هجوم خاطرات خیره ای که دست بر دار خیال من نمی شوند
در حزن لحظه های بی تو
صبر ایوب مرا زمین گیر می کند
می دانی ?
اینجا هیچ ستاره ای به آمدن صبح رضایت نمی دهد
مگر از جان خود سیر شده باشد !
و شب ها درازتر از آنند که یلدا ادعایش می شود..
حالا دیگر رفاقت بی برو برگرد شب و سکوت هم نمی تواند
حسی را که فلج شده / سر به راه نوشتن کند ...
پس / من تنهایی ام را
به لحظه های کوتاه بودنت پیوند می زنم
و سادۀ ساده می نویسم که "دلم برای تو تنگ شده.. "