بازگشت(3)
محمد نعيم كمالي
پي آتش نفسم سوخت... ولي شب تازه است
گفت راوي: شب برف است كه بي اندازه است
گفت راوي: شب برف است شب خنجز نيز
رد پا گم شده در برف گران، رهبر نيز
برف، تنها نه، كه با صخره و سنگ افتاده است
و زمين چشمه نزاده است كه توفان زاده است
برفباد است كه مي بارد و كج مي بارد
آسمان خشمي است، از دنده لج مي بارد
هفت وادي خطر اين جاست، سفر سنگين است
رد پا گم شده در برف، روايت اين است...
اينك اين ما و زميني كه كف دست شده
كوچه اي، بسكه فرو ريخته، بن بست شده
اينك اين ماونه انجير، كه خنجر خورده
خنجر از دست نه دشمن، كه برادر خورده
اينك اين ماودلي در به در و ديگر هيچ
گور بي فاتحه اي از پدر و ديگر هيچ
اينك اين ماودلي در به در و ديگر هيچ
گور بي فاتحه اي از پدر و ديگر هيچ
اينك اين ما و سري ـ لعنت گردن ـ بر دوش
هفت زنجير ـ كه هفتاد من آهن ـ بر دوش
هفت رود از بر كوه آمده خون آورده
اژدها هفت سر تازه برون آورده
هفت همسايه سر كينه نو دارد باز
در زمين پدرم كشت و درو دارد باز
باز مي بينم و فرياد كسان خميازه است
پي آتش نفسم سوخت، ولي شب تازه است
و كسي گفت: لب از لا و نعم بايد بست
چشم بر كيسه ارباب كرم بايد بست
گفت: شك نيست كه در راه خدا مي بخشند
پاره ناني از اين سفره به ما مي بخشند
پا نداريم، به پا تابه طمع بيهوده است
بي زمينيم، به حقا به طمع بيهوده است
جنگ و دعوا كه نداريم، همين ما را بس
سه كلوخ از همه سهم زمين، ما را بس
گفت راوي: همه گل بوده و گل مي گويند
حق همين است كه ارباب دهل مي گويند
گفت : ديدم شب توفان چه خطرها كردند
جنگها را چه دليرانه تماشا كردند
آنچناني كه نيايد به زبان، مي خوردند
شب توفان، همه چون شير ژيان مي خوردند
هفت خوان را همه خوردند چنان رستم زال
و عجيب اين كه نمردند چنان رستم زال...
آفرين باد بر اين دادرسان، راوي گفت
چشم بد دور از اين گونه كسان، راوي گفت
چشم بد دور، خداوند نگه دارشان
در عزاي زن و فرزند، نگه داردشان...
هر كه از چشمه جدا ماند، لجن پرور شد
هر كه نانپاره پذيرفت، گداييگر شد
هر كه تنها شد از اين جاده، پي غولان رفت
هر كه رهتوشه جدا كرد، به تركستان رفت
نان مفت آمده، ننگ دهن است اي مردم!
اين روايت، سندش خون من است اي مردم!
هفت خوان آن كه در اين دور و زمان خواهد خورد
هفت پيمانه منت پي آن خواهد خورد
هفت رنگ آن كه در اين برهه بدل خواهد كرد
هفت تعظيم به هفتاد دغل خواهد كرد
ما نمي خواهيم نان در گرو جان بخشند
جوز پوچي كه كريمانه به طفلان بخشند
سيب دندان زده با هر كه رسد، بذل كنند
روغن ريخته را نذر ابا الفضل كنند
نيم خورده است، از اين كوزه نخواهم نوشيد
آب، حق است، به دريوزه نخواهم نوشيد
آن كه با كاسه پس خورده نشد شاد، منم
و درختي كه تبر خورده و نيفتاد، منم
باد، از خيمه من كرد گذر، سركش شد
آتش از من نفسي وام گرفت آتش شد
خشم دندان شكن صخره سخت از من بود
ميوه گر سهم شما بود، درخت از من بود
قتلگاه پدر ـ آن صخره گلگون ـ پيداست
رد پا گم شده، اما اثر خون پيداست
خشم، تيغ دو سر ماست، نگه مي داريم
يادگار پدرماست، نگه مي داريم
جزء ما مدعي قسمت كل خواهد بود
كاسه خالي اين قوم،دهل خواهد بود
باز هم روز نو و روزي نو خواهم داشت
در زمين پدرم كشت و درو خواهم داشت
خانه را ـ خشتي اگر نيست ـ به گل مي سازم
گل در اين باغچه از پاره دل مي سازم
سنگ اگر هست در اين مزرعه، بر خواهد داد
چوب اگر هست در اين خاك، شكر خواهد داد
آسيا بي آب مي چرخد اگر من باشم
سنگ آن، مهتاب مي چرخد اگر من باشم
عاقبت آن كه هرس كرد، ثمر مي چيند
از درختي كه پدر كاشت، پسر مي چيند