فصل 2-7
فرزاد بعد از ظهر آن روز با چند نفر جلسه داشت و مذاکراتشان ساعتها به طول انجامید .آنقدر که همکارها یکی یکی رفتند .آقا حیدر هم هنوز در شرکت بود و من به جهت آنکه با او برخوردی نداشته باشم، به اتاق بایگانی رفتم .کم کم حوصله ام سر رفت .سرم را روی میز گذاشتم .بسختی توانستم با خواب آلودگی ام مقابله کنم .
در همین افکار بودم که صدای خداحافظی اش به گوشم رسید .ظاهرا خودش برای بدرقه آنها بیرون آمده بود .وقتی در را بست با خوشحالی قابل لمسی به سمت من که جلوی اتاق بایگانی ایستاده بودم و با اخم های درهم گره شده حرکاتش را زیر نظر داشتم ، آمد و گفت:
- اوه اوه؛ چه خشن! اخماتو باز کن بابا ترسیدم!حالا سرکار خانم رهای عزیزقدم بر چشم بنده می ذارند و به کلبه این حقیر تشیرف می آرن؟!
- چه عجب بادت اومد که منم اینجام!اگه یه کمی دیرتر نزول اجلال می فرمودین باید از خواب بیدارم میکردی!
با سرخوشی خنده ای کرد
- به شرافتم قسم میخورم که دیگه تکرار نشه .به جان خودم راضی نمی شدن، مجبور شدم بیشتر تلاش کنم .حالا منو می بخشی؟
نگاهی به دور و بر انداختم .ظاهرا از آقا حیدر هم خبری نبود .لبخندی زدم و بسمت اتاقش رفتم . جلوی در ایستادم و با ژستی شیطنت آمیز گفتم:
- اجازه ورود می فرمائید قربان؟!
- اجازه بنده هم دست شماست خانم اخموی خواب آلوده!بفرمایید خواهش می کنم .شرمنده ام نکنید!
وارد اتاق شدم و باز نگاه شیفته و حریصم به در و دیوار ثابت ماند .همه جای آن اتاق به نحو عجیبی بوی فرزاد را می داد .با عجله گفت:
- تا تو بشینی منم وسایل پذیرایی رو آماده می کنم .امروز یه مهمون خاص دارم!
از دستپاچگی اش خنده ام گرفت ولی هنوز دلم میخواست شیطنت کنم .با لحنی موذیانه پرسیدم:
خیلی معذرت میخوام آقا! مگه شما روزی چند تا مهمون دعوت می کنید که من خیلی خاصش هستم ؟!
با تعجب جواب داد:
متوجه منظورت نمی شم!
گره ای بین ابروهایم انداختم:
- خوب متوجه می شی! لطف کن خودت رو به اون ره نزن .چون کوچه پس کوچه هاش رو بلد نیستی !مگه خودت نگفتی یه دختر دیگه هم قبلا اینجا رو دیده؟ بگو ببینم تو چندتا مهمون خاص به اینجا دعوت می کنی؟!
قهقهه ای زد و به سمتم آمد:
- اخمات رو باز کن کوچولوی حسود من! من کی گفتم یه دختر قبلا اینجا رو دیده؟ گفتم یه نفر قبل از تو .اگر بر فرض دختری هم بوده مطمئن باش نسبت بخصوصی با من نداره .حالا خیالت راحت شد؟!
اگر بگویم در دل از این موضوع خوشحال نشدم و نفس آسوده ای نکشیدم دروغ گفته ام .از حالت تهاجمی خود به خنده افتادم و با عشوه ای دخترانه و کمرنگ گفتم:
- در هر صورت یادت باشه که نمی تونی منو فریب بدی جناب آقای متین!
با نگاهی عاشقانه و مجذوب کننده زمزمه کرد:
- آرزو به دلم موند یکبار منو فرزاد صدا کنی!
وقتی چشمهایش آنطور مخمور و پرالتماس به دریچه نگاهم تابیده می شد، قلبم ضربان می گرفت و نفسم به شماره می افتاد . از چشمهایش فاصله گرفتم و به سمت حوض رفتم . مدتی دستم را در آب فرو کردم و با تمام وجود لذت بردم .فرزاد هم موزی ملایمی در پخش گذاشت و درآشپزخانه مشغول شد.
به تختخوابش نزدیک شدم .ناگهان دوتا از پرنده ها سر و صدا کنان از روی سرم پرواز کردند و بسمت دیگر اتاق رفتند .جیغ کوتاهی کشیدم و نیم خیز شدم .فرزاد بسرعت به عقب برگشت و با دیدن من خندید.
- نترس عزیزم ؛ بی آزارن، درست مثل صاحبشون !
دستم را روی قلبم گذاشتم .نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم :
- اینا هم خوب یاد گرفتن آدم رو یکدفعه غافلگیر کنن و بترسونن ، درست مثل صاحبشون!
فرزاد هم باز زد زیر خنده و من روی تخت نشستم .عکسی از او را که در قابی قشنگ جاخوش کرده بود از روی میز کنار تخت برداشتم . جلوی قاب عکس، همان گل نرگسی که من در جیبش فرو کرده بودم ، قرار داشت .زیر آن تعدادی ورقه به چشم میخورد که جملاتی به انگلیسی روی آن نوشته شده بود . سرفصل تمام نوشته ها با کلمه « شیدا» که با حروفی بزرگتر و پررنگتر از بقیه حک شده بود، شروع می شد . می دانستم که دست خط فرزاد است .حس کنجکاوی ام بشدت تحریک شده بود تا آنها را بخوانم ولی بسختی با آن مقابله کردم و به عکس خیره شدم .چقدر زیبا بود!کوچکترین نقصی در آن چهره پر ابهت و مردانه وجود نداشت .لبخند مهربان و چشمهای گیرایش دلم را به لرزه می انداخت .به آرامی دستم را روی چشمهایش گذاشتم . گویا از درون عکس هم طاقت نگاه وحشی اش را نداشتم!
- سوک سوک، پیدات کردم!
خندیدم و به او که کنارم می نشست نگاه کردم .
- ولی من که هنوز قایم نشده بودم!
- پس چرا چشمهای من رو بستی؟ نکنه از من بدت می یاد و دلت نمیخواد نگات کنم؟!
از تاثیر حرفش قلبم در سینه فشرده شد .چرا اینطور فکر میکرد؟ بدون اینکه نگاهم را از عکس بگیرم جواب دادم:
- خواهش می کنم این حرف رو نزن، قضاوتت خیلی ناعادلانه اس!
با پریشانی چنگی به موهایش زد :
- پس چرا همه اش از من فرار می کنی؟ این گریزها رو برچه مبنایی بذارم ترس، متانت، تنفر؟! شیدا من اصلا نمی فهمم تو چرا دوست داری من رو عذاب بدی! اصلا تو از چی ناراحتی؟!
بغضی درشت راه نفسم را سد کرد .چطور می توانستم همه چیز را به او بگویم؟ نه، هنوز آمادگی اش را نداشتم .آهسته گفتم :
- تو هیچ چیز رو نمی دونی؛ خیلی مسائل هست که تو ازشون خبر نداری!
با حرکتی عصبی ، قاب را از دستم بیرون کشید.
- شیدا، لطفا وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن! من چه چیزی رو باید بدونم؟ آخه مگه مساله مهمی وجود داره؟!
- من هیچ کاری رو بی دلیل نمی کنم ، فقط به زمان احتیاج دارم؛ باید صبر کنیم
- چقدر، تا کی؟ یعنی خیالم راحت باشه که در آینده تو رو به دست می یارم؟
قلبم به تپش افتاد و بی گمان رنگ رخسارم هم پرید .این یعنی اینکه فرزاد از من خواستگاری میکرد؟! تازه دریافتم گه چقدر نزدیک به هم نشسته ایم؛ آنقدر نزدیک که احساس کردم همین الان صدای ضربان دیوانه وار قلبم را می شنود و رسوا می شوم .در حالیکه سنگینی نگاهش را بر نیمرخم احساس میکردم ایستادم، بسمت میز رفتم و با تظاهر به خونسردی گفتم:
- به به، چقدر با سلیقه!چرا اینقدر زحمت کشیدی؟
پس از دقایقی بلند شد و روبرویم نشست.
- یادت باشه که باز هم فرار کردی و جوابمو ندادی ، غزال گریز پا!
هنوز کلمه« غزال گریز پا» در ذهنم ضربان داشت که باز با سماجت، بحث را عوض کردم .
- خی مهمونی دیگه شروع شد!حالا از این کیک خوشمزه به من تعارف می کنی یا نه؟
خنده ای روی لبهایش نشست و فنجانم را از چای پر کرد .بعد هم قطعه ای از کیک در ظرفی گذاشت و به دستم داد.در حالیکه به صدای دلنواز موسیقی و شر شر آب و آواز پرنده ها گوش می سپردیم ، بدون حرف مشغول خوردن شدیم، با این تفاوت که ناگهان با صدای « سلامی » سر بلند کردم و با تعجب به فرزاد نگاه کردم .وقتی نگاه مبهوت مرا دید خنده ای کرد و گفت:
- مثل اینکه با شما بودند
- کی؟!
- سولیا کوچولو!
- سولیا کوچولو؟!!
- سلام شیدا!
با دهانی نیمه باز به عقب برگشتم و با دیدن طوطی زیبا و رنگارنگی که لبه صندلی ایستاده بود و ما را نگاه میکرد، کم مانده بود از تعجب شاخ در آورم!هیجانات و باور نکردنی های امروز را در شرکت فرزاد فقط دیدن یک طوطی سخنگو کامل میکرد!ناباورانه سرم را تکان دادم
- سلام عزیزم ، حالت خوبه؟!
پر زد و روی پاهایم نشست و گفت:
- خوبم، سلام شیدا!
خنده ام گرفت .صدایش کمی خشن بود و گویا از یک نوار ضبط شده به گوش می رسید.
- علیک سلام سولیا قشنگه، چندبار سلام می کنی؟!
- تو یه بیوتیفولی « زیبا» شیدا!
چشمهایم از تعجب گرد شد .پرسیدم:
- ممنون عزیزم!تو هم قشنگی ؛ ولی کی گفته من یه « بیوتیفولم»؟
- فرزاد می گه، فرزاد می گه!
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم .فرزاد قهقهه ای زد و گفت:
- سولیا دیگه قرار نشد آبروی منو ببری ها! اون حرفها مردونه و محرمانه بود!
سولیا پر زد و روی دستهای فرزاد نشست و باز گفت :
- باشه نمی گم ، ولی اون یه « بیوتیفوله».خودت گفتی.
این بار هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و دوتایی به خنده افتادیم .در همین حین سولیا جمله ای گفت که دیگر صدای فرزاد در نیامد!
- فرزاد بلال میخوام .اگه نیاری همه چیز رو به شیدا می گم!
فرزاد تک سرفه ای کرد و درحالیکه در صندلی اش جابجا می شد گفت:
- خیلی بدجنس شدی سولیا .پاشو برو بعدا برات بلال می آرم . الان که می بینی مهمون دارم .
بسختی جلوی قهقهه ام را گرفتم . با شیطنتی پنهان گفتم:
- سولیا کوچولو بیا پیش خودم .بیا اون « همه چیز» رو بگو تا بهت بلال بدم!
پیش از آنکه سولیا حرکتی کند ، فرزاد بسرعت او را گرفت و ایستاد:
- ای بابا! شما دوتا امروز دست به یکی کردید تا جون منو بگیریدها!
سپس طوطی را به کنار ابنما برد و روی یکی از گلها گذاشت وجمله ای را آهسته به او تذکر داد که با صدای او بلند شد:
- باشه ساکت می شم. به شیدا بیوتیفوله هم نمی گم تو چقدر دوستش داری و براش گریه کردی!
قلبم همچون کبوتری بی قرار خود را به درو دیوار سینه می کوبید و نفسم را شما می انداخت .لبهایم با شیطنت سولیا خندید ولی جگرم از تصور اشک ریختن فرزاد پاره پاره شد!سرم را به زیر انداختم و لبم را بشدت گزیدم .وقتی برگشت پرسیدم:
- چرا نذاشتی حرفش رو بزنه؟تازه میخواستم ازش حرف بکشم! سولیا پرنده جالبیه درست مثل صاحبش!
چهره اش کمی سرخ بنظر می رسید .نگاهش را به زمین دوخت .
- هرچی میخوای بدونی از خودم بپرس .سولیا گاهی قاطی می کنه و پرت و پلا میگه!
- مطمئنی؟!
- ببین شیدا جان...........
دلم هری ریخت !تا به حال از شنیدن نامم تا به این اندازه لذت نبرده بودم، خصوصا که فرزاد کلافه بنظر می رسید و مرتب به موهایش چنگ می زد و دلم را به لرزه می انداخت .
- بهتره به حرفهای اون توجه نکنی ؛ کاش می انداختمش توی قفس که اینقدر منو اذیت نکنه! فنجونت رو بده چای بریزم
دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم .لبخندم را قورت دادم.
- نه ممنون؛ دیگه کافیه .اگه اجازه بدی من کم کم برم تا دیر نشده
نگاهش را از صورتم به ساعتش چرخاند .
- آه!چقدر زود گذشت!
- در هر صورت از بابت دعوت به چایی ممنون .یکی طلب شما!امیدوارم فرصتی فراهم بشه تا منم جبران کنم
نگاه کشداری به من انداخت که خنده ام گرفت .
- خیلی خب، اصلا تشکرم رو پس بده، چرا اینطوری نگام می کنی؟!
- بخاطر یه چایی ناقابل، اینهمه تشکر لازم نیست .حیفه انرژیتو صرف کنی .حالا اگه اجازه بدی برسونمت .
- خیلی ممنون .بنده هم یه ماشین قراضه دارم که زحمتم رو می کشه!شما اگه قابل می دونید تشریف بیارید برسونمتون!
با لبخندی سرش را تکان داد:
- بسیار خب، خیلی هم ممنون می شم! فقط چند لحظه صبرکن تا آماده بشمب .
- اِ جدی جدی میخوای بیای؟!
خنده بلندی سر داد.
- چیه ؟ پشیمون شدی؟ دختر خوب تو باید می دونستی تعارف اومد نیومد داره! نترس خونه ما زیاد دور نیست!
با زصدای سولیا از ته اتاق بلند شد .
- نیشت رو ببند فرزاد! زشته جلوی شیدا!
با خنده نگاهی به من کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
- می بینی تو رو خدا! من نمی دونم این حرفها رو از کجا یاد گرفته .من که یادش ندادم!
بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
- اجازه می دی برم باهاش خداحافظی کنم؟ واقعا که خیلی دوست داشتنیه!
- حالا که این حرفها رو به من زده دوست داشتنی شده! نخیر، لازم نکرده .اون الان یه فرشته لا به لای این گل و گیاها دیده،هوش از سرش پریده! نمی فهمه چی می گه .یه دفعه آبروی منو هم می بره!
خنده صدا داری کردم و در حالیکه از دور به سولیا نگاه میکردم پرسیدم:
- سولیا نره یا ماده اس؟
نگاهم که به صورت فرزاد سر خورد، لبخند روی لبم ماسید .با تبسمی شیرین خیره نگاهم میکرد و چنان محو من شده بود که خودم را جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم .با صدایی نجواگونه گفت:
- متاسفانه سولیا هم نره!
تک سرفه ای کردم و ایستادم.
- بسیار خب، پس تا من ماشین رو از پارکینگ می آرم . شما هم در شرکت رو ببند و بیا
- نه صبرکن با هم بریم .
سری تکان دادم و خودم را به دلیل گفتن آن حرف نسنجیده سرزنش کردم .بلافاصله از شرکت خارج شدیم و به پارکینگ رفتیم .وقتی در ماشین را باز میکردم با لبخند گفتم :
- ببخشید که این قراضه ، براحتی ماشین خودتون نیست!
- شکسته نفسی می کنی! تو به این اپل قشنگ و رعوسک می گی قراضه؟!
تشکر کردم و پس از بیرون آمدن از محیز ساختمان پرسیدم:
- خب جناب آقای متین حالا بفرمایید بنده از کدوم سمت برم؟
نام خیابانی را گفت و من بلافاصله راه افتادم . در بین راه هیچکدام حرفی نزدیم وفقط به موسیقی گوش سپردیم .همانطور که گفته بود مسیر زیادی را طی نکردیم . بالاخره ابتدای یک خیابان، دستور توقف داد. با تعجب پرسیدم:
- چرا گفتی اینجا بایستم؟ مگه رسیدیم؟!
لبخندی زد و با سر جواب مثبت داد. می دانستم که آنجا یکی از بهترین خیابانهای شمال شهر است و خانه های زیبا در آن واقع شده است . باز گفتم :
- حالا چرا اینجا؟! می ترسی خونه رو یاد بگیرم و بیام مهمونی؟!
- من آرزومه که بیای مهمونی اونم خونه ما، ولی می دونم که این افتخار رو به ما نمی دی! در ضمن یکی از خونه های سمت راست خیابون، منزل ماست .چون نمی خواستم زیادی توی دردسر بیفتی گفتم همین جا نگه داری. از همین خیابون هم مستقیم برو تا به اتوبان برسی.بعد می تونی بری خونه .
با دلخوری به روبرو خیره شدم و با سر تصدیق کردم. ولی او پیاده نشد .به سمتش برگشتم و با تعجب گفتم:
- خب؟!
- آها! حالا درست شد، قهر توی کار ما نیست!
- ولی من قهر نکردم ، فقط دلخور شدم
یک دنیا مهربانی به صدایش پاشیده شد .
- ولی عزیزم من بخاطر خودت گفتم . فقط برای اینکه اذیت نشی. حالا که ناراحتت کردم ببخشید .روشن کن برو توی کوچه تا بگم کجا نگه داری
با آرامش لبخندی زدم .
- از لطف شما ممنونم .قصدم شوخی بود، فقط بخاطر اینکه مجبورید تا منزل پیاده برید نگران بودم
- شرمنده ام نکنید خانم!من که لیاقت اینهمه محیت رو ندارم ولی اگه عمری بود حتما جبران می کنم!
شرمزده از فوران آتشفشان محبتش با لبخند نگاهش کردم .بیرون که رفت باز خم شد و گفت:
- راستی بهت تبریک می گم ؛ رانندگی تو فوق العاده اس!تو دختر بی نظیری هستی!
با تواضع و خجالت تشکر کردم و زیر شلاق نگاه عاشقانه اش ، با فشار بر پدال گاز، از آن مکان گریختم .
تمام آنشب را به او فکر کردم ؛ به تصویر مرد عاشقی که رج به رج در خیالم بافته می شد و شکل می گرفت .به او که هر روز بیشتر از روز قبل می پرستیدمش و هیچ راه گریزی برایم نمانده بود .من بدون اینکه قدرت جلوگیری از سرعت دیوانه وار رشد این احساس را داشته باشم ، با ایجاد فاصله، خودم و او را در برزخی دلگیر، عذاب می دادم .
********************************
چند روزی از آن مهمانی عاشقانه گذشت و ما به دیدارهای کوتاه کاری اکتفا میکردیم .روزها بلندتر شده و فرصت مناسبی برای رفت و امد به وجود اورده بود ، فرزاد هر روز عاشق تر و بی قرار تر از روز قبل می شد و غم و اندوه من هر لحظه فزونی می گرفت .در خانه، کمتر صحبت میکردم و بیشتر در فکر بودم .حالت محزون نگاهم که عشقی خاموش ولی داغ و جانگداز را در خود نهفته داشت، از چشم اعضای خانواده دور نماند .
آنشب خسته و متفکر به خانه آمدم .پدر سرگرم مطالعه روزنامه بود و مادر پرونده ای را سر و سامون می داد. سلام بلند بالایی کردم و صورت هر دو را بوسیدم .پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم و ناخنکی به ظرف غذا زدم .در حال ریختن چای برای همه بودم که صدای شایان به گوشم رسید.:
- شیدا جان، زودتر بیا ، یه کار مهم دارم!
« چشمی » گفتم و با برداشتن سینی چای به جمع پیوستم و کنار شایان جای گرفتم .
- بنده سراپا گوشم، بفرمایید!
لبخندی زد و در حالیکه چهره اش کمی سرخ بنظر می رسید سر به زیر انداخت .راستش میخواستم در مورد یه مساله مهم صحبت کنم، اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم!
- راستش میخوام در مورد یه مساله مهم صحبت کنم ، اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم!
مادر با تعجب لبخندی زد.
- تا اون جایی که یادم می یاد پسر خیلی شجاعی داشتم، خوب از اولش شروع کن عزیزم!
شایان شرمزده و دستپاچه تر از قبل گفت:
- آخه، یه کمی سخته! یعنی چطوری بگم..........گفتنش برام مشکله .همه چیز خیلی اتفاقی پیش اومد، اصلا خودم هم نفهمیدم چه جوری اتفاق افتاد . فقط وقتی به خودم اومدم که.....که دیدم.......
دستی میان موهایش کشید و با درماندگی نگاهم کرد. همه سکوت کرده بودند و با ناباوری به چهره شرمزده او خیره شده بودند .بسرعت متوجه موضوع شدم .دستهایش را گرفتم و با لبخندی اطمینان بخش ، سرم را به نشانه تائید تکان دادم .باز دمش را به بیرون فرستاد و ادامه داد:
- دیدم که دلم رو باختم!
نگاهی بین پدر و مادر رد و بدل شد و بلافاصله مادر با شعف گفت:
- الهی قربون پسر کلم برم، یعنی تو عاشق شدی؟!
با شیطنت خندیدم و گفتم:
- حالا نمی خوایید بدونید این دختر خوشبخت که دل داداش منو برده کی هست؟
پدر با لبخندی رضایت بخش روزنامه را به کناری نهاد و گفت:
- پسرم یه کمی آروم باش و بیشتر برامون توضیح بده
- راستش برام خیلی سخت بود که در مورد این مساله باهاتون صحبت کنم! الان چند روزه که دست دست می کنم ولی در هر صورت من از روزی که با خانم پناهی، منظورم دوست شیدا است، آشنا شدم احساس کردم تمام فاکتورهای ایده آلی که من برای همسر آینده ام در نظر دارم، در اون جمع شده، با شناختی که ازش پیدا کردم متوجه شدم یه دختر نجیب و باوقار از یه خانواده کاملا متشخصه .پدر ومادرش هر دو حقوقدان هستند و غیر از الهام فرزند دیگه ای ندارن . البته سابقا یه پسر هم داشتند که چند سال پیش در یه سانحه رانندگی فوت می کنه!از نظر طبقاتی در حد خود ما هستند که البته این مساله خیلی هم برای من ملاک نبود . حالا دیگه هر چی شما صلاح بدونید همون کار رو می کنیم .
پدر گفت:
- ظاهرا تحقیقات تو جامع و کامله! ونظرت هم که مثبته .اگر فکر می کنی خانم پناهی همسر مناسبی برای توئه، ما هم بحثی نداریم بهر حال تو پسر عاقل و فهیمده ای هستی و می دونی که صحبت یک عمر زندگیه .با تعریفهایی که از شیدا شنیدیم ، کم وبیش با اون آشنا شدیم . شیدایه دختره و مدتی هم از نزدیک باهاش همکار بوده .نم یه تحقیق دیگه انجام می دم و تا خیالم راحت بشه .
مادر هم رضایت خود را اعلام کرد و من بلافاصله تمام آنچه را که در این مدت از متانت و مهربانی ومحسنات الهام سراغ داشتم بازگو کردم و با طیب خاطر گفتم که او بهترین کاندید برای شایان محسوب میشود. پدر سری به نشانه تائید تکان دادو لبخند زد .
- پس دیگه بحثی نیست؛ انشاءال... مبارکه!
مادر بلند شد و یگانه پسرش را بوسه باران کرد.
- مبارکت باشه عزیزم. این نهایت آرزوی من بود که دامادی تو رو ببینم .الهام هم دختر خوبیه .به پای هم پیر بشید.
تلاش برای فرونشاندن شادی ام بی نتیجه بود .دست در گردن شایان انداختم و او را محکم بسمت خود کشیدم و با شیطنت گفتم :
- بادا بادا مبارک بادا، ایشاءا..... مبارک بادا! این حیاط و اون حیاط می پاشن نقل و نبات!........
شایان که از خجالت تا بنا گوش قرمز شده بود، بسختی جلوی دهانم را گرفت و زیر گوشم گفت:
- بسه دیگه آبروی منو بردی!
گونه اش را بوسیدم و شیرینی آوردم تا همه دهانشان را شیرین کنند .از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم.شایان با دستپاچگی تک سرفه ای کرد و گفت :
- راستی می گم امروز که سه شنبه است ، تا پنج شنبه چند روزی فرصت داریم .بهتره که قرار خواستگاری رو بذاریم برای اون روز ، بنظر من که مناسبه!
در حالیکه از جمله شایان خنده ام گرفته بود گفتم:
- داداش جان، حالا چرا اینقدر هولی؟! می ترسی الهام فرار کنه یا پیشی بیاد بخوردش ؟!
همه به خنده افتادند و شایان چپ چپ نگاهم کرد .
- نخیر بی مزه! من بخاطر اینه که قبل از رفتن خاله مژده، یه مراسمی بگیریم تا اونا هم باشن !
فردای آن روز پس از سفارشهای اکید مادر و حرفهای بی سر و ته شایان که از دستپاچگی اش نشات می گرفت ، روانه شرکت شدم .سر راه گلها را به اضافه چند شاخه گل رز صورتی تهیه کردم و با ذکر نام خدا، وارد شرکت شدم . بی صبرانه منتظر ورود الهام بودم و از این انتظار شیرین لذت می بردم .فرزاد اصلا از اتاقش خارج نشد و بعدا متوجه شدم که برای انجام معامله ای رفته است و اصلا آن روز را به شرکت نیامد. بمحض دیدن الهام مشتاقانه صورتش را بوسیدم و در حالیکه در دل زیبا یی اش را می ستودم گفتم :
- وای که چقدر انتظار کشیدن سخته! بابا مردم از بس به در نگاه کردم تا بیای!
- وا! برای چی منتظر بودی؟ مگه کار خاصی داری؟ گفته باشم که من خودم یه عالمه کار عقب افتاده دارم ها!
با شیطنت بسمت میز کار هولش دادم .
- خدا کنه مخت عقب افتاده نباشه عزیزم! نترس کار مهمتری دارم.....فکر کردی عاشق چشم و ابروی تو بودم که اینهمه منتظرت شدم؟!
- لوس نشو ، شوخی کردم .من همیشه برای خدمتگزاری آماده ام دوشیزده شیدا! حالا بگو چه خبره!
گلها را به دستش دادم و زیر گوشش نجوا کردم:
- گفتن به بچه های زیر هیجده سال نگین! فعلا اینا رو بگیر تا بعد !
این را گفتم و زیر شلاق نگاه مبهوت و خندانش به سر کارم برگشتم .طبق معمول مشغله کاری آنقدر زیاد بود که متوجه گذر زمان نشدم. با ورود الهام به اتاق بایگانی، پرونده ای را که در دست داشتم بستم و با شیطنت گفتم :
- می تونم کمکتون کنم خانم پناهی؟!
- البته که می تونید خانم رها! می شه لطفا بگید جریان از چه قراره؟
- کدوم جریان عزیزم؟
- اِ لوس نشو دیگه!شیدا بگو این گلها بابت چی بود؟
مستقیما به چشمهایش خیره شدم .هیجانی ناشناخته تپش قلبم را زیاد میکرد .نگاه مشتاق الهام مرا به خنده انداخت .بالاخره مهر سکوت را شکستم و گفتم :
- راستش الهام جان من چون از حاشیه رفتن اصلا خوشم نمی یاد. زود می رم سر اصل مطلب! وظیفه ای که امروز به من محول شده از این قراره که خدمت جنابعالی عرض کنم خوشبختانه برادر من عاشق سینه چاک و بی قرار شما شده و قراره فردا شب طی مراسمی رسمی تر، سرکار خانم رو از خانواده محترمتون خواستگاری کنیم. قرار شد که منم شما رو در جریان بذارم تا هول نکنی!همه ماجرا همین بود!
الهام بقدری تعجب کرد که گویی به انسانی از کره مریخ نگاه می کند!خنده ام گرفت:
- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟ خیلی بد مطرح کردم؟!
صورت سرخ از شرمش را به زیر انداخت و با لکنت گفت:
- وای شیدا......تو چقدر...........چرا من فکر کردم.............یعنی تو الان............واقعا نمی دونم چی بگم! خیلی غیر منتظره بود!
- ببین عزیزم؛ شایان پسر خوبیه .حتما توی این مدت اون رو شناختی و متوجه شدی که اخلاقی متفاوت با دیگران داره .محکم و مقتدره .ولی در عین حال مهربون و دوست داشتنی .مطمئن باش که تکیه گاه خوبی رو برای زندگیت انتخاب می کنی .البته فکر نکن چون برادرمه این حرفها رو می زنم .اون واقعا خوب و قابل اعتماده .تو رو هم بی نهایت دوست داره .می دونم که تو هم بی علاقه نیستی .پس لطف کن داداش طفل معصوم منو بیشتر از این در تب و تاب نگه ندار! عروس خانم بنده وکیلم؟!
الهام خجالت زده سرش را به زیر انداخت، آنقدر که چانه اش به سینه رسید .
- شیدا جان در اینکه آقا شایان پسر فوق العاده خوبیه شکی نیست .من واقعا غافلگیر شدم .ولی دروغ نمی گم ، منم ایشون رو دوست دارم .حالا دیگه هر چی خدا صلاح بدونه .نظر پدر و مادرم هر چی باشه . من مخالفتی ندارم .
- پس مبارکه زن داداش عزیزم!
با هیجانی وصف ناشدنی او را در آغوش کشیدم و صورتش را بوسیدم .الهام از خجالت سکوت کرده بود و فقط می خندید .تکه بیسکوئیتی را به زور در دهانش فرو کردم .چون پایان ساعت اداری بود، دست در دست هم از شرکت خارج شدیم .او را به منزل رساندم و خودم راهی خانه شدم .شایان بی صبرانه انتظار ورودم را می کشید .بمحض رسیدن، دستم را گرفت و خواست که هر چه سریعتر نظر الهام را بگویم .کمی سر به سرش گذاشتم و طفره رفتم ولی دلم نیامد بیشتر از آن منظرش بگذارم و همه چیز را تعریف کردم .
لحظات بقدری با شادی و سرور سپری می شد که متوهج گذر آرام وسیال زمان نشدم .هنگام خواب، در حالیکه به نقطه نامعلومی در سقف خیره شده بودم، با خود اندیشیدم که با رفتن شایان بی نهایت تنها خواهم شد .هرچند که مدتها طول می کشید تا او زندگی مشترکش را تشکیل دهد ولی بدون شک جای خالی اش به شدت مرا آزار می داد. تصور تنهایی و خلاء نبودن او بغضی درشت را مهمان گلویم کرد. اشک بی اراده بر روی گونه ام غلتید.پتو را روی سرم کشیدم و با صدای بلند گریستم .نمی دانم چقدر زمان گذشت که خواب مهمان چشمهایم شد.
*