تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 47

نام تاپيک: نیما یوشیج

  1. #11
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    سوی شهر آمد آن زن انگاس
    سیر کردن گرفت از چپ و راست
    دید ایینه ای فتاده به خک
    گفت : حقا که گوهری یکتاست
    به تماشا چو برگرفت و بدید
    عکس خود را ، فکند و پوزش خواست
    که : ببخشید خواهرم ! به خدا
    من ندانستم این گوهر ز شماست
    ما همان روستازنیم درست
    ساده بین ،‌ساده فهم بی کم و کاست
    که در ایینه ی جهان بر ما
    از همه ناشناس تر ، خود ماست

  2. #12
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    سود گرت هست گرانی مکن
    خیره سری با دل و جانی مکن
    آن گل صحرا به غمزه شکفت
    صورت خود در بن خاری نهفت
    صبح همی باخت به مهرش نظر
    ابر همی ریخت به پایش گهر
    باد ندانسته همی با شتاب
    ناله زدی تا که براید ز خواب
    شیفته پروانه بر او می پرید
    دوستیش ز دل و جان می خرید
    بلبل آشفته پی روی وی
    راهی همی جست ز هر سوی وی
    وان گل خودخواه خود آراسته
    با همه ی حسن به پیراسته
    زان همه دل بسته ی خاطر پریش
    هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
    شیفتگانش ز برون در فغان
    او شده سرگرم خود اندر نهان
    جای خود از ناز بفرسوده بود
    لیک بسی بیره و بیهوده بود
    فر و برازندگی گل تمام
    بود به رخساره ی خوبش جرام
    نقش به از آن رخ برتافته
    سنگ به از گوهرنایافته
    گل که چنین سنگدلی برگزید
    عاقبت از کار ندانی چه دید
    سودنکرده ز جوانی خویش
    خسته ز سودای نهانی خویش
    آن همه رونق به شبی در شکست
    تلخی ایان به جایش نشست
    از بن آن خار که بودش مقر
    خوب چو پژمرد برآورد سر
    دید بسی شیفته ی نغمه خوان
    رقص کنان رهسپر و شادمان
    از بر وی یکسره رفتند شاد
    راست بماننده ی آن تندباد
    خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
    ز آن که یکی دیده بدو برندوخت
    هر که چو گل جانب دل ها شکست
    چون که بپژمرد به غم برنشست
    دست بزد از سر حسرت به دست
    کانچه به کف داشت ز کف داده است
    چون گل خودبین ز سر بیهشی
    دوست مدار این همه عاشق کشی
    یک نفس از خویشتن آزاد باش
    خاطری آور به کف و شاد باش

  3. #13
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    صبح چو انوار سرافکنده زد
    گل به دم باد وزان خنده زد
    چهره برافروخت چو اختر به دشت
    وز در دل ها به فسون می گذشت
    ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
    بار نخستین دل پروانه بود
    راه سپارنده ی بالا و پست
    بست پر و بال و به گل بر نشست
    گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
    گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
    نیز گهی بی خود و بی سر شدی
    بال گشادی به هوا بر شدی
    در دل این حادثه ناگه به دشت
    سرزده زنبوری از آنجا گذشت
    تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر
    باخته با گلشن تابنده مهر
    آمد و از ره بر گل جا کشید
    کار دو خواهنده به دعوا کشید
    زین به جدل خست پر و بال ها
    زان همه بسترد خط و خال ها
    تا که رسید از سر ره بلبلی
    سوختهای ، خسته ی روی گلی
    بر سر شاخی به ترنم نشست
    قصه ی دل را به سر نغمه بست
    لیک رهی از همه ناخوانده بیش
    دید هیاهوی رقیبان خویش
    یک دو نفس تیره و خاموش ماند
    خیره نگه کرد و همه گوش ماند
    خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
    از دل سوزنده صفیری کشید
    جست ز شاخ و به هم آویختند
    چند تنه بر سر گل ریختند
    مدعیان کینه ور و گل پرست
    چرخ بدادند بی پا و دست
    تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
    و آن دگری را پر پر نقش ریخت
    و آن گل عاشق کش همواره مست
    بست لب از خنده و در هم شکست
    طالب مطلوب چو بسیار شد
    چند تنی کشته و بیمار شد
    طالب مطلوب چو بسیار شد
    چند تنی کشته و بیمار شد
    پس چو به تحقیق یکی بنگری
    نیست جز این عاقبت دلبری
    در خم این پرده ز بالا و پست
    مفسده گر هست ز روی گل است
    گل که سر رونق هر معرکه است
    مایه ی خونین دلی و مهلکه است
    کار گل این است و به ظاهر خوش است
    لیک به باطن دم آدم کش است
    گر به جهان صورت زیبا نبود
    تلخی ایام ،‌ مهیا نبود

  4. #14
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    آن گل زودرس چو چشم گشود
    به لب رودخانه تنها بود
    گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
    لب گشادی کنون بدین هنگام
    که ز تو خاطری نیابد سود
    گل زیبای من ولی مشکن
    کور نشناسد از سفید کبود
    نشود کم ز من بدو گل گفت
    نه به بی موقع آمدم پی جود
    کم شود از کسی که خفت و به راه
    دیر جنبید و رخ به من ننمود
    آن که نشناخت قدر وقت درست
    زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

  5. #15
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    بچه‌ها بهار
    گل‌ها وا شدند،
    برف‌ها پا شدند،
    از رو سبزه‌ها
    از رو کوهسار
    بچه‌ها بهار!

    داره رو درخت
    می‌خونه به‌گوش:
    «پوستین را بکن
    قبا را بپوش.»

    بیدار شو بیدار
    بچه‌ها بهار!

    دارند می‌روند
    دارند می‌پرند
    زنبور از لونه
    بابا از خونه
    همه پی‌ِ کار
    بچه‌ها بهار!

  6. #16
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
    یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
    یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
    روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
    آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
    آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
    که گرفت استید دست ناتوانی را
    تا توانایی بهتر را پدید آرید.
    آن زمانی که تنگ می بندید
    بر کمر هاتان کمر بند
    در چه هنگامی بگویم من؟
    یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!




    آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
    نان به سفره، جامه تان بر تن؛
    یک نفر در آب می خواند شما را.
    موج سنگین را به دست خسته می کوبد
    باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
    سایه هاتان را ز راه دور دیده.
    آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
    می کند زین آب، بیرون
    گاه سر، گه پا
    آی آدم ها!


    او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
    می زند فریاد و امید کمک دارد.
    آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
    موج می کوبد به روی ساحل خاموش
    پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
    می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
    «آی آدم ها».
    و صدای باد هر دم دل گزاتر
    و در صدای باد بانگ او رهاتر
    از میان آب های دور و نزدیک
    باز در گوش این ندا ها:
    «آی آدم ها»...

  7. #17
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    می تراود مهتاب
    می درخشد شب تاب
    نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
    غم این خفته چند
    خواب در چشم ترم می شکند.

    نگران با من استاده سحر.
    صبح میخواهد از من
    کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
    در جگر لیکن خاری
    از ره این سفرم می شکند.

    نازک آرای تن ساق گلی
    که به جان اش کشتم
    و به جان دادم اش آب.
    ای دریغا! به برم می شکند.

    دست ها می سایم
    تا داری بگشایم.
    بر عبث می پایم
    که به در کس آید.
    در و دیوار به هم ریخته شان
    بر سرم می شکند.

    می تراود مهتاب
    می درخشد شب تاب
    مانده پای آبله از راه دراز
    بر دم دهکده مردی تنها
    کوله بارش بر دوش
    دست او بر در، می گوید با خود:
    غم این خفته چند
    خواب در چشم ترم می شکند.

  8. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #18
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    شب است،
    شبی بس تیرگی دمساز با آن.
    به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
    خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

    شب است،
    جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
    و من اندیشناکم باز:
    ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
    ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

    در این تاریکی آور شب
    چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
    چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟

  10. #19
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    به شب آویخته مرغ شباویز
    مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.
    اگر بی سود می چرخد
    وگر از دستکار شب، درین تاریکجا، مطرود می چرخد...

    به چشمش هر چه می چرخد، ـــ چو او بر جای ـــ
    زمین، با جایگاهش تنگ.
    و شب، سنگین و خونالود، برده از نگاهش رنگ
    و جاده های خاموش ایستاده
    که پای زنان و کودکان با آن گریزانند
    چو فانوس نفس مرده
    که او در روشنایی از قفای دود می چرخد.
    ولی در باغ می گویند:
    « به شب آویخته مرغ شباویز
    به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد.»

  11. #20
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    من چهره ام گرفته
    من قایقم نشسته به خشکی

    با قایقم نشسته به خشکی
    فریاد می زنم:
    « وامانده در عذابم انداخته است
    در راه پر مخافت این ساحل خراب
    و فاصله است آب
    امدادی ای رفیقان با من.»
    گل کرده است پوزخندشان اما
    بر من،
    بر قایقم که نه موزون
    بر حرفهایم در چه ره و رسم
    بر التهابم از حد بیرون.

    در التهابم از حد بیرون
    فریاد بر می آید از من:
    « در وقت مرگ که با مرگ
    جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
    هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
    سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
    با سهوشان
    من سهو می خرم
    از حرفهای کامشکن شان
    من درد می برم
    خون از درون دردم سرریز می کند!
    من آب را چگونه کنم خشک؟
    فریاد می زنم.
    من چهره ام گرفته
    من قایقم نشسته به خشکی
    مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
    یک دست بی صداست
    من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

    فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
    فریاد من رسا
    من از برای راه خلاص خود و شما
    فریاد می زنم.
    فریاد می زنم!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •