به گمون من ته ته ته همه عشقها فقط یه چیزه و مردها به عنوان شعبدهبازترین و حقهبازترین موجودات روی زمین میتوونند اون یه چیز رو تو میلیونها شکل بستهبندی کنند و باهاش میلیونها زن را خر کنند.
تهران در بعدازظهر
مصطفی مستور
به گمون من ته ته ته همه عشقها فقط یه چیزه و مردها به عنوان شعبدهبازترین و حقهبازترین موجودات روی زمین میتوونند اون یه چیز رو تو میلیونها شکل بستهبندی کنند و باهاش میلیونها زن را خر کنند.
تهران در بعدازظهر
مصطفی مستور
اگر فرصت این را داشتم که از اولین روز تربیت فرزندم, او را دوباره تربیت کنم,
به جای اینکه با انگشت خود او را تهدید کنم, در کنارش می نشستم و انگشتم را داخل رنگ کرده و به همراه او نقاشی می کردم.
کمتر ازاو ایراد می گرفتم و بیشتر با او ارتباط عاطفی برقرار می کردم.
چشم خود را از صفحه ساعت برداشته, و با چشمان خود او را می نگریستم.
کمتر به دانستن هر چیز توجه می کردم و بیشتر توجه کردن را می دانستم.
بیشتر با او قدم می زدم و بادبادک هوا می کردم.
تظاهر به جدیت را کنار می گذاشتم و بیشتر با جدیت با او بازی می کردم.
به همراه او در دشت و گندم زارها دویده و به ستارگان خیره می شدم.
به جای اینکه دستش را گرفته و محکم به دنبال خود بکشم, بیشتر در آغوشش می گرفتم.
کمتر قاطعیت نشان می دادم و بیشتر انعطاف پذیر می شدم
قبل از اینکه به فکر ساختن خانه ای برای او باشم, احساس ارزش به خود را در وجودش پایه گذاری می کردم.
عشق به قدرت را کمتر به او می آموختم و بیشتر قدرت عشق را به او ثابت می کردم.
دیانه لومنز از کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح
صورتم را در دستهایم گذاشتم و به این فکر کردم که نباید بیش از حد دست و پا بزنم.
دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست، زندگی خوابهای گذشته است که تعبیر میشود.
زندگی تاب خوردن خیال در روزهاییست که هرگز عمرمان به آن نمیرسد. زندگی آغاز ماجراست...
پیکر فرهاد / عباس معروفی
دکتر کف دستش را از پیشانی طاهر برداشت و گفت : این سرخک نیست. کهیره.. یه جور مرضه، مرضه ترس.. ببین میر آقا، آدم یا از چیزهایی می ترسه که اونارو میشناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلا نمی شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ، ولی مرض طاهر این جور ترس ها نیست، اون داءُالصدف گرفته، یه ترس ارثی... داءُالصدف ترسهاییه که نسل به نسل به آدم ارٍث میرسه، فکرش رو بکن پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگ تو یه روزی از خونه ش می آد بیرون، می بینه سر گذر، یه تپه از جمجمه، از دست و پای مردم، توی محله ش درست کرده ن... خیال می کنی اون چیکار می کنه؟ داد می کشه چرا؟ می زنه خودش رو می کشه؟ نه، رنگش می پره، شاید هم میره یه گوشه، شکمشو مشت می کنه و بالا می آره، چشماش پر از اشک میشه، اما اون اصلا نمی فهمه که مال استفراغشه یا گریه س... بعد وقتی که بچه دار میشه فقط خوشگلیش نیست که به بچه ش ارث می رسه، ترسش هم هس، آره... ارث، ارثیه، ارثیه، ار این بچه به اون بچه، از این نسل به نسل دیگه... تا اینکه یهو، یه طاهری پیدا می شه که اینطوری می افته رو زمین و زخمهاشو می خارونه... زخم های ترس رو...
یوزپلنگانی که با من دویده اند ؛ بیژن نجدی
خیلی وقت ها ممکن است دلیل محکم تری باشد، اما کسی باورش نمی کند.
می گویند یک روزی زنی از نجاری می خواهد برایش کمدی بسازد. نجار این کار را می کند و مزدش را می گیرد و می رود. فردای آن روز زن پیش نجار می آید و می گوید که کمد خوب درست نشده و هر وقت قطار از کنار خانه می گذرد، کمد می لرزد و سر و صدا می کند. نجار می آید و کمد را بازرسی می کند و ظاهرآ نقصی در آن نمی بیند. می رود توی کمد و در آن را می بندد تا وقتی قطار آمد ، از تو ببیند کجای کارش عیب دارد. در همین حال مرد خانه می آید و از سر اتفاق در کمد را باز می کند و نجار را در آن می بیند. با خشم فریادی می زند: " تو این تو چه کار می کنی؟ " نجار بخت برگشته می گوید: " اگر بگویم منتظر قطار هستم که باور نخواهی کرد. "
دوقدم این ور خط / احمد پوری
زندگي به همه ما مي آموزد كه در عشق تواضع آسان است ، گهگاهي ناچيزترين افراد دلپسند واقع مي شوند و دلرباترين ها ناكام مي مانند . رنج دلدادگي / آندره مورآ
شیطان گفت :انسان از خاک ساخته شده است.
من ساخته شدن او را به چشم دیده ام.من از خاک ساخته نشده ام.
انسان مجموعه بیماری ها و ناپاکی هاست.
امروز می آید،فردا می رود.از خاک شروع و به گند ختم می شود.
بیگانه ای در دهکده-مارک تواین
عقل ما فقط تا میزانی درست عمل می کند که طوفان حرص و آز آن را از مسیر خود خارج نکند.
فردی که زندانیه عواطف غیر منطقیه خود است تونایی دیدن عینیت ها را از دست می دهد و در خدمت احساسات خود قرار می گیرد .و به تصور اینکه حقیقت را بیان می کند به توجیه اعمال خود می پردازد.
هنــــــر بودن ___ اریک فروم
بالاترین عذاب های بشر این است که بدون قانون محاکمه شود ، و ما به همین عذاب گرفتاریم ....
سقوط / آلبر کامو
حظور قرينه به نيازي پاسخ ميدهد. از قريننه تعادل پيدا ميشود و پابرجايي . تكرار از كوشش ما ميكاهد . به اعداد بنگريد . اعداد زوج آرام اند.اعداد طاق بي قرينه و نا آرام اند .
سهراب سپهري ....
---------- Post added at 10:30 AM ---------- Previous post was at 10:30 AM ----------
هميشه از آدمهايي كه حرمت زندگي را نگه نميداشتند و خودشان را ميكشتند تعجب ميكردم . اما حالا ميفهمم چه طور ميشود كه خودشان را ميكشند . بعضي وقتها زندگي كردن غير ممكن است
..
.
ميدوني چيه ؟ روزگار خيلي تيره است . من يه دريا رنگ سفيد ميخوام و عمر نوح تا تاريكيهاي روزگار رو سفيد كنم
..
.
يك محيط نيمه وححشي بهتر ميتواند زاهد و رياضت كش بپرورد !
سهراب سپهري ....
---------- Post added at 10:31 AM ---------- Previous post was at 10:30 AM ----------
گاه زيبايي چنان به ما نزديك است كه از تارو پود هستي نيز ميگذرد و در خود ما سرازير ميشود.بايد هميشه چنين باشد . سالها پيش دربيابانهاي شهر خودمان زير درختي ايستاه بودم .ناگهان خداچنان نزديك آمد كه من قدري به عقب رفتم...مردمان پيوسته چنين اند... تماشاي بي واسطه را تاب نميآورند . تنها به نيم رخ اشيا چشم دارند !
..............
در برنامه هاي كلاس دبستان نقاشي نبود . هر ماده يي هم كه بود بي معني بود . معني كجا و فرهنگ نا اهل. هر چه بود از بر ميكرديم . شاگرد در كيسه ي زباله بود . درس در او خالي ميشد ." منابع طبيعي" ايران در كتاب جغرافيا بود نه در خاك ايران . "ادب " و "راستي " در محيط مدرسه نبود در رسم الخط مدرسه بود . معلم در سخنراني مدير ؛"پدر دلسوز " بود . در كلاس نه پدر بود نه دلسوز !
..........
من از ترس شاگرد اول بودم !
سهراب سپهري
---------- Post added at 10:31 AM ---------- Previous post was at 10:31 AM ----------
اختلاف عقيده يا روش زيست هيچگاه نميتواند پيوند عميقي را كه در ميان است از بين ببرد !
..
.
آدمها هم مثل بناها فرو ميريزند و خرد ميشوند !
..
.
آدم كه تنها شد زهر مار هم ميخورد !
..
.
من خوش نيستم اما سالمم و كار ميكنم .
..
.
زندگي غمناك است دوست من !و ما با آن خو گرفته ايم و چه زود به هر چيزي خو ميكنيم . و اين چه دردناك است !
..
.
درد غربت خودش رمز بزرگ و تاريكي در بر دارد ... مثل يك پرنده به آشيانه بر ميگردم .
سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !
---------- Post added at 10:32 AM ---------- Previous post was at 10:31 AM ----------
ميان ملتها ي مختلفي بوده ام به هيچ قومي نشان شايسگي نداده ام . آدمها وقتي براي من وجود دارند كه از پله ي خاصي از شعور بالاتر رفته باشند . خوب و بدشان را با معيار معرفت ميسنجيم . دنبال خوب نميگردم . آدم خوب يعني آدم با شعور و آگاه . با چنين آدمي هم در خيابان هاي نيويورك برخورد كردم و هم در كوچه هاي كاشان !
سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !
---------- Post added at 10:32 AM ---------- Previous post was at 10:32 AM ----------
خيلي ها هستند كه خودشان را با آدمها هم زبان نشان ميدهند ولي هم زباني آنها خيلي سطحي است ! و انسان بدون آنكه به خود زحمت بدهد ميتواند به بيگانگي عميقي كه بين آنها و خودش وجود دارد دست يابد. من بي آنكه بخواهم به اگزيستانسياليستها نزديك شوم عقيده دارم اين بيگانگي هميشه و در همه جا هست . وقتي بين ما و كساني كه به نظر ميايد هدف مشتركي با ما دارند ؛اين بيگانگي عميق وجود دارد پيداست وضع مان با ديگران چگونه است !
..
.
ياد زير و بم هاي اين زندگي پدر سگ افتادم كه مثل رودخانه يي كه به شنزار فرو ميريزد پشت سر ما هرز ميرود.. گاهي فكر ميكنم زندگي رگه هاي طنز آميزش بيشتر است.
سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !
---------- Post added at 10:32 AM ---------- Previous post was at 10:32 AM ----------
بس كه در سرزمين گل و بلبل به ما كار داشته اند همين اندازه كه در دياري كسي سربه سر ما نگذارد آن ديار را بهشت و مردمش را فرشته ميدانيم ...
..
.
در ديار ما آرامش خيال براي نازك دلان كيمياست . راست است كه همه جا خوب و بد به هم آميخته ... اما در اين آب و خاك نميگذارند خوب ها را ببينيم و به آنها بپردازيم !
..
.
چه فعاليتي و جنب و جوشي . همه را پركار ميبيني . چه نقاش چه سپور چه سبزي فروش. سر پيش انداخته و كارشان را ميكنند . نه مثل آن "خاك مقدس " كه آدمهايش مينشينند و برايت از همه چيز حرف ميزنند و " نظر" ميدهند و از "بالا" تورا نگاه ميكنند . آنقدر از "حال "ميگويند كه آدم را به يك جور "تهوع حال " دچار ميسازند !
سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)