تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 48

نام تاپيک: رمان عاشقم باش ( نجمه پژمان )

  1. #11
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مرسی از لطفت
    شرمنده امتحانام شروع شده واسه اون نمی تونم زیاد بذارم
    بعد از 17

  2. #12
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    دوستان شرمنده به دلیل امتحانات بیشتر از این نمی تونم بذارم !شرمنده!
    قسمت هفتم
    روزها از پی هم سپری می شد و تقریبا یک ماه بود که لیلی در خانه عمه بود و در این مدت فقط چندین بار عمه به خانه ما آمد.بالاخره وقتی خبر داد که خواهرم دادخواست طلاق داده مادر دیگر نگذاشت که من به نزد خواهرم بروم در واقع خودم هم تمایلی نداشتم خانه عمه روزگاری برای من دوست داشتنی بود اما امروز برایم محیطی رنج آور شده بود.
    آنروز برف سنگینی آمده بود و من در کنار بخاری چمباتمه زده بودم و درس می خواندم که تلفن زنگ زد مادر گوشی را برداشت و آن خبر شوم را دریافت کرد.وقتی گوشی را سر جایش گذاشت با حالتی زار روی زمین نشست و شروع به اشک ریختن کرد به طرفش دویدم و گفتم :مادر چی شده؟
    با حال نزاری گفت:
    - اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.خواهرت از شوهرش جدا شد!
    - مادر تورو خدا گریه نکنین الان رضا بیدار می شه تو این مدت خیلی به این بچه ظلم شده و خونه رو براش جهنم کردیم به هر جا نگاه می کنه فقط گریه و زاری می بینه،دیگه همه چیز تموم شد باید سعی کنیم با این مسئله کنار بیایم،در ضمن باید لیلی رو برش گردونیم دیگه اونجا موندنش صلاح نیست.
    - حالا نه،من الان نمی تونم تحملش کنم بذار حالم بهتر بشه خودم میرم برش می گردونم .بیچاره احسان این همه سال ببین دل به کی خوش کرده بود!
    دست بر قضا همان روز زن عمو تلفن کرد که خودم گوشی را برداشتم بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
    - دختر تو بالاخره کی می خوای جواب این دوتا جوون عاشق پیشه رو بدی؟اگه تا حالا تماس نگرفتیم به این خاطر بود که سعید اجازه نمی داد و می گفت باید یهش فرصت بدیم تا خوب فکر کنه بعد تصمیم بگیره اون نمی خواد تو به خاطر خان عوت به اجبار تن به این ازدواج بدی اما این مسعود مخم را خورد از بس هر روز به من گفت با شقایق تماس بگیر.
    - ببخشید حاج خانم من قصد ازدواج ندارم و فعلا هم شرایط روحیم اصلا مساعد نیست که بخوام در این مورد فکر کنم.
    - اتفاقی افتاده؟مادرت حالش خوبه؟
    - خواهرم از شوهرش جدا شده مگه شما خبر ندارین؟
    - چی گفتی درست شنیدم؟گفتی کی از شوهرش جدا شده؟
    - لیلی!حاج خانم ،از شوهرش جدا شده امروز برگه طلاق رو امضا کرد.
    - خدای من!اونا که زندگی خوبی داشتند چرا آقای مظاهر همچین کاری کرد؟
    - نمیدونم،ببخشید حاج خانم حالم مساعد نیست با اجازه خداحافظی می کنم شرمنده سلام به خان عمو برسونید.
    گوشی را که گذاشتم بغضم ترکید و اشکهایم فرو ریخت.
    دیگر مخفی کردن این مسئله لزومی نداشت می دانستم اگر از دیگران بشنوند فکر می کنند می خواستیم همه چیز را لاپوشانی کنیم و با گوشه و کنایه هایشان مادرم را آزار خواهند داد.بنابراین خودم این خبر داغ را به آنها دادم که بعد از چند روز مثل یک بمب توی فامیل صدا کرد و بعد هر کس تلفن می زد و علت جدایی آنها را جویا می شد.خان عمو به همه گفته بود که حدس می زنه به خاطر بچه از هم جدا شدند .ولی فعلا نمی دونند مقصر کیه.هر کس چیزی می گفت و برای خودش قصه ای می بافت،این وسط من و مادرم فقط نظاره گر بودیم و در مقابل آنها سکوت اختیار کرده بودیم.بعضی ها دلسوزانه سعی داشتند خواهرم را راضی کنند که با شوهرش آشتی کند.
    روز اول هفته بود و برف سنگینی باریده بود خود را به دبیرستان رساندم اما زمانی که خواستم وارد شوم صدای آشنایی مرا در جای خود میخکوب کرد وقتی برگشتم المیرا خواهر احسان را دیدم به طرفم آمد و یکدیگر را در آغوش کشیدیدم،گفت:
    - چند لحظه وقت داری؟ نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم :بله!
    - خوب پس بیا بشینیم تو ماشین با هم صحبت کنیم .وقتی درون ماشین المیرانشستم گرمای ماشین بدنم را گرم کرد و احساس آرامش نمودم.المیرا گفت:
    - تو هر روز این فاصله را پیاده میای؟
    - البته فاصله زیادی نیست وقتی هوا خرابه تاکسی می گیرم.کمی سکوت کرد وگفت:
    - می دونی برای چی منتظرت بودم؟
    - حدس می زنم به خاطر خواهرم باشه؟
    سرش را تکان دادو گفت :من اصلا سر در نمی اورم چرا اینطوری شد و چرا این دوتا زندگیشون و نابود کردند باورم نمی شه برادرم که اینقدر عاشق لیلی بود به این راحتی از اون جدا بشه.گفته حق نداریم از لیلی سؤال کنیم،حتی حق نداریم پا در میانی هم کنیم.لااقل تو بگو چه اتفاقی بینشون افتاده؟ما که هر چی بهش میگیم میگه من مقصر بودم اما من باورم نمی شه رشته عشق و الفت بینشون به همین راحتی گسسته بشه!
    در مقابل سوالهای المیرا ترجیح دادم اظهار بی اطلاعی کنم و گفتم:من هم مثل شما هیچی نمی دونم .در واقع خجالت می کشیدم بگم خواهرم چندین ساله که برادرت را فریب داده و حال مرغ دلش هوای خانه دیگری کرده .چقدر احسان با گذشت بود که حاضر نشده بود در مورد لیلی به خانواده اش چیزی بگوید.
    المیرا گفت:
    - درسته که مادر و پدرم با ازدواج آن دو مخالف بودند اما باور کن بعد از ازدواج همه ما لیلی رو دوست داشتیم.باورت نمی شه مامان و بابا چه حالی دارن!
    بعد از خداحافظی از خواهر احسان با اینکه اصلا حوصله نداشتم راهی دبیرستان و کلاس درس شدم وقتی کنار ماهرخ نشستم گفت:
    - شقایق چه بلایی سرت اومده چرا اینقدر تغییر کردی.برای سفر مشهد که مارو قال گذاشتی و عروسی فاطمه هم که نیومدی اینقدر از دستت ناراحت شده بود که نگو.النم مدتیه تو خودتی کم حرف بودی کم حرف تر هم شدی.می شه به منم بگی چی شده؟آخه نا سلامتی ما با ه دوستیم،تو نباید درد دلتو به من بگی ؟ای کلک نکنه عاشق شدی قافه ات که به عاشقا می خوره غصه نخور یا خودش میاد یا نامه اش یا که...
    - ماهرخ خواهش می کنم سربه سرم نذار اصلا حوصله ندارم خودم به وقتش همه چیزو برات تعریف می کنم.روزگاره دیگه گاهی ناسازگار می شه باید سنگلاخ های زندگی رو پشت سر گذاشت و صبر کرد تا خدا خودش همه چیز و درست کنه.
    - با اینکه نگرانت هستم اما هر طور راحتی به هر حال می تونی همه جوره رو دوستیمون حساب کنی.
    - ممنون عزیزم تو دختر با فهم و شعوری هستی و من به دوستی با تو افتخار می کنم!
    ماهرخ خنده ای کرد و گفت:نه بابا از کی تا حالا؟
    ***
    دادگاه سه ماه و ده روز عده برای آنها تعیین کرد که من معنی آنرا نمی فهمیدم وقتی از مادرم سوال نمودم گفت:
    - یعنی توی این سه ماه و ده روز حق ازدواج ندارن می شه امیدوار بود شاید به زندگی رجوع کنند.
    تصمیم گرفته بودم خواهرم را باز گردانم بنابراین لباسم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم و یک تاکسی دربست گرفتم و خود را به منزل عمه رساندم .وقتی خواستم زنگ بزنم در باز شد و داوود در مقابلم ظاهر شد،آرام گفتم :سلام.
    - سلام دختر دایی حالت چطوره ،خوبی؟گفتم شاید از دستم ناراحت شدی و دیگه حاضر نیستی پا تو خونمون بذاری.
    - ممنون خوبم شما که کاری انجام ندادید خوب بالاخره تو این مسائل هرکی یه چیزی می گه مثل اینکه شما بیرون تشریف می برید؟
    - بله!اما زیاد مهم نیست بفرمایید داخل.
    - خواهرم منزله؟
    خودش را از جلوی در کنار کشید و گفت:
    - بله داخل اتاق پذیرایی هستند،در ضمن مهمان دارند.
    - مهمان ؟کی هست؟
    - اگه برید داخل خودتون می بینید،بفرمائید.
    رفتار داوود برایم کمی عجیب آمد،در حالیکه به طرف ساختمان قدم بر می داشتم او کنار در حیاط ایستاده بود و مرا نگاه می کرد.
    خواستم وارد پذیرایی شوم که صدای آشنایی به گوشم خورد فکر کردم اشتباه می کنم اما نه خودش بود که داشت با لیلی صحبت می کرد یعنی همان مهمان خواهرم ،نکند که.... باورم نمی شه نه خدایا من اشتباه می کنم.گوشهایم را تیز کردم و شنیدم که گفت:
    - هیچ اتفاقی نمی افته تو نگران نباش همه چیز با من در ضمن سه ماه خیلی دیره !من و تو باید زودتر ازدواج کنیم.صدای خواهرم را شنیدم که گفت:
    - قانونا من باید صبر کنم اگر احسان متوجه ازدواج من بشه می تونه از من شکایت کنه.
    صدای داوود را شنیدم که از پشت سرم به آرامی گفت:
    - دختر عمه خدا کساییرو که فال گوش می ایستند و استراق سمع می کنند دوست نداره.
    در حالیکه لرزه بر اندامم افتاده بود ،می دانستم که رنگم هم به سپیدی گراییده وجودم از خشم و نفرت پر شده بود و نمی دانستم باید فریاد بزنم یا گریه کنم.احساس می کردم بدنم منجمد شده به سختی قدمی به سوی داوود برداشتم و خیره در چشمانش گفتم:
    - اون اینجا چی می خواد؟سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت،بر سرش فریاد زدم و گفتم:این پسره نامرد و بی شرم اینجا چی می خواد؟پس نابود کننده زندگی خواهرم اونه !پس تو عمه همه چیز رو می دونستین و به ما نگفتید!
    از صداهای فریادم آن دو به سرعت بیرون آمدند حالا دیگه چشمانم او را می دیدند بله او کسی نبود غیر از آقای مهندس،با دیدن من هر دو یکه خوردند.لیلی مرا دعوت به آرامش نمود.سرش داد کشیدم و گفتم :آرام باشم؟پس اون عشق ابلهانه که به خاطر احسان رو فروختی اینه؟چقدر احمق بودیم ما که تا حالا فکر می کردیم در مورد سعید تنفر جای عشق رو گرفته.فکر هر کسی رو می کردم جز این آقا!در باورم نمی گنجه....خدا تورو ببخشه....اما این فکر و نکن که این عشقه این هوسی بیش نیست!
    سعید با دستپاچگی گفت:
    - شقایق بذار من برات توضیح می دم.
    - لازم نیست توضیح بدی خودم همه چیز رو شنیدم خوب می دونم مرد مشکوکی که تو این مدت با تلفن لیلی رو دیوونه کرده بود کسی به غیر از تو نیست تو با دسیسه و افترا وارد زندگی اون شدی و زمزمه عشق تو گوشش سر دادی .اومدی تا زندگیشو به آتش بکشی مثل روز برام روشنه که شیطون رفته تو جلدتون شما با آبروی مادر بیچاره ام بازی کردین.
    دیگر از آن دختر آرام و سر به زیر خبری نبود حرفهایم مانند تیرهای زهرآگین به قلب آنها فرود می آمد و صورتم خیس اشک شده بود.لیلی گفت:خفه شو شقایق.تو حق نداری سعید رو متهم کنی.این من بودم که روزبعد از خواستگاری سعید و مسعود از تو شب تا صبح گریه کردم،من می تونستم سعید رو فراموش کنم تا بالاخره گوشی و برداشتم و آنقدربه خونه خان عمو زنگ زدم تا خودش گوشی رو برداشت ازش خواستم به کسی چیزی نگه و باهاش قرار گذاشتم،اول قصدم این بود تا تمام حقایقو براش بگم،گفتم که خان عمو قصد داشته با مادر ازدواج کنه و من به خاطر انتقام بچه گانه ام چنین کاری کردم اما هرگز نتونستم عشق اونو فراموش کنم و سالها عذاب کشیدم.وقتی متوجه شدم او هم هنوز به من علاقه داره و حاضره با هر شرایطی منو بپذیره تصمیم گرفتم از احسان جدا شم،می دونم که تو قصد داشتی بالاخره بهش جواب مثبت بدی اما قبول کن که ما نمی تونیم بدون هم زندگی کنیم خصوصا حالا که برگشته.
    با لحنی تند و گزنده گفتم:من برای امثال سعید و مسعود تره هم خرد نمی کنم اگه عشق اینه که انسان نتونه بر هوای نفس خود غلبه کنه و شوهرش رو به اون بفروشه پس همون بهتر که هیچ وقت عاشق نشه!
    سعید گفت:
    - من و خواهرت از کودکی همدیگرو دوست داشتیم وقتی به من خبر دادند ازدواج کرده تا مدتها با ناراحتی روحی وروانی دست به گریبان بودم .شقایق اگه ما تا صبح هم برای تو از عشق ودوست داشتن صحبت کنیم تو هیچ وقت درک نمی کنی همه ما متوجه رفتار سرد تو با جنس مخالف شدیم ممکنه که چهره زیبایی داشته باشی و خیلی هارو مجذوب خودت کنی اما تو دختر سرد مزاج و بی احساسی هستی این طوری همه را از خودت دور می کنی!
    لبخند تلخی زدم و گفتم:این حرفها همش بهونه است آقا سعید بهتره رسم الخط زندگی رو از پرنده ها یاد بگیری اونا هیچ وقت آشیونه شونو روی اشیونه پرنده دیگه ای نمی سازند.
    عمه با پلاستیکی از میوه وارد شد و وقتی صحنه مجادله مارا دید گفت:
    - واه خدا مرگم بده چی شده؟شقایق جان چرا گریه می کنی؟نگاهی به داوود و عمه انداختم و گفتم:از من می پرید چی شده؟شما که همه چیزو می دونید،حتی زمینه گفت گو رو براشون مهیا کردین !
    - تو اشتباه می کنی عزیزم ،من بعد از طلاق متوجه شدم این دوتا قصد ازدواج دارند البته داوود زودتر متوجه شده بود اما به من چیزی نگفت.ببین شقایق جان اتفاقیه که افتاده منم به اندازه تو ناراحتم ولی آیا کاری از دستمون بر میاد کسی به حرف ما گوش نمی ده پس بهتره توو مادرت هم همه چیزو فراموش کنید چون دیگه احسانی وجود نداره.فکر کنید از همون اول هم وجود نداشته .لیلی خواهرته و بعد از این سعید شوهر خواهرت شاید تقدیر اینگونه رقم زده شده چه میشه کرد!
    در حالیکه بدون خداحافظی از در خارج می شدم زیر لب گفتم:
    - اطاعت از هوای نفس رو به پای تقدیر نگذارید.
    به مادرم چیزی نگفتم اما آن شب در خلوت تنهایی خودم ساعتها گریستم برای خودمو سادگیم برای احسان و سادگیش که می دانستم این روزها حال و روز خوبی ندارد.کاش می توانستم جویای احوالش شوم اما به خاطر خواهرم نه من نه مادرم نمی توانستیم باهاش روبرو شویم.به یاد حرفهای سعید و لیلی افتادم که گفته بودند که من دختر سرد مزاج و بی احساسی هستم و هرگز طعم عشق رو نچشیدم.
    همان شب از خدا خواستم تا به من اراده ای قوی بدهد تا بتوانم عشق مدفون شده ام را دوباره زنده کنم.قلب من سالها در گرو کسی بود که خودش نمی دانست.خوشحال بودم که هرگز به او اعتراف نکردم و شیطان تنوانست مرا وسوسه کند اما حالا باید به همه ثابت می کردم که عشق واقعی چیست و چه فاصله زیادی با هوس دارد.
    چند روز بعد خان عمو وهمسرش به منزل ما آمدند ،حاج خانم که معلوم بود خیلی عصبانی است خواست لب به سخن باز کند که خان عمو او را دعوت به سکوت کرد و خود آرام آرام گفت:
    - گلاب خانم ما اومدیم در مورد بچه ها با هم صحبت کنیم.
    مادر ساده ام که فکر می کرد منظور آنها جواب من و خواستگاریشان است گفت:
    - والله چی بگم ،من و شقایق این روز ها به خاطر جدا شدن لیلی از شوهرش حال و روزمان وخیمه مخصوصا من!
    خان عمو نگاهی به همسرش انداخت و گفت:
    - اتفاقا صحبت ما در مورد لیلی ِ!
    حاج خانم با کنایه گفت:
    - می خواهید بگید خبر ندارید لیلی خانم شما پسر ساده لوح منو اغفال کرده و قصد داره باهاش ازدواج کنه ؟ببین گلاب خانم با اینکه احترام زیادی برات قائلم اما باید بدونی که منو پدرش هرگز راضی به این ازدواج نیستیم .اگه من می دونستم که سعید با اومدنش دوباره دلبسته لیلی میشه هرگز به اون پیشنهاد نمی دادم به ایران برگرده.ما شاید چند سال پیش کشته و مرده دختر شما بودیم ولی حالا اوضاع فرق کرده و من دوست ندارم پسرم با زنی که به شوهر خودش وفادار نونده ازدواج کنه.ما شقایق رو می خواستیم نه لیلی رو!
    مادر که تازه حقایق براش روشن شده بود حالش به هم خورد و غش کرد وقتی کمی آب به صورتش زدیم و او را به هوش آوردیم رو به مهمانان ناخوانده کردم و گفتم:مادرم در مورد تصمیم اونا چیزی نمی دونست .در این قضیه تنها خواهرم مقصر نیست پسر شما هم به اندازه اون مقصره .بچه که نبودن هر دو عاقل و بالغ هستن.مادر دیگه کاری به کارشون نداره منم از همون اول قصد ازدواج با پسر شما رو نداشتم .حالا خواهش می کنم بیش از این مادرم رو آزار ندین اگه ممکنه خونه رو ترک کنید.
    خان عمو با عصبانیت بلند شد و گفت:
    - پاشو حاج خانم پاشو بریم اینجا دیگه جای ما نیست اینم از شقایق خانم!
    آنها رفتند و من موندم و حال خراب مادرم ،وقتی داروهایش را به او می دادم از او خواستم که آروم باشه و سعی کنه با این قضیه کنار بیاد و همه چیز رو به خدای بزرگ بسپاره انگار حرفهایم دراو تاثیر گذار بود چون دست به طرف آسمان برداشت و گفت:خدایا راضیم به رضای تو!
    ****



  3. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #13
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    پيش فرض

    خسته نباشيد . ممنون واسه رمان زيباتون. ولي اگه ممكنه رنگشو تغيير بديد.

  5. این کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #14
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    قسمت هشتم-1
    آنروز روز تعطیل بود که ماهرخ با من تماس گرفت و از من خواست توی پارک همیشگی یکدیگر را ببینیم او قرار بود با برادرش نادر بیاید بنابراین من هم تصمیم گرفتم رضا را با خود ببرم.آنها تفاوت سنی زیادی با هم داشتند نادر جوانی بود بیست و پنج ساله که مادرزاد از نعمت بینایی محروم بود اما تا شروع به راه رفتن نمی کرد آن هم در جایی ناشناخته کسی متوجه نمی شد که او نابینای مطلق است چون چشمانش باز و حالت طبیعی داشتند. او جوانی رعنا و زیبا بود که با آلات موسیقی آشنایی داشت و خیلی زیبا سه تار می نواخت.بیشتر اوقات ماهرخ به همراه برادرش به این پارک می آمدند و گاهی هم من دعوت او را اجابت می کردم و به همراه رضا به آنها می پیوستم،رضا به او علاقه زیادی نشان می داد زیرا او هم چون معلمی دلسوز به تمام کنجکاوی های بچه گانه رضا پاسخ می داد.اولین بار که کنار یکدیگر نشستند رضا با لحنی کودکانه و از روی کنجکاوی از نادر پرسید:
    - آقا نادر شما کورید؟
    من که بسیار خجالت کشیده بودم با ناراحتی را را مجبور به سکوت کردم اما نادر در کمال خونسردی گفت:
    - خواهش می کنم بچه رو دعوا نکنید،بله عزیزم درست متوجه شدی من نمی بینم.
    رضا دوباره پرسید:
    - چرا شما نمی بینید؟
    دستش را روی سر رضا گذاشت و گفت:چون خدا این طوری خواسته و منو نابینا آفریده،اما در عوض به من استعدادهای دیگه داده که اگر بتونم خوب ازشون استفاده کنم دیگه از نابینا بودنم احساس ناراحتی نمی کنم.
    نادر یک روشندل واقعی بود که توانسته بود با همان استعدادهای نهفته اش لیسانس حقوق بگیرد و در موسیقی پیشرفت چشمگیری داشته باشد.
    آنروز بعد از احوالپرسی با آنها رضا را نزدیک اسباب بازیها بردم و خودم روی نیمکت در کنار آنها نشستم .در حالیکه از دور رضا را می پاییدم .ماهرخ گفت:
    - من دیروز فاطمه رو همراه شوهرش تو خیابون دیدم مثل اینکه خدا رو شکر زندگی خوبی داره و خوشبختانه همسرش آدم مهربون و خوش مشربی به نظر می رسید،فاطمه احوالتو پرسید و گفت که سلامش رو بهت برسونم و بگم خیلی بی معرفت شدی..
    در حالیکه در دل خود را سرزنش می کردم آه کوتاهی کشیدم و به خود گفتم،اگه فاطمه جان حال و روزم رو می دیدی دیگه منو متهم به بی معرفت بودن نمی کردی.صدای مهربان نادر منو به خود آورد:
    - بلا به دور شقایق خانم !چرا حالتون خوش نیست؟
    این اولین باری نبود که نادر افکار درونیم را می خواند،او استعداد خارق العاده ای در خواندن افکار دیگران داشت.از زمانی که با نادر آشنا شده بودم علاقه مند شدم که در رشته روانشناسی ادامه تحصیل دهم خیلی دلم می خواست من هم بدون اینکه طرف مقابل کلامی به زبان آورد افکارش را بخوانم ،با اینکه از نشستن در کنارش لذت می بردم اما گاهی می ترسیدم که او دستم را بخواند و عشقی را که سالها در کنج دلم مخفی کرده بودم را روی دایره بریزد.بعد از مدتی سکوت گفتم:آقا نادر می شه یکی از اون آهنگهای قشنگتون رو برامون بزنید؟
    خندید و گفت:
    - اگه موافق باشین حاضرم برم تاب بازی تا از دستم خلاص بشین.
    با لحنی معترض گفتم:خواهش می کنم این ط.ری برداشت نکنید،درسته که من حال و روز خوبی ندارم اما این دلیل نمی شه که مصاحبت با شما رو دوست نداشته باشم برعکس احساس آرامش می کنم .
    نادر بدون گفتن هیچ کلامی سازش را بیرون آورد و با صدای گرمش می خواند.
    روزی که از تو جدا شم روز مرگ خنده هامه
    روز تنهایی دستام فصل سرد گریه هامه
    توی اون کوچه غمگین جای پاهای تو مونده
    هنوز اون بید مجنون عکس فعلیت پوشونده
    بعد تو گریه رفیقم، غمه تو داده فریبم
    حالا من تنها و خسته توی این شهر غریبم
    توی این شهر غریبم.....
    ناگهان دستش روی سیمهای سه تار ثابت ماند و دیگر صدایی از آن ساز زیبا بر نخواست،ماهرخ گفت:
    - خیلی زیبا بود پس چرل بقیه اش رو نمی خنی؟نکنه شعر و حفظ نیستی؟
    آرام گفت:شعرو حفظم اما نمی خوام شقایق خانم بیشتر از این گریه کنه!
    ماهرخ متعجبانه مرا نگریست و گفت:
    - حق با نادر،تو داری گریه می کنی؟خجالت بکش دختر این دنیا اینقدر ارزش نداره که به خاطرت چشمای قشنگتو خیس کنی. من نمی دونم تو چه بلایی سر خودت آوردی؟چرا از این رو به اون رو شدی؟
    رضا دوان دوان خود را به من رساند و گفت:
    - آجی اون پسره نمی ذاره من تاب بخورم.
    بلند شدم دستش را گرفتم و گفتم:الان خودم سوارت می کنم،ببخشید من الان بر می گردم.اگر یک دقیقه دیگر آنجا می ماندم حتما در مقابل نادر رسوا می شدم.
    سالها بود که نادر را می شناختم درست از زمانی که با خواهرش دوست شده بودم ،همیشه اعتماد به نفس اورا تحسین می نمودم چون هرگز نابینا بودنش باعث نشده بود خانه نشین شود بلکه از کسانی هم که چشم داشتند بیشتر پیشرفت کرده بود،اگر خداوند یک حس را از او گرفته بود در عوض حس های دیگرش را قوی تر ساخته بود.به گفته ماهرخ هیچکس در منزل نمی توانست مسئله ای را از او مخفس کند زیرا به سرعت متوجه می شد و آنقدر همه را سین جین می کرد تا مجبور شوند حقیقت را بگویند.
    وقتی به سویشان بازگشتم آخر کلام ماهرخ را شنیدم:خیلی زیباست!
    گفتم: چی زیباست؟
    - هیچی بابا!نادر از من سوال کرد که آیا واقعا چشمای تو زیبا هستن ؟و من هم در جواب گفتم ،خیلی بیشتر از اونچه فکرشو می کنی!
    نادر گفت:
    - حیف شد که نمی تونم شما رو ببینم ،تا الان دوست داشتم ببینم این دختری که خواهر پر حرف منو تحمل می کنه کیه؟اما حالا آرزو دارم ببینم این دختری که اینقدر خواهرم از چشماش تعریف می کنه چه شکلیه؟
    ازشنیدن حرفهایش دلم گرفت و به او خیره شدم کاش می توانستم من هم مانند او به راز درونش پی ببرم.کاش نادر نابینا نبود اصلا چرا ماهرخ در حضور نادر از من تعریف مینمود چرا این دختر درک نمی کرد که برادر نابینایش ممکن است غصه معلولیت خود را بخورد.
    - دارید به من نگاه می کنید؟
    - آه بله!و فکر می کنم خدا چه حکمتی داشته که نعمت بینایی رو از شما گرفته ؟هرگز غصه نخورید که چرا شما نمی توانید ببینید،چون خدا به شما نعمت هایی داده که کمتر کسی از اونا بهره منده!با اعتماد به نفس گفت:
    - من غصه نمی خورم!فقط گفتم که آرزو دارم!هر کسی در این دنیا آرزویی داره،البته من به سرنوشتم اعتراضی ندارم چون می دونم این آرزوی من بالاخره به حقیقت
    می پیونده اونم در دنیای دیگه و من تا اون زمان صبر می کنم.اگر کمی فکر کنیم می فهمیم این دنیا خیلی زود گذره خیلی.......بعد نادر آهی کشید و ساکت شد.
    ماهرخ چینی به پیشانی انداخت و گفت:
    - نفهمیدم این حرفها چیه؟مثل آدمهای عاشق پیشه حرف می زنی نکنه که....
    نادر بلافاصله گفت:
    - بله من عاشق شقایق خانم هستم،اما همانطور که یک برادر عاشق خواهرشه ،من نگران آینده تو نیستم اما در مورد شقایق خانم احساس بدی دارم و نمی دونم چرا اینقدر در موردشون فکر می کنم.وقتی دیده روی هم می گذارم از ذهنم خارج نمی شن یک حسی به من میگه این دختر سختی های زیادی می کشه،البته من نمی خوام با حرفهام نگرانتون کنم چون با صبر و پشتکاری که من از شما سراغ دارم می دونم که از پس همه مشکلات بر می آیید .
    حال عجیبی داشتم دلم می خواست برای نادر درد دل کنم و از غم درونم بگویم از رنجی که سالها در قلبم لانه کرده بود و رفته رفته می رفت که سر باز کند اما مثل همیشه ترجیح دادم سکوت کنم.من حتی برای دفتر خاطراتم هم از رازم نگفته بودم تنها کسی که اطلاع داشت همان دوست قدیمی ام یعنی قلب ساده ام بود.
    ماهرخ گفت:
    - به نظر من شقایق عاشق شده چون رفتارش،سردرگمیهاش،سکوت بی پایانش ،همه و همه شبیه آدم های عاشق پیشه است.خنده مدتهاست که از لباش محو شده و بی دلیل گریه می کنه!جون ماهرخ اگه خبری هست بگو تا خودم برم برات خواستگاری خوب چه اشکالی داره زنا به خواستگاری برن؟البته مردای این دوره زمونه بی وفا شدن و سر دختر های بیچاره رو با حرفهاشون کلاه می ذارن .باید خوب حواستو جمع کنی!
    نادر گفت:
    - دوست شما از اون دسته نیست که گل لبخندش رو نثار هر کسی کنه تازه اگه گفته تو درست باشه و اون عاشق شده باشه همه از این عشق بی خبرند حتی خود معشوق،درسته شقایق خانم؟ باز هم جوابش سکوت بود و سکوت.
    نادر دوباره گفت:
    - تا کی می خواین لباتون و بسته نگه دارین و برا یهیچکس حرف نزنید شاید دیگرون بتونن به شما کمک کنند.چرا سعی دارید همه مشکلاتتون رو به تنهایی حل کنید؟آیا من می تونم بهتون کمک کنم؟شما برام مثل ماهرخ هستید یه برادر باید به فکر خواهرش باشه باور کنید من تحمل ناراحتی شما رو ندارم . ای کاش می تونستم کاری براتون انجام بدم!
    لبخندی کم رنگ زدم و اشک از گوشه چشمانم روان شد و در دل گفتم خوشحالم که حد اقل نمی دنی طرف کیه؟چون اگه بفهمی خودت اولین کسی هستی که منو از این عشق منع می کنی و دیگه نمی گی که من خواهرتم.
    از نادر و خواهرش خداحافظی نمودم بدون اینکه کلامی در مورد عشق پنهان شده ام بگویم بعد همراه رضا راهی منزل شدم در حالیکه در دل می اندیشیدم یعنی نادر از همه چیز اطلاع داره.آیا به راز درونم پی برده . نه امکان نداره اون فقط می دونه که من عاشقم!خدایا تو که به همه تو سینه شون قلبی دادی که بتپه و پناهگاهی باشه برای مخفی کردن رازهای مردم ،به من کمک کن که به وقتش به همه بگم که عاشق کی ام؟ خدایا اگه نادر بفهمه از من رو برمیگردونه ؟نمی دونم خدا....نمی دونم....
    ***







  7. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #15
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    قسمت هشتم-2
    روز ها از پی هم سپری می شد و زمستان رو به پایان بود کم کم همه چیز روال عادی به خود گرفته بود .مادر آرامش گذشته رو بازیافته بود یعنی چاره ای جز این نداشتیم باید می نشستیم و نگاه می کردیم تا ببینیم این چرخ بازیگر چه سرنوشتی برایمان رقم زده است .آیا می رسیم به نا کجا آباد ؟یا می رسیم به آن حقیقتی که پایان شب سیه سپید است.
    لیلی هنوز به خانه باز نگشته بود و در خانه عمه به سر می برد،در این مدت یکبار مسعود به منزلمان آمد و از مادر خواهش کرد که با من تنها صحبت کند.وقتی با یکدیگر تنها شدیم گفت:
    - کار سعید و لیلی به خودشون مربوطه و من هیچ اهمیتی به اونا نمی دم.چرا دروغ بگم وقتی شنیدم قصد ازدواج دارند در دل خوشحال هم شدم ،چون تنها رقیب خودم رو برادم می دونستم ،اما حالا خیالم راحت شده ولی باز هم می ترسم یکی دیگه پیداش بشه.چرا مخالفت می کنی؟ قبول کن که من و تو می تونیم با هم خوشبخت بشیم !شاید تو از دیگران حرفهای زیادی پشت سرم شنیده باشی اما باور کن اگه تو بیای تو زندگیم همه این حرفها و حدیث ها تموم میشه .ما خانواده خوشبختی می شیم،دو خواهر با هم جاری می شن کجای این بده؟
    با کنایه گفتم:تا خوشبختی رو از چه دیدگاهی ببینیم، گاهی انسانها خوشبختی رو در بدبخت کردن دیگران واز هم پاشیدن زندگیشون می دونند.شاید به نظر شما همه چیز تموم شده و دیگه نباید به گذشته فکر کرد.اما من هرگز از یاد نمی برم که برادر شما با ما و احسان چه کرد.مسعود با قیفه ای محزون گفت:
    - می دونم که خیلی ناراحتی هم تو هم مادرت ،شما به آقای مظاهر علاقه زیادی داشتین اون تونسته بود با اخلاق خوبش جایگاه خوبی تو فامیل پیدا کنه اما یه عیب داشت و اونم این بود که پایه های زندگیش محکم نبود چون هیچ عشق و علاقه ای از طرف مقابل تو زندگیش نبود زندگی که سست باشه باید هم انتظار داشت فرو بریزد.
    خواستم بگویم تا وقتی آقای مهندس تشریف نیاورده بودند و زمزمه عاشقانه سر نداده بودند همه چیز خوب بود و اونا زندگی خوبی داشتند.اما با ا»دن ایشان همه چیز فرو ریخت. ولی باز هم سکوت نمودم،به قول مادرم همیشه گربه زبانم را خورده بود. صدایش را شنیدم که گفت:
    - سکوت علامت رضایته درسته؟
    با خشم نگاهش کردم و گفتم:اما سکوت من علامت نارضایتیه!من هرگز تمایلی به ازدواج با شما ندارم.
    دیدم در کمال ناباوری دستش را روی دستم گذاشت و خواست انگشتانم را ببوسد.اما من به سرعت دستم را پس کشیدم و گفتم:این چه کاریه؟احترام خودت رو نگه دار.(درون اتاق خودم پشت میز نشسته بودیم.)در حالیکه از روی صندلی بلند شدم وایستادم و سعی نمودم بر خودم مسلط شوم،گفتم :از اینجا برو بیرون خواهش می کنم.
    بلند شد و روبرویم ایستاد طوری که نفسش به صورتم می خورد آرام گفت:
    - با همین نگاهت و چشمای گیرات منو اسیر خودت کردی می دونی از کی عاشقت شدم؟از همون موقع که گازم گرفتی .شبها روش دست می کشیدم و خدا خدا می کردم که جاش بمونه ،جاش نموند اما من همیشه اون نقطه رو می بوسم خیلی دوستت دارم شقایق خیلی ..
    دست بردم و گلدان گلی که روی میز بود را برداشتم و گفتم:
    - اگه یه قدم دیگه جلوتر بیای با همین گلدون حسابت رو می رسم زودتر از اینجا برو بیرون،من هیچ علاقه ای به تو ندارم.
    کمی عقب رفت و گفت:قلب تو از جنس بتونه و با همه دختر هایی که اطرافم رو احاطه کردن فرق می کنی برای همین حاضر نیستم ازت بگذرم،ولی من این بتون رو متلاشی می کنم مطمئن باش .حیف که زن عمو اینجاست و گرنه بهت می فهموندم گلدون که چه عرض کنم اگه وزنه چند کیلویی هم تو دستت بود ترسی ازت نداشتم،اما دوست ندارم در برابر مادرت مردی هرزه و بی چشم و رو به نظر بیام .تو هنوز مزه عشق و دوست داشتن زیر دندونات نرفته،اما نگران نباش چون خودم همه چیزو یادت میدم.
    در حالیکه شعله های خشم از نگاهم زبانه می کشید صدایم را بلند کردم و گفتم:برو بیرون هرزه بی چشم و رو!
    خنده بلندی سر داد و گفت:
    - به هم می رسیم شقایق خانم تو مال منی مال خودم.فعلا خداحافظ!
    مسعود از در خارج شد،در حالیکه من نادم و پشیمان بودم که چرا با او به گفتو گو پرداختم،مسعود ارزش صحبت کردن را نداشت.
    مادر وارد اتاقم شد و گفت:
    - چی شده؟چرا مسعود خداحافظی نکرد؟من داخل آشپزخانه بودم که صدای در شنیدم وقتی از پنجره نگاه کردم دیدم مسعود ِ که داره میره!
    نزدیک مادر شدم ودستان لرزانم را در دستش گذاشتم و گفتم:
    - مامان جان من اگه بخوام با امثال مسعود ازدواج کنم خوب تو گاوداری دایی احمد زیاده.
    مادر گره ای به ابروهایش داد و گفت:
    - تو نباید در مورد پسر عموت اینطوری صحبت کنی،هرچی باشه جزء نزدیکترین اقوام پدریت محسوب میشه.می دونم جوابت منفیه،اما می تونی خیلی مؤدبانه دست رد به سینه اش بزنی.تو نباید به کسی توهین کنی درسته که از دست برادرش ناراحتیم ولی نباید گناهش رو پای مسعود گذاشت اونکه مقصر نیست.
    - مادر جان چه قومی چه خویشی؟از این خانواده همیشه آزار و اذیتش به ما رسیده،بسه دیگه چقدر ساکت بمونیم و فقط نظاره گر رفتار زشتشون باشیم؟
    مادر سری تکان داد و گفت:
    - شاید حکمت خدا بوده،راضیم به رضای خدا.
    بعد بحث را عوض کرد و گفت:
    - راستی دخترم اسم دایی احمد رو آوردی بهتر نیست ایام نوروز بریم پیش اونا،آخه خیلی وقته که ندیدمشون دلم براشون تنگ شده برای رضا هم خوبه،بچه ام دق کرد بس که کنج خ.نه نشست.
    - خیلی عالیه مامان،همه ما به این تغییر آب وهوا نیاز داریم.
    **
    مادر دو برادر داشت به نامهای عطا و احمد،برادر بزرگ مادرم در تهران زندگی می کرد.او در نجاری استادی زبردست بود که یک کارگاه نجاری نسبتا بزرگ را اداره می نمود،5 دختر داشت و به قول خودش از نعمت داشتن یک پسر محروم مانده بود . اما دایی احمد در زادگاه خود مانده و در آ« روستا یک گاوداری کوچک داشت که با همان خانواده اش را تامین می ساخت و دارای دو فرزند به نامهای مریم و مجید بود،همسر دایی زمان به دنیا آمدن مجید از دنیا رفته بود که دایی با کمک مادربزرک مجید را بزرگ کرده بود و دیگر طی این سالها حاضر نشده بود که زن دیگری را جایگزین همسرش کند.اما چند سال پیش مادربزرگ هم به رحمت خدا رفت و زحمت مریم و دایی دو برابر شد.
    زمانی که از اتوبوس پیاده شدیم درختهای سربه فلک کشیده و خانه های کاهگلی از دور نمایان شد،رضا با خوشحالی شروع به دویدن در یونجه زار نمود.مادر آ]ی کشید وگفت:
    - کاش هیچ زمان اینجا را ترک نمی کردم و به تهران نمی آمدم.
    لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:اما من شنیدم شما عاشق بابا بودید تهران که چه عرض کنم اگه می گفت که بیا با هم به قندهار بریم حتما همراهش می رفتین.خندید و گفت:
    - زمانی که عطا به تهران رفت و در یک کارگاه نجاری شروع به کار کرد همون جا با پدرت دوست شدند،البته پدرت در نجاری هنری نداشت اما گاهی سری به اون کارگاه می زد.یه روز برادرم پدرتو با خودش به روستا آورد با اینکه در کودکی پدرمون رو از دست داده بودیم اما مادرم در پذیرایی از مهمان سنگ تمام میذاشت.تقریبا هفته ای یکبار با هم به روستا می آمدند و دیگه باید با زور پدرت رو بیرون می کردیم،بالاخره هم طاقت نیاورد و موضوع خواستگاری از منو با برادرم عطا مطرح کرد.من هم پدرت رو دوست داشتم و دلبسته او شده بودم اما بیشتر این برادرم بود که سنگ رفیقشو به سینه می ز د.
    - دایی احمد چی؟اونم موافق بود؟
    - بیچاره احمد بعد از رفتن عطا تمام بار مشکلات زندگی رو دوشش بود اما اون هیچ وقت لب به شکایت باز نمی کرد خیلی احترام برادر بزرگشو داشت.
    به خانه دایی احمد نزدیک شده بودیم که دیدم رضا یه شاخه درختی آویزان شد و شروع به تاب خوردن کرد تا خواستیم او را از این کار منع کنیم صدای آشنایی از پشت دیوار سنگی گفت:
    - آهای پسر چیکار می کنی؟
    دایی بود که با سرعت خود را از آن طرف دیوار به ما رساند و تا ما را دید با خوشحالی در آغوشمان گرفت.
    - خوش آمدید،آفتاب از کدم طرف در اومده یاد ما کردید؟گلاب جان تو نمی گی تو این روستای دور افتاده برادی ام داری که باید سری به او بزنی؟
    مادر در حالیکه اشک شوق از دیده اش فرومی ریخت گفت:
    - اگه بدونی تو این چند ماه چی کشیده ام دیگه منو محکوم نمی کنی نمی دونم امتحان خداست یا تقدیر و سرنوشت که من همیشه باید رنج روزگار رو تحمل کنم.یک ذره آب خوش از گلوم پایین نرفته اگه چاره ای داشتم به خدا همین جا می موندم دیگه از هر چی شهر تهرونه بدم اومد.
    - خدا نکنه خواهر بیا بریم داخل برام تعریف کن ببینم چی شده ماییم و همین یه دونه خواهر .راستی زیارت قبول!
    - خدا قبول کنه احمد جان.مریم در حالیکه دست پسر کوچکش را در دست گرفته بود از خانه دایی بیرون آمد و با دیدن ما فریادی از خوشحالی کشید و به آغوش مادر پرید و گفت:
    - خوش آمدید عمه جون دلم براتئن یه ذره شده بود .تو چطوری شقایق جون حالت خوبه،لیلی و شوهرش خوبند؟چرا اونا نیومدند به خدا همیشه یادتون می کردیم.
    دایی گفت:
    - چقدر حرف می زنی دختر بالاخره اجازه می دی اینا بیان تو خونه
    - واه خدا مرگم بده ببخشید اونقدر ذوق زده شدم که نگو.
    وقتی درون خانه دایی نشستیم،مادر در حالیکه از چای تازه دم شده مریم می نوشید ماجرای جدایی لیلی و احسان را با کشیدن آهی برای برادرش توضیح داد و گفت که اون قصد داره با پسر عمویش ازدواج کند.دایی احمد دستی به ریش جو گندمیش کشید و گفت:
    - عجب پس تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده که ما از اونا بی اطلاع بودیم .لیلی بر عکس شقایق در کودکی دختر بازیگوش و شیطونی بود وقتی به اینجا می اومد حتی مرغ ها خروس ها هم ازدستش آسایش نداشتن از درو دیوار بالا می رفت درست مثل بچگی خودت اما تو دختر مهربون و با گذشتی بودی.لیلی با اینکارش ابت کرد که از نظر اخلاقی نه به پدرش رفته نه به مادرش.علی آقای خدابیامرز هم مرد بسیار خوبی بود.
    مادر آهی کشید و گفت:
    - خوب روزگار ِ دیگه برادر هر جور دلش بخواد با ما بازی می کنه.راستی،خبری از مجید نیست هنوز سربازیش تموم نشده؟
    مریم در جواب مادر گفت:
    - هنوز دو ماه دیگه مونده البته برای عید نوروز مرخصی می گیره ،همین روزاست که سرو کله اش پیدا بشه.وای عمه جون نمی دونی چقدر لوس و ننر با ر اومده با اینکه دلم براش یه ذره شده اما هر وقت می آد تا یک من خون به دل من نکنه بر نمی گرده.بی خودی بهونه می گیره و سر به سرم می ذاره.
    دایی گفت:
    - خجالت بکش دختر اون بچه چه کار به کار تو داره تا یکی رو می بینی پشت سرش حرف می زنی!
    - مگه دروغ می گم آقا جون؟یادتون رفته وقتی می خواست بره سربازی چی سرمون آورد تا رفت نام نویسی کرد؟همه رو دق مرگ کرد،شب می خوابید تو رختخواب می گفت فردا می رم،صبح بلند می شد می گفت نمی رم.خدا رحمت کنه مادر بزرگ و اونقدر نازشو می خرید که هر کس نمی دونست فکر می کرد اون تنها پسر این روستاست شما هم همین طور هرچی می خواست در اختیارش می ذاشتید بیچاره کسی که بخواد با اون ازدواج کنه!دایی گفت:
    - لااِاله الاالله بس کن دختر بلند شو برو ببین شوهرت از شهر برگشته یا نه قرار بود برای من مقداری وسایل تهیه کنه.
    با بلند شدن مریم، من هم بلند شدم وگفتم :اگه اجازه بدین منم همراه شما کمی اطراف روستا رو بگردم خیلی دلم برای مناظر اینجا تنگ شده.مادر گفت:
    - اول کمی استراحت کن بعد برو خیلی خسته ای مادر.
    - نه مامان جان حوصله ام سر رفته با دیدن دایی اینا تموم خستگیم در رفت.
    - شما جون بخواه دختر عمع ،حاضر شو بریم!
    مریم اول سری به شوهرش صابر که داشت ظرف ها شیر رو خالی می کرد زد،صابر هم با دیدن ما خوشحال شد و گفت:
    - خیلی خوب شد که تشریف آوردید آقا احمد از دوری پسرش کمی بدخلق شده اما با اومدن شما حتما سرحال می شه.
    مریم گفت:
    - آقا جون باهات کار داشت تو برو خونه منو شقایق همین اطراف هستیم تا یک ساعت دیگه برمی گردیم.
    هرچه مناظر روستا را نگاه می کردم بیشتر از دیدن آنها لذت می بردم و با خود فکر می کردم هر سال که می گذرد زادگاه مادر زیباتر می شود،از لحظه ورودم احساس آرامش عجیبی به من دست داده بود به همره مریم بر سر چشمه ای که آب آن از دل کوه بیرون می آمد رفتیم وقتی به تماشای آن ایستادیم بیشتر به عظمت و قدرت خدا پی بردم،کمی از آب چشمه نوشیدم که مریم گفت:
    - شقایق تو نامزد نداری؟منظورم اینه که قصد ازدواج نداری؟
    - فعلا که نه!
    - چرا؟
    - نمی دونم شاید هنوز کسی گوشاش دراز نشده!
    - خیلی هم دلشون بخواد،دختر به این خوشگلی صورت به این لپ گلی دیگه چی می خوان؟یه چیزی خیلی برام جالبه من کمتر دختر شهری رو دیدم که موهای به این بلندی داشته باشه و تازه خیلی ساده هم اونا رو ببافه ،هیچ می دونی موهای قشنگی داری؟
    با لبخند گفتم:پدرم خیلی دوست داشت موهام بلند باشه برای همین هیچ وقت کوتاشون نکردم فقط کمی پائینشون و برای اینکه موخوره نزنه کوتاه می کنم تازه موهای خودتم دست کمی از من نداره خیلی بلنده.
    - دخترای روستا اکثرا موهاشون بلنده تا وقتی ازدواج کنند تازه بعد از اون با اجازه شوهرشون می تونند اونا رو کوتاه کنند که این با غیرت مردای روستا جور در نمی آد.
    مریم زنی زیبا بود و چشمانش همرنگ دایی سبز بود اما زندگی در روستا باعث شده بود صورتش آفتاب سوخته شود.او عاشق شوهرش و پسرش بود و بیشتر اوقات پا به پای صابر در مزرعه کار می کرد.وقتی وفا و مهربانی زنان روستا را می دیدم آرزو می کردم ای کاش من هم در همین جمع به دنیا می آمدم و بزرگ می شدم تا هرگز زشتی ها و پلیدی های شهر را به چشم نمی دیدم چقدر مردم روستا ساده دل و پاک بودند.وقتی نور آفتاب به صورتم تابید با خود گفتم،خورشید واقعی اینجاست و چقدر ما با روشنایی فاصله داریم!
    تقریبا سه روز بود که در آن روستای خوش آب وهوا به سر می بردیم.آنروز صبح زود بلند شدم و دیدم که مریم به طرف طویله گاوها می رود،در حالیکه سطلی فلزی در دست داشت متوجه شدم که می خواهد شیر بدوشد من که شیر دوشیدن را از دایی آموخته بودم به طرفش رفتم و گفتم:منم می خوام کمکت کنم اجازه می دی؟
    با مهربانی گفت:
    - باشه من حرفی ندارم فقط مواظب خودت باش.
    من اولین گاو را انتخاب نمودم و به آرامی در کنارش نشستم و شروع به دوشیدن نمودم هردو سرگرم بودیم که من احساس نمودم چیزی شبیه لباس روی سرم افتاد و بعد صدایی که از پشت سرم گفت:
    - اول لباس منوبشور بعد گاوها رو بدوش.
    دستم از روی پستان گاو لغزید و پایین افتاد،آرام لباس را از روی صورتم پایین کشیدم و در حالیکه آنرا در دست داشتم بلند شدم و پشت سرم را نگاه کردم،مجید بود که به حالت طلبکار روبه رویم ایستاده بود.او که تازه مرا شناخته بود دستپاچه شد و من من کنان گفت:
    - من...من واقعا معذرت می خوام فکر کردم مریم ِ شرمنده دختر عمه خدای من چکار کردم؟
    مریم از پشت یکی از گاوها بیرون آمد و با دیدن لباس در دست من گفت:
    - ناراحت نشو شقایق جان این تازه یه چشمه از عادتهای بد این آقاست،هروقت از راه می رسه بدون سلام علیک می گه لباس منو بشور البته همیشه همین طور مؤدبانه!مجید تو خجالت نمی کشی ؟چطور شقایق رو با من اشتباه گرفتی؟
    مجید با شرمساری سرش را پایین انداخت و گفت:
    - لعنت به من،نکه اینجا تاریکه فقط از پشت موهاش رو دیدم و فکر کردم خودت هستی واقعا معذرت می خوام من نمی دونم چی باید بگم.
    مریم می خواست غرولند دیگری بر سرش بکند که من گفتم:اشکالی نداره حالا مگه چه اتفاقی افتاده؟رسیدن به خیر مجید آقا منم مثل خواهرت چه فرقی می کنه ،همین الان لباس رو براتون می شورم.
    او که تا آن زمان با زیرپوش رکابی روبه رویم ایستاده بود با سرعت لباس را از دستم قاپید و گفت:
    - نه ..نه نه . نه . اصلا کثیف نیست فقط می خواستم کمی سر به سر مریم بگذارم خواهش می کنم منو بیشتر از این شرمنده نکنین.
    مجید لباس رو بر تن کرد و سریع از ما دور شد،مریم لبخندی موذیانه زدو گفت:
    - تا اون باشه دیگه هوس اذیت کردن من به سرش نزنه بنازم حکمت خدارو!دلم خنک شد بیچاره اونقدر دستپاچه شد که یادش رفت به شما خوش آمد بگه،خوب شد برای تحول سال خودش رو رسوند آخه همیشه سال تحویل کنار هم بودیم آقا جون نگران بود نکنه عزیز دردونه اش امسال نتونه مرخصی بگیره و خودش رو به موقع برسونه الان حتما پدر وپسر همدیگرو در آغوش گرفتن و بعدش هم ساعتها با هم حرف می زنن.
    گفتم:مریم جون چرا اینقدر حساسیت نشون می دی نکنه حسودیت می شه؟آهی کشید و گفت:
    - با به دنیا اومدنش مادرم رو از دست دادم روزای اول که نوزادی بیشتر نبود دوست داشتم درست و حسابی کتکش بزنم چون اون باعث مرگ مادرم شده بود اصلا بهش نگاه نمی کردم اما وقتی مادر بزرگ اونو تو آغوشم گذاشت مهرش به دلم افتاد از آنروز به بعد با اینکه خودم هفت سال بیشتر نداشتم مثل پروانه دورش می چرخیدم اما هیچ کس زحمتهای منو نمی دید همه فقط به اون توجه می کردن خصوصا پدرم که انگار دیگه مریمی وجود نداشت با اینکه در حقم خیلی ظلم شد اما بازم خیلی دستش دارم.
    آن شب ساعت یازده سال تحویل شد و ما همگی بر سر سفره دایی بودیم و او زا لای قرآن مقداری پول بیرون آورد و به همه ما عیدی داد.مادر با گریه گفت:
    - جای عطا خالیه کاش اونم اینجا بود.مریم گفت:
    - زن عمو به خاطر وسواسی که داره حتی یه روز هم روستا رو تحمل نمی کنه عمو خودش تنهایی میاد و یه روزه بر می گرده.
    دایی احمد که ناراحت به نظر می رسید سکوت اختیار کرده بود و مغموم و متفکر به سفره خیره شده بود،مادر برای اینکه او را از این حال و هوا خارج کند گفت:
    - راستی احمد جان ماشاالله مجید دیگه برای خودش مردی شده دیگه همین روزا باید براش آستین بالا سزنی و عروس به خونه بیاری!
    مریم در حالیکه شیرینی به دهان می گذاشت گفت:
    - آقا مجید خودشون آستیناشون و بالا زدند مثل اینکه گلوشون پیش دختر مش یوسف گیر کرده.
    مجید چشم غره ای به او رفت اما مریم ادامه داد:
    - البته سروناز خانم قبلا به آقا مجید ما ابراز علاقه کردن!
    مجید با تشکر به مریم گفت:
    - بهتره به مردم بهتون نزنی.
    - بهتون؟پس اون کیه که لب چشمه با تو حرف می زنه؟اگه سروناز نیست پس لابد جن و پریه اونم جن و پری که درست شکل سروناز!
    مادر گفت :
    - این چشمه هم برای خودش حکایتی شده،همیشه شنونده و نظاره گر زمزمه های عاشقونه خیلی از عشاق بوده.
    دایی کتاب قرآن را بوسید و سرجایش گذاشت و گفت:
    - مثل اینکه خودتم یکی از اون عشاق بودی یادت رفته یکبار خودم زمانی که داشتی با علی خدابیامرز حرف می زدی مچت رو گرفتم.
    مادر سرش را پایین انداخت و آرام آرام اشک ریخت،می دانستم یاد آوری خاطرات گذشته قلبش را به درد آورده .مجید دستش را دور گردن مادرم انداخت و گفت:
    - عمه جان شما هم؟بابا ایول.
    مادر لبخندی زد و گفت:
    - من و علی آقا خیلی به هم علاقه داشتیم،اون یه بچه شهری بود و من یه دختر روستای.وقتی بهش گفتم ،من یه دختر روستایی ام فامیلت چی میگن؟تنها حرفش این بود که تو وقتی بیای تو فامیل ما با خوشگلیت دهن همشون بسته می شه !علی آقا تا روز مرگش از گل نازکتر بهم نگفت،خدا رحمتش کنه تو این دنیا که خیری ندید خدا تو اون دنیا بهش بده.






  9. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #16
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    قسمت هشتم-3
    فردای آنروز وقتی از خانه بیرون می آمدم،مجید را در حال سواری دیدم .وقتی مرا دید به تاخت نزدیکم شد و گفت:
    - صبح بخیر.
    - صبح شما هم بخیر خوش به حالتون که سواری بلدید.
    - اگه دوست داشته باشی می تونم سوارت کنم.
    - اما من که بلد نیستم.
    - خوب من یادتون می دم هیچ کس از اول سوارکار به دنیا نیومده و همه کم کم یاد گرفتن اگه شما هم علاقه داشته باشین من یادتون می دم.با کمک مجید سوار اسب شدم البته از او خواستم که افسار اسب را رها نکند چون کمی می ترسیدم و به همراه او در حالیکه افسار اسب را محکم گرفته بود راهی چمنزار شدیم.در بین راه از من پرسید:
    - شما تا کی اینجا می مونید؟
    - نمی دونم بستگی به نظر مادر داره آخه ما بی خبر اومدیم اینقدر از کاری که لیلی انجام داد ناراحت بودیم که حتی به اونم چیزی نگفتیم ولی فکر کنم چند روزی به شما زحمت بدیم.
    - اتفاقا ما خوشحال می شیم که پیشمون باشید فقط کاش من بیشتر مرخصی داشتم .هنوز حرفش تمام نشده بود که سر و کله سروناز دختر مش یوسف از دور نمایان شد وقتی به ما رسید نگاه غضبناکی به مجید انداخت و با طعنه گفت:
    - پس بگو چرا از وقتی اومدی به دیدنم نیومدی ،آقا دلشون پیش شهری ها گیر کرده خوبه حق هم داری این خانم خوشگله کجا من ساده بدبخت کجا؟
    مجید به سرعت گفت:
    - سروناز اصلا معلومه چی میگی بهتره زودتر از شقایق معذرت خواهی کنی.
    سروناز رویش را برگرداند و بدون اینکه کلامی بگوید راهش را کج کرد و گفت.مجید خواست به واسطه دلجویی از من حرف بزند که گفتم:ممکنه کمکم کنی تا پیاده شم.بعد از اینکه از اسب پیاده شدم روبرویش ایستادم و گفتم:آقا مجید برو دنبالش بعضی خانمها خیلی حساسند و این حساسیت خیلی زود سوء تفاهم براشون ایجاد می کنه بهتره براش توضیح بدی.
    - اما اون اصلا اجازه نمی ده کسی حرفی بزنه همیشه همین طوریه بهتره صبر کنم تا خودش برگرده.
    - مگه شما دوستش ندارین؟نذارید از همین الان با یه سوءتفاهم همه چیز خراب بشه و کدورت بینتون پیش بیاد خواهش می کنم برید دنبالش منم می خوام کمی پیاده روی کنم تو خونه می بینمتون خداحافظ!بعد پیاده راه منزل را در پیش گرفتم در حالیکه با خود می اندیشیدم زمانی که به تهران بازگشتیم باید به سراغ تنها عشق زندگیم بروم و دوست داشتن خود را به او ابراز کنم.باید به او می گفتم که چندین ساله عشق او را در نهان خانه قلبم پنهان کردم باید همه می فهمیدند که من هم عشقی پاک در سینه می پرورانم.
    وقتی مجید به خانه برگشت سرخوش و سرحال بودم با دیدنش متوجه شدم که سروناز خانم او را بخشیده است و هردو منتظر وصال یکدیگر هستند.بالاخره مرخصی مجید به پایان رسید و باید به پادگان بر می گشت طی این مدت سوارکاری را به من آموخته بود و من به خوبی اسب سواری می کردم .زمانی که آماده رفتن شده بود به نزد مادر آمد و گفت:
    - عمه جون با پدرم صحبت کردین؟
    - آره عزیزم!قول داده بعد از پایان سربازیت سروناز رو برات خواستگاری کنه.
    مجید درحالیکه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید مادر را غرق بوسه کرد و بعد از خداحافظی از همه راهی شد.
    دو روز بعد مادر به من اعلام کرد که برای رفتن آماده شویم حتی اصرار دایی هم فایده ای نداشت چون او نگران لیلی بود و به گفته خودش شب پیش خواب او را دیده بود.مادر در جواب اصرار دایی گفت:
    - احمد جان من یک مادرم،یک مادر هم نمی تونه تحت هیچ شریطی ناراحتی و رنج فرزندشو ببینه .من باید برم و ببینم تو این مدت چه بلایی سر خودش آورده دیشب تا صبح کابوس می دیدم.
    بیشتر از همه ما رضا از رفتن ناراحت بود چون در این چند روز با اسماعیل پسر مریم حسابی بازی کرده بودند،درحالیکه دامن مادر را گرفته بود با خواهش و اصرار گفت:
    - مامان جون تورو خدا یک ذره بیشتر بمونیم....
    - نه عزیزم!مگه نگفتی دلت برای آجی لیلی تنگ شده؟می خواهیم بریم پیش اون.
    - آجی لیلی که با ما قهره.
    - خوب می خوایم بریم باهاش آشتی کنیم.
    - آخ جون،آخ جون پس من عمو احسان و می بینم.
    مادر قطره اشکی را که از گوشه چشمانش روان شده بود پاک کردو گفت:
    - نه عزیزم دیگه عمو احسانی وجود نداره.
    - چرا؟
    - بعدا برات می گم عزیزم تو فقط زودتر حاضر شو که بریم وقتی اونجا رسیدیم آجی لیلی خودش همه چیزو برات می گه.
    - من می دونم که آقا سعید قراره شوهر آجی لیلی بشه من کهدوسش ندارم عمو احسان بهتره،اونو دوست دارم.
    وقتی عجز و ناتوانی را در چهره مادر خواندم،دست رضا را گرفتم و گفتم:خوشگل برو ببین اسماعیل کجاست؟و او را از مادر دور نمودم.
    دایی سینه ای صاف کرد و گفت:
    - بهتره دیگه غصه لیلی رو نخوری اونتصمیمش رو گرفته و خودش این مسیر و انتخاب کرده تو نمی تونستی اونواز این کار منع کنی.الانم با مخالفت با اون فقط بااعصاب خودت بازی می کنی پس خواهر خوبم بشین و فقط نگاه کن.مطمئنا یه روز متوجه اشتباهش می شه اما من امیدوارم خدا در هر شرایطی کمکش کنه .با بدرقه دایی،مریم و شوهرش ما سوار بر مینی بوس شده و روستا را ترک کردیم. ساعتها در راه بودیم تا به تهران رسیدیم با ورودمان دوباره موجهای غم به من هجوم آوردند با اینکه با خود عهد کرده بودم به این خودخوری پایان دهم و مرگ و شیون را برای خود یکی کنم اما باز ترس و دلهره اراده ام را سست کرده بود.مادر تلفنی احوال لیلی را از عمه گرفت و بعد از اطمینان از سلامتی او نفس راحتی کشید و گفت:
    - خدارو شکر حالش خوبه.
    یکی دو ساعت بعد از قطع تماس مادر و عمه،زمانی که سرگرم آب دادن به گلدانهای روی ایوان بودم زنگ خانه به صدا در آمد و باز هم مثل همیشه رضا دوان دوان خودش را به در حیاط رساند و آنرا باز نمود.لحظاتی بعد با خوشحالی خود را به من رساند و گفت:
    - اجی لیلی اومده.
    وقتی برگشتم لیلی را در حیاط حاضر دیدم البته تنها نبود سعید هم او را همراهی می کرد،آبپاش توی دستم ثابت مانده بود و مانند انسانی بی روح نظاره گر آن دو بودم.همانطور که از پله ها بالا می آمدند ،لیلی جلو آمد و گفت:
    - کو سلامت؟به وقتش که خوب زبون در می آری اما حالا انگار زبونتو گربه خورده بلد نیستی بگی خوش آمدید سال نو مبارک؟
    وقتی دید هاج و واج نگاهش می کنم مرا در آغوش گرفت و گفت:
    - سال نو مبارک دلم برات خیلی تنگ شده بود.
    صدایی سعید را شنیدم که گفت:
    - تعارف نمی کنی بیایم داخل دختر عمو؟
    سعی کردم بر خود مسلط شوم و به آرامی گفتم:بفرمایید!سال نو شما هم مبارک.لیلی زودتر وارد ساختمان شد و سعید پشت سر او زمانی که از جلویم رد می شد با کنایه گفت:
    - عجب خوش آمد گویی مختصر و مفیدی!
    لبم را به دندان گزیدم تا صدایم در نیاید،وقتی پشت سرشان وارد شدم دیدم لیلی خودش را در آغوش مادر انداخته و مانند ابر بهار اشک می ریزد.انگار گریه اش دل مادر را به رحم آورد چون شروع به نوازش کردن او نمود.وقتی متوجه سعید شد لیلی را از آغوش خود جدا کرد و به او خیره شد.سعید جلو آمد و گفت:
    - می دونم دل پردردی ازمن دارید اما باور کنید چاره ای جز این نداشتم عشق است و چشمهایش به روی همه چیز بسته.خواهش می کنم مارو ببخشید و بذارین از نعمت یک خانواده خوب بهره مند باشیم .به شما قول می دم لیلی رو خوشبخت کنم و یه زندگی ایده آلی براش فراهم کنم.با اجازه شما من و لیلی چند روزیه که به عقد هم در آمدیم.سعید خم شد تا دستان مادر راببوسد اما او نگذاشت و با صدایی بغض آلود گفت:
    - امیدوارم به قولت وفا کنی.اون به خاطر تو دست از زندگیش شسته و خیلی از حرفهای فامیل رو به جون خریده.
    مادر که همه چیز رو تمام شده می دانست مبل را عصای دست خود کرده بود تا از زمین خوردنش جلوگیری کنه ،آرام روی اولین مبل نشست و من به آشپزخانه پناه بردم.در حالیکه بساط چای را آماده می ساختم اشک نیز از چشمانم سرازیرشده بود ،نه به خاطر دیدن لحظه وصال مادر و فرزند و آشتی کردن آنها بلکه جای احسان را در کنار لیلی خالی می دیدم و به سعید به دید یک غاصب نگاه می کردم و هنوز نمی توانستم او را به دید یک داماد ببینم،به یاد خوابی افتادم که قبل از ورود او به ایران دیده بودم از یاد آوری آن لرزه بر انداممم افتاد و زیر لب گفتم :حقا که گرگی بیش نیستی!
    - داری زیر لب با خودت چی می گی؟
    برگشتم و بدون هیچ کلامی به خواهرم نگریستم.
    - این طوری نگام نکن شقایق گناه که نکردم ،من عاشقم هیچ می فهمی چی میگم؟نه تو هنوز درک نمی کنی من این چند سال چی کشیدم.ما که به غیر از همدیگه کسی رو نداریم اگه قرار باشه تو هم با من سرسنگین باشی پس من به کی دل خوش کنم؟حالا بخند ببینم،خیلی وقته دلم برای خنده هات تنگ شده!به زور لبخندی زدم که درجواب گفت:
    - نه نشد این خنده مصنوعی بود تو هر وقت از ته دل می خندی چشمات با لبات باهم می خندن.
    دوباره به رویش لبخند زدم و گفتم:خوشحالم که برگشتی منم دلم برات تنگ شده بود.خواستم سینی چای را ببرم که از دستم گرفت و گفت:
    - من می برم.
    با ظرفی میوه و چند بشقاب وارد سالن شدم و سعید را در حال هدیه دادن بسته ای به مادر دیدم،وقتی مادر آنرا گشود انگشتری با نگین فیروزه داخل آن بود.با تشکر گفت:
    - چرا زحمت کشیدین؟
    - قابل زن عمو و مادر خانم گلم رو نداره.
    مثل اینکه سعید قصد داشت با زبان چرب و نرمش که ارثیه پدر ومادرش بود دل مادر را به دست آورد،دو بسته دیگرهم روی میز گذاشت و گفت:
    - قابل خواهر خانم و برادر خان عزیزم را نداره.بدون اینکه بسته را بردارم فقط به گفتن ممنون،زحمت کشیدید اکتفا کردم.لیلی رضا را صدا کرد و هدیه او را که کیف مدرسه زیبایی بود به دستش داد.بعد هدیه مرا از روی میز برداشت و گفت:
    - نمی خوای بازکنی؟خوب بذار من برات بازش کنم!کاغذ کادو را به سرعت باز کرد و بلوز آبی نفتی زیبایی را بیرون آورد و جلویم گرفت وگفت:
    - دوسش داری؟
    - آره!خیلی قشنگه از هردوتون ممنونم!
    لیلی گفت:
    - سغید یک آپارتمان کوچک خریده و چند روزیه که اونجا ساکن شدیم تصمیم گرفتیم فردا شب یه مهمونی کوچک بگیریم و همه فامیل نزدیک رو دعوت کنیم شماهم در زمره اولین نفرات دعوت شده هستین.
    مادر با اکراه موافقت خود را اعلام کردانگار دریافته بود که دیگر چاره ای ندارد و باید سعید را به عنوان داماد قبول کند و در این میان رو ترش کردن هیچ گره ای از این مشکل را باز نخواهد کرد.لیلی و سعید خیلی زود خداحافظی کردند و رفتند که مشغول فراهم کردن باط مهمانی که به افتخار به هم رسیدنشان برگزار می کردند بشوند.
    فردای آنروز با اینکه حال و روز خوشی نداشتم تصمیم گرفتم برای عید مبارکی به دیدن ماهرخ بروم چیزی به اتمام تعطیلات نمانده بود و من باید هر طور بود به این آشفتگی خیال پایان می دادم بعد از اینکه تماسم را با ماهرخ قطع نمودم به مادر اطلاع دادم و حاضر شدم که به منزل آنها بروم.بعد از خداحافظی با مادر یواشکی منزل را ترک نمودم چون می دانستم اگر رضا متوجه شود که می خواهم به دیدن ماهرخ و نادر بروم می خواهد همراهم بیاید و من اصلا حوصله نداشتم.منزل آنها طبقه سوم یک مجتمع مسکونی بود وقتی دوستم در را به رویم گشود با خوشحالی مرا در آغوش گرفت و با رویی گشاده گفت:
    - خوش آمدی پارسال دوست ،امسال آشنا!
    - باز که شروع کردی به متلک پروندن!صدای نادر بود که از پشت سر ماهرخ به گوش می رسید جلو رفتم و به او گفتم:سلام ،سال نو مبارک!
    - سلام سال نو شما هم مبارک خواهش می کنم بفرمایید،خیلی خوش آمدید.
    بعد از اینکه در کنار ماهرخ جای گرفتم از خلوت بودن خانه تعجب کردم و گفتم:پس پدر و مادرت کجان؟
    - رفتن شهرستان پیش پدر بزرگ و مادربزرگم،مثل اینکه مادربزرگکمی ناخوش احوال بود راستش قرار بود من هم برم اما پشیمون شدم.
    نادر گفت:
    - در واقع ایشون پاسوز من شدن،چون کار داشتم و نمی تونستم با اونا برم.
    - اصلا این طور نیست من خودم حال وحوصله نداشتم.
    - ای دروغگو تو همیشه به فکر اون پیرمردو پیرزنی.
    بعد از گذشت مدتی ماهرخ رشته سخن را در دست گرفت و یک ریز حرف زد با تعریف جوک و شوخی هایی که م یکرد باعث خنده منو نادر شده بود.در میان خنده هایم انگار همه چیز به یکباره به یادم آمدو خنده روی لبهایم ماسید،ساکت شدم و در خود فرو رفتم.نادر درحالیکه یک سیب را ماهرانه پوست می گرفت گفت:
    - ماهرخ جان اجازه بده دوستت هم حرف بزنه تو چقدر پر حرفی می کنی1
    ماهرخ با خنده گفت:
    - شقایق مثل همیشه شنونده خوبیه،کم حرف بود کم حرف تر هم شده.
    در دل گفتم :خدایا آیا روزی می رسد که من هک به این آشفتگی خیالم پایان دهم.ناخودآگاه آهی از سینه ام خارج شد که در پی آن نادر گفت:
    - شقایق خانم نهان کردن احساسات اصلا چیز خوبی نیست و باعث می شه انسان از درون نابود بشه وقتی به خودت می آیی که دیگه چیزی ازت باقی نمونده جز یک پوسته خالی نمی دونم چه کسی و چگونه تونسته قلب زیباتون و تسخیر کنه اما احساس می کنم تصمیم به عملی گرفتین که بر سر دوراهی گیر افتادین درسته؟
    آرام گفتم:در زندگی من یک راه بیشتر وجود نداره فقط توی این راه ترسی شدید به من غلبه کرده،از اطرافیانم می ترسم حتی از....
    کلامم را خوردم،نادر گفت:
    - حتی از اون هم می ترسید درسته؟می ترسید قبولتون نکنه؟
    با سکوت به او فهماندم که درست می گوید و او در ادامه سخنش گفت:
    - برای رسیدن به عشق باید پا به آنطرف ترس گذاشت چون این طرف هیچی نیست جز فاصله و حصار تنهایی پس به تصمیم خودت شک نکن و با اراده ای مصمم به طرف هرچی می خوای برو با شناختی که از شما پیدا کردم می دونم به گناه آلوده نمی شین. شما دختر پاکی هستین و دنبال چیزی هستین که خدای بزرگ اونو پاک و مقدس آفریده و بنده هاش و امر به ازدواج کرد.خیلی وقته احساسم می گه سختی ها زیادی در راه عشق می کشید اما بالاخره عاقبت خوبی دارن پس هرگز تسلیم نشو.ماهرخ گفت:
    - داداش طوری حرف می زنی که انگار غیبگو هستی و پی به مکنومات قلبی دوست ما بردی!
    - فقط خداست که از آینده خبر داره من فقط احساس می کنم نمی دونم چطوری اما خدا یه حس قوی به من داده البته خدا هرچی که بخواد همون می شه و اونه که روی پیشونی آدما تقدیرشون رو رقم زده و ما بنده ها هیچ کاره ایم.مگه نشنیدی که می گن،به نام خدای عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب .از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به درآید.
    حرفهای زیبای نادر تاثیر زیادی در من گذاشت و باعث شد دل و جراتم زیاد شود.زمانی که خواستم خداحافظی کنم ،نادر گفت:
    - تصمیم درستی گرفتید مطمئن باشید خدا کمکتون می کنه.
    گاهی می اندیشیدم برادر دوستم بیش از آنچه می گوید می داند اما خودش همیشه منکر آن می شد.زمانی که به خانه رسیدم با تضرع و التماس از مادر خواهش کردم از رفتن به مهمانی خواهرم مرا معاف کند.ولی او د رجواب گفت:
    - ممکنه دیگران فکر کنند نیامدنت از روی حسادتِ!گفتم گه حرف هیچکس برام مهم نیست از حالا به بعد باید بتونم با زخم زبون دیگران کنار بیام.با تعجب گفت:
    - منظورت چیه؟
    - هیچی همین طوری گفتم!به هر حال از قول من معذرت خواهی کنید و بگید حالش خوب نبوده1
    دستش را روی پیشانیم گذاشت و گفت:
    - تو تب داری و رنگتم پریده می خوا منم نرم و کنارت بمونم اصلا بهتره آماده شی بریم دکتر.
    - نه مادر من مشکلی ندارم اگه یه کم استراحت کنم حالم خوب میشه.
    راست می گفت تب داشتم اما نه تبی معمولی،به قول معروف تب عشق بود که برای فردا لحظه شماری می کرد و نمی دانست عاقبت این عشق آیا به نافرجامی خواهد کشید یا بالعکس زیبا و فرجام دار خواهد شد.آنشب به مهمانی خواهرم نرفتم و یک قرص آرامبخش خوردم وبا حالی منقلب به رختخواب خزیدم در حالیکه زیر لب زمزمه می کردم شب بخیر ای عزیزتر از جانم،شب بخیر ای مهربان ،فردا خواهم آمد به سویت. نمی دانم کی به خواب رفته بودم که حتی متوجه آمدن مادر و رضا نشده بودم.وقتی چشم گشودم صبح شده بود با عجله نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:ای وای دیر شد.وقتی از اتاقم بیرون آمدم به طرف آشپزخانه رفتم فمادر در حال آماده کردن صبحانه بود با تنی خسته و خواب آلود گفتم :سلام صبح بخیر.
    - سلام عزیزم برو دست و صورتت و بشور وبیا صبحانه بخور بیدارت نکردم چون به خواب نازی فرو رفته بودی با خود گفتم امروز روز اول بازگشایی دبیرستان فکر نمی کنم مشکلی باشه اگه امروز نری سرکلاس.
    - نه مامان جان حتما باید برم لطفا برام یه ساندویچ درست کنید تو راه می خورم ،من می رم حاضر بشم.
    زمانی که خواستم خانه راترک کنم فکری به ذهنم رسید و گفتم:
    - مامان جان من برای نهار نمی ام اگه اشکالی نداشته باشه می خوام به منزل یکی از دوستانم برم.
    - اشکالی نداره فقط سعی کن زود برگردی.
    یک سلام نظامی دادم و گفتم:به چشم قربان.
    - چیه ؟سرحالی؟
    صورت مادرم را بوسیدم و از او دور شدم.در راه یادم افتاد که در مورد مهمانی لیل وسعید هیچ از او سوال نکردم از خودمتعجب نمودم که چقدر خواهرم برایم بی اهمیت شده بود و من دیگر به او فکر نمی کردم خیالات وتصورات ذهن من در جای دیگر دودو می زد.
    برای اولین بار به مادرم ردوغ گفته بودم و می دانستم که این آخرین دروغ نیست.شنیدم که خانم میرزایی دبیر ادبیات فارسی به مرخصی رفته و آقای سماعی جایگزین اوشده است،زمانی که سر کلاس آمد ماهرخ نگاهی به سرتا پایش انداخت و یواشکی در گوشم گفت:
    - دماغش تو آفسایده!
    به زور جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:شد یکی سر کلاس ما بیاد و تو براش عیب نتراشی؟
    - خوب تقصیر من چیه؟دماغش زودتر از خودش وارد کلاس شد!
    - خجالت بکش زشته اینقدر پشت سر مردم حرف نزن!
    ناگهان صدای استاد سماعی ما را به خود آورد که گفت:
    - خانمها مثل اینکه درد ودل زیاد دارید اگه این چهاردهروز براتون چهارده سال شده می تونید تشریف ببرید بیرون و تا دلتون می خواد با هم حرف بزنید.
    من ساکت شدم و سرم را پایین انداختم اما ماهرخ که مثل همیشه حاضر جواب بود گفت:
    - ببخشید استاد صحبت از توپ و آفساید بود.
    با آرنج به پهلویش زدم که بلکه بیشتر از این آبرو ریزی نکند .آقای سماعی گفت:
    - عجب پس خانمها فوتبالیس هم هستین!
    بعد دفتر کلاس را گشود و گفت:
    - لطفا خودتون رو معرفی کنید.
    ماهرخ زودتر از من بلند شد و گفت:
    - ماهرخ توابی.
    - منم،شقایق اقبالی!
    آقای سماعی عینکش را روی بینی جابه جا کرد و گفت:
    - هر دوتون جزشاگردای ممتاز هستین خصوصا شما خانم اقبالی توی دفتر کلاس بهترین نمرات رو داری پس بهتره اخلاقتون رو هم درست کنید چون کلاس من جای شوخی و مسخره بازی نیست حیفه که بخواین با من شروع بدی داشته باشین.
    حسابی خجالت زده شده بودم از اینکه در اولین جلسه کلاس به واسطه ماهرخ که همیشه لودگی و مسخره بازی در می آورد من هم دختری لوس و مسخره جلوه داده شوم در حالیکه اصلا با روحیه ام سازگار نبود و همه دوستانم هم می دانستند که من چوب خوشمزگیهای ماهرخ را می خوردم و همیشه در برابر اعتراضم با یک ببخشید دهن مرا می بست.
    بعد از تعطیل شدن دبیرستان به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم تا خودم را هرچه زودتر به معبودم برسانم ،معبودی که سالها برایم دست نیافتنی بود و فقط به دیدنش دل خوش بودم و حالا سرنوشت او رااز عشقش جدا کرده بود و من می رفتم که راز درونم را برایش آشکار سازم در حالیکه اضطرب و تشویش سراسر وجودم را فراگرفته بود .چندین بار خواستم برگردم اما به خودم تشر زدم که به راه خودت ادامه بده.مگه خودش نبود که بهت گفت ،نباید خودتو آزار بدی باید برای کسی درد دل کنی تا عقده هات خالی بشه.آنروز خبر نداشت کسی که سالها دل در گرو عشقش سپرده ام و روز به روز به آن عشق افزون می شود خود اوست!.......



  11. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #17
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    داخل متن یک قسمتی از کلمه به شکلک تبدیل شده اون کلمه (دیگه)است
    sorry
    اشتباه تایپی!

  13. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #18
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    11

    قسمت نهم-1
    وقتی به پشت در باغ رسیدم با دستانی لرزان زنگ را فشردم و صدای مرجان را شنیدم که گفت:کیه؟
    می دانستم روی صفحه مانیتور چهره ام را می بیند بنابراین گفتم:
    - اگه ممکنه به آقای مظاهر اطلاع بدید اومدم ایشون رو ببینم.
    با لحنی سرد پاسخ داد:
    - اگه ممکنه چند لحظه صبر کنید.بعد از دقایقی در باغ گشوده شد .وقتی قدم به درون باغ گذاشتم بابا علی به استقبالم آمد و گفت:
    - به به یار آمد و بوی عنبر آورد!کجایی تو دخترم ؟
    - سلام بابا علی!
    - سلام دخترم خوب مارو فراموش کردی خوش آمدی،اصلا باورم نمی شد وقتی مرجان منو صدا کرد و گفت که شما آمدید خیلی خوشحال شدم!
    - شما لطف دارین ،آقا حالشون چطوره؟بابا علی سری تکون داد وگفت:
    - چی بگم شقایق خانم بعد از رفتن خانم انگار این خونه هم طلسم شده دیگه هیچ جنبنده ای پا به این خونه نذاشته یعنی آقا قدغن کردن که ما،درو به روی کسی به غیر از پدر و مادر و خواهرشون باز کنیم اما مثل اینکه به شما اجازه ورود دادند شاید هم خدا خواست تا طلسم این خونه با ورود شما شکسته بشه.آقا که هیچ حرفی نزدند فقط گفتن که این خونه دیگه خانمی نداره لااقل شما بگین چه اتفاقی افتاده که این طوری آقا رو زیرورو کرد این باغ که همیشه پر از مهمان بود الان چند ماهه که سوت و کورشده. به نزدیک ورودی ساختمان رسیده بودیم که بابا علی دوباره گفت:
    - آقا خیلی عوض شدن دیگه اون آقای همیشگی نیستن!لبخندی به رویش پاشیدم و گفتم :نگران نباش انشاا... همه چیز درست می شه غصه نخور بابا علی !و بعد وارد ساختمان شدم.در بدو ورودم با بی بی جان،مرجان و خاتون که در کنار هم ایستاده بودند و با تعجب مرا می نگریستند مواجه شدم تنها کسی که جلو آمد و در آغوشم گرفت بی بی جان بود بقیه فقط سلام کردند بدون هیچ سوال و پرسشی انگار ترس بر همه مستولی شده بود!مرجان با آرامی گفت:
    - آقا گفتند شما رو راهنمایی کنم به سالن پذیرایی ایشان هم الان می آن،بفرمایید.
    وقتی داخل آن سالن بزرگ و زیبا شدم آنقدر درونم اشوب به پا بود که نتوانستم بنشینم بنابراین خود را سرگرم نگاه کردن به اطرافم کردم سالن پر بود از تابلو های نفیس و گران قیمت که اکثرا مینیاتور بودند می دانستم که احسان به مینیاتور علاقه خاص دارد و همیشه زیباترین آنها را خریداری می کند.روبروی بزرگ ترین تابلو ایستادم قبلا هم انرا دیده بودم و علاقه زیادی به این تابلو داشتم ،زنی بود به شکل فرشته ای بالدار که چندین مرد در مقابل او زانو زده بودند .آنقدر محو تابلو شده بودم که ورودش را احساس نکردم فقط صدایش را شنیدم که گفت:
    - تابلوی زیبائیه درسته؟
    برگشتم به طرفش و با دیدنش یکه خوردم خدایا یعنی این خود احسان بود که در مقابلم ایستاده بود چقدر تغییر کرده بود مردی که انقدر تمیز و مرتب بود که حتی من یکبار هم با ریش نتراشیده او را ندیده بودم حالا ریشهایش آنقدر بلند شده بود که از چانه اش آویزان بودند موهایش هم کاملا روی پیشانیش را فرا گرفته بود فقط از روی چشمان درشت و سیاهش می شد او را تشخیص داد با اینکه موهایش شانه کرده و هنوز لباسهایش تمیز بودند اما قیافه اش 180 درجه تغییر یافته بود .هنوز هم زیر نگاههای موشکافانه و جذابش دوام نمی آوردم سرم را به زیر انداختم و گفتم:سلام آقا احسان.
    - سلام!فکر نمی کردم یک روز دوباره ببینمت حالت چطوره؟
    - خوبم ممنون شما چطورید؟
    اشاره ای به خودش کرد و گفت:
    - از این بهتر نمی شم.بعد به تابلو نزدیک شد و ادامه داد:این تابلو فقط یه رویاست زنان هیچ وقت فرشته نمی شن اونا فقط زن هستن با دنیایی ناشناخته که هیچ مردی نمی تونه اونا رو بشناسه!
    با حرفهایش پتکی آهنین بر سرم زد من که آمده بودم همه چیز را برایش فاش کنم ناگهان پشیمان شدم و تصمیم گرفتم لب فرو ببندم و مثل همیشه ساکت شوم،می ترسیدم مرا هم متهم کند به اینکه هیچ تفاوتی با خواهرم ندارم.
    - اومدی اینجا که مثل همیشه ساکت باشی یا اینکه واقعا برای دیدن من آمدی؟
    آرام گفتم:برای دیدن شما اومدم اما راستش شوکه شدم چون شما خیلی تغییر کردین ،هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز شما رو به این شکل ببینم .لبخند تلخی زدو گفت:
    - عجب پس انتظار نداشتی منو توی این وضعیت رقت بار ببینی؟حتما الان دلت برام می سوزه؟
    با اشکی که درون چشمانم حلقه زده شده بود نگاهش کردم و گفتم:من چه گناهی کردم که دوست دارید با حرفاتون آزارم بدین.
    - هیچ فقط منظورتون رو از اومدن به اینجا نمی فهمم!
    - من نمی دونستم که با آمدنم شما رو ناراحت می کنم ببخشید که مزاحم شدم خداحافظ.
    وقتی خواستم دستگیره را بچرخانم به طرفم چرخید و با صدایی تحکم آمیز گفت:
    - بیا بشین ،من یا هیچ وقت کسی رو به خونم راه نمی دم یا اگه راه دادم هرگز اونو بیرون نمی کنم.تو نه مزاحمی نه باعث ناراحتی من شدی تازه خوشحال هم شدم.بیا برام تعریف کن ببینم مادر حالش چطوره؟رضا هنوز از من یاد می کنه؟برگشتم و درست روبرویش نشستم باز هم داشتم زیر نگاهش خرد می شدم نمی دانستم از کجا باید شروع کنم و علت آمدنم را چه چیزی توصیف کنم،گفتم:مادر و رضا حالشون خوبه اونا اطلاع ندارن که من به دیدن شما آمدم این چند ماه خیلی با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم.راستش می ترسیدم بیام و شما منو به خونتون راه ندین اما بعد با خودم گفتم ،مرگ یکبار شیون هم یکبار.در مورد رضا هم باید بگم همیشه اسم عمو احسان سر زبونشه ما همگی به یادتون هستیم.
    نگاه سوزنده اش را به من دوخت و گفت:
    - یعنی باور کنم من براتون مهم بودم پس بیخود نبود که شما رو مثل المیرا دوست داشتم پس مهر خواهر و برادری شما رو اینجا کشوند به هر حال ممنون از اینکه به یادم بودین من هیچ وقت شما و مادر جان رو مقصر نمی دونم این سرنوشت من بود.
    از شنیدن نام خواهر یکه خوردم انگار ظرف آب سردی روی تمام احساساتم ریختند و تمامی حرفهایی که اماده کرده بودم که به او بگویم فراموش شدند من چطور می توانستم دوست داشتن و عشق خود را ابراز کنم در صورتیکه او مرا خواهر خود می خواند وقتی سکوتم را دید بی ملاحظه گفت:
    - حال شوهر خواهر جدیدتون چطوره؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:شماهمه چیزو می دونید؟تلخ و گزنده جواب داد:
    - خیلی وقته که از همه چیز با اطلاعم البته تا قبل از تقاضای طلاق فکر نمی کردم بخواد با سعید ازدواج کنه چون همیشه از خانواده عموت به بدی یاد می کرد اما حالا فهمیدم که اون هیچ وقت نتونست عشقشو فراموش کنه و این چند سال فقط منو به بازی گرفت.
    آه حسرتی کشید و گفت:
    - کاش زودتر از این متوجه می شدم ،چقدر احمق بودم که چندین سال خودمو با خیال عشقش سرگرم کردم.
    گفتم:من هنوز نتونستم به خودم بقبولانم که او دامادمون شده !
    - شاید به خاطر اینکه فکر می کردین یه روز خودتون همسر اون میشین!
    - باور کنید من هیچ علاقه ای به او نداشتم شما اشتباه می کنید.
    - ممکنه چون من حتی نتونستم همسر خودمو بشناسم چه برسه به شما من روانشناسیم خیلی ضعیفه!
    برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم:چقدر شما تغییر کردین.
    - چطور؟خیلی بد قیافه شدم،البته فکر نکنین که تو موهام شپش لونه کرده من هر روز حمام می کنم.
    - راستش هیچ وقت شمارو با ریش و موی بلند ندیده بودم اما صادقانه بگم حتی اینطور هم قیافه تون جذابه!
    - جدا؟پس به خودم امیدوار باشم چون تا حالا فکر می کردم شبیه جنگلیها شدم و هر کس مراببیند حالش از من بهم می خورد.
    سکوت کردم او هم همین طور در حالیکه موشکافانه مرا نگاه می کرد انگار می خواست از راز درونم آگاه شود اما نمی توانست منتظر بود خودم لب به سخن بگشایم،می دانستم او هرگز در ذهنش نمی گنجد که من قصد داشتم اعتراف عشق و دلدادگی در مورد او کنم.
    تقه ای به در زده شد و بعد خاتون با سینی قهوه وارد شد همین طور مرجان با ظرف میوه و شیرینی،خاتون با همان چشمان ریزش لحظه ای چشم از من برنمی داشت احسان گفت:
    - بذارید روی میز وبرید خودم پذیرایی می کنم.وقتی آن دو از سالن بیرون رفتند احسان فنجان قهوه را برداشت و گفت:
    - نگران نباش طبعت به یادم مونده مطمئن باش قهوه تلخ به خوردت نمی دم،مثل همیشه همراه با شکر و شیر درسته؟
    - بله متشکرم.بعد در دل گفتم خدایا تو برای هر کسی قسمتی رقم زده ای اگر قسمت و نصیبم کس دیگری است تورو به خداوندی خودت اونو با احسان معاوضه کن !خدایا بهم قدرت بده تا بتونم حقیقتو بهش بگم.وقتی داشتم فنجان قهوه را از دستش می گرفتم لرزش دستانم انقدر تابلو بود که متوجه شد و گفت:
    - چرا اضطراب داری نکنه از من می ترسی؟اوه فراموش کرده بودم تازگیها شکل لولو شدم.
    لبخندی تصنعی زدم و گفتم:از شما نمی ترسم اما نمی دونم چرا اینطوری شدم باید زودتر برگردم چون ممکنه مامان نگرانم بشه آخه گفتم که میخوام به منزل یکی از دوستانم برم اگه می گفتم که می خوام بیام اینجا حتما مانع می شد به همین خاطر مجبور شدم که دروغ بگم.
    - شما دروغ نگفتین چون من هنوز هم دوست و برادر شما هستم.هر کاری داشتی به من بگو مطمئن باش در هر شرایطی کمکت می کنم .من همیشه تورو دختری مهربان و دلسوز دیدم و برات ارزش زیادی قائلم،پس هیچ وقت شرمنده نباش چون تو مقصر نبودی.دوست دارم تو هم منو همون احسان قبلی بدونی .هر دو شروع به خوردن قهوه نمودیم و من متوجه زیر چشمی نگاه کردنش شدم دیگر طاقت نگاههایش را نداشتم بلند شدم و گفتم:اگه اجازه بدین دیگه مرخص می شم.
    - کجا با این عجله تو که تازه اومدی بهتره بمونی ناهار و با هم بخوریم.
    - متشکرم!آمده بودم فقط شما رو ببینم باور کنید جاتون تو خونه خیلی خالیه همیشه رفتار و کردارتون جلوی چشممه و خیلی سخته که بتونم فراموشتون کنم.
    لحظه ای ساکت شدم تمام بدنم گر گرفته بود و مطمئن بودم گونه ام سرخ شده آتشی به جانم افتاده بود که خاموشی نداشت.زبانم قاصر بود ،واقعا دیگر نمی توانستم حرفم را ادامه بدهم.او که سکوتم را دید گفت:
    - ممنون که نگرانم شدی راستی اوضاع زبان انگلیسیت چطوره؟پیشرفت داشتی یا نه ؟
    - خیلی بد!پیشرفت که نکردم هیچ بدتر هم شدم،من فقط به درس دادن خودتون عادت کردم و دیگه حرف هیچ دبیر زبانی تو مغزم فرو نمی ره،هر چی درس می ده من فقط نگاه می کنم اما حواسم جای دیگه ای!
    خندید و گفت:
    - اگه اینطوره حاضرم هنوز معلمتون باقی بمونم و مثل گذشته زبان انگلیسی رو براتون راحت و آسان کنم.
    بدون تعارف و با خوشحالی گفتم :البته اگر مزاحم نیستم.نمی خوام خلوت شما رو به هم بزنم.
    - من برای خودم خلوت نساختم فقط کمی تغییر کردم که خودم هم قبول دارم و دوست دارم نا زمانی که همه چیز رو فراموش می کنم همین طور باقی بمونم.من طبق روال همیشه به شرکت می رم و بر میگردم شما می تونید جمعه ها به اینجا بیاین تا اگر مشکلی داشتید کمکتون کنم.
    با شادی گفتم:چه قدر خوب،البته پرویی منو ببخشید ولی من به درس دادن شما احتیاج دارم پس جمعه حتما به اینجا می ام.
    - خوشحال می شم ،می تونید رضا رو هم با خودتون بیارید.
    - نه رضا نه،اون هنوز زبانش چفت و بس نداره و همه چیز رو به مادر می گه و می دونم که اون مخالفت می کنه برای همین چیزی به اون نگفتم.تبسم شیرینی کردوگفت:
    - هر طور میلتونه.
    از او خداحافظی نمودم و در برابر دیدگان متحیر خدمتکاران باغ را ترک کردم در حالیکه خوشحال بودم به بهانه یادگیری زبان انگلیسی می توانستم او را ملاقات کنم.
    از آنروز به بعد تا یک ماه هر جمعه به دیدن احسان می رفتم نا او اشکالات مرا در زبان انگلیسی حل کند البته گاهی اوقات هیچ مشکلی در این درس نداشتم اما دیگر قلبم از آن خودم نبود و هر هفته انتظار رسیدن جمعه را می کشیدم،به مادر گفته بودم در دبیرتان کلاس فوق العاده داریم و او هم که هرگز از من دروغ نشنیده بود حرفم را باور کرده بود. طی این مدت فقط یکبار به منزل خواهرم رفتم و انهم زمانی بود که سعید به ما اطلاع داد لیلی حالش خوب نیست وقتی با عجله به آنجا رفتیم او را زیر سرم دیدیم.میترا با دیدن نگرانی مادر گفت:
    - چیز مهمی نیست زن عمو دکتر گفته که تا چهار ماه این ویار ادامه داره.
    مادر که تازه متوجه قضایا شده بود گفت:
    - به این زودی؟اصلا فکرش رو هم نمی کردم.زن عمو با طعنه گفت:
    - زیاد هم زود نیست فراموش کردید که لیلی خانم پنج سال هم با شوهر سابقش زندگی کرده و بچه دار نشده؟خوب ما حق داریم زودتر نوهء خودمون رو ببینیمپ1صورت مادر از فرط ناراحتی قرمز شده بود اما خود را کنترل کرد و سخنی بر زبان نیاورد،سعید با عصبانیت گفت:
    - ممکنه اینقدر حرفهای صد تا یه غاز نزنید با همین چرندیات و اخلاق بدتون باعث شدین چند سال من و لیلی از هم دور باشیم ولی من به لیلی قول دادم که اگه بخواین مثل گذشته آزارش بدین اونو بردارم و به ژاپن برگردم.
    زن عمو که تهدید سعید را جدی تلقی نمود گفت:
    - من که چیزی نگفتم ما همه خوشحالیم که داریم نوه دار می شیم و همه لیلی رودوست داریم.
    وقتی به منزل بازگشتیم ،رضا با ذوق گفت:
    - آجی من دارم دایی می شم.
    - آره عزیزم یه دایی کوچولو.
    - خدا کنه پسر باشه تا با من بازی کنه،من تمام اسباب بازیهامو برای اون نگه می دارم .پس کی می آد؟
    - هنوز خیلی مونده عزیزم باید نه ماه صبر کنیم.
    مادر رضا را غرق بوسه ساخت و گفت:
    - پسرک ساده من،کاش آدمیزاد همیشه بچه باقی می موند بدون هیچگونه نیرنگ و ریایی اما افسوس هرچی بزرگتر می شه می فهمه برای ادامه زندگی باید همرنگ جماعت بشه.
    - اما من این فرضیه رو هیچ وقت قبول ندارم،هر کس باید به خاطر خودش زندگی کنه چون به من ثابت شده اگر بخواهی به خاطر دیگران به زندگی ادامه بدی مجبور می شی مردگی کنی نه زندگی.خداوند می گه من به شما بهترین نعمت ها رو دادم تا از زندگی لذت ببرید اما گناه نکنید.مادر آهی کشید و گفت:
    - تو هنوز سردی و گرمی روز گار به تنت نخورده تا درک کنی که من چی می گم اما هر روز از خدا می خوام که خوشبخت بشی.لیلی با جدایی از احسان چندین سال منو پیرتر کرد!شنیدی که امروز چطور اولین متلک خودشون و بارم کردن،باز جای شکرش باقیست که سعید فعلا طرفدار لیلیه اما من این خانواده رو خوب میشناسم و می دانم که اگر سر لج بیفتن دائما با حرف و گوشه کنایه هاشون باعث آزار و اذیت می شن این من بودم که همیشه در مقابلشون سکوت کردم تا بلکه خجالت بکشن اما مطمئن نیستم لیلی بتونه جلوی زبونش رو بگیره!
    - مامان شکر خدا که فعلا لیلی مشکلی نداره و از زندگیش راضیه در واقع خودش این زندگی رو انتخاب کرد پس باید بتونه از پس مشکلاتش بربیاد.شما اینقدر خودخوری نکنید مگه یادتون رفته که دایی احمد چقدر بهتون سفارش کرد؟
    - نه یادم نرفته اما فکرو ذهنم شده احسان مرد نازنینی بود.هر جای خونه رو که نگاه می کنم جای خالیشو احساس می کنم حتی گاهی صداش رو می شنوم که منو مادر جان خطاب می کنه اما همین که برمی گردم می بینم خیالی بیش نبوده.
    جلو رفتم و دستان پر مهرش را دردست گرفتم و گفتم:حتما حکمت خدا بوده مطمئن باشید او هم خدایی داره که تنهاش نمی ذاره.
    و بعد دردل گفتم((خدایا اگه منو به اون برسونی هیچ وقت تنهاش نمی ذارم)).
    ***



  15. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #19
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    قسمت نهم-2
    باز هم لحظه دیدار فرارسید کتابهایم را داخل کلاسور گذاشتم و به نزد مادرم رفتم ،در حال آشپزی بود گفتم:کاری ندارید ؟من دارم می رم.
    - نه عزیزم خدا به همرات فقط با خودت چتر بردار چون هوا بارونیه.
    - نه مامان جان بارون کجا بود هوای به این خوبی.
    - خلاصه از ما گفتن بود به نظر من که امروز بارون می آد.
    با قلبی مالامال از عشق راهی منزل معبودم شدم ،معبودی که بعد از خدا دیوانه وار دوستش داشتم.روزگاری از خدا می خواستم مردی سر راهم قرار دهد که حداقل پنجاه درصد شبیه احسان باشد اما خدا امروز همه راهها را برایم باز کرده بود تا من به خود او برسم اما ترس و اضطرابی که بر من مستولی شده بود این اجازه را به من نمی داد که لب به سخن باز کنم.وقتی از تاکسی پیاده شدم باران شدت گرفته بود و من ناراحت از اینکه چرا پیش بینی مادر را سرسری گرفتم با لباسهای خیس به خانه باغ رسیدم،وقتی بابا علی در را به رویم گشود چتر را روی سرم گرفت و گفت:
    - آقا رفتن دنبال شما گفتن تو این بارون خیس میشین مثل اینکه می دونستن شما چتر با خودتون نمی آرین.
    - اما من ایشون رو ندیدم کاش بابا علی نگذاشته بودی بره ،حالا اگه ممکنه باهاش تماس بگیر بگو که من رسیدم.
    - به روی چشم خانم!فقط شما زودتر برید داخل تا سرما نخورید،عجب بارونیه خدا کنه زود بند بیاد اگه نه سیل راه می افته .
    در حالیکه آب از سر و رویم می چکید وارد ساختمان شدم،بی بی جان به طرفم آمد و گفت:
    - خدا مرگم بده خیس آب شدی،خاتون زودتر برو یک دست لباس از کمد بالا بیا تا شقایق خانم عوض کنه بعدم باید خودشو گرم کنه.
    خاتون با ناراحتی گفت:
    - اما آقا ناراحت می شن ایشون گفتن حق نداریم وارد اتاق لیلی خانم بشیم.
    - مال غریبه که نیست لباسهای خواهرشه برو بیار جواب اقا رو خودم می دم.
    خاتون به طرف اتاقی که سابقا به لیلی تعلق داشت رفت،در همین موقع در باز شد و احسان هم داخل شد.مرجان به طرف او دوید و بارانیش را از تن در آورد،بلند شدم و بعد از سلام گفتم:شرمنده حسابی به زحمت افتادین !
    - این چه حرفیه؟کاری نکردم کاش حداقل زودتر حرکت کرده بودم که اینقدر خیس نمی شدی حالا هم زودتر لباستو عوض کن تا سرما نخوردی.
    بی بی جان گفت:
    - آقا با اجازه شما خاتون و فرستادم از اتاق بالا لباس بیاره ببخشید که دستور شما رو نشنیده گرفتم چاره ای نداشتم .احسان لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
    - اشکالی نداره شقایق زودتر لباستو عوض کن من توی کتابخانه منتظرت هستم. می دانستم خواهرم بسیاری از لباسهایی را که احسان برایش خریداری کرده بود را با خود نبرده است او تنها با یک چمدان به خانه پدریش باز گشت حتی مهریه خود را بخشید و گفت من از زندگی احسان هیچ سهمی ندارم و باید به همه ثابت بشه که ثروت احسان برایم پشیزی ارزش نداره.اما احسان آن اتاق و وسایلش را قرنطینه کرده بود و اجازه نمی داد حتی برای نظافت کسی وارد آن اتاق شود.
    با کمک خاتون لباسهایم را عوض نمودم و یک ماکسی شیری رنگ بر تن کردم و به سمت کتابخانه رفتم ،در حالیکه با خود می اندیشیدم آیا ممکن است امروز بتوانم همه چیز را به او بگویم و قفل قلبم را بگشایم.وقتی که داخل شدم بدون اینکه مرا برانداز کند گفت : بشین تا درس امروز رو شروع کنیم .جلسه قبل تا کجا پیش رفتیم.
    روبه رویش کهنشستم او شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن و رفع اشکالاتی که اکثر آنها را خوب بلد بودم اما این بهانه ای بود برای بیشتر ماندن در کنارش.زمانی که متوجه شد همه گفته هاش را به خوبی یاد گرفته ام کتاب را بست و نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
    - برای آینده چه تصمیمی داری؟
    از شنیدن سوالش یکه خوردم و گفتم:منظورتون تحصیلیه؟
    - هم تحصیل هم ازدواج!مگه نمی خواستی به دانشگاه بری به نظرم تو هدفت همیشه همین بود.
    - بله دوست دارم ادامه تحصیل بدم.
    - ازدواج چی؟تا به حال به اون فکر کردی؟یا فکر می کنی هنوز برات زوده و ترجیح می دی اول به تحصیلاتت برسی؟البته منم فکر می کنم برای ازدواج بچه ای!
    نگاه متعجبم در نگاهش گره خورد و ناگهان قدرتی عجیب در وجودم احساس کردم و تصمیم گرفتم همه چیز را بازگو کنم.اگر می دانست این بچه چه تقاضایی از او دارد؟در دل از خود سوال می کردم و از خدا می خواستم که بدون هیچ واهمه ای حرف دلم را باز گو کنم خود نیز احساس می کردم امروز حالم با روزهای قبل تفاوت دارد و تا نگویم آرام نخواهم شد.
    سرم را پایین انداختم و با خودکارم مشغول بازی شدم و بعد از لحظه ای سکوت گفتم: فکر کردن به ازدواج سودی برای من نداره چون کسی رو دوست می دارم که هیچ علاقه ای به من نداره ،همه روانشناسان می گن باید سعی کنیم علاقه دو جانبه باشه پس فکرکردن برام توفیری نداره.
    - چی؟تو به کسی علاقه داری؟اصلا باورم نمی شه که توداری این حرفو می زنی؟ فکر می کردم دختر سرد و بی روحی هستی که دوست نداری هیچ کس رو تو قلبت راه بدی حتی اگه طرف مقابل رو دوست داشته باشی. خدای من چی می شنوم؟شقایق مغرور و تودار می گه به کسی علاقه داره!
    آرام گفتم:چرا اقا احسان ؟مگه من آدم نیستم؟مگه دل ندارم؟مگه حق عاشق شدن ندارم، اگه همیشه سکوت کردم دلیل بر بی احساس بودنم نیست ،من فقط نمی تونم راز دلمو بیان کنم. اون غروری هم که ازش یاد می کنید دیگه امروز هیچ آثاری از اون به جا نمونده چون در برابر عشق غرور نابود شده.
    لبخند گرم و دلنشینی به صورتم زد و گفت:
    - تو نه تنهاحق عاشق شدن داری بلکه حقته بهترین مرد دنیا رو داشته باشی،چون تو دختر پاک و بی آلایشی هستی.اون مرد باید به خودش بباله که تو دوستش داری،آیا خودش خبر داره؟
    - نه اون چیزی نمی دونه ،یعنی تا به حال جرات نکردم بهش چیزی بگم !چون مطمئن نیستم که اونم منو دوست داشته باشه،اون کس دیگه ای رو دوست داره!
    - تو مطمئنی؟
    - قبلا که اینطوری بود و می دونستم عاشق زنی بوده اما اون رهاش کرد و رفت ،ولی او فراموشش نکرده و برای عشق ازدست رفته اش عزاداری می کنه و هنوز دوسش داره .می ترسم از راز درونم بهش بگم و او برای همیشه ترکم کنه ،می ترسم دیگه اجازه نده حتی برای دقایقی کوتاه ببینمش!خودم هم نمی دانستم چگونه این همه قدرت پیدا کرده بودم که چنین حرفهایی از زبانم خارج می شد.احسان زیر لب زمزمه کرد:
    - عاشق زنی بود که رهاش کردو رفت درست مثل مَـ....
    ناگهان انگار جرقه ای از مغزش گذشت چون با سرعت از روی صندلی بلند شد و گفت:
    - اون کیه؟من می شناسمش؟
    خود را در مقابل امید و نا امیدی رها می دیدم اما دیگر راه برگشتن وجود نداشت باید حقیقت رو می گفتم.
    سر به زیر انداختم و سکوت کردم.ناگهان فریاد زد:
    - به تو گفتم اون کیه؟چرا حرف نمی زنی؟
    وقتی سکوتم را دید طبق عادت پیشینه دست زیر چانه ام برد و مجبورم ساخت که چشمان پر از اشکم را به او بدوزم،صورتش رانزدیک صورتم آوردم و به آرامی گفت:
    - اسمش چیه شقایق؟بگو که با نگفتنت داری داغونم می کنی!
    لحظات دشواری بود قدرت نگاه کردن به او را نداشتم آنقدر نگاهش سوزنده بود که امروز بیشتر گرمایش را حس می کردم .آرام نگاهم را به سمتش برمی گردانم با صدای لرزان گفتم:احسان ِ مظاهر.
    ناگهان با صدایی خشمناک فریاد زد:چی گفتی؟ ساکت شو!نمی خوام حتی کلامی دیگر ازت بشنوم .نکنه فکر کردی من یک احمقم؟و یا فکرکردی بدبخت و بیچاره ام و احتیاج به کمک تو دارم.من تورو خوب می شناسم و می دونم از اون تیپ دختر هایی نیستی که به ثروت من چشم داشته باشی.بنابراین این را به حساب یک شوخی می گذارم.فقط لازم به ذکره که یه چیزی رو بدونی و اونم اینه که من نیاز به کمک هیچکس ندارم،متوجه شدی خانم کوچولو؟
    بعد دستش را داخل موهایش نمود و گفت:
    - خدای من اصلا باورم نمی شه!
    در حالیکه اشک از گونه ام روان شده بود بلند شدم و گفتم:از زمانی که دختری دوازده ساله بودم دوستت داشتم اون زمان معنی عشق رو نمی فهمیدم فقط احساس می کردم حسی بالاتر از دوست داشتن به تو دارم اما هر چه بزرگتر شدم بیشتر پی به اون بردم ولی سعی نمودم این عشق رو در سینه خفه کنم چون اونو گناه می دونستم .وقتی سنم نزدیک به ازدواج شد از خدا خواستم از هر گوشه دنیا که شده جفتی برام برسونه که شبیه شما باشه من هرگز نمی خواستم شما رو تصاحب کنم چون متعلق به دیگری بودید حتی زمانی که متوجه نقشه خواهرم شدم به خدا التماس کردم که اونو به راه راست که برگشتن به سر زندگیش بود هدایت کنه.
    ولی امروز دیگه کسی وجود نداره که مانع ام بشه،این خاکستر دوباره شعله ور شده و تمام وجودم رو فراگرفته.من هیچ گاه نخواستم به شما ترحم کنم چون می دونم تحت هر شرایطی که باشین خیلی ها براتون سر ودست می شکنند اما به خدا هیچ کس به اندازه من شما رو دوست نداره!نمی دونید چقدر زجر کشیدم تا تونستم همه چیز رو بهتون اعتراف کنم،من از شما هیچ نمی خوام جز اینکه اجازه بدید در کنار شما زندگی کنم.
    احسان قهقهه بلندو مسخره ای سر داد و گفت:
    - نه ،خوبه،جسور شدی و حرف از دوست داشتن می زنی ولی خانم کوچولو باید به عرض شما برسونم که اشتباه اومدین من عشق گم شدتون نیستم نه شما و نه هیچ کس دیگه نمی تونه زخمهای چرکین منو التیام بده.شنیدم بعضی از زنها لقب گرگ صفت به مردا می دن اما گرگ یکبار تکه پاره می کنه و میره دنبال کارش اما زن روباه مکاریه که همیشه در پی نیرنگ و فریبه.
    ناگهان و بی اختیار بدون اینکه بدانم چه می کنم در مقابل پاهایش زانو زدم و با تضرع و التماس گفتم:منو با دیگران مقایسه نکن به خدایی که می پرستیم و قبولش داری و قبولش دارم تاحالا اون بوده که از درد من خبر داشته،من دریچه قلبمو به روی هیچکس باز نکردم و سالهاست که مهر سکوت بر لب زدم اما امروز این قلب وامانده اون قفلو شکست!من دیگه نمی تونم بدون تو زندگی کنم خواهش می کنم حرفمو باور کن و بدون که با تمام وجود دوستت دارم و تک تک سلول های بدنم عاشقت هستند.
    احسان با سرعت به طرف قفسه کتابها هجوم آورد و با حرکتی ماهرانه و فریادی که تمام وجودم را به لرزه درآورده بود دست بردو تمامی کتابهای آن قفسه را به زمین کوبید بعد بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد با عصبانیت فریاد زد:
    - از اینجا برو ....برو برای همیشه وگرنه پشیمون می شی!
    بلند شدم در حالی که احساس می کردم دردی جانکاه در تمام بدنم نفوذ کرده و قدرت حرکت ندارم،تمام آرزوهایم به ناکامی مبدل شده بود.لبهای خشکیده ام را به حرکت واداشتم وبا بغض و گریه گفتم:منو ببخشید که باعث ناراحتی شما شدم .خداحافظ.....
    به هر جان کندنی بود پاهایم را از روی زمین جدا کردم و به طرف سالن رفتم و لباسهایم را برداشتم و به اتاقی دیگر رفتم و به سرعت آنها را عوض نمودم بعد لباس لیلی را تا کردم و روی مبل گذاشتم و در مقابل دیدگان متعجب خدمتکاران از خانه عشق وامیدم پا به فرار گذاشتم.درست مانند ظرف چینی که لحطه ای او را می نگرند و بعد می گویند به درد غذا نمی خوری و به گوشه ای پرتابش می کنند خرد و شکسته شده بودم.نمی دانم چقدر از راه را دویدم و اشک ریختم اما همین که به خود آمدم دیدم درون یک تاکسی نشستهام و در مقابل سوال راننده که پرسید خانم چرا گریه می کنید ؟کاری از دست من بر می آد ؟منهم مثل برادرتون به من اعتماد کنید سکوت اختیار کرده بودم و فقط اشک می ریختم.راننده که از جواب دادن من مایوس شده بود فقط به این جمله بسنده کرد:« ای داد از روزگار...بیداد از روزگار»دیگر تا زمانی که به مقصد رسیدیم حرفی نزد یا اگه زده بود من نشنیدم چون در دنیای تار و تاریک خود به سر می بردم حالی منقلب داشتم که هیچکس نمی توانست مرا آرام سازد.
    قبل از اینکه وارد منزل شوم اشکهایم را پاک کردم اما چشمان متورم و قرمزم گویای حادثه ای تلخ بود که از چشمان تیزبین مادر دور نماندو گفت:
    - چی شده چرا گریه کردی؟
    لبخندی دروغین زدم و گفتم: هیچی به حرفتون گوش نکردم و با خودم چتر نبردم فکر میکنم سرما خوردم.
    - اما من فکر می کنم گریه کردی!
    با بی حالی به طرف اتاقم رفتم و گفتم:اگه کمی استراحت کنم خوب می شم شما نگران نباشید.
    وارد اتاقم شدم و در را از پشت سرم محکم بستم و خودم را روی تخت انداختم و شروع به گریستن کردم،گریه ای بی صدا که آنرادر بالشت خفه کرده بودم و فریادی جگر خراش که باید در درونم از بین می رفت تا مبادا کسی به رازم پی ببرد.
    ناگهان دست نوازشی را روی سرم احساس نمودم سر بلند کردم و مادر رانشسته بر روی لبه تخت دیدم نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:
    - امروز دوستت ماهرخ تلفن کرد می خواست حالت رو بپرسه وقتی بهش گفتم،مگه شما تو کلاس فوق العاده شرکت نکردین بهم گفت که من بی اطلاعم و اصلا فکر نمی کنم چنین کلاسی تو دبیرستان برگزار شده باشه!اون بهم گفت که شما مطمئنید که در کلاسهای خارج از دبیرستان ثبت نام نکرده ؟مونده بودم چی جوابشو بدم!شقایق جان تو هیچ وقت به من دروغ نگفتی !من هیچ وقت به تو شک نکردم چون در وجودت به جز پاکی هیچی ندیدم می دونم اگه اون طرف دنیا هم بری هرگز دست به عملی نمی زنی که برخلاف خواست خدا باشه و باعث آبروریزی خودت و خانواده ات بشه.چرا یک ماهه داری به من دروغ می گی؟هر جلسه به کجا می ری که نمی خوای من بدونم؟ این گریه ها برای چیه؟ مادر اگه حرف نزنی بیشتر خودتو از بین می بری هیچ مادری بد فرزندشو نمی خواد و حاضر نیست رنج ومهنت اونو ببینه.
    خود را در آغوشش رها کردم و گفتم:منو ببخش ،من از اعتماد شما سو استفاده کردم و بهتون دروغ گفتم،من به دبیرستان نمی رفتم اما باور کنید که کار خلافی هم انجام ندادم تنها گناهم این بود که دوستش داشتم.من هیچ وقت رازی به از هم پاشیدن زندگیش نبودم این دست تقدیر بود که کار خودش و کرد و اون و از همسرش جدا کرد.خیلی با خودم کلنجار رفتم و فکرکردم دریچه امیدی به رو م باز شده اما انگار اشتباه می کردم.اشتباه... من دوستش دارم شما را به خدا منو مؤاخذه نکنید و بفهمید که چی می گم.مادر با شگفتی پرسید:
    - منظورت کیه؟تو کی رو دوست داری که من تا حالا نفهمیدم !کیه که از همسرش جدا شده؟
    با لکنت جواب دادم:اِ....اِ...احسان!ناگهان جیغ خفیفی کشید و گفت :
    - خدا مرگم بده شقایق تو چی می گی؟یعنی تو عاشق احسان شدی؟می خوای بگی هر جمعه پیش اون بودی؟
    مادر به شدت مرا تکان داد وگفت:
    - حرف بزن ببینم چی بر سر خودت آوردی تو برای چی پیش احسان رفتی؟دختر حرف بزن دق مرگ شدم.
    با بغض و گریه گفتم:بله مامان جون می رفتم خونه احسان اما نه برا ینجواهای عاشقانه بلکه به بهانه کمک گرفتن تو درس زبان می خواستم کنارش باشم.امروز هم حقیقتو بهش کفتم ولی اون منو از پیش خودش روند و بهم گفت که دیگه نرم اونجا،اون فکر می کنه من مثل خواهرم می خوام چند سالی به بازیش بگیرم وبعد برم دنبال زندگی خودم اما باور کنید من از بچگی بهش علاقه داشتم اما اون موقع اون متعلق به لیلی می دونستم.هرگز نفهمیدم چرا اینقدر دوستش دارم !من فکرکردن به احسانو گناه می دونستم و از خدا می خواستم با مردی ازدواج کنم شبیه اون ولی حالا دیگه کسی تو زندگی اون نیست و من دیگه نمی تونم به غیر از اون با کس دیگه ای ازدواج کنم.
    مادر در حالیکه دستش را روی سرش گذاشته بود گفت:
    - وای شقایق تمام امیدم به تو بود!تو چکار کردی؟چطور دلت اومد خودتو و خانواده ات رو خوار و ذلیل کنی؟احسان تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شه با تو ازدواج کنه اون الان حالت کسی رو داره که از پشت خنجر خورده اونم از کسی که اونقدر دوستش داشت.می دونی اگه خواهرت بفهمه زندگیمون جهنم می کنه.
    آرام گفتم:درسته که احسان منو نخواست،درسته که دوستم نداره،اما منم دلم می خواد خودم برا ی زندگیم تصمیم بگیرم برا ی چی لیلی باید دخالت کنه اون باید فکر کنه هرگز احسانی وجود نداشته!
    مادر با عصبانیت بلند شد و فریاد زد:
    - نمی دونمدارم تاوان کدوم گناه رو پس می دم که باید اینقدر عذاب بکشم؟اون از پدرت که تو جوونی تنهام گذاشت و رفت اون از خواهرت که زندگی مثل گلشو با دست خودش پرپر کرد و اینم از تو که از وقتی توی شکمم بودی برای به دنیا آوردنت درد زیادی رو تحمل کردم انگار نمی خواستی پا به این دنیا بذاری .وقتی نوزاد بودی اونقدر رنجور و نحیف بودی که پدرت مجبور بود به خاطر ضعیف بودنت همیشه راه دکترا رو گز کنه اینم از جوونیت که می خوای دق مرگم کنی دلم خوش بود حالا که بزرگ شدی می تونم بهت تکیه کنم .شقایق من به تو خیلی امید داشتم تو همه چیز رو از بین بردی و از اعتمادم سوءاستفاده کردی!
    بعد مادر با عصبانیت از اتاقم بیرون رفت و من موندم و دریایی متلاطم از امواج غم و رنج و عذاب که به من هجوم آورده بودند .داشتم درون انها خفه می شدم.هزار بار به خود لعن ونفرین فرستادم که چرا پرده از اسرارم بر داشتم با این کار دیگر نمی توانستم او را بینم اما باز به خودم گفتم،تا کی می خواستی مثل شمع بسوزی و آب بشی درسته که غرور و احساست زیر پا لگدمال شد اما حداقل دیگه خودتو سرزنش نمی کنی که چرا به او نگفتی و خیال خودتو راحت نکردی.مانند دیوانگان ورتبا با خود حرف می زدم و شعری عاشقانه بر لب جاری می ساختم گاهی هم از بخت تیره ام پیش خدا شکوه می نمودم حتی برای نهار و شام هم از اتاق بیرو نیامدم .نیمه های شب با یک قرص آرام بخش به خواب رفتم.فردا صبح با تلاش مادر از خواب بیدار شدم او مرا به حمام فرستاد تا از کسلی و درماندگی بیرون بیایم اما من زیر دوش آب هم گریستم و ناله غم سر دادم، بعد به سختی چند لقمه صبحانه خوردم در حالیکه نگاههای سرزنش امیز مادر را به جان می خریدم با او خداحافظی کردم و راهی دبیرستان شدم.آنروز دیرتر از معمول به سر کلاس رسیدم و با معذرت خواهی از مدیر و معاون وارد کلاس شدم خوشبختانه هنوز دبیر عربی سر کلاس نیامده بود.وقتی سر جایم نشستم،ماهرخ نگاهی به من انداخت و گفت:
    - این چه ریختیه که برا ی خودت درست کردی بهتره اون آینه رو از کیفت دربیاری و نگاهی به خودت بندازی شدی مثل مرده ای که تازه از قبر بیرون کشیدن.چرا رنگت پریده؟تو رو خدا نگاه کن ببین سر اون چشمهای قشنگ چی آورده؟حالا عیب نداره آخه الن چشات درست شبیه چشمها آهو شده.
    وقتی سکوتم را دید دوباره گفت:
    - ناقلا از کی تا حالا تو دبیرستان کلاس فوق العاده برگزار می شه که ما خبر نداریم لا اقل اگه می خوای دروغ بگی از قبل منو در جریان بذار ،باور کن نمی دونستم جواب مادرت رو چی بدم به تته پته افتاده بودم.
    لبهایم را به سختی از هم باز کردم و گفتمگه همه چیز تموم شد اونقدر برام ارزش داشت که به خاطرش به مادرم دروغ گفتم ولی اون هیچ وقت نمی فهمه که چقدر برام مهم بود.
    - من بالاخره سر از کار تو در نمی آرم فضولیم گل کرده باید بدونم اون کیه که قلب سنگیه تورو شکسته و تو رو به این روز انداخته!
    نگاه بی فروغم را به تخته کلاس دوختم و دوباره اشک از دیده ام روان شد.ان روز و روز های دیگه از پی هم گذشت و من تبدیل شدم به همان دختر گوشه گیر و منزوی دوران کودکی،از همه فاصله می گرفتم و در هیچ جشن و مهمانی شرکت نمی کردم اما خودم را از درس خواندن ننداختم چون فقط کتابهایم می توانستند مرا سرگرم کنند. تصمیم گرفته بودم آنقدر درس بخوانم که بتوانم برای ادامه تحصیل از کشور خارج شوم. دیگر زیبائیهای کشورم را نمی دیدم بلکه برایم باتلاقی شده بود که فقط در ان دست و پا می زدم و به دنبال راه گریزی می گشتم که از آن فرار کنم.
    ***

  17. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    قسمت نهم-2
    دو ماه گذشت و کم کم ماهرخ نیز از من فاصله گرفت چرا که اصلا با او حرف نمی زدم و این با روحیه شاد و بذله گوی او اصلا سازگار نبود.چندین بار مرا به منزلشان دعوت کرد که هر بار به یک بهانه ای از رفتن سرباز زدم حتی با خواهرم و شوهرش مانند غریبه ها رفتار می کردم یک سلام و در آخر یک خداحافظی تنها کلماتی بود که من با آنها رد و بدل می کردم ودر این بین تنها دلخوشیم پنجشنبه ها بود که بر سر مزار پدر می رفتم.لیلی به مادر گفته بود که رفتار شقایق به خاطر کینه ای است که نسبت به سعید در دل دارد اما تنها مادر بود که می دانست چرا روزهای شاد من به پایان رسیده چرا کابوسهای وحشتناک شبها جلویم رژه می روند و آرامش را از من گرفته اند.هر روز که می گذشت اراده و تصمیمم برای رفتن به خارج از کشور بیشتر می شد مالزی را انتخاب کرده بودم چون تنها راهی بود که می توانستم احسان را به فراموشی بسپارم.
    بعد از ظهر پنجشنبه تصمیم گرفتم سر خاک پدرم بروم و طبق معمول با او درد دل کنم چون دوست نداشتم مادر صحبت هایم را بشنود گذاشتم درست زمانی که کارهای خانه روی هم تلنبار شده بود به نزد او رفتم و گفتم:من می خوام برم سر خاک بابا شما هم می آین؟
    - مگه نمی بینی چقدر کار رو سرم ریخته!پرده هارو باز کردم می خوام بشورم تو هم بهتره به من کمک کنی هفته دیگه با هم می ریم.کلی گردو غبار خونه رو گرفته تا کی می خوای زانوی غم تو بغل بگیری مگه با این کارا چیزی هم درست می شه؟
    نگاه غمگینم را به او دوختم و گفتم:مامان خواهش می کنم امروز منو معاف کنید،دلم بدجوری هوای بابا رو کرده بهتون قول می دم جمعه تمام کارای خونه رو بکنم.!مامان اگه نذارید برم مجبورم بشینم همین جا و تا صبح گریه کنم.مادر دستهایش را به علامت تسلیم بالا آورد و گفت:
    - خیلی خوب باشه!چون به اندازه کافی گریه های شبانه ات آزارم میده ،فکر می کنی شب سرم و می ذارم رو بالشت و تا صبح هیچی نمی فهمم؟نه عزیزم از همه چیز با خبرم و می دونم که تا خود صبح گریه می کنی.لازم نکرده اینجا بشینی واینه دق من بشی.برو تا شب نشده برگرد،از پدرت بخواه کمکت کنه تا از این زندونی که برای خودت ساختی خارج بشی.
    بعد از مدتهابوسه ای بر پیشانیش زدم و به سرعت از خانه خارج شدم .وقتی سر مزار عزیز از دست رفته ام رسیدم با بطری آبی که به همراه داشتم قبر را شستم و ناخودآگاه خود را روی قبر خیس شده انداختم و اشک ماتم و درد از چشمانم جاری شد.نمی دانم صدایم چقدر بلند بود اما می دانستم که دارم با او حرف می زنم .همراه با بغض و گریه گفتم:بابا جون بلند شو،منم شقایق،همون که اسمشو خودت گذاشتی یادت نیست همیشه منو سرور همه گلها صدا می کردی،بابا جون چشمهاتو باز کن،خاکهارو پس بزن و بلند شو دخترتو ببین که چقدر دلش شکسته است !نمی دونی چه سخته غم یتیمی اما سخت تر از اون غصه عاشقیه.بابا جون کاش دست دراز می کردی و منو با خودت می بردی چون ذره ذره دارم آب می شم و کسی نیست که به دادم برسه.تصمیم گرفتم از ایران برم کمکم کن تا از تاری که دور خودم تنیدم رها بشم چون اگر اینجا بمونم آخرش یک بیمار روانی میشم و سر از تیمارستان در می آرم پس باید آنقدر درس بخونم که بتونم بورسیه تحصیلی بگیرم و از اینجا برم.من اونو دوستش دارم اما اون عشق منو باور نداره!دیگه اینجا موندنم چه فایده ای داره؟
    سر از قبر برداشتم در حالی که صورتم از اشک و آب قبر خیس شده بود که ناگهان گوشه قبر دسته گلی از رز و مریم دیدم.وقتی چشمانم را خوب باز کردم یک جفت کفش مردانه جلوی رویم دیدم .نگاهم را آرام آرام به سوی چهره اش بالا بردم.با اینکه نور افتاب مستقیم به چهره اش تابیده بود اما حتی زیر حجاب خورشید هم توانستم او را بشناسم ولی هنوز باور نداشتم که بیدارم،مات و مبهوت نگاهش می کردم که روبه رویم نشست و شروع به فاتحه خواندن نمود.در حالیکه با ناباوری او را می نگریستم !لبخندی زدو گفت:
    - چیه ؟عزراییل دیدی؟
    آرام گفتم :سلام !شما اینجا...؟
    - علیک سلام خانم کوچولو!سر کوچه تون منتظرت بودم.دعا دعا می کردم از خونه بیرون بیای که اومدی وقتی تعقیبت کردم دیدم اومدی اینجا ،تموم حرفهایی که با پدرت زدی شنیدم.ما باید با هم صحبت کنیم اما نه اینجا،از حرفهایی که می خوام بزنم در حضور پدرت خجالت می کشم،پس بلند شو بریم یه جایی که بتونیم راحت سنگامونو وا بکنیم.
    بعد بلند شد و گفت:
    - با پدرت خداحافظی کن،من چند قدم بالاتر منتظرت هستم.
    اما من هنوز نشسته بودم و بدون هیچ کلامی فقط نگاهش می کردم.انگار درون موج نگاهش گم شده بودم،باور نداشتم که خود اوست.هماندیدنش کافی بود تا روج مرده ام را بعد از دو ماه دوباره زنده کنه و قلبم به تپش بیفتد.نمی دانستم برای چه به دیدنم آمده بود و چه می خواست به من بگوید که در حضور پدر خجالت می کشید اما هر چه بود خون در رگهای من به جریان افتاده بود و سلولهای بدنم جانی تازه گرفته بودند.وقتی انتظارش طولانی شد خیره در چشمانم گفت:
    - آدم عاشق این همه عشق ِ خودشو منتظر نمی ذاره!بعد راهش را کشید و شروع به قدم زدن کرد.آرام آرام قدم بر می داشت و از من دور می شد.هنوز نشسته بودم و هیچ حرکتی از خودم نشان نمی دادم که ناگهان صدایی مرا تکان داد،چقدر شبیه صدای پدرم بود:بلند شو دخترم،بلند شو دنبالش برو....
    به خودم آمدم و هاج وواج به قبر نگاه کردم،نمی دانم خیال بود یا واقعیت،اما هرچه بود من صدای پدرم را شنیدم که بهم گفت.به دنبال عشقم برم.نمی دانم چگونه خودمو به احسان رساندم ،وقتی به پشت سرش رسیدم داشتم نفس نفس می زدم که ایستاد و نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
    - حالت خوبه؟می خوای بشین ونفسی تازه کن بعد حرکت کنیم؟
    آرام و نفس زنان گفتم:خوبم!
    این بار با ماشینی جدید امده بود که من حتی نامش را هم نمی دانستم نوک مدادی بود و خیلی زیبا تا به حال نمونه اش را ندیده بودم.در را برایم باز کرد و من درون ماشین نشستم،عینک سیاه و آفتابیش را از جلوی داشبورد ماشین برداشت و به چشم زد.باورم نمی شد که چقدر زیبا و جذاب شده بود آیا واقعا این چنین است که آدم عاشق ،عشق خود را زیباترین می داند؟ وقتی دوباره نگاهش کردم تازه متوجه شدم که سر و صورتش را صفایی داده و دیگر از ریش و سبیل پشمالو خبری نیست به نظرم احسان خوش تیپ ترین مرد دنیا بود.وقتی سنگینی نگاهم را روی صورتش احساس کرد لحظه ای کوتاه سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
    - خوب خانم کوچول کجا بریم؟
    - نمی دونم!
    - مثل همیشه کم حرف و ساکت!بیشتر اوقات جمله هات رو در یکی دو کلمه خلاصه می کنی بیشترین حرف رو زمانی از تو شنیدم که در برابر من لب به اعتراف باز کردی.خوب خانم کوچولو حال مادر جان چطوره؟
    شنیدن کلمه خانم کوچولو که مرتبا آنرا تکرار می نمود باعث شده بود از درون کلافه و ناراحت شوم.گفتم:در پی فراهم کردن سور و سات سیسمونی!ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و گوشه ای نگهداشت عینکش را از روی چشمانش برداشت و نگاهی غضبناک به من انداخت و گفت:
    - که این طور !پس می خوای با من ازدواج کنی که سوهان روحم بشی و دائم با گوشه و کنایه هات آزارم بدی!
    سراسیمه و ناراحت گفتم:من غلط بکنم که چنین منظوری داشته باشم به خدا اشتباه می کنید!من برای این می خوام باهاتون ازدواج کنم چون ...چون بهتون علاقه دارم بیشتر از جونم،حاضرم برای اثبات کردن گفته هام هر چی بگید گوش کنم.
    - اگه راست می گی پس چرا انگشت روی نقطه حساس من گذاشتی می خواستی به من بگی که لیلی چند سال از تو بچه دار نشده اما از اون کفتار بی همه چیز که نمی دونم از کجا پیداش شد و سایه شومش رو روی زندگیم انداخت به این زودی صاحب بچه شده؟می خوای باور کنم که بی دلیل این حرف از زبانت پرید
    لب فرو بسته بودم و قدرت حرف زدن را از دست داده بودم ،اگر می دانستم با این حرفم اینقدر عزیزم را می سوزانم حاضر بودم سرب داغ در دهانم بریزم ولی این سخن نا به جا را بر زبان نیاورم.حقا که هنوز بچه بودم!
    به زور لبهایم را به حرکت واداشتم و با لحن عذر خواهانه ای که همراه با بغضی فرو خورده بود گفتم:شما عمدا برا یاینکه به من بفهمانی که خیلی بچه ام و چیزی سرم نمی شه و عشقی کودکانه را در سر می پرورانم منو خانم کوچولو صدا می زنید،باور کنید که نمی خواستم باعث رنج شما بشم فقط خواستم شما رو متوجه کنم که خواهرم داره صاحب فرزند می شه .من اصلا به اون چیی که شما فکرکردین فکر نکردم البته نادونی کردم و نسنجیده حرف زدم اما این اولین بار و آخرین بار بود خواهش می کنم منو ببخشید.
    کم کم خشمش کم رنگ شد و با صدایی بم گفت:
    - می خواستم بریم یه جای دنج و خوش آب وهوا که با ه حرف بزنیم اما دیگه دل و دماغش رو ندارم همین جا صحبت مکنیم.شاید گفته ها ی من برات گرون تموم بشه و حالت از این هم بدتر بشه اما مجبوری که گوش کنی ،چون دو ماهه که دارم با خودم کلنجار می رم و به دوست داشتنت فکر می کنم.هر چه خواستم به قول خودت اونو بچه گانه فرض کنم نشد!من خودم دلشکسته بودم نمی تونستم دل یکی دیگه رو بشکنم ،حرفی نیست من با تو ازدواج می کنم اما بنا به شرط و شروطی ،ولی قبل از اونکه اونهارو با تو در میون بذارم،از تو سوالاتی دارم،گفتی که بزرگ شدی و خانم کوچولو نیستی پس می تونی جوابم رو بدی.بعد از اندکی سکوت دوباره ادامه داد:
    - تو چند سال داری؟البته می دونم اما م یخوام خودت بگی!
    - هفده سال!
    - تو می دونی من چند سالمه؟سکوت کردم و جوابش را ندادم که خودش گفت:
    - من سی و دوسالمه یعنی پانزده سال از تو بزرگترم تو اینو می دونستی؟
    - بله ؛می دونستم !اما برام اهمیتی نداره!
    - خوب سوال بعدی،گفتی که عاشقم هستی و دوستم داری درسته؟سر به زیر انداختم و با لبهایی تبدار گفتم:بله!
    - می شه بگی چه اندازه دوستم داری؟
    صورتم از خجالت گلگون شده بود و تمام بدنم گرگرفته بود،خودم را در کوره ای داغ می دیدم.احسان وقتی شم مرا دید گفت:
    - اگه دوستم داری بدون خجالت و پرده پوش جوابم رو بده.
    گفتم:عشق من نسبت به شما حد و مرز نداره ،باور کنید راست می گم.
    - چرا ؟چرا عاشق من شدی؟اصلا از کی چنین احساسی داشتی؟
    - یکبار دیگه هم گفتم اما بازم می گم درست از زمانی که برای خواستگاری به منزل ما آمدید ،یادتون نیست اونقدر نگاتون کردم که شما فکرکردید مشکلی تو لباستون وجود داره و مرتبا به کت و شلوارتون نگاه می کردید .یه چیزی تو چشماتون منو جذب کرد خودمم نمی دونم چی؟اما هرچی هست تا حالا ادامه داشته و روز به روز بیشتر می شه.پوزخندی زد و گفت:
    - اون موقع که تو سن و سالی نداشتی،پش بلوغ زودرس بوده!
    بدون اینکه توجهی به معنی کلماتش بکنم گفتم:اون موقع هر وقت شما رو می دیدم یه چیزی ته دلم می لرزید نمی دونستم چرا اینطوری میشم اما حالا پی بردم چیزی جز عشق نیست که منو به این حال و روز انداخته!من سالها زجر کشیدم تا امروز بتونم حقیقت و بگم.
    - می دونی کسی که عاشق شوهر خواهرش بشه گناه بزرگی رو انجام داده؟
    قطره اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت وگفتم:تو قلب من یه عشق پاک ریشه دوونده اگه شما تا اخر عمرتون با خواهرم زندگی می کردین من هرگز پرده از این عشق بر نمی داشتم و اون با خودم به گور می بردم.با اینکه عاشقتون بودم اما قلبا از جدایی شما ناراضی بودم خیلی سعی کردم خواهرمو راضی کنم که از هم جدا نشید چون می دونستم چقدر دوستش دارید.من تو وجود خواستگارام دنبال وجه اشتراکی با شما می گشتم فکر نمی کردم یه روزی این طوری بشه و من تصمیم بگیرم که به خودتون اظهار عشق کنم.
    سکوتی سنگین بینمان حکم فرما شد اما احسان این سکوت را شکست و گفت:
    - می دونی احساس من نسبت به توچیه؟
    - می دونم که دوستم نداری!و هنوز عشق خواهرم رو در سینه داری.
    آه سوزناکی کشید وگفت:
    - لیلی برای من مرده، اما من هنوز در فراقش می سوزم.توخودت عاشقی پس حال یک عاشق و خوب درک می کنی!ببین شقایق جان،اگه عشق آدم زنده باشه هیچ وقت نمی تونی فراموشش کنی اما اگه برات بمیره می شه امیدوار بود که کم کم به فراموشی سپرده بشه ،عشق منم مرده اما نمی دونم کی عزاداری من تموم می شه.تو اشتباه می کنی من تورو دوست دارم درست به اندازه المیرا خواهرم،اما حالا بیشتر اما عاشقت نیستم خودت هم خوب می دونی پس نیازی نیست بهت دروغ بگم.بذار رک و راست و صادقانه با هم صحبت کنیم ،آماده ای شرط و شروط من رو بشنوی؟
    - بله،لطفا بگین!
    - اول اینکه اگه تو با من ازدواج کنی صاحب فرزندی نمی شی!
    نگاهش را به چهره ام دوخت تا تاثیر حرفش را در چهره ام بخواند اما من همانطور ساکت به روبه رویم خیره شده بودم گفت:
    - خوب ،جوابت چیه؟
    - برام مهم نیست!
    - دوم اینکه ،در ظاهر زن و شوهریم اما در...
    متعجبانه نگاهش کردم ،مکث کوتاهی کرد وادامه داد:
    - باید به من فرصت بدی تا مرگ عشقمو فراموش کنم،ما با هم ازدواج می کنیم و مانند دو زن و شوهر خوشبخت رفتار می کنیم .هیچکس نباید بفهمه ما باهم مشکلی داریم اما من هرگز به تو نزدیک نمی شم و به همین دلیل تو از من بچه دار نمی شی و همیشه دختری باکره باقی می مونی تا زمانی که من بتونم لیلی رو فراموش کنم.ممکنه یک ماه بشه،ممکنه یک سال شاید تا اَبد نتونم فراموشش کنم،بنابراین اتاق من و تو از هم جدا خواهد بود،البته تو هرگاه از من خسته شدی می تونی با یه نامه کوتاه منو ترک کنی و تمام حق و حقوقتو از من بگیری و دنبال زندگی خودت بری ،بهتره خوب فکراتو بکنی و بعد جواب بدی.من به تموم این شرایط عمل می کنم پس فکر نکن این حرفها مال الانه و بعد از ازدواج همه چیز تغییر می کنه!
    نفس در سینه ام حبس شده بود،دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم:تو از من چی می خوای اینکه مثل کنیز تو خونه ات بمونم تا تو هر وقت عشقت کشید به طرفم بیای ،اما فریاد جگر خراشم را درونم خفه کردم و نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.سردرد عجیبی به سراغم آمده بود و احساس م یکردم که همین حالاست که مغزم متلاشی شود ای کاش کسی به فریاد دلم می رسید!اما هیچ کس نمی توانست به وضع رقت بار من دل بسوزاند چون هیچکس نباید می دانست که عشق من چه تقاضایی از من دارد.
    انگار احسان حال خرابم را دریافت چون گفت:
    - می دونم با حرفهام باعث شدم غرور و شخصیتت زیر سوال بره و دیگه براتاحسان قبلی نباشم!تو منو موجود خودخواه و بی رحمی می دونی ،برا ی همین به تو میگم بهترین راه اینه که منو فراموش کنی و پی زندگی خودت بری با من نه تنها به آرزو هات نمی رسی بلکه دیگه هرگز رنگ خوشبختی رو نمی بینی چون من دیگه احسان گذشته نیستم و ذره ای عشق در وجودم باقی نمونده که بخوام به تو تقدیم کنم.
    گفتم:خوشبختی من شما هستید!من فقط می خوام در کنار شما زندگی کنم،تا زمانی که بتونید منو تو قلبتون جا بدید صبر می کنم حتی اگه اون زمان زمان ِ مرگم باشه!
    تصمیم خودمو گرفته بودم و می خواستم با او ازدواج کنم و به چیز دیگری جز این نمی اندیشیدم قلب من به اون احتیاج داشت حتی در پشت یک دیوار سنگی.
    چشمان سیاهش را به من دوخت و گفت:
    - مطمئنی ؟نمی خوای کمی فکر کنی و بعد جوابم رو بدی؟
    سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:نه احتیاجی به فکر کردن نیست زمانی که فکر ازدواج با شما را درسر داشتم به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه جزیی از زندگی شما باشم و هر روز با طلو خورشید شما رو ببینم.با اینکه خواسته شما برای هر دختری غیرقابل قبول و ناراحت کننده است اما من اینقدر دوستون دارم که اگه چیزی بالاتر از این هم از من می خواستید قبول می کردم به شما قول میدم تمام شرطهای شما را اجرا کنم.
    احسان با لحنی مصمم گفت:
    - با مادرت صحبت کن فردا شب به منزلتون می آم و تورو از اون خواستگاری می کنم دوست ندارم به غیر از مادر و رضا کس دیگری اونجا باشه.اما نکته سومی هم وجود داره و اونم اینه که هیچ جشن عروسی در کار نیست شاید باور نکنی اما من تصمیم گرفتم که اگه تو حاضر به این ازدواج شدی تو محضر عقد کنیم چون من حوصله جشن عروسی و پایکوبی رو ندارم و اعتقادم اینه دختری که به خونه بخت می ره براش جشن عروسی می گیرن اما من می دونم که خانه باغ برا یتو خونه عذاب و رنج خواهد بود.
    - شما اشتباه می کنید اون خونه،خونه عشق منه و زندگی با شما همیشه برام رویایی بیش نبوده اما حالا خوشحالم که همه چیز برام به واقعیت تبدیل شده!هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز بتونم درمقابلتون اعتراف به عشق و دوست داشتن بکنم .
    لبهایش به خنده باز شد و گفت:
    - خدا کنه این خوشحالی برای همیشه دوام داشته باشه و تو همیشه همین طور عاشق باقی بمونی اما اگه غیر از این هم بشه من تورو سرزنش نمی کنم چون می دونم که مقصر اصلی خودم هستم.فکر می کنم که دیگه کم کم داره دیر وقت می شه بهتره من تورو برسونم و خودمو برای مراسم فردا شب آماده کنم کارای عقب مونده ای دارم که باید تموم کنم.
    احسان مرا به منزل رساند و من با لبخندی شادی بخش از او خداحافظی نمودم اما از جایم حرکت نکردم ،ایستادم و ماشین را تا زمانی که از دیدم نا پدید شود نگاه کردم.با دور شدن احسان انگار قلب من هم ازتپش افتاد،دیگر به هیچ چیز نمی اندیشیدم جز زندگی کردن با او و گذراندن بقیه سالهای عمرم در کنارش .من باید بر سر عهد و پیمانم می ماندم چون با تمام وجودم او را می پرستیدم و فقط خدا می دانست چقدر دوستش دارم.وقتی وارد خانه شدم در مقابل سوال رضا که با جهره خندان و کودکانه اش مرا می نگریست و پشت سر هم می گفت:واسم چی خریدی؟ساکت شدم و با خجالت گفتم:یادم رفت داداشی منو ببخش باشه؟خواهرت امروز تو دنیای دیگه ای بود!
    لبهای کوچک و قلوه ایش را د رهم جمع کردو ادایم را در آورد ،منو ببخش باشه.مادر از راه رسید و گفت:
    - ای پسر بی ادب هیچکس ادای خواهرشو در نمی اره خیلی کار بدی بود.رضا باناراحتی گفت:
    - اون دیگه دوستم نداره چون مثل قبل برام چیزی نمی خره فقط بلده بره تو اتاقش و درو ببنده من از این کاراش بدم می آد.
    جلو رفتم و دستان کوچکش را در دست گرفتم و گفتم:کی گفته من تورودوست ندارم،تو هم یکی از عزیزای دل منی.فدات بشم نبینم اخمات توی همه ،بهت قول می دم از حالا به بعد هروقت رفتم بیرون برات کلی خوراکی بگیرم.
    مادر زیرکانه نگاهم کرد و گفت:عزیزای دل؟یعنی چی؟
    - خوب آدم عزیزای دل زیاد داره مثلا یکی شما که خیلی دوستون دارم!
    جلو رفتم و بوسه ای روی لپ های گوشت آلودش زدم اما او بی اعتنا به بوسه ام گفت:
    - و دیگه؟
    - و دیگه چی؟
    - و دیگه چندتا عزیز داری؟دوست دارم بدونم کیا تو قلبت جا دارن.
    دیدم تا تنور داغه بهتره بچسبانم برای همین لبخند مرموزی زدم و گفتم:سرور همشون احسانه ،من اونو از همه بیشتر دوست دارم.با خشم پشتش را به من کرد وگفت:
    - تو آدم بشو نیستی چقدر بهتو دل خوش کرده بودم اما می بینم اشتباه می کردم!خدا خودش به من رحم کنه ،همین روزهاست که از دست شما دوتا خواهر دیوونه بشم.
    - چرا؟مگه عاشق شدن گناهه مگه خود شما عاشق پدر نبودید ،یعنی دل همه دل ِ،دل ما خشت و گله!مادر برگشت و با لحنی تلخ و گزنده گفت:
    - از قدیم گفتند ،بمیر برای کسی که برات تب کنه!من اگه عاشق پدرت شدم پدرت صدبرابر عاشق من بود اما احسان چی؟اون تورو نمی خواد پس بهتره فراموشش کنی .داشت به طرف آشپزخونه می رفت که با صدایی رسا و شیطنت بار کهخودم هم تعجب کرده بودم گفتم:ولی احسان می خواد بیاد خواستگاری من.
    در جایش میخکوب شد و انگار اشتباه شنیده باشد برگشت و پرسید:
    - چی گفتی؟
    سرم را به زیر انداختم و با لخند گفتم:می خواد بیاد خواستگاری من،اونم فردا شب!مادر انگار حرفهایم را باور نکرد و منتظر بود که بگویم شوخی کردم اما من خیلی جدی رو به وریش ایستاده بودم و نگاهش کردم بدون اینکه حرفی درباره آنچه بین من و احسان گذشته بود بزنم گفتم:احسان آمده بود سر خاک پدر مثل اینکه پدر معجزه کرد و مهر منو تو قلب احسان جای داد چون بعد از اینکه از اونجا دور شدیم گفت که به شما خبر بدم فردا شب به خواستگاریم می آد.مامان جان نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه دارم به آرزوم می رسم.مادر دستهایش را به شقیقه هایش برد و محکم آنرا از دو طرف فشرد ،فهمیدم که دوباره آن سردرد لعنتی به سراغش آمده چون نزدیک بود زمین بخوره،آرام زیر بازوهایش را گرفتم و او را روی مبل راحتی نشاندم و خودم هم در کنارش جای گرفتم و گفتم:می خواین قرصاتون رو بیارم؟نگاه سنگینش را به من دوخت و گفت:
    - آخه چطور ممکنه؟جواب خواهرت رو چی می خوای بدی!با ناراحتی کفتم:زندگی من به خودم مربوطه نه به لیلی در من این لیلی بود که از احسان جدا شد پس نباید ناراحت باشید چون هیچ احساسی نسبت به او نداره یا باید اونو به عنوان داماد این خانواده قبول کنه یا منم نادیده بگیره و فکر کنه که دیگه خواهری به نام شقایق نداره.
    - یعنی اینقدر دوستش داری که حاضری به خاطرش از خانواده ات هم بگذری؟
    با لحن عاشقانه ای گفتم:من لیلی نیستم مادر،من مجنونم و دیگه هیچکس و هیچ چیز جلودارم نیست.احسان نیمه گمشده من بود که پیداش کردم از اول هم خدا ما رو برای هم آفریده بود اما دستهای روزگار ما رو از هم جدا کرده بود .هر چی خدا بخواد همون می شه!مادر مغمومانه گفت:
    - آخه تو فقط هفده سال داری مطمئنی که این عشق زودگذر نیست،احسان مرد کاملیه و خیلی از تو بزرگتره!
    - من تموم فکرامو کردم یا احسان یا هیچ کس!
    - پس نظر من اصلا برات مهم نیست درسته؟دستانم را دور گردنش حلقه زدم وگفتم: اگه شما بگویید که باهاش ازدواج نکن سرپوشی روی قلبم می ذارمو با اون ازدواج نمی کنم اما بدونید من بدون احسان می میرم،سال های سال تحمل کردم ولی به خدا من به غیر از احسان نمی تونم با کسی زندگی کنم.بعد سر روی شانه اش گذاشتم و ادامه دادم :خودت می دونی عاشقی سخته !در حالیکه اشک از چشمانم سرازیر می شد ،دستم را در دستش گرفت و گفت:
    - پس بهتره بلند شی و همه چیزو برای ورود عشقت مهیا کنی چون فردا جمعه است و میوه و شیرینی خوب گیر نمی آد ،در ضمن فردا کار زیاد داریم پس به خرید نمی رسیم.
    - اما مادر الان دیگه دیروقتهتا من برم و برگردم نصف شب شده.
    - تو جایی نمی ری من خودم یک تاکسی دربست می گیرم و می رم اما سعی می کنم زود برگردم فط تو مواظب غذا باش که نسوزه اگه رضا گرسنه اش شد.غذاشو زودتر بده چون ممکنه خوابش ببره!
    - خیالتون راحت باشه،راستی مادر بهتره فعلا چیزی به سعید و لیلی نگین.
    در حالیکه داشت آماده رفتن می شد گفت:
    - صلاح هم همینه،اما خدا کنه فردا نخوان بیان اینجا!البته من یه فکری بهسرم زده بهتره بهش تلفن کنیم و بگیم فردا منزل یکی از دوستان تو دعوتیم با اینکه دروغ بزرگیه اما چون ملحتیه اشکالی نداره خدا مارو می بخشه.
    مادرداشت از در خارج می شد که دوباره گفت:
    - راستی تو هم تازگیهااز این دروغ های مصلحتی زیاد گفتی فراموش کردی تا یک ماه به من دروغ می گفتی!
    گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:مامان جون اگه اون دروغ رو نمی گفتم که الان موفق نمی شدم که به دستش بیارم.
    - خدا آخر عابت شما دوتاخواهر رو بخیر کنه.
    - اما من که عاقبت به خیر شدم و از خدا ممنونم.
    مادر که انگار با خودش صحبت می کرد گفت:
    - شاهنامه آخرش خوشه!خدا کنه این خوشحالی رو همیشه با خودت داشته باشی!
    **


  19. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •