فصل 4-2 دوستی ها چه آسان صورت می گیرد هنوز ساعتی از رسیدن ما نمی گذشت که مادر وخانم کاشانی کاملا" با هم صمیمی شدند مادربزرگ خسته تر از آن بود که بتواند مانند بقیه بیداربماند از مادر سراغ آذین راگرفتم با دلواپسی گفت : در اثر حمله های هوایی اعصابش شدیدا تحریک شد و به حال بدی افتاد با داروهای آرام بخش توانستیم او را آرام کنیم حالا هم با وجود گرمی هوا تنها در اطاقش خوابیده هر چه اصرار کردم راضی نشد که شب را خارج از منزل سر کند . دلم نیامد تا صبح برای دیدنش صبر کنم آهسته وبی صدا وارد منزل شدم تاریکی و ظلمت فضای خانه را پر کرده بود با قدمهای آرام درون اطاق رفتم و به تخت او نزدیک شدم صدای نفس های منظمش واضح به گوش می رسید با علاقه دستی به موهایش کشیدم وبوسه ای از گونه اش برداشتم در همان حال احساس کردم که چقدر دلم برایش تنگ شده . با طلوع خورشید ترسی که وجود همه را در بر گرفته بود کاهش یافت جریان برق دوباره وصل شد و اهالی جرات کردند برای انجام کارهای ضروری به داخل منزل بروند گرچه موقعیت اضطراری و غیر عادی بود ولی مادر با تمام وجود به مهمانان خود می رسید و همه تلاشش را به کار می برد که از هر لحاظ در آسایش باشند . از برخورد سرد آذین با تازه واردین وارفتم با این حال سعی کردم روابط میان آنها را گرمتر کنم مریم دختر حساسی به نظر می رسید که از بی اعتنایی آذین رنجشی به دل گرفته بود در چهره اش نمایان بود . اولین صبح پاییزی آغاز شده بود پدر صبح زود برای مدت کوتاهی به دیدن ما آمد هنگامیکه مطمئن شد به چیزی نیاز نداریم دوباره آماده رفتن شد وقتی در اتومبیل را به رویش می بستم گفتم : راستی امروز پدربزرگ وامیر از آبادان حرکت می کنند به گمانم عصر اینجا باشند از شنیدن این خبر خوشحال شد وپرسید : ببینم در این مدت میانه ات با امیر چطور بود؟ - با آنکه مدام با هم جروبحث داشتیم ولی از همیشه صمیمی تر بودیم. لبخند رضایتی چهره اش را از هم گشود وگفت: عاقبت توانستی پسر عموی سرکشت را رام کنی؟ خندیدم وگفتم ":ای..... تقریبا" اتومبیل را روشن کرد وگفت : از مهمانها خوب پذیرایی کن مواظب باش به آنها بد نگذرد . دستم را به حالت نظامی بالا بردم وگفتم :اطاعت می شود قربان . ساعتی بعد همگی سرگرم صرف صبحانه بودیم که زنگ تلفن صدا کرد چون از دیگران به میز نزدیکتر بودم گوشی را برداشتم با ادای کلمه الو صدای مردانه ای در گوشی پیچید. - منزل آقای شریفی؟ - بله بفرمایید. - صبح بخیر آذر خانم. - می بخشید شما؟ - ای بابا به این زودی ما را فراموش کردید؟ تازه صاحب آن صدای آشنا را شناختم و با فریادی از شوق گفتم :آقای کاشانی شما هستید؟ متوجه نگاه توام با لبخند اطرافیانم شدم و از شرم با لحن آرام تری پرسیدم :از کجا تماس می گیرید؟ - از دنیای ارواح خواستم خبر سقوطم را قبل از هرکس به شما بدهم . لحن کلامم ناخودآگاه حالت گله مندی به خود گرفت .گفتم : خواهش می کنم از این حرفها نزنید من نسبت به این مسائل حساسم. - آه ببخشید قصد من فقط شوخی بود نه رنجاندن شما ببینم حالتون چطوره؟ - خوبم شما چطورید؟ - من خوب بودم اما حالا خیلی بهترم مادر ومریم چه میکنند؟حتما" حسابی شما را به زحمت انداخته اند؟ - اختیار دارید آنقدر حضورشان خوش ودلنشین است که دل مان نمی خواهد هیچ وقت مارا ترک کنند . - خوش به حالشان ای کاش منهم می توانستم خود را به این اندازه در دل دیگران جا کنم. لبخندزنان گفتم : مادرتان منتظرند که با شما صحبت کنند من فعلا" خداحافظی می کنم . گوشی را دست خانم کاشانی دادم و برای فرار از نگاههای کنجکاو مادر وآذین به بهانه ای آنها را ترک کردم دقیقه ای بعد آذین در کنارم بود. با کنجکاوی پرسید : کی بود ,این همه صمیمی صحبت می کردی؟ ماجرای آقای کاشانی را برایش گفتم و اضافه کردم یک پارچه آقاست ظهر اورا می بینی مطمئنم به دل تو هم خواهد نشست . لحظه ای در فکر فرو رفت و گفت : ببینیم وتعریف کنیم. تا ظهر چندین بار هواپیماهای عراقی به بوشهر حمله ور شدند اماپدافند هوشیاراین منطقه حملات را دفع کرد و خوشبختانه هیچ گزندی به اهالی وارد نشد بمب هواپیماهای مهاجم اغلب در بیابانهای اطراف اصابت کرد اما تاثیر روانی این حملات بر روحیه اهالی بسیار شدید بود به حدی که تا ظهر یک سوم پایگاه خانه های خود را تخلیه کردند .نگرانی من بیشتر از هت احسان وایمان ومادربزرگ با آن حال بیمارش بود دوقلوها رنگ خود را کاملا" باخته بودند و هراسان به نظر می آمدند هربار وضعیت قرمز اعلام می شد و پدافند شروع به شلیک می کرد آندو در آغوش مادر یا من پناه می گرفتند و قلب کوچکشان در سینه به تلاطم می افتاد. پدر تلفنی اطلاع داد که برای صرف ناهار به منزل نمی اید از آقای کاشانی هم هیچ خبری نبود ناگریز مجبور شدیم غذا را بدون حضور آن دو بخوریم.پس از صرف غذا خستگی چیره شد و خواب پلک هایم را سنگین کرد همراه مریم به یکی از اطاقها رفتیم تا کمی استراحت کنیم .مادر اصرار داشت بیرون ساختمان باشیم اما من قول دادم به محض شنیدن آژیر فورا" از منزل خارج شویم یک پهلو دراز کشیدم وسرگرم شنیدن صحبتهای مریم بودم که پلک هایم روی هم افتاد و دیگر هیچ نفهمیدم . زمانی چشم گشودم که دستی مرا تکان داد آذین بود چهره اش بشاش به نظر میرسید مریم سرجایش نبود حتما" قبل از من بیدار شده بود آذین با لحن خوشایندی گفت : بلند شو که مهمانت آمده. آنقدر خواب آلود بودم که منظورش را درک نکردم گفتم :مهمان؟ این بار نگاهش حالت خندانی گرفت وگفت : منظورم آقای کاشانی است بدجنس چرا به من نگفتی او همان کسی است که تو را از دریا نجات داد؟ گیجی خواب از سرم پرید در حالیکه نیم خیز می شدم باحیرت پرسیدم: چه گفتی؟؟ - لازم نیست خودت را بی خبر نشان بدهی مطمئنم او را در همان برخورد اول شناختی من در یک نگاه چهره او را به خاطر آوردم . بی اختیار دستش را فشردم و گفتم : حالا میفهمم چرا قیافه او تا این حد آشنا بود .من چقدر احمق بودم که او را نشناختم پس او بود که جان خودش را به خاطر من به خطر انداخت؟راستی فهمید که تو او را شناختی؟ - بله اتفاقا" به حافظه من آفرین گفت حالا بلند شو بیا به او خوش آمد بگو . حال بدی داشتم از اینکه ناجی خود را به جا نیاورده بودم احساس شرم میکردم .گفتم تو برو من چند دقیقه دیگر می آیم. وقتی تنها ماندم پرنده خیالم به گذشته ها پرواز کرد یا آنروز وآن دستان قدرتمندی که مرا از چنگال مرگ بیرون کشید جلوی چشمانم جان گرفت .انقدر در این خیال غرق بودم که صدای آژیر را که در تمام پایگاه منعکس شده بود را نشنیدم. مریم با رنگی پریده به سراغم آمده بود هراسان گفت: چرا نشستی؟مگر نمیبینی وضعیت قرمز است؟ دست در دست او با عجله از منزل خارج شدم ناگهان صدای انفجار عظیمی زمین زیر پایمان را لرزاند همراه با جیغ کوتاهی مریم را در آغوش کشیدم و سر را در سینه اش پنهان کردم در آن لحظه صدای ضربان قلب او به وضوح به گوش می رسید مثل یک پرنده در آغوشش میلرزیدم.صدای آژیر سفید که طنین انداز شد هنگامی که جرات کردم نظری به اطراف بیندازم نگاه خندان مرد سبز پوشی قلبم رالرزاند.او در لباس خلبانی برازنده تر از همیشه به نظر میرسید. دقایقی از ورودم نگذشته بود که عازم رفتن شد چرا به این زودی اینجا را ترک می کرد؟ ظاهرا متوجه اخم های گره خورده ام شد با نگاهی به سویم گفت :آذر خانم ممکن است یک لیوان آب مرحمت کنید؟ لیوان آب را درون پیش دستی جلوی او گرفتم و آهسته گفتم : چشم ما شور بود؟ نگاهش برق خاصی داشت با برداشتن لیوان ارام گفت: ما سعادت نداشتیم . با رفتن او چیزی بر قلبم سنگینی کرد و انرا در زیر فشار خود به درد آورد مریم کنارم آمد و گفت :اوضاع خیلی خراب است باید اینجا را هم ترک کنیم. متعجب پرسیدم: منظورت چیست؟ - مهرداد می گفت حکم تخلیه پایگاه هوایی و دریایی را صادر کرده اند .زن و بچه ها باید جای امنی بروند. فکر اینکه باید پدر را اینجا تنها رها می کردیم و جان خویش را نجات می دادیم بغضم را ترکاند .قطره های اشک را از گونه ام پاک کردم وگفتم: من که پدرم را تنها نمی گذارم . آذین با لحن محکمی گفت: آذر بچه نشو اگر ما جای امنی باشیم پدر راحتتر به کارهایش می رسد او همین روزها به ماموریت جنگی می رود در غیبت او ما تک وتنها در این پایگاه چه کنیم؟ مریم گفت :حق با آذین است اگر ما نباشیم مردها خیالشان آسوده تر است