آنرا كه جفا جوست نمي بايد خواست
سنگين دل و بد خوست نمي بايد خواست
ما را ز تو غير از تو تمنايي نيست
از دوست بجز دوست نمي بايد خواست
آنرا كه جفا جوست نمي بايد خواست
سنگين دل و بد خوست نمي بايد خواست
ما را ز تو غير از تو تمنايي نيست
از دوست بجز دوست نمي بايد خواست
اگر ز هر خس و خاري فرا كشي دامن
بهار عيش تو را آفت خزان نرسد
شكوه گنبد نيلوفري از آن سبب است
كه دست خلق به دامان آسمان نرسد
كاش امشبم آن شمع طرب مي آمد
وين روز مفارقت به شب مي آمد
آن لب كه چو جان ماست دور از لب ماست
ايكاش كه جان ما به لب مي آمد
بايد خريدارم شوي تا من خريدارت شوم
وز جان و دل يارم شوي تا عاشق زارت شوم
من نيستم چون ديگران بازيچه بازيگران
اول به دام آرم تو را آنگه گرفتارت شوم
اي سرو پاي بسته به آزادگي مناز
آزاده من كه از همه عالم بريده ام
قد بلند تو را تا به بر نمي گيرم
درخت كام و مرادم به بر نمي آيد
از ره غفلت به گدايي رسي
ور به خود آيي به خدايي رسي
در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است كه همچون مه تابان به در آيي
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه كند راي صوابت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)