قسمت هشتم
-------------------------------
ساعت چهار صبح بیدار شدم.کتابم را برداشتم و به باغ رفتم و زیر نور چراغها نشستم ولی نمیدانم چرا منتظر صدای پایش بودم.مدام حواسم را جمع میکردم تا شاید او بیاید.میدانستم که بدجوری به ارسلان دل بسته ام و هر کاری میکردم نمیتوانستم این بند را آزاد کنم.سپیده زده بود و من مشغول حل مسأله ای بودم صدایی به گوشم خورد وقتی برگشتم فوزیه را دیدم که با عصا به طرفم می آید.لبخندی زده و گفتم:اینجا چه میکنی.چه عجب صبح زود بیدار شدی.
فوزیه خنید و گفت:می خواهم ببینم که تا این وقت صبح اینجا چه میکنی شانس آوردی که هوا گرم است وگرنه اگه زمستون بود بیچاره میشدی.
گفتم:خوش به حالت تا ساعت نه صبح راحت میگیری میخوابی و کسی کاری به کار تو نداره.
فوزیه لبخند تلخی زد و گفت:ای کاش من هم می توانستم مانند تو ادامه تحصیل بدهم خیلی دوست دارم درسم را ادامه بدهم ولی نمیتوانم پدر و مادر را به خاطر خودم با این وضعی که دارم تو زحمت بیاندازم پدر برای من خیلی زحمت میکشه به من قول داده که برایم یک پای مصنوعی بخرد و چقدر هم برای عمل پایم خرج کرده است به خاطر همین دیگه نمیتوانم از آنها بخواهم که ادامه تحصیل بدهم همینجوری کلی سربارشان هستم.
اخمی کرده و گفتم:بی خود حرف نزن.تو زندگی پدر و مادر هستی میدانی چقدر آنها تو را دوست دارند تو با تابلوهای نقاشی که میکشی و با فروش آنها کلی به پدر و مادر کمک میکنی ولی فایده ی من چی است که تا حالا جز خرج گذاشتن روی دست آنها کمکی نتوانسته ام بکنم،و به شوخی ادامه دادم:از اینکه پدر و مادر تو را خیلی دوست دارند حسودیم میشه و دوست دارم گردنت را ببرم.
فوزیه به خنده افتاد و گفت:ای دختره ی حسود پس من چی بگم که متوجه شده ام ارسلان خیلی دورو بر تو میچرخه و خیلی بهت توجه داره.
از این حرف فوزیه قلبم فرو ریخت و تا بنا گوش سرخ شدم به ظاهر اخمی کرده و گفتم:خودتو لوس نکن اون کجا به من توجه داره تا حالا سه بار با من تند برخورد کرده است و به من تغیر کرده.
فوزیه لبخندی زد و گفت:اینها همه توجه بیش از حد او را نشان میدهد.دیشب وقتی به او گفتم که به کتابخانه رفته ای خیلی ناراحت شد و ناخوداگاه زیر لب گفت:این دختر میخواد دیوانه ام کند ولی نمیدونه که دیوانه ام کرده است.وقتی فهمید که متوجه ی حرفش شدم تا بنا گوش سرخ شد و در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت:لطفاً به خواهرتان چیزی نگویید میترسم به خودش مغرور شود و بعد در حالیکه لبخند روی لبش بود خداحافظی کرد.
از این حرف فوزیه قلبم مالامال از عشق شد و از ته دل خوشحال شدم ولی به ظاهر اخمی کرده و گفتم:بی خود کرده اصلاً از قیافه اش خوشم نمی آید اگه منو بکشند حاضر نیستم با او یک لحظه زندگی کنم.
فوزیه با دلخوری گفت:خیلی هم دلت بخواهد.اگه خود ارسلان هم تو را بخواهد بدان که پدر و مادرش این اجازه را به او نمیدهند پس این را به گوش خود بسپار.با این حرف از کنارم بلند شد عصایش را برداشت و به طرف خانه رفت.
قلبم از این حرف او فرو ریخت و تمام تنم به رعشه افتاد.میدانستم که قلبم بی خود برای او میتپد بی اختیار اشک گرمی از روی گونه ام غلتید ولی آن را سریع پاک کردم و با یک حالت محکم به خودم گفتم:بی خیال باش و مانند قبل به درست برس اجازه نده ارسلان در زندگی تو اثری داشته باشد و اینکه تو برای امتحان باید تلاش کنی.بهتره از او کمک نخواهی چون دیدن مداوم او تو را گرفتارتر میکند باید فراموشش کنی.بلند شدم و به طرف خانه به راه افتادم.
موقع خوردن صبحانه بود که رو به مادر کردم و گفتم:مامان اجازه میدهی به آمل بروم خیلی دلم برای خاله طاهره تنگ شده.میخواهم این دو هفته که به امتحان مانده آنجا درسم را بخوانم.
مادر با تعجب گفت:چطور شده که یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟چرا ناگهانی.
فوزیه گفت:حتما میخواد فرار کنه آن هم از حرفهای منو
با ناراحتی به فوزیه نگاه کردم وگفتم:اگه من دانشگاه قبول بشوم دیگه نمیتوانم جایی بروم میخواهم اگه بشه چند روزی پیش آنها باشم مگه عیبی داره.
مادر گفت:بگذار موقع ناهار با پدرت صحبت کن او باید اجازه بدهد.
وقت ناهار پدر به خانه آمد بعد از خوردن غذا موضوع را به پدر گفتم پدر مخالفتی نکرد و گفت که فردا برایم بلیط آمل را فراهم خواهد کرد.پدرم مرد خیلی مهربان و خوبی بود وقتی متوجه ی دلتنگی من شد موافقت کرد که به آمل بروم. خیلی خوشحال شده بودم گونه ی پدر را بوسیدم.پدر خنده ای سر داد و گفت:ای شیطون اگه اینقدر خودتو لوس کنی اجازه نمیدهم به آمل بروی چون دلم برایت تنگ میشود.
همه به خنده افتادند.
سریع گفتم:باشه بابا جون دیگه خودمو لوس نمیکنم و به اتاقم رفتم تا چمدانم را ببندم.
ساعت هفت غروب کتابم را برداشتم و به طرف ویلای آقای بزرگمهر به راه افتادم.سعی میکردم محکم باشم و با دیدن او قلبم نلرزد مدام دلم فرو میریخت و تنم داغ میشد ولی قیافه ی خونسردی به خودم گرفته و بی تفاوت بودم.او منتظرم جلوی ایوان ایستاده بود و وقتی مرا دید لبخندی زد و جلو آمد و گفت:سلام،میترسیدم امروز هم بدقولی کنی.
لبخندی به رویش زده و گفتم:دوست ندارم استادم را ناراحت کنم.ناراحتی دیروز شما به اندازه کافی مرا تنبیه کرده.
ارسلان گفت:به کتابخانه میرویم آنجا ساکت تر است.با هم به راه افتادیم تا ساعت ده شب داشتم درس میخواندم و او هم کمکم میکرد دیگه هر دو خسته شده بودیم.خانم بزرگمهر ما را صدا زد تا شام بخوریم ولی من قبول نکردم و ارسلان اصرار کرد تا مرا جلوی خانه برساند.
بین راه ارسلان گفت:دوست دارم فردا شما را به مطبم ببرم میخواهم فردا را کمی با هم باشیم.
گفتم:صبح نمیتوانم همراه شما بیایم.ارسلان گفت:آخه برای چه؟جواب دادم میخواهم به حمام بروم و اینکه در خانه خیلی کار دارم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:باشه.اگه موافق باشی بعد از ظهر به دنبالت می آیم.
گفتم:باشه،ولی باید زود برگردیم تا من به درسهایم برسم.دوست نداشتم ارسلان بداند که میخواهم به آمل بروم.شب وقتی پدر به خانه آمد گفت که برای فردا ده صبح بلیط اتوبوس آمل را برایم تهیه کرده است خیلی خوشحال شدم.شب را با فکری آشفته و پریشان پشت سر گذاشتم میدانستم که ارسلان را بدجوری از خودم خواهم رنجاند ولی بایستی مدتی را از او دور باشم تا گرفتار مهربانی هایش نشوم.
ادامه دارد...