ای عشق ٬ به ماه بگو
که نزديکترين دل به تو
هوای تو دارد
ای عشق ٬ به ماه بگو
که نزديکترين دل به تو
هوای تو دارد
دلم امواجش را به ساحل جهان می کوبد
و گريان بر ان می نويسد:
دوستت دارم
« همچون درختی که برگهایش را می ریزد ،
کلماتم را بر زمین ریختم .
باشد که اندیشه های نا گفته ام
در سکوت تو بشکفد....... »
ای سبزه ی کوچک
گامهای تو کوتاه ست
اما زمين در زير پای توست
از سخنان جاودانه تاگور:
*عشقت را بر پرتگاه منشان چرا که بلند است آن!
*من با عشق به تو تنها به میعادگاهم می آیم ، اما این من ، در ظلمت کیست کنار می آیم تا از او دوری کنم ، اما نمی توانم از او بگریزم ، او وجود کوچک خود من است ، آقا و سرور من . حیا و شرمندگی نمی شناسد و شرمنده ام که همراه با او به درگاه تو آمده ام .
*آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد،آزادی خود ماه است که او را پایبند می کند .
*اگر انتظار و توقع نداشته باشی همه دوست تو اند .
*خشم زن مانند الماس است می درخشد اما نمی سوزاند .
*امید، نان روزانه آدمی است .
ممکن
از ناممکن می پرسد:
"خانه ات کجاست؟"
پاسخ می دهد:
"در رویاهای یک ناتوان."
روزی را به خاطر میآورم
روزی از روزهای کودکی ام را به خاطر می آورم
زمانی که قایق کاغذی ام را به جوی آب انداختم .
روزی از روزهای شرجی ژوئیه
تنها بودم و شادمان از بازی.
قایق کاغذی ام را در جوی آب شناور ساختم .
ناگهان
ابرهای باران زا همه جا را به سیطره ی خود درآورند
باد دیوانه وار وزید و باران سیل آسا درگرفت .
جوی آب متلاطم شدو قایق مرا به زیر برد .
فکر شومی در سرم خطور کرد
طوفان در کمین سعادت من نشسته بود
و تمام خشمش را به سوی من نشانه گرفته بود .
روزهای بارانی ژوییه
امروز
پایان نیافتنی ست
و من به بازیهایی می اندیشم
که در آنها شکست خورده ام .
سرنوشتم را نفرین می کنم
به سبب تمام تیرهایی که مرا به بازی گرفتند
زمانیکه ناخود آگاه قایق کاغذی غرق شده ام
در سرم دوباره زنده می شود .
پنداشتم، سفرم پايان گرفته است،
بهغايتِ مرزهای توانايیام رسيدهام.
سد کرده است راه مرا،
ديواری از صخرههای سخت.
تاب و توان خود از دست دادهام
و زمان، زمانِ فرورفتن
در سکوتِ شب است.
اما ببين، چه بیانتهاست خواهش تو در درون من.
و اگر واژههای کهنه بميرند در تنم،
آهنگهای تازه بجوشند از دلم؛
و آنجا که امتدادِ راهِ رفته،
گُم شود از ديدگان من،
باری چه باک، رخ مینمايد،
گسترده و شگرف، افق تازهای در برابرم
من در اين جهان ِكوچكم
زندگى مىكنم و
بيم آن دارم
كه آن را كوچكتر كنم.
مرا به جهان خويش بَر و بگذار
بهشادمانى
آزادى آن را داشته باشم
كه تمامتم را گم كنم.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)