می ترسم
می ترسم روزی بیاید که دیگر دلی برای لرزیدن نباشد .
می ترسم روزی بیاید که هیچ واژه ای ازته دل نوشته نشود .
دیگر هیچ عاشقی از سر عشق بوسه ای
برگونه ی معشوقش نزند .
می ترسم دیگر دلتنگی رهایمان نکند
شانه ها دیگر مرحم هیچ دردی نباشد
عشق افسانه شود .
حتی
می ترسم سیگار روح بی قرار هیچ مردی را
آرام نکند
و
من هیچ جایی در نوشته های تو نداشته باشم .
وای برمن!
که باوجود اینهمه ترس هنوز
به ستاره ی روی
گل سری خیره مانده ام که تو
در هیچ شعری
ننوشتی اش...
.
.
.
پریساسمیعی