مــا،
دو شــاخــه يــک درختيــم!
کــاش،
بــاد از هــر دو ســو مــي وزيــد . . .
.
.
.
پ ن : لعنتـــــ بـــــــه ایـــــــن دیــــــوار
مــا،
دو شــاخــه يــک درختيــم!
کــاش،
بــاد از هــر دو ســو مــي وزيــد . . .
.
.
.
پ ن : لعنتـــــ بـــــــه ایـــــــن دیــــــوار
ميل گم شدن در من پيدا شده ستميل گم شدن در جايي بكردر فكرهاي دور
خستهام از حسِ خستگياز اين كه اينجا نشستهامو ميگويم از اينجا و حاليكه مرا خسته ميكند
خستهام از خستهام
فكر رهاشدن مرا رها نميكندفكر رهاشدن در رفتندر اعماق يك سفر
ميخواهم با بارانها سفر كنماز هرچه بگذرمروي درياها چادر زنمميان شن شنا كنم
از هوا جدا شومبه خلاء عشق بپيوندمكه مرا ميآكندكه مرا ميكَنَداز زمين و هواو ميپراكندآنجا كه هرچه رها شده ست
تا آنجا و روزي كه باززيبايياشمرا پيدا كندميل گم شدن در من پيدا شده ست
امــا!
همــهي راههــا
کــه بــا پــا پيمــوده نمــيشــونــد!
دستــت را بــه مــن بــده . . .
نیمــهات را گــم کــردهای،
مــاه تنــگدل؟!
صبــور بــاش!
نیمــه مــاه بــه ســراغــت مــیآیــد
و تــو را کــامــل خــواهــد کــرد!
نیمــهمــن،
بــر نخــواهــد گشــت . . .
چگونه گهواره با ناآرامی
میخواهد آرامت کند
پیوسته روی این گُسَل
کسی
خانهام را میلرزاند
اگر دری میان ِ ما بود ؛
می کوفتم ..
در هم می کوفتم ..
اگر میان ِ ما دیواری بود ؛
بالا می رفتم پایین می آمدم ..
فرو می ریختم ..
اگر کوه بود دریا بود ؛
پا می گذاشتم
بر نقشه ی جهان و
نقشه ای دیگر می کشیدم ..
اما میان ما هیچ چیز نیست ..
هیچ (!)
و تنها با هیچ
هیچ کاری نمی شود کرد .. /.
شهاب مقربین
Last edited by Ahmad; 16-09-2012 at 12:55. دليل: افزودن نام شاعر
اسبی بهرنگ شب
که از شب بازنمیشناسیاش
بهشکل مرگ
از مرگ به مرگ شبیهتر
با چشمهایی مهربان مطمئن
به من نگاه میکند
انگار معشوقی
سر به گوشم میگذارد
با شیههای که شرحِ شرحهشرحهی شب است
در یالش دست میبرم
انگار
دست در موی معشوقی
میبرد مرا
تا هجوم گلهی اسبها
پنهانشده در تاریکی
مثل هجوم خاطرهها
در لحظهی مرگ
تا دمدمای صبح
که لحظهلحظه رنگ میبازد
ریختهیال
اسبی بهرنگ صبح
که از صبح بازنمیشناسیاش
به من نگاه میکند
با چشمهایی بهرنگ آب با تردید
دور میشود
با َرپرَپِ رمکردنِ رویایی از رو
اما فراموش کردن
آسان است
مانند آب خوردن
ببین چه راحت
مردهها فراموش کردند
هر روز
به گلدانی خالی آب میدهم
گل سرخم را میبینم
نقش بر آب
تو حکم کردی
دل
دستم را خواندی و
حکم کردی
دل
با دلی که داشتم
چرا باختم؟
قاعده بازی را نمی دانستم
تو می دانستی
که حکم کردی
دل.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)