چند بارد غم دنیا به تن تنهاییوای بر من تن تنها و غم دنیاییتیر باران فلک فرصت آنم ندهدکه چو تیر از جگر ریش به آرم واییلاله ای را که بر او داغ دو رنگی پیداستحیف از آن ناله ی معصوم هزار آواییآخرم رام نشد چشم غزالی وحشیگر چه انگیختم از هر غزلی غوغاییمن همان شاهد شیرازم و نتوانی یافتدر همه شهر به شیرینی من شیداییتا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سوداز چراغی که بگیرند به نابیناییهمه در خاطرم از شاهد رویایی خویشبگذرد خاطره با دلکشی رویاییگاه بر دورنمای افق از گوشه ی ابربا طلوع ملکی جلوه دهد سیماییانعکاسی است بر آن گردش چشم آبیاز جمال و عظمت چون افق دریاییدست با دوست در آغوش نه حد من و توستمنم و حسرت بوسیدن خاک پاییشهریارا چه غم از غربت دنیای تن استکز برای دل خود ساخته ای دنیایی