آدم ها که هیچ. چـ ـاه هم همان چاه هاي قديم. رازدار بودند لااقل. آب كه نباشد همين مي شود ديگر. هرچه بگويي مي خورد به سنگ ته ـش. پژواك مي شود. آنقدر هم بلند كه كه رسوا مي كند دلتنگيت را. شايد هم حق دارد خب. دلتنگي هم حدي دارد ديگر. حوصله اش سر مي رود..
+
دنداني را كه درد مي كند را نبايد كشيد. هربار كه زبانت را بچرخاني جاي خاليش مي زند به قلبت. حتي هر حرفي كه مي زني بوي دلتنگي مي دهد. از آن بو هاي تند كه تا لب وا مي كني مي خورد توي ذوق طرفت. كم كم فاصله مي گيرند. حق هم دارنده خب. خسته كننده مي شوي وقتي قهقهه هايت هم بوي دلتنگي دهد. بعد از مدتي تنها مي شوي. دندانت را بگذار باشد پس. درد تنهايي سخت تر است.