چترت را كنار ايستگاهي در مه فراموش كن
خيس و خسته به خانه بيا
نمي خواهم شاعر باشي ، باران باش!
همين براي هفت پشت روييدن گل كافي ست،
چه سرخ،چه سبز و چه غنچه!
چترت را كنار ايستگاهي در مه فراموش كن
خيس و خسته به خانه بيا
نمي خواهم شاعر باشي ، باران باش!
همين براي هفت پشت روييدن گل كافي ست،
چه سرخ،چه سبز و چه غنچه!
من
سايهنشين تکلم عشقم،
گيسوی بريده
بر اين بيم بیخسوف
تا کی؟
در لهجهی ملال
من آن سرخوشِ بیپرسشم
که بغض جهان
در گلوی بريدهاش
گره میخورد.
در اين نشيب شبانه
تنها تنفس يکی فانوس آسمان است
که مسيح مرا
از مويه بر آدمی باز خواهد داشت.
مسيح سايهنشين تکلم عشق!
تنها برای تو ای مونس آدمی
تنها برای ملتِ صبورِ تو ای ترانهی آدمی
تنها برای تو ای پروردگارِ واژه
تنها برای تو
شاعرِ گمنامِ آن سوی پنجره!
من آرزومندم
آرزومندِ آزادیِ شما
بسياریِ عدالت، آينههای پاک
لبخندِ خاصِ خدا ...!
من آرزومندِ هرآنچه بهترينم
هرآنچه برای شماست
از بوده بود، از هست
از بودهاست:
خوبیها، شادمانیها، ياوریها.
همينطور خوب است
شعر ... يعنی چه؟!
دوستت میدارم
دخترِ دورِ هفت دريای آسمان
آسمانیِ نزديک به يکی پيالهی آب!
من تشنهام به خدا
با من گريه کن
جهان بر خواهد خواست.
ما احترامِ شقايق
به اوايلِ اردیبهشتِ امساليم.
عزيزم
درمانبخشِ زخمهای ديرينِ من
رازِ بزرگِ دخترانِ ماه
شفاخوانِ شبِ گريهها
ریرا
آبها همه از تو زندهاند
آدميان همه از تو زندهاند
علف همه از تو سبز
آسمان همه از تو آبیِ عجيب!
پس کی خواهی آمد!؟
من خستهام، خرابم، خُرد و خَرابم کردهاند
ديگر اين کلماتِ ساکتِ صبور هم فهميدهاند!
هی دَر هَم شکنندهی تب من و تاريکیِ مردمان
هی دَر هم شکنندهی ترسِ من و تنهايیِ مردمان
نيکی پيش بياور، بيا
دُرُستی پيش بياور، بيا
عشق پيش بياور، بيا
بيا ... اعتمادِ بزرگ
يقينِ بیپايانِ هر چه زنانگی ...!
تظاهر میکنم که ترسيدهام
تظاهر میکنم به بُنبَست رسيدهام
تظاهر میکنم که پير، که خسته، که بیحواس!
پَرت میروم که عدهای خيال کنند
اميد ماندنم در سر نيست
يا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چيزی، چراغی ...!
دستم به قلم نمیرود
کلماتم کناره گرفتهاند
و سکوت ... سايهاش سنگين است،
و خلوتی که گاه يادم میرود خانهی خودِ من است.
از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بيزارم
از خيانتِ همهمه به خاموشی
از ديو و از شنيدن، از ديوار.
برای من
دوست داشتن
آخرين دليلِ دانايیست
اما هوا هميشه آفتابی نيست
عشق هميشه علامتِ رستگاری نيست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عميقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خيالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر ...
نبايد کسی بفهمد
دل و دستِ اين خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد.
بايد تظاهر کنم حالم خوب است
راحتام، راضیام، رها ...
راهی نيست.
مجبورم!
بايد به اعتمادِ آسودهی سايه به آفتاب برگردم.
ديروز را دانسته آمديم
امروز ندانسته عاشقيم
و فردا روز را ... ای رِندِ مانده بر دوراهیِ دريا و دايره
خدا را چه ديدهای!
(به کسی چه مربوط!)
میروم کتابی بخوانم، هر چه که باشد.
میروم از ميان همهی نامها
چيزی، چراغی، چيزی شبيه چراغی بيابم.
هی میرسم کنار ستاره و باز مقصدم جای ديگریست.
بايد به گونهئی از کف هفت دريا و دايره بگذرم
که جای پای مرا توفان و پرگار نبينند،
زور که نيست، نمیخواهم اين صفوفِ ساکت و مغموم
حروفِ سادهی مرا دريابند، آينه لو میرود، ستاره لو میرود،
نرگس و هوای ساعتِ سه،
سرودِ مخفی ماه لو میرود.
هی میرسم کنار دانستگی
اما باز ندانسته عاشقم!
میروم کتابی برای گريز از گمان گريه بخوانم،
میروم از ميان تمام روياها
رازی، آوازی، رازی شبيه آوازی بياورم.
هی میرسم کنارِ خويش و باز سايهسارِ صدای تو جای ديگریست.
زور که نيست، کوتاه بيا دلِ نامسلمانِ منِ خراب!
پنهانگريز قيد و قاعده را اختياری از آبروی آينه نيست،
ترا نيز به انعقاد هر آریِ بیدليل عادت ندادهاند!
آنقدر اين جوی خفته و اين آب آسيمه بگذرد
که ما نباشيم و ديگران بگويند:
- روز است هنوز و روز رازدارِ هنوز است هنوز!
که هنوزهی کوچهی کلمات از اصواتِ استعاره بینام است،
و زمان از قيدِ فعلِ خويش، عبورِ موصوف مرا نمیداند،
که "ف" هميشه حرفِ آخر حرف است،
اما سرآغاز فلسفه نيست!
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خيالِ پياله میديديم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا يعنی ما!
کاش میدانستيم
هيچ پروانهای پريروز پيلگیِ خويش را به ياد نمیآورد.
حالا مهم نيست که تشنه به رويای آب میميريم
از خانه که میآئی
يک دستمال سفيد، پاکتی سيگار، گزينه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بياور
احتمالِ گريستنِ ما بسيار است!
مصاحبه با روزنامهی "ياسنو" - ۱۲ مهر ۱۳۸۲
انتشار نامه اتحاديه ناشران به رييس جمهور در رعايت اصل ۲۳ قانون اساسی و لغو سانسور، واکنشهايی را در ميان اهل قلم به دنبال داشته است. ياسنو در اين ستون ديدگاههای اهل قلم را در باره آزادی بيان منعکس میکند.
"خودسانسوری تاريخی" همه ضمير ناخودآگاه و خوابها و روياهای ما را نيز آلوده کرده است: جراحتی مزمن که ريشه در تربيت و ترس روستايی انسان ايرانی دارد. قصه امروز و ديروز ما نيست. تخيل ما را خودسانسوری و حقيقتگويی ما را سانسور دولتی به قربانگاهی برده است که بوی تعفن آن، تاريخ را غيرقابل تحمل کرده است. با اين وضع، در حيرتم چرا هنوز عدهای گلايه میکنند: پس کو ادبيات جهانی ما. و چرا ادبيات امروز اين ملت، جهانی نمیشود؟! نمی شود ... چون صدای خرد شدن استخوانهای آفرينش ما ميان اين منگنه، گوش هر سنگی را کر کرده است.
يک چشم را خود بسته و ديگر چشم ما را ديگری. ما ملت استعارهها و ابهامها هستيم و فراموش کردهايم که ابهام و استعاره و سخن چند پهلو، تنها مفرهايی برای گريز از تيغ سنت و تاريخ مذکور و سانسور و تربيت ترکهای بوده است و حيرت اينجاست که به مرور زمان از اين نوع تقيه به عنوان ارزش ادبی ياد کرده و به ما نيز به ارث رسيده است. پنهانکاری و ريای فرهنگی را شکلی از مبارزه و مقاومت قلمداد کردهاند. در خانه ما را کوروش و رودابه صدا میزنند، اما شناسنامه ما حرف ديگری دارد و اين همه از نفحات رويت روی بامثال حکومتهای جبار و سانسورپرست در طول تاريخ بوده و هست.
يک جامعه بايد تا چه درجهای از تب ترس بيمار شده باشد که در آن واژه "رند" صاحب ارزش شود. در جامعه و ميان ملتی که آزادی نسبی را تجربه کرده است، نيازی به اين خرمهرههای زبانی و شعبدههای کلامی نيست.
اين طاعون تيره خود مولود پاترناليزم درونی (خودسانسوری تحميلی) و ديکتاتوری فرهنگی، سياسی و بيرونی (سانسور دولتی) در طول تاريخ تکهپاره شده ماست.
کتاب، کلمه، فرهنگ و ادبيات ما لبريز از ضربالمثلهای فئودالی، پند و اندرزهای رياکارانه، ترس و بيمهای بیرحم و مباداهای بيماریزاست. چرا من حق نداشته باشم پايم را از گليمم آن سوتر بگذارم. چرا نام بسياری از لذتهای مشروع و انسانی را "گناه" گذاشتهاند. چرا درون خود را تهی دارم تا ...؟ اين امثال و حکم محکوم شده اما حاکم از کجا آمده است. اين ستايش فقر و نيايش نکبت نيست؟!
خودسانسوری طاعون خلاقيت است و سانسور دستوری دولتی نيز بیخويشتنی ملتها، فروريزی فرهنگها و تحقير تمدنها را رقم میزند.
تاريخ (همين تاريخ ظالم نوشته مشکوک) که پيش روی ماست میگويد: هر عصری که اين بیخويشتنی ملی دوام يافته است، راه برای هجوم و تسلط بيگانه هموار شده است. سانسور و خودسانسوری تمرين برای تسليم شدن است.
حالا پرسش من اين است: وجود رو به ازدياد دو ميليون معتاد نگران کننده است، يا وجود رو به کاستی هزار تا سههزار خواننده کتاب و اهل مطالعه؟
حقيقتا اين دو ميليون معتاد با همين هزار نسخه شعر و داستان و ترجمه، خودزن و ويران شدهاند؟ سران شرکتهای مضاربهای دهه شصت که اموال مردم را ربودند و رفتند، تحت تاثير بوفکور "سادغ حدايط" بودهاند؟
نبود کار و نان و عدالت عدهای را ناخواسته خيابانی کرده است يا شعرهای نيما!؟ اين همه زندان مالی، مولود قرائت مزامير ماست؟ کدام يک از سلاطين ريز و درشت مواد مخدر، يکبار در زندگیاش پشت ويترين يک کتابفروشی مکثی کرده است؟ برجهای آسمانخوار تهران با آجرهای آغشته به آه فقيران بالا میرود يا با بلوک کاغذی کتاب؟ کدام بزهکار اقرار کرده است که من پس از مطالعه مبسوط چند کتاب سانسور نشده جلد سفيد قاچاق زيراکسی به اين روز افتادهام؟
شگفتا ... کلمه را از تيغ میترسانند و خبر ندارند از کجا تيغ میخورند. در اين ميان ما چه کنيم؟ سکوت!؟ هرگز! راستی اگر اعمال سانسور به نيت و با هدف حفظ حيثيت اجتماعی و عفت جامعه انجام میگيرد، چرا گرسنگی را سانسور نمیکنيد. چرا گرانی و بیعدالتی را حذف نمیکنيد. کدام کتاب عامل توزيع گوشتهای فاسد در جامعه بوده است. اين باندهای دوزخی، کاروان کتابها را به سوی پاکستان و کشورهای عربی راه انداخته يا کاروان دختران معصومی که میتوانستند مادران شايسته و آينده اين سرزمين باشند؟
من هرچه فکر میکنم که چرا بايد خفه شوم، زبان به دهان بگيرم و سکوت کنم، دليل قانعکنندهای نمیيابم. پرسش من اين است، علاقهمندان به سانسور و دلسوزان عجول به من بگويند: اگر کتاب، مولف و ناشر مسبب فقر قريب به پنجاه ميليون انسان ايرانی شده است، پس چرا تيراژ کتاب در اين سرزمين تا سقف (کف) پانصد نسخه سقوط کرده است؟
نه مگر اين پنجاه ميليون نفوس از طريق کتب سانسور نشده به اين حال و روز افتادهاند؟ پس ما اين همه مخاطب داشتيم و نمیدانستيم!
باری ... نويسنده و اهل کتاب و ناشر، مبشر صلح و آگاهی و عدالت است. به ديوار کوتاه آنان نگاه نکنيد. مردم آنها را دوست دارند و به ياد داشته باشيد که "خيال" را نمیتوان به "تخمين" بست.
-----
منبع: وبسایت رسمی سید علی صالحی
مصاحبه با روزنامهی "اعتماد" - ۱۹ مهر ۱۳۸۲
با سيدعلی صالحی، شاعری که اشعار زيبايش را تمامی علاقهمندان حرفهيی شعر میشناسند، تماس گرفتيم. او به نوعی با اشعارش جريان جديدی را در شعر ايجاد کرد. خودش میگويد: "جنبش شعر گفتار"، شعرهايی که به زبان ساده و به روز سروده شده و در ذهن آدمهای امروزی براحتی نقش میبندد و ماندگار میشود. از صالحی درباره سانسور، لغو سانسور و همچنين تغييراتی که در حوزه فرهنگ به وجود میآورد، پرسيديم.
"سيد" با همان صميميت هميشگی جوابگوی ما بود. توضيحات اين شاعر را در اين مورد بخوانيد:
صالحی: در سرزمين "بايد"های حکومتی و فرامين معروف اجتماعی که مردم ما حيات عاری از سانسور را تجربه نکردهاند، چگونه میشود فضای دوران بعد از لغو سانسور را پيشبينی و تصوير نهايی آن را ترسيم کرد؟ چه در صدر انقلاب مشروطيت چه مدت کوتاهی بعد از خلع رضاشاه، چه عصر صدارت مصدق و چه همين سال ۱۳۵۸ خورشيدی، ما آزادی را تجربه نکرديم. بلکه پشت سر آن پنهان شديم تا خدنگهای رقيب را دفع کنيم و وقتی به خود آمديم که ديديم آزادی را "پيشمرگ" کردهايم. جسد آزادی را در "پستوی خانه" نهان کرديم و خود به خيابان آمديم تا تعريف فردی خويش را برای ديگران توجيه کنيم. بیخبر از آنکه "آزادی" نه دادنی است و نه گرفتنی، به سر همين دو واژه آنقدر چانه زديم تا با چراغ روشن آمدند و پستوی خانه را نيز ...!
از حسنک وزير تا همين دوران ما، "دولتیهای دلسوز و انگشتشماری" بودهاند که بر سر "بخشش آزادی" به مردم، خيال به انتظار سپردند و سربردار و ندانستند که آزادی، دادنی نيست. از راس هرم به قاعده نيست، و در مقابل "قهرمانان" بسياری هم بودند که بر سر کسب آزادی از قدرت حاکم و هديه آن به مردم، جان خويش بر کف اخلاص نهادند که يادشان گرامی باد، اما حرکت از قاعده به سوی راس بود. دکترين چانهزنی از بالا و فشار از پايين، تز شکستخورده تاريخ است. زيرا آزادی فقط فهميدنی است، گوهر سيالی که بايد در خرد جمعی نهادينه شود. آن وقت است که از اساس و نخست، به هيچ قدرتپرستی فرصت "صاحبشدن" نمیدهد که بعد بخواهد خردهآزادی پا در هوا را از او طلب کند.
اميد عظيم و خللناپذير برای رسيدن به روز آزادی، به ما میگويد: "آزادی"، فهميدنی است، دادن و گرفتن، مصدرهای معاملهچیها است.
حالا جامعهيی که هرگز از وزيدن عطر آزادی بيان بهره نبرده و نگذاشتهاند در اين هوا تنفسی عميق بربايد، پيشبينی فضای بعد از وفات سانسور، ساده نيست. حذف سانسور به صورت مرحله به مرحله هم شبيه انتقال دريای خزر به کوير لوت است، توسط يک نفر و با يک قاشق چایخوری! هيولای زايای سانسور هزار دردسر دارد و تنها رهايی کتاب و کلمه از قلعه قيچی نيست. سانسور پيرايشی را بزنند، سانسور آرايشی جای آن را خواهد گرفت و به عکس. کل جامعه بايد آزاد شود و گرنه فرياد زدن زير آب، هيچ ساحلی را به ما نزديک نمیکند. آيا گرانی و نايابشدن کاغذ و فيلم و زينک در نيمه دوم دهه شصت، نوعی سانسور نبود؟ آيا نبود سامانه توزيع کتاب طی پنج دهه اخير، سانسور نبوده و نيست؟ ورشکستگی خزنده و ياس مالی و اقتصادی اکثر ناشرين، سانسور نيست؟ تعويض شغل بعضی ناشرين، مولود سانسور تحميلی نيست؟ معضلات مالی اهل قلم، همان غم نان، چه اسمی دارد؟ نااميدی نسل جوان از عدم چاپ آثارشان، بیآنکه ناشرين مقصر باشند، سانسور نيست؟ تهديد و عدم امنيت و احضار اهل قلم، سانسور نيست؟ اتلاف وقت و سوخت هزينه و راکد ماندن سرمايه ناشر، چه نامی دارد؟ آيا عدم اعتماد اهل مطالعه به آثار سانسور شده، نوعی سانسور تحميلی نيست؟
با اين همه، بگذار نسيم آزادی بيان وزيدن گيرد، تحمل توفانش به عهده همه ما، دستاوردهايش هم برای آيندگان! سانسور بايد از بن و اساس برچيده شود. درمان اين غده مزمن سرانجام بايد جايی و روزی آغاز شود.
اما حذف سانسور در حوزههای هنر و انديشه و ادبيات، معنايش اين نباشد که ارشاد، ناشر و نويسنده را به کارمند بیمواجب خود تبديل کند که البته هيچ ناشر و نويسنده باشرفی زير بار سانسور فاميلی (از سوی خود) نخواهد رفت. و اگر ... و اگر ... سانسور لغو شد، باز تعبيرش اين نباشد که هر "گاز گرفتهيی" برود و از "سگ ولگرد" صادق هدايت شکايت کند. فردا عدهيی راه نيفتند اگر نقطههای کلمهيی مثل "تسپان" جابهجا حروفچينی شد، شکايت کنند. معنايش اين نباشد که اگر اين يکی قيچی را زمين گذاشت، آن ديگری چاقو را بردارد. اگر لغو سانسور با اين هدف باشد که وزارت ارشاد خود را از دست بررسی چهلهزار عنوان کتاب رها کند و در واقع مساله را از سر خود باز کند و ما را به قوه ديگری پاس بدهد، اين شوخی تراژيک لغو سانسور نيست؟
فردا روزی است که برای رسيدگی به پروندههای شاکی و مشکوک در زمينه کتاب، بازپرس و قاضی کم خواهند آورد، آنجاست که به جای سالی ۴۰ هزار عنوان کتاب، صدعنوان دفترچه سفيد چاپ خواهد شد.
همه اين اشارات به آن منظور است که سانسور بايد به صورت ريشهيی به تاريخ سپرده شود، اگر تا حالا زبالهدانیاش پر نشده باشد!
اين سالها، به صورت معدل و به تقريب، هر کتابی برای اخذ مجوز حدود دو ماه ميهمان دايره بررسی کتاب در وزارت ارشاد بوده و هست. هنوز هر سال هم حدود ۴۰ هزار عنوان کتاب چاپ شده است. حقيقتا وزارت نامبرده مگر چند صد بررس کتاب دارد؟ از سوی ديگر ضرب چهلهزار در دو ماه اتلاف وقت، چه رقمی به دست میدهد؟ هشتاد هزار ماه! ناشرين و نويسندگان، البته به صورت سرجمع، سالی هشتاد هزار ماه يعنی هر ماه تا ۶۶۶ سال معطل میشوند. اين فوت وقت، آن وقت میگذارد ميان ما گاليمار و مارکز و فلان ظهور کند؟ اين هزينههای سنگين و همهخواری فرسايشی برای چيست؟
سانسور بايد لغو شود، نه اينکه چنين وظيفه خطيری از اين ساختمان به ساختمان ديگری منتقل شده و صورت مساله شکل ديگری به خود بگيرد.
يقينا لغو سانسور، لغو روح و فرهنگ خردکش سانسور، شکوفايی فرهنگی و يا فعلا و لااقل تمرين نترسيدن و ميل به فرافکنی دردهای چندهزار ساله را تضمين میکند، اما از خود میپرسم آيا بدون تولد و تحکيم نهادهای مدنی و احزاب آزاد و تشکيلات دموکراتيک، که فضا را برای تنفس عاری از اضطرابات مسموم مهيا میکند، پديده "لغو سانسور" دوام خواهد يافت، اگر انجام گرفت، دوام خواهد يافت؟ ما در سرزمين عجايب و ميان حوادث غيرقابل پيشبينی زندگی میکنيم، شايد هم اين بار، خلاف دانش ديالکتيک، لغو سانسور به آزادی احزاب و ... منجر شد. به هر انجام، دير يا زود پرستوی قلم از خيمه عنکبوت سانسور آزاد خواهد شد، بگذاريد اين افتخار به نام اين روزگار ثبت شود.
-----
منبع: وبسایت رسمی سید علی صالحی
حرف توي حرف مي آيد
آدم دلش مي خواهد برود
برگردد به همان هزاره ي دور ازدست
همان كه بعضي ها به آن الست و الازل مي گويند
شما برويد
من هنوزبند كفشم را نبسته ام
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)