خانم جون نگاهی به من كرد و گفت: مادر اگه تو هم دو تا كوك به این بقچه هایت بزنی ، گناه نداره ها !
می دانستم خانم جون از این كه كسی را دور و برش بیكار ببیند حرص می خورد.
با خنده گفتم : من بلد نیستم آستركشی كنم.
خانم جون در حالی كه سرش را با تاسف تكان می داد و از بالای عینكش نگاهم می كرد ، گفت : خوش به حال شوهرت ! مادر این قدر راحت نگو بلد نیستم ، كار نشد نداره ، پاشو یك سوزن بگیر دستت یاد می گیری. خواستم جوابی بدهم كه صدای امیر كه مثل همیشه خندان و با هیاهو وارد شده بود نجاتم داد. امیر اول خم شد مادر را بوسید و بعد یكراست آمد سراغ خان جون و همان طور كه زیر كرسی می نشست سر خانم جون را هم بوسید.
خانم جون با لبخندی پر مهر مفاتیح را بست و گفت: دیگه فایده نداره ، شیطون اومد.
مادر جون ، شیطون كه بغل دستت نشسته بود ، تازه خبر نداری امروز تولدش هم هست.
من كه داشتم برای استقبال از محمد بیرون از در می رفتم هاج و واج به طرف امیر برگشتم كه ببینم منظورش به من است یه نه ، كه محكم با محمد كه دستش یك جعبه بزرگ شیرینی بود و رویش یك دسته گل خیلی قشنگ پر از گل های رز مریم ، برخورد كردم.
محمد با سلامی بلند به مادر و خانم جون كه با تحسین و پرسش نگاهش می كردند رو به امیر كرد و با خنده گفت: شد تو یك حرف نیم ساعت توی دهنت بمونه؟
امیر قاه قاه خندید و گفت : حالا منم كه نمی گفتم از این ها كه دستته ، نمی فهمید ؟!
توی خانواده ما گرفتن جشن تولد مرسوم نبود. همیشه بزرگ شدنم را با بالاتر رفتن سال های درسی ام حساب می كردم . برای همین این كه محمد روز تولدم را بداند ، یادش باشد و برایم جشن بگیرد خارج از انتظار بود ، نه تنها برای من ، برای همه .
آن قدر ذوق زده و خوشحال شده بودم كه فقط با یك دنیا عشق و تشكر نگاهش می كردم و كلامی كه بتوانم تشكر كنم پیدا نمی كردم.
خانم جون در حالی كه مرتب می گفت : مباركه ، مباركه . ایشاالله صد سال دیگه هر دو تون عمر با عزت بكنین. اضافه كرد آفرین به این شوهر . و بعد رو به من پرسید : راستی مادر به سلامتی چند سالت شد؟!
امیر مهلت نداد و فوری گفت : هفده سال خانم جون ، سه سال دیگه باید به حالش گریست!
خانم جون گفت: لااله الا الله ، اون مثال مال قدیم ها بود بچه جون. اونم واسه دخترهایی كه تا اون سن ، شوهر نداشتن ، این كه دیگه شوهر داره!
امیر خندان با چشم هایی سرشار از شیطنت گفت: پس باید دعایش رو به جون محمد كنیم كه خدا زد پس كله اش و اومد مهناز رو گرفت و ما را از گریه نجات داد.
همین كه براق شدم جوابش را بدهم مادر میانه را گرفت و با شوخی و خنده های همه قضیه فیصله پیدا كرد.
چقدر غروب آن روز احساس شادی و غرور می كردم. در كنار خانواده مهربانم و در حالی كه دلم به عشق محمد و وجودش در كنارم گرم بود ، برای اولین بار تولدم را جشن گرفته بودم. شوخی های امیر و خوشحالی همه ، شادی را چند برابر می كرد. این اولین جشن تولدم بود كه برای همیشه در ذهنم به خاطره ای شیرین و ماندگار تبدیل شد.
یادم است ، آن شب هوا خیلی سرد بود. برف ریزی می بارید و من خوشحال از این كه فردا مدرسه ندارم ، قبل از خواب ، پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم و حیاط را كه پوشیده از برف می شد نگاه می كردم . منتظر محمد بودم كه رفته بود خانه شان سری بزند . وقتی آمد او هم بی صدا كنارم ایستاد ، در حالی كه دستش را دور شانه ام حلقه می كرد ، بازویم را گرفت و ساكت به حیاط خیره شد .
چند دقیقه كه گذشت پرسید : مهناز ، یادته اون هفته بهت گفتم یك دلیل رو باید همون روز بهت بگم ؟!
برگشتم و پرسان توی چشم هایش نگاه كردم تا ببینم منظورش چیست باز قصد شوخی داره یا نه.
از نگاه كنجكاو و مرددم خنده اش گرفت . خم شد پیشانی ام را بوسید و گفت : وقتی چشم هات این جوری كمین می كنن مچمو بگیرن ، نمی دونی چقدر صورتت دوست داشتنی می شه . نترس نمی خوام سر به سرت بگذارم . فقط می خواستم بگم ، دلیلش این بود كه دوست داشتم روز تولدت پیش خودم باشی این حق رو نداشتم ؟!
دستش را به طرف من كه هنوز با تردید نگاهش می كردم دراز كرد و گفت: حالا اینم برای تشكر هم از این كه به خاطر من مهمونی نرفتی هم به خاطر درس هایت كه خوب خوندی و از همه مهم تر برای این كه خانم خوشگل من ، هفده ساله شده.
مبهوت نگاهش می كردم. بعضی وقت ها دوست نداشتم بگویم ، دلم می خواست فریاد بزنم كه ، دوستش دارم . وجودم غرق مهر بود و حق شناسی . با عجله در جعبه كوچكی را كه توی دستم گذاشته بود باز كردم. داخلش یك گردنبند با زنجیر بلند نقره ای رنگ بود. یك قلب كه از دو طرف به یك زنجیر با ساختی ظریف وصل بود. روی قلب پر از كنده كارهای ظریف و ریز بود كه در مقابل نور تلا لویی خیره كننده داشت و به نظر پر از نگین می آمد.
ذوق زده و خوشحال تا خواستم گردنبند را به گردنم بیندازم ، پرسید : نمی خوای تویش رو ببینی؟
با تعجب پرسیدم : توی چی رو ؟!
طرف راست پایین انحنای قلب را فشار داد و من در كمال ناباوری دیدم درش باز شد و دو تا قلب كنار هم قرار گرفت ، در حالی كه بینشان یك صفحه بسیار ظریف بود كه با مفتولی نازك از وسط به دو طرف وصل بود ، درست مثل این كه وسط آن دو تا قلب ، یك صفحه كاغذ باریك باشد.
روی آن با خطی خوش نوشته بود :
مرا عهدیست با ماهی ، كه آن ماه آن من باشد مرا قولیست با جانان ، كه جانان جان من باشد
از آن همه زیبایی و ابتكار آن قدر سر ذوق آمده بودم كه بی اختیار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش را غرق بوسه كردم. هیجان زده بودم ، دلم می خواست گردنبند را به همه نشان دهم.
با عجله گفتم : برم به مامان این ها نشون بدم ، بیام.
با لبخند بازویم را گرفت و نگهم داشت و گفت : چی ؟ الان ؟ نه ، همه رفتن بخوابن ، باشه فردا.
ولی من ، بی قرار اصرار كردم : نه هنوز خواب نیستن زود....
حرفم را برید و همان طور خندان و در حالی كه سعی می كرد نگهم دارد ، گفت : عزیز دلم تا فردا این گردنبند فرار نمی كنه ، نه مادر این ها.
بعد دستش را جلو آورد و در آن رابست . در كه بسته می شد باید از نزدیك خیلی دقت می كردی تا شیار بین دو قلب را ببینی.
در ضمن می خواستم بگم ، اینو به هر كس نشون می دی ، درش را نمی خواد باز كنی ، باشه؟
چرا؟!
برای این كه چیزی كه تویش نوشته مربوط به توست نه كس دیگه و من دوست دارم غیر از من و تو كسی ازش خبر نداشته باشه. عیبی داره؟!
سرم را تكان دادم چشم غرایی گفتم و دوباره مثل بچه ها از گردنش آویختم و بوسیدمش. چه شب قشنگی بود . آسمان برفی آن شب زمستانی برای من به قشنگی یك صبح آفتابی تابستان گرم بود و وجودم پر از گرمای عشقی كه زندگی ام را پر كرده بود.
محبتی كه گهگاه احساس می كردم وجودم گنجایش تحملش را ندارد. حس سعادت شیرینی كه برای هر انسانی می تواند بهشتی مجسم در این دنیا باشد و من سرمست این باده بی نهایت برای باقی عمر پایبند وجودی كه با زنجیرهای مهر و عاطفه من را به اسارت در می آورد.
آن شب در حالی كه عطر گل های مریم فضا را انباشته بود و با وجودی سرشار از عشق دست در دست محمد در سكوتی شیرین از پنجره ریزش برف ریز و تندی را نگاه می كردم كه مثل پرده ای پنجره را پوشانده بود ، به همه آنچه گذشته بود فكر می كردم. نمی دانم خود محمد می دانست با این كارها و حرف هایش با من چه می كرد ، یا نه. ولی من ، سال ها بعد فهمیدم كه تك تك آن صحنه ها حرف ها و رفتارهایش چه طور ، مثل نقش روی سنگ ، برذهن و قلبم حك شده است.
مثل خاطره آن روز و آن شب كه برای همیشه زنده و تازه توی ذهنم ماند و آن گردنبند كه یادگار آن خاطره و عزیزترین دارایی زندگی ام شد و تقریبا دیگر هیچ وقت از من جدا نشد و از گردنم در نیامد.