فقیر
ژولیده مردِ خسته به کنج خرابه ای//افتاده است بی رمق و ناتوان و زار
در بستری زخاک و کلوخی به زیر سر// خوابیده چشم به راه و به انتظار
شاید کسی زروی وفا گویدش درود// در پیش او زمهر نِهَد کاسه ی طعام
شاید که دست عاطفه از آستین مهر// آید برون به او بدهد مژده و پیام
مرهم نهد به زخم دِلش ،گویدش بِخند// برخیز تاکه شاد نمایم دلِ پریش
این ژنده جامه را زتن خود برون بکن// واکن وَبال فقر و فلاکت زجان خویش
اما دریغ و درد کسی در نمی زند// چشمان انتظار به در خسته می شود
گویی زیاد رفته ،زدنیای دیگری ست// درهای عاطفه به رویش بسته می شود
فقر است بدترین گُنه ِمرد ژنده پوش// دیگر گناه وجرم همانا گرسنگی ست
ژولیده جامه گان یله هستند وبی پناه // گویی که سهم اشان زجهان زجر و خستگی است
دنیا به پیش اهل زرو زور خم شود // فاخر لباس را غمی از بیش و کم مباد
«جاوید» می شود غم فقر و گرسنگی// از بهر آن فقیرکه در مَزبَله فِتاد