روزها و سالها در پی هم میگذشت و کرک نوجوانی عارضش کمکم به ریشی زبر مبدل میشد و عاقبت شعلهای که در چشمانش میدرخشید جای خود را به دو نقطهی تار داد. ناقوس سی سالگی به صدا درآمد و او هنوز در هیچ راهی گامی به پیش برنداشته و همچنان در همان جای ده سال پیش خود ایستاده بود.
چیزی او را از پیش تاختن در میدان زندگی باز میداشت و نمیگذاشت که همهی بادبانهای روح و ارادهاش را برافرازد. دشمنی پنهان در همان آغاز راه زندگی دست سنگین خود را بر او نهاده و او را از رسالت انسانیاش دور انداخته بود. مثل این بود که او دیگر نمیتواند خود را از گمراهی در دل این جنگلِ وحشی نجات دهد و به راهی راست برساند. جنگل در اطراف او و در دل و جانش پیوسته انبوهتر و تاریکتر میشد و کورهراه مدام میان بوتهها ناپیداتر میگشت. آگاهیاش کمتر و کمتر روشن میشد و نیروهای خفتهی روحش را فقط به لحظهای بیدار میکرد. هوش و ارادهاش از مدتها پیش فلج شده بود و گویی دیگر جان نمیگرفت. وقایع زندگیاش کوچک شده و ابعادی ذرهبینی پیدا کرده بود. اما او از عهدهی همینها نیز برنمیآمد. از یکی به دیگری نمیپرداخت، بلکه از یکی به دیگری پرت میشد، چنانکه در دریایی توفانی از یک موج به موجی دیگر. توانایی آن را نداشت که به نیروی نرم و آبوارِ اراده با یکی درافتد و به نیروی خرد با دیگری کنار آید.
از این اعتراف پنهانی به خود سخت تلخکام شد. افسوس بیحاصل بر گذشته و سرزنشهای سوزان وجدان همچون نیشتر در جانش فرو میرفت و او با تمام قوا در تلاش بود که بار این ملامتها را از دوش خود فرواندازد و مقصری غیر از خود بیابد و نیش آنها را به جانب او روانه کند. ولی کو چنین مقصری!