ز غمت دوباره امشب به غزل پناه بردم،تو ببین ،که این شکایت به سراغ ماه بردم .
چو غمت به خانه اى دل به زیاد تنگ امد،من بیهنر تو بنگر به هجای آه بردم .
من از این ستاره زاران ،که به شب همی كند ناز،به یقین رسیدم آخر ،که مهم به چاه بردم .
به همان نگاه اول ،که به شهر عشق میبرد،كه به عمر خویش آن را چو دوای راه بردم .
شب غم دراز باشد ،چه کنم ،چه چاره سازم؟ک به شوق وصل رویت دل بیگناه بردم .
تو بگو ز خلوت ما ،که صدای تك - تكشرا،به صدای هيق - هيق خود به چه اشتباه بردم .
تو گرم به عشق بازى دل خود برنده دانی،مگرم خبر نداری که گهی و گاه بردم؟
تو بیا به جشن نوروز ،ز غرور خویش بگزر،و بگو ،که عقل و هوش را به همین نگاه بردم .
ثریا حکیم اوا