تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 11 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 101

نام تاپيک: من بی او

  1. #11
    آخر فروم باز aghamajid1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    روی mother board کامپیوترم (شیراز)
    پست ها
    1,606

    پيش فرض

    این شایان 120% آخرش یا ایدز میگیره یا سکته میکنه یا از خوشحالی میمیره :دي
    عمرا که به هم نرسن :دي

  2. 5 کاربر از aghamajid1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    ادامه در کافی شاپ
    -آرزو نظرت راجع به من چیه؟
    سرمو پایین گرفتم و چیزی نگفتم که شایان گفت:
    آرزو اگه هیچ احساسی بهم نداری بگو،بگو به خدا میرم ولی اگه ته دلت یه حسی بهت میگه که دوسم داری بهم بگو توروخدا آرزو بگو ...
    سرمو بلند کردم گونه هایم خیس شده بود شایان با تعجب بهم نگاه کرد وگفت:
    -آرزو داری گریه میکنی؟؟؟
    به سختی گفتم :آخه،آخه من....
    -تو چی آرزو بهم بگو؟
    -منم دوست دارم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکنی منم وقتی میبینمت قلبم میلرزه همیشه از همون بچگی هامون یه احساسی بهت داشتم ولی تا الان فکر میکردم که این احساس یه طرفست و تو هیچ احساسی به من نداری یعنی تا این حد نداری.
    شایان با بغض گفت:آخ آرزو کاش اینو چند سال قبل بهم میگفتی که با تو بودن و کنار تو بودنو بیشتر تجربه کنم اونم با عشق.
    از اینکه انقدر باجرات حرفمو زده بودم خوشحال بودم من حرف میزدم و شایان اشک میریخت شایان میخندید و من گریه میکردم.
    وای که چقدر اون لحظه ها شیرین بود وقتی قضیه رو برای شقایق تعریف کردم و اون از خوشحالی بال درآورده بود . من و شایان هردو به پدرو مادرامون گفتیم و اونا هم از ته دل برامون دعا کردند و خیلی شاد شدند آرمان که از قبل از علاقه ی شایان به من باخبر بود به شایان گفت:بالاخره مخ آبجی مارو زدیا. و شایانم با خنده گفت : خیلی مخلصیم و همه زدند زیر خنده.
    روزهای زیبا و قشنگ به سرعت سپری میشد و من و شایانم با هم عقد کرده بودم البته یه عقد کوچیک خوانوادگی و مراسم مفصل برای بعد از تموم شدن درس شایان بود. توی این مدت من و شایان روزی صد بار با هم تلفنی صحبت میکردیم تا صحبتمون تموم میشد و خداحافظی میکردیم بلافاصله یا من زنگ میزنم یا اون و با خنده میگفتیم دلم واست تنگ شده بود چه روزهای خوب و زیبایی بود که سریع تموم شد چه رویاها و آرزوهایی داشتیم که برباد رفت و من در حسرتش روزها و ماه ها را بدون هیچ هدفی سپری میکردم .
    تابستان از راه رسید و با خودش گرمی و محبت را آورد . خانواده هامون تصمیم گرفته بودند که یه هفته ای رو با هم به شمال برویم من و شقایق که عاشق دریا بودیم با خوشحالی قبول کردیم و قرار شد که فردا صبح عازم سفر بشویم.
    -سلام خانمی
    -سلام شایان چطوری؟
    -از این بهتر نمیشم
    -چطور؟
    -چون قراره با همسر آینده ام سفر برم. تو چطوری عروسک؟
    -با خنده گفتم بدتر از این نمیشم چون قراره با همسر آینده ام سفر برم.
    با صدای بلند خندید و گفت: طلاقت میدما خانم تخس.
    با خنده گفتم:باشه من آمادم.
    -علو علو شایان .
    آروم گفت: جانم؟
    - چی شد یه دفعه؟
    -آرزو بهم قول بده که هیچوقت منو تنها نزاری ....ترکم نکن آرزو قول بده؟
    -شایان این حرفیا چیه میزنی معلومه که هیچوقت ترکت نمیکنم عزیزم.
    -قول؟
    -قول.
    - شایان با خنده گفت :خب چی میگفتیم؟
    خندیدم و گفتم: دیوونه..
    .

  4. 14 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    دفتر خاطراتم را سرد و بی رمق ورق میزدم بدون هیچ حس و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی چشمم به کلماتی برخورد کرد که آنها را پررنگ با قرمز نوشته بودم (شایان،عشق،آرزو) کاش همه چیز مثل روزهای اولش بود چرا خدایا چرا؟ چرا اشکام تمومی ندارن چرا زجه هام قطع نمیشن چرا فقط خاطره مونده یه مشت خاطره که با فکر کردن بهشون آروم میشم ولی دوباره یادم میوفته که گذشته، اون دوران طلایی تموم شده آرزو دیگه همه چی تموم شد همه چی باز در این دنیا تنهای تنها شدی ...آرزو خودتو دیدی چشمهات دیگه برقی ندارن این اشکهایی که سرازیرن اشک شوق نیست ،اشک دوریه، دوری میفهمی؟..چرا نمیتونی فراموشش کنی چرا هر شب میاد تو خوابت چرا ولت نمیکنه چرا دست از سرت برنمیداره چرا خاطراتشو برات گذاشت و رفت چرا خودتو عذاب میدی آرزو چرا بقیه رو عذاب میدی؟.
    فصل هشتم:تنهایی من تنها با خاطرات تو زنده می مانم و آنگاه بی رمق با روشنک های خیالی تا سحر بیدار می مانم ..... چه غمگین از این رفتن و از این روزهای سرد تنهایی....دوباره حرفهایم مرطوب شد و چشمانم با ابرهای مهاجر رفتند....

  6. 15 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    آرمان بیا چمدون منم بزار تو ماشین.
    -اووووووووووووه چه خبره عروس خانم.
    -خودت که میدونی من از وسایلم نمیتونم دل بکنم اونم یه هفته.
    آرمان با خنده گفت : باشه باشه تسلیم.
    توی ماشین ما، من و شایان و شقایق عقب نشستیم وآرمان صندلی جلوی ماشین و بابامم راننده بود و توی ماشین شقایق اینا مامان من و مامان شقایق و شاپرک بود و پدر شقایقم راننده بود
    -شایان چقدر قشنگه طبیعت .
    -آره عزیزم خیلی زیباست مثل تو.
    لبخندی زدم و سرم را روی شانه ی شایان گذاشتم و نفهمیدم که کی خوابم برد .
    -آرزو جان عزیزم بلند شو گلم رسیدیم سرمو بلند کردم و با دیدن شایان لبخندی زدم .
    -خوب خوابیدیا خانمی
    باخنده گفتم : مگه تو نخوابیدی ؟
    -نه .
    -نه؟ پس چیکار میکردی؟
    -داشتم نگاهت میکردم تا الان آرزو خیلی دوست دارم اگه من تورو نداشتم چی؟ از این فکر دیوونه میشم زندگی بی تو برام معنایی نداره بدون تو منم میمیرم باور کن آرزو من بدون تو ...
    ابرومو بالا انداختم و گفتم : منتظرمونن .
    با خنده گفت: ای بابا احساسمو پروندی.
    با صدای بلند خندیدم و گفتم بریم و دست شایانو گرفتم و با هم به طرف بقیه رفتیم.
    چه روزهای زیبایی رو گذروندیم با هم و در کنار هم ، هرشب من و شایان به ساحل میرفتیم توی تاریکی شب وای چه لذتی داشت اون شبم مثل هرشب رفتیم کنار دریا ، هوا سرد بود خیلی سرد من کلاه و شال گردن و دستکش پوشیده بودم ولی گرمم نمیکردند شاید وجودم از درون سرد بود خدایا چرا چرا دارم میلرزم چرا انقدر دستام سرد شده چرا گرم نمیشم؟ شایان با چوب آتیش درست کرد ولی من هنوز سردم بود....
    -آرزو حالت خوبه؟
    -آره ولی خیلی سردمه...
    شایان سوئی شرتشو درآورد و روی من انداخت یه لحظه گرم شدم ولی دوباره سرما تمام بدنم را در برگرفت.
    -شایان کجا میری دیوونه شدی؟
    شایان با صدای بلند گفت: آره آخه خیلی باحاله.
    -با خنده گفتم:شایان بیا بیرون آب الان خیلی سرده سرما میخوری
    -نه عزیزم نگران نباش.
    -به به دو تایی خوش میگذره.
    سرمو برگردوندم و با دیدن شقایق لبخند زدم و گفتم:بدون آبجیم که اصلا.
    شقایق گفت:آره جون خودت. و هردو با صدای بلند خندیدیم.
    -شقایق تو به داداشت یه چیزی بگو رفته تو آب .
    شقایق با خنده گفت: -چه داداش شجاعی دارم من....

  8. 15 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    آخر فروم باز Rahe Kavir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    تواغوش يار
    پست ها
    1,509

    پيش فرض

    سلام چون قول داده بودم اومدم نظراتموبگم
    اولش بگم كه من نه نويسندم نه حتي خيلي اهل رمان هاي عشقولانم اماهي بگي نگي يه چيزايي از فيلمنامه كوتاه سردرميارم :دي
    اگه هم بخوام داستان بخونم ترجيح ميدم داستان هاي كوتاه بخونم كه نماهاي تصويري زيادي داشته باشه برام
    مثل اين تيكه : پيرزن چارقد گل گليشو جلو كشيد با دستش گيره زير روسريشو سفت تر كرد با دمپايي هاي پارش يه گام ديگه به جلو برداشت پشت سر زناي ديگه توصف ايستاد سرشوكمي چپ وراست كرد ، گوشه يه پله روي صندلي نشست .....................

    اما نظراتم

    - از نماهاي تصويريش واقعا لذت بردم خوب روش كارشده ادم قشنگ ميتونه تصوركنه واين خيلي خوبه
    - درمورد ديالوگ ها بعضي وقتا خيلي اغراق شدس ، ببين عزيزم طرز صحبت يه مادر با طرز صحبت يه خواهر وبرادر با طرز صحبت چندنفرغريبه توخيابون خيلي فرق داره ، حتي شرايط سنيم خيلي متفاوت ميكنه اين قضيه رو
    پس روي ديالوگاشون بيشتر فكركن مخصوصا صحبت هاي بين ارمان و ارزو (به عنوان يه خواهر وبرادر ) و ارزو شايان به عنوان دوتاعلاقه مند ، توعشقشونم يه جورايي اغراق شده
    - امانكته بعدي متفاوت كردنه زمان گذشته وحال -بايد يه مرزي بين اين دوتامشخص بشه
    مثلا بازمامان داره صدام ميكنه از خاطراتم ميام بيرون بلندميشم ببينم چيكارم داره
    اين يعني مااز زمان گذشته اومديم توحال !
    -امادرمورد مسير داستان
    ببين معمولا ته داستان نبايد تعريف بشه براي اينكه مخاطب هرلحظه منتظر باشه ببينه چه اتفاقي مياد بيفته و بيشتر مشتاق شنيدن بشه
    و اگه پايان داستان خيلي اهميت داشت واز اول تعريف شد ديگه نبايد مثل قسمت پايين كل داستان تعريف بشه
    فصل اول :آشنایی من و شقایق و یه دنیا دوستی .
    فصل دوم :سیزده بدر وای چه روزی بود.
    فصل سوم: قبولی آرمان و شایان توی کنکور.
    فصل چهارم:تولد.
    فصل پنجم:آرزوهای زیبا و دوست داشتنی.
    فصل ششم:آسمون پر از ستاره و یه دنیا خوشبختی.
    فصل هفتم:جدایی.
    فصل هشتم:تنهایی.
    فصل نهم:مرگ و پایان زندگی
    .

    چون ديگه ارزش شنيدنشو از دست ميده عزيزم ، چون هم پايان داستان مشخصه هم قسمت هاي مختلف مسير داستان ، واگه نوشتار داستان قوي نباشه مطمئن باش كسي وقتي براي خوندنش نميذاره

    و نكته اخر اينارو فقط گفتم كه بهتربنويسي اميدوارم باعث ناراحتيت نشه گلم
    چون خود نوشتن يه جراتي ميخواد و تو اونو پيداكردي اميدوارم هرروزم ازروز قبل بهتربنويسي
    تاميتوني هم رمان وداستان بخون
    Last edited by Rahe Kavir; 26-08-2009 at 10:35.

  10. 13 کاربر از Rahe Kavir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    من و شقایق سرگرم صحبت توی ساحل شدیم و از شایان یادمون رفت . یهو من با استرس بلند شدم و به طرف دریا رفتم شقایقم دنبالم اومد و دستمو گرفت و گفت: چی شده؟چرا انقدر دستات سرده؟
    -شایان کو شقایق کجا رفته؟
    -نمیدونم عزیزم بیا بریم خونه تو الان حالت خوب نیست.
    با فریاد گفتم: شایان من کجاست ؟ چرا نیست؟ مگه اینجا نبود پس کوشش؟
    شقایق با گریه گفت: نمیدونم عزیزم به خدا نمیدونم شاید رفته خونه.
    صدای گریه ام بلندتر شد و گفتم:پس چرا ما ندیدیمش پس چرا به ما نگفت؟
    من و شقایق هر دو به هق هق افتاده بودیم و بلند اسم شایانو صدا میزدیم که آرمان اومد و گفت:
    -چی شده چه خبره؟
    من در حالی که به شدت میلرزیدم گفتم: آرمان، آرمان شایان نیست کجاست؟...
    آرمان فقط نگاهم کرد و من در نگاه مبهوتش تمام حرفهایش را خواندم و از میان اشکهایش سرنوشت رقم خورده خود را دیدم ....سرما تمام وجودم رو گرفت حس کردم که چقدر دلم برای شایان تنگ شده پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند به نفس نفس افتاده بودم و فقط زیر لب شایان را صدا میکردم چشمهایم تو تاریکی دریا دنبالش میگشتن اما پیداش نمیکردند . اشکهای سردم تمام گونه ام را خیس کرده بود دیگر چشمهایم جایی رو نمیدید و گوشهایم حرفها را نمیشنید دوست داشتم با تمام وجودم فریاد بزنم انقدر داد بزنم تا کسی جوابی برای سوالهایم پیدا کند...

    شایان رفت برای همیشه رفت، رفت و عشقشو تنها گذاشت رفت و روح آرزو هم باهاش رفت دیگه نمیاد، آرزو دوباره تنها شدی، شایان چرا رفتی مگه قول نداده بودی چرا زیر قولت زدی شایان برگرد فقط یه بار دیگه برگرد و اسم منو به زبون بیار برگرد و منم با خودت ببر من میخوام با تو باشم همیشه با تو ولی تو نخواستی چرا، چرا منو با خودت نبردی چرا برای همیشه تنهام گذاشتی چرا؟ شایان بهم زنگ بزن، زنگ بزن تا من از خواب بپرم و بگو که داشتم خواب میدیدم و بگو که از دست دادنت یه کابوس بود و تموم شد بگو که آرزو برای همیشه پیشت میمونم بگو که هیچوقت تنهات نمیزارم شایان تو رو خدا بگو من بدون تو چیکارکنم ؟؟ چرا رفتی چرا بدون خداحافظی، چرا انقدر سریع رفتی؟ کاش بودی ، آره تو هستی تو هستی شایان بگو که نرفتی بگو که آرزو من همیشه تا هر وقت که بخوای کنارتم، شایان تو که دوست نداشتی آرزوت گریه کنه حالا چرا گریه هاشو نمیبینی چرا دستای سردشو توی دستات نمیگیری تا گرمی وجودت سردی دستاشو از بین ببره شایان رفتی و قلبمم با خودت بردی آره رفتی بی معرفت برای همیشه تا ابد رفتی و منو با یه کوله بار خاطره تنها گذاشتی شایان برگرد و خاطراتتم با خودت ببر برگرد و عشقتم ببر آرزوتم ببر بیا با هم دو تایی بریم با هم پرواز میکنیم و میریم هر جا تو بخوای ولی بیا، بیا شایان.. دیگه شبها با رویا و چشمهای کی بخوابم، صبح ها با صدای کی بیدارشم به امید کی زندگی کنم برای کی زنده بمونم بیا بگو که شوخی کردی و دستاتو روی گونه هام بزار و اشکامو پاک کن و بگو که خواستی دوباره مثل بچگی هامون سربه سرم بزاری بگو که گریه نکن دختر کوچولو من که کنارتم همه جا هم روشنه پس از چی میترسی برا چی گریه میکنی بیا بگو شایان تورو خدا بگو ...دریا چرا شایانمو ازم گرفتی چرا امیدمو زندگیمو رویاهامو عشقمو ازم گرفتی؟ بگو چرا ساکتی جواب بده لعنتی آخه من بدون اون روزها و شب ها رو چه جوری سر کنم شایان بیا، بیا که با تو من در غربت این صحرا در سکوت این آسمان و در تنهایی این بی کسی غرق در شوق و خروشم. بیا که با تو هرشب به تماشای ستاره ها مینشینم و با تو شبهای سرد تنهاییم را با عشق به صبح میرسانم چگونه فراموشت کنم تورا که سالها در خیالم سایه ات را میدیدم و طپش قلبت را حس میکردم و با چشمانی پر از حسرت و آرزو به تو خیره میشدم ...

    -آرزو آروم باش تورو خدا آروم باش ....

    یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست
    من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام
    هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم........شایان رفت و دیگه هیچوقت نیومد حتی جسدشم نیومد که حداقل با دیدنش آروم بگیرم...دیگه نیومد حتی برای خداحافظی...
    ادامه دارد.......
    .
    Last edited by sara_girl; 27-08-2009 at 01:31.


  12. #17
    آخر فروم باز MohandesMCD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    in the world of MAGNETS & MIRACLES
    پست ها
    1,090

    پيش فرض

    سلام
    داستان زیبایی بود تا اینجا
    شما نوشتی منم یاد 4 سال گذشتم افتادم یاد بهترین روزهای زندگیم که کناره کسی که از خودم بیشتر دوسش داشتم گذشت.ولی 2 ماه پیش همه چی تموم شد گذاشتو رفت با خودش همه زندگیمو برد.الان حالم درست مثل اخر داستان شما شده
    2 ماه ارزوی مرگ
    هر شب خوابشو دیدن
    قلبم داره میترکه.روهم مرده.جسمم اتیش گرفته
    شدم تنها .تنهای تنها
    بابا بیخیال
    آرزوی مرگ کیلو چنده؟ برو پی زندگیت مرد حسابی.خرس گنده شدی بچه 16ساله نیستی که از این حرفها میزنی.اون رفته داره به یکی دیگه حال میده تو اینجا نشستی داری گریه میکنی؟

  13. 4 کاربر از MohandesMCD بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #18
    داره خودمونی میشه siavash online's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    68

    پيش فرض

    بابا بیخیال
    آرزوی مرگ کیلو چنده؟ برو پی زندگیت مرد حسابی.خرس گنده شدی بچه 16ساله نیستی که از این حرفها میزنی.اون رفته داره به یکی دیگه حال میده تو اینجا نشستی داری گریه میکنی؟
    میدونی دوست عزیز حرفت درسته
    اما بزار هر وقت یکیو با تمام وجودت دوست داشتی و زبونم لال ترکت کنه ببینم به همین راحتی همین حرفتو میزنی!؟
    اون موقع حالمو میفهمی نه الان که فقط حرفمو شنیدی و پیش خودت می گی چقدر سادست

  15. 2 کاربر از siavash online بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #19
    آخر فروم باز officer's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    ایران - گیلان
    پست ها
    1,346

    پيش فرض

    سلام

    من موندم یکی به این نبود بگه اخه تو که شنا بلد نیسی چرا میری تو دریا ؟ مثلا شایان مسئولیت زندگی یکی دیگرم

    قبول کرده ؛ جونش بالا میومد از خودش مراقبت میکرد ؟

    مرسی سارا خیلی جلب و قشنگ بود ... آباریکلا ... ادامه را میطلبیم !

  17. 4 کاربر از officer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #20
    آخر فروم باز MohandesMCD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    in the world of MAGNETS & MIRACLES
    پست ها
    1,090

    پيش فرض

    میدونی دوست عزیز حرفت درسته
    اما بزار هر وقت یکیو با تمام وجودت دوست داشتی و زبونم لال ترکت کنه ببینم به همین راحتی همین حرفتو میزنی!؟
    اون موقع حالمو میفهمی نه الان که فقط حرفمو شنیدی و پیش خودت می گی چقدر سادست
    دوست عزیز اکثر بچه هایی که اینجا هستن عشق اول رو تجربه کردن و واسه همه هم دردناک بوده.همه هم بعد از رفتن طرف ناراحت شدن و گریه کردن و شب خابشون نبرده و قلبشون درد گرفته و حتی به فکر خودکشی هم افتادن مثل شما
    ولی نباید روحیت رو ببازی.تا چند وقت دیگه به این وضع میخای ادامه بدی؟ اگه دوستت داشت چرا گذاشت رفت؟ واقعا فکر میکنی دختر معصوم و پاکی بوده؟ فکر میکنی فرشته بوده؟ نه داداش من.تو این دنیا آدم حسابی پیدا کردی به منم خبر بده.منم تجربه کردم اینو.ولی تموم شد رفت.گور باباش.روانشناسها هم میگن عشق اول هیچوقت از یاد آدم نمیره.ولی یه خرده به خودت بیا.ببین این آدم اصلا ارزش داره واسش گریه کنی؟ کسی که اینقدر ساده پیچوندتت و رفته با یکی دیگه! تو اینجا داری تو درد و غم زندگی میکنی اون اصلا از حال تو خبر نداره و اصلا هم براش مهم نیست تو چه اتفاقی داره برات میفته
    من معذرت میخام وسط رمان! اینا رو میگم چون اینجا مطرح شده بود همینجا هم گفتم جواب بدم

  19. 5 کاربر از MohandesMCD بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •