شیخ بهایى روزى در بازار اصفهان دید سقایى به مردم آب مىدهد و به آنها سفارش مىكند كه بگویند سلام بر حسین لعنت بر شیخ بهایى!
شیخ به نزدیك سقا رفت چون شیخ بهایى را به صثورت نمىشناخت گفت:
آشیخ به شرطى آب را مىدهم بخورى كه بگویى سلام بر حسین، لعنت بر شیخ بهایى.
شیخ گفت:
حرفى ندارم ولى من شیخ بهایى را نمىشناسم، چطور به آدم نشناخته لعمن كنم، بر مسلمان و اهل كتاب حرام است.
سقا گفت:
این مرد كیمیاگر و خدانشناس است.
شیخ پرسید:
خدانشناسى شیخ بهایى چگونه بر تو معلوم شد؟
سقا گفت:
من كاغذى به او نوشتم كه عیال بارم و هرچه جان مىكنم، كفاف اهل و عیال را نمىدهد، تو این سر كیمیا را به من نشان بده بلكه از فلاكت بدر آیم. آن ملعون جواب مرا هم نداد!
شیخ بهایى گفت:
لابد از بدجنسى نبوده و مىترسیده كه تو نتوانى آن سر را نگهدارى و به دست نااهل بیفتد، حالا كه تو مقصودت كیمیاگرى نیست و مىخواهى راه دخل و استفادهات باز شود من یك چیزى مىدانم كه خوراكى است و در ایران
نیست و در شامات و لبنان درست مىكنند و شیخ بهایى هم خیلى دوست دارد.
سقا گفت:
خیلى جالبه، چىچى هست.
شیخ گفت:
من راز درست كردن آن را به تو مىگویم. درست كن و یك قدح براى او ببر او هم انعام فراوانى به تو مىدهد و ضمناً نزد اعیان و اشراف هم معرفى مىشود و به این ترتیب خیلى زود متمول و پولدار خواهى شد به شرطى كه هیچكس را راز این كار با خبر نشود.
سقا گفت:
من كه سرمایه ندارم.
شیخ گفت:
سرمایه این كار با دیگ و آبكش و هیزم و شكر و گلاب 100 ریال
بیشتر نیست.
سقا گفت:
همین 100 ریال را هم من ندارم.
شیخ دست به جیب كرد و گفت:
این هم 100 ریال، بگیر و برو این كار را بكن.
سقا گفت:
شیخ خدا به تو سلامتى بدهد و از عمر شیخ بهایى بكاهد و بر عمر تو بیفزاید.
شیخ گفت:
آن افشرهاى كه درست مىكنى، نامش فالودج است و براى شیخ بهایى بفرست و بعد نتیجه كار را ببین.
سقا با تشكر فراوان پول را گرفت و رفت و پالوده را طبق دستور درست كرد و یك كاسه بزرگ براى شیخ بهایى فرستاد. شیخ بهایى به منظور كمك به سقا مبلغ هزار ریال به او انعام داد و خیلى از پالودهاش تعریف كرد. كم كم
مشترى سقا زیاد شد و حسابى از این راه پولدار گردید ولى به هیچ كس نگفت كه چطورى پالوده را درست مىكند.
زنش در صدد آن برآمد كه سر از كار او در بیاورد. او را در تنگناگذاشت و عرصه را به سقا تنگ كرد به طورى كه مرد خسته شد و عاقبت با هزار قسم كه به او داد اسرار كار ساختن پالوده را به زنش گفت و از او قول گرفت به كسى چیزى نگوید از قدیم گفتهاند كه اگر مىخواهى همه پى به رازت ببرند، موضوع را با زنى در میان بگذار و به او بگو كه به كسى نگوید و فردا آن سر و راز در همه جا پخش مىشود. سر سقانى وقتى از دهان مردك در آمد به گوش زن رسید دیگر تكلیفش معلوم بود زن به خواهر و خواهر به مادر و مادر به خاله و خاله به عمه گفتند و همه هم همدیگر را قسم دادند كه به كسى نگوید به كسى هم نگفتند ولى یك وقت سقاى بیچاره دید همه شهر پالوده درست مىكنند و طشتكهاى برنجى پر از پالوده او در سربازار مشترى است و او باید بنشیند و مگس بپراند.
با این ترتیب آن مرد به فلاكت افتاد، زیرا عادت به ولخرجى پیدا كرده بود و دیگر آن سقاى قبلى نبود كه بتواند با مختصر عایدى زندگى كند چون روزگار به او فشار آورد ناچار شده باز مشك سقایى را به دوش بگیرد و آب فروشى كند. این بار نیز در موقع آب دادن به مردم از آنها مىخواست كه بگویند سلام بر حسین لعنت بر شیخ بهایى!
مدتى بعد به شیخ بهایى خبردادند كه سقایى در بازار پیده شده و به مردم مىگوید كه به شیخ بهایى لعنت كنند.
شیخ از جایى برخاست و به دیدن سقا شتافت و در بازار به او برخورد و گفت:
رفیق چرا دست از كسب به آن مهمى كشیدى؟!
سقا با ناراحتى گفت:
این كسب اولش خوب بود ولى به قدرى رقیب و همكار پیدا شد كه دیگر قیمت آب جوى شد.
شیخ گفت:
چرا اسرار كارت را فاش ساختى؟
سقا گفت:
من فقط به زنم گفتم!
شیخ گفت:
همین بس بود پس بدان كه شیخ بهایى من هستم و حالا من مىگویم سلام بر حسین و لعنت بر تو و پدرت و هفت جد و آبادت زیرا تو كه نتوانستى سِر و راز یك پالوده را نگاه دارى چه طور مىتوانستى سِركیمیا را نگاه دارى و آن وقت كیمیا هم مثل پالوده بود و قیمتى نداشت!