ز آسمان می خواهم،
از ستاره های روسپی،
طلوع ماه و کهکشان دوردست را
سوگند می دهم
به فریادم برسید...
در خود گمشده ام
به من بگویید کیستم
این کیست که
در حریره های زلال آب می بینم؟!
اگر منم،
یادواره ی غربت مرداب
برایم زنده شد.
میثاقی کهنه مرا می آزارد
عهدی که زمانه در غیابم
با من بست!
«نه گل سرخی بشکفد
نه سپیداری جان بگیرد»
ولی پیمان شکنی
همیشه هم ناروا نیست
باید در غروب های بارانی
به پایه های رنگین کمان تاب بست
با هر آنچه در توان داشت
بر سادگی فلسفه تبر زد
و آخرین برگ درخت غم را به خاک نشاند
باید در جوی باریک حقیقت
دستمالی از جنس زمان انداخت
تا در نهایت به زادگاه درد برسد
برای گلهای سرخ ترانه ای عاشقانه سرود
تا سپیدار به رقص آید
و کلاغان از شهوت تکرار زمین،
درون ملتهبش را از تخمه های بی جان پاک کنند
و من . . . !!
مویرگهایم چون وسعتی است
که در ساحل خاطراتش مادرم را در آینه می بینم
از روز گله دارم
از روشنایی اش،
آخر اشک چشمانم را عابرانی که
به تندی از کنارم می گذرند، می بینند
ولی شب ...
که با سلولهای سکوتش
جام گوارای عشق را
برایم مزه کرد
هیچگاه نتوانستم
حقش را ادا کنم
توقف می کنم تا زمزمه ای سر دهم:
« بی شما هیچم؛ گل سرخ، شب، باران »