تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 26

نام تاپيک: احمدرضا احمدی

  1. #11
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    یادگاری
     هشت 


    شتاب مکن
     که ابر بر خانه ات ببارد 
     و عشق 
     در تکه ای نان گم شود 
     هرگز نتوان 
     آدمی را به خانه آورد 
    آدمی در سقوط کلمات 
     سقوط می کند 
     و هنگام که از زمین برخیزد 
     کلمات نارس را 
    به عابران تعارف می کند 
     آدمی را توانایی 
     عشق نیست 
    در عشق می شکند و می میرد 
     

  2. #12
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    یادگاری 
    نه 


    حاشا و ابدا 
     که مرا دلگیری 
     از آسمان نیست 
     این سرشت ابر است که ببارد 
     اگر نبارد 
     مرا راستی ادامه ی عمر چگونه است 
    ابر نمی بارد 
    عمر ادامه دارد 
    و مرا غزلی به یاد مانده است 
     که برای تو بخوانم 
     ایستاده بودم که بهار شد 
     و غزل را بیاد آوردم
    خواندم 
     تو مرده بودی
     حاشا و ابدا 
    که نه تو را بیاد دارم 
     غزل را بیاد دارم 
     ابیاتش شباهت به قصیده دارد

  3. #13
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    یادگاری
    ده 

     از دور حرکت می کنیم 
     تا به نزدیک تو برسیم 
    تو اگر مانده باشی
     تو اگر در خانه باشی
    من فقط به خانه تو آمدم 
     تا بگویم 
     آواز را شنیدم 
    تمام راه 
     از تو می خواستم
     مرا باور کنی
     که ساده هستم
    تو رفته بودی
     کنون گفتم
    که تو هستی
     تو اگر نبودی
    نمی دانستم 
    که می توانم 
     باران را در غیبت تو
    دوست بدارم 
     

  4. #14
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    یادگاری 
    یازده 

    من همیشه با سه واژه زندگی کرده ام 
     راه ها رفته ام 
     بازی ها کرده ام 
     درخت 
     پرنده 
    ‌آسمان 
    من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بودم 
     به مادرم می گفتم 
    از بازار واژه بخرید 
    مگر سبدتان جا ندارد 
     می گفت 
     با همین سه واژه زندگی کن 
     با هم صحبت کنید 
     با هم فال بگیرید 
     کمداشتن واژه فقر نیست
    من می دانستم که فقر مدادرنگی نداشتن 
     بیشتر از فقر کم واژگی ست
    وقتی با درخت بودم 
    پرنده می گفت 
     درخت را باید با رنگ سبز نوشت 
     تا من آرزوی پرواز کنم 
     من درخت را فقط با مداد زرد می توانستم بنویسم 
     تنها مدادی که داشتم
    و پرنده در زردی
    واژه ی درخت را پاییزی می دید 
    و قهر می کرد 
    صبح امروز به مادرم گفتم 
     برای احمدرضا مداد رنگی بخرید 
    مادرم خندید : 
     درد شما را واژه دوا میکند

  5. #15
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    یادگاری 
    دوازده 

     روزی آمده بودی
    که من تمام نشانی ها را نوشتم 
    با خط بد نوشتم 
     و تو تمام خانه ها را گم کردی
    بمن نگفتی
     همسایه ها گفتند 
     دیر آمدی
    پنجره بوی رطوبت داشت 
     به من نگفتی
    که بیرون از خانه باران است

  6. #16
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    یادگاری 
    سیزده 

     با لبخند 
     نشانی خانه ی تو را می خواستم
     همسایه ها می گفتند سالها پیش
     به دریا رفت 
     کسی دیگر از او 
     خبر نداد 
     به خانه ی تو 
     نزدیک می شوم 
     تو را صدا می کنم 
     در خانه را می زنم 
     باران می بارد 
    هنوز 
     باران می بارد

  7. #17
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    یادگاری
    چهارده 


     اتاق فرسوده است 
    اینده کدر شد 
     صورت من کو ؟
     من با این صورت 
    عاشق شدم 
     امتحان دادم 
    قبول شدم 
     ساز شنیدم 
     دشنام دادم 
     دشنام شنیدم 
     گرسنه شدم 
     باران خوردم 
     سیر شدم 
     رنگ شناختم 
     رنگ باختم 
     سفید شدم 
    خوابیدم
    بیدارشدم 
     مادرم را صدا کردم 
     تو را صدا کردم 
     جواب دادم 
     خواب رفتم 
     عینک زدم 
    سفر رفتم 
     غم داشتم 
     ماندم 
     آمدم 
     در اینه نگاه کردم 
     سفر رفتم 
    گلدان را آب دادم
     ماهی را نان دادم 
     می دانستم صورت من 
     صورت توست 
     سه دقیقه مانده به ساعت چهار 
     اینه کدر شد 
    هراس ندارم 
     آهسته در باز شد 
     زنی در آستانه ی در نشست 
    اینه کدورت داشت 
     به صورتم نگاه کرد
    می خواست خودش را 
     در اینه ببیند 
     مرا باور کرد 
    مرا صدا کرد 
     می خواستم از دور کسی مرا ببیند 
    تا برای دیگران بگوید 
     تا کدر شدن اینه 
     من لبخند داشتم 
    زن سکت زن صبور 
     با سکوت ابریشمی
    از طلوع صبح از فنجان قهوه 
     برمیخاست 
     آماده بودم 
     در صبح 
    برای ریختن باران 
    در لیوان گریه کنم
     از شما هراس ندارم 
     که به من تو بگویید 
    فقط صورتم را به دیگران بگویید 
     که لبخند داشت 
    لبم سفیدی بود 
     باغ ندارم 
     خانه ندارم 
     رویا ندارم 
     خواب دارم 
     عشق دارم 
     نان دارم 
     اطلسی دارم 
     حافظه دارم 
    خستگی دارم
     سردی دارم
    گرمی دارم 
    مادر دارم 
     قلب دارم 
     دوست دارم 
     یک چمدان دارم
     یک سفر دارم 
     یک پاییز دارم 
     یک شوخی دارم 
     لباسهای من کهنه نیست 
     ولی در چمدان بسته نمی شود 
     یک تکه قالی دارم
    آسمان نیست 
     ابری است 
     آبی است
    فرهنگ لغت دارم 
    دوازده جلد است 
    مولف مرده است 
     یک پرتقال دارم 
    برای تو 
    عینک دارم 
     شیشه ندارد 
     نه سفید نه سیاه 
    برای چهارفصل است
    یک لیوان از باران دارم 
     ناتمام است 
     شکسته است 
    یک جفت جوراب آبی دارم 
    دریا را دوست دارم
     کار نمی کند 
    سه دقیقه مانده به چهار را
    نشان می دهد 
    اگر اینه را بشکند
     اگر گل نیلوفر دهد 
    اگر میوه دهد
     اگر حرمت مادرم را 
     با چادر سیاه بداند 
     اگر شمعدانی در اینه 
     کوچک تر شود 
     من کوچک می شدم

  8. این کاربر از Mohammad Hosseyn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #18
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    یادگاری
     پانزده 

     در این ایوان 
     که کنون ایستاده ام
     سال تحویل می شود 
     در آن غروب ماه اسفند 
    از همه ی یاران شاعرم 
    در این ایوان یاد کرده ام 
     مادرم 
     در این ایوان 
     در روزی بارانی
     سفره را پهن کرده بود 
     برای فهرست عمر من 
     ناتمام گریه کرده بود 
    همه ی عمر در پی فرصتی بود 
    که برای من در این ایوان 
     از یک صبح تا یک شب 
     گریه کند 
    شفای من 
    سالهای پیش در یک غروب پاییزی
    در خیابانی که سرانجام دانستم 
     انتها ندارد 
     گم شد 
     مادرم 
     در ایوان 
     وقوع خوشبختی را برای ما دو تن
    من و مادرم 
     حدس زده بود 
    صدای برگ ها را شنیده بودیم 
    آمیخته به ابر بودم 
     زبانم لکنت داشت 
     قدر و منزلت اندوه را می دانستم
    پس
     هنگامی که گریه هم بر من عارض شد 
    قدر گریه را هم دانستم 
     همسایه ها 
     به من گفتند : اندوه به تو لطف داشته است 
     که در ماه اسفند به سراغ تو آمده است

  10. #19
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    یادگاری 
     شانزده 

     پنهان نمی کنم
    خانم ها 
     آقایان 
    من نیز می دانم که میوه 
     در سوگواری طعم ندارد 
    حرف اگر بزنیم 
    حرف آوازهایی ست 
    که زیر باران هم 
    می توان خواند

  11. #20
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    یادگاری
    هفده 


    دست تو 
     چه قدر تاخیر دارد 
    وقتی که چای گرم می شود 
     و تو 
     چای سرد را تعارف می کنی
    دو سه ماه دیگر این اطلسی 
     که تو کاشته ای
     گل می دهد 
    من به ساعت نگاه می کنم 
    تو می میری 
    شمع روشن را به اتاق آوردند 
     اطلسی گل داده است 
    قطار در سپیده دم 
    کنار اطلسی منتظر تو 
     در باد ایستاده است 
     گل اطلسی بر سینه تو بود 
     وقتی تو را 
     برای دفن می بردند 
    هنگام که تو مرده بودی
     آدم به گل خفته بود 
    هنگام که تو مرده بودی
    یاران به عشق و عطر 
    مانده بودند 
    همه ی ما را دعوت کردند 
    تا در آن عکس یادگاری باشیم 
     عکاس سراغ تو را گرفت 
    من بودم 
     تو نبودی
    تو مرده بودی
    عکاس از همه ی ما بدون تو 
    عکس یادگاری گرفت 
    عکس را چاپ کردند 
    آوردند 
     در همه ی عکس فقط یک شاخه اطلسی
    و دو دست
     از جوانی تو 
     در شهرستان 
     دیده می شد 
     ما همه در عکس سیاه بودیم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •