تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 54

نام تاپيک: رمان خاطرات پوسیده

  1. #11
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    ممنون از لطفت سميرا جون
    اما باور كن برام امكان نداره هر روز آپ كنم
    آخه اين رمان نوشته دست خودمه.
    من هم مشغله كاري زيادي دارم كه وقت نمي كنم هر روز آپ كنم اما اگه بدونم كه شماها دوست داريد سعي ميكنم يه روز در ميون آپ كنم
    باور كنيد امكانش نيست وگرنه من زودتر آپ مي كردم .
    در ضمن بازديد كننده خيلي كمه.
    يعني نظرات خيلي كمه
    دوست دارم نظر بقيه رو هم بدونم كه با علاقه ادامه رمان رو بنويسم اما دريغ از يك نظر خشك و خالي از بچه ها.....

  2. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    سپیده جان رمانت داره عالی پیش میره فکر کنم دیگه کم کم داره قسمت اصلی داستان شروع میشه............
    در مورد نظرات هم حق داری بیشتر برای بازدید میان تا نظر دادن اما خب از این به بعد سعی میکنم(بشخصه)چند قسمت به چند قسمت نظر بدم گلم..........
    منتظر ادامه ش هستیم ...............

  4. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12


    قسمت دوازدهم
    چشمام رو باز كردم. دهنم خشك خشك شده بود. صداها توي سرم بم مي شد. چشمام تار مي ديد. همه جا سفيد بود.
    -ماندانا. حالت خوبه؟
    چشمام رو بستم و دوباره باز كردم.
    -ماندانا ، عزيزم حرف بزن.
    به زور لب هام رو باز كردم تا چيزي بگم. اما نتونستم. . چشمام رو دوباره بستم. دوباره سرم سنگين شده بود. آخ خداي من.
    -آب
    لب هام تر شد. چشمام رو باز كردم. نگار بود كه روبروم وايساده بود. اي خدا چرا؟ چرا اين دختر داره به خاطر من گريه مي كنه ؟
    -من كجام؟
    -بيمارستاني عزيزم. الان حالت بهتره؟
    چشمام رو بستم و باز كردم.
    -چي شد كه اومدم اينجا؟
    -تو خونه بوديم. يهو حالت بد شد.
    زير لب هي تكرار كردم. يهو.... يهو......
    سرم رو چرخوندم. قطره اشكي از روي گونم سر خورد. نگاهم با نگاهش تلاقي كرد. چقدر آروم وايساده بود. به ديوار تكيه داده بود و به من چشم دوخته بود. هنوز نگاهش مي كردم.
    صداي نگار توي سرم پيچيد.
    -من همه چيز رو بهش گفتم. رضا رو ميگم ماندانا.
    سكوت حاكم شد.
    -نيما فهميد كه اشتباه كرده. حالا اومده....
    سر برگردوندم . اومده چي كار نگار؟ اومده دوباره كتكم بزنه؟
    انگار دوباره فكرهام رو بلند بلند تكرار كردم. نگاهم كرد. اشك از چشماش پايين مي ريخت. سرش رو تكون داد و سريع از اتاق خارج شد.
    در اتاق سفيد بود. همرنگ ديوارهاي اتاق. تخت سفيد بود. ملافه. متكا. همه و همه سفيد بود. نگاهم روي لباس هاي تنش افتاد. سفيد بود؟ نه نه. كرم بود. چشمام رو بستم .سرم مثل يه توپ سنگين شده بود.
    صداش پيچيد توي ذهن شلوغم. صداش با صداي باد مخلوط ميشد. بم مي شد. زير مي شد. چي شده بود؟
    -من... نميدونم بايد چي بگم. اما اميدوارم من رو درك كني.....
    همين؟ دركت كنم؟
    هنوز چشمام بسته بود.
    -ماندانا ... من خيلي ترسيدم. فكر كردم تو رو از دست دادم. تو كه خودت خوب ميدوني من چقدر دوستت دارم...
    چقدر دوستم داري؟ آره. چرا ندونم. هنوز گردنم مي سوزه. پوست گردنم كش مياد. مي فهمي ؟ نه نبايد هم بفهمي. اونقدر پستي كه به فكر غرور خورد شدت بودي. ببينم خيالت راحت شد؟ آره ديگه بايد هم راحت شده باشي. چون زدي. نخوردي كه ، زدي.
    هنوز چشمام بسته بود.
    -ماندانا. عزيزم. باهام حرف بزن. اي كاش خودت از اول همه چيز رو بهم مي گفتي....
    مي گفتم؟ آره بايد مي گفتم. مي دونم . اشتباه از من بود. تقصير من بود. رفتم به يه جوون ، به يه هم وطن. نه اصلاً به يه فاميل كمك كنم. كتك خوردم. از كي؟ از يه عصر هجري. از عزيزم. از شوهرم. كتك خوردم؟ نه خورد شدم. له شدم. چرا ؟ چون مرد بود. حق داشت هر چي دوست داره فكر كنه. چطور دلش اومد من رو بزنه؟ مگه به قول خودش دوستم نداشت ؟ اينجوري نيما؟ مي بيني؟ گردنم مي سوزه. حتماً كبود شده. زور دستات ، بازوهات زياده ؟ داري افتخار مي كني؟ آره بايد هم افتخار كني. چون يه مردي. زدي. غرورت ارضا شد. له كردي. كيو؟ زنت رو. به قول خودتون يه ضعيفه رو. واقعاً ما ضعيفيم؟ آخ كه چقدر از خودم متنفرم. چرا از خودم دفاع نكردم؟ چرا گذاشتم هر چي از دهنت در اومد بهم بگي؟ نيما .....
    هنوز چشمام بسته بود.
    -من.... واقعاً معذرت ميخوام. به خدا نفهميدم كه چي كار مي كنم. اصلاً حال خودم رو درك نكردم. من بميرم الهي خيلي دردت گرفت؟
    سرم درد مي كرد. دوست نداشتم ناراحت ببينمش. آخه هنوز عاشقش بودم. نيما. دردم كه گرفت .... اما.... تو من رو خورد كردي. اي كاش فقط مي زدي و اون حرفها رو بهم نمي گفتي. آخ. هنوز صدات توي گوشمه.... هرزه.....
    -ماندانا.... عزيزم گريه نكن....
    گرمي دستاش رو روي صورتم حس مي كردم. هنوز چشمام بسته بود. هنوز هم دوستش داشتم. چرا؟ اون با من اين رفتار زشت رو داشت و من هنوز دوستش داشتم؟ شايد بهش حق مي دادم. چرا بايد بهش حق بدم؟ چون اين توي اين جامعه داره زندگي مي كنه؟ اما نه اون حق نداشت با من اين كار رو بكنه.
    هنوز چشمام بسته بود.
    -ماندانا ... به خدا خيلي داغون شدم. عزيزم من رو ببخش. ازت خواهش مي كنم. نمي خواي ديگه نگاهم كني؟ يعني اينقدر از من متنفر شدي كه نمي خواي من رو ببيني؟
    بي اختيار چشمام باز شد. چشمام تر بود. صورتش خيس بود. نگاهش دريايي و عاشق بود. درست مثل اون موقع ها. بي تاب بود. نگاهش كردم. نگاه كرد. چشمام تر شد. دستاش روي صورتم گرم شد. نگاهش عاشق بود. لبخند زدم. لب هاش رو روي صورتم ، روي لب هام حس كردم.
    ادامه دارد....

  6. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12

    قسمت سيزدهم
    نگار ، رضا ، من. هر سه دور ميزي نشسته بوديم. نگار با اشتياق به رضا ذل زده بود. باز بي اعتنا بود. نگاهش. كلامش. صداش. همه چيزش. بي اعتنا.
    -حالت بهتر شده؟
    نگاهش كردم.
    -آره بهترم. رضا ، نيما ميخواد تو رو ببينه.
    نگاهم كرد. عميق به چشمام خيره شد. لبخند زد. خشك و بي تفاوت.
    -باشه.
    سكوت كرده بودم. سرم پايين بود. يعني مي خواست با نگاهش چي رو ثابت كنه؟ مي خواست چي بگه؟
    نگار- شما هميشه اينقدر ساكتي؟
    رضا- آره.
    نگار- چرا؟
    رضا- با سكوت خو گرفتم.
    زير لب گفتم:
    -دروغ مي گه. هميشه شيطون بوده. آروم نداشت. حتي يه لحظه.
    نگار-تو چه رشته اي تحصيل كردين؟
    رضا سر بلند كرد . من رو نگاه كرد. بعد بي تفاوت سر برگردوند و به نگار نگاه كرد.
    -برادرتون شبيه شماست؟
    جا خورديم. هم من. هم نگار. چه ربطي به سوال نگار داشت؟
    نگار- تا حدودي.
    -چشماشون خيلي شبيه همه.
    لبخندي تلخ زد و گفت:
    -بهت تبريك مي گم همسر زيبايي داري.
    لبخند به روي لب هاي نگار جاري شد. چرا دو پهلو حرف مي زد؟ منظورش نگار بود؟ نيما بود؟ طعنه زد؟ چي ميخواست بگه؟
    هر سه سكوت كرده بوديم. چه سكوت تلخ و آزار دهنده اي بود. دوستش نداشتم. نمي دونم چرا؟
    -عمران خوندم. داشتم براي فوق ليسانس مي خوندم كه .... كه....
    نگار با تعجب به من نگاه كرد و بعد گفت:
    -كه چي؟
    توي حرف رضا دويدم و گفتم:
    -ترك تحصيل كرد.
    رضا با تعجب نگاهم كرد. نگار هم همين طور. چرا دروغ گفتم؟ دوست نداشتم نگار بفهمه؟ اما همه چيز داد مي زد. رضا. اعتيادش. درسش. خودم گفتم. همه چيز رو . زندگي رضا رو.
    لبخند زد و گفت:
    -نه اخراج شدم .
    با دهن باز نگاهش كردم. چرا گفت؟ نه. اصلاً چرا من دروغ گفتم؟ هدفم چي بود؟ من كه به نگار همه چيز رو گفته بودم.
    آخ خداي من.
    سرم رو بين دستام گرفتم و گفتم:
    -بچه ها بخوريد.
    ***
    از اون روز نگار همش از رضا مي گفت. از زيبايي كلامش. از نگاهش. از چشماش. اما من مونده بودم. چه چيزي در رضا نگار رو اينطور جذب كرده بود؟ چشم هايي كه هيچ برقي نداشت؟
    چرا رضا با خودش اين كار رو كرد؟ مي تونست خوشبخت باشه. اگه بخواد. خيلي ها بودند كه مي تونستند قدر رضا رو بدونند. عاشقش باشن.
    ***
    از توي آشپزخونه نگاهي به پذيرايي انداختم. هر دو سكوت كرده بودند. دلم شور مي زد. رضا نيما رو به چشم يه سارق ، سارق عشق نگاه مي كرد. نيما رضا رو به چشم ، يه بيچاره كه حس ترحمش رو برانگيخته بود. اما من؟ من چي؟ راستي من به چه ديدي به اون ها نگاه مي كردم. هر دو رو دوست داشتم. اما نمي تونستم با هم مقايسه شون كنم. من عاشق نيما ، زندگيم ، عشقم بودم. اما رضا ...... تنها براي من سمبل قهرماني از كودكي هام بود. نمي دونستم چرا با ديدنش به هيجان مي افتم. اما خوب مي دونستم كه قصدم خير بود. همين .....
    لب هام رو به لبخندي تصنعي زينت دادم و به پذيرايي رفتم. هنوز هر دو سكوت كرده بودند. هر دو به زمين نگاه مي كردند. بايد اين سكوت آزار دهنده رو مي شكستم.
    -رضا ، نگار خيلي دلش مي خواست امشب بياد. اما جشن نامزدي يكي از دوستاش بود. براي همين گفت كه از طرفش از تو معذرت خواهي كنم.
    لبخندي زهر آلود به صورتم پاشيد و گفت:
    -ايشون لطف دارن.
    همين..... آره . چيز ديگه اي انتظار داشتي بشنوي؟ كلامش ، نگاهش متضاد بود. همه چيزش .
    مي ترسيدم. نمي دونم از چي؟ وحشت داشتم . اما از چي؟ از خودم؟ از رضا ؟ از نيما ؟ واي خداي من. كلافه شدم.
    نيما- شنيدم توي آموزشگاه ..... تدريس مي كني؟
    لحن صميمي بود. لبخند زدم .
    رضا- آره . يه چند تايي شاگرد دارم.
    نيما- من خيلي دوست داشتم زودتر از اينها باهاتون ملاقات كنم. اما از ماندانا در اين چند سال چيزي در رابطه با شما نشنيده بودم. اما وقتي شنيدم ، خيلي مشتاق ديدارت شدم.
    سرم رو پايين انداختم. مشتاق شده بود؟ دستم رو به روي گردنم كشيدم. ديگه جاش كبود نبود. ديگه پوست گردنم كش نميومد. اما ..... سوزشش هنوز توي قلبم حس مي شد. چرا؟
    رضا- شما لطف داريد. كم سعادتي از ما بوده.
    -خوب از خانوم كوچيك چه خبر؟ چرا نيورديش؟
    رضا-خودت كه خوب ميدوني. پاي رفتني نداره. اصرار كردم . عذر خواهي كرد از اينكه نمي تونه بياد .
    ***
    روزها پشت سر هم مي گذشت و ارتباط ما با هم بهتر شده بود. رضا به خونه ما رفت و آمد مي كرد و حتي گاهي كه نيما نبود هم به من سر مي زد. يه روزهايي كه نگار هم بود زنگ مي زديم ميومد و با هم حرف مي زديم.
    نمي دونستم كه چه جوري وارد مسئله اعتيادش بشم؟ روم نمي شد. اصلاً به كلي فراموش كرده بودم كه براي چي رفتم سراغش.
    ادامه دارد ....

  8. 5 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    دوست دارم نظر بقيه رو هم بدونم كه با علاقه ادامه رمان رو بنويسم اما دريغ از يك نظر خشك و خالي از بچه ها.....
    هر آنچه كه از دل برايد لا جرم بر دل نشيند

    خسته نباشي :دي

    كاملا" مي فهمم چي ميگي اگه دوست داشتي من اينجا

    دستانهي خودم رو مي نوشتم خيلي وقت بود اون رو فرا موش كرده بودم امروز اتفاقي اومدم و اين رمان ناتمام تون

    را كه خوندم من بر د به حال وهواي خودم وقتي مينشستم وتايپشون ميكردم خوشحال ميشم اون جا سري بزني

    ونظرتون را واسم بنويسيد.

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  10. 2 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12


    قسمت یازدهم
    روبه روم نشسته بود و دستهام رو توی دستهاش گرفته بود. همراه من اشک می ریخت و دلداریم می داد. سرم سنگینی می کرد. کلافه بودم. چرا باید این اتفاق می افتاد. میگرنم دوباره اود کرده بود. دستش رو روی صورتم کشید. جایی که کشیده خورده بود. هنوز جای انگشتاش روی صورتم بود. می سوخت . اما چیزی که بیشتر آزارم می داد این بود. هر زه ، رفته بودی دنبال هرزگی. حیا نکردی؟رفتی بغلش؟ صداش توی سرم می پیچید. صدایی از کسی بلند نمی شد. سرم درد می کرد. دست های گرم نگار بدتر عصبیم می کرد.
    -گفتم که باید بهش بگیم. نزاشتی. ببین دیونه احمق باهات چی کار کرده!
    دستش رو از روی صورتم برداشت و روی گردنم گذاشت.
    -خل شده بود پسره؟ ببین با این چی کار کرده. احمق روانی.
    انگار داشت با خودش حرف می زد.به آینه روبروم خیره شدم. کبودی گردنم من رو به یاد خشونتش انداخت. خدای من هیچ وقت تو این حال ندیده بودمش. واقعاً فکر کرده بود من بهش خیانت کردم؟
    -حق نداشت باهات این کار رو کنه. باید ازت می پرسید. خیره سرش تحصیل کرده است.
    تحصیل کرده؟ ای کاش نبود و یه خرده فرهنگ داشت. دلم به حال خودم سوخت. ای کاش با یه همچین حیون وحشی ازدواج نمی کردم. باورم نمیشه. من عاشقش بودم؟ نیما. خدای من نیما. چرا با من این کار رو کردی؟
    -اگه مامان بفهمه می دونه چه بلایی به سرش بیاره. حالا کجا داشت می رفت با اون عجله؟
    چشمام رو بستم.
    صدای زنگ در توی گوشم پیچید.
    - به خدا می کشمت ماندانا. تو یه پست فطرتی...
    نگاهم به در اتاق ثابت موند. دستگیره به سرعت بالا و پایین می شد و نیما از پشت در می خواست که در رو باز کنم. فریاد می زد؟ فحش می داد؟یادم نیست چی می گفت. سریع شماره نگار رو وارد کردم. نگار زود بیا تروخدا. گوشی رو انداختم روی تخت. صندلی از پشت در پرت شد کنار و نیما اومد داخل.
    - ای روانی دیونه.
    به کی می گفت روانی. انگار داشت با یه مرد مثل خودش دعوا می کرد. یقه تاپم رو کشید و از روی تخت بلندم کرد. چشماش رو می خواستم. اما نه . این چشمای نیما نبود. این ها چشم های یه حیوونی بود که تا الان پشت چشم های مهربون نیما پنهون شده بود. سرم درد گرفته بود. فقط دهنش رو می دیدم که باز و بسته می شد. صدای نفس هام که به زور بالا میومد توی گوشم می پیچید. تنها صدای خودم بود. صدای خودم. دستاش. آخ این همون دستهای مهربونه که اینجوری دور گردنم حلقه شده؟ برای چی؟
    صدای نفس هام بود که سخت تر بالا میومد. باز توی گوشم پیچید.لب هاش بودند که باز و بسته می شدند. چشماش. خون می بارید. صدایی توی ذهنم چرخید.میکشمت هرزه. چشماش؟ نه چشمام سنگین شد. بسته شدند. چی بود؟ چشمام بود؟ نه صدای در بود. تاریک بود؟ چی بود؟ات اق تاریک بود؟شب بود.نه چشمام بسته بود.
    -ماندانا. عزیزم گریه کن. به چی ذل زدی؟ نریز تو خودت.
    سرم رو بلند كردم. نگار چه مي دونست كه من چي مي كشم؟ گريه كنم؟ براي چي؟ براي كي؟ آره شايد بايد گريه كنم. براي خودم. براي زخم روحم . شايد هم نه براي جسمم .
    -عزيزم حرف بزن. نريز توي خودت.
    چشمم به دنبال رد اشك هاش رفت. نگار براي من گريه مي كرد؟ براي زخم روحم؟ نه براي زخم روي صورت و گردنم. دستم رفت سمت گردنم. آخ كه چه دردي مي كرد. ورم كرده بود؟ كبود شده بود؟ آخ خداي من. دست هام هم جون نداره كه بره بالا براي تسكين دردم.
    اي كاش مي مردم و اين روز رو به چشمم نمي ديدم. نيما با خودت چي كار كردي؟ نه با نيماي من چي كار كردي؟ اصلاً با خود من چي كار كردي؟
    -من مطمئنم از رفتارش پشيمون شده. اون لحظه عصباني بوده. دركش كن ماندانا.
    چي مي گي نگار؟تو از كجا فهميدي؟ يعني بلند بلند فكر كردم؟ به صورتش نگاه كردم . به چشماش. آخ كه چقدر اين چشم ها رو دوست دارم. دستام رفت سمت شونه هاش. نگاهم كرد. چشمامون به هم گره خورده بود. سرم رو روي شونش گذاشتم. بغلم كرد. با هم. يك صدا . من شكست خوردم . نگار چرا گريه مي كرد؟
    -عزيزم حتماً نبايد كه من هم شكست بخورم. تو از خواهر برام عزيزتري. تو بهترين دوستي. نه تو خود مني . پس اگه من براي خودم گريه كنم، نبايد بهم ايراد بگيري. ماندانا باور كن تو برام خيلي عزيزي.....
    بازم بلند بلند فكر كرده بودم؟ با دستش پشتم رو نوازش مي كرد. آخ كه چقدر پشتم مي سوخت. دوباره چشمام رو بستم. مثل يه حيون باهام رفتار كرد. كدوم مردي با زنش اين رفتار رو مي كنه؟ انگار كه با يه مرد مثل خودش در افتاده بود. نديد من بي پناهم؟ نديد آروم نگاهش مي كنم؟ شايد به خاطر همين عصبي تر شد. اگه حرف مي زدم، شايد آروم مي شد. حتماً دلش مي خواست حرفي بزنم. تا خودش رو سبك كنه. حتماً مي خواست بگم اشتباه مي كني.اما چي رو؟ اون چيزي رو كه ديده بود باور مي كرد. آخ خداي من . باورم نمي شه. هر-ز-ه- بي-ح-يا
    ***
    روي مبل نشسته بودم. حالا خودم رو، تصويرم رو توي آينه ديده بودم. كبودي روي گردنم. وحشي گري نيما. چهره اش آروم بود. زخمش رو زده بود. حالا بايد هم آروم باشه. مثل موش سرم رو انداخته بودم پايين. گلوم مي سوخت. انگار داغ بودم. درد كمرم داشت آتيشم ميزد. سرم رو بلند كردم. نگاهش كردم. پيراهن كرم رنگي تنش بود. با شلوار كتون كرم. سرم رو بالاتر بردم. تا صورتش رو ببينم. سرش پايين بود. سيگارش رو بين انگشتاش فشار مي داد و از اين دست به اون دست مي گرفت. هيچ وقت نديده بودم كه سيگار بكشه. چرا؟ پس الان؟ پك عميقي به سيگارش زد و خاكسترش رو توي جاسيگاري خالي كرد.
    صورتم رو چرخوندم سمت نگار. ساكت نشسته بود و به زمين زل زده بود. پس چرا همه ساكتن؟ چرا چيزي نمي گن؟ آخ . چه دردي مي كنه پشتم. اگه اونجوري هولم نمي داد و كمرم به ديوار نمي خورد.....
    -ببين نيما قضيه همش همين بود. تو چطور به خودت جرئت دادي كه راجع به ماندانايي كه هميشه رو پاكيش قسم مي خوردي يه همچين فكري بكني؟ يعني حرفهاي يه لات بي سر و پا كه خودت خوب مي دوني به خاطر اينكه نگار دست رد به سينش زده و با تو دشمني داره اينقدر برات مهم شد؟
    -نگار بفهم چي داري مي گي. نه . حرفهاي اون به قول تو لات بي سر و پا اينقدر براي من اهميت نداشت. من ديدم. چيزي رو كه با چشمم ديده بودم. چيزي رو كه .... الله اكبر. آخه تو مي فهمي خورد شدن يعني چي؟ اون بي سر و پا من رو جلوي شُرَكام خورد كرد .اون حيوون جلوي اون ها اون فيلم رو برام گذاشت. دلم مي خواست ميزدم دندون هاش رو مي ريختم تو دهنش . اما .... اما ....
    -اما نتونستي. اومدي تلافيش رو و به قول خودت اون غرور خرد شده ات رو سر ماندانا خالي بكني؟ واقعاً برات متاسفم. خيرِ سرت تو يه آدم تحصيل كرده و فرهنگي هستي. تو مثل يه حيوون با ماندانا برخورد كردي. گردنش ، صورتش رو ديدي؟ ديدي چه بلايي سرش اوردي؟ فردا جواب پدرش رو چي ميخواي بدي؟ ها؟
    -تمومش كن ديگه....
    -چيه؟ طاقت نداري بشنوي؟ نگاهش كن. ببين چي شده . اون خورد شد. چرا؟ به خاطر اينكه زير دستهاي تو وحشيانه كتك خورد؟ به خاطر اينكه زدي توي گوشش؟ به خاطر اينكه قصد كشتنش رو داشتي؟نه. به خاطر اينكه به عشقش ، علاقش ، دوست داشتنش شك كردي. نيما ، تو ماندانا رو كشتي.
    از جاش بلند شد و اومد سمت من. هنوز سرم پايين بود. نگاهش كردم. جلوي پام زانو زده بود. سرش رو گذاشت روي پام و شروع كرد به گريه كردن. دستم رو بلند كردم و آروم آروم موهاش رو نوازش كردم. آخ نگار تو چقدر عزيزي. حرف دل من رو زدي. اما اي كاش بهش مي گفتي. بهش مي گفتي كه من رو كشتي به خاطر حرف هات. دوباره صداش توي سرم پيچيد. هرزهههههههههههههههههههههه هههههه
    دستام رو روي گوشم گذاشتم. سرم داشت مي تركيد. نگار سرش رو بلند كرد.
    -ماندانا! حالت خوبه؟ ماندانا.....
    صدا ها قطع شد. چه آرامشي. همه جا تاريك بود. ديگه بدنم درد نمي كرد. ديگه سرم..... راستي سرم چي شد؟ چقدر سبك شده بودم. احساس خلاء مي كردم. نمي دونم چرا يهو دلم گرفت. صداي باد توي گوشم مي پيچيد.
    چشمام رو باز كردم. كجا بودم؟ هنوز صداي باد ميومد. دوباره چشمام رو بستم.
    ادامه دارد....

  12. 5 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    سلام عزیزم میخوام ببینم اشتباه تایپی بوده یا...
    پست 13 قسمت 10 رمان است و پست 17 قسمت 12 رمان است و پست 18 قسمت 13 رمان است ولی پست 23 که بعد از اینها است قسمت 11 رمان است آیا پست 11 با 14 اشتباه شده یا اینکه قسمت 11 را فراموش کرده بودی و حالا گذاشتی

  14. این کاربر از سمیرا 66 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #18
    آخر فروم باز sina285's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    اينجا
    پست ها
    2,144

    پيش فرض

    اول اومدم سلامی عرض کرده باشم خدمت شما دوست عزیز
    واقعا" قلم شیوا و رونی دارید خیلی عالی مینویسد و من خیلی از داستانت خوشم اومده
    شایداینجا نظر کم باشه این خصلت بچه های P30WORLD که کمتر نظر میدن ولی شما به دل نگیرید
    دوباره بابت نوشته های خوبتون تشکر میکنم
    فقط میخواستم یه اجازه بگیرم ازتون که در یه سایت دیگه همین داستان شمارو بزارم به اسم خودتون
    ادرسشم بهتون میدم من دست کاری در نوشته های شما نمیکنم و نوشته های شمارو نمیدزدم بلکه به اسم خودتون برای کسایی دیگه میزارم امیدوارم موافقت بکنید

    موافقتم نکیردید هیچ اشکالی نداره من بازم میخونم و میام نظر میدم
    باتشکر
    سینا

  16. این کاربر از sina285 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #19
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12


    قسمت چهاردهم
    تازه از خواب بيدار شده بودم كه صداي زنگ در بلند شد. در رو باز كردم و سريع دويدم توي اتاق خواب و موهام رو شونه كردم.
    -سلام خوبي؟
    -سلام. مرسي. چي شده اين وقت روز ياد من افتادي؟
    -داشتم از اين ور رد مي شدم گفتم بيام سراغت.
    -خوش اومدي . بيا تو.
    براش چايي ريختم و خودم هم روبه روش روي مبل نشستم. نگاهش جور ديگه اي بود. برخلاف هميشه. گرم بود. گرم حرف مي زد. مثل اون موقع ها. نمي دونم چرا وقتي نگاهم مي كرد يه طوري مي شدم. دوست نداشتم اون طوري نگاهم كنه. بدم ميومد.
    از روي مبل بلند شد و توي اتاق چرخي زد و بعد اومد كنارم روي مبل نشست. كمي خودم رو جمع و جور كردم. لبخند تلخي زد و دستم رو توي دستش گرفت. دلم مي خواست يه جوري از دستش فرار كنم. اما چه جوري؟ برام تعريف مي كرد. حرفهايي رو مي زد كه هر چي در اين مدت ازش پرسيده بودم جوابم رو نداده بود. چي مي گفت؟ نمي دونستم. از چي ؟ چرا ؟ تنها به اين فكر مي كردم كه چرا اينقدر بد نگاهم مي كنه. چشماش برق ميزد درست مثل اون موقع ها. ترس توي رفتارم كاملاً مشخص بود. دستم رو ول كرد. از فرصت استفاده كردم و از روي مبل بلند شدم.
    -چي شد؟
    -ها.... هيچي... من...... راستش....
    -چي شد؟
    -برم ميوه بيارم.....
    سريع رفتم توي آشپزخونه و نفس راحتي كشيدم. به لباسم نگاه كردم. برم عوضش كنم. پوشيده تر بپوشم . برم دامن تنم كنم. شلوار اندامم رو مشخص مي كنه. اما نه به چه بهونه اي؟ مي فهمه . خيلي زشته. خداي من. خودم رو امروز به تو مي سپارم.
    روي مبل روبروش نشستم.
    لبخندي زد و گفت:
    -چي داشتم مي گفتم؟..... آهان.... زندگي بهم خيلي سخت گرفته بود. خيلي.....
    سكوت كرد و بعداز مدتي سرش رو بلند كرد و گفت:
    -آخه مي دوني چيه ماندانا.....
    دوباره سكوت كرد . نگاهم مي كرد. اسمم رو زير لبش تكرار مي كرد. اين اولين باري بود كه در تمام اين مدت اسم من رو به زبونش اورده بود.
    -ماندانا.... آره..... من عاشقت بودم ماندانا. دوستت داشتم.....
    سرش رو انداخت پايين. آه سينه سوزي كشيد و سرش رو تكون داد.
    -نمي تونستم تحمل كنم. دوري از تو براي من خيلي سخت بود. خيلي . خيلي سخته وقتي تمام عمرت رو ، هر كاري رو كه مي خواي بكني به عشق يكي بكني كه ..... كه اصلاً به يادت هم نباشه.....
    سرش رو بلند كرد و به چشمام خيره شد....
    -مي فهمي؟ حتي به يادت هم نباشه.
    -رضا الان اين حرفها چه فايده اي داره؟
    كلافه از جاش بلند شد.
    ترسيدم. خودم رو جمع و جور كردم. به هر حركتش عكس و العمل نشون مي دادم. رفت پشت مبل وايساد. دستش رو لبه ي مبل گرفت و گفت:
    -چرا اومدي؟ چرا دوباره اومدي؟ اومدي كه خورد شدنم رو ببيني؟ اومدي كه له شدنم رو ببيني؟ آره ماندانا من مردم ..... من بدون تو مردم.
    پشتش رو كرد به من و به مبل تكيه داد. امروز چش شده بود؟ اين حرفها چي بود كه مي زد. در اين سه چهار ماه هيچ حرفي ازش نشنيده بودم. هيچ عكس و العملي ازش نديده بودم.
    -وقتي شنيدم ازدواج كردي ، مرگ رو جلوي چشمام ديدم. واي خداي من. منو ببخش به رحمتت شك كردم. چي كار مي تونستم بكنم؟ چرا من ؟ چرا؟ اين همه آدم. مني كه تمام لحظه لحظه هاي زندگيم رو به عشق ماندانا گذرونده بودم. به اين اميد كه مال من بشه. به اين اميد كه دوباره اون جمله هاي زيبا رو از زبونش بشنوم. آخ خداي من ..... خودت بهتر مي دوني چقدر تو حسرت سوختم تا ازش نامه دريافت كنم. تا ببينم توي كاغذ نوشته. با زبون خودش ، با خط خودش ، دوباره از من نوشته.
    سكوت كرد. مغزم داشت سوت مي كشيد. سرم سنگين شده بود. لبخندي توي ذهنم برام شكلك در مي اورد.
    -اما شنيدم ، ديدم ؟ چي شنيدم؟ اينكه ازدواج كرده . با كي؟ با نيما ..... نه اين اشتباه بود. منتظر بودم همه بگن ماندانا و رضا ..... اما چي مي شنيدم؟ ماندانا و نيما...... ماندانا زن نيما.... ماندانا مال نيماست..... ماندانا عاشق نيماست..... ماندانا ..... نيما ......
    برگشت سمتم. چشماش شده بود يه كاسه خون. از ترس به خودم مي لرزيدم . پاهام رو جمع كردم. دستام يخ كرده بود. نگاهم مي كرد. نگاهش مي كردم.
    -چرا با من اين كار رو كردي ماندانا؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    توي سرم پر شده بود از علامت سوال. چرا ؟ چرا؟ چرا؟ چرا چي رضا؟ چي مي خواي بشنوي؟ من چه تقصيري داشتم؟ يه جوري حرف مي زني انگار من مقصرم. انگار من مي دونستم كه اون من رو دوست داره و يا خودم ازش خواسته بودم پاي من بمونه. به چه حقي سرم داد مي زد. چرا مثل مترسك نشستم؟ چرا جوابش رو نمي دم؟
    -چرا ماندانا؟ من دوستت داشتم. لعنتي . عاشقت بودم.....
    دوست داشتم من هم مثل اون داد بزنم. محكومش كنم. مثل اون. مثل اون موقع ها.
    چشمام رو محكم به هم فشار دادم.
    -چرا چي رضا؟ يه جوري حرف مي زني انگار من از همه چيز خبر داشتم.
    انگار كه آتيشش زدند. از جاش كنده شد و به سمتم اومد. روبروم زانو زد و با عصبانيت گفت:
    -نمي دونستي؟
    نگاهش كردم.
    آروم شد. يه لحظه. انگار همه چيز خواب بود. انگار اين همون رضايي نبود كه چند لحظه پيش داشت من رو محكوم مي كرد.
    -خوب من دوستت دارم ماندانا ..... دوستت دارم .
    لبخند زد . از جاش بلند شد. چشماش ، لبهاش مي خنديد. دور خودش چرخ زد.
    يهو وايساد . از حركاتش گيج شده بودم. نگاهش كردم. دوباره عصبي شده بود. كلافه شده بود. نگاهش طوفاني بود. چش بود؟
    -فهميدي؟ حالا فهميدي؟ من دوستت داشتم .... نه نه عاشقت بود.... بودم؟
    دوباره دور خودش چرخ زد. وايساد.
    -نه . هنوز هم هستم. هنوز هم عاشقتم.
    از جام بلند شدم. مثل ديونه ها بود. رفتم آشپزخونه.
    -بيا اين يه ليوان آب رو بخور.
    كف اتاق نشسته بود. به گلهاي فرش خيره شده بود. سرش رو بلند كرد . ليوان رو نگاه كرد . دستش رو بالا اورد . گذاشت روي دستم روي ليوان . به چشمام خيره شد . ترس و وحشت از هر حركتم فرياد مي زد.
    -چرا رنگت پريده؟ حالت خوبه؟
    رنگم پريده؟ نه حالم خوب نيست . فشارم افتاده پايين . خيلي حالم بده .
    -خوبم تو آب رو بخور .
    -ببين رضا . الان اين حرفها هيچ چيزي رو عوض نمي كنه . من هيچ وقت نمي دونستم كه تو به من علاقه داري. شايد ، شايد هم تقصير خودت بود. چرا نگفتي كه دوستم داري ؟ رضا من هيچ وقت به علاقه ي تو فكر نمي كردم. هميشه تو برام سمبل محبت ، دوستي بودي . تو براي قهرمان كودكيهام بودي. باور كن اينو . من هيچ وقت بيشتر از علي تو رو دوست نداشتم . اما هميشه به يادت بودم .
    سكوت كرده بود. به ليوان آب خيره شده بود . به چي نگاه مي كرد؟ نيمه پرش ؟ نيمه خاليش؟
    يادمه هميشه مي گفت : ماندانا هيچ وقت نيمه خالي ليوان رو نبين . حالا من بايد همين حرفها رو براي خودش تكرار كنم؟
    -رضا اگه من نتونستم كه برات يه عشق باشم . اگه من نتونستم كه محبت بي دريغم رو نثارت كنم . هنوز خيلي ها هستند كه مي تونن . چرا درك نمي كني رضا؟ خيلي ها مي تونن تو رو كمك كنن . نمي خوام اسم ببرم . اما باور كن تو هنوز هم مي توني . ببين اگه تو اين لعنتي رو بزاري كنار . هنوز هم خوشبخت تر از بقيه مي توني زندگي كني ....
    يهو از جاش بلند شد . پريشون . ترسيدم . دوباره خودم رو روي مبل جمع و جور كردم .
    -چه جوري ماندانا؟ نگاه كن به خودت .... تو از من ، از سايه من مي ترسي . چه جوري بقيه نترسن ؟
    يهو سرش رو گرفت . تنش به لرزه افتاد . از جام بلند شدم . بايد چي كار مي كردم؟ رضا چرا اينطوري شدي؟ چه اتفاقي افتاده؟
    افتاد روي زمين . سرش رو بين دستاش گرفت . بدنش مي لرزيد . خداي من .....
    ادامه دارد....

  18. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12


    قسمت پانزدهم
    -ماندانا مي خوام باهات صحبت كنم وقت داري؟
    سرم رو بلند كردم . نيما روبروم روي صندلي نشسته بود و نگاهم مي كرد . لبخند زدم و كتابم رو بستم و نگاهش كردم .
    -البته عزيزم بگو....
    -ببين مي دونم اين حرفها رو بايد زماني بزني كه موقعيتش پيش اومده باشه . اما من الان روزهاست كه منتظر اون موقعيت هستم اما پيش نمياد براي همين اومدم تا باهات حرف بزنم.
    با تعجب نگاهش كردم. چي شده بود ؟ چرا اينقدر جدي حرف مي زد؟ مسئل اي پيش اومده بود؟
    -مي تونم صحبت كنم؟
    از جام بلند شدم و رفتم روي مبل روبروييش نشستم . سرش رو انداخته بود پايين . دلشوره بدجوري توي دلم چنگ مي انداخت .
    -ماندانا الان ما نزديك به شش ساله كه با هم ازدواج كرديم . اما هنوز ....
    نگاهش كردم. شش سال؟ چقدر لحظه ها زود مي گذرند . راست مي گفت بهمن ماه مي شد شش سال. درست دو ماه ديگه .
    -تو هيچ وقت راجع به بچه دار شدن جدي نبودي . حس مي كنم تو اصلاً دوست نداري كه بچه دار شيم . در صورتي كه مي دوني من چقدر عاشق بچه هستم . چرا ؟ چرا نمي خواي بچه دار شيم ؟
    لحظه لحظه هايي كه ازم بچه ميخواست جلوي چشمام رژه مي رفت . سه سال پيش . موقع امتحاناتم .بعد از مريض شدن مادرش . بعد از فت پدرش . حالا . بعد از پنج سال . حق داشت بچه مي خواست .
    -ماندانا من سي و سه سالمه . چرا من رو درك نمي كني عزيزم . تا الان بهونه هات اين بوده كه بچه اي. چه مي دونم درس مي خواي بخوني . بعد گفتي فعلاً زوده . دو سال بگذره . آخه من حق دارم بدونم تا كي بايد صبر كنم؟ امسال فوق ليسانت رو مي گيري . بهتر نيست ديگه تمومش كني؟ آخه عزيزم من هم حقي دارم .....
    نگاهم توي نگاهش تلاقي كرد . از چي اينقدر مي ترسيد ؟ من بهش گفته بودم كه درسم تموم بشه . خوب هنوز كه من امتحانتم تموم نشده . چي شده چرا اينقدر پريشون شده ؟
    -نيما من گفته بودم تا زماني كه درسم تموم بشه صبر كن . اما هنوز من درسم تموم نشده . تو چرا اينقدر اصرار مي كني؟ ما هنوز وقت براي اين كار زياد داريم . من نميدونم چرا اينقدر اصرار مي كني . دليلت چيه ؟
    از جاش بلند شد و كلافه دور اتاق چرخ زد . قدم هاش رو سنگين بر ميداشت و با مشت به كف دستش مي كوبيد . هر وقت عصبي بود اين كار رو مي كرد .
    -نمي دونم ماندانا چه جوري بهت بگم... راستش .... راستش ....
    -بگو ....
    -من مي ترسم تو رو از دست بدم ...
    لبخندي پهناي صورتم رو پوشوند . يعني چي ؟
    -پس تو مي خواي با بچه دار شدن جلوي اين اتفاق رو بگيري؟
    با تعجب نگاهم كرد ....
    -اين فكرها چيه مي كني نيما ؟ اگه نمي شناختمت احساس مي كردم از پشت كوه اومدي . اگه نمي دونستم تحصيلاتت رو تو آلمان تموم كردي حس مي كردم يه آدم بي سوادي . واقعاً اين افكار براي يه آدم تحصيل كرده است؟ چرا مثل آدم هاي عصر هجري فكر مي كني؟ اگه من تو رو نخوام ، اگه بهت علاقه نداشته باشم هيچ وقت به پاي يه بچه نمي سوزم . يا چرا بخوام بيخودي يكي ديگه رو بدبخت كنم؟ مي شه دليل اين افكارت رو به من بگي بدونم .
    اومد و جلوي پام زانو زد .
    نگاهم مي كرد . نگاهش دريايي بود . زيبا بود . مژگان برگشته اش قلبم رو به آتيش مي كشيد . خداي من اين همه علاقه در وجود من نسبت به يك نفر؟ واقعاً واقعيه؟ رويا نيست؟ نه رويا نيست ، اگه بود هيچ وقت بعد از اينكه زير دستاش كتك خورده بودم نمي موندم . چون خودم رو احساساتم رو عشقم رو مي شناختم . مي دونستم كه چه غروري دارم . عاشقش بودم . عاشق نيما ....
    -ماندانا باور كن اصلاً منظورم اين نبود . من فكر مي كنم تو ديگه به من علاقه نداري ....
    دستم رو روي صورتش ، روي چشماش كشيدم . نوك انگشتانم رو بوسيد و گفت:
    -يعني هنوز هم دوستم داري؟
    به جاي جواب گونه هاش رو از آتيش لبهام سرخ كردم .
    سرش رو بلند كرد و نگاهم كرد . باز هم نگاهش به قلبم آتش كشيد . چرا باور نمي كرد كه من دوستش دارم؟ چرا ؟
    از جاش بلند شد . بغلم كرد . نگاهم توي نگاهش ثابت مونده بود .
    ادامه دارد ...

  20. 4 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •