تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 7 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 67

نام تاپيک: دست نوشته های amir 69

  1. #11
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    آدم ها که هیچ. چـ ـاه هم همان چاه هاي قديم. رازدار بودند لااقل. آب كه نباشد همين مي شود ديگر. هرچه بگويي مي خورد به سنگ ته ـش. پ‍ژواك مي شود. آنقدر هم بلند كه كه رسوا مي كند دلتنگيت را. شايد هم حق دارد خب. دلتنگي هم حدي دارد ديگر. حوصله اش سر مي رود..


    +

    دنداني را كه درد مي كند را نبايد كشيد. هربار كه زبانت را بچرخاني جاي خاليش مي زند به قلبت. حتي هر حرفي كه مي زني بوي دلتنگي مي دهد. از آن بو هاي تند كه تا لب وا مي كني مي خورد توي ذوق طرفت. كم كم فاصله مي گيرند. حق هم دارنده خب. خسته كننده مي شوي وقتي قهقهه هايت هم بوي دلتنگي دهد. بعد از مدتي تنها مي شوي. دندانت را بگذار باشد پس. درد تنهايي سخت تر است.

  2. 7 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    چقدر شبیه آدم هاست جنگل در روزهای پاییز، که تا یک جایی غم ها را میریزند توی خودشان. هیچ به روی خودش نمی آورد پاییز است. ماه اول؛ سبز می ماند. انگار نه انگار این برگهایی که پایش سوخته اند از شاخه ی خودش افتاده اند. ماه دوم؛ خودش را با سیلی سبز نگه می دارد که بگوید کم نمی آورد. اما ماه سوم اما؛ دیگر کار از این حرف ها می گذرد. افتادن یک برگ هم می تواند ببردش در سرازیری ِ پاییز. شروع می کند به ریزش. هیچ کس هم نمی فهمد که این برگ آخری برای افتادن کدام برگ افتاده است. به هفته نرسیده چیزی از درخت نمی ماند. چیزی از برگ هایش. آدم ها هم تا جایی غم هایشان را می ریزند توی خودشان. اما آخرش چه. یک جایی دیگر نمی شود. یک آهنگ هم می تواند اشک ـشان را دربیاورد. می زنند زیر گریه. و حتی نمی دانند برای چه زده اند زیر گریه..

  4. 7 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    چیزی، زماني،‌جايي به نام پايان وجود ندارد.
    يك جا را علامت مي زني كه از رفتن دلسرد نباشي.
    يك جور انگيزه شايد.
    هر جا، هروقت خسته شدي اسمش را بگذار پايان. همين.
    اين كار هم فقط براي اين است كه عذاب وجداني چيزي نداشته باشي.
    وگرنه يك نام گذاري ساده كه دردي را دوا نمي كند.
    ادامه ي راه همچنان خودنمايي مي كند.

  6. 7 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    چقدر خاک نشسته اینجا..
    کجان بچه های خط خطی ؟


    اندکی شادی را باید از کودکی می گذاشتیم درون یک ظرف شیشه ای و درش را می بستیم. محکم ِ محکم. بعدش می گذاشتیمش کنار گلدان های شمدانی روی لبه پنجره. هر صبح که پنجره را باز می کردیم چشمان می افتاد بهش و دلمان خوش می شد به این که اندکی شادی مانده است برایمان. برای روز مبادا. ما عادت داریم فکر کنیم به روزهای مبادا. می ترسیم شاید. اگر آن شیشه را می داشتیم روز مبادا هیچ وقت نمی آمد. می فهمی چه می گویم دیگر نه؟ طبق عادت همیشه فکر می کردیم به مبادا تر ها. و آن شیشه را برای روزهای مبادا تر نگه می داشتیم همیشه. و دلمان همیشه خوش بود. شاید نفهمی چه می گویم. حالا که ندارمش هر روز شده است مبادا.. مبادا تر از دیروزش.

  8. 7 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    پاییز که به اینجا می رسد،
    دل و دماغ می خواهد دیگر باز کردن پنجره.
    باز کردن هم ندارد اخر..
    دیدن ِ تنهایی های یک مترسک یخ زده..
    جنگل های شکست خورده از جنگ پاییز..
    دشت هایی که دیگر کم کم سپید می پوشند..
    و اشیان خاالی چکاوکِ بی وفا..
    درد را که دوا نمی کند..
    دیگر باید پشت شیشه ایستاد..
    و بخار روی ان را به شکل یک پرنده در اورد..
    و از پس ان لبخند زد به دانه های باران ِ سرد ِ ناعاشقانه.

  10. 6 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    زمانی ، کوچکتر که بودم، یک تئوری داشتم برای خودم! درباره ی آدم ها و خوشبختی. تئوری می گفت برای هر آدم خوشبختی وجود دارد و همانطور که آدم ها دنبال خوشبختی شان می گردند، خوشبختی- ها هم دنبال ادم هایشان می گردند. و طبق احتمالات موجود امکان اینکه آدم خوشبختی ـش( یا خوشبختی ادم ش) را بیابد کم می شود. آخرش هم می گفت که مثل بچه ای که دست مادرش را رها می کند.. که گم می شود، همانجا بایست تا خوشبختی خودش پیدایت کند.. حتما پید ا می کند چون تا به تو نرسد اسمش خوشبختی نیست..
    اما حالا.. نمی دانم.. شاید اصلا اول تئوری کم می اورم، و وجود چیزی به نام خوشبختی قابل قبول نیست برایم.. خوشبینانه هم که نگاه کنم شاید خوشبختی من از آن نوع های خاص باشد.. از انها که منتظر می شوند ادمشان بیاید و پیداشان کند.. ولی مرا توان راه رفتن هم نیست..

  12. 7 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    باید کم بیاوری. اصلا آدم یعنی کم آوردن! می فهمی که. همیشه یکی هست که می خواهد کم اوردنت را ببیند. و تا کم نیاوری دست بردار هم نیست. کمی که ایستادگی کنی، می شوی درخت در یک روز زمستان. انقدر هم اختیار دارد که بهار را نگذارد دیگر بیاید. زانو بزن. او همین را می خواهد. زانو بزن..

    +

    همیشه باید یک دستمال سفید در جیبت داشته باشی.
    و هر وقت کم آوردی بگیریش روبروی بدبختی؛
    تکان ـش دهی. و بگویی تسلیم، غلط کردم، بیخیال.. نکن. درد دارد!.

  14. 10 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    دردناک است..
    شب یلدا؛ خانه ی پدربزرگ؛ مثل هرسال، دور هم.
    این بار اما؛ بزرگ خانواده به زور دارو نشسته است و لبخند می زند..
    مثل درخت ازگل حیاط که با چوب سر ِپا نگه ـش داشته اند..
    همه این را می دانند.
    و من..
    شده ام مسئول ِ ثبت این کوه ِ خاطرات.. که شاید به بهار نرسد..
    از دانه کردن انارش گرفته...
    تا شیرینی خوردن پدربزرگانه اش..
    و فال خواندنش.
    دقیقا مثل سه سال پیش.
    وقتی برادرش.. آخرین شب ِ یلدایش را با ما گذراند.
    همه می خواهند این خاطره را در خانه شان داشته باشند..
    کنار آلبوم هایشان..
    و من زجر می کشم..
    از لبخندی که فداکارانه نقش بسته..
    برای یک خاطره ی خوش.

  16. 5 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    نیمکت زهوار در رفته باز هم خالیست.
    هر بار که دورم به مقابل تن خسته ی نزارش می رسد
    می ایستم. نفس عمیق می کشم. زل می زنم به جای خالی یک پیرمرد.
    گوشم را تیز می کنم که صدایی بگوید: خسته نباشی جوون.
    تمام کلاغ های پارک حتی سکوت می کنند.
    دور هفت ام را می نشینم روی تنهایی اش
    با صدای ضعیفی - که از ته ِ ته ِ میله های زنگ زده اش در می اید - استقبال می کند
    تاب ِ وزن مرا ندارد..
    از صداهایی که هنوز به گوش می رسد می شود این را فهمید.
    باید دلداریش دهم..
    که پیرمرد ِمان خیلی زود برمی گردد
    که دوباره هر صبح دوتایی در کنار خاطره هایش می خندیم و گریه می کنیم.
    من اما، دلداری دادن بلد نیستم..


    پنج خیابان نرسیده به خانه، پیرمردی را قاب گرفته اند.
    با ان کلاه همیشگی اش.
    و کسی از دل نیمکت تنهای گوشه ی پارک سراغی نمی گیرد..

  18. 2 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    از دفتر خاطرات.. یکم دی ماه هشتادو هشت

    امروز تصادف کردم..
    نه از ان دست تصادف هایی که سپری خط می افتد،
    یا اینه ای فقط می شکند..

    فکرش را هم نمی توانی بکنی روزی که اینقدر خوب شروع می شود به کجا می رساندت..
    خودت سر ساعت بیدار می شود..
    راه می افتی که بروی دانشگاه.
    سویچ ماشین پدر را از روی میزش برمی داری. و جایش یک یادداشت می گذاری:
    تا ظهر می ایم.. شاید: )
    بیدار که شود خودش زنگ می زند حتما.
    مثل همیشه.
    واقعا روز خوبی به نظر می رسد. اما..
    به ثانیه نمی کشد..
    یک وانت می پیچد در جاده..
    و کامیون.

    کامیون..
    ترمز..
    برخورد..
    بلوار..
    سکوت.
    از جلوبندی ماشین چیزی نماند..

    افسر می اید.
    با تاخیری یک ساعته..
    نیامده مرا مقصر اعلام می کند. همین. خیلی راحت.
    حرفی هم نمی گذارد بزنی.
    بعد هم می رود که بیاید باز.

    گریه ام می گیرد.
    سرم را می گذارم روی فرمان.
    نمی دانم به خاطر گریه ام بود
    یا اینکه خواست بگوید از این بدتر هم از دستش بر می اید..

    - از این گریه ام می گیرد که وقتی زنگ می زنی به ـش
    هی حال ِ خودت را می پرسد..
    هی می گوید چیزی که نشده ای ؟ جایی ـت که خون نیامده..؟
    ادم گاهی دلش می خواهد سرش داد بزنند.. که بد و بیراه بشنود.. که گریه نکند به جایش.-



    بر که می گردد،
    خط ترمز..
    ظاهر ماشین پدر..
    اعترافِ راننده کامیون.
    من دیگر مقصر نیستم.


    اما از ماشین چیزی نمانده..
    از کلاس هم.
    از اولین روز دی حتی.

  20. 11 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •