تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 27

نام تاپيک: شیخ بهایی

  1. #11
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خدمات شیخ بهائی

    در عرف مردم ایران، شیخ بهائی به مهارت در ریاضی و معماری و مهندسی معروف بوده و هنوز هم به همین صفت معروف است، چنانكه معماری مسجد امام اصفهان و مهندسی حصار نجف را به او نسبت می دهند. و نیز شاخصی برای تعیین اوقات شبانه روز از روی سایه آفتاب یا به اصطلاح فنی، ساعت آفتاب یا صفحه آفتابی و یا ساعت ظلی در مغرب مسجد امام (مسجد شاه سابق) در اصفهان هست كه می گویند وی ساخته است.

    در احاطه وی در مهندسی مساحی تردید نیست و بهترین نمونه كه هنوز در میان است، نخست تقسیم آب زاینده رود به محلات اصفهان و قرای مجاور رودخانه است كه معروف است هیئتی در آن زمان از جانب شاه عباس به ریاست شیخ بهائی مأمور شده و ترتیب بسیار دقیق و درستی با منتهای عدالت و دقت علمی در باب حق آب هر ده و آبادی و محله و بردن آب و ساختن مادیها داده اند كه هنوز به همان ترتیب معمول است و اصل طومار آن در اصفهان هست.

    دیگر از كارهای علمی كه به بهائی نسبت می دهند طرح ریزی كاریز نجف آباد اصفهان است كه به نام قنات زرین كمر، یكی از بزرگترین كاریزهای ایران است و از مظهر قنات تا انتهای آبخور آن 9 فرسنگ است و به 11 جوی بسیار بزرگ تقسیم می شود و طرح ریزی این كاریز را نیز از مرحوم بهائی می دانند.

    دیگر از كارهای شیخ بهائی، تعیین سمت قبله مسجد امام به مقیاس چهل درجه انحراف غربی از نقطه جنوب و خاتمه دادن به یك سلسله اختلاف نظر بود كه مفتیان ابتدای عهد صفوی راجع به تشخیص قبله عراقین در مدت یك قرن و نیم اختلاف داشته اند.

    یكی دیگر از كارهای شگفت كه به بهائی نسبت می دهند، ساختمان گلخن گرمابه ای كه هنوز در اصفهان مانده و به حمام شیخ بهائی یا حمام شیخ معروف است و آن حمام در میان مسجد جامع و هارونیه در بازار كهنه نزدیك بقعه معروف به درب امام واقع است و مردم اصفهان از دیر باز همواره عقیده داشته اند كه گلخن آن گرمابه را بهائی چنان ساخته كه با شمعی گرم می شد و در زیر پاتیل گلخن فضای تهی تعبیه كرده و شمعی افروخته در میان آن گذاشته و آن فضا را بسته بود و شمع تا مدتهای مدیدهمچنان می سوخت و آب حمام بدان وسیله گرم می شد و خود گفته بود كه اگر روزی آن فضا را بشكافند، شمع خاموش خواهد شد و گلخن از كار می افتد و چون پس از مدتی به تعمیر گرمابه پرداختند و آن محوطه را شكافتند، فوراً شمع خاموش شد و دیگر از آن پس نتوانستند بسازند. همچنین طراحی منارجنبان اصفهان كه هم اكنون نیز پا برجاست به او نسبت داده می شود.

  2. #12
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض استادان شیخ بهائی

    آن طور كه مؤلف عالم آرا آورده است، استادان او بجز پدرش از این قرار بوده اند: "تفسیر و حدیث و عربیت و امثال آن را از پدر و حكمت و كلام و بعضی علوم منقول را از مولانا عبدالله مدرس یزدی مؤلف مشهور حاشیه بر تهذیب منطق معروف به حاشیه ملا عبدالله آموخت. ریاضی را از ملا علی مذهب ملا افضل قاضی مدرس سركار فیض كاشانی فرا گرفت و طب را از حكیم عماد الدین محمود آموخت و در اندك زمانی در منقول و معقول پیش رفت و به تصنیف كتاب پرداخت."

    "مؤلف روضات الجنات استادان او را پدرش و محمد بن محمد بن محمد ابی الطیف مقدسی می شمارد و گوید كه صحیح بخاری را نزد او خوانده است."

    علاوه بر استادان فوق در ریاضی؛ "بهائی نزد ملا محمد باقر بن زین العابدین یزدی مؤلف كتاب مطالع الانوار در هیئت و عیون الحساب كه از ریاضی دانان عصر خود بوده نیز درس خوانده است."

  3. #13
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض

    آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار

    آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار ......... از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار
    ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز ..... ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار
    در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد ..... ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار
    هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم ..... راه زیارت است این، نه راه گشت بازار
    با زائران محرم، شرط است آنکه باشد ...... غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار
    ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم ....... این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار
    در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم ..... بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار
    در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی ..... در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

    --------------

    اگر کنم گله من از زمانه‌ی غدار

    اگر کنم گله من از زمانه‌ی غدار ......... به خاطرت نرسد از من شکسته غبار
    به گوش من، سخنی گفت دوش باد صبا ......... من از شنیدن آن، گشته‌ام ز خود بیزار
    که بنده را به کسان کرده‌ای شها! نسبت ..... که از تصور ایشان مرا بود صد عار
    شها! شکایت، خود نیست گرچه از آداب ......... ولی به وقت ضرورت، روا بود اظهار
    رواست گر من از این غصه خون بگریم، خون ......... سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار
    بپرس قدر مرا، گرچه خوب می‌دانی .......... که من گلم، گل؛ خارند این جماعت، خار
    من آن یگانه‌ی دهرم که وصف فضل مرا ........ نوشته منشی قدرت، به هر در و دیوار
    به هر دیار که آیی، حکایتی شنوی ....... به هر کجا که روی، ذکر من بود در کار
    تو قدر من نشناسی، مرا به کم مفروش .......... بهائیم من و باشد بهای من بسیار

    -----------------

    الهی الهی، به حق پیمبر

    الهی الهی، به حق پیمبر .... الهی الهی، به ساقی کوثر
    الهی الهی، به صدق خدیجه ...... الهی الهی، به زهرای اطهر
    الهی الهی، به سبطین احمد ....... الهی، به شبیر الهی! به شبر
    الهی به عابد! الهی به باقر ...... الهی به موسی، الهی به جعفر
    الهی الهی، به شاه خراسان ..... خراسان چه باشد! به آن شاه کشور
    شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی ..... طواف رضا، چون شد او را میسر:
    من اینجا غریب و تو شاه غریبان ...... به حال غریب خود، از لطف بنگر
    الهی به حق تقی و به علمش .... الهی به حق نقی و به عسکر
    الهی الهی، به مهدی هادی ...... که او ممنان راست هادی و رهبر
    که بر حال زار بهائی نظر کن! ........ به حق امامان معصوم، یکسر

  4. #14
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض

    تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز

    تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز
    در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز

    من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم
    از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز

    تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
    بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز

    هشیاریم افتاد به فردای قیامت
    زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز

    صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
    این ژنده‌ی پر بخیه که پوشیده‌ام امروز

    افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی
    شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز

    بر باد دهد توبه‌ی صد همچو بهائی
    آن طره‌ی طرار که من دیده‌ام امروز


    ---------

    روی تو گل تازه و خط سبزه‌ی نوخیز

    روی تو گل تازه و خط سبزه‌ی نوخیز
    نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز

    شد هوش دلم غارت آن غمزه‌ی خونریز
    این بود مرا فایده از دیدن تبریز

    ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری
    وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز

    فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
    افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز

    از راه وفا، بر سر بالین من آمد
    وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز

    از دیده‌ی خونبار، نثار قدم او
    کردم گهر اشک، من مفلس بی‌چیز

    چون رفت دل گمشده‌ام گفت: بهائی!
    خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز

    -------------

    پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای

    پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای
    شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کرده‌ای

    باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل
    ناله‌ی ایوب دردم، راه لب گم کرده‌ای

    می‌کند زلفت منادی بر در دلها که من
    گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ای

    گوهر یکتای بحر دودمان دانشم
    لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کرده‌ای

    ای بهائی! تا که گشتم ساکن صحرای عشق
    در ره طاعت، سر راه طلب گم کرده‌ای

  5. #15
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض

    من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم

    من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم
    از عکس رخش مظهر انوار شهودم

    ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
    آن دم که ملائک همه کردند سجودم

    تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
    گه ممن و گه کافر و گه گبر و یهودم

    ------------

    به شهر عافیت، مأوی ندارم

    به شهر عافیت، مأوی ندارم
    بغیر از کوی حرمان، جا ندارم

    من از پروانه دارم چشم تحسین
    ز عشاق دگر، پروا ندارم

    بهشتم می‌دهد رضوان به طاعت
    سر و سامان این سودا ندارم

    بهائی جوید از من زهد و تقوی
    سخن کوتاه، من اینها ندارم

    -----------------

    مقصود و مراد کون دیدیم

    مقصود و مراد کون دیدیم
    میدان هوس، به پی دویدیم

    هر پایه کزان بلندتر بود
    از بخشش حق، بدان رسیدیم

    چون بوقلمون، به صد طریقت
    بر اوج هوای دل، تپیدیم

    رخ بر رخ دلبران نهادیم
    لحن خوش مطربان شنیدیم

    در باغ جمال ماهرویان
    ریحان و گل و بنفشه چیدیم

    چون ملک بقا نشد میسر
    زان جمله، طمع از آن بریدیم

    وز دانه‌ی شغل باز جستیم
    وز دام عمل، برون جهیدیم

    رفتیم به کعبه‌ی مبارک
    در حضرت مصطفی رسیدیم

    جستیم هزار گونه تدبیر
    تا تیغ اجل، سپر ندیدیم

    کردیم به جان و دل تلافی
    چون دعوت «ارجعی» شنیدیم

    بیهوده صداع خود ندادیم
    تسلیم شدیم و وارهیدیم

    باشد که چه بعد ما عزیزی
    گوید چه به مشهدش رسیدیم:

    ایام وفا نکرد با کس
    در گنبد او نوشته دیدیم

  6. #16
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض

    شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان


    شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
    که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

    شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
    سیاه روی نماید چو خال ماهرخان

    ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
    که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان

    زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
    گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران

    ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
    که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان

    منم چه خار گرفتار وادی محنت
    منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان

    منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
    منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان

    منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
    منم که طبع من از خرمی بود ترسان

    منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
    اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان

    --------------

    تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من


    تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
    شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من

    بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
    می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من

    طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
    صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من

    گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟
    گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من

    بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
    ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من

    با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
    از برای مصلحت بود اینهمه افغان من

    رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
    ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من

    از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
    کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من

    چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
    صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من
    ----------------

    یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی

    یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی
    از که دوری و با که هم نفسی

    ناز بر بلبلان بستان کن!
    تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی

    تا کی ای عندلیب عالم قدس!
    مایل دام و عاشق قفسی؟

    تو همایی، همای، چند کنی
    گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟

    ای صبا! در دیار مهجوران
    گر سر کوچه‌ی بلا برسی

    با بهائی بگو که با سگ نفس
    تا به کی بهر هیچ در مرسی

  7. #17
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض

    مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی

    مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی
    ادر کأسا و ناولها، الا یا ایها الساقی

    شراب عشق، می‌سازد تو را از سر کار آگه
    نه تدقیقات مشائی، نه تحقیقات اشراقی

    الا یاریح! ان تمرو علی وادی أخلائی
    فبلغهم تحیاتی و نبهم باشواقی

    وقل یا سادتی انتم بنقض العهد عجلتم
    و انی ثابت باق علی عهدی و میثاقی

    بهائی، خرقه‌ی خود را، مگر آتش زدی، کامشب
    جهان، پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
    -------------

    ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

    ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
    تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

    بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
    آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

    بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
    خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

    دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
    در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

    ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
    حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

    رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
    آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

    زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم
    گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

    زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
    می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

    خانه‌ی دل ما را از کرم، عمارت کن!
    پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

    ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
    بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

  8. #18
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شیخ بهایى و شیخ حسن طلبه اصفهان

    در هنگامى كه شیخ بهایى به درجه تقریب و ندیمى شاه عباس رسیده بود روزى از روزها كه براى سركشى طلاب به مدرسه ‏اى در اصفهان رفته بود طلبه‏اى اصفهانى به نام شیخ جسن سرهارون مدرسه نشسته و كشك مى‏سایید و به شیخ بهایى اعتنایى نكرده و زیر چشمى با نظر بغض و عناد به آن عالم و فاضل و دانشمند محترم نگاه مى‏كرد. غافل از آنكه شیخ به خوبى متوجه او بود زیرا به مصداق هر چه دشمن بخواهد دشمنى را پنهان كند از چشمانش آشكار مى‏شود.

    شیخ بهایى نزدیك آمده سلامى كرد و گفت:

    برادر ما كم التفاتى مى‏كنى؟!

    شیخ حسن گفت:

    شما وزیر و مقرب السلطان هستید با گدایان چه كار دارید؟

    شیخ بهایى بغض و كینه و حسادت و شقاوت آن شیخ را به خوبى مى‏شناخت و به اسرار درونش آگاه بدو خواست قدرى سر به سر او بگذارد و به او بفهماند كه:

    آنكه هفت اقلیم عالم را نهاد

    هر كس را هر چه لایق بود داد

    پس شروع به محسور كردن او یا به اصطلاح امروزى مشغول هیپنوتیسم كردن او شد و در چند لحظه افكارش را تحت تسلط و اراده خود در آورده شیخ حسن مثل اینكه به خواب عمیقى فرو رود. در عالم خیال دید كه كشك را سایید رفت و روغن بخرد كه كال جوشى درست كند. در بین راه هزار اشرفى طلا پیدا كرد و برداشت و در جیب گذاشت و به سراغ بقال رفت ولى بقال باشى به او اعتنایى نكرد زیرا شیخ هر روز مى‏آمد نیم شاهى روغن بخرد و این كار به زحمت كشیدن در ترازو گذاشتن نمى‏ارزید ولى آن روز شیخ چون هزار اشرفى طلا داشت با تغیر به بقال گفت:

    بقال زود باش روغن مرا بكش!

    بقال به طعنه گفت:

    مثلاً چند مشك روغن بكشم؟

    شیخ گفت:

    هزار تا!

    بقال گفت:

    پولش كو؟

    شیخ دست كرد و هزار اشرفى از جیب در آورد و تقدیم بقال كرد. بقال با دیدن اشرفى‏ها سر تعظیمى فرود آورد و گفت:

    قربان مشك‏هاى روغن در انبار است آنها را كجا بفرستیم؟

    شیخ گفت:

    در انبار باشد تا بعداً آنها را بفروشیم.

    اتفاقاً عصر آن روز قیمت روغن چندین برابر شد و از حاصل فروشس آنها مبلغ زیادى عاید شیخ حسن گردید. شیخ با آن پول‏ها چندین بار تجارت كرد و زمانى نگذشت كه ملك التجار شد و به اندك فاصله وزیر تجارت و بعد وزیر دارایى و بالاخره به مقام صدر اعظمى رسید و در این حال خواست وزرا عوض كند و كابینه جدید تشكل دهد چون با شیخ بهایى كه سال‏ها وزیر بود عداوت داشت او را از وزارت معزول كرد شیخ بهایى در این لحظه به او گفت:

    حضرت صدر اعظم من سال هاست در پست وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه هستم چرا مرا عوض مى‏كنید؟

    در جواب گفت:

    تو مرد بى لیاقتى هستى و از اول هم با شارلاتانى این مقام را گرفتى زیاد حرف نزن والا مى‏گوینم زه به دماغت بكشند!

    وقتى این عبارت از دهان شیخ حسن خارج شد شیخ بهایى دست از هیپنوتیسم برداشته گفت:

    شیخ حسن عطسه ‏اى كرد و متوجه شد هنوز مشغول كشك سایى است و تمام اینها نتیجه افسون و اثر مغناطیس چشم و روح شیخ بهایى یبوده است از این رو خجالت كشید و رفت و دیگر تا زنده بود بر نفس لئیم خود ملامت مى‏كرد و مى‏گفت:

    مرا عشق و تو را بیداد دادند

    به هر كس هر چه باید داد دادند

    بر همن را وفا تعلیم كردند

    صنم را بى وفایى یاد دادند

    گران كردند گوش گل پس آنگه

    به بلبل رخصت فریاد دادند

    سر زنجیر آذر را گرفتند

    به دست صید كش صیاد دادند

  9. #19
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شیخ بهایى و بریانى فروش اصفهانى

    روزى شیخ بهایى به طور ناشناس از بازار اصفهان مى‏گذشت در بین راه به دكان بریانى كه تعدادى مرغ سرخ كرده با قلاب به در و دیوار دكان خود آویخته بود رسید شیخ نگاهى به مرغ‏ها انداخت و سپس به استاد بریانى فرمود:

    یكى از این مرغ‏ها را نیاز این درویش كن!

    استاد بریانى گفت:

    پول دارى بدهم؟

    شیخ گفت:

    پولى در كار نیست.

    استاد بریانى گفت:

    پس برو گمشو تو را با مرغ چه كار! آدمى كه پول ندارد مرغ پخته مى‏خواهد چه كار؟

    شیخ فرمود:

    اگر به امتناع خود باقى بمانى. تمام این مرغ‏هاى كشته و بریان شده را به گفتن)كیشى( زنده كرده و پرواز مى‏دهم!

    بریانى فروش از شنیدن این حرف كه نشانه دیوانگى گوینده آن بود، متعجبانه نگاهى به سر و روى شیخ كرده و گفت:

    برو باب پى كارت و گرنه تو را با چوب خواهم راند!

    شیخ كه البته مقصودش امتحان بریانى و دادن یك درس اخلاقى به او بودگفت:

    من درویش ناتوان و گرسنه‏ام و مدتى است كه غذایى به دهانم نرسیده و بیا و مردانگى كن و امروز ما را با یكى ازاین مرغ‏هاى چاق و چله مهمان بفرما.

    بریانى با عصبانیت روى به شاگردش كرد و گفت:

    استغفرالله. ببین امروز گرفتار عجب ابلیسى شدیم ه‏ا؟!

    و بعد به جانب شیخ بهایى برگشته و برفریاد گفت:

    دبرو مرد حسابى!

    شیخ فرمود:

    حالا كه اینطور شد، پس تماشا كن.

    كیش!

    ناگهان مرغ‏هاى بریان و پخته زنده گشته و پرواز كرده و از آنجا قرار نمودند.

    بریان فروش اصفهانى و شاگردش و نیز مشترى‏ها و مردم بسیارى كه در مقابل دكان ایستاده و ناظر جریان بودند از دیدن آن منظره حیرت‏انگیز به شگفتى فرو رفته و به خیال اینكه شیخ مرد مستجاب الدعوه و صاحب كرامات است به او نزدیك شده و عموماً روى خاك افتادند و در برابر شیخ سجده نمودند.

    شیخ از ملاحظه گمراهى مردم به فكر چاره افتاد و بلافاصله شلوار خود را بالا كشید و ردودروى مردم بناى ادرار كردن را گذاشت!

    مردم از این رفتار زشت شیخ سر از سجده برداشته و هر یك به طرفى گریختند در این موقع شیخ به یكى از آنها گفت:

    عجب مریدانى هستند به كیشى آمدند و به فیشى رفتند!

    از همان روز جمله به كیشى آمدند و با فیشى رفتند در اصفهان ضرب المثل شد و سپس به سایر نقاط ایران سرایت كرد.

  10. #20
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شیخ بهایى و ساختمان مدرسه چهارباغ

    همه می‏دانند كه ساحل زاینده رود سست و باتلاقى است و قابلیت ساختمان را دارا نمى‏باشد، شیخ بهایى به دستور شاه عباس مجبور بود كه در همین زمین سست و باتلاقى مبادرت به ساختمان یك مسجد و یك مدرسه نماید تا ساختمان‏هاى میدان نقش جهان تكمیل گردد.

    شیخ بهایى علاوه بر علوم دینى در دانش‏هاى ریاضى و مهندسى ساختمان نیز تبحر داشت از این رو براى شروع ساختمان در زمین باتلاقى زاینده رود دستور داد قطعات بزرگ و قطورى از ذغال چوب تهیه و آنها را در پى ساختمان نهادند و روى آنها را شفته ریزى كردند منتهى براى اینكه ملات خاك و آهك حسابى مخلوط گردیده و محكم شد در جلوى چشم كارگران ساختمانى و مردم اصفهان هر روز چند مشت سكه طلا به داخل شفته‏ها مى‏ریخت و از كارگران و مردم مى‏خواست كه سكه‏ها را براى خود پیدا كنند.

    هر روز هزاران نفر از اصفهانى‏هاى بى كار به ساحل زاینده رود مى‏آمدند و پاها را برهنه كرده و به داخل شفته‏ها مى‏رفتند و با پاها و دست‏هاى تا آرنج لخت خود كوهى از خاك و آهك را زیر و رو مى‏ساختند تا سكه را پیدا كنند، بعضى‏ها با این جستجو موفق به پیدا كردن چند سكه مى‏شدند و به طمع پیدا كردن سكه بیشتر ملات خاك و اهك را بیشتر پا زده و زیر و رو مى‏كردند و به این ترتیب بهترین و زیادترین خاك و آهك را بیشتر پا زده و زیر و رو مى‏كردند و به این ترتیب بهترین و زیادترین خاك و اهك كه براى ساختمان مناسب بود به وجود آمد و مدرسه زیباى چهارباغ اصفهان در كنار ساحل سست زاینده رود بنا شد و امروز كه چهارصد سال از عمر این بناى زیبا مى‏گذرد هنوز در كمال استحكام قرار دارد و شاید كمتر كسى بداند كه این بنا چگونه ساخته شده است.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •