تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 3 اولاول 123
نمايش نتايج 21 به 27 از 27

نام تاپيک: شیخ بهایی

  1. #21
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شیخ بهایى و سقاى اصفهانى

    شیخ بهایى روزى در بازار اصفهان دید سقایى به مردم آب مى‏دهد و به آنها سفارش مى‏كند كه بگویند سلام بر حسین لعنت بر شیخ بهایى!

    شیخ به نزدیك سقا رفت چون شیخ بهایى را به صثورت نمى‏شناخت گفت:

    آشیخ به شرطى آب را مى‏دهم بخورى كه بگویى سلام بر حسین، لعنت بر شیخ بهایى.

    شیخ گفت:

    حرفى ندارم ولى من شیخ بهایى را نمى‏شناسم، چطور به آدم نشناخته لعمن كنم، بر مسلمان و اهل كتاب حرام است.

    سقا گفت:

    این مرد كیمیاگر و خدانشناس است.

    شیخ پرسید:

    خدانشناسى شیخ بهایى چگونه بر تو معلوم شد؟

    سقا گفت:

    من كاغذى به او نوشتم كه عیال بارم و هرچه جان مى‏كنم، كفاف اهل و عیال را نمى‏دهد، تو این سر كیمیا را به من نشان بده بلكه از فلاكت بدر آیم. آن ملعون جواب مرا هم نداد!

    شیخ بهایى گفت:

    لابد از بدجنسى نبوده و مى‏ترسیده كه تو نتوانى آن سر را نگهدارى و به دست نااهل بیفتد، حالا كه تو مقصودت كیمیاگرى نیست و مى‏خواهى راه دخل و استفاده‏ات باز شود من یك چیزى مى‏دانم كه خوراكى است و در ایران

    نیست و در شامات و لبنان درست مى‏كنند و شیخ بهایى هم خیلى دوست دارد.

    سقا گفت:

    خیلى جالبه، چى‏چى هست.

    شیخ گفت:

    من راز درست كردن آن را به تو مى‏گویم. درست كن و یك قدح براى او ببر او هم انعام فراوانى به تو مى‏دهد و ضمناً نزد اعیان و اشراف هم معرفى مى‏شود و به این ترتیب خیلى زود متمول و پولدار خواهى شد به شرطى كه هیچكس را راز این كار با خبر نشود.

    سقا گفت:

    من كه سرمایه ندارم.

    شیخ گفت:

    سرمایه این كار با دیگ و آبكش و هیزم و شكر و گلاب 100 ریال

    بیشتر نیست.

    سقا گفت:

    همین 100 ریال را هم من ندارم.

    شیخ دست به جیب كرد و گفت:

    این هم 100 ریال، بگیر و برو این كار را بكن.

    سقا گفت:

    شیخ خدا به تو سلامتى بدهد و از عمر شیخ بهایى بكاهد و بر عمر تو بیفزاید.

    شیخ گفت:

    آن افشره‏اى كه درست مى‏كنى، نامش فالودج است و براى شیخ بهایى بفرست و بعد نتیجه كار را ببین.

    سقا با تشكر فراوان پول را گرفت و رفت و پالوده را طبق دستور درست كرد و یك كاسه بزرگ براى شیخ بهایى فرستاد. شیخ بهایى به منظور كمك به سقا مبلغ هزار ریال به او انعام داد و خیلى از پالوده‏اش تعریف كرد. كم كم

    مشترى سقا زیاد شد و حسابى از این راه پولدار گردید ولى به هیچ كس نگفت كه چطورى پالوده را درست مى‏كند.

    زنش در صدد آن برآمد كه سر از كار او در بیاورد. او را در تنگناگذاشت و عرصه را به سقا تنگ كرد به طورى كه مرد خسته شد و عاقبت با هزار قسم كه به او داد اسرار كار ساختن پالوده را به زنش گفت و از او قول گرفت به كسى چیزى نگوید از قدیم گفته‏اند كه اگر مى‏خواهى همه پى به رازت ببرند، موضوع را با زنى در میان بگذار و به او بگو كه به كسى نگوید و فردا آن سر و راز در همه جا پخش مى‏شود. سر سقانى وقتى از دهان مردك در آمد به گوش زن رسید دیگر تكلیفش معلوم بود زن به خواهر و خواهر به مادر و مادر به خاله و خاله به عمه گفتند و همه هم همدیگر را قسم دادند كه به كسى نگوید به كسى هم نگفتند ولى یك وقت سقاى بیچاره دید همه شهر پالوده درست مى‏كنند و طشتك‏هاى برنجى پر از پالوده او در سربازار مشترى است و او باید بنشیند و مگس بپراند.

    با این ترتیب آن مرد به فلاكت افتاد، زیرا عادت به ولخرجى پیدا كرده بود و دیگر آن سقاى قبلى نبود كه بتواند با مختصر عایدى زندگى كند چون روزگار به او فشار آورد ناچار شده باز مشك سقایى را به دوش بگیرد و آب فروشى كند. این بار نیز در موقع آب دادن به مردم از آنها مى‏خواست كه بگویند سلام بر حسین لعنت بر شیخ بهایى!

    مدتى بعد به شیخ بهایى خبردادند كه سقایى در بازار پیده شده و به مردم مى‏گوید كه به شیخ بهایى لعنت كنند.

    شیخ از جایى برخاست و به دیدن سقا شتافت و در بازار به او برخورد و گفت:

    رفیق چرا دست از كسب به آن مهمى كشیدى؟!

    سقا با ناراحتى گفت:

    این كسب اولش خوب بود ولى به قدرى رقیب و همكار پیدا شد كه دیگر قیمت آب جوى شد.

    شیخ گفت:

    چرا اسرار كارت را فاش ساختى؟

    سقا گفت:

    من فقط به زنم گفتم!

    شیخ گفت:

    همین بس بود پس بدان كه شیخ بهایى من هستم و حالا من مى‏گویم سلام بر حسین و لعنت بر تو و پدرت و هفت جد و آبادت زیرا تو كه نتوانستى سِر و راز یك پالوده را نگاه دارى چه طور مى‏توانستى سِركیمیا را نگاه دارى و آن وقت كیمیا هم مثل پالوده بود و قیمتى نداشت!

  2. #22
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شیخ بهائى و میر محمد باقردادماد

    شیخ بهائى از دانشمندان بزرگ عصر صفوى است. درباره دانش و فضل او داستانهاى زیادى گفته‏اند كه برحى از آنان مبالغه آمیر، برخى كذب محض و برخى واقعى است. امروزه جدا كردن حقیقت از نادرست و اقفسانه در مورد داستانهاى و اختراعات شیخ بهایى دشوار است اما در این نمى‏توان تردید كرد كه وى اندیشمندى تیزهوش، خلاق و مبتكر بوده است و دانش وسیع او را در زمینه‏هاى ریاضى، هندسه، نجوم و فیزیك نمى‏توان منكر شد.

    اما او در كنار آن همه فضل و دانش یك ضعف بزرگ داشت و آن ضعف بزرگ آن بود كه دانش و فضل خویش یك ضعف بزرگ داشت و آن ضعف بزرگ آن بود كه دانش و فضل خویش را در خدمت پادشاهى سفاك و ستایش پسند همچون شاه عباس قرار داده بود. او آن چنان به شاه عباس نزدیك شده بود كه عالم معروف آن زمان میرمحمد باقر داماد شعرى را براى او ارسال داشت و او را نزدیك شدن به قدرتمندان برحذر داشت.

    این شعر چنین بود:

    از خوان فلك قرص جوى بیش مخور

    انگشت عسل مخوامو و صدنیش مخور

    از نعمت الوان شهان دست بدار

    خون دل صد هزار درویش مخور

    از داستان‏هاى معروف مربوط به او داستانى است كه نعمت الله جزارى نقل مى‏كند در یكى از جنگ‏هاى بین ایران و عثمانى چون عده سپاهیان دشمن زیاد بود شاه عباس هراسان شده از شیخ بهایى پرسید كه چه باید كرد؟

    شیخ در جواب گفت: راه حیله و تدبیر بسته است و جز به خداى بزرگ امیدى نیست. باید وضو بسازى و دو ركعت نمازگزارى و نصرت و پیروزى را از خداوند به دعا بخواهى.

    كل عنایت دلقك كه در آن محلس حاضر بود خنده‏اى كرد و به شیخ گفت:

    یا شیخ! این آدم اكنون از ترس در حالتى است كه نمى‏تواند خود را نگه دارد و اگر وضو بستزد فوراً باطل خواهد شد.

  3. #23
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شیخ بهایى و پینه دور اصفهانى

    شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان مي ‏گذشت، در یك گوشه دور افتاده بازار توى یك مغازه كوچك و رنگ و روز رفته كه نور باریكى از سقف آن به داخل دكان مى‏تابید و در و دیوارش را روشن مى‏ساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد كه بیش از 90 سال از عمرش مى‏گذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول كوبیدن به تخت گیوه بود.
    شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:

    تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به كار كردن نباشى؟

    پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى كه داشت كه را تبدیل به طلا كرد و بعد زیر نورى كه از سقف به روى پیشخوان مى‏تابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته فولادى سنگین وزن كه در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولوخاصى پیدا كرد و ناگهان دكان پینه دور زا به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این كار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:

    پینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا كردم آن را بازار طلافروش‏ها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.

    شیخ بهایى هنوز قدم از دكان بیرون نگذارده بود كه ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت. این صداى پیرمرد بود كه مى‏گفت:

    اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا كردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم!

    شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست كه آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیالله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و غذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.

    از آن به بعد هر گاه از جلو دكان پیرمرد رد مى‏شد، سرى به علامت احترام خم كرده و با شرمندگى مى‏گذشت!

    شاه نعمت الله ولى چه خوب گفته است:

    ما خاك راه را به نظر كیمیا كنیم

    صد درد دل به گوشه چشمى دوار كنیم است:

    آنانكه خاك را به نظر كیمیا كنند

    آیا بود كه گوشه چشمى به ما كنند و بالاخره این شعر كه سروده‏اند:

    از طلا گشتن پشیمان گشته‏ایم

    مرحمت فرموده ما را مس كنید شاید اشاره به داستان بالا داشته باشد.

  4. #24
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شیخ بهایى و شهادت مردم اصفهان

    روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت:

    دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات كشور نمایم تا همانطور كه معارف را منظم كردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهم بلكه احقاق حق مردم بشود.

    شیخ بهایى گفت:

    قربان من یك هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى كه پیش آمد خواهد كرد چنانچه بار هم اراده ملوكانه بر این نظر باقى باشد دست به كار شوم و الا به همان كار فرهنگ بپردازم.

    شاه عباس قبول كرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصاى خود را كنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى كه از آنجا مى‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد سلامى كرد شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت:

    اى بنده خدا من مى‏دانم كه ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مى‏كند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. لیكن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز كن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.

    مردك با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به كوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت:

    امروز هر كس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم كه بعداً معلوم مى‏شود.

    شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل كرد عرض كرد:

    قبله گاه‏ها مى‏خواهم كوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه مى‏نمایند.

    شاه عباس با تعجب پرسید:

    ماجرا چیست ؟

    شیخ بهایى گفت:

    من دیروز به رهگذرى گفتم كه چشمت را هم بگذار كه زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را

    مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم كسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده كه من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده كه همه كس مى‏گوید من خودم دیدم كه شیخ بهایى به زمین فرو رفت. حالا اجازه فرمایید شهور حاضر شوند!

    به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و طالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند، جمعیت به قدرى بود كه راه عبور بر هر كس بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد كه از هر محلى یك نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین كننده تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند.

    بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند، هر كدام به ترتیب گفتند: به چشم خود دیدم كه چگونه زمین شیخ را بلعید!

    دیگرى گفت:

    خیلى وحشتناك بود ناگهان زمین دهان باز كرد و شیخ را مثل یك لقمه غذا در خود فرو برد.

    سومى گفت:

    به تاج شاه قسم كه دیدم چگونه شیخ التماس مى‏كرد و به درگاه خدا تضرع مى‏نمود.

    چهار مى‏گفت:

    خدا را شاهد مى‏گیرم كه دیدم شیخ تا كمر در خاك فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى كه بر سینه‏اش وارد مى‏آمد از كاسه سر بیرون زده بود!

    به همین ترتیب هر یك از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏كرد. عاقبت شاه آنها را مرخص كرد و خطاب به آنها گفت:

    بروید و اصولاً مجلس عزا و ترجیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهكار بوده است!

    وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت:

    قبله عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟

    شاه گفت:

    آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟

    شیخ عرض كرد:

    قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.

    شاه گفت:

    بله ولى چطور؟

    شیخ گفت:

    من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با علم به اینكه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست كه درست باشد، آن وقت مظلمه گناهكاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر مى‏فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مى‏آید و بر من حرفى نیست!

    شاه عباس گفت:

    چون مقام علمى تو را به دیده احترام نگاه كرده و مى‏كنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر كه به كار فرهنگ مشغول باشى.

    از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار كشید و مقام شامخ علما را به حدى به درجه تعالى رسانید كه همه كس آنان را مورد تكریم و تعظیم قرار مى‏داد.

  5. #25
    در آغاز فعالیت hatef4's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    1

    پيش فرض

    براي ديدن نوشته هاي شيخ بهايي در كشكول به آدرس زير مراجعه كنيد:
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  6. #26
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    مطالبی چند از کشکول شیخ بهائی



    مجنون گفت:
    از شنیدن سخنان دیگران باز مانده ام. مگر آنچه که ازان توست. که این، کار منست. نگاهم را به آن که با من سخن می گوید پیوسته می دارم و تمامی خردم با توست.


    لیلی گفت:
    هر حالی که مجنون داشت، من نیز داشتم اما برتری من بر او آشکار است و آن، اینست که او پدیدار کرد و من، در رازداری فرو مردم

  7. #27
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    مدت زندگی برخی از پیامبران به نقل از کشکول :

    آدم:
    مدت عمر930سال- ادریس: مدت عمر350سال- صالح: مدت عمر136سال- اسحاق: مدت
    عمر180سال- موسی: مدت عمر 120سال

    داوود: مدت عمر 100سال- حوا: مدت عمر 937سال- نوح: مدت عمر 950سال- ابراهیم: مدت عمر 175سال- یعقوب: مدت عمر 147سال

    هارون: مدت عمر 97سال- سلیمان: مدت عمر 52سال- شیث: مدت عمر 712سال- هود: مدت عمر 800سال- اسماعیل: مدت عمر 137سال

    یوسف: مدت عمر110سال- زکریا: مدت عمر97سال- عیسی: مدت عمر33سال

صفحه 3 از 3 اولاول 123

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •