2 هفته از ماجرا گذشت جیکوب داشت کم کم اون ماجرا رو فراموش میکرد که وقتی از مدرسه داش برمیگشت بوی عجیبی احساس کرد به دنبال بو میرفت همین جور میرفت میرفت به هیچ وجه دقت نمیکرد که کجا میرفت ولی اون بو اونو به خودش جذب میکرد یه هو دید که خارج از شهر شده و به 2 گوسفند مرده رسیده که روی زمین افتادن چند گرگم کنار اون در حال خوردنش بودن هوا سرد بود جیکوب ترسید و پا به فرار گذاشت گرگ ها هم به دنبالش هوا سرد بود جیکوب به سختی میدوید به زمین افتاو یکی از گرگ ها به طرفش نزدیک شد احساس عجیبی داشت پای اورا گاز گرفت ولی این بار ئیگر مثل دفعه ی قبل صدایش در گلویش نماند چنان غرشی کرد که گرگ ها فرار کردند درد عجیبی در سر احساس میکرد نزدیکی های شب بود پس از همان غرش بیهوش شد
صبح بیدار شد در جایی دیگر بود لباسهایش پاره بود و خونی فکر کرد که خونه خودش است به بدنش نگاه کرد اثری از زخم نبود با خود گفت که من قویم زخمام زود خوب میشه بلند شد ؟
اینجا کجا بود؟