تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 105 از 212 اولاول ... 55595101102103104105106107108109115155205 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,041 به 1,050 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1041
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض

    بدون شرح !

    * هی پسر ٬ اونجا رو باش !

    -- کجا ؟

    * اه اه اه ٬ تو که اینقدر خنگ نبودی ٬ اون دختره رو می گم ٬ داره گل می فروشه !

    -- اوه اوه ٬ این گل فروشه یا جنیفرلوپز ؟

    * عجب تیکه ایه ! بریم مخشو بزنیم ؟

    >> سلام ٬ میشه یه گل ازم بخرین ؟

    -- چنده ؟

    >> ۵۰۰ تومن

    * همه گل هاتو با هم چند می دی ؟

    >> ۳۰۰۰ تومن

    -- گل خودت چنده ؟

    >> گل خودم ؟ من که از خودم گل ندارم !

    * چرا عزیزم ! داری ٬ خوبشم داری ٬ می خوای بدونی چه شکلیه ؟

    >> آره

    -- بیا سوار شو !

    * همه گل هاتو با هم می خرم ٬ هم ۱۰.۰۰۰ تومن هم واسه گل خودت بهت می دم .

    >> آخه نمیشه ٬ باید این گل هارو بفروشم .....

    * تو بیا سوار شو ! هم همه گل هاتو با هم می خرم دیگه ٬ هم اینکه ۱ ساعت دیگه برمی گردیم .

    >> باشه ٬ خب کجا داریم می ریم ؟؟!

  2. #1042
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض


    در خلال یک نبرد بزرگ فرمانده قصد حمله به یک نیروی عظیمی از دشمن را داشت.
    فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان دو دل بودند.
    فرمانده سربازان را جمع کرد و سکه ای از جیب خود بیرون آورد رو به آنها کرد و گفت:سکه را بالا می اندازم.اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم.
    بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.سربازان همه با دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.
    سکه به سمت رو افتاده بود.
    سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
    پس از پایان نبرد معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:قربان شما واقعا می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذارید؟!!فرمانده با خونسردی گفت:بله و سکه را به او نشان داد.
    هر دو طرف سکه رو بود.!!

  3. #1043
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت.
    او چیزهایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.
    شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده ی آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه ی تخته ی شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد.احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
    آب استخر برای تعمیر خالی شده بود...!!!!

  4. #1044
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض

    جنون عشق



    ماشین رو زد کنار اتوبان و موبایل رو درآورد و شماره گرفت !

    الو ... الو ... حمید ! تورو خدا قطع نکن ، فقط گوش کن ، منو ببخش ! از این حرفی که زدم منظوری نداشتم ، نمیتونم حتی تصور کنم که بدون تو زندگی می کنم ،

    الو .... ( قطع تلفن )

    اشک تو چشای قشنگ دختر جمع شده بود .

    حرکت کرد !

    ۶۰ ....۸۰....۱۰۰....۱۲۰....۱۴۰... و ....

    چشم هاشو بست

    ۱۶۰ و .....

    موبایل دخترک زنگ زد ! ولی کسی نبود که جواب بده !

    (پیغام گیر گوشی فعال شد)

    --- الو ، سلام نازنینم ، چرا جواب نمیدی ؟

    از دستم ناراحتی ؟ می دونم که تند رفتم ، منم نمی تونم بدون تو زندگی کنم !

    الو... !

    چرا جواب نمیدی ! الو ...

  5. #1045
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    مرد ثروتمند و با تقوایی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجینه ی خود را به بهشت بیاورد.خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال در آورده بود و به مستمندان هم کمک کرده بود قبول کرد.مرد ثروتمند به خدمتکاران خود دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و. داخل تابوتش بگذارند.ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه چمدان به دروازه ی بهشت رسید.فرشته ی مامور در بهشت به او گفت:ورود با چمدان ممنوع است.
    مرد به او گفت که با اجازه ی خداوند آن را آورده است.فرشته قبول کرد و پرسید:داخل چمدان چه آورده ای؟مرد چمدان را باز کرد و فرشته با حیرت گفت:سنگفرش خیابان!!
    فرشته در بهشت را باز کرد.بهشت شهری بود با دیوارهایی از زمرد.خانه هایی از سنگ یاقوت با درهایی از لعل سرخ.درختانی زیبا که مروارید های قشنگی از آن آویزان بودند و سنگفرش خیابان ها همه از طلای ناب.!!!

  6. #1046
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض


    داستان رز

    در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودشرا معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بیابیم كه تا به حال با او آشنانشده ایم، برای نگاه كردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامیشانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را دیدم كه با خوشرویی ولبخندی كه وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را درآغوش بگیرم؟"پاسخ دادم: "البته كه می‌توانید"، و او مرا در آغوش خودفشرد.پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"به شوخیپاسخ داد: "من اینجا هستم تا یك شوهر پولدار پیدا كنم، ازدواج كرده یك جفتبچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."پرسیدم: "نه، جداً چه چیزیباعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه راانتخاب نماید.به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم وحالا، یكی دارم."پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدمزدیم و در یك كافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم،‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كردیم، او در طول یكسال شهرهكالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پیدا می‌كرد، او عاشق این بودكه به این لباس درآید و از توجهاتی كه سایر دانشجویان به او می‌نمودند،لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌كرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوتكردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را كه او به ما گفت،فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برایسخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌كرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی ازبرگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سویمیكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌امبنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهید كه تنهاچیزی را كه می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمی‌كنیم چون كه پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا كهاز بازی دست می‌كشیم، تنها یك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابیبه موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا كنید.""ما عادتكردیم كه رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم،می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند و حتی خودنمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر منكه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یكسال در تخت خواب و بدون هیچ كارثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند پیر شود، آننیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد كردن همیشه با یافتنفرصت ها برای تغییر همراه است.""متأسف نباشید، یك فرد سالخورده معمولاًبرای كارهایی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهایی كه انجامنداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فردفرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیادهنماییم.در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، بهاتمام رساند، یك هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت كرد،بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمیشگفت‌انگیز كه با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد كه هیچ وقت برای تحقق همهآن چیزهایی كه می‌توانید باشید، دیر نیست.

  7. این کاربر از Snow_Girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #1047
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه ی
    پول ها را خرج کنید چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود.
    در این صورت شما چه خواهید کرد؟؟
    البته که سعی می کند تا آخرین ریال را خرج کنید!!
    هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم:بانک زمان...
    هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه اعنبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد.
    هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.
    ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند.
    ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده می داند.
    ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد.
    ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده.
    و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده می داند.
    هر لحظه گنج بزرگی است.گنجتان را مفت از دست ندهید.
    باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمی ماند.

  9. #1048
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض

    من كه هستم؟

    پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد».

    پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند. نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بيرون رفت!
    و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.
    وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته. من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند: «چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
    نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛ هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است». پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد.

    اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد». این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست: "من که هستم...!؟"

  10. این کاربر از Snow_Girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1049
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض

    ميخوام از خودم يه داستان بگم اميدوارم خوشتون بياد....

    (زن و دخترك).....*

    ديشب روي طاقچه پنجره اتاقم نشسته بودم.از بيرون صداي شيوني مي آمد
    شيوني كه توي آن همه درد و غصه پيدا بود و به گوش ميرسيد.با صداي شيونش فهميدم زني ست كه زجر ميكشد ولي نميدانستم براي چه...
    از خانه بيرون آمدم.اولش ترسيدم نزديكش شوم چون آن زن مانند ديوانه ها خود زني ميكرد و نميدانست از درد خود چه كند و درد خود را به كه گويد.
    دلم برايش سوخت از ديدگانش جوري اشك ميباريد كه گوئي خون ميگريد.
    آرام و آهسته نزديكش شدم گفتم :براي چه گريه ميكني و اينقدر بي تابي؟!آنقدر بيتابي كه مرا كنجكاو كردي تا بدانم چه شده است.
    زن با چشمانش نگاهي به من كرد جوري كه غم عشقش را در چشمانش مشاهده كردم.
    گفت: تا كنون كلمه ي عشق را ديده اي؟
    تا كنون عاشق بودي؟
    تا كنون براي عشقت جان داده اي؟
    من مات و مبهوت مانده بودم ...
    زن با صداي لرزانش گفت:دخترك چرا پاسخم را نميدهي؟
    من با شگفتي گفتم :بلي.عاشق شدم آن هم ليلي وار
    زن پاسخ داد مطمئنم كه تو را ترك خواهد كرد...چون من هم ليلي وار براي عشقم جان ميدادم و او مجنون وار مرا دوست داشت و به دليل عشق زياد به هم او خودش ديوانه شد و در راه عشقمان جان داد.
    حال ديگر كسي را ندارم كه به او تكيه كنم
    او را مونس خود بدانم
    من دستي به صورت زن كشيدم و او را بوسيدم ولي وقتي به خود آمدم فهميدم خواب بودم و تمام آن داستان و رؤيا براي خودم پيش آمده است و آن زن خودم بودم و آن دخترك كودكي من بوده است كه براي عشقمان ميگريست.....

  12. 3 کاربر از Snow_Girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1050
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    کنار پارک در گوشه ای خلوت نشسته بود و عصای سفید جمع شده اش را محکم در دست گرفته بود.
    صدای غرش آسمان او را به خود آورد.
    از جا برخاست و دستش را برای گرفتن قطرات خنک باران دراز کرد.
    ناگهان سردی چیزی را در کف دستش حس کرد.
    پسرک در حالی که با عجله از کنارش می گذشت فریاد زد:"مامان! پول رو دادم به اون گداهه!!"

  14. 2 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •