تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 14 اولاول 123456789 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 140

نام تاپيک: مهدی اخوان ثالث

  1. #41
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    چاووشی

    بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
    گرفته کولبار زاد ره بر دوش
    فشرده چوبدست خیزران در مشت
    گهی پر گوی و گه خاموش
    در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
    ما هم راه خود را می کنیم آغاز
    سه ره پیداست
    نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
    حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
    نخستین : راه نوش و راحت و شادی
    به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
    دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
    اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
    سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
    من اینجا بس دلم تنگ است
    و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بی برگشت بگذاریم
    ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
    تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
    سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
    سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
    کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
    و می رقصید دست افشان و پکوبان بسان دختر کولی
    و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
    و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
    سوی اینها و آنها نیست
    به سوی پهندشت بی خداوندی ست
    که با هر جنبش نبضم
    هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خک افتند
    بهل کاین آسمان پک
    چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
    که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
    پدرشان کیست ؟
    و یا سود و ثمرشان چیست ؟
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بگذاریم
    به سوی سرزمینهایی که دیدارش
    بسان شعله ی آتش
    دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
    نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
    چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
    که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
    کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
    به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
    و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
    کسی اینجاست ؟
    هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
    کسی اینجا پیام آورد ؟
    نگاهی ، یا که لبخندی ؟
    فشار گرم دست دوست مانندی ؟
    و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
    مرده ای هم رد پایی نیست
    صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
    ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
    وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
    به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
    ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
    جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
    وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
    پس از گشتی کسالت بار
    بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
    کسی اینجاست ؟
    و می بیند همان شمع و همان نجواست
    که می گویند بمان اینجا ؟
    که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
    خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بگذاریم
    کجا ؟ هر جا که پیش اید
    بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
    زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
    بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
    وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
    کجا ؟ هر جا که پیش اید
    به آنجایی که می گویند
    چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
    و در آن چشمه هایی هست
    که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
    و می نوشد از آن مردی که می گوید
    چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
    کز آن گل کاغذین روید ؟
    به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
    که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
    نه چون مرگ من و تو ، مرگ پک دیگری بوده ست
    کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
    من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
    ز سیلی زن ، ز سیلی خور
    وزین تصویر بر دیوار ترسانم
    درین تصویر
    عمر با سوط بی رحم خشایرشا
    زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
    به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
    به زنده ی تو ، به مرده ی من
    بیا تا راه بسپاریم
    به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
    به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
    و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
    که چونین پک و پکیزه ست
    به سوی آفتاب شاد صحرایی
    که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
    و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
    می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
    و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
    که باد شرطه را آغوش بگشایند
    و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
    بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
    من اینجا بس دلم تنگ است
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بی فرجام بگذاریم

  2. این کاربر از S.A.R.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #42
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    هستن

    گفت و گو از پاک و ناپاک است
    وز کم وبیش زلال آب و ایینه
    وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
    دارد اندر پستوی سینه
    هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی
    گوید این ناپاک و آن پاک است
    این بسان شبنم خورشید
    وان بسان لیسکی لولنده در خک است
    نیز من پیمانه ای دارم
    با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
    گفت و گو از دردنک افسانه ای دارم
    ما اگر چون شبنم از پاکان
    یا اگر چون لیسکان ناپاک
    گر نگین تاج خورشیدیم
    ورنگون ژرفنای خک
    هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
    آه ، می فهمی چه می گویم ؟
    ما به هست آلوده ایم ، آری
    همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
    نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
    افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
    ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک
    در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
    که دگر یادی از آنان نیست
    ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
    گفت و گو از پاک و ناپاک است
    ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک
    پست و ناپاکیم ما هستان
    گر همه غمگین ، اگر بی غم
    پک می دانی کیان بودند ؟
    آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
    سربی سرد سپیده دم
    بی جدال و جنگ
    ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
    ای کبوترها
    کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها
    که من ارمستم ، اگر هوشیار
    گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها
    در سکوت برج بی کس مانده تان هموار
    نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
    های پاکان ! های پاکان ! گوی
    می خروشم زار

  4. #43
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    باغ من

    آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
    ابر ، با آن پوستین سرد نمنکش
    باغ بی برگی
    روز و شب تنهاست
    با سکوت پاک غمناکش
    ساز او باران ، سرودش باد
    جامه اش شولای عریانی ست
    ور جز اینش جامه ای باید
    بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
    گو برید ، یا نروید ، هر چه در هر کجا که خواهد
    یا نمی خواهد
    باغبانو رهگذاری نیست
    باغ نومیدان
    چشم در راه بهاری نیست
    گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
    ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
    باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
    داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
    پست خاک می گوید
    باغ بی برگی
    خنده اش خونی ست اشک آمیز
    جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
    پادشاه فصلها ، پاییز

  5. #44
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    شکار ( یک منظومه )

    1
    وقتی که روز آمده ، ‌اما نرفته شب
    صیاد پیر ، ‌گنج کهنسال آزمون
    با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
    ناشسته رو ، ‌ ز خانه گذارد قدم برون
    جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
    خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او
    اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
    افکنده اند و لوله ز آوزها دراو
    تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
    دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
    مانند روزهای دگر ، شهر خویش را
    گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند
    2
    پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
    هان ، خواب گویی از سر جنگل پریده است
    صیاد پیر ، ‌شانه گرانبار از تفنگ
    اینک به آستانه ی جنگل رسیده است
    آنجا که آبشار چو ایینه ای بلند
    تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
    کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر
    ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه
    صیاد :
    وه ، دست من فسرد ، ‌ چه سرد است دست تو
    سرچشمه ات کجاست ، اگر زمهریر نیست ؟
    من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم ، ولی
    این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
    همسایه ی قدیمی ام !‌ ای آبشار سرد
    امروز باز شور شکاری ست در سرم
    بیمار من به خانه کشد انتظار من
    از پا فتاده حامی گرد دلاورم
    کنون شکار من ، ‌که گورنی ست خردسال
    در زیر چتر نارونی آرمیده است
    چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
    شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
    چشم سیاه و خوش نگهش ، هوشیار و شاد
    تا دوردست خلوت کشیده راه
    گاه احتیاط را نگرد گرد خویش ، لیک
    باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
    تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
    هر جا که خواست می چرد و سیر می شود
    هنگام ظهر ، ‌تشنه تر از لاشه ی کویر
    خوش خوش به سوی دره ی سرازیر می شود
    آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
    گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
    وین اطلس سپید ، تو را جلوه کرده بیش
    بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
    آ’د شکار من ، ‌جگرش گرم و پر عطش
    من در کمین نشسته ، ‌نهان پشت شاخ و برگ
    چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت
    در گوش او صفیر کشید پیک من که : مرگ
    آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
    اما دریغ ! او به زمین خفته مثل خک
    بر دره عمیق ، ‌که پستوی جنگل است
    لختی سکوت چیره شود ، ‌سرد و ترسنک
    ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می شود
    گویی نه بوده گرگ ، نه برده ست میش را
    وین مام سبز موی ، فراموشکار پیر
    از یاد می برد غم فرزند خویش را
    وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
    من ، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
    با لاشه ی گوزن جوانم ، ‌ رسم ز راه
    واندازمش به پای تو ، ‌آلوده همچنان
    در مرمر زلال و روان تو ، ‌ خرد خرد
    از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
    می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
    وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
    خون کبود تیره ، از آن گرگ سالخورد
    خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
    خون سیاه ، از آن کر و بیمار گور گر
    خون زلال و روشن ، از آن نرم تن غزال
    همسایه ی قدیمی ام ، ‌ ای آبشار سرد
    تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
    خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
    س از بستر و مسیر تو ، از پشت و روی تو
    شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت
    هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام
    جنگل در آستانه ی بی مهری خزان
    من در کناره دره ی مرگ ایستاده ام
    از آخرین شکار من ، ای مخمل سپید
    خرگوش ماده ای که دلش سفت و زرد بود
    یک ماه و نیم می گذرد ، آوری به یاد؟
    آن روز هم برای من آب تو سرد بود
    دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
    فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
    آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
    بر گرده اش سوار ، من و صید لاغرم
    می شست دست و روی در آن آب شیر گرم
    صیاد پیر ، ‌ غرقه در اندیشه های خویش
    و آب از کنار سبلتش آهسته می چکید
    بر نیمه پوستینش ، و نیز از خلال ریش
    تر کرد گوشها و قفا را ، ‌ بسان مسح
    با دست چپ ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
    و آراسته به زیور انگشتری کلیک
    از سیم ساده ی حلقه ، ز فیروزه اش نگین
    می شست دست و روی و به رویش هزار در
    از باغهای خاطره و یاد ، ‌ باز بود
    هماسه ی قدیمی او ، آبشار نیز
    چون رایتی بلورین در اهتزاز بود
    3
    ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
    تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
    وز لذت نوازش زرین آفتاب
    سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
    چون پر شکوه خرمنی از شعله های سبز
    که ش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
    در جلوه ی بهاری این پرده ی بزرگ
    گه طرح ساده ای ز خزان چهره می نمود
    در سایه های دیگر گم گشته سایه اش
    صیاد ، غرق خاطره ها ، راه می سپرد
    هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
    او را ز روی خاطره ای گرد می سترد
    این سکنج بود که یوز از بلند جای
    گردن رفیق رهش حمله برده بود
    یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
    اما چه سود ؟ مردک بیچاره مرده بود
    اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
    همراه با سلام جوانک به سوی وی
    آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
    آمد ، ‌ که خون ز فرق فشاند به روی وی
    اینجا رسیده بود به آن لکه های خون
    دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
    تا دیده بود ، مانده زمرگی نشان به برف
    و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
    اینجا مگر نبود که او در کمین صید
    با احتیاط و خم خم می رفت و می دوید ؟
    اگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
    صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید
    4
    ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
    مست نشاط و روشن ، ‌شاد و گشاده روی
    مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
    در شهری از بهشت ، ‌همه نقش و رنگ و بوی
    انبوه رهگذار در این کوچه ی بزرگ
    در جامه های سبز خود ، استاده جا به جا
    ناقوس عید گویی کنون نواخته است
    وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها
    آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور
    در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
    بر سبزه های ساحلش ، کنون گوزنها
    آسوده اند بی خبر از راز روزگار
    سیراب و سیر ، ‌ بر چمن وحشی لطیف
    در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
    آسوده اند خرم و خوش ، ‌ لیک گاهگاه
    دست طلب کشاندشان پای ، سوی آب
    آن سوی جویبار ، نهان پشت شاخ و برگ
    صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
    چشم تفنگ ، قاصد مرگی شتابنک
    خوابانده منتظر ، ‌پس پشت درنگ خویش
    صیاد :
    هشتاد سال تجربه ، این است حاصلش ؟
    ترکش تهی تفنگ تهی ، مرگ بر تو مرد
    هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
    این آخرین فشنگ تو ... ؟
    صیاد ناله کرد
    صیاد :
    نه دست لرزدم ، نه دل ، ‌ آخر دگر چرا
    تیرم خطا کند ؟ که خطا نیست کار تیر
    ترکش تهی ، تفنگ همین تیر ، پس کجاست
    هشتاد سال تجربه ؟
    بشکفت مرد پیر
    صیاد :
    هان ! آمد آن حریف که می خواستم ، چه خوب
    زد شعله برق و شرق ! خروشید تیر و جست
    نشنیده و شنیده گوزن این صدا ، که تیر
    از شانه اش فرو شد و در پهلویش نشست
    آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
    در یک شتابنک رهی را گرفته پیش
    لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
    هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
    و آن صید تیر خورده ی لنگان و خون چکان
    گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
    واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
    آن پیر تیر زن ، چو یکی تیر خورده گرگ
    صیاد :
    تیرم خطا نکرد ، ولی کارگر نشد
    غم نیست هر کجا برود می رسم به آن
    می گفت و می دوید به دنبال صید خویش
    صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
    صیاد :
    دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
    اما کجاست فر جوانیم کو ؟ دریغ
    آن نیرویم کجا شد و چالکیم که جلد
    خود را به یک دو جست رسانم به او ، ‌دریغ
    دنبال صید و بر پی خونهای تازه اش
    می رفت و می دوید و دلش سخت می تپید
    با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
    خود را به جهد این سو و آن سوی می کشید
    صیاد :
    هان ، بد نشد
    شکفت به پژمرده خنده ای
    لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو
    پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
    برچید خنده را ز لبش سرفه های او
    صیاد :
    هان ، بد نشد ، به راه من آمد ، ‌ به راه من
    این ره درست می بردش سوی آبشار
    شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
    ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
    بار من است اینکه برد او به جای من
    هر چند تیره بخت برد بار خویش را
    ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
    کآسان کند تلاش من و کار خویش را
    باید سریع تر بدوم
    کولبار خویش
    افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
    صیاد :
    گو ترکشم تهی باش ، این خنجرم که هست
    یاد از جوانی ... آه ... مدد باش ، ای خدا
    5
    دشوار و دور و پر خم و چم ، نیمروز راه
    طومار واشده در پیش پای او
    طومار کهنه ای که خط سرخ تازه ای
    یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
    طومار کهنه ای که ازین گونه قصه ها
    بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
    بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
    یا آن بسان این که بر او برگذشتند
    بس جان پای تازه که او محو کرده است
    بی اعتنا و عمد به خاشک و برگ و خک
    پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
    بس رهنورد جلد ، شتابان و بیمنک
    اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته ؟
    و آن زخم خورده صید ، گریزان و خون چکان ؟
    راه است او ، همین و دگر هیچ راه ، راه
    نه سنگدل نه شاد ، نه غمگین نه مهربان
    6
    ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه ها
    تک ، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
    خمیازه ای کشید و به پا جست و دم نکاند
    بویی شنیده است مگر باز این پلنگ ؟
    آری ، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
    این سهمگین زیبا ، این چابک دلیر
    کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
    بر می جهد ز قله که مه را کشد به زیر
    جنگاوری که سیلی او افکند به خک
    چون کودکی نحیف ، شتر را به ضربتی
    پیل است اگر بجوید جز شیر ، هم نبرد
    خون است اگر بنوشد جز آب ، شربتی
    اینک شنیده بویی و گویی غریزه اش
    نقشه ی هجوم او را تنظیم می کند
    با گوش برفراشته ، در آن فضا دمش
    بس نقش هولنک که ترسیم می کند
    کنون به سوی بوی دوان و جهان ، ‌ چنانک
    خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
    بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
    با خط سرخ ثبت کند ، جنگل بزرگ
    7
    کهسار غرب کنگره ی برج و قصر خون
    خورشید ، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
    چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه
    مغرب در آستان غروبی غریب بود
    صیاد پیر ، خسته تر از خسته ، بی شتاب
    و آرام ، می خزید و به ره گام می گذاشت
    صیدش فتاده بود دم آبشار و او
    چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
    هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
    کنون دگر بر آمده بود آرزوی او
    این بود آنچه خواسته بود از خدا ، درست
    این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
    اینک که روز رفته ، ولی شب نیامده
    صیدش فتاده است همان جای آبشار
    یک لحظه ی دگر رسد و پک شویدش
    با دست کار کشته ی خود پای آبشار
    8
    ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
    وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین
    زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
    دیگر گذشته بود ، ‌ نشد فرصت و همین
    غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
    زانسان که سیل می گسلد سست بند را
    اینک پلنگ بر سر او بود و می درید
    او را ، ‌ چنانکه گرگ درد گ گوسپند را
    9
    شرم شفق پرید ز رخساره ی سپهر
    هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
    شب می خزید پیش تر و باز پیش تر
    جنگل می آرمید در ابهام و تیرگی
    کنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
    فارغ ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
    لیسد ، ‌ مکرد ، ‌ مزد ، نه به چیزیش اعتنا
    دندان و کام ، یا لب و دور دهان خویش
    خونین و تکه پاره ، چو کفشی و جامه ای
    آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
    دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
    وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
    دستی که از مچ است جدا وو فکنده است
    بر شانه ی پلنگ در اثنای جنگ چنگ
    نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
    آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
    و آن زیور کلیک وی ، انگشتری که بود
    از سیم ساده ، حلقه ، ز فیروزه اش نگین
    فیروزه اش عقیق شده ، سیم زر سرخ
    اینت شگفت صنعت کسیر راستین
    در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
    زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم
    این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
    کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
    زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
    آن صید تیر خورده به خک اوفتاده است
    پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
    جان داده است و سر به لب جو نهاده است
    می ریزد آبشار کمی دور ازو ، به سنگ
    پاشان و پر پشنگ ، روان پس به پیچ و تاب
    بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
    صد در تازه است درخشنده و خوشاب
    10
    جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
    گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد
    سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
    خونین فسانه ها را از یاد می برد ...

  6. #45
    آخر فروم باز Payan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    شهر تو...
    پست ها
    1,376

    پيش فرض

    ببخشيد اگه تاپيك رو خراب كردم(چون همه ي پست ها مستقيما درباره ماث بود)
    به هر حال

    شخصا خيلي به ماث علاقه دارم اگه اطلاع داشته باشيد ايشان يه مدت در راديو هم گويندگي مي كردن (مثل الان ساعد باقري و سهيل محمودي و...) كه من يك بار اتفاقي صداشو از راديو شنيدم ضبط هم كردم اما پيدا كردنش الان خيلي سخته گفتم اگه اين فايلا رو پيدا كنيد و ضميمه تاپيكتون كنيد بد نيست.
    موفق باشيد.

  7. #46
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض درباره مهدی اخوان ثالث

    مهدی اخوان ثالث متخلص به امید در سال 1307 شمسی در مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در دبستانها و دبیرستانهای مشهد به پایان برد، و از هنرستان صنعتی همین شهر فارغ التحصیل شده پس از فراغ از تحصیل و دو سال اقامت در زادگاه خود، در سال 1327 شمسی وارد تهران شد و به خدمت وزارت فرهنگ درآمد .
    او ذوق و مایه شعری را از مادرش به ارث برد و گاهگاه اشعاری به شیوه شاعران متقدم و بخصوص شاعران خراسانی می سرود. امید پس از زمان کوتاهی در سرودن قصیدهبه سبک متین خراسانی و مثنویو غزلشهرتی پیدا کرد و از سال 1326 تا سال 1330 شمسی که نخستین مجموعه شعرش «ارغنون» منتشر شد قدرت و چیره دستی وی در انواع شعر کلاسیک آشکار گردید. «ارغنون» که نمونه اشعار عاشقانه و مسائل اجتماعی بود در حقیقت: کارنامه سالهای اولیه اقامت وی در حوزه ادبی تهران بشمار می رود.

    با انتشار مجموعه دوم اشعارش: «زمستان» در سال 1334 قدرت شاعری امید بیش از پیش بر همگان روشن شد. در این مجموعه گرایش او به شیوه «پیشنهادی نیما» ونوآوری آشکارتر می شود. در این مجموعه شعر با شاعری روبرو می شویم که در عین آشنایی عمیق با شعر گذشته ایران مخصوصاً اشعار خراسانی با هوشیاری و بیداری خاصی به شیوه نوسرائی و «نیمائی» گرایش پیدا کرده و در عین حال پیوند خود را با شعر قدیم از غزل و مثنوی همچنان استوار نگهداشته است. در مجموعه «آخر شاهنامه» که در سال 1337 شمسی منتشر شده است و مجموعه «ازین اوستا» که در سال 1344 شمسی نشر یافته می توان نمونه های کامل شعر امید را در آنها یافت.

    اخوان همچنین علاقه و اشتیاق زیادی به موسیقی داشت و در زندگی هنریش شعر و موسیقی با هم پیوندی ناگسستنی داشتند؛ به طوری که شعرهایش چنان با عروض شعر فارسی آمیخته و موسیقی کلامش آنچنان تاثیرگذار است که نمی توان آنها را از شعرش جدا کرد و این نشان می دهد که اخوان با موسیقی سنتی آشنایی بسیار داشته است.
    اخوان از همان دوره ابتدایی و دبیرستان نسبت به هنر و ادبیات بسیارعلاقمند بوده بطوریکه همیشه عمق مطالب را جستجو و سعی می کرده تا هنر و ادب این مرز و بوم را به طور عمیق بشناسد.
    شعرهایی که باعث بزرگی و نام آوری اخوان شد بی شک قصاید و غزلیات زمان جوانی اش نبود، بلکه پس از آشنا شدن با نیما یوشیج و شناختن او، مسیر شاعری اخوان عوض شد و به نوسرایی روی آورد و در این طرز جدید بود که توانست شعر نیمایی را به گونه ای به کار برد که خود صاحب سبکی تازه و مستقل شود. او با بهره گیری از شعر شاعران کهن، اشعار خود را با زبانی ساده در قالب شعر نو ریخت و موضوعات انسانی و جهانی را در آنها بیان کرد.

    بعد از سال 1357 کتابهای درخت پیر و جنگل/ آورده اند که فردوسی/ بدعتها و بدایع نیما یوشیج/ دوزخ اما سرد/ در حیاط کوچک پاییز در زندان/ زندگی می گوید اما باید زیست / ترا کهن مرز و بوم دوست دارم، انتشار یافتند.

    در سال 1358 مدتی در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی (فرانکلین سابق) به کار مشغول شد، اما این کار مدت زیادی طول نکشید. بعد از این تقریباً خانه نشین بود و زندگی اش به سختی می گذشت. در این زمان اخوان بیشتر در انزوا زندگی می کرد و حتی کارهای هنری اش نیز کم شده تا جایی که هیچ شعر فوق العاده ای هم نسرود. تنها در سال پایانی عمرش از طرف خانه فرهنگ معاصر آلمان به این کشور دعوت شد. او در این سفر به فرانسه، انگلیس، آلمان، دانمارک، سوئد و نروژ رفت و در همه جا توسط ایرانیان مقیم این کشورها مورد استقبال بی نظیر قرار گرفت. در این سفر همسرش و نیز دکترمحمد رضاشفیعی کدکنیو گروهی دیگر از دوستانش با او بودند. او با دوستان قدیمش ابراهیم گلستان، رضا مرزبان، اسماعیل خویی و دیگر دوستان نیز دیدار کرد و روزها و ساعتهای خوشی را با آنها گذراند.

    اخوان در 29 تیر ماه 1369 به ایران بازگشت اما بلافاصله در بستر بیماری افتاد و در بیمارستان مهر بستری شد و سرانجام ساعت 10:30 شب یکشنبه، 4 شهریور سال 1369 شمسی در گذشت. جسد او به توس انتقال پیدا کرد و در باغ شهر توس در کنار مقبره حکیم ابوالقاسم فردوسی به خاک سپرده شد.
    Last edited by S.A.R.A; 24-05-2007 at 00:21.

  8. #47
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض ویژگی سخن

    اخوان بعد از نیما که در حقیقت رسالت نهضت شعر فارسی معاصر را در نو سرائی بر عهده داشت از جمله شاعرانیست که توانست هنر «نیما» را بی واسطه عمیقاً درک کند و در عین حال اصالت و ابتکار خود را حفظ نماید.

    زبان شعر امید بسیار غنی بلیغ وموثراست، احاطه وسیع او به میراث ادب فارسی، این مجال را برایش فراهم کرده است که اندیشه هایش را هر چه زیباتردر شعرش بگنجاند.

    در زبان شعر امید، زبان شعر قدیم خراسان، مخصوصاً زبان استاد طوس فردوسی تجلی می کند و در کنار کلمات سنگین و گاه مهجور گذشته، ترکیبات و تعبیرات کاملاً تازه که خاص خود اوست زبان شعرش را برای بیان هر نوع اندیشه هموار می کند. در شعرهای نقلی و قصیده هایش به مناسبت و در موقع لزوم، از زبان محاوره استفاده می کند و در همه حال زبان شعرش بسیار صمیمی و در عین حال سخت فاخر و بلند است. زبان شعر اخوان «سمبلیک» است، اما روشنی اندیشه و دقت در انتخاب «سمبل ها» شعرش را توضیح می دهد!

    فرم شعر امید همان اوزان عروضی «نیمایی» است که گسترش معقول و لازم شعر کلاسیک است. با این تفاوت که امید پیشنهاد «نیما» را درباره وزن شعر، کاملاً تکامل و تحقق بخشیده است و قواعد و دقایق فنی آنرا تنظیم و تکمیل کرده و خود در اشعارش آن اصول و قواعد را بکار می بندد.

    بر خلاف «نیما» که گاهی در وزن کوتاهی میکند، امید در سلسه مقالاتی تحت عنوان «نوعی وزن در شعر معاصر فارسی» به تفضیل و تشریح این مبحث بسیار مهم پرداخته و مشکل شناسایی وزن شعر نو را حل کرده است.

    محتوای شعر امید، صرف نظر از تأملات گاه و بیگاه عاشقانه و نوعی عرفان، بیشتر درباره مسائل اجتماعی وزندگی است. به عبارت دیگر شعر وی روایت رویدادها و برداشت حادثه هائی است که شاعر آنها را به چشم دیده و خود نیز در آن ماجراها سری پر شور و آزاده داشته است. شعر او بیشتر اوقات مشتمل بر اندیشه های اجتماعی است، اگر چه ممکن است همه داوریهایش مورد تایید دیگران نباشد ولی این نکته را به یقین می توان از شعرش دریافت که شاعر در برابر حوادث و جریانات سیاسی کشورش بی تفاوت نیست، بلکه حساسیت خاصی در پاره ای موارد دارد که در حد خود مغتنم است.

    اخوان علاوه بر چهار مجموعه شعر، بطور کلی در شعر فارسی صاحبنظر است. مقالات مختلف تحقیقی و عمیق او در معرفی جنبه های تازه ای از شعر قدیم عموماً و شناسایی رسالت و هنر «نیما» خصوصاً دارای ارزش فوق العاده و منحصر به خود اوست. در زمینه شناخت و شناسایی هنر «نیما» و شعر امروز کتاب منتشر نشده او به نام «بدعتها و بدایع نیما یوشیج» در درجه اول اهمیت است. چند فصل از این کتاب به تدریج در مجلات ادبی کشور منتشر شده است. علاوه بر این فصول، مقالاتی در تحقیق و نقد شعر دارد که هر یک در حد خود بسیار آموزنده و ابتکار آمیز است.
    موفقیت اخوان در بیان دقیقترین احساسهای درونی و آرمانهای اجتماعی که از روح آزادمنش وی مایه می گیرد و آوردن استعارت و تمثیلات اصیل ایرانی در شعر، به بهترین صورت و استوارترین لفظ، موجب شده است که در ردیف بهترین شعرای معاصر و از پیروان شعر زمان خویش شمرده شود.

  9. #48
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض خوان هشتم و آدمک

    ایول تاپیک

    می شه چند تا شعر از کتاب "در حیاط کوچک پاییز در زندان" بذارید؟
    فعلا ً این یک توضیح تا اشعار مربوط به این کتاب رو بذارم :

    در شعر خوان هشتم و آدمک در جایی می خواهم به بعضی از روشنفکران و هنرمندان حرفهایی بزنم، اینها کسانی هستند که زندگی می کنند، ولی نزدیک خودشان را نمی بینند ، یک حالت رمانتیک و خیلی خیال آمیز و افسانه ای برای خودشان درست کرده اند ، نزدیک خودشان را که زندگی اصیل و حقیقی هست پر از رنج و مشقت است، پر از فساد و نامردمی هست، اینها را نمی بینند، چشمشان را بسته اند و برای گل دوردستی که در سیاره ای دور شکفته و مثلاً پر پر شده ، یا آب بهش نرسیده ، نور بهش نرسیده ، برای آن گل دلسوزی می کنند و اشک می بارند. و من فریادم این بود که چطور تو این نزدیک خودت را نمی بینی که آدمها را داغ می کنند و فریاد های آدم ها را ، ولی برای دور دست ها فریاد می کشی؟ پس این یک نوع فریب دادن است. مثلاً می گویم:
    قصه است این ، قصه، آری قصه درد است
    شعر نیست،
    این عیار مهر و کین مرد و نامرد است.
    بی عیار شعر محض و خوب و خالی نیست.
    هیچ – همچون پوچ – عالی نیست.
    این گلیم تیره بختی هاست.
    خیس خون سهراب و سیاوش ها
    روکش تابوت تختی هاست.
    در واقع کسانی که شعر موج نویی می گفتند و هیچ از زندگی و به اصطلاح جریان جاری حیات در شعرشان نبود- فقط یک چیزهای خیالی و افسانه ای در شعرشان در شعرشان بود و به دنبال استعارات و تصاویر زیبا می رفتند. حرف من با اینان بود.
    اما آدمکی که در خوان هشتم و آدمک ، از آن یاد کرده بودم ، مقصودم همان مطرودی بود که از این سرزمین رفت و رانده شد و سالهای سال ، سایه سنگینش ، بر سر این مملکت ، موجب خفقان بود... در این جا یک جعبه جادوی فرنگی (تلویزیون) جای نقال را گرفته بود و مردم دور و برش جمع شده بودند و حال اصلاً توجه نداشتند که این می فریفتشان، از راه به درشان می کرد ، و حقایق را از نظرشان مستور می داشت، در واقع نقّال امروزی همان جعبه جادوی فرنگی بود...
    گرچه می بینند و می دانند آن انبوه
    کانکه اکنون نقل می گوید
    از درون جعبه جادوی فرنگ آورد،
    گرگ- روبه طرفه طرّاری ست افسونکار
    که قرابت با دو سو دارد
    مثل استر، مثل روبهگرگ، خوکفتار
    از فرنگی نطفه، از ینگی فرنگ مام،
    اینت افسونکارتر اهریمنی طرّار،
    گرچه آن انبوه این دانند،
    باز هم امّا
    گرد پر فن جعبه جادوش – دزد دین و دنیاشان-
    همچنان غوغا و جنجال ست...
    مقصودم از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت . او به عنوان پهلوان زنده به وسیله همین جعبه جادوی طرّار فرنگان معرفی می شد...
    بچه ها جان! بچه های خوب!
    پهلوان زنده را عشق است.
    بشنوید از ما ، گذشته مُرد
    حال را آینده را عشق است

  10. #49
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    در حیاط كوچك پاییز, در زندان

    مجموعه‌ای است از اشعار اخوان كه در سال 1348 با نام « پاییز در زندان » منتشر شد. این دفتر كه حاصل دوران زندان اوست در سال 1355 با افزودن دو شعر دیگر با نام « در حیاط كوچك پاییز, در زندان » چاپ و منتشر شد و تا امروز نیز با همین نام تجدید چاپ می‌شود.
    نخستین شعر این مجموعه كه عنوان « قصیده مقدمه » را بر پیشانی دارد, در حقیقت « زندان سرود » (حبسیه)‌ای است كه در آذر سال 1345 و در زندان قصر سروده شده و شاعر در طی آن از حال و هوای خود در زندان, علّت زندانی شدنش – كه موضوعی شخصی بوده – و از ایده‌ها و اندیشه‌های زردشتی خود سخن می‌گوید. شعرهای گوناگونی در این مجموعه آمده كه از برجسته‌ترین آنها می‌توان به « دستهای خان امیر », « غزل 8 » , « دریغ و درد (1)» و « خوان هشتم » اشاره كرد.

    m-omid

  11. #50

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •