سلام دوست عزيز و خسته نباشي ...
پايان داستانت غير منتظره بود و انتظار نداشتم كه به اين زودي تموم بشه...براي داستانهاي بعدت حوادث بيشتري رو در طول داستان در نظر بگير ...ميدوني با اونهمه توصيفي كه از عشق سوزان جيمي و سوفيا داشتي ،خواننده انتظار اين پايان غم انگيز و سرد رو نداره...همه ميگن عشق اول يه چيز بي نظيره ...اونوقت اينطوري كه تو تمومش كردي واقعا" به قول خودت يك افسانه و داستان مثال زدني ميشه ...
در كل داستان توصيف هاي لطيفي بكار بردي كه جاي تحسين داره و از اين جملات خيلي خوشم اومد «کاش سرگذشت زندگی اش را آنقدر پر رنگ ننوشته بود که حالا هیچ پاک کنی نتواند آنرا پاک کند...»
ولي در انتها خيلي با شتاب داستانتو تموم كردي ...
يك نكته رو هم ياد آوري كنم :
دو سه پست قبل نوشته بودي« کم کم عادت می کنی این عصاها و این پا یادگار جنگ هست .جیمی فکر می کرد به خاطر پای قطع شده اش هست و ... » خواننده مي فهمه كه يك پاي جيمي قطع شده ...ولي در پايان داستانت:
«جيمي...عصاهایی که زیر بغلش بود را کنار هم قرار داد و کنار آنها ایستاد با قدمهایی آرام ولی محکم از درب خانه بیرون رفت ...»
اين چه معني ميده؟
به هر حال از خوندن داستانت لذت بردم يادت باشه كه حتما" به نوشتن ادامه بدي و داستانهاتو براي ما هم بذاري ...موفق باشي وياحق