سلام
موضوع انشا : قرار ملاقات بچه هاي شيراز
همون طور كه در ادامه هم خواهيد خوند ، اين قرار ملاقات واقعا استثنايي بود
، چون حدود ده ،يازده نفر در قرار ملاقات ،شركت كردند و نشون دادند،شيرازي ها انقدرها ها هم كه مي گويند ، چيز نيستند .
خلاصه يك حركت كاملا انقلابي بود .
من حدود ساعت3:45 رسيدم به باغ و به اتفاق آقا سينا ، رفتيم در باغ و محمد آقا را ديديم كه به ياد گذشته داشتند مطالعه مي كردند .
تا اينجا اميدوار شديم كه حداقل سه نفر اومدند .
از اونجايي كه دقيقه 90 حال و هوايي ديگه داره ، اكثريت دوستان دقيقه نود رسيدند و محمد آقا هم زحمت كشيدند و بليط خريدند.
اميد هم دقيقه 91 رسيد و كارت داشنجويي اش حداقل براي ما بلا استفاده موند .
برخلاف گذشته خيلي راه نرفتيم ،و اردلان ما رو دقيقا به محل قرار قبلي برد .
حتما اردلان اميدوار بوده باز هم اونجا گربه اي و بچه اي باشه .
ولي جا خيس بود و بچه نبود .
خلاصه نشستيم و به قول اصفهاني ها يك سري شدند بچه اين ور آب و يك سري بچه اون ور آب .
از اون طرف كه خبر نداريم و در جمع ما ، داشتيم در مورد خودكشي و قتل و اين جور چيزها تعرف مي كرديم و من هم چند تا خاطره مستند در اين رابطه تعريف مي كردم.
همين طور كه مشغول صحبت بوديم ،يكهو يك چترباز
از آسمون افتاد وسط جمعمون ،
اولش فكر كردم ،تبليغ جديد ايرانسلش هستش
ولي نه آقا مسعود بود كه بالاخره بعد از هفته ها ،و طي كردن مصايب سفر به بوشهر ودندانپزشكي ،آفتابي شدند
حدود ساعت پنج ، يك نفر داشت توي بلندگوي پارك يك چيزهايي مي گفت ، ما هم فكر كرديم داره باغ تعطيل مي شه و لي خب خيلي زود بود.
چند دقيقه بعد معلوم شد ،آقا سعيد داشتند ،دوستشون علي آقا رو پيج مي كردند .
خلاصه سعيد آقا هم خيلي دير به جمع ما اضافه شدند.
احتمالا سعيد خان ،از همين الان به پيشواز تغيير ساعت كشور رفته بو دند و به جاي 4 ،5 اومدند .
بعد از آون هم يك مقدار ديگه در باغ پياده روي كرديم و مسعود هم مدام اصرار داشت از درخت ها بالا بره و همچنين مي خواست شنا كنه
ولي يادش رفته بود اين جا باغ ارم هستش ، نه نخلستان هاي بوشهر
موقع پياده روي به يك درخت با ميوه هاي ريز زرد رسيديم .
هيچ كس نمي دونست اين ميوه چيه ولي من فهميدم
ميوه درخت ممنوعه بود
چون برخي از دوستان ظاهرا فرامش كردند ، ماه مبارك رمضان هستش
و باز هم فراموش كردند كه ممكنه برخي از دوستان ديگر روزه باشند
ولي خب بگذريم ......
موقع بازگشت هم محمد آقا خيلي اصرار داشتند براي بچه ها بستني بخرند
اما بچه ها زير بار نمي رفتند و قبول نمي كردند .
موقع بازگشت هم ، مسعود خان ،يك لحظه دچار يك تيك عصبي شد و روزنامه محمد را مورد عنايت قرار داد .
نمي دونم از دست چه كسي و يا چه چيزي ناراحت بود
در آخر كار هم خداحافظي كرديم و رفتيم خونه هامون .
اين بود انشاي من
ولي قبل از اتمام نتيجه انشا رو هم بايد بنويسم
*يكي دوتا از دوستان ، به من يادآوري كردند كه من از يك موضوعي مي ترسم ،ولي متذكر شدند ترس نداره
+
* تر س برادر مرگه
+
* يك نويسنده مي گه ،مهم نيست مرگ چه موقع به سراغ من مي آيد ،مهم اين است كه وقتي مي آيد ، من آنجا نباشم
=
چون من خيلي جوون هستم و كلي آرزو دارم و همچنين همچنان مي ترسم و ترسم نريخته
پس => من جدي ،جدي اين بار قرار ملاقات نمي يام
موفق و سلامت باشيد
محسن