تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 12 از 14 اولاول ... 2891011121314 آخرآخر
نمايش نتايج 111 به 120 از 131

نام تاپيک: رمان لیلای من ( لیلا رضایی )

  1. #111
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 3/15

    لیلا نفس عمیقی كشید. سعی كرد خیلی عادی برخورد كند حداقل جلوی ناصر. در سالن را باز كرد و بدون آنكه وارد شود گفت:
    -بابا، من دارم می رم.
    ناصر نگاهی به او كرد و گفت:
    -كی برمی گردی؟
    لیلا گفت:
    -هر وقت خرید مریم تموم شد، خیلی زود.
    ناصر گفت:
    -تا شب نشده برگردد.
    لیلا گفت:
    -چشم، فعلا خداحافظ.


    وقتی در سالن را بست فورا از پله ها پایین رفت و پشت در كوچه نفس عمیق دیگری كشید. زیور سینی چایی را مقابل ناصر گذاشت و با ناراحتی گفت: -فكر نمی كنی داری خیلی بهش میدون می دی؟
    ناصر استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت:
    -میدون واسه چی؟
    زیور گفت:
    -پاتوقش شده خونه این دختره.
    ناصر گفت:
    -نمی رفت خونه مریم، می رفتند خرید.
    زیور پوزخندی زد و گفت:
    -با كی ... با مریم خانم؟!
    ناصر گفت:
    -مریم دختر مطمئنیه.
    زیور گفت:
    -فكر نمی كردم به این زودی خیلی چیزها رو فراموش كنی. یادت رفت پارسال چه دسته گلی به آب داد.
    ناصر گفت:
    -بلند شو زن اینقدر واسه این دختره نزن! مگه چه هیزم تری به تو فروخته كه اینقدر باهاش دشمنی می كنی؟ اینقدر سر به سرش گذاشتی كه ز خونه خودش فراریش دادی. من هم هی كوتاه اومدم، هی كوتاه اومدم.
    زیور با عصبانیت گفت:
    -فقط بلدی من و دخترم رو تعقیب كنی كه ببینی كجا می ریم؟ فكر كردی خرم نمی فهمم كه دنبالم راه می افتی؟ فقط به من شك داری!
    ناصر چایش را با یك حبه قند سر كشیده و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
    -وقتی می پرسم كجا می ری و از كجا می آی جواب بده تا نیافتم دنبالت.
    زیور گفت:
    -فكر كردی همین كه از دخترت پرسیدی كجا می ری راستش رو بهت گفت؟ واقعا كه نه به اون شوری شور، نه به این بی نمكی!
    ناصر كتش را از روی جالباسی برداشت و گفت:
    -ببین زیور، لیلا هر كاری می كنه آبروی من می ره نه تو، پس بهتره تو فقط مواظب دختر خودت باشی.
    زیور با عصبانیت به ناصر كه در حال ترك سالن بود گفت:
    -حالا شد دختر من، از زیر سنگ آوردمش؟ یادت رفت كه ...
    ناصر در سالن را بست تا صدای جار و جنجال زیور را نشنود.

    ***
    لیلا به ساعتش نگاه كرد و گفت:
    -مریم مطمئنی همین جا قرار گذاشتی؟
    مریم در حالی كه با نگاهش ماشینها را تعقیب می كرد گفت:
    -آره بابا، خودم آدرس بهش دادم، قرار شد همین جا بیان دنبالمون، شاید نتونسته اینجا رو پیدا كنه.
    لیلا گفت:
    -فكر می كنی كار درستی می كنیم؟
    مریم به لیلا نگاه كرد و گفت:
    -یعنی چی كه كار درستی می كنیم؟ ما كه نیافتادیم دنبالشون؟ خودشون اومدن التماس و زاری.
    لیلا گفت:
    -اما ما هم نباید به این زودی حرفهای اونا رو باور می كردیم.
    مریم گفت:
    -اولا تو چرا نسبت به همه چیز اینقدر مشكوكی؟ در ثانی اونا كه هنوز حرفی نزدن كه ما بخواهیم باور كنیم.
    در همین هنگام صدای بوق ماشینی توجه آنها را جلب كرد. مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
    -خودشونن، بیا، زود باش.
    لیلا با تردید همراه مریم سوار ماشین شد و آهسته سلام كرد. یاسمن پشت فرمان نشسته بود، از داخل آیینه به مریم نگاه كرد و گفت:
    -خب حالا قراره كجا بریم؟
    مریم گفت:
    -هر جا كه دوست دارید؛ فقط زیاد دور نباشه باید زودتر برگردیم كه برامون دردسر درست نشه.
    ویدا آهسته گفت:
    -برو یك جای خلوت.
    یاسمن گفت:
    -من كه اینجاها رو بلد نیستم.
    مریم گفت:
    -چند تا خیابون بالاتر یك پارك هست، یك رستوران خلوت هم داره.
    یاسمن حركت كرد و با راهنمایی مریم، نیم ساعت بعد در محل مورد نظر بودند. ویدا یكی از میزهای دو نفره خارج از سالن را انتخاب كرد نشست و به لیلا هم اشاره كرد كه بنشیند. مریم با دلخوری گفت:
    -می بخشید ما سیاهی لشكر هستیم؟!
    ویدا نگاه سرزنش باری به مریم انداخت و خطاب به یاسمن گفت:
    -یاسمن می خواهم تنها باهاش صحبت كنم.
    یاسمن لبخندی زد و در حالی كه به سمت میز دیگری می رفت گفت:
    -هر طور دوست داری.
    ویدا به مریم كه همانطور ایستاده بود نگاه كرد و گفت:
    -منظورم با شما هم بود!
    مریم مكثی كرد و به سمت میزی كه یاسمن پشت آن نشسته بود رفت. ویدا این بار سرتاپای لیلا كه منتظر ایستاده بود نگاه كرد و گفت:
    -چرا ایستادی؟ بشین.
    لیلا پشت میز نشست نگاهش را به چهره زیبای او دوخت و گفت:
    -نمی خواین خودتون رو معرفی كنید؟
    ویدا گفت:
    -اسمم ویداست، همین قدر آشنایی كافیه.
    لیلا گفت:
    -نباید بدونم چه نسبتی با آقای گیلانی دارید؟
    ویدا گفت:
    -خواهرش هستم.
    لیلا كمی مكث كرد؛ تا جایی كه به یاد داشت یاشار گفته بود تنها ثمره ازدواج پدر و مادرش است. نگاهش را از ویدا گرفت و به گلدان روی میز انداخت و گفت:
    -تا جایی كه می دونم آقای گیلانی خواهری ندارند.
    و بعد به ویدا كه سكوت كرده بود نگاه كرد و گفت:
    -اگه از همین اول با دروغ شروع كنید، نمی تونم به شما اطمینان كنم.
    ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
    -خوبه ... خوبه ... پس شناخت كافی هم روی دایی زاده من دارید!
    لیلا ناخودآگاه گفت:
    -پس شما همون خانمی هستید كه آقای گیلانی رو از آسایشگاه روانی نجات داد؟
    ویدا هم ناخودآگاه گفت:
    -چطور باهاش آشنا شدی؟
    لیلا با كمی مكث پرسید:
    -شما چی از من می خواین؟
    ویدا كیفش را باز كرد؛ چك مادربزرگش را روی میز مقابل لیلا قرار داد و گفت:
    -كافیه؟ كمه؟ چقدر دیگه قانعت می كنه؟!
    لیلا نگاهش را از مبلغ بالای چك به ویدا دوخت و با عصبانیت گفت:
    -اومدین چی رو بخرین؟ من دنبال دایی زاده شما نیافتادم، داره برای من دردسر درست می كنه اون وقت شما اومدین كه از من بخرینش؟



    ادامه دارد ...
    Last edited by Mahdi/s; 20-11-2010 at 18:42.

  2. 6 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #112
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 4/15

    ویدا خنده ای عصبی كرد و گفت:
    - فكر كردی اومدم از تو بخرمش؟ فكر كردی اومدم كه به خاطرش با تو بجنگم یا گداییش كنم؟ نه خانوم كوچولو، داری اشتباه فكر می كنی. اومدم بهت خبر بدم داری دیوونه اش می كنی، چقدر راضیت می كنه كه دست از ناز و ادا بكشی.
    لیلا نگاهش را از ویدا گرفت و ویدا ادامه داد:
    - خب مثل این كه تو از مشكلات روانی یاشار باخبری، درسته؟
    لیلا با سر حرف او را تائید كرد و ویدا ادامه داد:
    - و از علاقه اون نسبت به خودت؟!
    لیلا در برابر این سوال سكوت كرد، ویدا با عصبانیت گفت:
    - یعنی می خوای بگی هیچی نمی دونی؟!


    لیلا آهسته گفت:

    - من نمی دونم چرا دایی زاده شما نمی خواد منو فراموش كنه، اون ... اون داره در مورد من اشتباه می كنه.
    ویدا گفت:
    - چرا فكری می كنی در مورد تو اشتباه می كنه؟
    لیلا گفت:
    - خب ... من .. من در سطح طبقاتی اون نیستم.
    ویدا گفت:
    - فقط همین؟!
    لیلا باز هم سكوت كرد. ویدا دوباره پرسید:
    - بهش ... علاقه نداری؟
    لیلا فورا سرش را بالا گرفت و به ویدا نگاه كرد. باید چه جوابی به او می داد؟ در این مدت سعی كرده بود هر را كه در طی چند ماه قبل برایش اتفاق افتاده فراموش كند؛ همه را فراموش كرده بود جز او را.
    ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
    - مگه می شه چنان علاقه و كششی یك طرفه باشه؟
    لیلا گفت:
    - من جدی بهش فكر نكردم.
    ویدا گفت:
    - من هم بهت توصیه نمی كنم كه جدی بهش فكر كنی، ولی در حال حاضر برای درمان اون به تو نیاز داریم. این چك رو هم كه می بینی مادربزرگم برای تو نوشته. اون هم از وجود تو باخبره، یعنی همه ما رو از وجود تو باخبر كرده، مادربزرگم در قبال مدتی كه قراره با یاشار رابطه داشته باشی و اون تحت درمان قرار بگیره این چك رو برات نوشته.
    بغضی سنگین از تلخی صحبتهای ویدا در گلوی لیلا نشست با آتش خشم و غضب، بغضش را خاموش كرد، چك را در مشتش مچاله كرد و با عصبانیت گفت:
    - كی چنین قراری با شما و مادربزرگ شما گذاشته؟
    چك مچاله شده را رو میز مقابل ویدا انداخت و از جا برخاست و گفت:
    - دیگه مزاحم من نشین، همه چیزتون پیشكش خودتون!
    ویدا فورا گفت:
    - خواهش می كنم بشینید.
    لحن صدایش عوض شده بود:
    - نمی خواستم به شما اهانت كنم.
    لیلا گفت:
    - اما كردید!
    ویدا تحكم آمیز گفت:
    - گفتم بنشین، دلت می خواهد یك روز خبر خودكشی آدمی رو بشنوی كه می تونستی نجاتش بدی.
    لیلا با تردید نشست و گفت:
    - من هنوز نفهمیدم كه شما چی از من می خواین.
    ویدا گفت:
    - حرفهایی كه زدم خواسته مادربزرگم بود نه خودم، قرار نبود چك رو به شما نشون بدم، فقط خواستم شما رو بسنجم. ببینید یاشار غیر از مشكل روحی و روانیش یك مشكل دیگه هم داره؛ همین مشكلش باعث شد كه مهشید نامزدش از اون جدا بشه، همین مشكله كه مادربزرگم رو وحشت زده كرده.
    لیلا با سردرگمی گفت:
    - چه مشكلی؟
    ویدا كمی مكث كرد و گفت:
    - از كجا مطمئن باشم كه بعد از دونستن مشكلش جا نمی زنید؟
    لیلا گفت:
    - خود شما همین حالا به من توصیه كردید روی علاقه به آقای گیلانی جدی فكر نكنم.
    ویدا گفت:
    - مهشید یك روز براش می مرد اما وقتی مشكل اصلی یاشار رو فهمید از اون جدا شد.
    لیلا گفت:
    - شاید من مثل اون فكر نكنم.
    ویدا گفت:
    - درسته، اما مشكل تو یك چیز دیگه هم هست؛ همون كه خودت گفتی و مادربزرگ من هم از اون دسته آدمهاییه كه این مسئله براش خیلی مهمه.
    لیلا گفت:
    - حالا سوال من دو تا شد؛ شما از من چی می خواین؟ و مشكل آقای گیلانی چیه؟
    ویدا بدون مكث گفت:
    - مشكل روانیش اینقدر جدی شده كه اونو ناتوانی جنسی كرده.
    لیلا مات و مبهوت به ویدا نگاه كرد. اصلا در ذهنش هم نمی گنجید كه مشكل یاشار چنین چیزی باشد. ویدا خطاب به لیلا كه هنوز بهت زده به او نگاه می كرد گفت:
    - تو می تونی تمام مشكلات اونو از بین ببری، فعلا به تو اعتماد كرده، با تو حرف می زنه، به خاطر تو یك مدت از لاك تنهاییش بیرون اومد، به خاطر وجود تو دیگه نیازی به مصرف اون قرصها نداشت، اما تو با این ناز و اداها دوباره اونو به حالت اولیه اش برگردوندی و تمام زحمات من و دكترش رو به باد دادی. حالا دیگه حاضر نیست به ادامه درمان تن بده و دیگه امیدی نداره.
    لیلا به صدایی آهسته گفت:
    - من با چه امیدی باید بهش اعتماد می كردم؟
    ویدا گفت:
    - درسته، تو هم حق داشتی، حالا چی؟ حالا هم نمی خواهی بدون هیچ چشم داشتی بهش كمك كنی؟
    لیلا سكوت كرد و ویدا ادامه داد:
    - حالا كه مطمئنت كردم اون هیچ آسیبی بهت نمی رسونه ...!
    لیلا گفت:
    - چطور می تونید مطمئن باشید بعد از درمان و رفتن من، حال و روزش بدتر نشه؟
    ویدا با تفكر گفت:
    - رفتن تو ...؟!!!
    لیلا گفت:
    - آقای گیلانی خیلی بیشتر از شما از عقاید مادربزرگتون برام تعریف كرده.
    ویدا گفت:
    - نه یاشار، دایی حسامه و نه مادربزرگم مهتاج سی سال پیش كه بتونه حرفش رو به كرسی بشونه.


    ادامه دارد ...

  4. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #113
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 5/15

    سیمین لیوان شربت را مقابل حسام گذاشت و خودش هم رووبروی او نشست. حسام نگاهی عمیق به او كرد، هنوز هم رنجیده خاطر بود و این به خوبی در نگاه و رفتارش به چشم می خورد.
    بدون مقدمه گفت:
    -مشكل شما حل شد؟
    سیمین با سردرگمی گفت:
    -كدوم مشكل؟
    حسام گفت:
    -ویدا می گفت پروازهاتون عقب افتاده.


    سیمین گفت: -آهان، نه ... نه هنوز حل نشده.
    حسام گفت:
    -حالا مشكلش چی بود؟
    سیمین با دستپاچگی گفت:
    -این ... این پاسپورتها اشكال داشت.
    حسام با تعجب گفت:
    -دو روز به پروازتون؟!
    سیمین در پاسخ فقط نگاهش كرد و حسام ادامه داد:
    -سیمین ... ویدا هم دل داره. تو داری رفتن رو بهش تحمیل می كنی اون هم با این بهانه ها تعلل می كنه.
    سیمین گفت:
    -رفتن و ادامه تحصیل تصمیم خودش بود، رفتن من تحمیل شده است، تحمیل كردم به خودم.
    حسام گفت:
    -خیلی خب حالا كه سفرتون به تعویق افتاده برای رفتن زیاد عجله نكنید. آبها كه از آسیاب افتاد خودم با یاشار ...
    سیمین فورا گفت:
    -حسام ... ویدا به عشق عمیق یاشار به اون دختره پی برد، اون وقت تو هنوز نفهمیدی پسرت گرفتار شده؟ منتظری آبها از آسیاب بیافته؟ بر فرض هم كه آبها از آسیاب افتاد تو ویدا رو اینقدر احمق تصور كردی كه فكر می كنی دوباره به یاشار فكر كنه؟
    حسام با شرمساری گفت:
    -نه ... نه سیمین این علاقه من به ویداست كه دوست دارم و سعی دارم كه ...
    سیمین باز هم حرف او را قطع كرد و گفت:
    -می خواهی بدونی چرا پروازهامون به تعویق افتاد؟ می خواهی بدونی ویدا حالا كجاست؟

    ***

    ویدا چك مچاله شده را از روی میز برداشت، آن را باز كرد و گفت:
    -با این چه كار كنم؟
    لیلا گفت:
    -برش گردونین به صاحبش.
    ویدا در حالی كه هنوز به مبلغ چك نگاه می كرد پرسید:
    -كی باهاش تماس می گیری؟
    لیلا گفت:
    -من توی خونه مون خیلی آزادی عمل ندارم، به خاطر وجود زن بابام ...
    ویدا مستقیما به لیلا نگاه كرد و پرسید:
    -مادرت ...؟
    لیلا گفت:
    -سال گذشته فوت كرد.
    ویدا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    -همه مردها بی عاطفه هستند!
    و بعد كارت تلفنی را از داخل كیفش بیرون آورد، روی میز مقابل لیلا گذاشت و گفت:
    -زودتر باهاش تماس بگیر، من زیاد نمی تونم ایران بمونم، اون هم بیشتر از این صبر نمی كنه.
    لیلا كارت را برداشت و ویدا ادامه داد:
    -اگه چیزی می خوری سفارش بدهم.
    لیلا گفت:
    -بهتره زودتر برگردیم برای من دردسر درست می شه.
    هر دو هم زمان با هم از جا برخاستند، ویدا باز هم با تردید پرسید:
    -با خیال راحت می تونم به كارهام برسم؟
    لیلا گفت:
    -خیالتون راحت باشه.
    ویدا گفت:
    -پس دیگه لازم نیست با شما تماس بگیرم؟
    لیلا گفت:
    -گفتم كه خیالتون راحت باشه.

    ادامه دارد ...

  6. 5 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #114
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 6/15

    مریم در حالی كه همراه لیلا وارد كوچه می شد پشت سر هم صحبت می كرد:
    - هر كاری كردم نتونستم از اون دختره حرف بیرون بكشم. ازش پرسیدم چه نسبتی با آقای گیلانی دارید، گفت هیچی، گفتم اون خانوم خواهرش هستن، یك جوری نگام كرد كه انگار دیوونه ام، بعد خندید و گفت نمی دونم. بعد هم صورتش رو گرفت اون طرف یعنی ساكت شو. راستی لیلا اون كاغذی رو كه مچاله كردی چی بود؟ چی بهت گفت كه باز داغ كردی؟
    لیلا پشت در ایستاد و به دنبال كلید، داخل كیفش را گشت و گفت:
    - فكر نمی كنی داره دیرت می شه؟


    مریم گفت:

    - نخیر هنوز ساعت شیشه و آفتاب پهن زمین، اما اگه منظورت اینه كه شرت رو كم كن، چرا خیلی دیرم شده.
    لیلا كلیدش را پیدا كرد و گفت:
    - این چه حرفیه؟
    مریم گفت:
    - پس چی؟ چرا نمی گی چی گفت؟
    لیلا دقایقی به مریم نگاه كرد بعد در حیاط را باز كرد و گفت:
    - خیلی خب بیا تو.
    مریم همراه لیلا وارد زیرزمین شد. اول پنكه را روشن كرد و بعد خطاب به لیلا كه مشغول تعویض لباسهایش بود گفت:
    - لیلا خانوم من تا فردا صبح فرصت ندارم، حرف می زنی یا قهر كنم برم؟
    لیلا با بی حوصلگی گفت:
    - می گم اما شلوغش نكنی.
    مریم عجولانه گفت:
    - نكنه اومده بود بهت پول بده تا تو از سرراهش كنار بری؟
    لیلا گفت:
    - نه، پول آورده بود اما نه برای این كه منو از سر خونواده اش باز كنه.
    مریم گفت:
    - اصلا این دختره كی بود؟
    لیلا گفت:
    - عمه زاده آقای گیلانی، یك مدتی پرستارش بوده.
    مریم گفت:
    - پرستارش؟ مگه مریض بوده؟!
    لیلا گفت:
    - مریض هست؟
    مریم گفت:
    - مریضه؟ خب درمان كه می شه؟ اصلا مشكلش چیه؟
    لیلا گفت:
    - مشكلات روانی داره.
    مریم فریاد زد:
    - یعنی دیوونه است؟!
    لیلا فورا گفت:
    - هیس، چرا داد می زنی؟
    و به سمت در رفت، آن را باز كرد و به بیرون نگاهی انداخت و دوباره برگشت. مریم با صدایی آهسته گفت:
    - یعنی خطرناكه؟ خوبه بلایی سرت نیاورده.
    لیلا گفت:
    - مریم ... من كی گفتم اون دیوونه است؟ فقط گفتم مشكل روانی داره؛ یك جور افسردگی شدید. تازه یك چیز دیگه هم هست.
    مریم گفت:
    - لابد بدتر از مشكل روانی آقا!
    لیلا گفت:
    - چیه؟ تا حالا كه جنتلمن بود، حالا آقای روانی شد؟
    مریم گفت:
    - مشكل دیگه اش چیه؟
    لیلا پشتش را به مریم كرد با صدایی آهسته گفت:
    - ناتوانی جنسی!
    مریم روی زمین نشست و گفت:
    - بُه! دیگه درد و مرض دیگه ای نداره؟
    لیلا به سمت مریم برگشت و گفت:
    - از من خواسته كه كمكش كنم اون فقط به من اعتماد كرده. من می تونم مشكلش رو حل كنم.
    مریم گفت:
    - پس پولی كه آورده بود چی بود؟
    لیلا گفت:
    - به عنوان حق الزحمه من، مادربزرگش فرستاده بود.
    مریم با عصبانیت گفت:
    - یعنی این آقا رو درمان كنی پولت رو بگیری بسپاریش ... لابد به دست همین عمه زاده اش!
    لیلا گفت:
    - احتمال داره كه هیچ وقت درمان نشه.
    مریم گفت:
    - اگه درمان شد چی؟ بهتره خودت رو كنار بكشی. تا حالا كه باهاش تماس نداشتی از حالا به بعد هم همین كار رو می كنی، فراموشش می كنی!
    لیلا سرش را پایین انداخت و سكوت كرد، مریم از جا برخاست مقابل لیلا ایستاد و گفت:
    - باور كن این بهترین كاره.
    لیلا مستقیما به مریم نگاه كرد و گفت:
    - اینو تو می گی، دلم چی؟
    مریم ناباورانه به لیلا نگاه كرد و با عصبانیت گفت:
    - این دل تا حالا كجا بود؟ حالا اومده كه تو رو از چاله در بیاره و بندازه توی چاه؟ حالا وقت اینه كه عقلت رو به كار بندازی، لیلا اون مرد مریضه، مریض، مشكل اون یك مشكل اساسیه، تازه اگر درمان شدنی هم باشه، باز هم به ضرر تو تموم می شه. تو باید می فهمیدی پیشنهاد پول یعنی فقط نقش بازی كن و بعد از تموم شدن نقشت همه چیز رو فراموش كن. فكر می كنی تا حالا نفهمیدم كه چقدر با خودت كلنجار رفتی كه تسلیم وسوسه های من و دلت نشی؟ لیلا تو واقعا منتظر چی بودی؟ یك تماس دیگه یا یك نقطه ضعف از طرف اون؟!
    لیلا گفت:
    - سعی نكن منو عصبانی كنی مریم، چون تصمیم خودم رو گرفتم؛ البته نه به خاطر نقطه ضعفی كه فاصله های بین ما رو كم می كنه، فكر نمی كنم مشكلش اینقدرها هم كه اقوامش بزرگش كردن بزرگ باشه.
    مریم گفت:
    - لازم نیست موضوع مریضی این آقا رو برات باز كنم. خودت می دونی اگر درمان نشه در آینده چه مشكلاتی برات پیش می یاد.
    لیلا لبخندی زد و گفت:
    - من به آینده اش فكر نمی كنم فقط تصمیم گرفتم حالا بهش كمك كنم.
    مریم گفت:
    - تو كه همیشه شعار می دادی قبل از انجام هر كاری باید به عاقبت اون كار فكر كرد. پس حالا چی شد؟
    لیلا گفت:
    - به قول خودت اونا فقط شعار بود، از طرفی شاید من هیچ نقشی در آینده این آقا نداشته باشم؟
    مریم با تمسخر لبخندی زد و گفت:
    - هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره، لااقل چك رو قبول می كردی تا حرفهات باورم بشه.
    لیلا گفت:
    - پس حاضر نیستی به من كمك كنی؟
    مریم با جدیت گفت:
    - نخیر، من نمی تونم خودم رو شریك بدبخت كردنت كنم.
    لیلا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    - باشه، فقط بهت خبقر بدم احتمال داری طی دو یا سه روز آینده برم خونه عزیز و آقا جون. دلم می خواست تو هم همراهم باشی، اما حالا دیگه نمی خوام بیایی و كارها رو خراب كنی.
    مریم دقایقی مكث كرد و بعد با عصبانیت گفت:
    - تو دیوونه شدی!
    و بدون معطلی از آنجا خارج شد.


    ادامه دارد ...

  8. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #115
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 7/15

    وفا و سیمین هر دو با صدای ورود ماشین ویدا به داخل حیاط از اتاقهایشان خارج شدند. وفا كلید برق را روشن كرد و به طرف در سالن رفت. ویدا قبل از او وارد سالن شد و با دیدن آنها لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت:
    -شما هنوز بیدارید؟
    وفا گفت:
    -نخیر، ورود غیر منتظره شما ما رو بیدار كرد.
    ویدا نگاهی به سیمین كرد و گفت:
    -سلام مامان، خوبی.
    سیمین گفت:
    -سلام دخترم، كارهات تموم شد؟


    و با نگاهی به وفا گفت: -آره، مشكل حل شد، می تونیم برای یك هفته دیگه بلیط رزرو كنیم.
    وفا با كج خلقی گفت:
    -چرا یك هفته دیگه؟ لابد باز می گی پروازها شلوغه.
    ویدا در حالی كه به سمت پله ها می رفت گفت:
    -الان خیلی خسته هستم فردا باهات صحبت می كنم.
    هنوز از پله اول بالا نرفته بود كه وفا با جدیت گفت:
    -خب ... رفتی دیدیدیش؟ خیالت راحت شد كه واقعیه و خیال نیست؟
    ویدا با سرعت به عقب برگشت؛ اول به سیمین نگاه كرد و بعد رو به وفا كرد و گفت:
    -منظورت چیه؟
    وفا خطاب به سیمین و ویدا گفت:
    -شما مادر و دختر به خیالتون هالو گیر آوردین، فكر كردی تا آخر می تونی از من قایم كنی واسه چی رفتی تهران؟
    ویدا به سیمین نگاه كرد و گفت:
    -مامان معلوم هست چی می گه؟
    قبل از این كه سیمین پاسخی بدهد وفا گفت:
    -چی می گم؟ ... معلومه همون حرفهای قشنگی كه مامان واسه آقا داداششون می گفتن؟
    سیمین با عصبانیت گفت:
    -وفا تو حق نداشتی فال گوش وایستی.
    وفا گفت:
    -فقط كنجكاو شدم بعد هم فهمیدم چقدر در جریان كارها قرار می گیرم.
    ویدا هم با ناراحتی رو به سیمین كرد و گفت:
    -مامان به دایی حسام چی گفتین؟ قرار نبود به كسی حرفی بزنین. تا چشم منو دور دیدین زنگ زدین و همه چیز رو بهش گفتین؟
    سیمین گفت:
    -دایی حسام خودش اومد اینجا من نخواستم بیاد.
    ویدا گفت:
    -لابد به زور هم از شما اعتراف گرفت كه بگید من كجا هستم و واسه چی رفتم؟
    وفا به جای سیمین گفت:
    -دایی حسام باز هم سعی داشت پسر علیلش رو قالب تو كنه، مامان هم بهش گفت كه تو رفتی یكی مثل خودش رو واسه پسرش دست و پا كنی.
    ویدا با عصبانیت به وفا نگاه كرد. می دانست اگر دهان باز كند تمام حرفهای انباشته در دلش را بر سر وفا خالی خواهد كرد. به سختی خودش را كنترل و در سكوت، سالن را ترك كرد. بعد از رفتن او، سیمین با جدیت خطاب به وفا گفت:
    -وفا قصه یاشار برای همیشه تمام شده پس تو هم بهتره خصومت رو تموم كنی این بزرگترین لطفیه كه در حق من و خواهرت می كنی!



    ادامه دارد ...

  10. 5 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #116
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 8/15

    سیمین فنجان چای را روی میز مقابل ویدا گذاشت و به چشمان خسته اش نگاه كرد روبروی او نشست و گفت:
    - دیشب هم خوب نخوابیدی درست مثل شبهای قبل.
    ویدا گفت:
    - از كجا فهمیدید؟
    سیمین گفت:
    - من یك مادرم، از چشمهای خسته دخترم می فهم كه بی خوابی كشیده. فكر می كردم دیگه تموم شده.


    ویدا گفت:

    - تموم شد. تحریكات مادربزرگ و دكتر هرندی واسه دیدن اون دختر ... لیلا، كار درستی بود باید زودتر از اینها این كار رو می كردم.
    سیمین گفت:
    - صبح مادربزرگت زنگ زدم گفتم دیروقت رسیدی داری استراحت می كنی، ویدا ...؟
    ویدا زیر چشمی به سیمین نگاه كرد و گفت:
    - بله مامان.
    سیمین با كمی مكث گفت:
    - صبحانه ات رو بخور، چایت سرد شد.
    ویدا چایش را شیرین كرد، اولین لقمه را كه برداشت مستقیما به سیمین نگاه كرد و گفت:
    - چرا سوالتون رو خوردین؟
    سیمین كمی جا به جا شد و با دستپاچگی گفت:
    - سوا؟
    ویدا گفت:
    - من هم دختر شما هستم، تنها دخترتون! می خواستید از لیلا بپرسید اما ترسیدید كه من ناراحت بشم. می خواین به همه بفهمونین این قضیه تموم شده؛ به همه ... جز خودتون.
    كمی از چایش را سر كشید و ادامه داد:
    - به جز پول و شهرت همه چیز داشت و از همه بیشتر فهم و شعور.
    سیمین با تردید پرسید:
    - چیزی از خودت بهش گفتی؟
    ویدا گفت:
    - لازم نبود خودش فهمید اما حرفی نزد.
    سیمین گفت:
    - اگر حرفی نزد از كجا فهمیدی كه ...
    ویدا گفت:
    - از نگاهاش، از برخوردش، از صحبت كردنش و از تردیدهاش واسه قبول پیشنهاد من.
    سیمین گفت:
    - حالا می خواهی چه كار كنی؟
    ویدا گفت:
    - راضیش كردم كه با یاشار تماس بگیره، چكی رو هم كه مهتاج خانوم فرستاده بود قبول نكرد.
    سیمین گفت:
    - چرا؟
    ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
    - خب معلومه چون عشق خریدنی نیست.
    سیمین گفت:
    - خب اگه به یاشار علاقمند بود چرا باهاش تماس نمی گرفت؟
    ویدا گفت:
    - چون می دونست مهتاجی وجود داره كه اونو وصله ناجوری واسه فامیل می دونه!
    سیمین گفت:
    - پس چطور حالا راضی شد؟
    ویدا گفت:
    - مامان داری بازپرسی می كنی؟
    سیمین با دستپاچگی همیشگی اش گفت:
    - نه ... نه ... فقط كنجكاوم كه بدونم.
    ویدا گفت:
    - چطوری راضی شد؟ بهش اطمینان دادم یاشار اگر درمان بشه واسه رسیدن به هدفش هیچی جلوش رو نمی گیره. بهش گفتم حالا هم كه راحتش گذاشته فقط علتش بیماری خودشه نه وجود مهتاج. اون هم قول داد برای درمان یاشار كمك كنه.
    ویدا فنجان را عقب زد و گفت:
    - فقط تا زمانی كه مشكل یاشار به وسیله این دختره به طور قطعی حل نشده نباید مادربزرگ چیزی بفهمه، بگذارید فكر كنه به خاطر پول راضی به این كار شده؛ من هم همین رو بهش می گم.
    سیمین با تشویش گفت:
    - آخرش چی؟ تو خودت گفتی كه یاشار چیزی رو كه می خواد به دست می یاره. پس اگر درمان بشه و برخلاف تصور مادربزرگت این دختر خودش رو كنار نكشه مادربزرگت سكته می كنه.
    ویدا با بی خیالی گفت:
    - مادربزرگ واسه هر چیزی اینقدر حرص می خوره كه بالاخره یك روزی این اتفاق براش می افته.
    سیمین با ناراحتی گفت:
    - ویدا ...!
    ویدا گفت:
    - معذرت می خوام ... درسته كه مادرتونه، اما با خودخواهیش باعث دردسر همه می شه. به جز منافع خودش به هیچ چیز دیگه ای فكر نمی كنه. این دختر یك تنبیه حسابی برای تمام خودخواهیهاش می شه.
    سیمین گفت:
    - تنبیه به این سختی؟!
    ویدا گفت:
    - سخت ...؟ این اصلا تنبیه نیست. اگر مادربزرگ سر عقل بیاد می فهمه چه لطفی در حقش كردم و نگذاشتم قصه یك دایی حسام دیگه تكرار بشه.
    سیمین گفت:
    - ویدا ... تو تازگی ها بدجوری با مادربزرگت رفتار می كنی و در موردش حرف می زنی.
    ویدا در حالی كه برمی خاست گفت:
    - شما هم اگر می فهمیدید برای رسیدن به خواسته های خودش چشمش رو به روی چه چیزها و چه كسانی می بنده همین رفتار رو باهاش می كردید. فقط یادتون نره چه قولی دادید؛ دراین باره هم خودم با دایی حسام صحبت می كنم؛ به وفا هم بگین جلوی زبونش رو بگیره چون داره كم كم صبر و تحملم رو تموم می كنه!


    ادامه دارد ...

  12. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #117
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 1/16

    زمانی كه برای عیادت یاشار، همراه حسام به آنجا رفته بود داخل كلبه قدم می زد، وسایل را جابجا و مرتب می كرد تا زیاد ملتهب نشان داده نشود. پنهانی چهره رنجور یاشار را می پائید و به حرفهای حسام برای بازگشت او گوش می كرد و یاشار سماجت به خرج می داد كه به آرامش آنجا نیاز دارد. نمی توانست متقاعدش كند كه از تنهایی او دل نگران است و او خیلی ناگهانی و تحكم آمیز گفت:
    -راحتش بگذارید دایی جان.
    گویا حسام هم منتظر همین جمله تحكم آمیز او بود، دست از اصرار برداشت فقط در آخر وفا را برای پر كردن تنهایی هایشان یا در واقع كم كردن دل نگرانی خودش به او قالب كرده بود و اما یاشار برای تشكر حتی یك نگاه قدرشناسانه به او نینداخته بود.
    درست مثل زمانی كه از آسایشگاه بیرونش آورده بودند. باید از همان زمان می فهمید در آن قلب به ظاهر بیمار نمی تواند هیچ علاقه ای را بوجود بیاورد. درست فكر كرده بود قلب به ظاهر بیمار! چون قلبش هرگز بیمار نبود. كسی را برای عشق ورزیدن نداشت و حالا پیدا كرده بود. قصه به پایان رسیده بود و او باور كرده بود با حضور لیلا ...

    ***
    از دو روز قبل سعی كرده بود لحظه به لحظه آن دقایق را در ذهن مرور كند و دقیقا به خاطر بسپارد از لحظه ای كه زنگ همراهش نواخته شده بود.
    حال و هوای آن روز شبیه آن روزهای كثیف شده بود كه او را مطمئن می ساخت دوباره دچار حملات عصبی خواهد شد. بسته های قرص روی میز كنار تختش به او هشدار می دادند عدم مصرفشان حملات را وخیم تر خواهد كرد؛ برای فرار از آن حملات و شاید فرار از یادآوری آن روزها مجبور به مصرفشان بود هر چند كه استفاده از آنها او را در حالتی از خواب و بیداری قرار می داد، از مصرف داروها نیم ساعتی می گذشت و تاثیرشان آرام آرام شكل می گرفت. روی تخت طاق باز خوابیده بود و سعی داشت با چشمان نیمه باز از در شیشه ای، آسمان آبی آن را روز را نگاه كند. با صدای زنگ تلفن همراه، به سختی سرش را به سمت میز كوچك كنار تخت چرخاند. برای برداشتن آن، دستش را دراز كرد اما كمی فاصله داشت و او حتی قادر نبود با تكانی كوچك آن فاصله را از بین ببرد. از خیرش گذشت و آرام پلكهایش روی هم افتاد. بار دیگر كه صدای زنگ همراهش بلند شد كمی از سنگینی سرش كاسته شده بود اما هنوز سستی و رخوت را داشت. این بار زنگها قطع نمی شد، به سختی غلتی روی تخت زد و گوشی همراهش را برداشت. هیچ شماره ای ثبت نشده بود. با زدن دكمه، ارتباط را برقرار كرد و با صدایی آرام و سنگین گفت:
    -بفرمائید ...
    برای دریافت پاسخ بیش از حد معمول منتظر ماند و دوباره گفت:
    -الو ...؟!
    و این بار صدایی آهسته با لرزشی كاملا محسوس شنیده شد.
    -سلام آقای گیلانی ...
    مخاطبش را نمی دید، صدایش برایش ناآشنا بود اما مطمئن بود دستپاچه است، در وضعی نبود كه صدا را تشخیص دهد آنقدر هم هوشیار نبود كه در ذهنش به دنبال نام آشنای دختر جوانی بگردد كه او را آقای گیلانی خطاب می كرد.
    -آقای گیلانی ... شما ... مثل اینكه منو به یاد ندارید.
    چشمانش دوباره سنگینی كرد و پلكهایش روی هم افتاد. پس باید او را به یاد می آورد یك آشنا ...! به سختی گفت:
    -می بخشید خانم در حال حاضر از داروهای آرامبخش استفاده كردم ... اصلا ... شما رو به یاد نمی یارم ... شاید هم خواب می بینم. می شه لطف كنید و بعد ... شاید فردا ...
    صدا این بار مضطرب و ناراحت به گوشش رسید.
    -نه ... نه من دیگه نمی تونم تماس بگیرم، نمی تونم از خونه بیرون بیام. من دارم میام اونجا، دو یا شاید سه روز دیگه.
    باسر درگمی پرسید:
    -اینجا ...؟! اما شما ...؟!
    -آقای گیلانی من لیلا هستم ... لیلا. اونجا می بینمتون.
    با شنیدن نام لیلا، گویا سطل آب سردی روی سرش خالی كردند. چشمهایش را فورا باز كرد و با قدرت از جا برخاست و روی تخت نشست. یك هوشیاری آنی! با صدایی نسبتا بلند گفت:
    -لیلا ... لیلا ...
    اما تماس قطع شده بود. با حیرت و ناباوری به صفحه گوشی اش نگاه می كرد.
    وقتی دوباره بیدار شد، تاریكی اتاق نشانه ای از شب بود. چراغ اتاقش را روشن كرد، روی صفحه همراهش به دنبال شماره لیلا می گشت. نمی دانست با مصرف آن قرصها آن اتفاقات را خواب دیده یا واقعا لیلا با او تماس گرفته بود. با عصبانیت قرصها را از روی میز، كف اتاق پاشید و زیر لب ناسزا گفت:
    -لعنتی ... حالا چه وقت مصرف این آشغالها بود؟!
    و دوباره بدنبال شماره گشت و بعد به یاد آورد زمان جواب دادن به تماس، شماره دقیقی ثبت نشده، و اخرین جملات لیلا را به خاطر آورد.
    (من دارم میام اونجا، آقای گیلانی من لیلا هستم.)
    لبخندی روی لبهایش نقش بست. در هر صورت، چه در خواب یا بیداری، لیلا با او تماس گرفته بود، او باید خودش را برای رفتن آماده می كرد. با بستن در چمدانش، در اتاقش باز شد. حسام جلوی در به حالت انتظار ایستاده بود.
    -بیائید داخل ...
    حسام وارد وارد اتاق شد و به چمدان روی تخت نگاه كرد و گفت:
    -بی خبر می ری مسافرت؟!
    یاشار مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
    -قرار بود با شما صحبت كنم البته نه حالا، نمی خواستم قبل از رفتنم باز با هم بحث كنیم، اون هم یك بی نتیجه!
    حسام روییكی از مبلها نشست و پرسید:
    -در مورد چه موضوعی؟
    یاشار بدون مكث گفت:
    -در مورد لیلا ...!
    حسام گفت:
    -پس نتونستی فراموشش كنی!
    یاشار گفت:
    -نمی تونم، باور كنید نتونستم.
    حسام گفت:
    -از دست من كمكی برمیاد؟
    یاشار بهت زده به حسام نگاه كرد؛ پدرش با او كلنجار نرفته و مانع رفتنش نشده بود، می خواست كمكش كند. حسام كه قیافه بهت زده او را دید لبخندی زد و گفت:
    -شاید اگر سی سال قبل من هم سماجت تو رو به خرج می دادم حالا خیلی چیزهای از دست رفته رو داشتم.
    یاشار نمی دانست چه بگوید فقط سكوت كرده و حسام ادامه داد:
    -فقط به خودت قول بده قبل از هر چیز و هر صحبتی اونو ازمشكلت مطلع كنی، نمی خوام اون هم مثل مهشید ...
    یاشار با سر تائید كرد و حسام پرسید:
    -كی قراره بری تهران؟
    یاشار گفت:
    -تهران؟! اون داره می یاد اینجا، می رم كلبه شكارمون.
    حسام لبخندی زد و گفت:
    -پس اون هم به زانو در اومد!
    از جا برخاست. قرصها را كه هنوز كف اتاق پخش بودند، جمع كرد و به سمت یاشار گرفت و گفت:
    -همراهت باشند، من خیالم راحت تره.
    یاشار لبخندی زد و آهسته گفت:
    -ممنوم.
    حسام از اتاق یاشار بیرون رفت. همه چیز همانطور كه ویدا خواسته بود در حال شكل گیری بود. حسام می دانست ویدا هم آماده رفتن است. همه آن اتفاقات دور از چشم مهتاج شكل می گرفت و تنها نگرانی او برخورد مهتاج با این قضیه و پس از آن وضع روحی و جسمانی اش بود.


    ادامه دارد ...

  14. 5 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #118
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 2/16

    پدرش خیلی زود به رفتن او رضایت داده بود باور نمی كرد بدون سین جیم، او را بفرستد. از روز قبل در برابر سوالهای احتمالی پدرش بدنبال یك جواب گشته و خود را آماده پاسخگویی كرده بود، اما او اصلا نپرسیده بود كه چرا یك باره هوای سفر به سرش زده؟ انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا او برای انجام كاری كه در نظر داشت بدون هیچ مشكلی تمام تردیدهایش را كنار بگذارد و راهی شود، حتی برای تماس با یاشار هم دچار مشكل نشده بود فقط چندین بار شماره او را گرفته و قطع كرده بود تا بالاخره جرات حرف زدن را یافته بود. به خاطر مصرف داروهای آرام بخش او را نشناخت و لیلا فهمید ویدا حقیقت را گفته، یاشار در وضع روحی مناسبی به سر نمی برد. قلبش از شنیدن صدای بیمارگونه اش لرزیده بود به خاطرش غمگین بود و همانطور كه برای مریم اعتراف كرده بود برای خودش هم اعتراف كرد كه دوستش دارد اما یك نكته مبهم وجود داشت؛
    بی شك ویدا تنها نقش پرستار را برعهده نداشت، حضور او طی این سالها در كنار دایی زاده اش می توانست دلیل عاطفی داشته باشد. مسئله دیگری كه ذهنش را مشغول كرده بود مریم و عصبانیتش بود. از او دلخور هم شده بود اصرار داشت كه در آن سفر همراهی اش كند اما لیلا ترجیح می داد خودش تنهایی به دیدن یاشار برود، نمی خواست دلسوزیهای دوستانه مریم مانع كارش شود.
    ضربه آهسته ای كه به پهلویش خورد، از افكارش بیرون بیاید. چشمهایش را باز كرد اتوبوس متوقف شده و پدرش منتظر او بود.


    ادامه دارد ...

  16. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #119
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 3/16

    آقاجان با صدای بلند، عزیز را برای استقبال از لیلا صدا زد. لیلا احساس كسالت می كرد؛ بهار كه آنجا بود هوا لطافت خاصی داشت و خنكای جنگل او را سرحال می آورد، اما آن روز بعد از پنج ماه كه به آنجا برگشته بود هوا بدجوری گرم شده بود. احساس می كرد تمام بدنش مانند شمع در حال آب شدن است.
    عزیز هم با شنیدن صدای آقاجان بیرون دوید و لیلا را محكم در آغوش كشید، او را بوسید حالش را پرسید. هر دو وارد منزل شدند، عزیز در حالی كه لبخند تمام صورتش را پوشانده بود به لیلا نگاهی دقیق كرد بعد كمی جلو رفت و با نگرانی پرسید:
    -لیلا جان، عزیز چرا رنگ به رو نداری؟
    لیلا مانتویش را درآورد قبل از این كه جایی برای آویزان كردن آن پیدا كند، عزیز آن را از دستش گرفت و ادامه داد:


    -نكنه اون زن خدانشناس و بابای از اون بدترت اذیتت می كنند؟ عمو صالح همان لحظه وارد شد و حرفهای عزیز را شنید و گفت:
    -عزیز ...! این حرفها چیه؟
    عزیز به لیلا اشاره كرد و گفت:
    -نمی بینی، بچه ام رنگ به رو نداره؟ ببین چقدر لاغرشده!
    لیلا لبخندی زد و گفت:
    -عزیزجون خستگی راه باعث شده كه فكر كنین رنگ به رو ندارم.
    عزیز مانتوی لیلا را همراه ساكش به اتاق دیگری برد و گفت:
    -نكنه گوشتهای تنت هم توی راه آب شده!
    لیلا نگاهی به صالح انداخت و گفت:
    -فكر می كنین لاغر شدم، زیور اول كمی سرب به سرم می گذاشت اما حالا دیگه كاری به كارم نداره. یعنی بابام اجازه این كار رو بهش نمی ده.
    عزیز از اتاق بیرون آمد و با تمسخر گفت:
    -یعنی اینقدرها كه می گی غیرت داره؟
    صالح معترضانه گفت:
    -عزیز، تمومش كن لیلا خسته است. یك چیزی بیار تا بخوره، همین قدر كه اجازه می ده هر از گاهی به دیدن ما بیاد و ما ببینیمش كافیه.
    عزیز به سمت در خروجی رفت، كمی مكث كرد، بعد به سمت صالح برگشت و گفت:
    -راستی صالح می دونی كی اومده بود اینجا؟
    عمو صالح كنار لیلا نشست و گفت:
    -نه ... از كجا بدونم؟
    عزیز گفت:
    -آقای گیلانی ...
    صالح با تعجب پرسید:
    -آقای گیلانی؟! اینجا فهمیدی چه كار داشت؟
    عزیز گفت:
    -نه، اما می گفت اومده یك سری به كلبه اش بزنه و دستی بهش بكشه می خواست تو رو هم ببینه. گفتم رفتی دنبال نوه مون، گفت اگر فرصت كرد سری بهت می زنه.
    لیلا با كمی تردید پرسید:
    -این آقای گیلانی كیه كه اومدنش اینقدر تعجب برانگیزه؟
    عزیز به لیلا جواب داد:
    -یاشار خان رو كه یادت هست، این آقای گیلانی پدر همون جوونه.
    صالح از جا برخاست و گفت:
    -پس كار خاصی نداشته، من می رم به كارهام برسم شاید دور و بر كلبه اش دیدمش. تو هم صحبت رو كوتاه كن و به لیلا برس.
    وقتی هر دو از اتاق خارج شدند لیلا نفسی را كه در سینه اش حبس شده بود به یكباره بیرون داد و گفت:
    (یعنی ممكنه برای دیدن من اومده باشه؟ یعنی به این سرعت به پدرش خبر داده؟)
    هنوز دقایقی از رفتن صالح نمی گذشت كه عزیز در اتاق را باز كرد و خطاب به لیلا كه مشغول خالی كردن ساكش بود گفت:
    -لیلا ... عزیز كجایی؟
    لیلا از اتاق خواب بیرون آمد و گفت:
    -كاری داشتی عزیز؟
    عزیز گفت:
    -آقای گیلانی اومده، می خواد تو رو ببینه!
    لیلا احساس كرد تمام بدنش آتش گرفته، دستهایش دچار لرزش شد و با لكنت زبان گفت:
    -م ... منو ببینه. آ ... آخه برای چی؟
    عزیز هم با سردرگمی گفت:
    -چی بگم والله؟ حالا بیا بیرون.
    لیلا گفت:
    -باشه ... شما برین من ... من هم میام.
    با رفتن عزیز، فورا جلوی آیینه ایستاد. گونه هایش به شدت قرمز شده بود با دستهای لرزان، مانتویش را به تن كرد. خودش را برای مواجهه با این یكی آماده نكرده بود. بعد از بستن دكمه های مانتو، دستهای یخ زده اش را روی گونه های گر گرفته اش كشید. اگر به آن شكل بیرون می رفت زودتر از آنچه كه باید، عزیز همه چیز را می فهمید نفس عمیقی كشید و سعی كرد مثل همیشه با اعتماد به نفس رفتار كند. جلوی در هم كمی ایستاد و بعد با قدمهایی استوار ازپله ها پایین رفت. او روی تخت پشت به او همراه عزیز نشسته و گرم گفتگو بود. آهسته جلو رفت و با صدایی نه چندان بلند گفت:
    -سلام ...
    حسام با كمی مكث به پشت سرش نگاه كرد؛ صدای عزیز در گوشش پیچید. نه ... این صدای یاشار بود.(لیلای من ساده تر از این حرفهاست!)
    عزیز از جا برخاست و خطاب به لیلا گفت:
    -لیلا جان، بیا اینجا. آقای گیلانی پدر یاشار خان هستند.
    حسام چشم از لیلا برنمی داشت و با نگاهش او را كه قدم به قدم به او نزدیك تر می شد دنبال می كرد. لیلا كنار تخت ایستاد عزیز خطاب به حسام گفت:
    -اجازه بدین براتون یك چایی بیارم، لیلا هم تازه از راه رسیده.
    آن نگاه محجوب كه برای فرار از او به مادربزرگش خیره شده بود نمی توانست متعلق به یك دختر فریبكار باشد. به لیلا نگاه می كرد اما چیزی نمی دید؛ خودش را می دید و یاشار را.
    یاشار اصرار داشت كه از خود لیلا سوال كند اما او طفره می رفت؛ كار پدرش را به تمسخر گرفت. ویدا را به یادش انداخت، مهشید را به رخش كشید، از بیماریش حرف زد، اما یاشار حرف خودش را می زد.
    -نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
    -اون داره پاپس می كشه ناز می كنه كه تو رو حسابی درگیر كنه.
    واقعا چه احتیاجی داشت؟ علت فرارش از یاشار چه بود؟ حالا چرا اینجاست؟ فقط به درخواست ویدا؟ آن همه اشتیاقی كه در یاشار بوجود آمده بود نمی توانست حاصل یك عشق یك طرفه باشد.
    لیلا صبرش تمام شد، زیر نگاه حسام میخكوب شده بود. نگاهش را از زیمین گرفت و آهسته به سمت چهره حسام كشاند، احساسكرد یاشار مقابل او نشسته است، شباهت پدر و پسر بی حد و حصر بود. لیلا با صدای آهسته سكوت را شكست.
    -می خواستید منو ببینید آقای گیلانی؟
    حسام لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    -می خواستم ببینم تا چه حد به تعاریف یاشار نزدیك هستید. دلم می خواد در آینده با رفتارتون، مهر تائید روی حرفهای یاشار بزنید.
    از جا برخاست و در حالی كه نگاهش را از برنمی گرفت ادامه داد:
    -آدمها نمی تونند از سرنوشت فرار كنند، من می خواستم این كار رو بكنم اما نشد، بهتر اینه كه شما هم این كار رو نكنید!
    لیلا با سردرگمی به حسام نگاه كرد و ادامه داد:
    -اگر من هم فرصت نكردم جواب محبتهاتون رو بدم یاشار خودش این كار رو می كنه. درسته كه مریضه، می دونم كه خواهرزاده ام در این باره با شما صحبت كرده، اما بی اندازه به شما علاقمنده، می دونم نگران آینده تون هستید، قول می دهم كه از شما حمایت كنم فقط بهش كمك كنید.
    چه تضمینی وجود داشت كه بعد از درمان یاشار، این حمایتها باقی و پابرجا بماند؟ از كجا معلوم كه اینها تماما شعار نباشد؟ بارها این سوالات را از خودش پرسیده بود و بارها این جواب را شنیده بود،(دوستش داری و حاضری به خاطرش دست به هر كاری بزنی، پس احتیاجی به این حمایتها و تضمینها نیست.)
    -لیلا، چی می گفت؟
    لیلا به سمت عزیز چرخید و عزیز ادامه داد:
    -نگاههاش به تو عجیب و غریب بود، درست گفتم؟
    لیلا گفت:
    -نمی دونم ... نمی دونم عزیز.
    عزیز گفت:
    -اومدنش اینجا بی علت نبود. اومده بود تا تو رو ببینه ... لیلا، آقای گیلانی با تو چی كار داشت؟
    لیلا ملتمسانه گفت:
    -عزیز حالا چیزی نپرسید، باشه، من همه چیز رو به شما می گم، اما نه حالا، وقتش كه شد.


    ادامه دارد ...

  18. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #120
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 4/16

    حسام چمدانها را داخل صندوق عقب گذاشت و در آن را بست. مهتاج زودتر از همه از حیاط خارج شد و خطاب به حسام گفت:
    - معلوم هست از صبح كجا رفتی؟
    حسام گفت:
    - جای خاصی نبودم.
    مهتاج گفت:
    - در دسترس نبودی.
    حسام گفت:
    - مامان ... من پنجاه و هشت سالمه، شما بچه پنجاه و هشت ساله دیدید؟


    مهتاج گفت:

    - بله كه دیدم، جلوم ایستاده.
    حسام گفت:
    - بهتون می گم، اما وقتی از فرودگاه برگشتیم.
    مهتاج گفت:
    - یاشار قراره كجا بره؟
    حسام گفت:
    - چرا از خودش نمی پرسین؟
    مهتاج گفت:
    - با خودش كه نمی شه صحبت كرد اینقدر برای رفتن عجله داره كه داره سیمین رو ناراحت می كنه.
    حسام نگاهی به سیمین كه همراه ویدا و وفا از حیاط خارج می شدند انداخت و گفت:
    - اما من توی صورت سیمین اثری از ناراحتی نمی بینم.
    سیمین در حیاط را قفل كرد، كلیدها را به وفا داد و گفت:
    - دیگه سفارش نمی كنم، مواظب خودت باش.
    حسام در ماشین را باز كرد و گفت:
    - سیمین داره دیر می شه، عجله كنید.
    سیمین خطاب به یاشار گفت:
    - می ترسم دیرت بشه، همین جا هم می تونیم از هم خداحافظی كنیم.
    یاشار لبخندی زد و گفت:
    - نه عمه جان، تا فرودگاه همراهیتون می كنم.
    خودش آنجا بود اما روحش در جنگل می دانست لیلا حالا آنجاست و رفتن او به خاطر پرواز ویدا و سیمین به تعویق افتاده است. او آنجا بود در كنار دختری كه می دانست هنوز هم دل در گرو عشق او دارد. باید خودش را گناهكار می دانست اما به چه جرمی؟(به خاطر عشقی كه او هیچ نقشی در شكل گرفتن آن نداشت.) این جمله ای بود كه ویدا آخرین تماسش به او گفته بود.
    (یاشار تو هیچ نقشی در شكل گیری این عشق نداشتی. خودت رو مقصر ندون، با خیال راحت زندگیت را بكن، من هم می رم كه همین كار رو بكنم.)
    به خودش كه آمد داخل سالن فرودگاه بود، سیمین مقابل او ایستاده بود. نگاهش هنوز هم از او ناراحت و دلخور بود اما سعی داشت با رفتارش روی آن سرپوش بگذارد. برای خداحافظی او را تنگ در آغوش كشید، شاید هنوز هم سعی داشت او را از تصمیمی كه گرفته بود منصرف كند.
    ویدا از داخل كیفش پاكتی را بیرون كشید به سمت حسام گرفت و گفت:
    - دایی جان، این امانتی رو بدین به مادربزرگ.
    حسام پاكت را گرفت و گفت:
    - این چیه؟
    ویدا گفت:
    - چكهایی كه برای من و لیلا كشیده بود.
    حسام با تعجب گفت:
    - چكها ...؟ اما اگه اینها رو بهش برگردونم مجبور می شم همه چیز رو براش بگم، تو كه اینو نمی خواهی؟
    ویدا لبخندی زد و گفت:
    - وقتی از دیدن لیلا برگشتید حرفی نزدید، اما من فهمیدم تصمیم گرفتید در مقابل مادربزرگ از اون حمایت كنید. پس دیگه لازم نیست چیزی از اون پنهان بمونه.
    و در حالی كه آخرین نگاهش را به یاشار می انداخت ادامه داد:
    - دایی جان یادتون نره چی گفتم، زندگی همیشه بر وفق مراد نیست این مسئله فقط در مورد من صدق نمی كنه همه ما در یك دوره از زندگی دچار شكست می شیم، من هم قصد ندارم ببازم.


    ادامه دارد ...


  20. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •