.
    مادر گفت:بگذار موقع ناهار با پدرت صحبت کن او باید اجازه بدهد.
    وقت ناهار پدر به خانه آمد بعد از خوردن غذا موضوع را به پدر گفتم پدر مخالفتی نکرد و گفت که فردا برایم بلیط آمل را فراهم خواهد کرد.پدرم مرد خیلی مهربان و خوبی بود وقتی متوجه ی دلتنگی من شد موافقت کرد که به آمل بروم. خیلی خوشحال شده بودم گونه ی پدر را بوسیدم.پدر خنده ای سر داد و گفت:ای شیطون اگه اینقدر خودتو لوس کنی اجازه نمیدهم به آمل بروی چون دلم برایت تنگ میشود.
    همه به خنده افتادند.
    سریع گفتم:باشه بابا جون دیگه خودمو لوس نمیکنم و به اتاقم رفتم تا چمدانم را ببندم.
    ساعت هفت غروب کتابم را برداشتم و به طرف ویلای آقای بزرگمهر به راه افتادم.سعی میکردم محکم باشم و با دیدن او قلبم نلرزد مدام دلم فرو میریخت و تنم داغ میشد ولی قیافه ی خونسردی به خودم گرفته و بی تفاوت بودم.او منتظرم جلوی ایوان ایستاده بود و وقتی مرا دید لبخندی زد و جلو آمد و گفت:سلام،میترسیدم امروز هم بدقولی کنی.
    لبخندی به رویش زده و گفتم:دوست ندارم استادم را ناراحت کنم.ناراحتی دیروز شما به اندازه کافی مرا تنبیه کرده.
    ارسلان گفت:به کتابخانه میرویم آنجا ساکت تر است.با هم به راه افتادیم تا ساعت ده شب داشتم درس میخواندم و او هم کمکم میکرد دیگه هر دو خسته شده بودیم.خانم بزرگمهر ما را صدا زد تا شام بخوریم ولی من قبول نکردم و ارسلان اصرار کرد تا مرا جلوی خانه برساند.
    بین راه ارسلان گفت:دوست دارم فردا شما را به مطبم ببرم میخواهم فردا را کمی با هم باشیم.
    گفتم:صبح نمیتوانم همراه شما بیایم.ارسلان گفت:آخه برای چه؟جواب دادم میخواهم به حمام بروم و اینکه در خانه خیلی کار دارم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:باشه.اگه موافق باشی بعد از ظهر به دنبالت می آیم.
    گفتم:باشه،ولی باید زود برگردیم تا من به درسهایم برسم.دوست نداشتم ارسلان بداند که میخواهم به آمل بروم.شب وقتی پدر به خانه آمد گفت که برای فردا ده صبح بلیط اتوبوس آمل را برایم تهیه کرده است خیلی خوشحال شدم.شب را با فکری آشفته و پریشان پشت سر گذاشتم میدانستم که ارسلان را بدجوری از خودم خواهم رنجاند ولی بایستی مدتی را از او دور باشم تا گرفتار مهربانی هایش نشوم.
    ادامه دارد...

  2. 8 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت نهم
    ---------------------------
    آن روز صبح بعد از خداحافظی از پدر و مادرم و فوزیه وقتی در اتوبوس نشستم یکدفعه دلم گرفت ولی همچنان در سکوت و به اجبار خودم را مشغول خواندن کتاب کرده بودم.میخواستم همه چیز را به اجبار فراموش کنم اشکهای گرمم را روی صورتم حس میکردم هر کاری کردم نتوانستم جلوی ریزش آنها را بگیرم با خودم گفتم:من نباید از طرف خانم بزرگمهر و شوهرش تحقیر شوم اگه به گفته ی فوزیه ارسلان دوستم داشته باشد میدانم که پدر و مادرش حتماً عصبانی میشوند و سعی میکنند مرا کوچک و تحقیر کنند پس بهتره من محکمتر از ارسلان باشم.باید طوری نشان میدادم که اصلاً برایم مهم نیست و هیچ احساسی بهش ندارم.به آمل رسیدم پسر خاله ام منتظرم بود وقتی مرا دید با خوشحالی جلو آمد و گفت:سلام.چه عجب دختر خاله ی عزیز تصمیم گرفتید زیر پای خودتان را نگاه کنید و این پسرخاله ی حقیرت را دریابی.
    لبخندی به حامد زدم و گفتم:آمده ام به خاله طاهره سر بزنم نه به شما.
    حامد درحالیکه چمدانم را برمیداشت گفت:به خانه ی خودت خوش آمدی.همه چشم به راهت هستند.با هم به راه افتادیم.خاله طاهره و دخترها منتظرم بودند و با دیدن من فریادی از خوشحالی کشیدند و به طرفم دویدند.
    دو تا دختر خاله ها و خاله ام مرا در آغوش کشیدند و به گرمی از من استقبال کردند.طیبه هم سن و سال خودم بود و خیلی دوستش داشتم.یک سال میشد که آنها را ندیده بودم.حامد که سر از پا نمیشناخت با خوشحالی گفت:دختر خاله جان بهتره امروز کمی استراحت کنی که از فردا می خواهم به گردش ببرمت و مانند پارسال همه جا را نشانت بدهم.پارسال که زیاد اینجا نماندید وقتی با آقای بزرگمهر می آیید بیشتر از سه روز نمیمانید من نتوانستم بیشتر جاها بهت نشان بدهم.
    لبخندی زده و گفتم:من به اینجا آمده ام تا در سکوت این محیط درسم را بخوانم و خودم را برای کنکور آماده کنم نه که با شما به گردش بیایم.دو هفته کمتر فرصت دارم که خودم را آماده کنم.
    حامد با دلخوری گفت:ما را بگو چه نقشه هایی برای ورودت می کشیدیم،حیف شد،حالا ببینم خانم پرفسور،امتحان کنکورشما کی شروع میشود.
    از این طرز حرف زدن او خنده ام گرفت و گفتم:ده روز دیگه امتحان دارم شماها دعا کنید تا من قبول شوم.
    حامد به شوخی گفت:من هر روز به امام زاده میروم و برای قبولی دختر خاله ی عزیز دعا میکنم تا ایشون پرفسور شود.
    همه به خنده افتادند.حامد پسر خیلی شوخ و مهربانی بود.حدود بیست و شش سال را داشت و تا کلاس سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود و بعد روی زمینی که پدرش به او داده بود کشاورزی میکرد.از زیبایی صورت هیچ کم نداشت و میشد گفت که مرد جذاب و زیبایی است و من او را مانند یک برادر عزیز دوست داشتم.
    پنج روز از آمدن من به آمل میگذشت که خاله محیطی آرام و ساکت برایم فراهم کرده بود و من هم با آرامش درسم را میخواندم.یک روز که همه سر زمین مشغول کار بودند و من که دیگه از خواندن مکرر درس خسته بودم کتاب را بستم و سر زمین پیش بقیه رفتم.حامد را دیدم که در کنار خواهرها و مادرش کار میکرد وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد و گفت:چه عجب خانم پرفسور به خودتان رحم کردید و از خانه بیرون آمدید.
    لبخندی زدم و گفتم:اگه اجازه بدهی کمی کمکت کنم..
    حامد به شوخی اخمی کرد و گفت:مگه اومدی پیش ما تا بی گاری کنی.نخیر.اگه موافق باشی با بچه ها برویم لب چشمه و ناهار را آنجا بخوریم.با خوشحالی قبول کردم و ناهار را کنار چشمه همه با هم خوردیم و حامد با حرفهای جالبش ما را سرگرم کرده بود.
    بعد از ناهار حامد گفت:ببینم دختر خاله جان از اسب سواری میترسی یا نه.
    در حالیکه صورتم را با آب چشمه میشستم گفتم:عاشق اسب هستم ولی تا به حال سوار اسب نشده ام.
    حامد در حالیکه بلند میشد گفت:من نیم ساعت دیگه برمیگردم بالاخره هر چی باشه دختر خاله ی عزیز من هستی و میخواهم برایت یک اسب خوب و قوی فراهم کنم تا سوار شوی.
    با خوشحالی گفتم:وای چه عالی.امروز میخواهم به خودم استراحت بدهم پس باید روز خوبی را شروع کنم.
    حامد با خوشحالی از ما جدا شد.طیبه لبخندی زد و گفت:چقدر حامد این روزهای خوشحال است بدجوری از دیدن دختر خاله اش ذوق زده شده است.
    متوجه ی گوشه و کنایه اش شدم و صورتم کمی سرخ شد.تهمینه در حالیکه هندوانه را قاچ میکرد گفت:از پارسال تا حالا حال حامد بعد از رفتن خاله شهین و خانواده اش دگرگون شده است شبها تو خواب اسم فیروزه از دهنش دور نمیشود.
    به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای بابا شما دارید سر به سرم میگذارید.حامد پسر خاله ام است خب معلومه که باید دوستم داشته باشه مگه شماها مرا دوست ندارید.
    طیبه و تهمینه به خنده افتادند.طیبه گفت:دوستت داریم ولی اسم تو را تو خواب صدا نمیکنیم.تهمینه گفت: عشق با دوست داشتن فرق میکنه ما مانند حامد عاشقت نیستیم فقط دوستت داریم آن هم خیلی زیاد.
    خاله طاهره لبخندی زد و گفت:بچه ها فیروزه جون را اذیت نکنید دخترم خجالت میکشه.سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.طیبه با شیطنت تکه ای از هندوانه را روی چنگال گرفت و به طرف من دراز کرد و گفت: دختر خاله جان اگه این هندوانه ی خنک را بخوری کمی از شدت قندی که داره تو دلت آب میشه کاسته میشه.
    همه به خنده افتادند.
    نسبت به حامد اصلا احساسی نداشتم و فقط او را به عنوان فامیل و پسر خاله دوستش داشتم ولی چیزی به دخترها نگفتم و مشغول خوردن هندوانه شدم.
    نیم ساعت بعد،حامد با اسب تنومندی به طرف ما آمد با وحشت گفتم:وای این اسب چقدر بزرگ است.حامد از اسب پایین آمد و گفت:باید سوارش شوی.
    با ترس چند قدمی عقب رفتم و گفتم:اصلا حرفش را نزن من میترسم.
    به اصرار حامد نزدیک اسب سدم و او مرا وادار کرد اسب را نوازش کنم بعد از کمی لمس کردن اسب حامد خواست که سوار شوم ولی قبول نکردم وقتی اصرار بیش از حد حامد را دیدم به کمک او با ترس و لرز سوار اسب شدم و در این حال با وحشت گفتم:تورو خدا افسار اسب را ول نکن من میترسم.
    حامد با خنده گفت:ای ترسو،محکم آن را گرفته ام.
    طیبه با شیطنت گفت:بهتره حامد هم سوار اسب شود تا تو نترسی.چشم غره ای به طیبه رفتم او به خنده افتاد حامد تا بنا گوش سرخ شد و آرام گفت:نه من افسار را محکم گرفته ام.لازم نیست سوار اسب بشوم.
    طیبه به شوخی گفت:ای داداش بی عرضه.حامد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت و بعد اسب را به حرکت درآورد.با وحشت و فریاد گفتم:تورو خدا آرام تر.من میترسم.
    حامد در حالیکه میخندید گفت:از این آرامتر که نمیشه این اسب است ،ماشین که نیست تا هر وقت خودم خواستم ترمز کنم.
    در حالی که محکم اسب را چسبیده بودم با ناراحتی گفتم:میخواهم پیاده شوم،من میترسم.احساس میکنم دارم
    می افتم.
    حامد لبخندی زد و گفت:ای بابا،خب حالا پیاده شو.آبروی ما را بردی و بعد کمک کرد تا پیاده شدم و لحظه ای بعد خودش سوار بر اسب شد و گفت:ترسو،نگاه کن و از من یاد بگیر.اسب سواری خیلی لذت بخشه و تو داری خودت را از این لذت محروم میکنی و ضربه ای به پهلوی اسب زد.اسب شیهه ای کشید و به سرعت از ما دور شد.آن روز واقعا به من خوش گذشت و شب با آرامش به خواب رفتم.دو روز به امتحان مانده بود که من تصمیم گرفتم به تهران برگردم و حامد بعد از فهمیدن این موضوع پکر و ناراحت به نظر میرسید.بعد از خداحافظی از خاله و دخترخاله ها با حامد کنار جاده آمدم تا سوار اتوبوس شوم.حامد با ناراحتی گفت:امیدوارم در کنکور قبول شوی خواهش میکنم مارا فراموش نکن من همیشه چشم به راهت هستم.
    لبخندی زده و گفتم:حتما به دیدنتان می آیم تو هم اینقدر ناراحت نباش چون من فقط تو را به جای برادر بزرگترم دوست دارم.
    حامد جا خورد و با ناراحتی گفت:فیروزه این حرف را نزن فکر کنم خودت بهتر بدانی که من چه احساسی...در همان لحظه اتوبوس سر رسید و جلوی پای ما ترمز کرد.
    نگاهی به صورت غمگین حامد انداختم لبخندی زده و گفتم:اگه شما هم وقت کردید سری به ما بزنید از دیدنتان خوشحال میشویم.
    حامد گفت:مزاحمتان میشویم ولی الان وقت کار است و بهتان قول میدهم که مزاحمت شویم.
    با خوشحالی گفتم:تو مراحم هستی پس ما بی صبرانه منتظرتان هستیم.خدانگهدار.
    وقتی سوار اتوبوس شدم و روی صندلی نشستم از پنجره اتوبوس به حامد نگاه کردم هاله ای غمگین روی چهره اش نمایان بود.دستی برایم تکان داد و اتوبوس به حرکت درآمد.
    ادامه دارد...-

  4. 9 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12

    قسمت دهم
    -------------------------
    داخل اتوبوس خیلی گرم بود شیشه را باز کردم نسیم خنکی صورتم را سرحال آورد سعی داشتم صورت غمگین حامد را فراموش کنم از اینکه نمیتوانستم قلبا او را به عنوان مرد زندگیم انتخاب کنم و به چشم برادر همیشه دوستش داشتم کمی از خودم دلخور بودم و حالا که میدیدم او چطور به من دل بسته از ته دل ناراحت بودم.ای کاش میتوانستم محبتش را آنطور که او راضی است میکردم.ولی نمیتوانستم!وقتی به خانه رسیدم ساعت هشت شب بود.مادر و فوزیه از دیدن من خیلی خوشحال شدند پدر مدام صورتم را میبوسید و گفت:بی انصاف دلمان برایت یک ذره شده بود چرا به ما تلفن نمیزدی.در حالی که صورت پدر را میبوسیدم گفتم:برای تلفن زدن بایستی به مخابرات میرفتم و همین باعث میشد از درسهایم عقب بیافتم به خدا فقط یک روز در آمل به خودم استراحت دادم.طفلک حامد خیلی از دستم دلخور بود کلی برایم برنامه تفریحی چیده بود ولی من قبول نکردم و بیشتر اوقات درس می خواندم حالا که به امتحاها دو روز بیشتر نمانده باید بیشتر تلاش کنم.
    پدر لبخندی زد و پیشانی ام را بوسید و گفت:امیدوارم در امتحانها قبول شوی وگرنه خیلی حیف میشود چون خیلی تلاش کرده ای.
    گفتم:من فقط به دعای شما و مادر احتیاج دارم خدا کنه موفق شوم وگرنه دق میکنم.
    فوزیه لبخندی زد و گفت:وای خدای من دو روز دیگه همه چیز تمام میشود بالاخره یا دکتر میشوی و یا یا زن و مادر خوب برای بچه هایت.
    مادر گفت:بیایید سر سفره بنشینید غذا داره سرد میشه و از دهان می افته.و من که دلم برای غذاهای مادر تنگ شده بود اولین نفری بودم که سر سفره حاضر شدم.
    ساعت سه نیمه شب از خواب بیدار شدم کتابم را برداشتم و به باغ رفتم دلم خیلی شور میزد بایستی موفق میشدم این دو روز آخر یکی از بدترین روزهایم بود اضطراب و دل نگرانی داشت مرا از پا در می آورد.زیر درخت نشستم و تا ساعت هشت صبح درس می خواندم.ولی لحظه ای خوابم برد با تکان دستی از خواب بیدار شدم پدر بود وقتی دید بیدارم لبخندی زد و گفت:آخه عزیزم تو چقدر خودت را عذاب میدهی.روی زمین مرطوب چرا خوابیده ای پاشو برو تو اتاق استراحت کن.
    در حالیکه خمیازه میکشیدم و واقعا از بی خوابی کلافه شده بودم گفتم:نمیدانم چطور شد که خوابم برد.شما چطور شد که سر کار نرفته اید.
    پدر کنارم روی زمین نشست .دستم را گرفت و گفت:آفا ارسلان با من کار مهمی داشت به خاطر همین کمی دیرتر سر کار میروم حالا بلند شو عزیزم که میدانم خیلی خسته هستی پاشو برو تو اتاق خودت بخواب که باید امشب به مهمانی بروی.
    با تعجب گفتم:کجا باید مهمانی برویم؟
    پدر لبخندی زد و گفت:تو باید بروی ما در خانه هستیم و بعد ادامه داد:آقای دکتر امروز از من خواهش کرد تا اجازه بدهم امشب تو را همراه او به مهمانی بفرستم گفت برای روحیه ی تو خوب است و اینکه مهمانی آنها خانوادگی است و گفت چون او خواهر ندارد از تو می خواهد که او را همراهی کنی با نگرانی گفتم:وای نه پدر.آخه فقط یکروز به امتحانم مانده است من نمیتوانم با او به مهمانی بروم خواهش میکنم منو معاف کن که باید برای فردا حتما خودم را آماده کنم.
    پدر با دودلی گفت:آخه دکتر از من خواهش کرده است و حالا من نمیتوانم خواهش او را رد کنم.او برای اولین بار از من خواهشی کرده است و من نمیتوانم خواسته اش را را نادیده بگیرم و اینکه دکتر مرد خوب و پاک دلی است من به او بهتر از دو چشمهایم اطمینان دارم از من خواست بهت بگم تا ساعت هشت شب منتظرش باشی.
    با ناراحتی گفتم:آخه من لباس مناسبی برای مهمانی های آنها ندارم میترسم آبروی دکتر به خاطر من...و بعد لحظه ای سکوت کردم.می دانستم با این حرف بی خود پدر را ناراحت کرده ام ولی می بایست به پدر می گفتم.
    پدر آهی از ته دل کشید و گفت:حالا بهتره بلند شوی بروی خانه و در مورد لباس با مادرت مشورت کنی او زن است و میداند که باید چه بکنی بهت قول میدهم که چیزی را ازت دریغ نکنم و بعد بلند شد،دستم را گرفت و با هم به خانه رفتیم.
    پدر موضوع مهمانی را برای مادر تعریف کرد و مادر با ناراحتی گفت:فیروزه راست میگه از کجا برایش
    لباسی مناسب جشن های آنچنانی آنها تهیه کنیم.
    فوزیه سریع گفت:من پس انداز دارم کمی پول پس انداز کرده بودم تا شاید بتوانم برای خودم یک پای مصنوعی تهیه کنم.آنرا به فیروزه میدهم تا...
    با اخم حرف فوزیه را قطع کرده و گفتم:اصلا حرفش را نزن من حاضر نیستم برای یک مهمانی غریبه این کار را با تو بکنم تو برای خرید آن لحظه شماری میکردی من نمیتوانم قبول کنم حاضر نیستم دیگه این حرف را تکرار کنی،من اصلا به مهمانی نمیروم.با بغض به اتاقم رفتم لحظه ای بعد فوزیه در حالیکه به سختی با عصا به اتاقم می آمد با اخم و عصبانیت گفت:فیروزه تو چرا دیوانه شده ای،نکنه میخواهی آبروی پدر و مادر را جلوی دکتر و خانواده اش ببری،نکنه دوست داری آنها بفهمند که پدر توانایی خرید یک لباس ساده ی مهمانی را برای دخترهایش ندارد.در این مدت پدر با سربلندی حلوی آنها زندگی کرده ولی تو داری با این طرز فکر احمقانه شخصیت پدر را خرد میکنی.دوست دارم حالا بیای و قیافه ی ناراحت پدر را ببینی که چطور او را ناراحت کرده ای پدر از اینکه نمیتواند لباسی برای تو تهیه کند خیلی پکر و ناراحت است تو باید این پول را قبول کنی تازه همین پس انداز را خود پدر به من ماهانه داده است و حالا من میخواهم آن را به تو بدهم و اگه دستم را رد کنی هرگز نمی بخشمت.بعد با خشم از اتاق خارج شد و در را محکم بست.
    وجدانم ناراحت بود دوست نداشتم از پس انداز فوزیه برای خودم لباس تهیه کنم او مدتها منتظر بود تا بتواند برای خودش پای مصنوعی از جنس خوبی تهیه کند.
    از دست ارسلان عصبانی بودم او نمیدانست وضعیت ما را درک کند چون من و فوزیه همیشه دخترهای مرتبی بودیم و لباسهایمان در عیت سادگی خیلی تمیز و مرتب بود و ارسلان اصلا متوجه وضعیت مالی ما نشده بود.با ناراحتی از اتاق خارج شدم وکنار مادر نشستم.فوزیه از داخل بغچه لباسهایش دسته ای پول جلوی رویم گذاشت و گفت:هر چه دوست داشتی با این پول برای خودت بخر و اگه اضافه آمد بقیه را به من برگردان.
    با بغض به فوزیه نگاه کردم چشمهای سیاه و کشیده اش را با مهربانی به من دوخته بود.به گریه افتادم پدر با بغض از خانه خارج شد فوزیه با اخم گفت:فیروزه خواهش میکنم اینقدر پدر را ناراحت نکن و بعد کمی نزدیکم شد،موهایم را نوازش کرد و گفت:خواهر خوشگل من اینقدر برایم ناز نکن.آبروی پدر از همه چیز برایمان مهم تر است حالا هرچه زودتر با مادر برو بازار و یک دست لباس قشنگ که مناسب مهمانی است تهیه کن راستی یادت نره کفش هم بخری.فوزیه را در آغوش کشیدم و با صدای بلند به گریه افتادم مادر با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.
    ادامه دارد...


  6. 8 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12

    قسمت یازدهم
    ---------------------------------
    ساعت ده صبح بود و من همراه مادر به بازار رفتم.اصلا به مدل لباس توجهی نداشتم و فقط چشمم به قیمت لباس ها بود.مادر متوجه این موضوع شده بود.لبخند سردی زد و گفت:عزیز دلم بیشتر به مدل لباس ها نگاه کن به قیمت آن کاری نداشته باش این همه لباس های زیبا چرا اینقدر سخت میگیری.
    با ناراحتی گفتم:مامان اگه میشه پارچه بخریم و خودت برایم لباس بدوز شما بهترین خیاط هستید چرا من باید لباس آماده بخرم.
    مادر دستم را گرفت و گفت:عزیزم ما فقط تا ساعت هشت شب فرصت داریم من نمی توانم تا آن موقع برایت لباس را آماده کنم میترسم سر وقت حاضر نشود.
    گفتم:مامان جان ، من و فوزیه بهت کمک میکنیم آخه قیمتها خیلی بالاست خواهش میکنم حرفم را گوش کنید به خدا وجدانم ناراحت است.
    مادر با ناراحتی و با بغضی که در گلو خفه کرده بود گفت:باشه دخترم سعی میکنم قشنگترین لباس را برایت بدوزم.با خوشحالی گونه ی مادر را بوسیدم و با هم به مغازه ی پارچه فروشی رفتیم و یک قواره پارچه یمشکی رنگ که نخهای نقره ای در آن کار شده بود خریدیم و با خوشحالی به خانه برگشتیم.
    فوزیه با دیدن پارچه خیلی عصبانی شد ولی توانستم او را قانع کنم که از هیچکدام از لباس های پشت ویترین خوشم نیامده است و ناچار شدم پارچه بخرم.فوزیه اصرار کرد که باید حتما روسری و کفش هم برای خودم بخرم به اجبار قبول کردم و ایندفعه همراه پدر بیرون رفتم و مادر مشغول خیاطی برای من شد.چشمم به یک حراجی کفش افتاد از پدر خواستم داخل مغازه شویم کفشی مشکی که کمی مدل آن قدیمی بود به چشمم خورد که قیمتش از همه ارزان تر بود وقتی آن را در دست گرفتم پدر عصبانی شد و کفش را از دستم بیرون کشید و با ناراحتی گفت:تو با این کاهایت منو عذاب میدهی لطفا کفشی که خوشت می آید را بردار نه اینکه...بعد ساکت شد وزیر لب گفت:استغفالله و با حالت عصبی دستی به موهایش کشید.
    وقتی دیدم پدر را ناراحت کرده ام کفشی مشکی و مدل جدید خریدم و احساس کردم پدر اینطور راضی تر است ولی وجدان خودم ناراحت بود چون داشتم پول های فوزیه را با کمال بی رحمی خرج میکردم و هر ریالی که به فروشنده میدادم غم سنگینی روی دلم می نشست.روسری هم به رنگ مشکی خریده و همراه پدر به خانه آمدم.مادر دست به کار شده بود ونیمی از لباس را دوخته بود فوزیه رو به من کرد و گفت:بهتره کیف هم بخری اینجوری بهتره.
    با ناراحتی گفتم:من کیف دارم ، میتونم کیف مادر را ببرم لازم نیست کیف بخرم.
    فوزیه با عصبانیت گفت:بی خود حرف نزن تو نمیدانی کجا داری می روی ولی من یک بار به این مهمانی رفته ام آن موقع که هنوز سالم بودم و حالا از تو می خواهم که به حرفم گوش بدهی آنجا پر است از دخترهای فیس و افاده ای که به هر طریقی می خواهند به اطرافیان فخر بفروشند و آدم را تحقیر کنند.
    مادر با ناراحتی گفت:فوزیه راست میگه،سالها پیش پسر عموی ارسلان از فوزیه خواست که با او به مهمانی برود و پدرت هم قبول کرد چون خود آقای بزرگمهر و همسرش هم در آن مهمانی حضور داشتند و پدرت هم به خاطر بودن آنها در مهمانی به فوزیه اجازه داد.خود خانم بزرگمهر برای روز تولد فوزیه یک لباس قشنگ خریده بود و فوزیه توانست آن را برای مهمانی بپوشد.نمیدانم چرا یک لحظه حس کنجکاویم نسبت به پسر عموی ارسلان و فوزیه تحریک شد و احساس کردم باید میان آن دو رازی نهفته باشد ولی چیزی نگفتم و به روی خودم نیاوردم.به اصرار فوزیه کیف هم خریدم تاشب مادر و فوزیه داشتند روی لباس من کار میکردند و میدانستم که چقدر دارند زحمت میکشند و من هم در اتاقم خودم را برای امتحان فردا آماده میکردم.از دست ارسلان ناراحت بودم او میدانست که من فردا امتحان کنکور دارم چرا پدر را توی رودربایستی قرار داده بود و اصرار داشت تا با او به مهمانی بروم.با صدای مادر از اتاق خارج شدم ساعت هفت و نیم شب بود و دلم بدجوری شور میزد و بیشتر به خاطر امتحان فردا اضظراب داشتم.فوزیه گوشواره ای نقره ای را به دستم داد و خواست آن را به گوشم آویزان کنم.
    لبخندی زده و گفتم:ولی قرار نیست من در آن جشن روسری را از سرم بردارم پس به این چیزها نیاز نیست.
    فوزیه گفت:آنجا پر است از دخترهای جلف و نیمه عریان میترسم در آن محیط وسوسه شوی و...حرفش را با اخم قطع کرده و گفتم:تو چطور جرأت میکنی این حرف را بزنی یعنی من اینقدر دختر دم دمی مزاجی هستم که با یک برخورد خودم را فراموش کنم.
    فوزیه خندید و گفت:میدانم که تو از من محکمتر هستی ولی من احتمال دادم شاید اینطور شود.
    با دلخوری نگاهش کردم.مادر با عجله گفت:زودتر آماده شو ده دقیقه دیگه دکتر به دنبالت می آید میترسم دیر شود.در حالیکه از پوشید آن لباس که با پولهای فوزیه تهیه شده بود ناراضی بودم به اتاقم رفتم و آنرا پوشیدم.واقعا مادرم یک زن هنرمند بود او حتی ار لباس های بیرون هم زیباتر دوخته بود.از اتاق خارج شدم مادر و فوزیه با خوشحالی از کار خودشان گفتند خدا را شکر که درست اندازه ات است.چقدر زیبا شده ای.در همان لحظه پدر وارد خانه شد وقتی لباس را در تنم دید با خوشحالی گفت:دختر من زیباترین دختر دنیاست امیدوارم امشب بهت خوش بگذره.
    لباس تنگ و بلند تا روی مچ پا بود ،آستسن های بلند و یقه ی گرد و کوچک با آن گل سینه ای که مادر روی آن وصل کرده بود زیباتر شده بود.طفلک فوزیه جلوی لباس و آستین ها را برایم سنگ دوزی کرده بود.واقعا لباس قشنگی شده بود.آماده شده بودم مانتوی فوزیه را پوشیدم چون مانتوی او تمیزتر و نوتر از مال من بود روسری را سرم گذاشتم و چادر را هم سرم کردم به اتاقم رفتم تا کیفم را بردارم که زنگ در به صدا در آمد وقتی کیف را برداشتم چشمم به کتابم افتاد سریع آن را در کیفم گذاشتم تا شاید وقتی پیش بیاید و من توانستم کمی درس بخوانم.فوزیه با عجله داخل اتاق شد و گفت:آقا ارسلان به دنبالت آمده است ببینم آماده هستی یا نه؟
    گفتم:آماده هستم تو چرا اینقدر نگران هستی؟!
    فوزیه با نگرانی گفت:ای کاش کمی آرایش میکردی!!
    از این حرف او جا خوردم و با ناباوری به فوزیه نگاه کردم باورم نمیشد که این حرف را از دهان او میشنوم فوزیه متوجه حالم شد لبخندی سرد زد و گفت:اینطوری نگاهم نکن آخه دوست دارم از آن دخترهای فیس و افاده ای زیباتر باشی.خودت بعدا متوجه میشوی که چرا اینقدر پافشاری برای این کار داشته ام.
    در حالیکه کفشم را میپوشیدم گفتم:لازم به این کار نیست هرچه ساده تر باشم بهتر جلب توجه میکنم و خیالت راحت باشه من توجهی به آنها نخواهم داشت و حالا تا جایی که دوست دارند فیس و افاده بیایند و خودشان را بکشند.
    فوزیه به طرفم آمد گونه ام را بوسید و با صدایی که سعی در پنهان کردن بغضش داشت گفت:میدانم که تو مانند من ضعیف نیستی امیدوارم در این راه همیشه موفق باشی من به تو افتخار میکنم.
    وقتی داشتم از خانه خارج میشدم مادر با تعجب گفت:چرا کیفت باد کرده؟
    لبخندی زده و گفتم:آخه کتابم را داخلش گذاشته ام.
    مادر و فوزیه فریاد زدندوانه این چه کاری است که میکنی!!
    خنده ای سر دادم و به سرعت از خانه خارج شدم.
    ادامه دارد...

  8. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12

    قسمت دوازدهم
    ---------------------------------
    پدر را دیدم که با ارسلان جلوی در صحبت می کرد.آرام به ارسلان سلام کردم.او خیلی سرد نگاهم کرد و با لحنی سنگین جوابم را داد و رو به پدر کرد و گفت:با اجازه شما ما میرویم اگه دیر کردیم دلواپس نشوید ممکنه نیمه های شب برگردیم.
    پدر با دودلی گفت:ولی سعی کنید زودتر برگردید فیروزه فردا امتحان دارد بهتره شب را استراحت کند تا صبح سرحال تر سر امتحان بنشیند.
    ارسلان گفت:چشم سعی میکنیم هر چه زودتر برگردیم شما هم نگرانمان نباشید با اجازه ما رفتیم.بعد رو به من کرد و گفت:شما آماده هستید؟
    به آرامی گفتم:بله آماده ام.بعد گونه ی پدر را بوسیدم و خداحافظی کردم.دوشادوش ارسلان از میان درختان گذشتیم و هر دو در سکوت بودیم وقتی سوار ماشین شدیم ارسلان چراغ داخل ماشین را روشن کرده و رو به من کرد و گفت:سفر خوش گذشت؟!
    در حالی که سرم پایین بود گفتم:یک روز به من خوش گذشت چون بقیه ی روزها خودم را در خانه حبس کرده بودم و درس می خواندم.
    ارسلان با خشم فریاد زد:تو مرا مسخره ی خودت کرده ای،چرا نگفتی که می خواهی به شمال بروی؟
    جا خوردم و در حالی که رنگ صورتم به وضوح پریده بود گفتم:یکدفعه تصمیم گرفتم که به شمال بروم به خاطر همین نشد تا بهتون...
    ارسلان با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت:از دروغ متنفرم ولی گیر یک دروغگوی کوچک افتاده ام.ساعتی که تو پیش من آمده بودی تا بهت در درس کمک کنم پدرت رفته بود برایت بلیط فراهم کند این را خود پدرت به من گفت.
    سکوت کردم ولی از این برخورد او جا خورده بودم و خیلی ناراحت شدم.
    ارسلان با عصبانیت ماشن را روشن کرد و از خانه خارج شدیم او هنوز خشمگین بود و صورت عصبانی او با آن همه موهای انبوه بیشتر وحشت در دلم می انداخت و از او واقعا ترسیده بودم شیشه ماشین را باز کردم و به خیابان چشم دوختم تا صورت او را نبینم.
    بین راه با لحن تندی گفت:فکر نمی کردم تو اینقدر دختر نفهمی باشی ، هر چه از کارها و حرکاتت چشم پوشی می کنم بدتر می کنی.هزارتالقب به من دادی ولی من چیزی نگفتم با خودم گفتم مهم نیست او هنوز بچه است نمی فهمه چی داره می گه،ولی وقتی شنیدم که به شمال رفتی خیلی عصبانی شدم مگه تو به من قول نداده بودی که بعداز ظهر به مطبم می آیی.من به خاطر تو چند تا از همکارهای خانم را دعوت کرده بودم تا تو با آنها آشنا شوی ولی تو با این کار...بعد سکوت کرد و لحظه ای بعد ادامه داد:اصلا نمی توانم تو را بخاطر این کار ببخشم.
    با ناراحتی گفتم:پس چرا خواستید امشب من همراهتان باشم در صورتی که فردا امتحان کنکور دارم و باید درس بخوانم!
    ارسلان پوزخندی عصبی زد و گفت:این اصرار مادرم بود نه من.چون اصلا دوست ندارم لحظه ای با تو باشم از روزی که با تو روبه رو شده ام مدام خواسته ای تحقیرم کنی چون فکر می کنی می توانی شخصیت منو زیر سوأل ببری ولی اشتباه می کنی.
    با اخم گفتم:ولی من راضی نیستم مزاحم شما باشم لطفا منو پیاده کنید می خواهم به خانه برگردم.
    ارسلان با تمسخر گفت:حیف که نمی توانم این مار را بکنم وگرنه خودم هم راضی نیستم در کنارت باشم ولی دوست ندارم مادرم را از خودم برنجانم میدانم اگه بفهمد که به اجبار قبول کرده ام تا با دختر آقای هوشمند به این مهمانی بروم حتما ناراحت میشود و من این را نمی خواهم.
    از حرفهای ارسلان خشم تمام وجودم را گرفته بود.سکوت کرده بودم نمی خواستم بیش از این مورد سرزنش و تحقیر او قرار بگیرم.ارسلان وقتی سکوتم را دید دیگر چیزی نگفت و با هم به مهمانی رفتیم.مهمانی در باغ بزرگی برپا بود وقتی داخل آن محیط شدم جا خوردم زن ها و مرها با هم بودند دختران و زنان با لباس های ناجور و موهای مدل زده در جشن حضور داشتند کمی دست و پایم را گم کرده بودم ولی سعی می کردم خونسرد باشم.
    ارسلان که هنوز از من عصبانی بود از ماشین پیاده شد وقتی با هم داشتیم وارد مجلس می شدیم ارسلان با اخم گفت:دستت را در دستم حلقه کن اینطوری خوب نیست.
    با ناراحتی گفتم:متأسفانه نمی توانم این کار را بکنم انگار فراموش کرده اید من دختر یک مسلمان هستم.
    ارسلان خواست حرفی بزند که خانمی با لباس زننده و آرایش غلیظ به طرفمان آمد از دیدن آن زن در برابر ارسلان تا بنا گوش سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.آن زن جلو آمد و با خوشرویی گفت:آقای دکتر به مجلس ما خوش آمدید چقدر از دیدنتان خوشحال هستم.بعد نگاهی به صورت سرخ شده ی من انداخت و با کمی نگرانی لبخند سردی زد و گفت:نکنه این دختر خوشگل نامزد شما است که ما بی خبر هستیم؟!
    ارسلان سریع گفت:نخیر.ایشون دختر یکی از دوستان نزدیک هستند به اصرار از ایشون خواستم تا در این جشن مرا همراهی کند.
    آرام سلام کردم.زن لبخندی زد و گفت:به جشن ما خوش آمدید امیدوارم به شما خوش بگذرا بهتره شما را راهنمایی کنم تا چادر و مانتو و روسری خودتان را در اتاق ته باغ بگذارید،امیدوارم بهتان خوش بگذرد.
    قبول کرده و همراه او تا ته باغ که مثلا اتاق پرو بود رفتم.مانتو را درآوردم ولی دیدم که لباسم کمی تنگ است و دوست نداشتم با آن لباس که واقعا پوشیده و خوب بود جلوی مردان غریبه ظاهر شوم چادر و روسری را سرم گذاشتم و از اتاق خارج شدم و خیلی بی تفاوت و خونسرد از نگاه سایرین کنار ارسلان نشستم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت.تنها کسی بودم که در آن محیط زننده حجاب داشتم.دخترها و پسرهای جوان با هم می رقصیدند و صدای آهنگ فضای باغ را پر کرده بود.دلم برای امتحان فردا شور میزد و فکرم مشغول بود و اصلا توجهی به اطرافم نداشتم.سعی می کردم خونسرد باشم ولی فکر فردا لحظه ای آرامم نمی گذاشت.روی میزی که جلوی رویم بود میوه و شیرینی چیده بودند ، خیلی دلم می خواست یک عدد سیب بردارم ولی وجود ارسلان با آن اخم هایش مانع میشد.دختری زیبا که لباس خیلی قشنگی ولی ناجور پوشیده بود شربتی را به همه تعارف میکرد وقتی جلوی رویم گرفت از او تشکر کرده و یک لیوان شربت برداشتم.قرمز و خوشرنگ بود با خودم می گفتم عجب شربت آلبالویی خدا را شکر لااقل با همین کمی دهانم را تر می کنم.ارسلان هم یک لیوان برداشت لحظه ای نگاهمان به هم خیره ماند و دیدم ارسلان نگاهم میکند سریع نگاهم را از او دزدیدم و ذره ای از شربت را نوشیدم ولی احساس کردم بوی تند و بدی در دهانم پیچید و سریع شربت را تف کردم و با حالت بدی گفتم:وای این چه جور شربتی است؟!چقدر بدمزه بود.
    یکدفعه ارسلان به خنده افتاد با تعجب نگاهش کردم و با اخم گفتم:فکر نکنم حرف خنده داری زدم که شما اینطور می خندید خودتان بخورید ببینید که چقدر بدمزه است.
    ارسلان به اجبار خنده اش را مهار کرده و گفت:این که شربت نیست.نگاهی به استکان انداختم و گفتم:منظورت چیه؟آب که این رنگی نمیشه.ارسلان لیوان شربت را روی زمین خالی کرد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:این لعنتی شراب است.
    وای خدای من.احساس کردم دنیا دور سرم می چرخد با خشم از سر میز بلند شدم و گفتم:چرا زودتر به من نگفتی؟بعد به طرف شیر آب که کنار یک حوض بزرگ بود رفتم چند دفعه دهانم را آب کشیدم وقتی خواستم به طرف میز برگردم چشمم به ارسلان افتاد او داشت به من نگاه می کرد.اخمی کردم و به طرف میز خالی دیگری که کنار درخت بید مجنون بود رفتم و روی صندلی نشستم.از اینکه ارسلان نگفت که در آن لیوان شربت نبوده است از دستش عصبینی بودم.نمی دانستم منظورش از این کار چه بود.در همان لحظه دو نفر از جوان ها وقتی دیدند که من تنها نشسته ام آمدند سر میزم نشستند.با آمدن آنها دلم فرو ریخت و قلبم به شدت به طپش افتاد.لحظه ای با نگرانی به ارسلان نگاه کردم او بی خیال سر جایش نشسته و با دختری جوان گرم گفتگو بود.
    یکی از آن جوان ها که کت و شلوار طوسی پوشیده بود با لحن مؤدبی گفت:شما انگار تنها هستید.
    با صدای لرزانی گفتم:نخیر،با...و بعد به ارسلان نگاه کردم ولی او داشت هنوز با آن دختر جوان صحبت میکرد و فقط لحظه ای کوتاه نگاهم کرد ولی دوباره مشغول صحبت شد.
    جوان دیگری که تیپ اسپرت زده بود گفت:حیف نیست صورت به این زیبایی را با روسری و چادر پنهان کرده ای چشمهای قشنگت دل هر جوانی را به لرزه می اندازد.
    به اجبار لبخند سردی زده و گفتم:مگه شماها شیعه نیستید و اسلام محمد را قبول ندارید؟!
    همان پسر خنده ای بلند سر داد و گفت:ببینم شما را کی دعوت کرده؟!
    سکوت کردم و با خشمی که به اجبار مهار کرده بودم سرم را پایین انداختم.
    جوان دومی گفت:شما دختر جالبی هستید زیباییتان در این جمع خیلی چشمگیر است اگه موافق باشی چادر را بردارید و با هم کمی رقص کنیم تا اسلاممان کاملتر شود.
    دیگه نمی توانستم تمسخرهای آنها را تحمل کنم با خشم نگاهش کردم و از سر میز بلند شدم.همان جوان محکم مچ دستم را گرفت و گفت:کوچولو کجا میروی؟بنشین هنوز با تو کلی حرف دارم می خواهم با هم کمی صحبت کنیم.
    با صدای کمی بلند و محکمی گفتم:دستم را ول کن وگرنه چنان سیلی به صورتت میزنم که مادرت تا ده روز برایت گریه کنه!
    آن جوان از لحن جدی و محکم من جا خورد و دستم را ول کرد.رفتم کنار پیرزنی که خیلی تنها به نظر می رسید نشستم وقتی اجازه گرفتم که سر میزش بنشینم با خوشحالی قبول کرد.موهای سفید مدل دارش خیلی او را دلنشینتر کرده بود صورتش آرایش کامل داشت و طلاهای زیادی به سرو گردنش آویزان بود لباس گرانبهایی بر تن کرده بود لبهای چروک و از حالت افتاده اش با رژلب غلیظی گشادتر به نظر می رسید،حتی ناخن هایش با ناخن مصنوعی آرایش شده بود.وقتی کنارش نشستم لبخندی زد و گفت:با این حجاب در این جمع خیلی جلب توجه میکنی،خیلی زیبا هستی.حتی در حجاب زیباتر به نظر میرسی.
    لبخند سردی زده و گفتم:حجاب گوهر و پاکدامنی یک دختر و یا یک زن است نمی دانم این خانمها چطور دلشان می آید این چنین اندام زیبایی خدادای خودشان را در معرض دیدن مردان هوسباز بگذارند تا آنها لذت ببرند.آخه به چه قیمتی حاضرند شرافت و ایمانشان را بفروشند مگه این ها از خدا نمیترسند؟مگه او را نمی شناسند؟به همان خدایی که میپرستم قسم که حاضر نیستم این نعمتهای خدا را ناسپاس باشم و شرافتم را به همین راحتی زیر بار شکنجه و گناه برای لحظه ای خوش گذرانی بفروشم.
    پیرزن همچنان به حرفهای بی رویه ی من گوش میداد و نگاهم میکرد.وقتی سکوت کردم،پیرزن لبخندی زد و گفت:ایمانت واقعا قوی است امیدوارم همیشه و در همه حال همینطور باشد تو دختر خیلی خوب و محکمی هستی.دیدم چطور با آن دو جوان برخورد کردی آنها حساب کار خودشان را کردند من رفتارت را تحسین میکنم.لبخندی زدم و تشکر کردم.در همان لحظه آهنگ ملایمی فضا را پر کرد و همه دخترها در آغوش نامحرمان مشغول رقص شدند.دیگه حالم داشت از آن محیط پر از گناه بهم میخورد.یک پیرمرد خیلی مرتب و شیک نزدیکمان آمد و از ان پیرزن دعوت به رقص کرد و او هم با کمال میل پذیرفت.بعد از رفتن او خنده ام گرفت و با خودم گفتم:خدای من.من داشتم برای این پیرزن روضه می خواندم و یا با دیوار حرف میزدم!نگاه کن ببین عین خیالش نیست که یکدفعه چشمم به ارسلان افتاد.او داشت با دختری جوان و زیبا آرام میرقصید.دستهای دختر جوان دور گردن او حلقه شده بود و دستهای ارسلان هم دور کمر باریک آن دختر پیچیده بود.اول جا خوردم نمیدانم از حسادت بود یا چیز دیگری ولی با دیدن او قلبم فشرده شد و احساس می کردم مرا در قفسی تنها رها کرده اند و راه گریزی از آن قفس برای آزادی ندارم.وقتی دیدم تنها هستم با خودم گفتم بهتره تا همه سرگرم لذت خودشان هستند من یکی دو ورق درس بخوانم.آرام از کیفم کتابم را در آوردم و آن را روی پاهایم گذاشتم و شروع به خواندن کردم.غرق در کتاب و نوشته هایش بودم که صدایی گفت:همین جا هم دست از خواندن برنمیداری؟!لااقل بگذار این کتاب بیچاره نفسب بکشد.
    سرم را بلند کردم.ارسلان بود بی توجه به او دوباره سرم را پایین انداختم و در حالیکه ورق دیگری را بر میگرداندم گفتم:لطفا شما به من کاری نداشته باشید.بهتره به لذت خودتان مشغول باشید من هم سرگرم لذت خودم هستم.ارسلان با اخم کتاب را از دستم بیرون کشید و گفت:به مادرم گفتم که شما نمی توانید در این جور مجلسها با من باشید چون اصلا برخورد بلد نیستید و آدم را شرمنده میکنید.
    در حالیکه از این حرف او حرصم در آمده بود پوزخند تمسخرآمیزی زده و گفتم:نکنه وقتی شراب بخورم و در آغوش مردان اجنبی برقصم میتوانم آبروی شما را حفظ کنم و یا اینکه شما توقع داشتید سر میز با آن دو جوان بگو بخند کرده و جلف بازی دربیاورم که آنها از وجودم لذت ببرند تا شما شرمنده نشوید و با خشم ادامه دادم:بهتون بگم من اهل اینجور کثافت کاریها نیستم و اینکه با مردی بی غیرت نمیتوانم همگام باشم.اشتباه کردم که با شما امشب به این مهمانی آمدم.مهمانی که جز گناه و بی ناموسی هیچی به دنبال نداره.
    ارسلان با اخم گفتگه داری زیاد حرف میزنی.حالا پاشو بیا سر میز من بنشین که به اندازه کافی حرکاتت را تحمل کرده ام.
    با عصبانیت بلند شدم و همراه ارسلان رفتم و سر میز او نشستم.ارسلان کتاب را روی میز گذاشته بود خواستم کتاب را بردارم که ارسلان آن را سریع در کیف خودش گذاشت چیزی نگفتم و به رقصیدن مهمانها نگاه کردم ولی بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود و ناخودآگاه قطره اشکی از روی گونه ام چکید ولی آن را سریع پاک کردم.
    ارسلان ظاهرش خیلی سرد و آرام بود و در سکوت داشت به جایی که نگاه میکردم نگاه میکرد ولی پشت چهره ی سرد و خونسرد او هاله ای از ناراحتی را می دیدم و احساس می کردم نگاهش مطیعم است ولی غرورش همچنان استوار بود غروری که باعث عذابم می شد.
    ادامه دارد...

  10. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض

    جالب بودنش تا الان برام تنوع احساساتیه که به آدم دست میده میدونی چی میگم؟مثلا صفحه اول بیشتر حس هیجان و کنجکاوی و یکم استرس به آدم میده به خاطر اون کارا...این صفحه هم که (مخصوص پست 14و15)حس ترّحم ودلسوزیو...واقعا تاثیر گزار بود.حتما قسمتای بعدی بازم هیجان و در ضمن خوشحالی هم اضافه میشه،که هی جالب تر میشه.
    Last edited by mahdistar; 31-08-2009 at 16:09.

  12. این کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #17
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12

    قسمت سیزدهم
    -------------------------------------
    در همان لحظه همان زنی که به پیشوازمان آمده بود نزدیکمان شد و سر میز ما نشست به اجبار لبخندی زدم.صورتش سفید و جذاب بود ولی مشخص بود که تمام آن زیبایی از آرایش بیش از حد او است.موهای رنگ کرده و به رنگ طلایی و چشمان میشی رنگ و با لباسی که اصلا پشت نداشت او را دلرباتر کرده بود و احساس میکردم به ارسلان خیلی توجه نشان میدهد.زن که اسمش سمیرا بود لبخندی زد و گفت:شما دو نفر چقدر ساکت نشسته اید بهتره با هم کمی برقصید تا از این سکوت و بی حالی دربیایید.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:من تازه نشسته ام می خواهم کمی خستگی در کنم.من هم به اجبار لبخندی زده و گفتم:داریم از این محیط اطرافمان لذت میبریم باغ واقعا زیبایی است.
    سمیرا خنده ای سر داد و در حین روشن کردن سیگار در حالی که یک پایش را روی پای دیگر می انداخت و می دانستم فقط برای تحریک کردن ارسلان این کار را کرده است گفت:من فکر کردم لذت بردن شما از مهمانی است ولی میبینم که بیشتر زیبایی باغ شما را محسور کرده است.ارسلان بدون اینکه او را نگاه کند گفت:دستتان درد نکند واقعا برای این مهمانی سنگ تمام گذاشته اید مهمانی خیلی باشکوهی است.
    سمیرا لبخندی زد و گفت:این هنوز اولش است برنامه های زیادی در این جشن در پیش است،امیدوارم خوشتون بیاید.بعد اشاره ای به گروه ارکستر کرد و یکدفعه آهنگ ملایمی نواخته شد سمیرا دست ارسلان را گرفت و گفت:افتخار رقص به من می دهید؟
    ارسلان از روی صندلی بلند شد و گفت:باعث افتخار من است وهمراه سمیرا وسط جمعیت رفت.حسادت مانند خوره به دلم ریشه دوانده بود ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم خیلی حرص می خوردم.لحظه ای نگذشت که مرد جوانی نزدیکم شد . گفت:اجازه هست سر میزتون بنشینم؟خواستم بگویم نخیر که یکدفعه دیدن صورت متین و مظلومش مانع این حرفم شد و آرام گفتم:بفرمایید.
    پسر جوان گفت:ممنونم.بعد رو به رویم نشست و ادامه داد:ببخشید من چند لحظه پیش شما را دیدم که داشتید کتاب می خواندید میتونم بپرسم چه کتابی را مطالعه می کردید؟
    لبخندی زدم و گفتم:فردا امتحان کنکور دارم.از هر فرصتی که به دستم می آید استفاده میکنم.دلم برای فردا خیلی شور میزنه.
    آن پسر لبخند سردی زد و گفت:من هم همینطور.خیلی دلواپس امتحان فردا هستم امشب به اصرار یکی از دخترهای فامیل که وضع مالی بسیار خوبی داره به اینجا آمدم.پدرم وقتی اصرار آن دختر را دید مرا مجبور کرد که همراه او بیایم نمیدانید چقدر نگران فردا هستم.
    با تعجب گفتم:چه جالب!من هم به اصرار پسر مردی که ما به عنوان دوست ولی در اصل یک سرایدار آنجا زندگی میکنیم به اینجا آمده ام ولی مدام دلم شور میزند.
    آن پسر با خوشحالی به صورتم نگاه کرد و گفت:چقدر خوب.اتفاقا من با خودم گفتم که شما نباید از ردیف این افراد جاه طلب و خودخواه باشید به خاطر همین دل به دریا زدم و خواستم با شما صحبتی داشته باشم چون ما زبان همدیگر را خوب میفهمیم.
    گفتم:به نظرتون در دانشگاه قبول میشوید یا نه؟
    آن پسر با نگرانی خاصی گفت:نمیدانم.چون زیاد درس نخوانه ام آخه در یک کارگاه قالب سازی کار میکنم و فقط شبها فرصت درس خواندن دارم و آن موقع آنقدر خسته ام که بین درس خواندن خوابم میبره.
    در همان لحظه صدای آهنگ قطع شد ارسلان را دیدم که بوسه ای به پیشانی سمیرا زد و بعد به طرف ما آمد.وقتی دیدم او به طرفمان می آید رو به آن پسر کرده و گفتم:بهتره کمی با هم قدم بزنیم اینجا خیلی سرو صداست.او پذیرفت و با هم به طرف دیگر باغ که کمی تاریکتر بود رفتیم در آنجا آن پسر رو به من کرد و گفت:ببخشید اسمتان را به من نگفتید.
    گفتم:اسمم فیروزه است.پسر جوان آرام گفت:واقعا اسمتان برازنده تان اس چون امشب در این جشن مانند یک فیروزه زیبا بودید.
    گفتم:شما اسم خودتان را نمی خواهید به من بگویید؟پسر جوان لبخندی زد و گفت:اسم من سجاد است.گفتم:اسم خیلی قشنگی دارید.حالا ببینم آقا سجاد آمادگش دارید چند تا سوأل درسی از شما بپرسم؟
    سجاد با خوشحالی گفت:بهتره بهتان کتاب بدهم آخه من هم کتابم را با خودم آورده ام تا شاید در موقعیت مناسبی درسم را بخوانم آخه نمیدانید چقدر برای فردا نگران هستم.
    با ذوق زدگی گفتم:وای چه عالی.
    سجاد از داخل پیراهنش کتاب را بیرون آورد با تعجب گفتم:چه جایی آن را پنهان کرده اید اصلا من متوجه نشدم.
    سجاد خنده اش گرفت. هر دو به تنه ی درختی تکیه دادیم.سریع لای کتاب را باز کرده و چند سوأل از او پرسیدم چند تایی را درست جواب داد.کتاب را به او دادم تا از من هم بپرسد و من توانستم بیشتر سوألها را جواب بدهم و خیلی خوشحال بودم.لحظه ای بعد رو به سجاد کرده و گفتم:شما چند سالتونه؟جواب داد:نوزده سالمه یعنی یک ماه دیگه بیست ساله میشوم.
    گفتم:پس شما چهار ماه از من بزرگتر هستید آخه من پنج ماه دیگه بیست ساله میشوم.
    سجاد به شوخی گفت:به قول مادرم،دختر که رود توی بیست باید به حالش گریست.
    چشم غره ای بهش رفتم سجاد به خنده افتاد و سریع بلند شد.در همان لحظه صدای ارسلان آمد که گفت:اگه شوخی و خنده های شما تمام شده لطفا بیایید که شام حاضره.
    من و سجاد جا خوردیم ارسلان جلو آمد و گفت:ببخشید که مزاحمتان شدم فقط آمدم بگویم که میز غذا چیده شده وگرنه به خودم اجازه نمیدادم که مزاحم شما بشوم.
    متوجه ناراحتی او شده و کنایه هایش را نشنیده گرفتم ولی به خاطر برخورد بد او در ماشین خواستم تلافی کنم.رو به سجاد کرده و گفتم:ایشون پسر اربابم هستند از من خواستند تا در این مهمانی همراهیشان کنم.
    ارسلان جا خورد و با ناباوری به صورتم نگاه کرد ولی انگار متوجه اذیت کردن من شد.با حالت عصبی گفت:فیروزه بی خود حرف نزن ارباب کی هست؟این چه حرفیه که میزنی؟
    لبخندی زده و گفتم:وقتی ما سرایدار شما باشیم خب معلومه که شما ارباب ما هستید.
    ارسلان با عصبانیت گفتگه داری زیاد مزخرف میگی.نکنه دوست داری جلوی این آقا تو دهنت...بعد با خشم سکوت کرد و با ناراحتی دستی به موهای بلندش کشید.
    سجاد با عجله گفت:ایشون دارند شوخی میکنند شما خودتان را ناراحت نکنید.لطفا برویم سر میز تا غذا از دهان نیافتاده است.بعد به راه افتاد من هم در کنار سجاد به راه افتادم و در کنار او شام را خوردم.وقتی زیر چشمی دیدم که ارسلان بی میل و با ناراحتی غذا می خورد دلم گرفت اصلا دوست نداشتم او را ناراحت کنم ولی حرکات سرد او عذابم میداد و می خواستم حرکاتش را تلافی کنم.او خیلی پکر و گرفته بود از او بخاطر این که به من نگفته بود که در لیوان به جای شربت آن لعنتی است خیلی ناراحت بودم و منظورش را از این کار نمی توانستم بدانم.
    سجاد خیلی به من میرسید ولی من به خاطر ناراحتی ارسلان اشتها نداشتم زنها و مردها وقتی غذا را دیدند مانند گرگ گرسنه به آن حمله بردند و هرکس مقدار زیادی گوشت و مرغ برای خودش میکشید.من و سجاد با تعجب به آنها نگاه می کردیم.سجاد گفت:انگار اینها از ما گرسنه ترند!
    نگاهی به سجاد انداختم و گفتم:ولی پدر من هیچوقت اجازه نداد ما طعم گرسنگی را بچشیم.
    سجاد آهی کشید و گفت:ولی من و خواهرها و برادرهایم خیلی سر گرسنه روی بالش گذاشتیم.بحمدالله مدتیست که وضع مالی پدرم کمی بهتر شده چون پدر دختری که امشب من با او به اینجا آمده ام پدرم را در شرکتش گمارده و تا ساعت یازده شب کار میکند.خود من هم در کارگاه قالب سازی مشغول کار هستم و همین کمی کمک هزینه برای خانواده ام شده است.
    با تعجب گفتم:مگه شما چند تا خواهر و برادر هستید؟!
    سجاد لبخندی زد و گفت:ما پنج تا خواهر و دو برادر هستیم.با صدای کمی بلند گفتم:ماشاالله شما هفت تا خواهر و برادر هستید!سجاد با خجالت سرش را پایین انداخت.از حرف خودم شرمنده شدم و آرام گفتم:ببخشید که اینطور حرف زدم آخه یک لحظه تعجب کردم.سجاد لبخندی زد و گفت:اشکالی نداره.به هر کسی که میگویم ما هفت تا خواهر و برادیم آنها هم تعجب میکنند و همینو میگن.برای من دیگه عادی شده.
    در همان لحظه ارسلان کنارم آمد و با لحن سردی گفت:سرپا اگه نمیتونی غذا بخوری بهتره بیای سر میز خودمان بنشینیم تا راحتتر باشی.رو به سجاد کرده و گفتم:بهتره شما هم بیایید با هم باشیم.سجاد قبول کرد ولی در همان لحظه دختری به طرف سجاد آمد و با عشوه و لوندی خاصی گفت:عزیزم مدت یک ساعته که غیبت زده تو کجا هستی؟سجاد پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:من همینجا هستم ولی چشم بزرگان تنگ است که نمیتوانند ما را ببینند.
    دختر دستش را دور گردن سجاد حلقه کرد و در حالیکه با عشوه صحبت میکرد گفتگه نباید از کنارم دور شوی مدت یک ساعت با اون دختره ی غربتی بودی.دیگه بسه داری آبروی منو میبری.
    سجاد اخمی کرد و دست او را از گردنش باز کرد و گفت:بهتره شما به تفریح خودت برسی.
    لبخندی به سجاد زده و گفتم:از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.بعد شماره ی تلفن خانه ی آقای بزرگمهر را به او دادم و گفتم:خیلی دوست دارم بدانم شما در کنکور قبول میشوید یا نه.لطفا بعد از اعلام نتایج با من تماس بگیرید تا با خبر شوم.
    سجاد قبول کرد و در حالیکه احساس می کردم از اینکه مجبور بود از من جدا شود ناراحت است از او دور شدم و سر میز ارسلان نشستم.
    ارسلان با لحن سردی گفت:نکنه داری با من رقابت میکنی؟!
    با تعجب گفتم:منظورت چیه؟!
    با همان حالت گفت:منظورم را خوب می فهمی ولی من از آن مردهایی نیستم که هر کاری دلت خواست با روحیه ی من انجام بدی
    پوزخندی زده و گفتم:چیه؟!چرا از دیدن سجاد اینطور عصبانی هستید؟شما که از وقتی آمده ای مدام با دخترهای حوشگل و نیمه عریان بودید و برای من هم مهم نبود و چیزی به شما نگفتم ولی با دیدن سجاد که فقط چون از هم طبقه ی هم هستیم و همدیگر را بیشتر می فهمیم اینطوری عصبانی شده اید.
    ارسلان با شنیدن حرف هم طبقه بودن از زبان من کلافه و عصبانی شده بود،با خشم مچ دستم را چنان محکم گرفت که یک لحظه احساس کردم دستم دارد خرد می شود.با درد گفتم:دستم را ول کن داره میشکنه.
    با عصبانیت گفت:دفعه ی آخرت باشه که این مزخرفات طبقاتی را وسط میکشی من و تو هیچ فرقی با هم نداریم.فهمیدی؟!
    سکوت کردم.او با خشم دستم را ول کرد از این که او به سجاد حسادت میکرد لذت می بردم و از ته دل خوشحال چون متوجه شدم که او به من خیلی توجه دارد که حتی نمی تواند وجود یک مرد را کنارم تحمل کند.دوباره دلم هوایی شدومدتی بود که به اجبار ضربان تند قلبم را مهار کرده بودم ولی با این برخورد او دوباره به تپش افتاد و من دیگر نمی توانستم آن را مهار کنم.
    ادامه دارد...

  14. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12

    قسمت چهاردهم
    ------------------------------------
    سجاد کمی دورتر از ما نشسته بود و رو به رویم قرار گرفته بود با خودم گفتم:چرا یک دختر ثروتمند عاشق پسری فقیر مانند سجاد شده است او که چیزی ندارد تا خوشبختش کند.در همان لحظه نگاه من و سجاد به هم افتاد لبخندی به هم زدیم که این لبخند از چشم تیزبین ارسلان به دور نماندبا خشم گفت:پاشو برویم خونه.دیگه داره حالم از این مجلس به هم میخوره.با طعنه گفتم:چطور دلت میاد دخترهایی به این قشنگی را رها کنی و به خانه بروی بهتره کمی بیشتر لذت ببری.
    ارسلان باعصبانیت نگاهم کرد و گفت:گفتم پاشو برویم.
    از سر میز بلند شدم به اتاق ته باغ رفتم تا مانتوی خودم را بپوشم.وقتی از باغ خارج می شدیم لحظه ای به سجاد نگاه کردم او لبخندی زد و دستی برایم بعنوان خداحافظی تکان داد لبخندی به او زدم و همرا ارسلان به طرف ماشین رفتم.در همان لحظه سمیرا به سرعت به طرفمان آمد ما دیگر داخل ماشین نشسته بودیم.او با ناراحتی گفت:آقای دکتر شما چقدر زود دارید تشریف میبرید ساعت هنوز یازده و نیم است.
    ارسلان به اجبار لبخندی زد و گفت:ببخشید که خواستم بدون خداحافظی بروم هر چه دنبال شما گشتم نتوانستم پیدایتان کنم در باغ تشریف نداشتید؟
    سمیرا با لحن آرام دلربایی گفت:با تیمسار داخل ویلا نشسته بودم.ببخشید که شما را تنها گذاشتم.بعد گونه ی ارسلان را با کمال پررویی بوسید.من سرم را پایین انداختم ولی نگاه زیرکانه ی ارسلان را به خودم حس کردم.سمیرا ادامه داد:بهتره کمی بمانید هنوز برنامه ی زیادی داریم که دوست دارم شما هم حضور داشته باشید.
    ارسلان گفت:نه ممنونم.فیروزه فردا امتحان کنکور داره باید امشب خوب استراحت کنه تا فردا برای امتحان آماده باشه.
    سمیرا با اصرار گفت:خب بهتره ایشون را به خانه برسانی و بعد خودتون دوباره تشریف بیاورید.
    ارسلان نگاهی موذیانه به صورتم انداخت وقتی صورت رنگ پریده ام را دید لبخندی رضایتمندانه زد و گفت:اگه خسته نبودم چشم حتما مزاحمتان می شوم.
    سمیرا رو به من کرد و گفت:از دیدنتان خیلی خوشحال شدم امیدوارم در امتحان موفق شوید.
    آرام گفتم:از شما ممنونم.از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحالم جشن خیلی خوبی بود.
    ارسلان گفت:با اجازه ما دیگه باید برویم.
    سمیرا دوباره تأکید کرد و گفت:دوباره برگردید منتظرتان می مانم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:سعی میکنم مزاحمتان شوم خدانگهدار.بعد به راه افتادیم.هردو سکوت کرده بودیم
    بین راه ارسلان سکوت را شکست و گفت:بهتره امشب راحت تر بخوابی تا صبح برای امتحان دادن سرحال باشی.
    جوابش را ندادم و به خیابان چشم دوختم.
    ارسلان که دلیل سکوت مرا میدانست لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:من امشب به آن جشن برنمی گردم.
    پوزخندی زده و گفتم:برای من فرقی نمیکنه اگر هم بخواهی میتوانی بروی.
    ارسلان گفت:جدی میگی؟!پس چرا بعد از حرفهای سمیرا اینطوری شدی و اخم کرده ای؟!
    با ناراحتی نگاهش کردم و با اخم گفتم:اصلا به خاطر حرفهای اون خانم نیست که ناراحتم.از این عذاب میکشم که چرا فقط برای یک جشن بی خود که هیچ ارزشی نداشت و جز گناه چیز دیگری در آنجا به چشم نمیخورد مجبور شدم پولهای فوزیه را که برای خرید پای مصنوعی پس انداز کرده بود خرج کنم.

    ارسلان جا خورد و با ناراحتی ماشین را گوشه ی خیابان نگه داشت و گفت:جدی میگی!من...بعد سکوت کرد و با ناراحتی به گوشه ای خیره شد.
    با بغض گفتم:آره چون که شما از پدرم خواهش کرده بودید من راضی نبودم با شما به مهمانی بیایم ولی پدر گفت نمی تواند خواهش شما را رد کند.شما اصلا وضع فوزیه را درک نمیکنید.
    ارسلان با ناراحتی گفت:من فکر این را دیگه نکرده بودم وقتی از مادرم خواستم که اجازه بدهد شما را با خودم به جشن بیاورم اصلا فکر این را نکرده بودم که شاید...بعد دوباره سکوت کرد و با ناراحتی دستی به موهای بلندش کشید و گفت:واقعا متأسفم.
    زیرکانه پرسیدم:شما غروب گفتید که مادرتان خواسته که من با شما بیایم نه خودتان.
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:یعنی تو باورت شد که من آن حرفها را زدم.
    گفتم:آنقدر جدی و با عصبانیت گفتی که باور کردم.
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:فیروزه.امشب از حرکات خیلی خوشم آمد تو دختر محکمی هستی من به تو افتخار میکنم باید منو به خاطر تمام حرفهای پوچم که بهت زدم ببخشی.تمام حرفهایم از روی عصبانیت بود اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.رفتن تو به شمال برایم خیلی غیرمنتظره بود یک هفته مدام با خودم کلنجار می رفتم.به خودم میگفتم که چرا یکدفعه تصمیم گرفتی به شمال بروی.مدام به رفتارم فکر می کردم که نکنه ناراحتت کرده ام ولی اصلا به جایی نمی رسیدم.
    با ناراحتی گفتم:چرا گذاشتی من آن لعنتی بچشم؟مگه نمیدانستی که من نماز می خوانم اصلا نمی توانم بفهمم که چرا جلوی مرا نگرفتی.از دستت خیلی ناراحت هستم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:من فکر میکردم تو میدانی که چه می خوری به خاطر همین چیزی نگفتم تا مطمئن شوم ولی وقتی فهمیدم که تو آن را به جای شربت گرفته بودی خیلی خوشحال شدم و از اینکه دختر پاک و چشم و گوش بسته ای هستی خیلی به خودم می بالم.
    با دلخوری گفتم:شما خیلی بدجنس هستید مدام من بیچاره را اذیت میکنید خوش به حال فوزیه که کسی نیست مدام او را زیر نظر داشته باشد و عذابش دهد.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:راستی بعد از امتحان به دنبالت می آیم تا با هم بیرون برویم.
    گفتم:اصلا حرفش را نزنید من باید به خانه برگردم و استراحت کنم و بعد از آن هم به آمل برگردم.
    ارسلان جا خورد و با اخم گفت:آمل برای چه.تو که تازه از آنجا آمده ای.
    گفتم:به خاطر حامد پسرخاله ام می خواهم به آمل بروم او خیلی از اومدن من پکر بود و به جز یکروز اصلا با او بیرون نرفتم طفلک دخترخاله ها و او کلی برای ماندن من در آنجا برنامه چیده بودند.
    ارسلان با لحن جدی گفت:پسرخاله ات چند سالشه؟جواب دادم:بیست و شش سالشه و مجرد هم است.
    ارسلان با اخم گفت:من که نپرسیدم مجرد است یا متأهل.
    لبخندی زده و گفتم:آخه جواب پرسش بعدی شما را حالا دادم تا خودتان را به زحمت نیاندازید.
    لبخندی زد و گفت:ولی من برای شما و خانداه هایمان برنامه چیده ام.می خواهم شما را به اصفهان ببرم و باید هم شما با ما باشید.
    با خستگی به پشتی ماشین تکیه دادم و گفتم:هر وقت رسیدیم منو بیدار کنید دارم از بی خوابی کلافه میشوم.بعد چشمهایم را روی هم گذاشتم.صدای ارسلان را شنیدم که آرام گفت:بخواب کو چولوی لجباز و لطفا خواب منو ببین.لبخندی روی لبم ظاهر شد و زیر چشمی او را نگاه کردم ولی او در عالم خودش بود و خیلی آهسته رانندگی می کرد.
    با تکان دستی از خواب بیدار شدم.ارسلان بود لبخندی زد و گفت:خانم دکتر رسیدیم لطفا از ماشین پیاده شو و برو توی رختخواب خودت بخواب.
    خمیازه ای کشیدم و پیاده شدم.
    ارسلان گفت:شما را تا جلوی در خانه می رسانم و با هم به طرف خانه رفتیم.وقتی رسیدیم من با بی حالی از او تشکر کردم و وارد خانه شدم او همچنان به من چشم دوخته بود تا وقتی که در رابستم.
    فوزیه منتظرم بود وقتی مرا دید لبخندی زد و آرام گفت:سلام.جشن چطور بود.
    در حالی که کیف و مانتو و چادر را با خواب آلودگی گوشه ای پرت می کردم گفتم:فردا همه چیز را برایت تعریف میکنم از خستگی حال ندارم.شب بخیر.راستی لطفا ساعت شش صبح مرا بیدار کن باید خودم را به امتحان برسانم و بعد زیر پتو خزیدم.
    صبح به سختی از خواب بیدار شدم.مادر صبحانه را حاضر کرده بود بعد از خوردن صبحانه هنوز سنگینی خواب را روی پلکهایم حس می کردم.مانتو پوشیدم و از خانه خارج شدم هنوز سر کوچه نرسیده بودم که ماشینی جلوی پایم ترمز کرد.ارسلان بود سلام کردم.ارسلان جواب سلامم را داد و گفت:زودتر سوارشو که داره دیر میشه.معلومه که هنوز خوابت میاد.در ماشین را باز کردم و کنارش نشستم و در حالی که سعی در مهار کردن خمیازه ام داشتم گفتم:اگه در این امتحان قبول نشوم همه اش تقصیر شماست.دیشب نبایستی به جشن
    می آمدم حالا امروز خیلی خسته هستم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:حتما قبول میشوی چون دختر آقای هوشمند خیلی باهوش و با اراده است.فقط قبل از اینکه سر جلسه ی امتحان بروی یک بار دیگه به صورتت آب خنک بزن تا خواب از سرت بپره و اینکه مرا مقصر ندان.
    لبخندی زده و گفتم:چشم آقای دکتر بزرگمه.بعد با کنایه ادامه دادم:راستی دیشب سر قولتان ماندید و دوباره به جشن برگشتید؟
    ارسلان نگاهی به صورت حسود من انداخت و متوجه حسادتم شد.لبخندی زد و گفت:نه،متأسفانه نتوانستم برگردم.می دانم که آنها خیلی از دستم دلخور شده اند ولی خود من هم خیلی خسته بودم و فکرم هم مشفول بود.
    با زیرکی پرسیدم:برای چه فکرتان مشغول بود؟
    ارسلان متوجه شیطنتم شد ولی او زرنگتر از من بود.چواب داد:آخه امروز باید با پرفسور انگلیسی که به ایران آمده است در موردی مذاکره کنم
    به خاطر همین فکرم مشغول امروز بود.
    از این حرفش جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم.
    ارسلان نیش خندی زد و با یک دست کنار لبش را خارراند تا خنه اش مشخص نشود.جلوی دانشگاه نگه داشت و گفت:اگه مایل باشی من همینجا می مانم تا برگردی.
    گفتم:نه از لطفتون ممنونم.شاید طولانی شود بهتره بروید.دیگه مزاحمتان نمی شوم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:مهم نیست تو همیشه مزاحم من هستی و من هم چشم به راه این مزاحم هستم.
    گفتم:بهتره شما بروید خسته میشوید غروب شما را می بینم.خدانگهدار.هنوز دو سه قدم دور نشده بودم که ارسلان مرا صدا زد:فیروزه.به طرفش برگشتم ،لبخندی زد و آرام گفت:امیدوارم موفق باشی خوب به سوألها توجه کن من برایت دعا میکنم.
    لبخندی زده و گفتم:فقط به دعای شماها احتیاج دارم همین برام کافی است.
    ارسلان دستی برایم تکان داد و گفت:موفق باشی باز دوباره میبینمت.خدانگهدار.ماشین را به حرکت در آورد.قلبم به شدت میزد و اضطراب داشتم.به گفته ی ارسلان عمل کردم صورتم را آب خنکی زدم خواب از سرم پریده بود وقتی سر جلسه ی امتحان نشستم قلبم داشت از سینه در می آمد.
    بعد از دادن ورقه های امتحان وقتی از جلسه بیرون آمدم رفتم داخل محوطه ی سبزی نشستم.با خودم گفتم:خدایا تا جواب امتحان داده شود من دیوانه میشوم.نیم ساعتی گذشت و بعد به طرف خانه به راه افتادم.فوزیه و مادر منتظرم بودند به آنها گفتم که سوأل ها کمی آسان بود فکر کنم موفق شوم و هر دو را خوشحال کردم.
    وقتی مادر از خانه خارج شد تا به خانم بزرگمهر سر بزند فوزیه گفت:خب.حالا بگو دیشب چطور بود؟دوست دارم همه چیز را مو به مو برایم تعریف کنی کنارش نشستم و از سیر تا پیاز همه چیز را برایش تعریف کردم.
    فوزیه اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:تو دختر با اراده ای هستی.میدانم آقا ارسلان را گرفتار خودت کرده ای او دیوانه وار دوستت دارد او به خاطر تو جشن را رها کرد چون احساس کرده بود که شاید تو را ازدست بدهد.یکروز پسر عموی آقا ارسلان که اسمش شاهپور است از من خواست که با او به مهمانی بروم و چون آقای بزرگمهر و خانمش هم در آن جشن شرکت داشتند پدر اجازه داد که با هم به جشن برویم.شاهپور مرد خیلی زیبا و مؤدبی بود و من...فوزیه سکوت کرد و بغضش را فرو خورد.احساس کردم که فوزیه داره رازی را از من پنهان میکنه.رازی که میان او پسر عموی ارسلان نهفته بود.نگاهی به او انداختم و گفتم:میدانم بین تو و شاهپور حتما رازی در میان است که تو آن را از من مخفی کرده ای.
    ادامه دارد...

  16. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    اه این مرتیکه چقدر وحشیه از جنگل اومده اخه این چی داره که قلبت به تاپ تاپ افتاده بی شوور دست رو دختر مردم بلند میکنه اینا ازدواج کنن که این میخواد صبح تا شب اینو بزنه اه اه مرده شورشو ببرن
    مرسی مامممممااااااااااااان خیلی توپپه خیلی قشنگه آفرین ادامشو بزار بکیفیم

  18. 2 کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    من از همون اول انزجار خودم رو از شخصیت این ارسلان اعلام کردم.

    مردک مثلا عاشقه.
    تو فرانسه که جنگ نبوده بخواد موجی بشه.
    ضعف اعصاب داره فکر کنم.

    ممنون سارا جون. خیلی قشنگه.

  20. این کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •