تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 32

نام تاپيک: رمان سال های بی کسی ( مریم جعفری )

  1. #1
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض رمان سال های بی کسی ( مریم جعفری )

    از بالای درخت تنومند گیلاس که تازه به شکوفه نشسته بود به مادر می نگریستم. داشت تلاش می کرد مرا متقاعد کند که هر چه زودتر از درخت پایین بیایم.
    - بیا پایین دختر میافتی اخه خجالت هم خوب چیزیه. من که اندازه تو بودم داداشتو زاییده بودم . این کارها برای تو عیبه اگه یکی تو رو بالای درخت ببینه چی فکر می کنه؟ لجوجانه در حال تکان دادن پاهام روی درخت گفتم - هر کی هر چی میخواد بگه من پایین نمی یام.
    مادر در حال کندن گونه اش در حالی که به بالا نگاه میکرد و دستش را در برابر نور خورشید جلوی صورتش گرفته بودگفت
    این اداها برای چیه؟ برای اینکه حرفتو به کرسی بنشونی؟ بیا پایین مادر بیا الان مهمانها از راه میرسند من هم هزارتا کار دارم. بیا برو لباستو عوض کن دستی به سرت بکش.
    بعد برای ترساندن من ادامه داد
    اگه اقا جونت بیاد و تو رو اون بالا ببینه عصبانی میشه . مگه نمیدونی چقدر به این گل و درخت ها اهمیت میده . تو با هر حرکتی کلی از شکوفه هاشو حروم میکنی. بیا پایین مادرجون بیا پایین .
    دو دستم را محکم به یکی از ساقه های درخت قلاب کردم و در حال تاب خوردن میان خنده و سر و صدا گفتم
    - نمی دونی مادر جون این بالا چقدر عالیه میشه سه تا حیاط اون طرفتر رو هم دید.
    مادر وحشت زده زیر پای من ایستاد و فریاد زد
    این چه کاریه ؟ مگه خل شدی دختر ؟ میافتی خدای نکرده می میری . فروغ اگه نیای به خدا قسم زنگ میزنم داداشتو خبر میکنم اونوقت هر چی دیدی از چشم خودت دیدی . به خیالت رسیده؟ که با این خل و چل بازیها بتونی ابرو ی من و اقا جونتو ببری ؟
    من که مخصوصا جایی رفته بودم تا جلوی خواستگارها ابرو ریزی کنم با شنیدن اسم داداش فرهاد کمی در ادامه این بازی شل شدم و ارام لب ساقه تنومند درخت کهنسال گیلاس که میگفتند همسن عمه ساراست نشستم و به مادر خیره شدم . او در لباس تازه ای که به مناسبت همین مجلس خریده بود مرتب و منظم مینمود و من در حال نگریستن به او اندیشیدم که اگر موهایش را رنگ کرده بود دیگر تا این سن و سالش توی ذوق نمیزد. مادر که نرمش مرا حس کرده بود لب به نصیحت گشود و گفت
    - تو که دیگه بچه نیستی مادر شانزده هفده سالته . دختر هم مثل پله باید خواستگار بیاد وبره ما که مجبورت نکردیم جواب مثبت بدی اونا میان و میرن اگه پسندیدی که هیچ اگه هم نپسندیدی میگیم نه . خوبیت نداره . این چه کاریه تا کیش به کشمش میری اون بالا؟
    سرسختانه گفتم
    - من هنوز بچه ام مادر جون اما شما همچین با من رفتار میکنین انگار من ترشیده ام

    - اگه اینطوری رفتار کنی ترشیده هم میشی زیاد خوشبین نباش


    - نخیر هیچم اینطور نیست مگه همین دختر عمو فرناز نبود که 28 سالگی شوهر کرد ؟ خیلی هم خوشبخت شده

    - اره جون عمه اش مگه این که خودش بگه اگه فکر کردی که من میزارم تو توی سن اون شوهر کنی کور خوندی زود باش بیا پایین مگر نه زیر افتاب کباب میشی .


    - نمی یام .

    مادر که دیگر خونش به جوش امده بود کمی پایش را بلند کرد تا از من نیشگون بگیرد ولی چون دستش به من نرسید مغلوبانه گفت

    - ای چش سفید مگه این که دستم بهت نرسه

  2. 3 کاربر از Ramana بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    با امدن کلفت پیر خانه مان مادر سعی کرد به خودش مسلط شود ولی هنوز لحن تندی داشت.
    - خانم جون اقا فرهاد پشت تلفن منتظرند.
    مادر باردیگر به بالا نگریست و در حال رفتن به طرف ساختمان به کلفتمان که همه او را باجی می نامیدیم گفت
    - باجی خانم بگو بیاد پایین وقت تنگه .
    باجی در حالی که به من می نگریست مطیعانه گفت
    - چشم خانم جون شما برین تلفونو جواب بدین .
    مادر وارد ساختمان قدیمی ابا و اجدادیمان شد و باجی خانم با اطمینان از رفتن مادر به مهربانی گفت
    - فروغ بیا پایین عزیزم . خوبیت نداره لباستو از اتوشویی گرفتم خودم هم حمامتان می کنم تصدقتان بشم بیایین پایین .
    باجی را اندازه مادرم دوست داشتم همه دوستش داشتیم و به قول اقا جون سر جهیزیه مادرم بود.اون یک موجود فداکار بود که حاضر بود تا اخرین قطره خونش با مادرمان بود و هیچ چیز به اندازه مادر برایش مهم نبود گاهی اوقات او را با مادربزرگ اشتباه میگرفتیم . این زن مهربان تنها از دار دنیا یک قلب رئوف داش در خانه اشرافی پدرم حق اب وگل داشت اما هرگز خودش را فراتر از انچه که بود نمیدید عجیب بود که مرا طور دیگری دوست داشت و خودش همیشه بدان معترف بود . و برای همین هرگز در رفتارم بر من سخت نمی گرفت و همواره در مواقع تنبیه سپری بود بین من و والدینم .
    - فروغ خانم ترو خدا انقدر خلق خانم رو تنگ نکن حرص و جوش براشون خوب نیست . الان اقا هم از راه میرسند اگه شمارو اون بالا ببینه بد میشه .
    انگار پدرم پشت در ایستاده بود که به محض به پایان رسیدن حرف باجی خانم کلید به در انداخت و وارد حیاط شد . دیگر جایز نبود که سنگرم را ترک کنم . پدر که هنوز وجود مرا بالای درخت ندیده بود با دیدن باجی خانم لب به دندان گزید و گفت
    -باجی خانم اونجا واستادی برا چی؟ بیا این خرت و پرت ها رو ازم بگیر .
    باجی به تندی نگاهی به من انداخت و برای پرت کردن حواس پدرم با عجله جلو رفت ودر حال گرفتن جعبه شیرنی و پاکت میوه ها گفت
    - سلام اقا انشالله همیشه به شادی دستتون درد نکنه .
    پدر در حال برداشتن کلاهش لبخندی به لب اورد که گویی قند در دلش اب می شد .
    - ایشالله این یکی هم به سلامتی بره سر خونه وزندگیش به شرطی که از خر شیطون پایین بیاد و به این یکی خواستگارش جواب مثبت بده و نه نگه .
    باجی قدمهایش را با پدرم میزان کرد وگفت
    - هر چی خدا بخواد .
    در با به یاد اوردن موقعیت خواستگار تازه ام با لبخند گفت
    - حالا که خدا خواسته . پسره حرف نداره . درس خونده فرنگ رفته پولدار خانواده دار و اصیله هیچی کم نداره.
    باجی با افتخار گفت
    - فروغ جونم هم هیچی کم نداره اقا.
    باجی کنار رفت تا پدرم داخل شودانگاه خودشهم قبل از داخل شدن مرا با دست دعوت به پایین امدن کرد. نفس راحتی کشیدم و خواستم از درخت بیام پایین که پدرم دوباره بیرون امد . باجی هم پشت سرش بود . حدس زدم که مادر چغلی مرا کرده پدر به روی ایئان رفت و نگاهشرا میان درختان کهنسال باغچه دواند انگاه خشمگین گفت
    کجاست؟ دختر چشم سفید کجاست از زمین چه عیبی دیده که رفته روی هوا ؟

  4. 2 کاربر از Ramana بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    باجی ملتمسانه گفت
    - اقا شما بفرمایید تو من خودم میارمش .
    - د همین دیگه شما انقدر لی لی به لالاش گذاشتی باجی خانم که حالا دیگه تو روی ما وامیسته . اخه مگه این تافته جدا بافته است؟مگه اون یکی نبود؟ بدبخت شد؟ دادمش به یه جوون ادم حسابی هنوز که هنوزه دعام میکنه . مگه این خواهر اون نیست؟
    بعد در حال دراوردن ادای من ادامه داد
    - می خواد پیش ما بمونه تحفه می خوام ؟ می خوام ترشی بندازم ؟ کی رسم بوده دختر برا خودش تعین تکلیف کنه ؟ ما هم که اختیارمونو پاک گذاشتیم دست خانوم کمر منو ول کن باجی خانم دیگه کفر منو در اورده این چند ضربه رو باید چند وقت پیش میزدم . همین دیگه دخترو که تو خونه نگه داری پرو میشه دختره چش سفید حالا کارش به جایی رسیده که برای به کرسی نشوندن حرفش مثل تارزان میره بالای درخت . تا حالا که شایع بود که عیب و ایرادی داره که شوهرش نمی دن از این به بعد هم که میگن لابد خله .
    من که خود را میان برگهای جوان و شکوفه های گیلاس مچاله کرده بودم به این امید که پدر مرا نبیند از ترس مجازات ناخن به دندان گرفته بودم و دعا میکردم دل پدر با التماس های باجی به رحم بیاید . امکان نداشت پدر مرا ندیده باشد اما مثل همیشه تظاهر میکرد که مرا ندیده و مخصوصا بلند بلند حرف میزد تا من حساب کار دستم بیاید .
    باجی ملتمسانه کمربند پدرم را میکشید و پدر همچنان ابرام میکرد . در همین حین مادر هم به ایوان امد . موهای سفیدش را با سنجاق نگه داشته بود که تا روی پیشانی اش نریزد . می دانستم! اخر این ماجرای تکراری را می دانستم . درست مثل تاتری شده بود که تا ان روز صد بار دیده بودم مادر دوباره با قلب رئوفش به باجی پیوست تا با هم پدر را ارام کنند انگاه با اصرار انها من از مجازات میرستم .
    - خانم فقط به خاطر شما اگه یه بار دیگه این خل و چل بازی ها در بیاره به ارواح خاک بابام پوستشو میکنم .
    سکوت سنگینی بین هر سه انها حکم فرما بود . من هم جا خوردم چون سابقه نداشت پدر تا ان روز ارواح خاک اقا جون را بخورد . مو به تنم راست شد . این نشانه خوبی نبود مادر و باجی فهمیده بودند چون حتی پس از رفتن اقا جون همچنان با تعجب و حیرت ایستاده بودند . باجی به یک چشم بر هم زدن به پای درختی که بر روی ان قرار داشتم امد و خیلی ارام گفت
    - زود باش فروغ خانم تا اقا رفته حمام بیا پایین . دیگه هم اون بالا نرو دیدی که اقا چی گفت ؟ این بار دیگه خیلی عصبانی بود اگه خانم نبودن معلوم نبود که چی میشد.
    باجی دستانش را از هم گشود و من کمی انطرف ترش پریدم. مادر که بیننده این صحنه بود گونه اش رابا چنگ کند و با عجله به نزدم امد و قبل از اینکه فرصت کنم در بروم دستم را گرفت و در حالی که با دست دیگرش نیشگونی از بازو یم می گرفت گفت
    - ذلیل شده نمی گی سر این بپر بپر ها ناقص میشی ؟
    براستی غیر قابل کنترل بود از درد ناله خفیفی کردم که صدایم به گوش پدر نرسد . باجی خانم دست مادرم را پس زد و با غیظ گفت
    - گوشتش رو کندی خانم جون .
    بعد خطاب به من گفت
    - راست میگه مادر دختری را میشناسم که سر این کارها ایراد دار شد و شب عروسیش جنگ و دعوا راه افتاد .
    من که مشتاق و کنجکاو شده بودم درد ناشی از نیشگون مادر را به فراموشی سپردم و پرسیدم
    - بعد چی شد؟
    باجی در حالی که لباسم را میتکاند گفت
    - هیچی به دختره بهتان زدند و گفتند نانجیب بوده .
    مادر که اشتیاق مرا دید به مادر تشر زد وگفت
    - این حرفها چیه به این وروجک میزنی باجی خانم ؟ کم روش بازه تو هم بدترش کن .
    باجی مرا با خوشحالی به خودش چسباند وگفت
    - ولش کنید خانم جون بچه ام دیگه بزرگ شده داره عروس میشه . بذارید چشم وگوشش باز بشه .
    مادر با تغیر حالت گفت
    - اره مگه این که فقط هیکل گنده کنه وگرنه عقلش هنوز بچه است . من هم به تلافی این که اغوش باجی برایم امن بود گفتم
    - میام ولی قبول نمیکنم .
    مادر دوباره عصبانی به طرفم خیز برداشت و باجی نارم کشید وبا غیظ گفت
    - شما هم خانم جون چه عادت بدی دارین ؟ این بچه خیلی گوشت داره شما هم هی بکنیدش .
    بعد ارام تر در حالی که من متوجه نشوم گفت حوصله کنید درست میشه.
    مادر که عصبانی بود مرا به امید باجی رها کرد و به داخل ساختمان رفت.

  6. این کاربر از Ramana بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    وقتی که باجی خانم روبا موهایم را گره میزد مهمان ها رسیدند .با خرسندی زمزمه کرد
    - به به چه دسته گلی شدی چه به موقع شرط میبندم که اون ها دلشون برا داشتن همچین عروسی غش میکنه.
    به طرف اینه برگشتم و ه صورت دختری نگریستم که از نظر دیگران چیز زیادی از زیبایی کم نداشت باجی در حالی که خم شده بود و با احتیاط پایین موهایم را شانه میکرد گفت
    - فروغ خانم قصد ندارید یه کم نوک موهاتونو کوتاه کنید ؟
    فورا گفتم نه همین طوری خوبه!
    - ماشالا چه موهایی هم دارین اندازه نصف قدتون بلندی داره
    میدانستم که این پیشنهاد را به خاطر خودش میدهد. چرا که شستن موهای من به عهده او بود و هربار موهایم را هم چون لحاف سنگینی باید میشست . باجی دمپایی هایم را مقابلم جفت کرد ومن به نرمی انها را به پا کردم. در همین لحظه مادر وارد اتاق شد و با لبخند رضایت بخشی که به من میکرد گفت
    - زود باش باجی خانم اینقدر معطل نکنید خوبیت نداره. خودت هم بیا پذیرایی.
    - من برا چی خانم؟
    - واه!خب معلومه برا پذیرایی از مهمانها.
    - خانم جون یادتون نره منو بهشون معرفی کنید ؟
    مادر بی حوصله گفت
    - باشه باجی.
    من به رویش لبخند زدم و اندیشیدم که پیرزن بیچاره چه چیزهایی برایشمهم اند! اصلا دلم نمی خواست که با مهمان ها روبه رو شوم اما مجبور بودم .
    با خودم گفتم بالاخره یه ایرادی ازشون در میگیرم.
    مادر در حال نگریستن به حیاط زمزمه کرد
    - نمی دونم چرا فیروزه نیومد ؟ حالا خوبه بهش گفتم زودتر بیا
    باجی گفت
    - میان خانم جون شما غصه نخورید . خانم اقا فرهاد چی میان؟
    - اره اولش گفت من چیکاره ام . بهش گفتم که مهمونی زنونه است و تو از طرف فرهادباید بیای . چیکار کنم دیگه عروسه دیگه فردا پس فردا دلگیر میشه اونوقت حوصله ندارم با فرهاد برم میدون. اهان راستی یادم افتاد زن فرهاد گفت اول میره دنبال فیروزه بعد با هم میان.
    بعد خطاب به من گفت
    - تو حاضری؟ خیلی خب . با باجی برو . بعدا چایی میاریم .
    - من با باجی خانم قدم به سالن پذیرایی گذاشتم
    Last edited by Ramana; 22-07-2010 at 17:26.

  8. این کاربر از Ramana بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #5
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    مهمان ها با ورود ما از جا برخاستند بازار احوالپرسی و تعارف حسابی گرم شد . زن مسنی که تقریبا هم سن و سال مادرم بودبا دیدن من لب به تحسین گشود و خطاب به مادرم گفت
    - دست و پنجتون درد نکنه با عمل اوردن همچین گلی.
    باجی برای بالا تر بردن ارج و قرب من گفت
    - گل نگین خانم جون بگین بگین گلستون.
    زیر چشمی به مادر داماد نگریستم کمی خودش را جمع و جور کرد که این کار از نظر مادرم دور نماند. با اشاره چشم و ابرو باجی را به دنبال نخود سیاه فرستاد . بعد از رفتن باجی مادر داماد پرسید
    - ایشون کی بودن خانم صولتی؟
    مادر که از قبل به باجی قول داده بود او را انطور که شایسته است معرفی کند کمی خودش را روی مبل جا به جا کردو گفت
    - والا اینبنده خدا همه کاره این خونه است . در اصل پرستار بچه ها بوده برا همین درباره اشون احساس وظیفه میکنه.
    مادر داماد اهانی گفت که هزار معنی داشت. درست مثل اینکه گفته باشد بگو کلفت دیگه.باجی با سینی چای وارد شدو کنار من نشست. یکی از مهمانها که ظاهرا خواهر داماد بود خطاب به من گفت
    - عروسخانم چقدر هم خجالتی هستی! سرتو بلند کن روی ماهتو ببینیم.
    باجی با زبان گرمی گفت
    - از بس با حیاست. به خدا خانم توی بچه های این خانواده فروغ خانم برای من یه چیز دیگه است .
    خواهر داماد که به نظر کلفت گو می امد گفت
    - اگه غیر از این بود که ما اینجا نبودیم .
    به صورت مادر نگریستم او هم مثل من از این کلفت گویی رنجیده بود. دلم خنک شد. ناخوداگاه لبخند کمررنگی بر لبانم نقش بست . با خود گفتم با این که اونا پول دار و خانواده دارن اما ما هم چیزی از اونا کم نداریم. سکوت بینمان را مادر شکست و پرسید
    - اقا زاده چندتا خواهر دارن ؟
    مادر داماد گفت
    - چهارتا زنده باشن جونشون واسه هم در میره.خواهرا هم دلشون برا این دوتا برادر ضعف میره.
    به جاری اینده ام نگریستم رنگ به رو نداشت و از فرط لاغری داشت میمردو انگار به زور لبخند میزد تا تاییدی بر سخنان مادر شوهرش باشد. برای لحظاتی بر خود بالیدم چون از او خوشگل تر بودم . هر چند که اگر او هم کمی چاق تر بود چیزی از زیبایی کم نداشت.مادر داماد هم که یک بند در حال تعریف بود.
    - فروغ خانم بچه اخره ساسان منم بچه اخره . باور کنین خانم. جون منه و ساسان. اونقدر بهش وابسته ام و انقدر بهم وابسته است که میگه مادر جون مبادا غصه بخوری. من زن بگیرم همین جا پیشتم . اون یکی پسرمون همبالا سرمون میشینه.باور کنین خانم تنها جونمون یکی نیست روحمون هم برا هم دیگه پر میکشه.
    داشت تو گوش من فرو میکرد که باید با خودشان زندگی کنم . باز هم به مادر مینگریستم . او هم ناراضی بود چون در پاسخ به مادر داماد گفت
    - خب بله. نزدیکی قلب ها رو به هم نزدیک میکنه اما من خودم معتقدم دوری و دوستی . ببخشیدا من عقیده خودمو گفتم چون پسر منم دوست داشت با ما زندگی کنه ولی من خودم از همون روز اول قبول نکردم گفتم مادر جون برو مستقل باش . اقازاده شما هم که ماشالله مشکل مالی نداره میتونه جدا باشه.
    کیف کردم باجی خانم که جا زده بود اخه حریف انها نبود . لااقل مادر در لفافه حالی شان کرده بود که با هالو طرف نیستند. با صدای زنگ در باجی از جا بلند شد و در را باز کرد و ورود خواهرم فیروزه و زن برادرم مینا را اعلام کرد. مادر با عذر خواهی از مهمان ها به استقبالشان رفت . صدای قربان صدقه های مادر می امد . مادر عاشق بچه های فیروزه و فرهاد بود . مدت زیادی طول نکشید که انها وارد پذیرایی شدند و مرا از تنهایی نجات دادند . مهمان ها با فیروزه و مینا روبوسی کردند.
    فیروزه انچه طلا داشت به خودش اویخته بود و این از نظر مادر داماد دور نماند و من دیدم که با ارنج به ارامی به پهلوی دختر بزرگش زد . فیروزه هم بلد بود و با تفاخر احوالپرسی کردو خوشامد گفت. بالاخره مادر داماد طاقت نیاورد و پرسید
    - داماد بزرگ چه کاره اند؟
    مادر سرشرا بالا گرفت و گفت
    - شوهر فیروزه جون تاجر طلاست.
    کمی از باد دماغ مادر داماد خوابید و برای اینکه خودش را از تا نینداخته باشد گفت
    - به پای هم پیر شن.
    دلم قرصشد چون مطمئن شدم که این وصلت سر بگیر نیست. مادر داماد که دنبال شکار مفت بود برای عوض کردن مسیر گفت و گو پرسید
    - اقای صولتی نیستند؟
    مادر که مقصود او را دریافته بود گفت
    - چرا تشریف دارن منتها چون مجلس زنونه بود خدمت نرسیدند.
    یعنی اینکه اگر به این خیالی که با حضور او حرفت را سر کنی اشتباه کردی. مدتی به گفتگو و صحبت گذشتو در اخر مهمانها از جا برخاستند و با روبوسی مجدد خداحافظی کردند.جلوی در مادر داماد به مادرم گفت
    - اگه اقا اجازه فرمودند ساسانو میارم خدمتشون ایشالله که جواب مثبته.
    مادرم با همان نرمش گفت
    - توکل به خدا..... قدم رنجه فرمودید به سلامت.........خواهش میکنم.... سلام برسونید....... خدا حافظ.

    ---------- Post added at 07:32 PM ---------- Previous post was at 07:27 PM ----------

    فیروزه و مینا کنارم نشسته بودند و سعی می کردند سرگرمم کنند تا کمتر متوجه بگو مگوی پدر و مادر بشوم اما صدای انها انقدر بلند تر بود که انگار کنار گوش من فریاد می زدند.
    - یکبار یک کاری رو به عهده شما زنها گذاشتم اخرش این شد!از بس نشستید و به هم فخر فروختید و طلا ها و لباساتونو به رخ هم کشیدید کارهارو خراب کردید .
    - باید چیکار می کردم ؟ خوب بود میگفتم دختر مال شما بردارید و برید یا علی؟مرد .مگه جنست بنجوله ؟مگه بیوه داری؟ کم خواستگار داره . مگه اینا کی بودند؟ قربون خدا انقدی هم که بهشون داده سناره رو هم تو هوا با تیرکمون میزنن.انقدر گفتی پولدارند ما گفتیم چه خبره؟ یه جعبه شیرنی دستشون نگرفته بودند. واه واه چجوری راضی میشی دختره رو بدی زیر دست اون مادر شوهر زندگی کنه؟ از اولشداشت گربه رو دم حجله گردن میزد.تقصیر توئه انقدر ماشالله ماشالله شون کردی که خودشون باورشون شده که از ما سرند.
    - سر نیستند؟کیه که تو راسته بازار حاج کریم طلا سازو نشناسه؟از شازده پسرت بپرس بهت میگه!
    - خب به ما چه مگه می خوایم دخترمون رو به حاج کریم بدیم؟تازه شنیدی که همچین دمشونو چیدم که وقت رفتن به التماس افتاده بودند.من می دونم تو دلت برای چی تاپ و توپ میکنه تو بیشتر فکر خودتو میکنی.می خوای این یکی رو سرامد بقیه کنی!اخه مگه ادم دخترشو معامله میکنه؟
    - نه هیچم دلم تاپ و توپ نمیکنه. تو فکر فکردی اونا دهنشئن بر دختر من بازه؟هزار تا دختر از سرشناس های بازار هستند که با سر که سهله حاضرند با تموم وجود عروس این خانواده بشن.نوبرش را اوردی؟
    - نه تو نوبرش را اوردی تو که دوست داری از داماد و عروس بگیر همه کارت سر امد باشند.اقا جمن اصلا اینا هر کی که هستند باشن باید خونهجدا برای دختر من بگیرن و کاری هم به کارشنداشته باشند.
    - اخه واسه چی خونه جدا بگیرن ؟ پسری که همه سیر تا پوست زندگیشمال باباشه برا چی باید جدا زندگی کنه؟تازه اینطوری ایندشون بهتره پولاشونو زودتر جمع میکنند.
    - والا من که دیگه خسته شدم از بس حرف زدم.
    با عقب نشینی مادر کمی از سر و صداها خوابید .مینا زن فرهاد ارام گفت
    - فروغ جون تو خودت چی میگی؟مادر و اقا جون خودشون بریدند و دوختند!
    - من؟چی باید بگم؟حالا که من اختیارم رو دادم دست بقیه.
    فیروزه که فهمید که من راضی به این وصلت نیستم گفت
    - خب رک و پوست کنده بگو نه!
    من که داغ دلم تازه شده بود گفتم
    - مگه جرات میکنم؟ صبح گفتم نمی خوام جات خالی الم شنگه ای شد که اون سرش ناپیدا!
    - خب حالا چی میشد اگه قبول میکردی؟
    - حالا که به مارسید وا رسید؟اگه خودت بودی با این همه افاده به پسرشون شوهر میکردی؟دیدم خودت چقدر وسواس به خرج دادی. اینا به سایه خودشون میگفتن دنبالم نیا بو میدی.من نمی دونم اقا جون چطور راضی میشه من عروس این از خود راضیها بشم؟
    مینا گفت
    - اخه اینطوری هم که نمیشه فروغ جون همیشه سر تو سر و صداست. تو که به همه خواستگارات جواب رد میدی.باید بدونی که مرد ایده الت در ذهنت چه شکلیه.
    - موضوع شکل نیست مینا جون موضوع اینه که به دلم نمی شینه.
    فیروزه کمی عصبانی از این که این سر و صدا ها به خاطر من راه افتاده گفت
    - بیخود یکیشونوانتخاب کن قال قضیه رو بکن.به خدا ما هم خسته شدیم.تم هم ناز میکنی.من نمی دونم مادر خودش خسته نشده ؟ هر روز میوه و شیرنی اخرش هیچی.دیگه زیادی داری شورش میکنی. مرد مگه باید چی داشته باشه؟پول؟ تحصیلات؟ قیافه ؟ خانواده؟ که اکثر اینارو خواستگارای تو دارند.حالا این یکی هیچ بقیه چی؟
    رنجیده گفتم
    - نخیر اینا نیست من هنوز بچه ام. نمی خوام شوهر کنم.
    فیروزه به تقلید من گفت
    - بچه ای؟ نه جونم به وقتش که برسه دهتای مارو میبری چشمه و لب تشنه برمی گردونی.
    بعد خطاب به مینا گفت
    - فکر کرده ما مادرزاد بزرگ بودیم و شوهر کردیم. نه جونم ما هم کم کم یاد گرفتیم. خود به خود وقتی مسئولیت بیفته یاد میگری.
    مینا گفت
    - من فکر میکنم که مشکل فروغ جون اینه که تا حالا به ازدواج جدی فکر نکرده اما از این به بعد باید دقیقتر به این موضوع فکر کنهتا میون خواستگار ها شوهر اینده اشو پیدا کنه.
    حرف مینا به گوشم منطقی تر و قابل قبول تر امد. حق با او بود من تا به حال به موضوع منطقی فکر نکرده بودم.نمی دانستم خصوصیات مرد مورد علاقه ام چه باید باشد فقط می دانستم که مثل همه ی دختر های هم سن و سالم باید پس از تمام شدن درس باید ازدواج کنم.در حالی که من با خودم مشغول بالا و پایین کردن افکارم بودم فیروزه از جا بلند شد و گفت
    - خب من دیگه باید برم.
    مینا که جو را برای ماندن مناسب نمی دید گفت
    - اگه میری وایسا می رسونمت. من هم به فرهاد گفتم که غروب خانه ام.
    اصلا حال و حوصله ماندن در خانه را نداشتم. دلم نمی خواست که در خانه بمانم و اخم و تخم مادر و اقا جان را ببینم.از طرفی هم می دانستم اگر با فرهاد رو به رو شوم حرفهای پدر را تحویلم میدهد لذا به فیروزه گفتم
    - منم با تو می ایم اصلا حال و حوصله خونه موندن ندارم فقط تو یه جوری از طرف خودت اجازه منو از مادر بگیر.
    فیروزه که خودش هم از تنهایی بیزار بود با شادی گفت
    - چه عجب سر از لاک خودت بیرون اوردی و بقیه رو دیدی!
    - حالا نری به مادر بگی من خودم گفتم ها؟
    فیروزه در حال باز کردن در اتاق به خنده گفت
    - نترس فکرش رو هم نمی کنند که تو حساب کار خودتو کرده باشی.

    افتاب که لباسش را از روی زمین جمع کرد همه چیز از خاطر من رخت بربسته بود.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود. خواستگاری بوده و حرفی زده شده بود . نمی دانم جرا انقدر برای همه این موضوع مهم بود من که اصل کاری بودم ساکت تماشا میکردم و بقیه اظهار نظر میکردند. به هر حال ان شب به فیروزه کمک کردم تا شامش را مهیا کند و درست به موقع سر و کله شوهر دوست داشتنی فیروزه پیدا شد.من خشایار شوهر فیروزه را درست مثل فرهاد دوست داشتم و هیچ وقت در کنارش احساس غریبگی نمی کردم. با دیدن من هم از جا خورد وهم خوشحال شد.
    - سلام خاله فروغ احوال شما؟ مبارکه!
    - سلام اقا خشایار چی مبارکه؟!
    - به پسشما هم بلدی ؟ حالا دیگه ما غریبه شدیم ؟
    به فیروزه نگاهی کرده و با لبخند گفتم
    - حتما کار خانومه ؟ هنوز نه به داره نه به باره همه خبر دار شدن؟
    خشایار قیافه خنده داری به خود گرفته و گفت
    - کیه که حکایت دختری رو که روی ابرا دنبال اقبال می گرده ندونه؟ از پسر شاه پریون گرفته تا پسر......
    من به او که بقیه حرفش را نگفت نگریستم و با خنده گفتم
    تا پسر اب حوضی نه؟ خب بله دیگه وقتی دختری نخواد شوهر کنه کسانی مثل شما پشت سرش صفحه می ذارن.
    فیروزه که فکر می کرد من رنجیده ام به خشایار گفت
    - بدو برو حمام اینقدر اینجا نمان و پر حرفی کن و گرنه از شام خبری نیست!
    خشایار دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت
    - چشم سلطان بانو چرا دیگه عصبانی میشی؟ اجازه میدی قبل رفتن عرضادب و دست بوسی کنم ؟
    - خجالت بکش لااقل از فروغ حیا کن.
    - خاله فروغ که غریبه نیست می دونه چاکرتون مثل چی ازتون حساب میبره .
    نتونستم خنده ام را کنترل کنم . انگار خنده من فیروزه را عصبانی کرد. در حالی که کفگیر به دست داشت لبانش را به هم فشرد و به طرف خشایار دوید . او نیز پسرشرا به روی زمین گذاشت و به اتاق دوید . می دانستم همه این کارها فیلم بوده تا فیروزه را بخنداند.انها زوج خوشبختی بودند که تا پای جان یکدیگر را دوست داشتندو به قول خشایار حتی طاقت یک روز دوری از یکدیگر را نداشتند. دقایقی بعد فیروزه ارامتر و ملایم تر از اتاق خارج شد و پشت سرش خشایار بیرون امد و با لحنی شوخ گفت
    - استغاثه من مقبول نیفتاد . خاله فروغ میشه شفاعتم رو بکنی؟
    فیروزه از اشپز خانه فریاد زد
    - لوی نشو خشایار غذا یخ کرد. برو زود دوش بگیر و بیا بیرون.
    وقتی خشایار به حمام رفت در حالی که ارمان پسر خواهرم را در اغوش گرفته بودم و سرش را نوازش می کردم به فیروزه گفتم
    - تو از اون راضی هستی؟
    فیروزه در حال حاضر کردن ظرفهای شام گفت
    - اره مرد خوبیه البته بستگی داره خوب از نظر تو چی باشه.
    هاله خواهرزاده دیگرم زانویم را گرفت و معترضگفت
    - خاله فروغ همش ارمان رو بغل میکنی؟
    با لبخند گفتم
    - اخه تو دیگه بزرگ شدی خاله.
    نگاه گیجش را به من دوخت و گفت
    - همه همینو میگن . بابا خشایار مامان فیروزه هم همینو میگن . اخه من که بزرگ نیستم .
    - چرا بزرگی خاله . خانوم شدی.
    فکری کرد و پاسخ داد
    - اگه بزرگ شده بودم قدم به شما می رسید .
    من و فیروزه هر دو خندیدیم و فیروزه گفت
    - اگه حریف زبون این بچه شدی؟
    به ناچار ارمان را روی زمین گذاشتم و گفتم
    - حالا راضی شدی خانوم خانم ها؟
    وقتی هر دوی انها رفتند به فیروزه گفتم
    - تو واقعا خوشبختی بچه های سالمی داری و شوهر به اون خوبی .
    - من هم صدبار تا حالا اینو بهش گفتم.
    هر دو به طرف صدا برگشتیم و به خشایار خیره شدیم او داشت موهایش را با حوله خشک میکرد . من دوباره نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
    - خدا رو شکر یکی به قیمت ما پی برد.
    فیروزه گفتیاد نگرفتی گوش وانستی؟
    خشایار در حال خشککردن گوشش گفت
    - چیکار کنم که خدا گوشهای مافوق رادار به من داده؟ تازه توش کلی اب بود حالا بفرمایید بهتر میشنوم .صحبت درباره ی من بود ؟
    فیروزه به کشیدن غذا مشغول شد و خشایار طبق عادت همیشه میز را چید و حتی مانع کمک کردن من هم شد.
    وقتی سر میز نشستیم خشایار در حال رسیدگی به بچه ها پرسید
    - حالا نگفتید چی شده که خاله فروغ بعد از مدتها به خونه ما اومده؟
    من سر به زیر انداختم و به خوردن مشغول شدم دلم نمی خواست قبل از خوردن دستپخت خوشمزه خواهرم به یاد ان مراسم مسخره بیفتم اما خشایار که کنجکاو شده بود دست بردار نبود. فیروزه در حال کشیدن سالاد گفت
    - فروغ به این خواستگارش هم پاسخ رد داد.
    خشایار متعجب گفت
    - چی ؟ به اینم؟ این یکی که پسر حاج کریم..........
    فیروزه میان حرفش امد و گفت
    - بله پسر بزرگترین بنکدار طلا.
    خشایار متعجب به من نگریست و پرسید
    - تو دنبال کی هستی فروغ؟ این یکی رو فقط خدا میدونه چقدر پول داره؟ حتی خود ما هم از انها جنس میگریم.
    فیروزه که از حیرت او به خود می بالید گفت
    - این بار فروغ بی تقصیره مادر خوشش نیامد.
    - چرا؟
    - افاده ای بودن . چه می دونم خیلی از خود راضی بودن . منم خوشم نیامد.
    خشایار که به نظرمی امد خیال ندارد به این بحث خاتمه دهد به عقب تکیه داد و گفت
    - خب اگه می دونستید اونا کی هستن بهشون حق........
    - ما می دونیم اونا کی هستن اما به قول مادرم خواهرم چیزی از اونا کم نداره . تازه حسابی چشمشون فروغ رو گرفته بود .
    خشایار گفت
    - خب بله البته اونا هم پا جای سنگینی گذاشته بودند.
    - خشایار!
    - ببخشید! فراموش کرده بودم زن چراغ خونه است.
    - بله پس چی!
    - فقط خدا کنه هیچ خونه ای بی چلچراغ نباشه.
    - ای بدجنس!
    تازه سرمان به این شوخی گرم شده بود که صدای زنگ در بلند شد . فیروزه متعجب گفت
    - کیه ؟ ما که منتظر کسی نبودیم ؟ خشایار تو منتظر کسی بودی؟
    خشایار در حال پاک کردن دهانش با دستمال از جا بلند شد و گفت
    - کس به خصوصی نیست . اشناست.
    - خب تعارفش کن بیاد بالا.
    خشایار که تا چند لحظه قبل شاد بود حالا به طرز شگفت اوری جدی شده بود خیلی محکم گفت
    - نمی خواد دنبال چیزی امده من بهش میدم و بر میگردم.
    - اخه کیه؟
    خشایار به طرف اتاقش رفت و فیروزه هم به دنبالشروان شد.و من هم با خود اندیشیدم که بیچاره هر کسبوده چقدر پشت در معطل مانده.وقتی خشایار و فیروزه از اتاق بیرون امدندمن دست خشایار یک نایلون سیاهی دیدم و فیروزه را غرولند کنان به دنبالش که می گفت
    - اخه برای چی اومده اینجا ؟نمی تونستی بهش بگی در مغازه بگیره؟
    خشایار با مهربانی شانه فیروزه را فشرد و گفت
    - حالا هم طوری نشده.
    وقتی خشایار بیرون رفت .فیروزه که نزد من متعجب انها را می نگریستم امد. طاقت نیاوردم و پرسیدم
    - طوری شده؟
    فیروزه که انگار از اوردن نام شخصمورد نظر اکراه داشت با بی میلی در حال جمع اوری ظروف شام گفت
    - کیانوشه
    - کیانوش؟

  10. این کاربر از Ramana بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #6
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    چقدر این اسم برایم اشنا بود . خدایا کجا شنیده ام ؟ کجا؟ فیروزه به موقع یادم اورد
    - برادر خشایار.
    اهان! چقدر در عطشدیدن این برادر مطرود میسوختم . برادری که حتی پدر و مادرش هم طردش کرده بودند.موجودی که از دید خانواده و اجتماع نا خلف محسوب میشد.کسی که هیچ یک از فامیل به احترام پدر و مادرش در خانه هایشان به او خوشامد نمی گفتند حتی برادرش خشایار.نیرویی مرموز در فاصله ای که فیروزه با کارها مشغول بود مرا از جا بلند کرد و به کناره پنجره کشاند. دستانم ارام پرده فاخر پذیرایی را کنار زد و چشمانم با ولع به بیرون نگریست.
    دو برادر را مقابل هم دیدم اما خیلی رسمی وسرد او را هم دیدم خشایار را چقدر به خشایار شبیه بود . نمی توانستم ان حرف ها را درباره اش باور کنم مگه میشه کسی انقدر به خشایار شبیه باشه و انقدر منفور؟ نمی دانم چه چیز مرا تا این اندازه به دیدنش کنجکاو کرده بود یا شاید حرفهایی که درباره اش شنیده بودم یا صرفا این که برادر خشایار بود یا شاید هم حساس شده بودم.همان طور که به صورت او خیره شدم نگاه او به من افتاد.نمی دانم چرا نگاهش انقدر تنم را لرزاند وهمه بدنم عرق کرد و پاهایم شروع به لرزیدن کرد.
    اول حس کردم ترس است اما اینطور نبود من از هیچی نمی ترسیدم حداقل نه از کسی که چند متر و یک شیشه با او فاصله داشتم.در نگاهش چیزی بود چیزی مثل یک شیطنت مثل یک وسوسه احمقانه است چیزی مثل یک کشش . یک کشش ملموس نگاهی که با یک لبخند همرام نمود و تحویلم داد. من مانده بودم که چه کنم که دستی با شتاب پرده را جلوی نگاهم کشید.
    - چیکار میکنی دختر؟
    من که ماتم برده بود به صورت فیروزه خیره شدم در نگاهش سرزنش بود . سرزنش فقط برای دیدن کسی که حتی برادرش هم ترکش کرده بود. انگارمسخ شده بودم و دگرگونی حالم از دید فیروزه هم پنهان نماند.دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند و گفت
    - دیدیش؟ به این می ارزید که به این حال و روز بیا فتی ؟
    خواهرم چی میگفت؟ تغییر حالت من فقط ناشی از یک حس بود همین! نگاه ان غریبه برهنه و پر از جسارت بود.نگاه او نگاه پاک و بی ریای یک مرد به زن نبود . چیزی که من حتی با اندیشییدن به ان دستخوش اضطراب میشدم. به سختی لیوان اب را از دست خواهرمگرفتم و جرعه ای از ان نوشیدم.صدایم گویی از ته چاه در می امد
    - من فقط بیرون رو نگاه کردم .مگه جرمه؟ چرا پرده رو کشیدی؟
    فیروزه به نرمی کنارم نشست و گفت
    - تو نباید او را نگاه می کردی او گذشته خوبی با زنها نداره.هیچ مردی مایل نیست حتی همسرش با او هم کلام شود. یکیش همین خشایار حتی حاضر نیست من با او هم کلام شوم.
    در همین هنگام خشایار وارد خانه شد دیگر مثل یک ساعت قبل سر دماغ نبود . حالت چهره اش به هیچچیز جز خشم و نفرت تعبیر نمی شد. خشایار مقابل من نشست و سیگاری روشن کرد که برای من عجیب بود . فیروزه هم با سینی چای امد و خطاب به خشایار گفت
    - تو نباید
    خشایار به سرعت گفت
    - می دونم ولی سرزنشم نکن . شرایط طوری بود که باید هر چه زودتر چیزی رو که خواسته بود باید به دستش می رسوندم . متاسفم نتونستم در مقابل اصرارهای مکررش و خواسته مادرم مقاومت کنم.
    - مادرت؟
    - اره تعجب نکن بالاخره هر چی باشه اون یه مادره و قلب داره
    فیروزه حیرت زده با صدای فریاد گونه گفت
    - ولی مادت خودش گفت که هر کس منو دوست داره نباید در خونشو به روی کیانوش باز کنه. مگه نه؟
    خشایار سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و در حال بلند شدن گفت
    - خب دیگه بعضی چیزها گفتنشون راحتتر از عمل کردنشونه .فروغ خانم فیروزه جان معذرت می خوام احساس می کنم شدیدا نیاز به استراحت دارم. امیدوارم که منو ببخشید که زودتر از شما به بستر می رم.
    خشایار در میان حیرت من و اندوه فیروزه به اتاقش رفت ناخود اگاه به فیروزه گفتم
    - من نمی فهمم چرا یک مرد باید به خاطر امدن برادرش از همسرش معذرت بخواد؟
    فیروزه در حال نوشیدن چای گفت
    - تو همه چیز رو نمی دونی؟
    من مصرانه گفتم
    - اون برادرشه مگه نه؟ تو درباره ی اون چی میدونی؟
    - من نمی فهمم چرا این موضوع باید برای تو جالب باشه؟ از روزی که با خشایار ازدواج کردم بیشتر از یک بار او را ندیدم.انهم از دور در مراسم خاکسپاری خاله خشایار .من چیز زیادی از اون نمی دونم فقط می دونم که باید از اون فاصله بگیرم چون خانواده شوهرم اینطور خواستند.

    فیروزه خواست ازجا بلند شود که مچ دستش را گرفتم . به صورتم خیره شد ارام از او پرسیدم
    - درباره ی او چی میدونی فیروزه برام بگو !
    چشمان فیروزه از فرط حیرت گرد شد. می دانستم دانسته های او اندک است اما مایل بودم بدانم. او به ارامی صدای من گفت
    - چی میگی دختر ؟ انچه که درباره ی اون میگن حتی تکرارش برای دخترانی مثل تو زشته.
    اما من دست بردار نبودم و فیروزه چون اصرار مرا دید انچه را که از جاری بزرگششنیده بود برای من نقل قول کرد
    - میگن اون مرد ثروتمندیه خیلی ثروتمند. یک تاجر موفقه البته در کار خودش . نمی دونم راست میگن یا نه ولی حتی خشایار معتقده که هیچ زن و دختری از دست او در امان نیست.او چهار سال از خشایار بزرگتره حتی شش سال قبل دختری را نامزد کرده اما بعداز مدتی بی دلیل نامزدیش را با دختر به هم زده .
    فیروزه صدایش را پایین تر اورد و گفت
    - حتی میگن قسم خورده که با نامزدشهیچ رابطه خاصی نداشته اما بعدا معلوم شده که دروغ میگفته. از این به بعد یعنی بعد از ان اتفاق پدر و مادرش از خانه بیرونش کردند و به فامیل هم دستور طردش را دادند
    حتی پدر شوهرم از ارث محرومش کرده.باقی چیز ها هم گردن خودشون.
    جاری ام میگفت در خانه ویلاییش در کرج دختران و زنان زیادی را بی ابرو کرده.
    من با تمسخر گفتم
    - تو هم باور میکنی؟
    - خب اونا خودشون میگن.
    - اخه خواهر من کدوم زن و دختری رو میشه بی میل خودشون برد و بی ابرو کرد ؟ حالا میشه قسمت اول ماجرا را باور کرد درباره ی نامزدیش اما بقیه با عقل جور در نمیاد.
    - همان قسمت اول هم کم چیزی نیست.
    - خب اگه اینطوره چرا پلیس اونو دستگیر نمیکنه؟ از نظر شما اون باید یک جانی باشه.
    فیروزه اهسته تر گفت
    - میگن همه جا اشنا داره . لعنتی نمی دونم مهره ی مار داره؟
    من به عقب تکیه دادم و با تجسم قیافه اش در حالی که به شدت کنجکاو شده بودم گفتم
    - به نظر من که مرد جالبی اومد.
    فیروزه بین انگشتان شصت و سبابه اشرا گاز گرفت و ارام گفت
    - وای خدا چیمیگی دختر؟ اخه کیمیگه مردی که به خاطر خوشایندی خودش دختر هارو بی ابرو میکنه مرد خوبیه؟
    - همین کارش برام جالبه ! ما همیشه خیلی از کار هارو به خاطر رعایت قوانین اجتماعی انجام میدیم نه به خاطر دل خودمون چرا اون باید یه عمر با دختری زندگی میکرده که هیچ علاقه ای به او نداشته؟ فقط برای خوشایند دیگران؟
    - پس تکلیف ابروی دختره چی میشه؟ مسبب اون که خودش بوده؟
    اینجا دیگر حق با فیروزه بود اما نمی دانم چرا در قلبم حق را به کیانوش دادم؟ شاید به خاطر اینکه کاری را کرده که دلش می خواست.
    حس میکردم نگاه داغش که هزارتا معنا میداد هنوز پشت پنجره است و مرا جستجو میکند. این حس به حدی قوی و تحریک کننده بود که ساعتی بعد از به خواب رفتن فیروزه مرا به پشت پنجره کشاند. شب .شب مهتابی بود و کوچه با نوری ملایم چهره ای شاعرانه به خود گرفته بود. سرم را به گوشه پنجره کشاندم و به نقطه ای که ساعاتی قبل او را دیدم خیره شدم سعی کردم چهره اش را مجسم کنم تمام جزء به جزءاش را. چهره ی افتاب سوخته و برنزه ای داشت انگار یک جایی نزدیک به دریا بوده باشد . سر و گردن و بازو های ستبر و قدی بلند که با وجود تناسب اندام چندان توی ذوق نمی زد.
    چشمانم را از هم گشودم خودش بود کنار تیر برق ایستاده بود. اه خدایا ایا کابوس می بینم؟ خوابم؟ او که تا چند دقیقه قبل نبود . او که با خشایار خداحافظیکرد و رفت ! چگونه ممکن است؟
    چند بار پلک زدم تا باور کنم بیدارم وقتی که مطمین شدم وجود او حقیقت دارد ناگهان با به یاد اوردن حرف های فیروزه پرده را جلوی صورتم کشیدم . قلبم مثل گنجشکی اسیر میزد . همان جا ارام نشستم و به صدای قلبم گوش سپردم . خدایا او اینجا چه میکند؟ یعنی.....یعنی..... به خاطر من امده؟ ...... عجب غلطی کردم که دو باره کنار پنجره امدم اگر خواهرم یا شوهر خواهرم مرا کنار پنجره ببینند که به او زل زده ام درباره ام چه فکر میکنند ان هم این موقع شب !!!!
    با پاهایی لرزان از جا بر خاسته و سعی کردم به بستر برگردم اما باز همان نیروی مرموز مرا از حرکت باز داشت . با خودم گفتم چه مرگته ؟ دیدن یک ادم هرزه چه چیز جالب توجهی دارد؟ عقلم سرزنشم میکرد . به ارامی پرده را کنار زدم او هنوز ایستاده بود .
    چشمان به شرم نشسته ام بار دیگر او را به دقت نگریست باز هم همان نگاه و لبخند شیطنت امیزش گوشه چشمشبه حالت چشمکی لرزید. دیگر باید کنار میرفتم نباید می ایستادم اما ایستادم . او خندید و ردیف دندانهایش هویدا گردید. عرق از کمرم راه افتاد و به پهلو هایم خزید . خدایا چقدر بی شرمم من طوری لبخند میزند انگار چیز بی شرمانه ای از من دیده است ! هر چند که چه چیز دیگری می تواند تا این حد بی شرمانه باشد که دختری نیمه شب در لباس راحتی به تماشای مردی بایستد که .....
    خواستم دوباره پرده را بکشم که او دوباره دست به جیب برد و با ارامشی که بعید مینمود تکه کاغذی را پس از نشان دادن به من میان شکاف نچندان عمیق تیر چراغ برق جا داد قلبم فرو ریخت از این بدتر چه بود؟
    دیگر مصمم شدم که حضور او نیمه شب به خاطر من بود . با خود گفتم پس حتما تمام شایعات حقیقت دارد . او به راستی از هیچ زن و دختری نمی گذرد. از به یاد اوری این حقیقت پشتم لرزید به سرعت پرده را کشیدم و به بستر رفتم و در حالی که تا ساعتها خوابم نبرد.
    ادامه دارد

    ---------- Post added at 07:39 PM ---------- Previous post was at 07:37 PM ----------

    نمی دانم کی و چگونه خوابم برد . فقط زمانی به عالم واقع بازگشتم که فیروزه ارام صدایم میکرد.
    - فروغ بسه دیگه چه خبره؟ تو که میگفتی سحرخیزی! بلند شو لنگ ظهره.
    به سختی پرسیدم
    - مگه ساعت چنده ؟
    - نزدیک یازده و نیم !
    با خود گفتم چطور ممکنه ؟ من که تازه خوابیدم . اگه اینقدر خوابیدم پس چرا انقدر احساس خستگی میکنم ؟ بدنم کوفته بود و سرم دوران داشت. اصلا نمی توانستم از رختخواب دل بکنم اما با دیدن ساعت مقابلم مثل فنر از جا پریدم . موهایم مثل کلافی در هم گره خورده بود. رنگ به رو نداشتم.
    - یازده ونیم ؟ چرا زودتر بیدارم نکردی . من باید برم.
    - کجا؟
    - خونه مامان سفارش کرد قبل از ظهر برگردم .
    - حالا میری مادر که دست تنها نیست . باجی خانوم پیششه .واه؟ چرا انقدر عجله میکنی چه خبره؟ من الان یه زنگ میزنم و شفاعتت رو میکنم.
    - عجیبه من هرگز خواب نمی ماندم.
    - خب لابد خونه خواهرت بهت خوش گذشته. به خدا نمی ذارم قبل از صبحانه از خونه بیرون بری .
    در حال شانه کردن موهایم گفتم
    - باور کن میلی به صبحانه ندارم باید برم.
    فیروزه با دلخوری گفت
    - خیلی خب حداقل یه چایی بخور . تا تو حاضر بشی خنک شده.
    پس از رفتن فیروزه حافظه ظعیف و منگم به کار افتاد.فکر کردم همه چیز خواب و رویا بوده و من دارم یه رویای شبانه را به یاد می یا رم. رویایی که حتی در بیداری بدان راه نیست. با این فکر به خودم ارامش دادم اما هنوز با تشویش درگیر بودم. وقتی از اتاق خارج شدم با دیدن پنجره رو به خیابان قلبم فرو ریخت چرا میترسیدم؟حتی حالا هم نمی دانم . شاید می ترسیدم اگر کنار پنجره بروم دوباره او را ببینم عجیب بود که با وجود ترس و وحشت هنوز هم دوست داشتم ان را تجربه کنم. با گامهای لرزان به پشت پنجره رفتم و با ندیدن او نفس راحتی کشیدم . ولی ناگهان لحظه ای به خود لرزیدم ان تکه کاغذ.......
    ان هم وهم بود؟ دستم یخ کرد به سختی اب دهانم را فو دادم . اگر باشد.... اگر هنوز همان جا باشد چه؟
    - به چی نگاه میکنی؟
    مثل برق گرفته به سرعت پرده را رها کردم و به صورت خواهرم خیره ماندم حتی زبانم قدرت تکلم نداشت. در نگاه باهوش خواهرم شک و کنجکاوی موج میزد.حس شریک کردن او در بزرگترین راز زندگیم داشت دیوانه ام میکرداما زبانم به حرکت نمی افتاد . انگار دهانم قفل شده بود. چرا من فکر می کردم او به ای مساله پی برده؟ و چرا میل داشتم او را در دانستن این حس شریک کنم ؟ایا به دنبال شریک جرم بودم؟
    - چت شده فروغ ؟ چرا رنگ به رو نداری؟
    - مامان .....مامان..... می خوام برم دستشویی.
    با امدن هاله که فیروزه را صدا میزد برای نخستین بار خدا را از اعماق وجود شکر گفتم دستم مثل یک تکه یخ بود و چه حالت عجیبی بود ان هم در بهار. بعد از رفتن فیروزه من کمی به خودم مسلط شدم و به خوردن چای مشغول شده بودم.وقتی فیروزه امد و در مقابلم نشست مشکوک پرسید
    - حالت خوبه فروغ؟
    با خونسردی که مثل نقابی جلوی تشویشم را گرفته بود گفتم
    - چطور؟
    - دختر تو منو زهر ترک کردی انوقت میگی چطور؟ رنگ به روت نبود گفتم الانه که پس بیفتی .
    به دروغ گفتم
    - یه لحظه سرم گیج رفت
    فیروزه که به ظاهر دروغ مرا پذیرفته بود گفت
    - از بس خوابیدی؟ یا نکنه مریضی؟
    - چی؟
    - میگم نکنه مریضی؟
    - نه گفتم که فقط سرم گیج رفت الان حالم بهتره.
    بعد در حال بلند شدن از صندلی گفتم
    - خب من باید برم برای مادر پیغامی نداری؟
    - تو که هیچی نخوردی!
    - میل ندارم یک ساعت دیگه ظهره.
    فیروزه با شیطنت گفت
    - دوباره سرت گیج میره ها ؟
    به شوخی اش لبخند زدم و هاله و اران را بوسیدم و به طرف در رفتم. صدای تاپ و توپ قلبم انقدر بلند بود که می ترسیدم که فیروزه بشنود.
    - دیگه پایین نیا فیروزه جون از خشایار هم خداحافظی و تشکر کن.
    - باشه بازم از این کارها بکن.
    - تو هم بیا اون طرف ها خداحافظ.
    - به مادر سلام برسون مراقب خودت هم باش.خداحافظ.
    خواهرم طبق عادت همیشگی اش این جمله را بدرقه راهم کرد اما یکباره قلبم فرو ریخت. وقتی در کوچه را باز کردم حس کردم دل و جراتم را پشت پنجره جا گذاشته ام . چه دختر ترسویی بودم ان هم روز روشن با بودن ان همه ادم. در دل فیروزه را به خاطر گفتن ان همه چرت و پرت به خاطر برادر شوهرش سرزنش کردم. با وحشت از تیر برق روی بر گرفتم و بی توجه به چپ یا راست در امتداد کوچه به راه افتادم اما انگار چیزی دائم قلقلکم میداد برگردم. اعضاء بدنم دو دسته شده بودند یک دسته نا فرمان و خودسر و یک دسته فرمانبردار و ارام . خودم فکر می کردم که فرق کرده ام عاصی بودم مثل مواقعی که مادر عصبانی میشد و سرزنشم میکرد و شروع کردم به سرزنش کردن خودم ای دختره چش سفید از خدا شرم نمی کنی؟ اخه به تو چه که توی اون کاغذ چی نوشته اگه ریگی به کفش تو نباشه و فضولی نکنی همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه . اصلا باید عارت بیاد که انقدر پیرامونش کنجکاو کنی !پیرامون ان مردک مبتذل و بی بند و بار هرزه. تو که خانواده به این اصیلی داری داری چطور میتونی از دست چنین مردی کاغذ بگیری . اصلا چه می دونی توی اون کاغذ چی نوشته ؟ شاید حرف بدی باشه شاید خودش اون دور و برها باشه و تو رو ببینه انوقت به طرفت بیاد و بگه به به..... شاید خواهرت همان حین سر برسه و تو را جلوی خانه ببینه انوقت چی داری که بگی ؟
    خودم به خودم دلداری میدادم . میگم چیزی از دستم افتاده دترم عقبش میگردم نه.........میگم پشیمون شدم اومدم دو سه روز بمونم اه.......اصلا یادداشت رو می خونم و دوباره سر جایش میزارم . خدایا چرا این کنجکاوی دست از سرم بر نمی داره ؟ خدایا چکار کنم؟
    زیر لب حرف میزدم که یک لحظه به خود امدم و دیدم که جلوی خانه خواهرم ایستادم. مثل خلافکاری فورا پشت درخت تنومندی مخفی شدم و چقدر به موقع بود. چون خواهرم همراه فرزندانش از خانه خارج شد . خوشبختانه خواهرم سری چرخاند و به طرف مخالف من حرکت کرد . وقتی دور شدن از مخفیگاهم بیرون امدم و به سرعت به کنار تیر برق رفتم .در ان لحظه حتی فکر نمی کردم که این کار من سرنوشت چند خانواده را تغیر خواهد داددستم را جلو بردم میان التهاب و عجله کاغذ را برداشتم شماره تلفنش را نوشته بود . چشمانم به روی شماره اش خیره ماند همین ؟
    کاغذ را برگرداندم چیز دیگری هم نوشته بود با من تماس بگیر.
    واه واه چقدر از خود راضی تلفن داده که چی من تلفن کنم؟ چه غلط ها ! چی باعث شده من انقدر به چشمش زبون بیام؟ درباره من چی فکر کرده که جرات چنین کاری رو به خودش داده؟ مگه من از اون مدلیشم؟ وجدانم شروع به سرزنشم کرد خودم را تجسم کردم که در ان موقع شب پشت پنجره با لباس راحتی !من هم خطا کار بودم اصلا به قول مادرم کرم از خود درخت است. از یاد اوری خودم در لباس فردی خطاکار خشمگین شدم و کاغذ را در جوی اب انداختم و دور شدنش را نگریستم . با خود اندیشیدم پس حرف های فیروزه حقیقت داته تمام شایعات دربرهی او درست است . حالا به فرض هم که از من خوشش اومده چی باعث شده بود که فکر کنه به یه اشاره دستش بطرفش میرم. تا من باشمدور این مزخرفات نگردم. منو بگو که چقدر در ذهنم براش احترام قائل بودم . انقدر خودم را سرزنش کردم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدمزنگ زدم و سعی کردم ظاهرم ارام و خونسرد باش . باجی خانوم با دیدنم مشکوک پرسید

    ---------- Post added at 07:40 PM ---------- Previous post was at 07:39 PM ----------

    کجا بودین خانم کوچیک؟ مادرتون خیلی دلواپس شده بود.
    می دانستم باجی به من شک کرده او مرا بزرگ کرده بود پس درباره ام اشتباه نمی کرد. گامهاییم را تندتر از او برداشتم و در حالی که به وضوح از رویارویی با نگاهش می گریختم با صدایی نیمه لرزان گفتم
    - کار داشتم.
    - چکار؟
    حرصم را فرو دادم بعضی اوقات کفرم را در می اورد و با این که خیلی دوستم داشت اما از کنجکاوی های افراطی اش اکثرا عصبانی می شدم. قیافه ای حق به جانب گرفتم و گفتم
    - چکارداشته باشم خوبه؟رفته بودم پارچه بگیرم ولی پسندم نشد.
    باجی فورا با لحنی چابلوسانه گفت
    - الهی من دورتون بگردم که هر انگشتتان یک هنر داره.برید توی خونه داداشتون فرهاد خان اومدن دیدن خانوم.
    می دانستم خبر جزئیات خواستگاری به گوشش رسیده و مثل پدر از برهم خوردن ان دلگیر است لذا حوصله اش را نداشتم . رنجیده گفتم
    - اه این اینجا چیکار میکنه؟ خدا رو شکر ما یتیم یسیر نیستیم .هنوز مادر و اقا جون زنده اند صدتا وکیل وصی داریم.
    باجی که خیلی از فرهاد حساب می برد ارام در حال ارامش بخشیدن به من گفت
    - تو رو خدا خانوم فرهاد خان رو عصبانی نکنید.
    من که می دانستم فرهاد صدای مرا نمی شنود شیرتر از دفعه قبل گفتم
    - بیخود چطور عصبانیتش برای ماست؟ یکبار شد از گل کمتر به زنش بگه؟
    باجی با لبخندی ملایم گفت
    - حالا خداییش رو بخواید مینا خانم گل هم هست خیلی با شخصیت و مهربونه.
    من رنجیده گفتم
    - حالا چی شده از اون پشتیبانی می کنی؟
    باجی که خوب رگ خواب مرا می دانست در حال بوسیدنم گفت
    - البته که به پای شما نمی رسه.
    وقتی به در ورودی ساختمان رسیدیم صدای فرهاد و مادرم می امد. کفشهایم را از پا در اوردم و دمپایی های رو فرشی ام را به پا کردم. مادر با صدای بلند پرسید
    - باجی ؟ باجی خانوم کی بود؟
    باجی در حال رفتن به اشپزخانه گفت
    - خانوم کوچیک امدند.
    از دور دیدم که فرهاد مثل فنر از جا پرید و مادر به دنبالش روان شد. خودم را اماده کردم که با یک دانه برادرم رو به رو شوم. با او که با به هم خوردن ماجرا مثل تلی از باروت اماده انفجار بود با او که مطابق مد ان زمان شلواری از ناحیه فاق تنگ و از ناحیه ساق گشاد به پا داشت و موهایش را از پشت بلند کرده بود و سبیل کلفتی پشت لبش داشت که مواقع عصبانیت ان را می جویید . برادری که در مجموع به چشمم زیبا و خوشتیپ می امد. او نمونه کامل و ایده ال برای هر دختری بود. مغرور متین جدی و شیک پوش.
    - سلام داداش !
    فرهاد به تقلید از باجی با دهان کجی در حالی که دست به کمر زده بود و سرش را با اطواری زنانه قر می داد گفت
    - به به ! سلام خانوم کوچیک ! هعمیشه به گردش بله دیگه اگه منم جای تو بودم بعد اون خرابکاری می زدم به چاک دیگه !
    در حالی که به شدت ترسیده بودم با ته مانده جسارتم بریده بریده گفتم
    - مگه ....چی شده؟ چکار کردم؟
    فرهاد که کم مانده بود دست رویم بلند کندگفت
    - چکار کردی؟ بگو چکار نکردی ! ابروی منو و اقا جون و خشایار و همه کس و کارت رو بردی.
    مادر پا در میانی کرده و برای دفاع از من گفت
    - چکار به اون داری ؟ این بچه لام تا کام حرف نزده.
    - دیگه باید چکار می کرده ؟دیگه باید چی می گفته مادر؟ غیر از این نشسته جلوی اونا مثل برج زهر مار و هیچی نگفته؟
    مادر رنجیده گفت
    - کی رسم بوده روز خواستگاری دخترها حرف بزنند؟
    من که از دفاعیه مادر شیر شده بودم پشت بند مادر گفتم
    - همینو بگو می دونم این اتیش ها از گور کی بلند میشه . صدبار به مادر گفتم هر کس و ناکسی رو اینجور مواقع دعوت نکن !
    فرهاد که بیش از حد روی مینا تعصب و حساسیت داشت به طرفم حمله ور شد که مادر و باجی مانعش شدند.
    - منظورت میناست ؟بدبخت تو که یک تار موی اون هم نمیشی.
    مادر با خشم گفت
    - خواهرتو به زنت می فروشی؟
    فرهاد که ناراحتی مادر را دید ارامتر گفت
    - اخه هرچی میشه میگه مینا. اخرش هم دق مینا اینو میکشه .انگار من خودم نمی دونم این جلب وقتی نخواد کاری بکنه چه روشی رو پیش می گیره. به خدا مادر مینای بدبخت فقط گفت فکر نکنم این وصلت سر بگیره . منم پرسیدم چرا ؟گفت مادر جون به دلش نچسبیده فقط همین.
    مادر گفت
    - به نظر تو باید چکار می کردیم مادر؟
    فرهاد در حال رفتن طرف مبل گفت
    - من چه می دونم شما زنها بهتر بلدید کارهارو به هم جوش بدین اینا کار شماست.چطور وقتی نیت کنید یک کاری رو انجام بدید اگه هر اتفاقی بیفته به منظورتون می رسید؟ معلومه که خواستگارها اونم اون خواستگارها دختر سر زبون دار و دهن گرم می خوان. چرا که نخوان؟ مگه چی کم دارن؟
    حرصم در امده بود همه برای صلاح خودشان می بریدند و می دوختند انگار من ادم نبودم. برادر و پدر و دامادمان چون یکی از شریانهای اصلی بازار را داخل خانواده می کشیدند از همه بیشتر هول می زدند باز همون دامادمان. ناخوداگاه از دهانم پرید و گفتم
    - باز همون خشایار اون بهتر از تو صلاح منو می خواد.من بناست شوهر کنم تو جوش میزنی؟
    فرهاد به طرفم چرخید وگفت
    - خدا از دلش خبر کنه. کی بدشمیاد یکی از غول ترین همکاران بازاری اش را باجناق خودش ببینه؟
    مادر که فورا فهمید خشایار به من چه گفته در ادامه حرف های فرهاد گفت
    - حالا کاری نداریم اونا کی بودنداما علت محافظه کاری خشایار خشایار معلومه برای این که بالاتر از خودش رو نمی تونه ببینه میگه یا میشه که چه بهتر یا هم که نمیشه بازم چه بهتر. حتی اونم فهمیده اگه پسره بیاد توی فامیل ما فوری جایش را پیش اقا جونت میگیره.
    با لحنی ملامت بار که از بغضی سبک میلرزید گفتم
    - شما دیگه چرا مادر؟ شما هم می خواین منو معامله کنین؟ مگه من چند کیلو سیم و زرم؟
    فرهاد که حالت اماده به گریه مرا دید با اطوار گفت
    - خوبه خوبه!اشکش دم مشکشه. تا میگی چی میزنه زیر گریه. نازش
    مادر جون ولش کن . همچین که خونه دراندش ببینهو سفرهای اون سر دنیا مارو از یادش میبره. بعد به دمش میگه دنبالم نیا بو میدی. مگه فیروزه نبود وقتی نامزدش کردن تا یه هفته چقدر ابغوره گرفت؟ حالا یکی جرات کنه پشت سرش حرف بزنه.
    نمی توانستم جوابش را بدهم لذا مستاصل و درمانده به اطاقم رفتم اما هنوز هم صدای فرهاد می امد.
    - من کاری ندارم مادر جون ولی ابروی مارو بردید. فردا پس فردا نمیشه توی بازار سر بلند کرد. این کارهایی که شما کردین کسی میکنه که دخترش بهتر از اینا خواستگار و طالب داشته باشه نه این که فردا پس فردا بگن به اینا ندادن به کی میدن؟ نه واقعا مادر از اینا بهتر به کی میدین؟
    درست صدای مادر را نشنیدم اما صدایش ارام ککنده و تسکین دهنده بود. اشکهایی که روی گونه ام چکیده بود با دستمال پاک کردم . لبه تخت نشستم و به بیرون خیره شدم به بهار که با همه سرسبزیش دلم را لرزاند.

    ---------- Post added at 07:40 PM ---------- Previous post was at 07:40 PM ----------

    شب که چادر سیاهش را بر زمین افکندو ارامش دل خسته و ره خسته مرا در برگرفت انگار سکون و سکوت شبانه امکان تکرار وقایع را برایم فراهم ساخت. وقایعی که باعث جار و جنجال و قال و مقال موضوع پیش امده از خاطرم رفته بود.من تنها هفده سال داشتم اما پر از شور و نشاط بودم دلم برای حوادث پیش بینی نشده و غیر معمول ضعف میرفت. دلم می خواست متفاوت باشم چیزی که همه حیرت کنند.دلم می خواست مستقل باشم و خودم تصمیم بگیرم و از این که باید می نشستم و دیگران درباره ی زندگی ام تصمیم می گرفتند اندوهگین میشدم. اما جو ان زمان ایجاب نمی کرد که دختری جوان درباره ی زندگیش اظهار نظر کند.حتی اگر می دانست چه چیز به صلاحش استباز هم باید سکوت می کرد. درست کاری که من ان شب و شبهای بعد می کردم.ساعتها از پشت در اتاقم به گفتگو و اظهار نظر پدر و مادرم گوش میدادم تا این که برقها خاموش می شد و خانه در تاریکی و سکوت فرو می رفتوفیروزه و فرهاد هر دو خوشبخت بودند اما من به ان شیوه و گردن نهادن به عقاید بزرگترهای فامیل راغب نبودم.من می خواستم خودم باشم خودم تصمیم بگیرم . نمی دانم شاید به نقل از مادرم شیطان بودم بازیگوش و سر به هوا بودم یکدنده و سر به هوا بودم اما معتقدم هر چه که بودم ادم بودم . عقل و فهم و شعور داشتم.حقم بود که در این تصمیم گیری مهم سهیم باشم.
    ان شب باز هم این افکار و خواسته ها را در خلوت مرور کردم و صدبار به خاطر سکوت و ترس خودم را ملامت کردم . فکر میکردم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.اخرش یک کتک مفصله سرمو که نمی برند.میگم اقا جون مادر جون منو به حال خودم بذارید اخه منم ادمممی خوام حرف بزنم می خوام خودم انتخاب کنم! انوقت اقاجون چی میگفت؟ میگفت اولا تا حالاش که به میل خودت گذاشتم از الف تا ی همه رو رد کردی دوما چه غلط ها ! انتخاب کنی؟ خودت انتخاب کنی که فردا با یه بچه بغلت برگردی پیش مامان جانت نه ! من همچین کلاهی انهم گشاد گشاد سر خودم نمی ذارم که تا خرخره فرو برم. همینه که هست یکی از اینارو برات انتخاب میکنم تو رو به خیر و مارو به سلامت.
    دختره چش سفید فکر کرده من اندازه خودش نمی فهمم .اگه من ای بابا رو که عمریه توی بازار کاسبه نشناسم و تورو پرس و جو نکرده به دستش بدم که بابا نیستم وظایف پدر رو که به جا نیاوردم.
    در سکوت ان شب به مردها غبطه خوردم و ارزو کردم که ای کاش یک مرد بودم اما خیلی زود به یاد اوردم که در خانواده ما حتی پسرها هم به صلاح دید پدر ازدواج می کنند مگر این که نافرمان و عاصی باشند مثل.....مثل...... به یاد کیانوش برادر خشایار افتادم مثل اون ! اون که همه کس و کارش ازش بریدن نه مادری نه پدر نه برادری ونه خواهری. من اگه جای او بودم تا به حال دق کرده بودم. از به یاد اوردن او و کارهایی که با من کرده بود موج داغی از شرم وهیجان به وجودم دوید. وسوسه این که بدانم او چگونه ادمی است و با یک دختر چگونه صحبت میکند لحظه ای رهایم نکرد و ان شماره که حافظه عالی ام از خاطر نمی برد....انگار یک حس خیلی خیلی اشنا بود چیزی که گویا سالهاست میشناسمش . خیلی سعی کردم تا فراموششش کنم اما نمی شد.
    با به یاد اوردن ان نگاه شیطان در چشمان مشکی روی چهره برنزه اش کنجکاو تر از قبل و دلمشغولش می شدم. این چه وسوسه ای بود که عاقبتش را نمی دانستم؟ چرا رغبت به کاری داشتم که پایانش مثل روز برایم روشن بود؟ اخر کدام عاقلی دانسته و اگاه دستش را داخل تنوری از اتش میکند؟اگر کسی حدس میزد که من به چه فکر میکنم قیامتی به پا میشد.
    به روی تخت دراز کشیدم اما با بستن چشمانم به روی تاریکی محض اتاق تصویر او مقابلم شکل می گرفت او با ان لباس قرمز مایل به زرشکی اش که برنزه بودنش را دو چندان کرده بود . انگار یک سوال ناخواسته در ذهنم داشت شکل میگرفت چرا افرادی مثل او از نظر بقیه مطرودند؟ تنها به این جهت که مطابق میلش رفتار میکند؟ اگر این طور باشد طرز فکر من و او خیلی به هم نزدیک استبا این تفاوت که او نیاستاد تا قربانی شود اما من همچنان منتظرم.
    خورشید که از پشت کوههای مشرق بیرون زد و فروغ و روشنایی اش رابه دنیا عرضه داشت من تصمیم خود را گرفته بدم تصمیمی که تنها از سر لجاجت بچگانه برخواسته بود

  12. این کاربر از Ramana بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #7
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل چهارم

    از خیلی وقت پیش منتظر فرصت بودم و ان روز وقتی که مادر هنگام خارج شدن از خانه داشت سفارشات لازم را به باجی خانوم می کرد احساس کردم ان فرصت برایم فراهم شده از این موقعیت قلبم به طپش افتاد.گوشهایم را تیزتر کردم تا بفهمم مادر تا کی بیرون از خانه خواهد بود.
    - باجی خانوم ناهار فروغ رو بده و به اقا بگو من رفتم خونه خواهرم کسالت داره ممکنه هم شب برنگردم.می دونی که چقدر راه دوره.
    پیرزن بیچاره برای کم شدن کارهایش با لحنی دلسوز گفت
    - خب فروغ خانوم رو هم ببرید زیارت خالش بعد از این مدت واجبه.
    از فرط حرص دندانهایم را به هم فشردم نزدیک بود منفجر شم که مادر به باجی گفت
    - ولش کن حالا ببیننش هی میخوان بپرسن خواستگاره چی شد منم حوصله ندارم حالا باز خودم می تونم جواب بدم ولی فروغ حوصله نداره.
    در دل مادر را تحسین کردم و اندیشیدم که هنوز به فکر من است فقط مانده بود باجی اورا هم باید دست به سر می کردم. اگر خانه میماند مدام در کارم سرک می کشید و ای تنها چیزی بود که من نمی خواستم. اقا جون هم کاری نداره غروب به خانه برمی گردهانوقت کلی وقت دارم که این مرتیکه رو ادب کنم. بهش میگم....بهش میگم.... نه بعدا بهش فکر میکنم اول باید باجی رو دست به سر کنم!
    با این تصمیم از جا برخاستم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم خود را در اینه دیدم رنگ به رو نداشتم اگر با این رنگ و رو نزد باجی میرفتم قطعا مچم باز میشد. چند دقیقه صبر کردم بعد با عزمی جزم از اتاق خارج شدم. باجی ناهارش را بار گذاشته بود و به بافتن چیزی مثل شال گردن مشغول بود و زیر لب چیزی را زمزمه میکرد که بالاخره نفهمیدم چی بود.خودم را روی مبل انداختم و با لحنی که مراقب بودم مثل همیشه شاد و شنگول باشد پرسیدم
    - چکار میکنی باجی خانوم؟
    باجی نگاهش را بر من دوخت و گفت
    - دارم شال گردن می بافم خانوم جان.
    - برای من می بافی؟
    باجی با سخاوت یک خدمتکار به اربابش گفت
    - برا شما؟چیز قابل داری نیست. چیز قابل داری نیست مادر گرسنه ای؟میوه ای چیزی بیارم؟
    - نه باجی خانوم چیزی نمی خوام.
    باجی نگاه مشکوکی به من انداخت پناه بر خدا انگار از مادرم مرا بهتر می شناخت ولی من زرنگتر از او بودم فورا از جا بلند شدم و در حال روشن کردن تلوزیون گفتم
    - باجی خانوم راستی از برادرت چه خبر؟
    اه از نهادش برخاست اهی که برای برادر نامهربان و زن برادر ستمکارش می کشید مثل همیشه تاثری را در چهره اش هویدا می ساخت. این خواهر تنها همان یک برادر را داشت. با این که برادرش فراموشش کرده بود ولی خواهر فراموشش نمی کرد و بچه هایش را چون جان شیرین دوست داشت.
    ای فروغ خانوم دیگه مهر خواهر برادر مرده نمی گه من مرده ام زنده ام چکار میکنم؟ تا حالا چند بار رفتم دم خونهاشون اما زنش به دروغ میگه نیستش باور کن که دلم برای خودش و دوتا بچه هاش پر میزنه.
    من از فرصت استفاده کردم و با عجله ای که میرفت رسوایم کند گفتم
    خب برو دیدنش.
    - کجا برم خانوم جان ؟
    - بالاخره خواهر و برادری بریدنی که نیست . من اگه جای تو بودم انقدر میرفتم تا زن برادرم را از رو ببرم.مگه نمی گی قبلا با هم خوب بودید؟
    - چرا والا این شالم دارم برای برادرم می بافم با خودم گفتم وقتی تموم شد میرم در خونه اشون و به زنش میگم دیگه صبرم تموم شده یل بذار ببینمش یا جلوی در خونه میشینم تا خودش بیاد.
    پرسیدم
    - کی تموم میشه؟
    - ایشالله همین یکی دو روزه.
    - چرا یکی دو روز دیگه؟ دیدن برادرت واجبه شاید فردا دیر باشه تو نباید او را به حال خودش بگذاری.
    - به عقیده شما چه میشه کرد؟ بالاخره قسمت من هم این بوده دیگه!
    - قسمت کدومه باجی خانوم ؟! همین امروز برو شال چیه کلاه چیه؟ برو بگو می خوام برادرم رو ببینم اگه تو زنشی منم خواهرشم.
    - به خدا فروغ خانوم من از خدا می خوام اما دیگه نمی تونم.اگه بدونم همین الان اه برم برادرم رو می تونم ببینم همین الان میرفتم معطل نمی کردم.
    من که انگار منتظر بودم محکم گفتم
    - پاشو همین حالا برو
    باجی گریه اش را قطع کرد و گفت
    - حالا؟
    - اره دیگه مگه نمی گی دلتنگی؟ می دونم توی اون دل مثل شیشه ات چه خبره.
    - ولی خانوم جان گفته ناهار شما رو.....
    میان حرفش گفتم
    - فکر منو نکن ناهارت که حاضره منم که بچه نیستم.
    - ولی اخه مادرتون......
    - اون با من! نمی گم تو رفتی و منو تنها گذاشتی.
    - پس اگه یه وقت تلفن زدند چی؟
    کلافه گفتم
    - می گم رفته حمام اونم میدونه که حمام تو چقدر طول میکشه.
    - الهی خیر ببینید خانوم کوچیک . بیخود نیست که من از همه بیشتر دوستتان دارم. قول میدم قبل از امدن خانوم و اقا خونه باشم. چش به هم بزنید امدم.
    - خیلی خب بجنب که الان یکی سر میرسه.
    باجی در حال سفت کردن گره روسری اش هیجان زده گفت
    - چشم چشم فروغ خانوم شما هم مراقب خودتون باشید. غذاتون اماده است یک وقت هم دیدید سر ناهار امدم.
    - عجله نکن من که کاری باهات ندارم.
    - الهی تصدقتان بشم خداحافظ.
    - به سلامت!
    - در که بسته شد نفس راحتی کشیدم مثل شکارچی که خشنود از شکار بازگشته باشد دستهایم را به مالیدم. شکمم غار و غور میکرد اما میلی به غذا نداشتم. یکباره بهخ خودم امدم که شوق و ذوقم برای چه است؟
    برای حرف زدن با یک ادم مزلف؟ سعی کردم ارام و خونسرد باشم انگاه دست به طرف تلفن بردم و حافظه ام را به کار انداختم شماره اش انقدر روند بود که یکبار خواندنش برای به خاطر سپردن کافی بود.مدتی پشت خط ماندم و به بوق ازاد تلفن گوش سپردم . درست وقتی نا امید شده بودم ارتباط برقرار شد. نمی دانم صدای خودش بود یا نه اخر اولین بار بود که صدایش را می شندیدم . کمی گرفته و مغموم به نظر می امد یا شاید اثر خواب زیاده از حد بود.
    - بله؟بفرمایید!
    آه امان از این لرزش دست ! زبانم هم که بند امده بود . گویی از یاد برده بودم که اصلا برای چی تلفن کرده ام .تنها یک جمله در درونم بیداد می کرد و ان هم این که مسلط باش !به خودت مسلط باش ! در یک دستم گوشی و و دست دیگرم درست روی قلبم که می ترسیدم با صدای بلندش رسوا شوم.
    - الو ....بفرمایید !
    انتظار داشتم با وجود سکوت من ارتباط را قطع کند اما انگار او هم شیطنتش گل کرده بود .
    - نمی خوای حرف بزنی ؟! پس برای چی تلفن زدی؟
    به خود گفتم همینو بگو ! نفسم به سختی بالا می امد و این نکته از نظر او دور نماند.
    - ترسیدی ؟ ازت واقعا بعیده ! فکر می کردم شجاع تر از این ها باشی.
    یعنی چی؟ یعنی مرا شناخته ؟ممکن نیست. عقلم می گفت قطع کن اما دلم! امان از دست دلم که هر چه میکشم از او می کشم.
    - من که شناختمت می دونم کی هستی اما لطفش در اینه که خودتو معرفی کنی.
    من باز هم سکوت کردم با خود اندیشیدم عجب موجود زرنگی !
    داره یکدستی میزنه .
    - بسیار خب مجبورم مچت را باز کنم دختر خانوم ! اگر چه سعی کردی رل ادمهای زرنگ و فنا ناپذیر رو بازی کنی اما باید بگم خیلی ناشیانه بود فروغ خانوم !
    نمی توانم حالتم را تشریح کنم اصلا نمی دانم با چه قدرتی توانستم گوشی را به روی تلفن بذارم . همین قدر بگویم حس اظطراب به زانویم دویده بود و گویی از زانو به پایین فلج بودم . اندیشیدم چطور ممکن است ؟از روزی که کاغذش به دستم رسیده نزدیک بیست روز میگذره . تازه من که حتی یک کلام هم حرف نزدم مطمئن هستم با توجه به سوابق درخشانشمن اولین کسی نیستم که شماره تلفن خانه اش را دریافت کرده ام ! پس چطور ؟
    هزار بار خودم را سرزنش کردم که الهی بمیری دختر ! این چه کاری بود کردی؟ ابروی خودت را بردی حالا به جهنم ابروی خواهرتو بردی . ابروی همه رو بردی . تو که می دونستی این مرد نجیب نیست حالا از فردا راه میوفته و به همه میگه فلانی که وقتی راه میرفت به همه فخر می فروخت به من تلفن زده منم زدم تو ذوقش !یکی وسط سرم زدم و بلند تر گفتم
    - نوش جانت حقت بود ! حالا راحت شدی ؟! اسوده شدی ؟ هزار هزارون پسر حاضرن تا لب تر کنی تا برات زندگی که نه بهشت مهیا کنند . همون ! خلایق هر چه لایق لیاقت همون مردک بی سرو پاست . ندیدی با لحنی پر از دبدبه کبکبه بهت چی گفت ؟
    انقدر با خودم حرف زدم یک لحظه متوجه شدم که باجی چون گلی شکفته و شاد به طرف ساختمان می اید و انگاه به یاد اوردم که ظهر شده و حتی من یک لقمه نان هم نخورده ام . دیگر برای انجام هر کاری دیر بود باید منتظر می ماندم تا باجی بعد از دیدن قابلمه دست نخورده بیاید و سوال پیچم کند خودم را به خواب زدم چند لحظه بعد ضرباتی به در خورد . از پشت در صدای غر غرش را شنیدم
    - یک ساعت از خونه بیرون رفتم ها ! خانم کوچیک خوابین ؟
    ارام در اتاقم باز شد و من زیر چشمی او را دیدم که به طرفم می امد و تلاش می کرد بی سر و صدا باشد . چقدر این پیرزن مهربان بود ارام چادر نمازش را به روی من کشید . نمی دانم بوی گلاب چادر نماز بود یا اندیشیدن بسیار که چشمانم سنگین شد و بی انکه بخواهم به خواب رفتم.

    وقتی دیده گشودم غروب بود . صدای مادر می امد که گویا با کسی حرف می زد همه بدنم بیحال و ناتوان بود که البته پس از ان گرسنگی بی سابقه طبیعی بود . به سختی از جا برخاستم در حال مرتب کردن تختم بودم که باجی در زد و وارد اتاق شد .
    - سلام باجی خانوم کی امدی ؟
    - سلام خانوم کوچیک ساعت خواب ! اینطوریه؟ به من می گید غذا می خورید دست به غذا نمی زنید.
    می دانستم بیشتر از همه نگران ان است که مادر متوجه نشود که خانه نبوده . لذا به ارامی گفتم
    - خب میل نداشتم باجی خانوم .
    با چشمان ریزش مشکوک نگاهم کرد و پرسید
    - برای چی ؟ شما که صبحانه هم که نخورید ؟ حالا من جواب خانم رو چی بدم ؟ بگم یک ساعت خبرم رفتم بیرون این جوری شد؟
    با لبخند گفتم
    - نه نگو قراره که مادر ندونه نگو مال ناهاره بگو شام هم درست کردم . تو بگو منم نمی گم که رفته بودی خونه داداشت .
    باجی با اخمی بی سابقه گفت
    - برا من شرط میذاری ؟
    خندیدم و دست بر بازویش گذاشتم و گفتم
    - نه نه به خدا فقط می خوام مادرم ناراحت نشه .حالا فکر میکنه کسالت دارم.
    بعد برای عوض کردن موضوع صحبتمان فورا در ادامه گفتم
    - خب تعریف کن ببینم چی شد؟
    اخمهای باجی باز شد و با یاداوری انچه حادث شده بود با شادی گفت
    - الهی خیر از عمرت ببینی مادر سبب خیر شدی.
    بعد ارامتر ادامه داد
    رفتم اما مطابق معمول زن برادرم گفت که برادرم نیست منم گفتم باشه جلوی در منتظرش می مانم. خلاصه ربع ساعتی جلوی در ماندم تا اینکه برادرم جلوی در امد و با دیدن من اشکش سرازیر شد و منو سخت در اغوش گرفت . در همین حین زن برادرم امد و مارا به رگبار فحش و ناسزا بست منم همان طور که شما گفته بودید بهش گفتم
    شوهر توئه برادر منه. منم حق دارم هر چند وقت یکبار ببینمش . خلاصه با پادرمیانی برادر زاده هایم غائله ختم شد .
    در دل به نقشه خودم خندیدم من اورا فرستاده بودم تا نقشه خودم عملی شود ولی نقشه او عملی شده بود .
    - حالا بیاید بریم تا عصرانه بهتون بدم ناهار و صبحونه که نخوردید لااقل دو لقمه عصرانه بخورید. فقط زود بیاید تا خانم نفهمه من تا دیدم تا سرش به تلفن گرمه امدم .
    - راستی مگه مادرم بنا نبود شب پیش خاله بماند؟
    باجی با بیخبری شانه بالا انداخت و گفت
    - من نمیدانم خانم یک ساعتی میشه که امدند.
    از اتاق خارج شدم مادر با لحنی ه فقط برای غریبه ها به کار می برد با تلفن مشغول حرف زدن بود.
    - قربان شما محبت کردید خانوم جون بزرگواری فرمودید خواهش میکنم . کوچیک شماست چشم من با اقا صحبت میکنم و بعد خدمتتون تلفن میکنم . نه شما زحمت نکشید من.....هر طور راحتید اینجا مطعلق به خودتونه خواهش میکنم شما سرور مایید . لطف فرمودید خداحافظ.
    وقتی که مادر گوشی را سر جایش گذاشت صورتش گل انداخته بود و شادی در صورتش موج میزد.در حال رفتن به اشپزخانه گفتم
    - سلام مادر !
    مادر که در افکار ش غرق شده بود با دیدن من انگار چیز خوشایندی به ذهنش رسیده باشد گفت
    - سلام مادر ساعت خواب.
    برای نشان دادن احترام به اجبار پرسیدم
    - خاله چطور بود؟
    - خوب بود مادر سلام رسوند. منم دیدم دوتا دختراش پیشش هستن امدم.
    من با دیدن باجی چشمکی زدم و سر میز اشپزخانه نشستم . مادر دنبالم امد و اولین ضربه را به پیکر ارزوهایم فرود اورد.
    - می دونی کی بود باجی ؟
    - من از کجا بدونم خانوم جون ؟
    - همون خواستگارها بودند چشمشون بدجوری فروغ رو گرفته که بعد از گذشت سه هفته هنوز بهش فکر میکنند. به منوچهر خان گفتم که باید واسه خواستگارا سفت گرفت . حالا باید بیاد به من افرین بگه . از اولش باید جای پای دخترو سفت کرد. اونا حتی پذیرفتند که برای پسرشون خونه جدا بخرن.
    باجی که از شادی در پوست خودش نمی گنجید گفت
    - راست میگین خانوم؟ الهی من فدای فروغ خانوم بشم . می دمنستم اول و اخر بر میگردن.
    بعد شروع کرد قری به کمرش دادو خم شد مرا که ماتم برده بود بوسید . لقمه در گلویم گیر کرده بود و قادر نبودم ان را فرو دهم با خود گفتم عجب مردمانی !بعد از ان همه اخم و تخم برگشتند که چی؟ منو برا پسرشون بگیرن؟میگن هر چی قیافه بگیری احترامت بیشتره !مادر راست میگفت. از جا برخاستم تا اشپزخانه را ترک کنم باجی گفت
    - کجا خانوم کوچیک ؟
    - میل ندارم.
    - اخه شما که چیزی نخوردی .
    مادر دستم را گرفت و پرسید
    - چیه مادر چرا نخوردی ؟
    - میل ندارم مادر.
    - چرا میل نداری ؟ تو الان نباید تو پوست خودت باشی.
    عصبی گفتم
    - برای چی مادر ؟ برای شوهر کردن ؟ شما هم چه حرف ها میزنید ها!
    دستم را از دست مادر بیرون کشیدم و به اتاقم رفتم روی تخت نشستم و زانوی غم بغل گرفتم. درست مثل کسی که عزیزی را از دست داده باشد ودر ماتم به سر میبردم در سکوت و تاریکی اتاق صدای مادر را میشنیدم.
    - دخترا همه اولش ناز میکنند.
    سرم را به حالت درک نشدن تکان دادم به راستی خودم هم نمی دانستم در پی چه ام ! فقط حس میکردم نباید و نمی توانم ازدواج کنم. به بیرون نگریستم و اندیشیدم چه بهار تلخی ! از اولشبد اوردم.
    ناخوداگاه بغضی بیگانه گلویم را فشرد . نمی دانم دیگر گریه ام چه بود؟هوا هر لحظه تارک تر میشد در این هنگام در اتاقم باز شد و برق روشن شد مادر بود با لبخند به چهره ی خیس از اشکم خیره شد و در حال جلو امدن گفت
    - اا چیه؟ گریه برا چی؟برا شوهر کردن به پسری که دخترا منتظرن لب تر کنه ؟بلندشو خجالت بکش. اگه اقا جونت بیاد و تو رو اینطوری ببینه عصبانی میشه.
    با بغض گفتم
    - گریه هم حق ندارم بکنم؟
    مادر کنارم نشست و گفت
    - نه حق نداری کسی که قراره عروس بشه نباید گریه کنه اونم عروس اون خانواده.
    خشمگین گفتم
    - من نمی خوام عروس بشم شما می خواید به زور عروسم کنید. اصلا مگه شما نگفتید این خانواده به درد من نمی خوره ؟ مگه نمی گفتید از خود راضی هستند؟
    مادر با مهربانی گفت
    - اینو اون موقع گفتم اما حالا فرق میکنه اونا شرایط مارو در بست قبول کردن و گفتن هر چی ما بگیم.
    اما گوش من بدهکار نبود. من در عالم خودم به سر میبردم و مادر همچنان با شادی و هیجان برای خودش حرف میزد.
    - اگه داداشت و خشایار و اقا جانت بفهمند از خوشحالی پس می افتند. دیدی بهت گفتم اگه خودتو بسپاری به دست من خوشبخت میشی !مادر که بد دخترشو نمی خواد توی خانواده ما همه همینطوری شوهر میکنند. دختراشونو نگه میدارن تا به یه ادم استخوان دار بدن . فروغ لیاقت تو همینه.چون من میگم و دیگه هم نمی ذارم جواب رد بدی .
    جمله اخر مادر تکلیف من بود تسلیم و اطاعت. به تصویر خودم در اینه نگاه کردم و اندیشیدم که خوشبخت نخواهم شد و از این اندیشه مو بر اندامم راست شد. حس میکردم همه می خواهند به زور مرا به پول بفروشند حتی مادری که تا دقایقی قبل هیچچیز به اندازه اش برایم مهم نبود. کار من حتی در نظر او خیلی هم طبیعی می نمود چرا که به قول خودشدخترانش به او وابسته بودند ولی من به تنها چیزی که فکر نمی کردم جدایی از خانواده بود

    ---------- Post added at 04:35 PM ---------- Previous post was at 04:32 PM ----------

    فصل پنجم
    انقدر اتفاقات سریع و با عجله رخ داد ه حتی باورش برای من هم غیر ممکن بود.پاسخ پدر که معلوم بود پس خوانواده خواستگار برای اشنایی بیشتر و جلو افتادن کارها قرار بله برون گذاشتند.پدر و برادرم بیش از بقیه خوشحال بودند و دیگر از عداوت فرهاد خبری نبود و برعکس بیشتر از گذشته به من لطف می کرد .ان شب پدرم به مناسبت ضیافت شام که تا ریز و درشت انها را نیز دعوت کرده بود یکسره سر پا بود و دستور میداد و من برای نخستین بار بود که دیدم فرهاد فقط در برابر دستورات پدر چشم می گوید.همه از بروز ناراحتی جلوگیری می کردند البته به من هم لطف داشتند و نمی گذاشتند از جایم تکان بخورم من هم که گویی عصا قورت داده بودم صاف سر جایم نشسته و کارهایی را که به سرعت انجام می گرفت و با انجامشان لحظه به لحظه سرنوشتم متحول میشد از نظر می گذراندم . نمی توانستم بپذیرم که دیگران با پاسخ مثبت اینده ام را تعیین می کنند اما چاره ای جز قبول واقعیت تلخ نداشتم.
    در ان مهمانی همه حضور داشتند .عمه سارا عمه طوبی عمو مسعود عمو جوادو همین طور خاله های نظر تنگم سهیلا و فخری به همراه دایی های بی ریا و مهربانم مجید و حمید . عجیب بود که این همه سکوت و و اندوه مرا به حساب حجب و حیا می گذاشتند و به راستی هیچ چیز بدتر از این نیست که کسی حرف دلت را نفهمد . اخر من چگونه می توانستم مردی را به همسری بپذیرم که حتی یکبار در عمرم او را نديده بودم و صرفا براي وضع مالي خوبش بايد پاسخ مثبت مي دادم؟ مردي كه بيشتر از عروس مورد توجه پدرزن و برادر زن اينده بود. واقعا خرسندي ژدر و برادرم حد و حصوري نداشت انقدر كه نمي توانستند از بروزش خوداري كنند. اين حس انقدر ملموس و قابل درك بود كه حتي خاله هايمنيز به زبان امدند.
    - منوچهر خان ايشالله مبارك باشه انگار خيلي خوشحاليد.
    البته كه پدرم خودش را از تا نينداخت و با تفاخر پاسخ داد
    - چرا نباشم خاله خانم اونم با وجود اين مرغ تخمطلا.
    مقصودش من بودم .خاله فخري لبانش را به علامت دلگير شدن جمع كرد و زير لب غريد
    - واه واه خدا به دور . مردم دختر شوهر ميدن دلشون از فراق خونه اينا با دمشون گردو مي شكنند.
    در عوض عمه ها مثل پدرم خوشحال بودند و راه وبيراه مرا مي بوسيدند. به خصوص عمه سارا كه من محبوبش بودم.هوا كه تاريك شد مهمانها از راه رسيدند با يك دنيا گل و نقل و شيريني.به جرات مي توانم بگويم هيچكس دست خالي نبود. من همه اينها را از پشت پرده اتاق تاريكم ديدم در حالي كه فيروزه هم كنارم بود و به عوض من به خود مي باليد ! او در حال تكان دادن پسرش گفت
    - ماشالله ! چقدر گل و شيرني اوردند معلوم نيست عروسي چيكار مي كنند.
    ارمان در اغوش فيروزه بيقراري ميكرد و صداي گريه او مثل پتكي بر سرم فرود امد كلافه گفتم
    - ولشكن فيروزه شايد خوابش نمي ياد.
    فيروزه كه مي خواست در لحظه به لحظه مجلس حضور داشته باشد گفت
    - چي چي رو ولش كن ؟اگه بيدار باشه نمي ذاره امشب راحت باشم.صدبار به خشايار گفتم بچه ها رو بذاريم خونه مادرت ولي قبول نكرد.اتاق تاريكه زود خوابش مي بره.تو برو منم مي يام.
    با وحشت گفتم
    - چي ؟من برم؟تنها؟
    - چي ميشه ؟مگه بناست مجازاتت كنند؟ اصل تويي ديگه .
    - نه ترو خدا منو تنها نذار.
    فيروزه با شيطنت گفت
    - توام خوب بلدي بازار گرمي كني ها؟
    در همين حين در اتاق باز شد و هيكل مينا زن فرهاد پديدار گشت. خواست كليد برق را بزند كه فيروزه به ارامي گفت
    - نه روشن نكن مينا جون.
    مينا در حالي كه چشمش به تاريكي عادت نكرده بود كورمال كورمال جلو امد و پرسيد
    - توي اين تاريكي چيكار مي كنيد ؟ مادر جون گفت بيام دنبالتون مثل اينكه حاج خانم سراغتونو گرفته.
    فيروزه به مينا كه در لباس شيكش دو چندان زيبا به نظر مي رسيد گفت
    - تو فروغ رو ببر منم بعدا مي يام.
    مينا با شيطنت پرسيد
    - خب عروس خانم اقا داماد رو ديدي نظرت چيه ؟
    من عصبي گفتم
    - اولا كي نظر منو پرسيد و اصلا نظر من چه اهميتي داره؟ دوما انقدر ادم تو اين خونه وارد شد كه من اخرش نفهميدم طرف كدومه.
    - خب حالا با من بيا تا اونو ببيني.
    به طرف فيروزه برگشتم تشر زد
    - برو ديگه چرا معطلي ؟
    نفس عميقي كشيدم و به دنبال مينا به راه افتادم.در حالي كه دلم مثل دريايي دستخوش طوفان بود.خانواده انها يك طرف پذيرايي را پر كرده بودند كه با ورود من همگي از جا برخاستند و سلامم را پاسخ گفتند و شنيدم كه پدر ساسان (خواستگارم)به اقا جان گفت
    - معلومه كه خانم بنده دست روي گوهر وجيهه اي گذاشتند.
    من ارام كنار مادرم و مينا نشستم و سر به زير افكندم. مينا ارام زمزمه كرد
    - اگه كمي سرت رو به چپ بگردوني خواستگارت رو مي بيني.
    ولي من جرات نداشتم چون نگاهها همه به من خيره بود و از اين گذشته چندان برايم مهم نبود.ساعتي با گفتگوهاي خودماني گذشت تا اين كه نوبت به ما رسيد . پدر ساسان كه او را به اسم حاج كريم مي شناختند مرد شكم گنده اي بود كه به عقيده من يك مبل جوابش را نمي داد و وقتي مي خنديد ساختمان تكان مي خورد. هر چه او هيكل درشت بود همسرش جمع و جور و ظريف مي نمود و البته دختر ها هم به پدرشان رفته بودندو برعكس پسرها به مادرشان مي ماندند. به هر حال وقتي رشته گفتگو به ما رسيد من با عذرخواهي سالن را به قصد بيرون ترك كردم اما صداي انها را به وضوح مي شنيدم.پدر در يك طرف حاجي و فرهاد در طرف ديگرش قرار داشتند و از پذيرايي و تملق كوتاهي نمي كردند ومن براي لحظه اي انديشيدم كه اگر اين مردك شكم گنده براي خودش صاحب اسم و رسمي نبود ايا اين چنين مورد توجه پدر و فرهاد قرار مي گرفت ؟واقعا پول چه كارهايي كه مي كنند !
    دقايقي بعد فيروزه به جمع انها پيوست و من تك وتنها در اشپزخانه روي صندلي نشستم و به گفتگوي انها گوش سپردم به راستي انها هيچ مخالفتي با شرايط پدر و مادرم نكردند و هر چه والدينم خواستند پذيرفتند.مهريه سنگين ملك وطلا سالن مجلل عروسي خريد سنگين ! براي لحظه اي گذرا چهره ي خاله فخري را ديدم كه لبانش تا چانه اويزان شده بود . هيچ كس نمي توانست باور كند كه انها با ان همه دبدبه و كبكبه مرا بپسندند.هر چند كه من زيبا بودم ولي اين فقط عقيده خانواده خودم نبود.
    به نظر من همه چيز عالي بود البته غير از خواست من ! انها بريدند و دوختند و شيريني خوردند و اواي تبريكشان از هر سو برخاست . دوباره بغض گلوي مرا فشرد انديشيدم چه دنياي بي رحمي ! من هنوز به اصطلاح همسر اينده ام را هم نديده ام .وقتي باجي براي دقايقي از پذيرايي فارغ شد و به اشپزخانه امد با ديدن من كه اشك در چشمانم حلقه بسته بود گفت
    - اي واي ! خانوم كوچيك داريد گريه مي كنيد ؟ نه ترو خدا شگون نداره . الهي خوشبخت بشي داماد پسر معقول و برازنده ايست به پاي هم پير بشين .خانواده اصيل و محترمي هستند فقط يه قولي به من بدين !
    من با چشماني اشكبار او را نگريستم باجي اشك از گونه ام زدود وادامه داد
    - خانم كوچيك من طاقت دوري شما رو ندارم منم با خودتون ببريد . مي خوام خدمتتون رو بكنم .
    اي بابا اين پيرزن هم چه حوصله اي دارد . من مي گويم شوهر نمي كنم ان وقت او چه مي گويد !
    - خانم كوچيك الهي تصدقتان بشم خانوم رو راضي كنيد منو با شما بفرسته . شما براي من غير از بقيه ايد .تو رو به خدا خانم رو راضي كنيد.
    با صدايي به بغض نشسته گفتم
    - چي ميگي باجي ؟ كو تا من برم ؟
    - همين الان حاجي پدرشوهرتون ميگفت تا اخر بهار عروسمون رو مي بريم .
    من با حيرت پرسيدم
    - تا اخر بهار ؟ چه خبره ؟
    وبعد با خود گفتم اقا جون هم انگار عجله داره ! فقط دو ماه و چند روز وقت داريم ؟خدايا به خير كن . براي اطمينان بيشتر دوباره پرسيدم
    - تو مطمئني باجي ؟
    - اره خودم شنيدم قرار نامزدي رو براي هفته بعد گذاشتند و قرار عروسي رو براي دو ماه و نيم ديگه ننه بهتر كه عجله دارن واسه تو فرصت زياده ولي نه اينجوري جلوي خودشون نبايد گفت ولي پسره شاخ شمشاده .
    در همين حين مادر با عجله وارد اشپزخانه شدو به باجي گفت
    - باجي جان ديگه بايد كمكم شامو بكشيم .طبقه بالا همه چيز رو به راهه؟
    باجي كه براي نخستين بار پس از سالها خودماني خطاب شده بود با شادي گفت
    - بله خانم جون خيالتون راحت باشه سفره اي چيديم كه انگشت به دهان بمانند فقط براي بالا بردن غذاها كمك بيارين.
    فيروزه و مينا در حال گفتگو وارد اشپزخانه شدند و مادر به باجي گفت
    - بيا باجي اينم كمك .
    فيروزه معترض گفت
    - اه مادر ؟ من ببرم لباسم خراب ميشه.
    - اينقدر اعتراضنكن مراسم مال خواهرته ! يك روز اونم براي تو جبران مي كنه .
    فيروزه به طرف من برگشت و لبخند و چشمكي زد مينا گفت
    - فروغ جون مباركه به پاي هم پير شين. بعض خودتون نباشه خانواده خوبي اند.
    مادر باصدايي ارام گفت
    - ما خوبيم كه اونا خوبند مينا جون !
    مادر با اين حرف مي خواست به مينا حالي كند كه ما چيزي از انها كم نداريم و البته مينا به سرعت مقصودش را فهميد.به هر حال ان شب با شام مفصلي از انها پذيرايي شد هر چند كه به خاطر صحبت هاي بزرگترها شام ديرتر از هر شب صرف شد. هنگام خداحافظي مادر ساسان جعبه اي از كيفش بيروت اورددرش را باز كرد و زنجير زخيم ورخ زيبايي را از درونش بيرون اورد و مقابل چشمان كنجكاو بقيه به گردنم انداخت و گفت
    - مباركت باشه اين هديه كوچيك از طرف پدر ساسانه به عروس جديدش.
    اين كار خانم كمالي پدر و مادر را در احترام گذاشتن و تملق مصرتر كرد به طوري كه از هيچ تعريف و تشكري كوتاهي نكردند.پس از رفتن انها پدر رخ و زنجير را كه براستي سنگين بود به دست گرفت و تلاش كرد حدود قيمتش را به بقيه بگويد وقتي قيمتش را عنوان كرد چشم خيلي ها از حيرت گشاد شده بود و پدر براي طبيعي جلوه دادن موضوع گفت
    - خب بله اين زنجير و رخ اگر چه خيلي سنگينه اما براي حاجي چيزي نيست.
    من مي دانستم حتي خود پدر هم نمي توانست باور كند كه انها به عنوان پيشكش هديه اي به اين سنگيني تقديمم كردند.
    *************************

    ارج و قرب من وقتي افزونتر شد كه خانواده ساسان پيشنهاد دادند نامزدي را در يكي از مجلل ترين هتل هاي تهران برگزار كنند.خيلي از دختران وزنان جوان فاميل حسرتم را مي خوردند ولي من در عالم ديگري بودم . شب نامزدي چشمم به جمال ساسان روشن شد وقتي كه حلقه به دستم كرد و به رويم لبخند زد حس كردم مي توانم دوستش بدارم.او ارام به گونه اي كه فقط خودمان بشنويم ميان هياهو و سرو صداي ديگران گفت
    - مبارك باشه !
    هنوزم كه هنوز است نفهميدم كه چرا ان شب به من تبريك گفت ؟ بايد به خودش تبريك مي گفت .خيلي هم به مادرش ارادت داشت مي بايست براي اب خوردن هم از او اجازه مي گرفت و بي اراده او مژه هم نمي زد. در مجموع پسر دست به گوشي بود.
    پسري با قد ي در حدود 170 چشم و ابرو مشكي خوش پوش وظريف گو و لباني با ظرافت لبان مادرش كه هر از گاهي با لبخندي نمكين زينت مي يافت وبه نظر من كه عاشق بچه كه حتي يك لحظه هم خواهرزاده دو ساله اش را از اغوش خود بر زمين نمي گذاشت .شايد هم از خواهر قبل از خودش حساب مي برد .انها انصافا مراسم با شكوهي گرفتند مراسمس كه سر به هر سو مي گرداندي گل بود و شيريني و هدايايي كه در نوع خود بي نظير بودند . دو سرويس طلا پارچه هاي نفيس و كيف و كفش و خلاصه همه چيز.
    بعد نوبت به بريدن كيك رسيد كيكي كه به جهت بلندي بيش از حد بايد روي چها پايه مي رفتيم .من و ساسان هر دو در سكوت با هم كارد را به دست گرفتيم و روي كيك قرار داديم و من حس كردم كه او مخصوصا با دستش دست مرا مي فشارد و از درك اين موضوع خون گرمي به رگهايم مي دويد. او زمزمه كرد
    - حالا ما براي هم نامزد شديم
    بله ما براي هم نامزد شديم در حالي كه قبولش براي من سخت بود .من همسر مردي مي شدم كه تا ساعتي قبل او را حتي به درستي نديده بودم . وقتي موزيك از بلندگو پخش شد همه به رقص و پايكوبي پرداختند و ساسان دستش را براي بلند كردن من پيش اورد .حتما مقصودش اين نبود كه با او برقصم ؟ اما مقصودش همين بود.همه به افتخار ما كف زدندو من نمي دانم چطور شد كه يك دستم را به دستش دادم واز جا برخاستم .ديگران هم به دو به دو از جا برخاستند ومن و او در مركز قرار گرفتيم. در ان سر و صدا و هياهو انگار من فقط يك چيز را مي ديدم و ان چشمان مخمور و مشكي مردي بود كه مي رفت سكاندار قلبم شود . او در حالي كه دستان مرا در دست مي فشرد و خيلي مسلط در مانورها حركتم ميداد گفت
    - چرا اينقدر ساكتي ؟
    گفتم
    - اعتراضي داريد؟
    - معلومه كه دارم همسرمن بايد دائم حرف بزند .هميشه بايد صدايش در گوشم باشد.
    چه بايد مي گفتم ؟ به اين مرد شيطان چه بايد مي گفتم ؟او دوباره گفت
    - ايا ناراحتيد ؟ مقصودم اينه كه من كوتاهي كردم ؟
    - اه خداي من نه !
    انقدر اين جمله را سريع گفتم كه حتي خودم هم خجالت كشيدم .او با لبخند پرسيد
    - پس چي ؟ از اول مجلس تا به حال حتي يك كلام هم نگفته اي ؟
    من با شرمساري از فشارهاي ممتدي كه او به دستم وارد مي ساخت گفتم
    - چه بايد بگويم؟
    - بگو دوست داري عروسي ات را چگونه بگيرم ؟در باغ هتل يا تالار؟
    سر به زير افكندم و گفتم
    - چندان فرقي نمي كنه .
    او خنده ي بي صدايي كرد و گفت
    - اينو جدي گفتي ؟ با اين حرف منو شيفته تر كردي ايا....
    ايا مي توني دوستم داشته باشي ؟
    خداي من چه سوال احمقانه اي ! تا بنا گوش سرخ شدم و دستم را از دستش بيرون كشيدم و سپس با عذر خواهي رفتم سرجايم نشستم انگار خواهرانش از خدا خواسته بودند .چون تا من سرجايم نشستم برادرشان را دوره كردند و مادرش هم چند رديف قربان صدقه نثارش مي كرد. واقعا راست گفته اند كه مردها زودتر از زنان به شرايطشان خو مي گيرند و اين در مورد نامزد من هم صدق مي كرد. سوال او به قدري مرا شوكه كرده بود كه اثارش در چهره ام نمودار بود وسبب شد فيروزه با پرسشي خصوصي غافلگيرم كند
    - چيه ؟چي به هم مي گفتيد؟
    دستپاچه گفتم
    - واي چي ميگي فيروزه؟چي بنا بود به هم بگيم؟
    - گل مي گفتيد و گل مي شنيديد.
    با تمسخر گفتم
    - اره جاي تو خالي !
    فيروزه با شيطنت گفت
    - بهترين دورانتون همين دورانه قدرش رئ بدونيد .حالا چرا انقدر اخم كردي ؟
    كلافه گفتم
    - چكار بايد بكنم ؟
    - بگو بخند از امشب لذت ببر .اما خودمونيم شوهرت خيلي جذابه به هم مي ائيد.
    خجالت بكش فيروزه تو هم وقت گير اوردي؟!
    - اوهو از حالا انقدر لي لي به لالاش نذار.
    سكوتم بهتر بود چرا كه مقصودم را نمي فهميد.رفتار و حركات ساسان هم كلافه ام كرده بود انگار سالهاي سال است كه مرا مي شناسد .اگر قرار بود ارزويي بكنم بي درنگ تمام شدن ان مراسم را از خدا طلب مي كردم.
    اولين شب پس از نامزدي ام در اتاق كوچك خود تنها نشسته و به درخشش حلقه اي كه نا خواسته به دستم رفته بود مي نگريستم . گويي مه چيز خواب و خيال بوداز بيرون جايي كه همه دور هم جمع بودند صداي خنده و شادي . گفتگو به گوش مي رسيد حتي مادر هم كه تا ان روز سابقه نداشت با صداي بلند بخندد با صداي بلند مي خنديد فرهاد و پدر هم با هم شوخي مي كردند و من شنيدم كه پدر مي گفت
    - اين دختر چشه؟ چرا قايم مي شه؟
    و مادر پاسخ داد
    - ولش كن اقا دخترا همه همين طوريند.
    صداي فرهاد با ذوق وشوقي به ياد ماندني مي امد
    - اقا جون اگه با هم فاميل شديم ازش بخواييد كه با ما توي سرمايه و كار شريك بشه.ساسان جوان جوهردار و باعرضه ايست.
    پدر غريد
    - حالا صبر كن داماد من با منه.
    مادر گفت
    - به ان شرط كه بتونيد از بند باباش رهاش كنيد
    فرهاد شادمان گفت
    - اون با من پسره مثل موم نرمه .فكر كنم فروغ بدجوري قاپشو دزديده.
    مادر با لحني سرزنش بار گفت
    - تو كه مي گفتي فروغ بي عرضه است.
    پدر به پشتيباني از من گفت
    - كي ؟ فروغ ؟اگه يك بچه با كفايت داشته باشم فروغه.الحق كه به خودم رفته.
    خدايا معجزه پول راببين !هنوز هيچي نشده مرا با ساسان مشترك المنافع مي دانستند .با اين انديشه لبخند تلخي به لب اوردم و شام نخورده روي تخت دراز كشيدم و خوابيدم.


    *********************************

    غروب سومين روز پس از نامزدي ام وقتي كه به خانه برگشتم مادر با تلفن مشغول گفتگو بود و من دريافتم كه مخاطبش پدر است . در اتاقم به عوض كردن لباس مشغول شدم كه مادر وارد اتاقم شد و پس از احوالپرسي با چهره اي اندوهگين گفت
    - فروغ جون خاله ساسان فوت كرده.
    از تعجب دهانم باز ماندو به سختي پرسيدم
    - چي ؟ خاله ساسان ؟ همون كه روز نامزدي از شادي زمين نمي شست؟ اون كه صحيح و سالم بود.
    مادر متاثر گفت
    - شب خوابيده و صبح ديگه بلند نشده.
    - شما از كجا خبر داريد
    - الان اقا جانت گفت امروز به ديدن حاجي رفته ولي مغازه را بسته ديده . پس از كمي پرس و جو متوجه شده كه خواهر خانومش فوت كرده.
    من لبه تخت نشستم و با نا اوري به مادر خيره شدم البته فوت خاله ساسان متاثرم كرده بود اما انچه كه مرا بهت زده كرده بود بازي روزگار بود. مادر با مهرباني گفت
    - خدا رحمتش كنه .بالاخره اين عاقبت همه ي ماست . تو بايد از ساسان ادرس بگيري و بروي هر چه كه باشد تو حالا عضوي از ان خانواده هستي. نه نه يه لحظه صبر كن بهتر من و اقا جانت و فيروزه و فرهاد هم بياييم.اونا فاميل جديدند و توقع دارند .تازه تو هم سرافراز ميشي.
    پس از صرف شام من در حضور مادر و پدرم به نزل نامزدم زنگ زدم.خدمتكارشان تلفن را برداشت و پس از شناختن من و اظهار لطف و ادب گوشي را به ساسان داد. من با ساسان احوالپرسي كردم و ادرس محل مراسم را از او خواستم پاسخ او همچون اب سردي بر مغز سرم بود
    - شما نيازي نيست زحمت بكشيد فروغ خانوم.
    يعني چي ؟ مگه ما با هم نامزد نيستيم ؟مگر قرار نيست به زودي با هم ازدواج كنيم ؟ من صحبت او را به تعارف برداشت كردم و با لحني متاثر گفتم
    - به هر حال پدرم معتقدند حضور ما ضروريه. پس اگر اجازه بديد خدمت مي رسيم.
    اما تكرار خواست او كمي مشكوكم كرد.
    - نه فروغ خانم خواهش مي كنم زحمت نكشيد اين طوري براي خودتون هم بهتره .
    من با لحني حيرتزده م سردر گم گفتم
    - هر طور ميل شماست پس از قول ما به خانواده تسليت بگيد.
    ساسان به سردي و اندوهگين تلفن را قطع كرد و پدر با عجله جلو امد و گفت
    - چي شد ؟ پس چرا ادرس نگرفتي؟
    - اون گفت لزومي به شركت شما نيست. ديديد كه من اصرار كردم اما قبول نكرد.
    - خب دختر جون گوشي رو ميدادي تا من حرف بزنم.
    - مگه فرقي مي كنه اقا جون ؟ خودتون كه شاهد بوديد من چقدر اصرار كردم اما انگار ... انگار.......
    مادر كه چيز هايي دستگيرش شده بود جلو امد و با عجله پرسيد
    - انگار چي ؟
    رنجيده و ارام گفتم
    - انگار اصلا دوست نداشت ما در مجلسشان شركت كنيم.
    پدر با غضب گفت
    - يعني چي ؟ اين حرف ها چه معني داره ؟ باز تو شروع كردي به خيال بافي؟
    من كه غرورم به واسطه ي تماس تلفني و رد درخواستم خدشه دار شده بود با بغض گفتم
    - چي رو شروع كردم اقا جون ؟شما كه باهاش حرف نزديد تا لحنش رو ببيني اونقدر سرد و سنگين بود كه حتي بچه هم مي فهميد.
    - پدر كه در حال حق دادن به خانواده ساسان بود گفت
    - پس مي خواستي برات بخنده و شادي كنه ؟ خاله اش مرده اونم خاله خانوم بزرگش هر كسي جاي اون بود همين دو كلمه رو هم نمي گفت . من خودم از همسايه حاجي ادرس مي گيرم اگه به تو باشي بالا كشيدن دماغتو به هر چيزي ترجيح ميدي.
    مادر گفت
    - واه ؟ اين حرف ها چيه اقا ؟ شما باباي ايني يا باباي اون ؟
    پدر پاسخي نداد و به تماشا كردن تلويزيون مشغول شد و من اندوهگين و ناراحت به اتاقم رفتم در حالي كه دلم گواهي بدي ميداد و نمي توانستم حمايت افراط گونه پدر را درباره ي انها قبول كنم.

  14. #8
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل ششم
    وقتي از مراسم سوگواري به خانه برگشتيم هر يك در سكوت گوشه اي نشستيم از انجا تا خانه هيچ كس با ديگري صحبت نكرده بود .پدر انقدر عصباني بود كه نمي شد يك كلام با او صحبت كرد و مادر كم مانده گريه كند.من بي هيچ سخني به اتاقم رفتم ودر سكوت و ارامش به سخنانشان گوش فرا دادم .بالاخره فرهاد با صدايي فرياد گونه به حرف امد و سكوت جمع را شكست
    - عجب ادمهاي نفهمي ! جدا در عمرتون چنين ادمهاي كوته فكري ديده بوديد؟
    در دل گفتم چي شد ؟تو كه تا يك هفته پيش تعريفشان را مي كردي . مادر با صداي سرشار از اندوه و سرشكستگيگفت
    - مادرشو بگو انگار ما خواهرشو كشتيم جواب تسليت و سلام و خداحافظي را كه نداد هيچ كم مانده بود بيرونمان كند.اونقدر مادر و دختر بزرگش پچ پچ كرد كه نگو اينقدر بي ادب بودند كه حتي مارو كه هيچ فروغ رو هم به فاميلشون معرفي نكردند.
    فيروزه گفت
    - همه اينا هيچ يه چايي جلوي ما نگذاشتندحتي مارو به اندازه اون غريبه هاي توي مجلس هم نديدند.
    فرهاد خطاب به پدر كه تا ان لحظه ساكت بود گفت
    - يكي نيست به اين اقا جون بگه مگه ادم قحط ود كه خواهرمون رو دادي به اين بي اصالتها . به خدا انقدر جلوي بچه هاي بازار خجالت كشيدم كه نگو حتي حاجي و پسرهاش به خودشون تكون ندادند كه حداقل جلوي در بيان و از ما تشكر كنند.
    مادر گفت
    - اينا همه نقشه قبلي بوده اينا از قبل با هم نقشه كشيده بودند كه مارو سكه يه پول كنند كاش قلم پامون شكسته بود و نرفته بوديم . حالا انگار براي دختر ما چكار كردند كه اونقدر قيافه گرفته اند.بچه ام فروغ رفت روي مادرشوهرشو ببوسه اون سرش را برگرداند.
    مينا گفت
    - حالا وقت اين حرف ها نيست مادر جون كاريست كه شده .
    بعد ارامتر گفت
    - شما بايد ملاحظه فروغ جون رو بكنيد به اون بيشتر از همه ما سخت گذشته.
    خشايار گفت
    - من اگه جاي اقا جون بودم حلقه شان رو پس مي فرستادم و مي گفتم پشيمان شدم.
    فيروزه با غيظ گفت
    - چي ميگي خشايار؟ با ابروي خواهرمون بازي كنيم؟
    باجي كه گويا چای برای بقیه اورده بود گفت
    - غصه نخورید خانم جون شاید از بس ناراحت بودن اینجوری کردند.
    مادر که انگار داغ دلش تازه شده بود گفت
    - چی چی رو ناراحت بودن ؟ مگه هر کی از هر چی ناراحت باشه باید سر دیگران خالی کنه ؟ ما کم بهشون عزت و احترام گذاشتیم ؟ کم براشون بریز و به پاش کردیم ؟ حقش بود اینجوری جواب محبت های مارو بدن ؟نمی دونم چرا دست ما نمک نداره !
    هرکس با دیگری مشغول گفتگو بود که فریاد پدر مثل اواری بر این هیاهو فرود امد
    - بسه دیگه !
    صداها فروکش کرد و قلب من هم فرو ریخت .اقا جان کمتر اتفاق می افتاد عصبانی شود و فریاد بزند پس همه حساب کارشان را کردند.
    - بسه دیگه چقدر حرف می زنید ؟ فیروزه مگه تو کار و زندگی نداری ؟پاشو برو سر زندگیت.
    فیروزه با دلخوری گفت
    - من اقا جون ؟من به خاطر فروغ امدم.
    - خب تو که شدی سوهان روح فروغ.
    فیروزه با صدایی لرزان گفت
    - من اقا جون ؟ تقصیر منه که خودمو کوچیک کردم دنبال شما راه افتادم اومدم .پاشو بریم خشایار .
    مادر گفت
    - ای بابا این خانواده عجب افتی شدند !بین ما هم فاصله انداختند صبر کن مادر جون شام بمون.
    - نه مادر جون مگه ندیدید اقا جون چی گفتاقا جون دلشون از جای دیگه پره سر ما خالی میکنند .من که می دونم خودتون از همه بیشتر ناراحت شدید.
    - اقا جونت ناراحته مادر .توبا بچه هات و شوهرت برو بالا به خاطر من !
    وقتی فیروزه وشوهر وبچه هایش ه طبقه بالا رفتند پدر با صدایی فریاد گونه گفت
    - ای بابا هنوز هیچی نشده ما هیچ کاره ایم بابا جون اونا ناراحت بودن توی حال خودشون نبودن.
    فرهاد معترضانه گفت
    - یعنی شما ناراحت نشدید؟
    - نه که ناراحت نشدم دو روز دیگه به حال خودشون برمیگردند.
    مادر با تمسخر گفت
    - اینو برای دلخوشی خودت میگی؟
    - تو چی میگی زن؟اصلا این فتنه ها از سر زنها بلند میشه.باید ما مردها تنها می رفتیم.باجی شامو روبه راه کن.
    بعد با صدایی ارامتر که گویی با خودشحرف میزد گفت
    - اخه دلیلی برای بی احترامی وجود نداشت مگه اینکه ناراحت بودند . که اگه ما انسان باشیم باید درکشان می کردیم.
    فرهاد ومینا به ارامی خداحافظی کردند و رفتند.÷س از رفتن انها با خود اندیشیدمحق با ÷در است هیچ دلیلی برای بی احترامی انها وجود نداشت مگر این که ناراحت بوده باشند.

    ************************
    چهل روز از فوت خاله ساسان می گذشت اما خبری از ساسان نبود.دلممی خواست فکر کنم درگیر مراسم خاله اشبوده اما نمی توانستم.فکر می کردم حداقل حقشبود تلفنی به من میزد اما افسوس پدر هم از حاجی حرفی نمی زد و وقتی حرف انها ÷یشمی امد هخمهایش در هم گره میخورد .هر چند من قلبا چندان ناراحت نبودم اما به هر حال دوست داشتم تکلیف خودم را بدانم ناسلامتی من نامزد داشتم. البته عقیده مادر هم همین بود می خواست وضعیت من روشن شود و باید اعتراف کنم که او بیش از بقیه نگران بود .چند بار در لفافه از من خواست تا به ساسان تلفن کنم اما من ن÷ذیرفتم و در جوابش گفتم
    - دفعه قبل هم گفتم که رفتن ما صلاح نیست اما شما نپذیرفتید و نتیجه اش ان شد که دیدید.
    بالاخره مادر طاقت نیاورد و یکی از روزها که فرهاد به دیدنمان امده بود او را به کناری کشید و پرسید
    - چی شده فرهاد ؟ چرا اقا جونت انقدر تو همه؟
    فرهاد ارامتر گفت
    - چی بگم مادر دسته گلیه که به اب دادیم دیگه فقط نمی دونم اگه فروغ بفهمه چی میشه ؟
    مادر در حالی که اصلا متوجه نبود که من در فاصله دو در حرفهایشان را می شنوم پرسید
    - مگه چی شده ؟ چی شده فرهاد ؟
    فرهاد گفت
    - چند دفعه رفتیم دیدن حاجی اما موفق به دیدنش نشدیم.
    - یعنی چی؟
    فرهاد عصبی گفت
    - پیرمرد بی ادب نخواست مارو ببینه .شاگردش هر دفعه یک بهانه اورد و مارو پی کارمون فرستاد.
    - خب شاید نبوده !
    - چی میگی مادر خودش بود تا مارو می دید می رفت اتاق پشتی مغازه .
    - ساسان چی اونو دیدی ؟
    - اونو که اصلا ولش کن مادر از زن کمتره .یکی دو بار دیدمش حتی حال فروغ رو هم نپرسید انگار نه انار که نامزدش پیش ماست.
    - برخوردش چی ؟
    - سرسنگین بود البته منم زیاد تحولیش نگرفتم .
    - یعنی چی ؟ اینا چرا یدفعه اینجوری شدند؟ مگه جونشون برای فروغ در نمی رفت ؟ پناه بر خدا حتما جادوشون کردن.
    - جادو کدومه مادر من ! هالو گیر اوردند. اگه جرات از اقا جون می کردم همچین می زدم توی دهن این پسره ی بچه ننه که....اخه یکی نیست بهش بگه بچه ننه تو که هنوز دنبال مادرت مثل بزغاله بع بع می کنی زن گرفتنت چی بود ؟
    مادر که داشت از حرفهای فرهاد نتیجه گیری می کرد متفکرانه گفت
    - یعنی میگی این فتنه ها زیر سر مادرشه؟
    - به ! شما چقدر ساده ای مادر خب ندیدی شب بله برون کسی بالای حرفش هیچی نگفت حتی حاجی .
    - اره راست میگی .
    فرهاد که حال مادر را انگونه دید برای تند کردن اتیش مادر گفت
    - به خدا مادر حیف از فروغ البته من هم قبول دارم که مقصر بودیم ولی ....
    مادر معترض گفت
    - ولی چی ؟مگه تو نبودی که توی روی خواهرت وایسادی و گفتی اونا حرف ندارند؟ حالا که خرابکاری کردی میگی حیف از فروغ؟
    - اب بابا مادر من که گفتم ما یعنی اقاجون و من هم مقصر بودیم .ظاهرشون گولمون زد حالا شما هم اینو بکنید علم یزید ! خب ادمیزاده دیگه خطا میکنه.
    - حالا با خواهرت چیکار کنم ؟ابروش در خطره !همین امروز خاله ات و دختر خاله هات اومده بودن سرسلامتی .اصرار می کردند بریم پیش مادر شوهر فروغ.
    - که چی بشه؟
    - که مثلا به اونم سرسلامتی و تسلیت بگن.
    - ای بابا خاله فخری هم وقت گیر اورده ها !
    مادر گفت
    - نه مادر اومده بود سر در بیاره .مردم منتظرند که قصه درست منند.
    دیگر طاقت نداشتم به حرفها و تصمیم گیری های انها در باره خودم گوش کنم .برای لحظه ای فکر کردم مثل عروسکی اسیر و میل بازی انها شده ام .دلم می خواست فریاد بزنم اما نمی دانم چرا صدایم در گلو خفه شده بود ؟با خود زمزمه کردم نوش جانت سزای انسان بی اراده و ضعیف النفس همینه. ببین با ارزانی کردن خودت به دیگران با سرنوشتت چه کردی ؟ از خودت موجودی منزوی و گوشه گیر ساخته ای که حتی عزیزترین کسانش هم از او سواستفاده می کنند.یک روز میگن خوبه تا می ایی دل بهش ببندی میگن بده.
    از فرط استیصال و درماندگی صندلی کنار تختم را با لگد به زمین انداختم که صدای گفتگو ها در پایین قطع شد . طولی نکشید که باجی این یار قدیمی و وفادار وارد اتاقم شد اما قبل از انکه بپرسد چه شده با لحنی خشن و تند فریاد زدم
    - برو بیرون تنهام بذار.
    حس می کردم دیگر صبرم تمام شده و این یک واکنش بود .بالاخره باید احساس کنترل شده ام را رها می کردم وگرنه از درون خرد می شدم .تا به ان روز چه کسی توانسته بود تا ان حد مرا خرد کند؟ ناگهان از ساسان بدم امد . فکر کردم اگر او هم اکنون در کنارم بود انچه را که در دلم بود نثارش می کردم . تحقیرشمی کردم و خرد شدنش را با رضایت خاطر از نظر می گذراندم . در همین لحظه نگاهم به حلق نامزدی که او به دستم کرده بود افتاد دیگر ان حلقه مثل گذشته به نظرم درشت نمی امد دیگر دوست داشتنی نبود وناگهان مثل کوهی بر انگشتم سنگینی کرد .به زحمت درش اوردم و ان را محکم به دیوار روبه رویم پرت کردم .حلق با شتاب و نفرت من به دیوار خورد و روی زمین غلت خورد و مقابل پایم ایستاد خم شدم و ان را برداشتم لبخندی کودکانه از اغاز بازی که پیش رو داشتم بر لبانم نقش بست با خود زمزمه کردم به اندازه صاحبشاز خود راضی و مغرور نیست .وقتی صبرم فروکش کرد فهمیدم که باید صبر کنم چرا که از اینده خبر نداشتم .


    *******************************

    دو ماه دیگر از این ماجرا گذشت و خبری از ساسان و خانواده اش نشد تقریبا دیگر به نبود انها در زندگیم عادت کرده بودم و خیلی کم به انها فر می کردم مگر زمانی که خانواده درباره شان حرف می زدند.نمی فهمیدم اگر انها حرکتی نمی کردند خانواده ام چرا سکوت کرده بودند؟ ایا وصلت با خانواده ای سرشناس و پولدار انقدر برایشان مهم بود که وضعیت دخترشان را نادیده می گرفتند؟ در ان شرایط تنها چیزی که مرا ارام می کرد این بود که کدام مهمتر است غرور .تعصب . عنوان و اسم و رسم یا سعادت فرزند؟!
    البته من خانواده ام را بهتر می شناختم می دانستم که بالاخره صبرشان به اخر خواهد رسید و معترض خواهند شد و صحیح ان بود که منتظر بمانم. در خانه دیگران ملاحظه روحیه ام را می کردند و کمتر سر به سرم می گذاشتند که البته این خودش چیز کمی نبود اما قادر نبود اتش خشمی را که در ان می سوختم تخفیف دهد .بالاخره روزی که من منتظرش بودم فرا رسید.ان روز پدر زودتر از همیشه به خانه امد واگر چه هر روز گرفته و ناراحت بود اما با بقیه روزها فرق داشت.رنگ صورتش رو به کبودی بود و من حس کردم در فشار روحی سختی به سر می برد. من و مادر به گفتگو مشغول بودیم که او وارد خانه شد هردو سلام دادیم و او به زور سرش را تکان داد و پاسخمان را داد و گفت
    - خانم حوله منو بده می خوام حمام کنم.
    همیشه همان طور بود .وقتی که از مشکلی به خودش می پیچید زیر اب سرد می رفت .مادر که با عادت پدر اشنا بود از جا برخاست و با نگرانی گفت
    - چی شده اقا ؟!
    پدر با اخمی سنگین گفت
    - بنا بود چی بشه ؟ می خوام برم حمام عیبی داره ؟!
    مادر که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت ارام گفت
    - نه ! نه اقا شما بفرمایید حولتونو می یارم شما بفرمائید.
    وقتی پدر به حمام رفت مادر در حالی که اشکارا نگران بود حوله اش را پشت حمام در حمام گذاشت و انگاه خطاب به من گفت
    - معلوم نیست چه اتفاقی افتاده .
    ومن در پاسخ فقط نگاهش کردم و اندیشیدم هر چه که هست بی ارتباط با من نیست.سر میز شام مادر چند باری زیر چشمی به پدر نگریست او سرش به کار خودش گرم بود هر چند از فشار دندانهایش بر روی هم عضلات ارواره اش را برجسته می کرد می شد فهمید که هنوز عصبانی است . وقتی خوب زیر نظر گرفتمش فهمیدم که با غذا بازی می کند و این از نظر مادر دور نماند و او برای باز کردن باب گفتگو گفت
    - میل ندارید اقا ؟بگم باجی براتون کباب درست کنه ؟
    پدر به سردی در حالی که به ظرف مقابلش چشم دوخته بود گفت
    - نه !
    باجی و مادر نگاهی بین هم رد و بدل کردند و دوباره به خوردن غذا مشغول شدند.ارام به باجی نگریستم خلق او هم تنگ بود.هر وقت اقا جان از دستپختش نمی خورد همین طور بود .او روی خواسته های اقا جان حساس بود برای همین همیشه وقت شام سنگ تمام می گذاشت و ان شب یکی از غذا های مورد علاقه اش را پخته بود و اصلا انتظار این برخورد را نداشت . وقتی سفره جمع شد و باجی برای شستن ظرفها به اشپزخانه رفت مادر اخرین تیرش را زد که تا حرفی از پدر بکشد
    - اقا امشب چقدر زود اومدید.
    پدر که به روشنی مقصود مادر را فهمیده بود با عصبانیت گفت
    - دلم برای تو تنگ شده بود.
    سابقه نداشت پدر هر چقدر هم که ناراحت باشد با مادر اینگونه سخن بگوید. همیشه یک پری خانم می گفت و صدتا از دهانش می ریخت . مادر رنجیده گفت
    - این چه طرز حرف زدنه اقا؟
    پدر که گویی به دنبال بهانه بود خشمگین گفت
    - چطوری حرف بزنم ؟می خوای دانبول و دینبول راه بندازم؟از صبح تا شب جون می کنم کمه شب هم که می یام باید دوره اخلاق ببینم؟
    مادر سشخت گله مند شده بود اما از موضعش عقب نشینی نکرد و با اندوه گفت
    - شما که هیچ وقت از کار کردن گله ای نداشتی حالا چی شده اعتراضمی کنید؟مگه من چی گفتم ؟پرسیدم.....
    پدر میان سخن او گفت
    - پرسیدی چی؟ فکر کردی من بچه ام که نفهمم تو داری از من حرف می کشی؟ اینو بگو که دلت تالاپ تلوپ می کنه که بفهمی من چرا ناراحتم .حالا بهت می گم مثل اینکه خیلی دلت می خواد سر در بیاری.
    - امروز دست بر قضا حاجی رو دیدم.
    قلب من فرو ریخت و پدر انگار صدای فرو ریختنش را شنید با نگاهی اندوهگین به من نگریست .به سختی و با دست و پایی ناتوان از جا برخاستم و به اتاق رفتم حس کردم هر دو با نگاه رفتنم را نظاره می کنند.همان طور پشت اتاق نشستم و به به سخنانشان گوش فرا دادم.مادر پرسید
    - اون به دیدنت اومد؟
    - ای بابا تو هم چه حرف ها می زنی ها؟! اونا به دیدن عروسشون نیومدن به دیدن من بیان !
    - پس چی ؟حرف بزن مرد جون به سرم کردی.
    - امروز تو بازار سینه به سینه حاجی دراومدم .برای یک لحظه از دیدن من غافلگیر شد و جا خورد اما خودش را نباخت.منم خودم را از تا نینداختم و سلام و احوالپرسی کردم.
    مادر که تعجیل در کلامشموج میزد با بی صبری پرسید
    - خب بعد چی ؟
    - گفتم سلام حاجی چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد .ما در اسمونها دنبالت می گشتیم تو زمین پیدات کردیم.پارسال دوست امسال اشنا . حاجی با لحنی دوستانه گفت صولتی جان طرفهای ظهر یه سر بیا مغازه اونجا با هم حرف بزنیم توی بازار جلوی مردم خوب نیست. گفتم می خای باز ثل دفعه های قبل سر کارمون بذاری قم ر گت بارواح خاک پدر و مادرم عصر منتظرم خلاصه طرفهای عصر قبل از اینکه بیام خونه رفتم در مغازه .شاگردش رو پی نخود سیاه فرستاد و وقتی هم که تنها شدیم گفت حالت که خوبه ؟ گفتم چه حالی چه احوالی ؟ اینه رسم مردم داری و مروت ؟الان قریب چهارماهه که دختر منو برای پسرت نشون کردی حالی که ازش نمی پرسید هیچ مثل وبایی ها از ما فاصله می گیرید .توی مراسم خواهر خانم محترمتم که سکه یه پولمون کردید.
    - مرد حسابی مگه دخترمو به زور بهتون دادیم ؟مگه عیب و ایراد داره ؟کوره کره چلاقه؟ دختره از غصه نصف شده ابروی ما هم که در خطره مگه بنا نبود اول تابستون عروستو ببری پس چی شد؟حاجی سرشو به چپ و راست تکون دادو با ناراحتی گفت
    - به خدا من بی تقصیرم ! وقتی ائنا با هم تصمیم بگیرن من هیچ کاره ام .تا حالا هم از ناراحتی نتونستم باهات رو به رو بشم هر چند که باید زودتر می گفتم .
    من با تعجب گفتم چی رو زودتر می گفتی؟
    حاجی گفت ما از وصلت با خانواده شما ....پشیمان شدیم.
    یکدفعه جوش اوردم و گفتم چی گفتی حاجی ؟ پشیمون شدید ؟به همین راحتی ؟ من شکایت می کنم. حاجی گفت به جبران اشتباهاتمون هر چی خریدیم مال خودتون !گفتم حاجی مگه بچه من صغیره ؟مگه بی کس و کاره ؟ حالا باید بگید حالا که ابروی ما رو بردید.
    - چی گفت
    - چی داشت بگه ؟سر به زیر انداخت و گوش می داد.
    - اخرش چی؟
    پدر عصبانی گفت
    - اخر چی ؟
    - بالاخره می خوان چکار کنند ؟اصلا معلوم نشد علت پشیمونیشون چی بوده؟
    - چرا اگه بهت بگم مثل بمب منفجر میشی !
    گوشهایم را تیزتر کردم پدر ادامه داد
    - مردتیکه می گفت خانومم درست از این که سه روز بعد از نامزدی خواهرش فوت کرده دل چرکینه .ناراحت میگه ......
    میگه لااله الاالله ...... میگه عروسم بد قدم بوده !
    مادر با صدایی دو چندان رنجیده و در حالی که به ارامی به صورتش می زد گفت
    - خدا مرگم بده !
    و پدر با خشم گفت
    - بله حالا دختر مثل پنجه افتاب من به خاطر این که خواهر زن شصت ساله حاجی مرده بد قدم شده. ای تف به روی این روزگار.مگه باید چقدر عمر می کرده ؟یکی نیست بگه اخه ادمهای عهد عتیق عمر دست خداست.
    حال منم گویاست اصلا از هیچ چیز ناراحت نبودم غیر از این که چنین وصله ای به من چسبانده بودند ان هم به من که سراپا غرور بودم.یادم نیست چندبار اما بارها خودم را لعنت کردم که چرا عنانم را به بقیه سپرده ام که عاقبتم چنین شود؟ایا من از به هم خوردن این وصلت ناراحت بودم؟گوشم زنگ می زد و به سختی صدای پدر و مادر را می شنیدم .
    - حالا تکلیف فروغ چیه؟فروغو چکار کنم اقا؟
    - هیچی خانوم نکنه انتظار داری ببرم به زور تقدیم اونا بکنمش؟
    مادر نالید
    - وای جواب مردمو چی بدیم ؟همه می دونن فروغو برای پسر حاجی نامزد کردند.
    پدر با خشم گفت
    - مردم !مردم! خانوم ما چکار به کار مردم داریم؟
    - اونا به ما کار دارند.
    صدای دلداری دهنده باجی را شنیدم که با حالتی مادرانه به مادر می گفت
    - خانوم جون انقدر غصه نخورید مگه فروغ جون عیب و ایرادی داره؟
    مادر میان گریه که می رفت شدت بگیرد گفت
    - حالا مردم می شینند و میگن حتما ایرادی داشته !چکار کنم باجی خانوم ؟حالا چه خاکی بر سرمان بریزیم؟!
    دلم برای خودم سوخت .واقعا کسی به فکر من بود ؟ همه به فکر ابرو و احترام خودشان بودند. عصبانی بودم و لم می خواست فریاد بزنم و مشت به دیوار بکوبم. چطور توانسته بودند مرا تا این حد تحقیر کنند؟ از پدر و مادر هم عصبانی بودم چرا که مرا به هیچ فروختند و این همه مدت به این خاطر که انها از ما فرار هستند سکوت کردندو حالا هم که باید با من همدردی می کردند و غصه ابرویشان را می خوردند. ناگهان از همه بدم امد از همه متنفر شدم حتی از خودم که با بی ارادگیم سبب شدم تا دیگران تحقیرم کنند.
    باید گریه می کردم تا سبک شوم اما از انجام این کار هم گریزان بودم . حس می کردم پدر و مادرم با دیدن من در ان وضع به حالم ترحم کنند و این چیزی نبود که من می خواستم . من از انها انتظار داشتم که زودتر از این تکلیف من را روشن کنند. زانوهاییم را بغل کردم و و به عقب تکیه دادم دیری نگذشت که در اتاقم باز شد و در تاریکی اتاق مادر به داخل امد.
    هر دو در تاریکی به هم خیره شذیم و من حس کردم که چشمان مادر مرطوبند .شاید انتظار داشت به اغوش رفته و های های گریه کنم شاید فکر می کرد به تسلی نیاز دارم .ارام دستم را به دست گرفت اما من مثل مجسمه به او خیره شدم و تکان نمی خوردم چقدر مسخره بود که مادر فکر می کرد من به خاطر بر هم خوردن ازدواجم ناراحتم.
    - خب دیگه دخترم غصه نخور .ساسان لیاقت همسری تو رو نداشت .اون خیلی به مادرش وابسته بود او ارزش ندارد که تو برایش غصه بخوری اگر غیر از این بود باید حداقل در این مدت به دیدنت می امد . تو دختر قشنگی هستی می تونی صبر کنی و دوباره انتخاب کنی.
    جمله اخر مادر مثل صدای انفجاری مهیب مرا از خود بی خود کرد . فریاد زدم
    - مگه دفعه قبل خودم انتخاب کردم ؟
    صدای فریادم مادر را از جا کند او هرگز ندیده بود با وجود پدر در خانه فریاد بزنم ولی چیزی نگفت انگار به عمقاندوهم اگاه بود .انتظار داشتم که پدر با صدای فریادم که بی شباهت به جیغ نبود وارد اتاقم شود اما او هم نیامد هر چند که مطمین بودم صدایم به گوشش رسیده است .مادر خواست که مرا در اغوش بگیرد که من فریاد زدم
    - تنهایم بذارید مادر می خواهم تنها باشم .
    او که از همدردی با من ناامید گشته بود مدتی به تماشایم ایستاد و چون سکوت و بی اعتنایی مرا دید خیلی ارام از اتاق خارج شد.

  15. #9
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل هفتم
    پس از گذشت دو هفته هنوز جو خانه به حالت عادی باز نگشته بود ومن کماکان خودم را در اتاقم حبس کرده بودم و فقط باجی برای اوردن شام و نهار ملاقاتم می کرد .حالا که خوب فکر می کنم حس می کنم که خود را تنبیه می کردم ان هم به خاطر سکوتی که گمان می کردم اشتباه بوده است. مادر هر بار می خواست مرا از انزوا بیرون بکشد با سردی و بی اعتنایی من مواجه می شد. به هر حال او یک مادر بود و نمی توانست فنا شدن و نابودی فرزندش را ببیند . غروب یکی از روزها انقدر پشت در اتاقم گریست و غصه خورد که بیمار شد و من که لجاجتم ادامه می دادم احوالش را از باجی پرسیدم
    - مادر چطوره باجی خانوم؟
    باجی لبانش را به هم فشرد و با اندوه یک خدمتکار وفادار گفت
    - شما چرا خودتون به دیدنش نمی رید خانوم کوچیک ؟به خدا کار بدی می کنید خدا قهرش می گیره .به هر حال اون یه مادره انشالله خودتون مادر می شید می فهمید من چی میگم .توی این یکی دو هفته فقط حرف حرف شماست. من نمی دونم توی سر شما چی می گذره اما همین قدر بگم که کار درستی نمی کنید.حالا کاریست که شده قران خدا که غلط نشده هرکسی ممکنه اشتباه کنه پدر شما هم برای این که با اشک و ناله های خانوم روبه رو نشه شبها دیر میاد خونه و صبح هم زود بدون صبحونه میره سرکار.
    حرف های باجی هم نتوانست یخ وجودم را اب کند به راستی که دیگر هیچ چیز به اندازه غرور لگدمال شده ام برایم مهم نبود .من سرخورده ای در عنفوان جوانی بودم و اگر چه در قلبم عشقی به ساسان نداشتم که به خاطر از دست داشتنش دستخوش اندوه شوم اما برای یک دفعه هم که شذه باید وجودم را به دیگران متذکر می شدم و تصور هم می کنم تا حدودی موفق شدم .در اصل این ماجرا به نفع من تمام شد چرا که دیگران دریافتند که من بچه نیستم .اگر چه بعضی ها فکر می کردند به خاطر برهم خوردن نامزدی ام دلگیرو اندوهگینم اما در هر حال به من حق می دادند و پدر و مادرم را به درک کردن روحیه ام تشوسق می کردند.
    دیری نپاید که همه فامیل از ماجرایم با خبر شدند و این در کنار رفتار سرد و بی تفاوت من برای والدین و خواهر و برادرم سوهان روح شده بود.اری من حتی با یگانه خواهرم هم رفتار سردی داشتم و اساسا حوصله موعظه های امیدوار کننده اش را نداشتم حتی برادرم فرهاد که تا چندی قبل از او می ترسیدم معتقد بود که باید چند وقتی به حال خودم باشم.خوب که فکر می کنم می بینم که خودسری هایم بی ارتباط به ان زمان نیست من درست از وقتی که فکر کردم حق با من است و دیگران در حقم ظلم کرده اند و از وقتی که پدر با صلابت و سختگیرم ناگهان تغییر رفتار دادو مهربان شد که حتی باورش برایم سخت شد .
    غروب ان روز گرم تابستان مثل همیشه در اتاقم نشسته بودم .فیروزه و دو فرزندش برای دیدن پدر و مادر به منزلمان امده بودند.او تلاش می کرد مادر را متقاعد کند مرا نزد پزشکی که در همسایگیشان بود ببرد.
    - مادر جون اون دکتر بی نظیریه میگن کارش همینه به نظر من فروغ احتیاج به یک روانپزشک داره اون افسرده شده .
    مادر که نام روانپزشک را مصادف با دیوانگان می دانست رنجیده گفت
    - اون خواهرته فیروزه چی میگی؟ این حرف ها رو جلوی من زدی جلوی کس دیگه ای نزنی !
    - مادر مگه من بد فروغ رو می خوام ؟!اون مثل شما برای من عزیزه من خوبیشو می خوام براش نگرانم که چنین پیشنهادی می دم. میگن این دکتره تا به حال چند نفر مثل فروغ رو مداوا کرده .
    - چی میگی دخترم مگه فروغ دیونه ست ؟ اونایی که میگی دیوونه بودن ولی خواهر تو فقط قلبش شکسته بیچاره فروغ !
    مادر با به یاد اوردن من به سختی گریست و فیروزه در حال نوازش کردن دستانش گفت
    - مادر جون ترو خدا واقع بین باش الان بیشتر از یک ماهه که فروغ خودشو توی اتاقش حبس کرده اخه کدوم ادم متعادلی این کارو انجام میده ؟ قبول دارم اون ماجرا خیلی براش سخت بوده اما برای همه ما قبولش توام با دردسر بود .به نظر من اون شوکه شده اگه شما قبول کنید من از دکتر خواهش می کنم که فروغو همین جا ویزیت کنه .هان؟ چی میگین؟
    مادر سکوت کرد و فیروزه منتظر جواب مادر بود که در همین لحظه صدای زنگ در به صدا درامد
    - کیه مادر؟
    - نمی دونم خدا کنه مهمون نباشه که حال و حوصله اش رو ندارم . باجی برو درو باز کن .
    پس از چند لحظه در باز شد و پدر با چهره ای شادمان وارد شد پس از مدتها بعید بود .مادر با صدای بلند پرسید
    - کیه باجی؟
    - اقا هستند.
    - اقا مگه کلید نداره ؟!
    - چه عرض کنم خانوم جون شاید کلیدشو جا گذاشته .
    مادر با صدایی لبریز از اندوه گفت
    - هیچ بعید نیست این روزها اصلا حال و حوصله نداره.
    فیروزه از این حرف بهره جست و گفت
    - مادر جون اگه قبول کنید به خودتون هم برای نجات پیدا کردن از این ناراحتی کمک کردید.
    مادر که ابدا مایل نبود که به این موضوع بیندیشد گفت
    - حالا صبر کن با اقا جونت هم حرف بزنم .باجی؟باجی خانوم؟چرا اقا نمی یاد توی خونه؟!
    - باجی گفت
    - والا چه عرضکنم خانوم جون دارند در پارکینگ رو باز می کنند .
    مادر با تعجب پرسید
    - در پارکینگ؟ صبر کن ببینم این وقت روز !
    فیروزه هم با مادر به حیاط بزرگ خانه رفت حتی من هم کنجکاو شدم .گردن کشیدم و به در بزرگ حیاط چشم دوختم . با دیدن پدر پشت رل ماشینی شیک و زیبا غافلگیر شدم ابتدا فکر کردم ماشینش را عوض کرده است اما وقتی پس از دقایقی ماشین خودش را هم داخل حیاط کرد بر تعجبم افزوده شد .فیروزه و مادر هم خیلی تعجب کرده بودند .
    فیروزه پرسید
    - اقا جون این ماشین مال کیه؟
    پدر که صورتش شکفته و خندان بود گفت
    - بریم توی خونه بعدا میگم.
    باجی برای شریک شدن در شادی خانواده گفت
    - مبارک باشه اقا.
    مدتی نگذشت که شنیدم پدر برای اولین بار به صورت غیر مستقیم سراغ مرا می گیرد .قلبم فرو ریخت فکر کردم دیگه حوصله اش سر امده .خود را برای هر برخوردی از جانب پدر اماده کردم در التهاب و هراس به سر می بردم که صدای ضرباتی به در اتاقم خورد .خودش بود پدر!به صورتش نگریستم چقدر در این مدت کوتاه شکسته شده بود .او با چشمانی مهربان به من می نگریست و لبخند کمرنگی را روی لبان لرزانش حفظ می کرد.زبانم بند امده بود .ارام در را به رویچشمان کنجکاو بقیه بست و به نزد من امدحتی قدرت سلام کردن هم نداشتم .ایا این صدای مهربان پدرم بود؟
    - حالت چطوره دخترم؟
    چقدر دلم برای محبت ناب تنگ شده بود برای چیزی که همیشه فکر میکردم بدان نخواهم رسید . او دست روی گونه هایم کشید و استخوانهای بیرون زده ام را لمس کرد .نوازشش گویی مهر مسیحایی را در من برانگیخت چقدر دلم می خواست گریه کنم پدر را تار و درهم می دیدم .تصویر او میان سیل اشکانم می لرزید خودش هم بغض کرده بود سر به زیر افکندم تا احتمالا گریه اش را نبینم.
    - تا کی می خوای سکوت کنی ؟ببین با خودت چکار کردی؟باباجون ما یک اشتباهی رو مرتکب شدیم تاوانش را هم دادیم من فکر می کردم که خوشبخت میشی فکر می کردم که صلاحت در اونه .نمی دونستم که اون نامرد.....تو دیگه نباید حتی به اون فکر کنی تو دختر منوچهر صولتی هستی.
    می خواستم فریاد بزنم درد من چیز دیگریست .من از بهم خوردن نامزدی ام ناراحت نیستم .اما صدایم در گلو خفه بود.
    - هیچ کس از پدر و مادرش قهر نمی کنهمی دونم که ناراحتیاما اخرش که چی ؟خدای ناکرده مریض میشی به مادرت فکر کن از غصه مریض شده .حالا دیگه گریه نکن برات یه هدیه جالب گرفتم تا باهام اشتی کنی.
    پدر اشکهایم را زدود و از جا بلندم کرد و کنار پنجره برد و بالبخند گفت
    - اینو می پسندی ؟نقلی و جمع و جوره.
    دهانم از تعجب باز مانده بود .پدر برای من ماشین خریده بود ؟دیگر نمی توانستم به سکوتم ادامه بدم
    - شما......شما اینو برای من خریدید؟!
    - چیه نمی پسندی؟
    لحنش شوخ و مهربان بود .سلیقه اش خیلی خوب بود .رنگش البالویی بود و کاملا پیدا بود صفر کیلومتر است.
    - نمی خوای از نزدیک ببینیش؟
    با عجله از اتاق خارج شدم و بی توجه به شادی بقیه به خاطر پایان گرفتن اعتصابم نزد ماشینم رفتم .انقدر شیک و زیبا بود که دلم برای لمسش غش می رفت تا ان روز نه من بلکه هیچ کدام هدیه ای به ان بزرگی از پدر نگرفته بودیم و لطف هدیه من در همین بود مادر و فیروزه و پدر هم روی ایوان امدند . من در ماشین را باز کردم و داخلش نشستم و تازه به یاد اوردم که رانندگی نمی دانم .بدون تصدیق ان ماشین مثل اهنی بی مصرف بود . پدر که به علت اندوهم پی برده بود گفت
    - ناراحت نباش می فرستمت کلاس تا رانندگی یاد بگیری اگر هم به خاطر سن و سالت قبول نکردند به فرهاد می گم که یادت بده تا سال بعد تصدیق بگیری .
    از تجسم خودم پشت ماشین با تمام وجود لبخند زدم واز ماشین پیاده شدم و به پدر گفتم
    - اقا جون خیلی ممنون هنوزم باورم نمی شه .
    - باورت نمی شه پس بیا تا سندشو بهت نشون بدم تا باورت بشه به نام خودته.
    به اتفاق بقیه وارد خانه شدم مادر در پوست خودش نمی گنجید باجی گفت
    - خانوم کوچیک قدر اقا جون رو بدونید واسه شادی شما همچین کاری کرده.
    فیروزه که بالاخره خواهرم بود و حسادت می کرد گفت
    - اره والا تا حالا سابقه نداشته اقا جون همچین کاری کنه حتی واسه فرهاد.
    مادر نگاهش را از من بر نمی داشت و با مهربانی گفت
    - خب بالاخره ته تغاریه دیگه !خدا رو شکر که از اون اتاق بیرون اومدی مادر کار خوبی کردی مردم می گفتن لابد خل شدی .دیدی فیروزه جون خواهرت احتیاج به دکتر نداشت !
    فیروزه با لبخند گفت
    - بله فروغ دکتر نمی خواست ماشین می خواست که اونم اقا جون براش خرید.
    پدر با لحنی ملامت بار گفت
    - خوبیت نداره خواهرته هر وقت خواستی بیای اینجا می یاد دنبالت سرافرازی اون سربلندی توئه.
    فیروزه سکوت کرد اما مادر پر از تلاطم بود به باجی گفتم
    - باجی شام چی داریم؟
    باجی با مهربانی گفت
    - هر چی شما بخواین فقط باید صبر کنید تا اقا خشایار هم بیاد .
    پدر از فیروزه پرسید
    - پس چرا خشایار نیومده؟
    - اونو که می شناسید اقا جون هر جا بخواد بره باید اول حمام کنه عطر و ادکلن بزنه و لباس عوض کنه بعد بیاد شما اگر شما گرسنه اید بخورید.
    - نه اقا جون درست نیست صبر می کنیم تا بیاد.
    ان شب تا پاسی از شب گفتیم و خندیدیم و در حالی که برای همه تغیر رفتار پدر عجیب و دور از باور بود.

    ************************************************

    ان شب از فرط شادی خوابم نمی برد .راستش تا کمی هم بر خودم غره شدم که چرا زودتر این کاربه ذهنم نرسید ؟
    که البته این فکر گذرا بود چرا که خیلی زود خود را به واسطه ناسپاسی ملامت کردم .از جا برخاستم و از پنجره به ماشینم نگاه کردم همه چیز حقیقت داشت .نور ماه در ان شب مهتابی جلوه ای خاص به ماشینم بخشیده بود . با خود اندیشیدم راستی من با این ماشین اگر رانندگی یاد گرفتم کجا برم ؟اقا جون هم عجب چیزی خریده البته همین هم خوبه چشم حسودها می ترکه.ارام از اتاق خارج شدم تا کمی اب بخورم که صدای گفتگوی پدر و مادر بر جا میخکوبم کرد
    - این چه کاری بود کردید اقا ؟حالا خدای نکرده فکر می کنه از قهر و غضبش ترسیدید یک کادوی کوچیک هم کافی بود لازم نبود حتما ماشین بخرید.
    پدر با صدایی سرشار از سیاست گفت
    - شما نمی دونید خانوم این بچه بدجوری ضربه خورده خدای نکرده ممکن بود کارش به دیونگی بکشه . راستش بر هم خوردن این وصلت برای من هم مفید بود چرا که فهمیدم هر پولداری با اصل و نسب نیست.حالا یک صباحی سرش با ماشین گرمه تا بعدش هم خدا بزرگه.
    - کاش لااقل ماشین رو به نام خودتون می گرفتید.
    - چه فرقی داره ؟
    - فرقش اینه که لااقل بین خواهر برادی اینا تفرقه نمی افتاد ! فیروزه که بهش بر خورده بود وای به حال فرهاد .سر شب فیروزه می گفت کاش قبلا ما هم بلد بودیم قهر کنیم تا اقا جون برامون ماشین بخره. شما نباید بین بچه ها فرق بگذارید.
    - فرق کدومه خانوم؟مگه سر این بچه کم بلا اومده چه بلایی بدتر از این که همه فامیل پشت سرت حرف بزنن ؟دختره چهار ماه تموم نامزد و نشون کرده ساسان بود بعدشم بی دلیل و بیخودی عذرش را خواستند.من مخصوصا این کارو کردم تا ارج و قرب دخترمو بالا ببرم.
    - با پول؟
    - بله پس با چی ؟حالا ببین به خاطر همین ماشین چندتا خواستگار پیدا میشه !میگن دختره ماشین داره زندگی داره .
    - لابد اگه نشه براش خونه هم می خری ؟
    - بله می خرم تا دور از جون چشم شما چشم حسودها بترکه ! نمی ذارم بچه هام تو سری مفت بخورند .بچه های من باید تافته جدا بافته باشند.بهت قول میدم اینو از ساسان بهتر خواستگاری می کنند فرهاد و فیروزه هم اگه فهم و شعور داشته باشند به خواهرشون حسودی نمی کنند.
    باید از حرفهای پدر عصبانی می شدم اما بر عکس نمی دانم چرا با شنیدن حرفهایش لبخند موذیانه ای بر لبانم نقش بست.راستش قلبا خوشحال بودم که پدر تا این حد به فکر من است .
    دوباره پاورچین پاورچین به اتاقم رفتم بی انکه تشنگی ام بر طرف شده باشد به بستر رفتم. صبح با صدای فریاد فرهاد از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم از نه گذشته بود سابقه نداشت فدهاد این ساعت به خانه بیاید به سرعت لباسم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم او به محض دیدن من با لحنی تمسخر امیز گفت
    - بفرمایید تشریف اوردند مادمازل نازنازو !
    وقتی سلام کردم در جواب سلامم تعظیم بلند بالایی کرد و گفت
    - سلام صبح بخیر بالاخره اعتصاب تموم شد؟یک ماشین توی گلوی مبارکتون گیر کرده بود و نمی ذاشت حرف بزنید ؟حالا شکر خدا گیرش برطرف شده .خب مبارکباشه ایشاله به سلامتی نیست که شما کوه می کنید باید هم جایزه بگرید.
    من که طی ان چند روز به کلی به خودم مسلط شده بودم خیلی محکم گفتم
    - مگه تو پول دادی خریدی که انقدر جوش میزنی ؟اقا جون دوست داشته خریده من که نگفتم بخره !
    - به به !زبونتون هم که می گفتن موش خورده مثل این که برعکس خیلی هم تقویت شده ! تو خجالت نمی کش ؟من از الاهه صبح تا بوق سگ کنار اقا جون کار می کنم کیفش رو تو می کنی ؟ خسارت می گیری؟مگه ما فک و فامیل اون بی اصل و نصبیم ؟اصلا به ما چه که تو نتونستی نامزدتو نگه داری به قول فیروزه دوره اخر زمون شده هر چی کولی تر باشی بهتره.
    با خودم گفتم اهان ! پس این اتیش ها از گور فیروزه بلند میشه منو بگو که دلمو خوش کرده بودم که خواهر دارم .خدارو شکر که شوهری پولدارتر از شوهر خودش نکردم وگرنه دق می کرد .لبانم را به هم فشردم تا حرفی نزنم.
    فرهاد عصبی گفت
    - چیه چرا زل زدی به من ؟جوابات ته کشید ؟می دونستم تمام مدتی که خودتو توی اتاقت زندونی کردی نقشه ای توی سرت داری .اما فکرش رو نمی کردم انقدر زرنگ باشی مارو باش که فکر می کردیم اقا جون سالاره .با دوتا توپ این موش مرده خودشو باخت .
    مادر که تا ان لحظه در سکوت به او می نگریست گفت
    - خجالت بکش فرهاد مگه تو نباید الان پیش بابات باشی ؟اقا جونت کم برای تو زحمت کشیده ؟صاحب خونه و زندگی نشدی در رفاه نیستی ؟ حالا دوست داشته یه ماشین هم برای فروغ بگیره.
    - فروغ هم اندازه من جون می کنه؟ تازه وقتی هم که می خواد شوهر منه باید یککامیون هم جهیزه همراهش کنید.
    - مگه بناست از جیب تو جهیزیه بدیم؟
    - چه فرقی می کنه وقتی من با اقا جون یک جا کار می کنم ؟می تونست به جای این ماشین منو مستقل کنه و برام مغازه بخره .تا کی می تونم برای اون کار کنم ؟تازه با من هم مثل شاگرداش رفتار می کنه یک بار دیده بودید اعتراض کنم ؟
    باجی مرا میان بگو مگوی فرهاد و مادر به اشپزخانه برد و در حال اماده کردن صبحانه گفت
    - عجب افتی شده این ماشین !
    من در حال شیرین کردن چایی ام گفتم
    - نخیر بحث ماشین نیست فرهاد درباره همه چیز احساس ریاست می کنه .ندیدی سر خواستگار چه الم شنگه ای به پا کرد؟همیشه و همه جا کاسه داغتر از اشه فکر نمی کنه که من احترامشو نگه می دارم و جوابشو نمی دم .
    باجی گفت
    - عیبی نداره مادر برادر مثل پدره.
    من رنجیده گفتم
    - خدارو شکر که پدرمون زنده است و احتیاج به وکیل وصی نداریم.
    فرهاد برای باجی مثل صادق بود اگر صادق زنده بو الان هم سن فرهاد بود .داستان این بود که شوهر باجی به همراه تنها پسرشان صادق به دیدن خانواده اش رفته بودند که در انجا اجل امانشون نداده بود و در زلزله به همراه خانواده باجی در زلزله جان باختند .این چیزی بود که برای من تعریف کرده اند چرا که من ان زمان به دنیا نیامده بودم.
    به هر حال مادر به نحوی فرهاد را از سرش باز کرده بود و غرغر کنان به اشپزخانه امد
    - الهی بگم خدا چکارت کنه مرد! نه به اون عنقی و سخت گیریت نه به این ولخرجی و بی ملاحظه گریت .یکی نیست بگه بیکار بودی این وروجک ها رو به جون من انداختی ؟
    باجی با لحنی مادرانه گفت
    - حرص نخورید خانوم جون واسه قلبتون ضرر داره.
    - مگه می ذارن باجی جان >ندیدی کله سحر اومده بود سراغ من ؟به اقا جونشون جرات نمی کنند حرف بزنند خون به جگر من می کنند.اصلا معلوم نیست این مرد چشه ؟یک روز نمی شه باهاش حرف زد روز دیگه ....
    میان حرف های مادر با بغض گفتم
    - مگه تقصیر منه مادر ؟من که در طول این مدت یک کلام هم حرف نزدم.
    - د همین دیگه اقا جونت برای همین این کارو کرد .مادر جون من که ناراحت نیستم که خیلی هم خوشحالم که اقا جونت برات ماشین خریده اما باید به فکر خواهر و برادرت هم باشی .هر چی باشه اونا از تو بزرگترند.
    - ولی عمل من با اونا فرق داره زندگی اونا از من جداست.
    مادر که دیگر جوابی نداشت یا شاید هم مایل به مشاجره نبود ساکت ماند و من اشپز خانه را ترک کردم تا خود را برای رفتن به مدرسه اماده کنم چرا که دیگر تعطیلات به پایان رسیده بود و امتحاناتم شروع شده بود هر چند که حتی لای یک کتاب را هم باز نکرده بودم اما امیدوار بودم قبول میشوم با معدلی خوب دیپلم می گیرم . در راه رفتن به مدرسه در حالی که سخت رنجیده بودم با خو اندیشیدم که چقدر پول کثیف است چرا که به سهولت توانسته بود بین دو خواهر که تا گذشته جانشان برای هم در می رفت تفرقه بیندازد .جالب اینجاست که عده ای معتقدند پول کثیف است و خودشان حاضرند برای پول هر کاری بکنند.
    ادامه دارد...........

    ---------- Post added at 04:53 PM ---------- Previous post was at 04:48 PM ----------

    فصل هشتم
    پدر نه تنها با پیشنهاد من مبنی بر پس دادن ماشین مخالفت نمود بلکه خیلی محکم و قاطع مقابل بقیه ایستاد و انان را متقاعد کرد که این کار برای روحیه من مناسب است هر چند که من واقعا از برهم خوردن ازدواجم ناراحت نبودم و در دل ان را به فال نیک می گرفتم چرا که از ساسان با ان قیافه حق به جانب و انقدر وابسته به مادرش بدم می امد انجا بود که فهمیدم در زندگیم به یک مرد نیاز دارم مردی به معانی واقعی مرد.
    البته پدر و برادر و شوهر خواهرم به عنوان تنها مردان دور و برم همه سالار بودند اما ذهنیت من درباره ی شوهر و شریک زندگی ام چیز دیگری بود مردی که بتوانم به عنوان تکیه گاه محکم به او تکیه کنم .
    من پس از اخذ دیپلم بارها و بارها به استقبال زندگی تازه ای رفتم اما هر بار به خاطر همین تردید علاقه مندانم را که تحت عنوان خواستگار به منزلمان می امدند رد می کردم زیرا به نظرم هیچ یکاز انها واجد شرایط نبودند چرا که یا چشم به ثروت پدرم داشتند یا تنها هدفشان ازدواج با دختر با نفوذ ترین تاجران بازار بود و این چیزی نبود که من بدان مایل باشم .
    می دانستم دیگر حوصله خانواده ام سر امده و دیر یا زود بازخواستم خواهند کرد اما دست خودم نبود حس می کردم پشت چهره ی دلفریب و سخنان دلفریب و سخنان امید بخش هیچ چیز جز نیرنگ و ریا نیست .
    مادر می گفت ترسیده ام ولی من واقعا هراسی در دل نداشتم برعکس فکر می کردم جسورتر شده ام بخصوص وقتی باورم شد به چشم بقیه زیبا هستم .می دانستم و می فهمیدم که دیگر سر زبان ها افتاده ام اما برایم مهم نبود نمی دانم شاید کمی هم مغرور شده بودم و به واسطه همین غرورم هر بار به هنگام رودر روئی با خواستگار تازه ای به زیبایی خود می افزودم .دوست داشتم همه چیز تحت الشاع این زیبایی باشد حتی هیبت و صلابت خانه مجللمان و هم چنین ثروت بی پایان پدر. شاید می خواستم با لگد کوب کردن احساس و علاقه هواخواهانم غرور پایمال شده جوانم را که نخستین بار بی هیچ چشم داشتی به ساسان تقدیم کردم ارضاء کنم .
    دیدن تحسین در نگاه انها به من تسکین می داد که هنوز کسی هستم و التماس پدر و مادرشان برای پذیرش درخواست ازدواج از سوی انها مرا به ادامه بازی تشویق می کرد .به نظرم سرگرمی خوبی بود یکی از ان دفعات فریاد پدر به اسمان برخاست
    - بابا دیگه خسته شدیم !چقدر برو بیا ؟چقدر امد و رفت؟ مگه تو دنبال کی هستی که نشونیشو توی این بیچاره ها نمی بینی ؟ ! عجب غلطی کردم اختیارمو دادم دست تو ! گفتم بذارم خودت انتخاب کنی که پس فردا مثل اون یکی نگی شما گفتید شما کردید . اگه نمی خوای شوهر کنی بگو عذرشو نو بخوایم اگر هم می خوای شوهر کنی پس چرا دیگه معطل می کنی؟ خونه من کاروانسرا نیست که هر روز یک رقم ادم بیاد و بره دیگه افتادم سر زبونها .همه جور ادم اومده و رفته فقط مونده اب حوضی و رفتگر محله .حالا باز خدا پدرتو بیامرزه به ادم حسابیها نگاه می کنی وگرنه معلوم نبود چه کسایی سر از خونه ما در بیارند.بدبختی هرکی هم میاد و میره نفر بعدی رو می فرسته .بهت بگم چی ؟بگم شوهر نکن که معصیت کبیره است بگم شوهر کن.......
    من خونسرد و به ظاهر رنجیده گفتم
    - خب میگین چکار کنم اقا جون؟ ازدواج که چیز کمی نیست موضوع یه عمر زندگیه ادم باید دقت کنه .تازه مگه تقصیر منه ؟من چکار کنم که شما هر کی میاد نه نمیگین.
    پدر عصبانی فریاد زد
    - برای من اطوار نریزها ! خودت هم تنت می خاره اگه نمی خوای همون اول بگو نه میای اتیش به خرمن میزنی و میری ؟هر بار بزک دوزک چه خبره ؟هیچی خانوم می خواد سان ببینه شوهر انتخاب کنه .
    - اخه تا نبینم که نمی تونم انتخاب کنم اقا جون ؟
    مادر هم در عصبانیت کم از پدر نبود
    - بهت گفتم منوچهر خان صدبار بهت گفتم گوش نکردی .هی گفتی دختره درس خونده و با سواده بذار خودش انتخاب کنه اینم عاقبتش حالا دیگه روش هم باز شده .امروز قلی فردا نقی پس فردا تقی دیگه منم خسته شدم باید از اول تا اخر هفته هی بشورم و هی بسابم بعدم بشینم ببینم خانوم چی میگه .بدبخت باجی که دیگه کمر براش نمونده شماهم که دائم در راه خریدی .اخه ادم مگه چه جور شوهری می خواد ؟ خانم حتی ایراد هم نمی گیره فقط می گه نه !حالا هم که اب زیر پوستش افتاده وقتی دستی به سر و صورتش می کشه واز خونه بیرون میره خواستگاره که به طرف خونه سرازیر میشه اخه مردم ازاری هم حدی داره !
    دیگر جایز نبود به این بازی ادامه بدم چرا که دستم برای همه رو شده بود .سنگین ان بود که عدم تمایل به ازدواج را بهانه کنم و کنار بکشم .هر چند که این تصمیم هم غوغا به پا کرد اما خیلی زود دوباره فضای خانه به جالت عادی بازگشت .
    من به عنوان اموزگار در اموزش و پرورش مقطع دبستان پذیرفته شدم و پس از چند ماه خانواده ام توانستند مرا با تصمیم تازه ام قبول کنند و ان زمان دوره ی جدیدی در زندگی من اغاز شد .زندگی در کنار پاک ترین خلوقات خدا شیرین ترین چیزی بود که خدا برای من خواست. من خیلی زود دلباخته شغل مقدس معلمی شدم و همه علاقه و ارزویم در انان خلاصه گردید درانان با ان دنیای کوچکشان که صادقانه دوست داشتن را به من اموختند .دیگر تصویر ازدواج و زندگی زناشویی در ذهنم کمرنگ گردید و زمان می رفت که مرا وقف بچه های معصوم و دوست داشتنی کند که ان اتفاق افتاد .مهمترین اتفاق زندگی ام که سرنوشت مرا تغییر داد .
    ان روز یکی از روزهای سرد ابتدای دی ماه بود .اسمان با بارانی سیل اسا دگرگون بود ومن با عجله می رفتم تا به خانه برسم که ناگهان درست در جایی که انتظارش را نداشتم لاستیک اتومبیلم پنچر شد و من مجبور شدم توقف کنم .باران انقدر تند و سیل اسا بود که با توجه به نزدیک شدن تاریکی هیچ چیز از ان سوی شیشه دیده نمی شود .به ناچار شیشه را به پایین دادم اما از فرط سرما و باران دوباره ان را به بالا دادم .برای لحظاتی درمانده و مستاصل به عقب تکیه دادم و بر بخت بد خود لعنت فرستادم می دانستم که باید پیاده شوم و پنچری لاستیک را برطرف کنم اما با وجود ان باران چگونه ممکن بود ؟
    یقه پالتوام را کیپ کردم اوضاع لاستیکم اسفبارتر از ان بود که فکر می کردم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم با تاکسی به خانه بازگردم و فردا کسی را برای کمک همراه خود بیاورم .
    با این تصمیم چترم را بستم و قصد رفتن کردم اما به یاد اوردم که برگه های امتحانی دانشاموزانم تا صبح فردا باید تصحیح شود به همین خاطر دوباره در ماشین را باز کردم اما هنوز سوار ماشین نشده بودم که صدای مردی مرا به خود اورد
    یقه پالتوی او تا سر حد ممکن چانه اش را پوشانده بود ومن قادر نبودم با وجود باران سیل اسا و چتر روی سرش چهره اش را به وضوح ببینم .
    - اتفاقی افتاده خانوم ؟
    از سخن گفتن با مردی بیگانه ان هم در ان شرایط و ساعت هراس داشتم پس جواب دادم
    - نه !نه اقا.
    مرد غریبه با لحنی ارام و خونسرد در حال اشاره به لاستیک پنچر شده گفت
    - شاید من بتونم کمکتون کنم .
    - نه اقا نه ! از لطفتون متشکرم .ماشینو همین جا می ذارم و با تاکسی به خونه بار می گردم.
    - اما اگر جای شما بودم این کار رو نمی کردم .
    - بله ؟
    با درک تعجب و حیرت من ادامه داد
    - این شهر پر از دزدان و معتادان گرسنه است که شاید حتی به همین لاستیک پنچر هم رحم نکنند .اجازه بدین پنچری ماشینو بگیرم .
    به پشت سرش نگاه کردم خودش هم ماشین داشت ان هم چه ماشین شیک و بی نظیری. قبل از این که چیزی بگویم گفت
    - جک دارید ؟ اگر نداشته باشید می تونم مال خودمو.....
    با عجله گفتم
    - بله .... بله دارم اما اول باید از خیرخواهی و کمکتون تشکر کنم .
    غریبه در پاسخ چیزی نگفت و با کنار گذاشتن چترش به کار مشغول شد .از پشت سر مرد تنومند و خوش لباسی به نظر می امد به خصوصبا پالتوی بلند امریکایی اش که به خاطر باران مرطوب بود .نگاه من روی دستانش ایستاد دستانش هم قوی بودند و با یک حرکت پیچ و مهره ها را باز می کرد . اندیشیدم دستانش چقدر قرمز شده اند حتما در تمام عمرش با این دستها کار سختی انجام نداده .پس از مدت ها این نخستین باری بود که یک مرد را با تمام جزییاتش از نظر می گذراندم و این محدوده تاریک غریزه ام را روشن ساخت چیزی که مدت ها از ان بی خبر بودم فکر کردن به جنس مخالف خودم . بر شدت باران لحظه به لحظه افزوده می شد و باد سردی می وزید ارام گفتم
    - اقا من واقعا متاسفم که شما به زحمت افتادید و به شما زحمت دادم.
    غریبه در حالی که اخرین کارهای مربوط به پنچرگیری را انجام می داد گفت
    - خواهش می کنم خانم . شما وسط خیابون مونده بودید و انسانیت حکم می کرد که کمکتون کنم.
    خواستم دوباره تشکر کنم که از جا برخاست و به طرفم برگشت با دیدن او مثل مسخ شده ها بر جا میخکوب شدم حتی قدرت مژه زدن هم نداشتم .خودشبود بعد از گذشت یک سال و دو سه ماه چنان تغییری نکرده بود .کسی که تا لحظاتی پیش برای من یک غریبه بود کسی جز کیانوش نبود برادر شوهر فیروزه .سرم گیج میرفت به ناچار به ماشین خیس از باران تکیه دادم و اندیشیدم چرا اون ؟ خدایا چرا اون ؟ از بین همه ی ادمهای این شهر باید اونو می فرستادی ؟ نمی دانستم باید عصبانی باشم یا بی تفاوت نمی دانستم باید چه بگویم ؟تشکر کنم یا بی هیچ سخنی تر کش کنم . گیج و مستاصل بودم .بدبختی انجا بود که با دیدن او درست به یاد خاطراتم افتادم و قسم می خورم که او هم به همین موضوع فکر می کرد چرا که بعد از دیدن دستپاچگی و هراس من پوزخند شیطنت امیزی بر لبانش نقش بست .حالا من زیر دین او بودم آه خداوندا او ! او که انطور فجیع از و زشت درباره اش حرف می زنند و بدترین چیز ها را درباره اش می گویند.
    - دنیا خیلی کوچیکه فروغ خانوم شما این طور فکر نمی کنید ؟از قضا باید ما سینه به سینه هم قرار می گرفتیم.
    از میان دندانهای به هم فشرده در حالی که بر اثر گرمای خشم سرمای هوا را از یاد برده بودم بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم
    - شما.....شما یک نجیب زاده نیستید اقا.
    با لحنی شوخ و شمرده گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز برایش مثل یک بازی مهیج و مفرح است در حالی که دستانش را به جیبش فرو می برد گفت
    - متاسفم که از شنیدن حقیقت ناراحت نمی شم و بدین ترتیب شما رو خوشحال نمی کنم .می دونید خانوم من یک عادت بد دارم و اون اینه که حقیقت رو با صدای بلند می گم و با رضایت خاطر قبول می کنم به خصوص اگر از زبون شما باشه که هم به من مدیونید و هم خودتون در داشتن صفتی که درباره ام گفتید با من شریکید.
    انگاه با قاطعیت گفت
    - شما هم خانوم نجیبی نیستید هنوز نیم ساعت هم نمی شه که کسی به شما لطف کرده و شما پاسخش را با بی ادبی می دهید.
    خشمگین گفتم
    - کسی شما رو مجبور نکرده بود که به من کمک کنید.
    - هیچ چیز و هیچ کس جز انسانیت.
    با تمسخر گفتم
    - انسانیت ؟اونم در وجود شما ؟من.....
    عطسه اجازه نداد جمله ام را تمام کنم او قدمی به جلو برداشت و من از ترس یک قدم به عقب رفتم و وقتی او در ماشین را باز کرد از ترس بی موردم شرمنده شدم معلوم بود که در وجود ان همه چشم اتفاقی نمی افتاد.او در ماشین مرا باز کرد و در حال اشاره به داخلش گفت
    - بفرمایید خواهش می کنم قصد ندارم با معطل کردنتان بیشتر باعث سرما دادن شما بشوم .اگر فکر می کنید مستوجب سرزنشی بیشتر از اینها هستم ان هم تنها به خاطر کمک به یک خانوم در باران تلفن کنید و کاملش کنید .تلفن من توی این کاغذ نوشته شده هر چند که مطمینم که قبلا تماس گرفتید اما به هر حال از ان زمان مدتها می گذرد و شاید شما از یاد برده باشید .
    او کاغذ حاوی شماره تلفنش را به داخل اتومبیلم انداخت اما نمی دانم چرا زبانم قفل شده بود و زبانم برای گفتن چیزی نمی چرخید .با گامهایی لرزان وارد ماشینم شدم . او ارام در را بست و من از پشت شیشه بخار زده خیس از باران او را دیدم که سوار بر ماشینش شد و از کنار من عبور کرد و رفت . توان از دست و پایم رفته بود اما باید حرکت می کردم چرا که هوا کاملا تاریک شده بود و من از تاریکی و تنهایی در کنار هم می ترسیدم مدتها قبل که برای اولین بار او را دیدم چه رابطه ایمیان به خسله فرو رفتن من و دیدن او بود .

    ****************************************

    گرمم بود و این گرمای اتشین که انگار مرا به قعر جهنم می برد بند بند وجودم را می سوزاند .صدای مادر بود صدای باجی یا نمی دانم پدر وای خدای من چقدر حرف می زنند مگر سوختن مرا نمی بینند ؟مگر نمی خواهند کمکم کنند ؟پروردگارا کمکم کن.
    - مادر گرمه خیلی گرمه !
    - می دونم عزیز مادر می دونم !
    چرا صدای مادر بغض الود بود ؟چرا کسی بی وقفه بقیه را به سکوت دعوت می کرد ؟چیزی در گلویم گیر کرده بود و ازارم می داد.
    کسی اهسته گفت
    - عیبی نداره بذارید گریه کنه !
    آه چقدر گریستن خوب است چقدر بی امان اشک ریختن خوب است .به سختی دیده از هم گشودم و گفتم
    - اب یه کم اب به من بدید.
    مادر با یک لیوان اب رویم خم شد
    - چی شده بود عزیز مادر ؟
    خدایا مادر چه می گوید ؟از من می پرسد ؟به زحمت چند جرعه اب خوردم طعم لبم شور بود انگار از کویر برگشته بودم.سرم هم گیج می رفت و همه استخوانهای بدنم درد می کرد .به ثورت مادر نگریستم چشمانش اشک الود بود اما تلاش می کرد لبخند بزند.
    - چی شده مادر ؟اینجا کجاست؟
    - اینجا درمانگاهه بهت سرم زدند.
    - مگه من مریضم کی منو اورده اینجا ؟
    قبل از این که مادر جواب مرا بدهد دکتر جوانی وارد اتاق شد و با مهربانی گفت
    - حالتون چطوره خانوم ؟
    - من چیزیم نیست دکتر چرا به من سرم زدید؟
    - اگر حالت خوب بود اینجا نبودی .
    با کلافگی گفتم
    - حداقل بگین چی شده ؟
    مادر نزدیکتر امد و گفت
    - این تو هستی که باید بگی چه اتفاقی افتاده .
    ارام پرسیدم
    - ساعت چنده مادر ؟
    - چیزی به صبح نمانده دکتر می گفت باید استراحت کنی.دیشب وقتی ماشینو به حیاط اوردی درست جلوی در ورودی زیر بارون نقش زمین شدی .بدنت تو تب می سوخت و من و باجی حسابی ترسیده بودیم .همان موقع پدرت سررسید و ما تونستیم تو رو داخل خونه ببریم .دکتر می گه با این تب شدید خدا به تو رحم کرده تصادف نکردی ان هم زیر اون باران شدید .به نظر من تو داری زیادی از خودت کار می کشی .
    مادر حرف می زد و من در جای دیگری سیر می کردم باز هم دچار ان تردید همیشگی شده بودم ایا دیدن او واقعیت داشت ؟در همین حین پدر وارد اتاق شد و در حالی که نایلونی پر از دارو در دست داشت با دیدن من جلوتر امد و کنارم ایستاد.
    - چی شده بود بابا جون ؟تو که من و مادرتو نصف جون کردی .
    مادر در حال برداشتن نایلون دارو از پدر پرسید
    - اقای دکتر به شما چی گفت
    - - دکتر می گه شدیدا سرما خورده براش شش هفت تا امپول نوشته .فکر کنم زیر بارون دیروز اینطوری شده چون لباساشهم خیس شده بود . تو زیر بارون چکار می کردی دختر ؟ مگه ماشین نداشتی ؟
    چشمانم را بستم و کیانوش را به یاد اوردم چه پاسخی باید می دادم ؟ مادر گفت
    - انقدر تبت بالا بود که هذیان می گفتی اقا جونت راست می گه تو که ماشین داشتی چرا خیس شده بودی ؟
    برای این که انها را مجاب کرده باشم گفتم
    - به یاد بچگی زیر باران قدم زدم.
    مادر وحشت زده گفت
    - قدم زدی ؟توی سرما زیر اون باران شدید؟ مگه عقلت کم شده بود دختر ؟بیخود نیست که هنوزم تو تب می سوزی !
    پرسیدم
    - منو کی به خانه می برید؟
    مادر به سرم نگاه کرد و گفت
    - دیگه چیزی از سرمت نمونده میرم دکتر رو خبر کنم .دکتر می گفت وقتی سرم تموم شد دوباره باید تو رو معاینه کنه.
    پس از رفتن مادر به اقا جون گفتم
    - اقا جون باید ببخشید که خواب و استراحت شمارو خراب کردم.
    پدر که اثار بیخوابی در چهره اش مشهود بود گفت
    - خدا خیلی به ما رحم کرد وقتی من وارد خانه شدم مادرت و باجی گریه می کردند تو هم که نقش بر زمین شده بودی و بدنت مثل کوره داغ بود. لباسات رو عوضکردم و مادرت و باجی پاشویت می کردند اما تو تبت بیشتر شده بود به همین خاطر اوردیمت درمانگاه .دکتر به اتفاق مادر وارد اتاق شد و پس از دراوردن سرم از دستم به معاینه ام پرداخت و بعد خطاب به من گفت
    - نمی دانم چرا انقدر ضربان قلب شما تنده ؟ایا شما از چیزی رنج می برید یا علت خاصی برای اضطراب شما وجود دارد؟
    گفتم
    - نه اقای دکتر شاید هم حضور شما باعث شده ضربان قلب من تند شده !
    دکتر از تعبیر من خندید و پرسید
    - شغل شما چیه خانوم ؟
    - من اموزگارم.
    - خب پس شغل محرکی هم ندارید من فکر می کنم با کمی استراحت و استفاده از داروها بهتر می شوید خانوم معلم.
    پس از این بیماری عجیب تا سه روز به مدرسه نرفتم انجا بود که فرصتی یافتم تا بیشتر به این موضوع فکر کنم منتها صادقانه و بی تزویر .خیلی عجیب بود که هر بار درست وقتی که او را فراموش کرده بودم به سراغم می امد و عجیبتر از ان این بود که نمی توانستم علی رغم چیزی هایی که درباره اش می گفتند او را انطور تصور کنم .ایا کسی که در باران سیل اسا به دختری کمک کند می توانند ادم پستی باشد؟ هر بار سعی می کردم که به او فکر نکنم اما نمی توانستم .دوباره شبح ان چهره برنزه و مردانه به سراغم امده بود .راستش تا حدودی از رفتار خودم با او شرمنده بودم حقش نبود که پس از کمک و همکاری او انگونه برخورد کنم .من هم رسم انسانیت را به جا نیاورده بودم پس چطور می توانستم به این که او یک انسان است یا نه بیندیشم ؟
    سوالی ذهنم را به خود مشغول کرده بود و ان این بود که مگر او در کرج زندگی نمی کند پس در تهران چه می کرد ؟ مسلما هیچ کس نمی توانست به من در باره ی این موضوع کمک کند جز خواهرم فیروزه که به نحوی از طریق خشایار از او مطلع می شد .گاهی می شنید که او با مادر درباره ی او صحبت می کند و زن ها چقدر درباره ی او کنجکاو بودند.
    درست وقتی که در عطش دانستن اوضاع و احوال او می سوختم فیروزه برای احوالپرسی به خانمان امد او پس از ملاقات با مادر به همراه دو فرزند شلوغ و سرزنده اش به اتاقم امد.با دیدن من در بستر بیماری سلامم را با لبخند جواب دادو گفت
    - نمردیم و دیدیم تو مریض شدی .
    من او را به نشستن دعوت کردم و در حال نوازش خواهرزاده ام ارمان گفتم
    - خیلی دلت می خواست من مریض بشم؟
    فیروزه به شوخی گفت
    - بله پس چی ! شاید تو دو روز یه گوشه بشینی و بذاری ما هم خودمون رو به اقا جون نشون بدیم.
    - مگه من جای تو رو تنگ کردم؟
    - کیه که ندونه تو همه چیز اقا جونی؟
    - اینو کی گفته ؟اقا جون از همه بیشتر به من سخت می گیره !
    فیروزه نیشگونی ارام از پایم گرفت
    - اره خدا از دلت بشنوه .
    به سختی دلم می خواست محور صحبت را به کیانوش ربط دهم اما نمی دانستم چگونه بی هدف پرسیدم
    - چه خبر ؟
    فیروزه در حال دراوردن لباسهای ارمان گفت
    - خبرها که اینجاست.
    - خشایار چطوره ؟
    - خوبه احوالت رو می پرسه برات التماس دعا داشت.
    با لبخند گفتم
    - برای چی ؟
    فیروزه با اشاره به هاله گفت
    - به خاطر این وروجک میخواد اگه می تونی اونو به همون مدرسه ای ببری که خودت هستی شاید اونجا با وجود تو بهتر درس بخونه البته الان هم درسش خوب هست ولی می ترسم....
    میان حرفهایش گفتم
    - می ترسی چی ؟ خودم کارنامه اش رو ثلث قبل دیدم نمراتش خوب بود علاج قبل از وقوع می کنی ؟
    - خب ادم تا خواهری مثل تو داره چرا باید بچه اش رو مدرسه ی دیگه ای بذاره ؟
    به هاله اشاره کردم که جلوتر بیاید انگاه در حال نوازش کردن موهایش به صورتش خیره شدم .عجیب بود که او خیلی شبیه به کیانوش بود! موهایش را از پیشانیش عقب زدم و دقیقتر به او خیره شدم البته او به پدرش شباهت داشت و پدرش هم به کیانوش .او را در اغوش گرفتم و به خود فشردم .فیروزه معترض گفت
    - اهای !سرماخوردگیت رو به بچه می دی.
    او را از خود دور کردم و گفتم
    - می دونی فیروزه تو از اون خیلی بیشتر از توانش انتظار داری !هم تو و هم خشایار . تو باید بدونی هر بچه ای که بیست می گیره با هوش به حساب نمی یاد و هر بچه ای که زیر بیست می گیره تنبل به حساب نمی یاد اما اگه اصرار داری اونو به مدرسه ما منتقل کنی اشکالی نداره خودم کمکت می کنم اما زیاد امیدوار نباش چون منطقه شما به ما نمی خوره !
    - برق شادی در چشمان فیروزه درخشید.با لحنی خواهرانه تشکر کرد . بعد خطاب به بچه هایش گفت
    - بچه بلند شین از اتاق برین بیرون پیش مامان بزرگ خاله فروغ مریضه منم الان میام.
    - فیروزه اونا مزاحم من نیستند.
    - با این حساب بازم اونا باید برن.
    بچه ها با بی میلی اتاق مرا ترک کردند پس از رفتن بچه ها فیروزه از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و گفت
    - هوا سوز داره فکر کنم امشب برف بیاد.
    بعد با دیدن ماشینم گفت
    - از ماشینت راضی هستی ؟
    با لبخند گفتم
    - ای بدک نیست !از پیاده رفتن بهتره .
    فیروزه به طرف من برگشت و در حالی که دست به کمر زده بود با شوخی گفت
    - بدک نیست !عجب رویی داری ! اما اصلا فکرش رو هم نمی کردم اونقدر زبل باشی راست گفتن که فلفل نبین چه ریزه !
    به روی خواهرم لبخند زدم اصلا حوصله اعتراض هایش را نداشتم به خصوص وقتی شروع می کرد به سختی تمامش می کرد و چقدر هم خواهرم چانه گرم بود به راستی گلایه او از بچه ها و تعریفش از خشایار تمامی نداشت گویی بیش از هر چیزی در دنیا به پرحرفی علاقه داشت .کم کم محور سخن او به سمت مادر خشایار تغیر کرد.
    - بیچاره مادر خشایار از فرط سرما دچار پا درد شدید شده و حالا توی خونه نشسته هفته قبل هم دعوتش کردم چند روزی بیاد خونه ما اما قبول نکرد بنده خدا اعصاب هم نداره مخصوصا وقتی جلوی شلوغی باشه دچار سر درد میشه .
    من برای تغیر سخن او با لحنی دلسوزانه و متاثر گفتم
    - بیچاره حتما غصه پسرش رو می خوره !
    برای دیدن تاثیر حرفم به صورت خواهرم خیره شدم او اصلا متوجه نیت من نبود تا جایی که برای تایید سخن من گفت
    - راست میگی غصه کیانوش برای مادر شوهرم چیز کمی نیست.درسته که پدر شوهرم حرف زدن درباره ی او را غدغن کرده اما هر چی باشه اون یه مادره .
    - سعی کردم با خونسردی بپرسم اما صدایم لرزید
    - راستی از اون چه خبر؟
    فورا ساکت شدم ترسیدم که مبادا خودم را لو داده باشم حس کردم خون به صورتم دویده اما همچنان سر جایم ماندم و چشم به پتوی مقابلم دوختم .چقدر سکوت فیروزه تا فاصله ای که جوابم را بدهد به نظرم طولانی امد.
    - خشایار میگه تازگی کمتر به تهران میاد.
    - مگه خشایار او را می پذیره؟
    فیروزه به سرعت گفت
    - اصلا ! هیچ کس نباید او رو بپذیره .
    - پس او چطور به دیدن خشایار میره ؟
    - خب دیگه ! به نظرم از بس پرروست اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اصلا برایش مهم نیست که دیگران درباره اش چه می گویند .اه ما حرف دیگه ای برای گفتن نداریم ؟
    دیگر جایز نبود که چیزی بپرسم چرا که مسلما خواهرم شک می کرد .انقدر در خود غرق بودم که متوجه رفتن فیروزه نشدم .او گفت تازگی کمتر به تهران می اید اما من دو روز پیش او را دیدم و این کنجکاوی که او در تهران چه می کرد ازارم می داد ان هم درست در مسیر امد و رفت من ! این تصور که برخورد ما کاملا اتفاقی بوده مثل خوره دیواره مغزم را می جوید .تشویش خاطر من تا ظهر ادامه داشت تا این که مادر به اتاقم امد در حالی که هوا رو به تاریکی می رفت مادر مرا از افکارم بیرون کشید
    - حالت چطوره مادر ؟
    به خود امدم و گفتم
    - متشکرم مادر به لطف شما و سوپ شفا بخشتان خوبم .
    مادر گفت
    - خواهرت و بچه هاش اماده شدند تا به خونه برگردند.
    با تعجب گفتم
    - مگه شام اینجا نیستند؟
    - نه مادر فیروزه میگه هاله فردا امتحان داره باید برگردند خونه در ضمن خشایار هم سرما خورده تو.... زحمت میکشی اونا رو برسونی مادر ؟
    با این که حال چندان مساعدی نداشتم اما برای این که هم انها را رسانده باشم و هم هوایی تازه کرده باشم پذیرفتم. فیروزه ابتدا به زیر بار نرفت و می گفت باید استراحت کنم اما من حاضر شدم و برای بیرون بردن ماشین به حیاط رفتم و مدتی معطل شدم تا فیروزه و بچه هایش هم امدند .فیروزه کنار من نشست و پسرش را در اغوش گرفت و هاله پشت سر ما نشست و من پس از سفارشات مادر حرکت کردم .مقداری از مسیر را طی کرده بودیم که فیروزه خم شد و تکه کاغذی را از زیر پایش برداشت و در حال خواندنش گفت
    - فروغ این چیه ؟لازمش نداری ؟
    من بی خیال به طرفش برگشتم و با دیدن کاغذ محکم روی ترمز کوبیدم به طوری که ارمان به سمت جلو کشیده شد و سرش به شیشه خورد و فریادش به اسمان برخاست فیروزه در حال ارام کردن او گفت
    - حواست کجاست فروغ ؟ حالا خوبه تکه کاغذ باطله دیدی اگه گنج قارون میدیدی چکار می کردی ؟
    من تکه کاغذ را از او گرفتم و در داشبورت گذاشتم و برای جلوگیری از کنجکاوی فیروزه گفتم
    - اون شماره تلفن یکی از دوستای منه .
    فیروزه معترض گفت
    - خب حالا مگه چی شده ؟ من فقط گفتم لازمش نداری دور که ننداختمش.
    در دل گفتم چه خوب که این کارو نکردی ! پرسیدم
    - ارمان چطوره ؟
    - فکر کنم سرش کمی درد گرفته اگه میشه لطفا راه بیفت الانه که خشایار برسه اما خواهش میکنم احتیاط کن .
    دوباره ماشین را روشن کردم و حرکت نمدم منتهی خیلی با احتیاط این احتیاط نه به خاطر توصیه خواهرم بلکه به خاطر اغتشاش فکر خودم بود. من کنار انها حضور داشتم اما با دیدن شماره تلفن فکرم جای دیگری بود.

    ---------- Post added at 04:53 PM ---------- Previous post was at 04:53 PM ----------

    فصل هشتم
    پدر نه تنها با پیشنهاد من مبنی بر پس دادن ماشین مخالفت نمود بلکه خیلی محکم و قاطع مقابل بقیه ایستاد و انان را متقاعد کرد که این کار برای روحیه من مناسب است هر چند که من واقعا از برهم خوردن ازدواجم ناراحت نبودم و در دل ان را به فال نیک می گرفتم چرا که از ساسان با ان قیافه حق به جانب و انقدر وابسته به مادرش بدم می امد انجا بود که فهمیدم در زندگیم به یک مرد نیاز دارم مردی به معانی واقعی مرد.
    البته پدر و برادر و شوهر خواهرم به عنوان تنها مردان دور و برم همه سالار بودند اما ذهنیت من درباره ی شوهر و شریک زندگی ام چیز دیگری بود مردی که بتوانم به عنوان تکیه گاه محکم به او تکیه کنم .
    من پس از اخذ دیپلم بارها و بارها به استقبال زندگی تازه ای رفتم اما هر بار به خاطر همین تردید علاقه مندانم را که تحت عنوان خواستگار به منزلمان می امدند رد می کردم زیرا به نظرم هیچ یکاز انها واجد شرایط نبودند چرا که یا چشم به ثروت پدرم داشتند یا تنها هدفشان ازدواج با دختر با نفوذ ترین تاجران بازار بود و این چیزی نبود که من بدان مایل باشم .
    می دانستم دیگر حوصله خانواده ام سر امده و دیر یا زود بازخواستم خواهند کرد اما دست خودم نبود حس می کردم پشت چهره ی دلفریب و سخنان دلفریب و سخنان امید بخش هیچ چیز جز نیرنگ و ریا نیست .
    مادر می گفت ترسیده ام ولی من واقعا هراسی در دل نداشتم برعکس فکر می کردم جسورتر شده ام بخصوص وقتی باورم شد به چشم بقیه زیبا هستم .می دانستم و می فهمیدم که دیگر سر زبان ها افتاده ام اما برایم مهم نبود نمی دانم شاید کمی هم مغرور شده بودم و به واسطه همین غرورم هر بار به هنگام رودر روئی با خواستگار تازه ای به زیبایی خود می افزودم .دوست داشتم همه چیز تحت الشاع این زیبایی باشد حتی هیبت و صلابت خانه مجللمان و هم چنین ثروت بی پایان پدر. شاید می خواستم با لگد کوب کردن احساس و علاقه هواخواهانم غرور پایمال شده جوانم را که نخستین بار بی هیچ چشم داشتی به ساسان تقدیم کردم ارضاء کنم .
    دیدن تحسین در نگاه انها به من تسکین می داد که هنوز کسی هستم و التماس پدر و مادرشان برای پذیرش درخواست ازدواج از سوی انها مرا به ادامه بازی تشویق می کرد .به نظرم سرگرمی خوبی بود یکی از ان دفعات فریاد پدر به اسمان برخاست
    - بابا دیگه خسته شدیم !چقدر برو بیا ؟چقدر امد و رفت؟ مگه تو دنبال کی هستی که نشونیشو توی این بیچاره ها نمی بینی ؟ ! عجب غلطی کردم اختیارمو دادم دست تو ! گفتم بذارم خودت انتخاب کنی که پس فردا مثل اون یکی نگی شما گفتید شما کردید . اگه نمی خوای شوهر کنی بگو عذرشو نو بخوایم اگر هم می خوای شوهر کنی پس چرا دیگه معطل می کنی؟ خونه من کاروانسرا نیست که هر روز یک رقم ادم بیاد و بره دیگه افتادم سر زبونها .همه جور ادم اومده و رفته فقط مونده اب حوضی و رفتگر محله .حالا باز خدا پدرتو بیامرزه به ادم حسابیها نگاه می کنی وگرنه معلوم نبود چه کسایی سر از خونه ما در بیارند.بدبختی هرکی هم میاد و میره نفر بعدی رو می فرسته .بهت بگم چی ؟بگم شوهر نکن که معصیت کبیره است بگم شوهر کن.......
    من خونسرد و به ظاهر رنجیده گفتم
    - خب میگین چکار کنم اقا جون؟ ازدواج که چیز کمی نیست موضوع یه عمر زندگیه ادم باید دقت کنه .تازه مگه تقصیر منه ؟من چکار کنم که شما هر کی میاد نه نمیگین.
    پدر عصبانی فریاد زد
    - برای من اطوار نریزها ! خودت هم تنت می خاره اگه نمی خوای همون اول بگو نه میای اتیش به خرمن میزنی و میری ؟هر بار بزک دوزک چه خبره ؟هیچی خانوم می خواد سان ببینه شوهر انتخاب کنه .
    - اخه تا نبینم که نمی تونم انتخاب کنم اقا جون ؟
    مادر هم در عصبانیت کم از پدر نبود
    - بهت گفتم منوچهر خان صدبار بهت گفتم گوش نکردی .هی گفتی دختره درس خونده و با سواده بذار خودش انتخاب کنه اینم عاقبتش حالا دیگه روش هم باز شده .امروز قلی فردا نقی پس فردا تقی دیگه منم خسته شدم باید از اول تا اخر هفته هی بشورم و هی بسابم بعدم بشینم ببینم خانوم چی میگه .بدبخت باجی که دیگه کمر براش نمونده شماهم که دائم در راه خریدی .اخه ادم مگه چه جور شوهری می خواد ؟ خانم حتی ایراد هم نمی گیره فقط می گه نه !حالا هم که اب زیر پوستش افتاده وقتی دستی به سر و صورتش می کشه واز خونه بیرون میره خواستگاره که به طرف خونه سرازیر میشه اخه مردم ازاری هم حدی داره !
    دیگر جایز نبود به این بازی ادامه بدم چرا که دستم برای همه رو شده بود .سنگین ان بود که عدم تمایل به ازدواج را بهانه کنم و کنار بکشم .هر چند که این تصمیم هم غوغا به پا کرد اما خیلی زود دوباره فضای خانه به جالت عادی بازگشت .
    من به عنوان اموزگار در اموزش و پرورش مقطع دبستان پذیرفته شدم و پس از چند ماه خانواده ام توانستند مرا با تصمیم تازه ام قبول کنند و ان زمان دوره ی جدیدی در زندگی من اغاز شد .زندگی در کنار پاک ترین خلوقات خدا شیرین ترین چیزی بود که خدا برای من خواست. من خیلی زود دلباخته شغل مقدس معلمی شدم و همه علاقه و ارزویم در انان خلاصه گردید درانان با ان دنیای کوچکشان که صادقانه دوست داشتن را به من اموختند .دیگر تصویر ازدواج و زندگی زناشویی در ذهنم کمرنگ گردید و زمان می رفت که مرا وقف بچه های معصوم و دوست داشتنی کند که ان اتفاق افتاد .مهمترین اتفاق زندگی ام که سرنوشت مرا تغییر داد .
    ان روز یکی از روزهای سرد ابتدای دی ماه بود .اسمان با بارانی سیل اسا دگرگون بود ومن با عجله می رفتم تا به خانه برسم که ناگهان درست در جایی که انتظارش را نداشتم لاستیک اتومبیلم پنچر شد و من مجبور شدم توقف کنم .باران انقدر تند و سیل اسا بود که با توجه به نزدیک شدن تاریکی هیچ چیز از ان سوی شیشه دیده نمی شود .به ناچار شیشه را به پایین دادم اما از فرط سرما و باران دوباره ان را به بالا دادم .برای لحظاتی درمانده و مستاصل به عقب تکیه دادم و بر بخت بد خود لعنت فرستادم می دانستم که باید پیاده شوم و پنچری لاستیک را برطرف کنم اما با وجود ان باران چگونه ممکن بود ؟
    یقه پالتوام را کیپ کردم اوضاع لاستیکم اسفبارتر از ان بود که فکر می کردم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم با تاکسی به خانه بازگردم و فردا کسی را برای کمک همراه خود بیاورم .
    با این تصمیم چترم را بستم و قصد رفتن کردم اما به یاد اوردم که برگه های امتحانی دانشاموزانم تا صبح فردا باید تصحیح شود به همین خاطر دوباره در ماشین را باز کردم اما هنوز سوار ماشین نشده بودم که صدای مردی مرا به خود اورد
    یقه پالتوی او تا سر حد ممکن چانه اش را پوشانده بود ومن قادر نبودم با وجود باران سیل اسا و چتر روی سرش چهره اش را به وضوح ببینم .
    - اتفاقی افتاده خانوم ؟
    از سخن گفتن با مردی بیگانه ان هم در ان شرایط و ساعت هراس داشتم پس جواب دادم
    - نه !نه اقا.
    مرد غریبه با لحنی ارام و خونسرد در حال اشاره به لاستیک پنچر شده گفت
    - شاید من بتونم کمکتون کنم .
    - نه اقا نه ! از لطفتون متشکرم .ماشینو همین جا می ذارم و با تاکسی به خونه بار می گردم.
    - اما اگر جای شما بودم این کار رو نمی کردم .
    - بله ؟
    با درک تعجب و حیرت من ادامه داد
    - این شهر پر از دزدان و معتادان گرسنه است که شاید حتی به همین لاستیک پنچر هم رحم نکنند .اجازه بدین پنچری ماشینو بگیرم .
    به پشت سرش نگاه کردم خودش هم ماشین داشت ان هم چه ماشین شیک و بی نظیری. قبل از این که چیزی بگویم گفت
    - جک دارید ؟ اگر نداشته باشید می تونم مال خودمو.....
    با عجله گفتم
    - بله .... بله دارم اما اول باید از خیرخواهی و کمکتون تشکر کنم .
    غریبه در پاسخ چیزی نگفت و با کنار گذاشتن چترش به کار مشغول شد .از پشت سر مرد تنومند و خوش لباسی به نظر می امد به خصوصبا پالتوی بلند امریکایی اش که به خاطر باران مرطوب بود .نگاه من روی دستانش ایستاد دستانش هم قوی بودند و با یک حرکت پیچ و مهره ها را باز می کرد . اندیشیدم دستانش چقدر قرمز شده اند حتما در تمام عمرش با این دستها کار سختی انجام نداده .پس از مدت ها این نخستین باری بود که یک مرد را با تمام جزییاتش از نظر می گذراندم و این محدوده تاریک غریزه ام را روشن ساخت چیزی که مدت ها از ان بی خبر بودم فکر کردن به جنس مخالف خودم . بر شدت باران لحظه به لحظه افزوده می شد و باد سردی می وزید ارام گفتم
    - اقا من واقعا متاسفم که شما به زحمت افتادید و به شما زحمت دادم.
    غریبه در حالی که اخرین کارهای مربوط به پنچرگیری را انجام می داد گفت
    - خواهش می کنم خانم . شما وسط خیابون مونده بودید و انسانیت حکم می کرد که کمکتون کنم.
    خواستم دوباره تشکر کنم که از جا برخاست و به طرفم برگشت با دیدن او مثل مسخ شده ها بر جا میخکوب شدم حتی قدرت مژه زدن هم نداشتم .خودشبود بعد از گذشت یک سال و دو سه ماه چنان تغییری نکرده بود .کسی که تا لحظاتی پیش برای من یک غریبه بود کسی جز کیانوش نبود برادر شوهر فیروزه .سرم گیج میرفت به ناچار به ماشین خیس از باران تکیه دادم و اندیشیدم چرا اون ؟ خدایا چرا اون ؟ از بین همه ی ادمهای این شهر باید اونو می فرستادی ؟ نمی دانستم باید عصبانی باشم یا بی تفاوت نمی دانستم باید چه بگویم ؟تشکر کنم یا بی هیچ سخنی تر کش کنم . گیج و مستاصل بودم .بدبختی انجا بود که با دیدن او درست به یاد خاطراتم افتادم و قسم می خورم که او هم به همین موضوع فکر می کرد چرا که بعد از دیدن دستپاچگی و هراس من پوزخند شیطنت امیزی بر لبانش نقش بست .حالا من زیر دین او بودم آه خداوندا او ! او که انطور فجیع از و زشت درباره اش حرف می زنند و بدترین چیز ها را درباره اش می گویند.
    - دنیا خیلی کوچیکه فروغ خانوم شما این طور فکر نمی کنید ؟از قضا باید ما سینه به سینه هم قرار می گرفتیم.
    از میان دندانهای به هم فشرده در حالی که بر اثر گرمای خشم سرمای هوا را از یاد برده بودم بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم
    - شما.....شما یک نجیب زاده نیستید اقا.
    با لحنی شوخ و شمرده گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز برایش مثل یک بازی مهیج و مفرح است در حالی که دستانش را به جیبش فرو می برد گفت
    - متاسفم که از شنیدن حقیقت ناراحت نمی شم و بدین ترتیب شما رو خوشحال نمی کنم .می دونید خانوم من یک عادت بد دارم و اون اینه که حقیقت رو با صدای بلند می گم و با رضایت خاطر قبول می کنم به خصوص اگر از زبون شما باشه که هم به من مدیونید و هم خودتون در داشتن صفتی که درباره ام گفتید با من شریکید.
    انگاه با قاطعیت گفت
    - شما هم خانوم نجیبی نیستید هنوز نیم ساعت هم نمی شه که کسی به شما لطف کرده و شما پاسخش را با بی ادبی می دهید.
    خشمگین گفتم
    - کسی شما رو مجبور نکرده بود که به من کمک کنید.
    - هیچ چیز و هیچ کس جز انسانیت.
    با تمسخر گفتم
    - انسانیت ؟اونم در وجود شما ؟من.....
    عطسه اجازه نداد جمله ام را تمام کنم او قدمی به جلو برداشت و من از ترس یک قدم به عقب رفتم و وقتی او در ماشین را باز کرد از ترس بی موردم شرمنده شدم معلوم بود که در وجود ان همه چشم اتفاقی نمی افتاد.او در ماشین مرا باز کرد و در حال اشاره به داخلش گفت
    - بفرمایید خواهش می کنم قصد ندارم با معطل کردنتان بیشتر باعث سرما دادن شما بشوم .اگر فکر می کنید مستوجب سرزنشی بیشتر از اینها هستم ان هم تنها به خاطر کمک به یک خانوم در باران تلفن کنید و کاملش کنید .تلفن من توی این کاغذ نوشته شده هر چند که مطمینم که قبلا تماس گرفتید اما به هر حال از ان زمان مدتها می گذرد و شاید شما از یاد برده باشید .
    او کاغذ حاوی شماره تلفنش را به داخل اتومبیلم انداخت اما نمی دانم چرا زبانم قفل شده بود و زبانم برای گفتن چیزی نمی چرخید .با گامهایی لرزان وارد ماشینم شدم . او ارام در را بست و من از پشت شیشه بخار زده خیس از باران او را دیدم که سوار بر ماشینش شد و از کنار من عبور کرد و رفت . توان از دست و پایم رفته بود اما باید حرکت می کردم چرا که هوا کاملا تاریک شده بود و من از تاریکی و تنهایی در کنار هم می ترسیدم مدتها قبل که برای اولین بار او را دیدم چه رابطه ایمیان به خسله فرو رفتن من و دیدن او بود .

    ****************************************

    گرمم بود و این گرمای اتشین که انگار مرا به قعر جهنم می برد بند بند وجودم را می سوزاند .صدای مادر بود صدای باجی یا نمی دانم پدر وای خدای من چقدر حرف می زنند مگر سوختن مرا نمی بینند ؟مگر نمی خواهند کمکم کنند ؟پروردگارا کمکم کن.
    - مادر گرمه خیلی گرمه !
    - می دونم عزیز مادر می دونم !
    چرا صدای مادر بغض الود بود ؟چرا کسی بی وقفه بقیه را به سکوت دعوت می کرد ؟چیزی در گلویم گیر کرده بود و ازارم می داد.
    کسی اهسته گفت
    - عیبی نداره بذارید گریه کنه !
    آه چقدر گریستن خوب است چقدر بی امان اشک ریختن خوب است .به سختی دیده از هم گشودم و گفتم
    - اب یه کم اب به من بدید.
    مادر با یک لیوان اب رویم خم شد
    - چی شده بود عزیز مادر ؟
    خدایا مادر چه می گوید ؟از من می پرسد ؟به زحمت چند جرعه اب خوردم طعم لبم شور بود انگار از کویر برگشته بودم.سرم هم گیج می رفت و همه استخوانهای بدنم درد می کرد .به ثورت مادر نگریستم چشمانش اشک الود بود اما تلاش می کرد لبخند بزند.
    - چی شده مادر ؟اینجا کجاست؟
    - اینجا درمانگاهه بهت سرم زدند.
    - مگه من مریضم کی منو اورده اینجا ؟
    قبل از این که مادر جواب مرا بدهد دکتر جوانی وارد اتاق شد و با مهربانی گفت
    - حالتون چطوره خانوم ؟
    - من چیزیم نیست دکتر چرا به من سرم زدید؟
    - اگر حالت خوب بود اینجا نبودی .
    با کلافگی گفتم
    - حداقل بگین چی شده ؟
    مادر نزدیکتر امد و گفت
    - این تو هستی که باید بگی چه اتفاقی افتاده .
    ارام پرسیدم
    - ساعت چنده مادر ؟
    - چیزی به صبح نمانده دکتر می گفت باید استراحت کنی.دیشب وقتی ماشینو به حیاط اوردی درست جلوی در ورودی زیر بارون نقش زمین شدی .بدنت تو تب می سوخت و من و باجی حسابی ترسیده بودیم .همان موقع پدرت سررسید و ما تونستیم تو رو داخل خونه ببریم .دکتر می گه با این تب شدید خدا به تو رحم کرده تصادف نکردی ان هم زیر اون باران شدید .به نظر من تو داری زیادی از خودت کار می کشی .
    مادر حرف می زد و من در جای دیگری سیر می کردم باز هم دچار ان تردید همیشگی شده بودم ایا دیدن او واقعیت داشت ؟در همین حین پدر وارد اتاق شد و در حالی که نایلونی پر از دارو در دست داشت با دیدن من جلوتر امد و کنارم ایستاد.
    - چی شده بود بابا جون ؟تو که من و مادرتو نصف جون کردی .
    مادر در حال برداشتن نایلون دارو از پدر پرسید
    - اقای دکتر به شما چی گفت
    - - دکتر می گه شدیدا سرما خورده براش شش هفت تا امپول نوشته .فکر کنم زیر بارون دیروز اینطوری شده چون لباساشهم خیس شده بود . تو زیر بارون چکار می کردی دختر ؟ مگه ماشین نداشتی ؟
    چشمانم را بستم و کیانوش را به یاد اوردم چه پاسخی باید می دادم ؟ مادر گفت
    - انقدر تبت بالا بود که هذیان می گفتی اقا جونت راست می گه تو که ماشین داشتی چرا خیس شده بودی ؟
    برای این که انها را مجاب کرده باشم گفتم
    - به یاد بچگی زیر باران قدم زدم.
    مادر وحشت زده گفت
    - قدم زدی ؟توی سرما زیر اون باران شدید؟ مگه عقلت کم شده بود دختر ؟بیخود نیست که هنوزم تو تب می سوزی !
    پرسیدم
    - منو کی به خانه می برید؟
    مادر به سرم نگاه کرد و گفت
    - دیگه چیزی از سرمت نمونده میرم دکتر رو خبر کنم .دکتر می گفت وقتی سرم تموم شد دوباره باید تو رو معاینه کنه.
    پس از رفتن مادر به اقا جون گفتم
    - اقا جون باید ببخشید که خواب و استراحت شمارو خراب کردم.
    پدر که اثار بیخوابی در چهره اش مشهود بود گفت
    - خدا خیلی به ما رحم کرد وقتی من وارد خانه شدم مادرت و باجی گریه می کردند تو هم که نقش بر زمین شده بودی و بدنت مثل کوره داغ بود. لباسات رو عوضکردم و مادرت و باجی پاشویت می کردند اما تو تبت بیشتر شده بود به همین خاطر اوردیمت درمانگاه .دکتر به اتفاق مادر وارد اتاق شد و پس از دراوردن سرم از دستم به معاینه ام پرداخت و بعد خطاب به من گفت
    - نمی دانم چرا انقدر ضربان قلب شما تنده ؟ایا شما از چیزی رنج می برید یا علت خاصی برای اضطراب شما وجود دارد؟
    گفتم
    - نه اقای دکتر شاید هم حضور شما باعث شده ضربان قلب من تند شده !
    دکتر از تعبیر من خندید و پرسید
    - شغل شما چیه خانوم ؟
    - من اموزگارم.
    - خب پس شغل محرکی هم ندارید من فکر می کنم با کمی استراحت و استفاده از داروها بهتر می شوید خانوم معلم.
    پس از این بیماری عجیب تا سه روز به مدرسه نرفتم انجا بود که فرصتی یافتم تا بیشتر به این موضوع فکر کنم منتها صادقانه و بی تزویر .خیلی عجیب بود که هر بار درست وقتی که او را فراموش کرده بودم به سراغم می امد و عجیبتر از ان این بود که نمی توانستم علی رغم چیزی هایی که درباره اش می گفتند او را انطور تصور کنم .ایا کسی که در باران سیل اسا به دختری کمک کند می توانند ادم پستی باشد؟ هر بار سعی می کردم که به او فکر نکنم اما نمی توانستم .دوباره شبح ان چهره برنزه و مردانه به سراغم امده بود .راستش تا حدودی از رفتار خودم با او شرمنده بودم حقش نبود که پس از کمک و همکاری او انگونه برخورد کنم .من هم رسم انسانیت را به جا نیاورده بودم پس چطور می توانستم به این که او یک انسان است یا نه بیندیشم ؟
    سوالی ذهنم را به خود مشغول کرده بود و ان این بود که مگر او در کرج زندگی نمی کند پس در تهران چه می کرد ؟ مسلما هیچ کس نمی توانست به من در باره ی این موضوع کمک کند جز خواهرم فیروزه که به نحوی از طریق خشایار از او مطلع می شد .گاهی می شنید که او با مادر درباره ی او صحبت می کند و زن ها چقدر درباره ی او کنجکاو بودند.
    درست وقتی که در عطش دانستن اوضاع و احوال او می سوختم فیروزه برای احوالپرسی به خانمان امد او پس از ملاقات با مادر به همراه دو فرزند شلوغ و سرزنده اش به اتاقم امد.با دیدن من در بستر بیماری سلامم را با لبخند جواب دادو گفت
    - نمردیم و دیدیم تو مریض شدی .
    من او را به نشستن دعوت کردم و در حال نوازش خواهرزاده ام ارمان گفتم
    - خیلی دلت می خواست من مریض بشم؟
    فیروزه به شوخی گفت
    - بله پس چی ! شاید تو دو روز یه گوشه بشینی و بذاری ما هم خودمون رو به اقا جون نشون بدیم.
    - مگه من جای تو رو تنگ کردم؟
    - کیه که ندونه تو همه چیز اقا جونی؟
    - اینو کی گفته ؟اقا جون از همه بیشتر به من سخت می گیره !
    فیروزه نیشگونی ارام از پایم گرفت
    - اره خدا از دلت بشنوه .
    به سختی دلم می خواست محور صحبت را به کیانوش ربط دهم اما نمی دانستم چگونه بی هدف پرسیدم
    - چه خبر ؟
    فیروزه در حال دراوردن لباسهای ارمان گفت
    - خبرها که اینجاست.
    - خشایار چطوره ؟
    - خوبه احوالت رو می پرسه برات التماس دعا داشت.
    با لبخند گفتم
    - برای چی ؟
    فیروزه با اشاره به هاله گفت
    - به خاطر این وروجک میخواد اگه می تونی اونو به همون مدرسه ای ببری که خودت هستی شاید اونجا با وجود تو بهتر درس بخونه البته الان هم درسش خوب هست ولی می ترسم....
    میان حرفهایش گفتم
    - می ترسی چی ؟ خودم کارنامه اش رو ثلث قبل دیدم نمراتش خوب بود علاج قبل از وقوع می کنی ؟
    - خب ادم تا خواهری مثل تو داره چرا باید بچه اش رو مدرسه ی دیگه ای بذاره ؟
    به هاله اشاره کردم که جلوتر بیاید انگاه در حال نوازش کردن موهایش به صورتش خیره شدم .عجیب بود که او خیلی شبیه به کیانوش بود! موهایش را از پیشانیش عقب زدم و دقیقتر به او خیره شدم البته او به پدرش شباهت داشت و پدرش هم به کیانوش .او را در اغوش گرفتم و به خود فشردم .فیروزه معترض گفت
    - اهای !سرماخوردگیت رو به بچه می دی.
    او را از خود دور کردم و گفتم
    - می دونی فیروزه تو از اون خیلی بیشتر از توانش انتظار داری !هم تو و هم خشایار . تو باید بدونی هر بچه ای که بیست می گیره با هوش به حساب نمی یاد و هر بچه ای که زیر بیست می گیره تنبل به حساب نمی یاد اما اگه اصرار داری اونو به مدرسه ما منتقل کنی اشکالی نداره خودم کمکت می کنم اما زیاد امیدوار نباش چون منطقه شما به ما نمی خوره !
    - برق شادی در چشمان فیروزه درخشید.با لحنی خواهرانه تشکر کرد . بعد خطاب به بچه هایش گفت
    - بچه بلند شین از اتاق برین بیرون پیش مامان بزرگ خاله فروغ مریضه منم الان میام.
    - فیروزه اونا مزاحم من نیستند.
    - با این حساب بازم اونا باید برن.
    بچه ها با بی میلی اتاق مرا ترک کردند پس از رفتن بچه ها فیروزه از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و گفت
    - هوا سوز داره فکر کنم امشب برف بیاد.
    بعد با دیدن ماشینم گفت
    - از ماشینت راضی هستی ؟
    با لبخند گفتم
    - ای بدک نیست !از پیاده رفتن بهتره .
    فیروزه به طرف من برگشت و در حالی که دست به کمر زده بود با شوخی گفت
    - بدک نیست !عجب رویی داری ! اما اصلا فکرش رو هم نمی کردم اونقدر زبل باشی راست گفتن که فلفل نبین چه ریزه !
    به روی خواهرم لبخند زدم اصلا حوصله اعتراض هایش را نداشتم به خصوص وقتی شروع می کرد به سختی تمامش می کرد و چقدر هم خواهرم چانه گرم بود به راستی گلایه او از بچه ها و تعریفش از خشایار تمامی نداشت گویی بیش از هر چیزی در دنیا به پرحرفی علاقه داشت .کم کم محور سخن او به سمت مادر خشایار تغیر کرد.
    - بیچاره مادر خشایار از فرط سرما دچار پا درد شدید شده و حالا توی خونه نشسته هفته قبل هم دعوتش کردم چند روزی بیاد خونه ما اما قبول نکرد بنده خدا اعصاب هم نداره مخصوصا وقتی جلوی شلوغی باشه دچار سر درد میشه .
    من برای تغیر سخن او با لحنی دلسوزانه و متاثر گفتم
    - بیچاره حتما غصه پسرش رو می خوره !
    برای دیدن تاثیر حرفم به صورت خواهرم خیره شدم او اصلا متوجه نیت من نبود تا جایی که برای تایید سخن من گفت
    - راست میگی غصه کیانوش برای مادر شوهرم چیز کمی نیست.درسته که پدر شوهرم حرف زدن درباره ی او را غدغن کرده اما هر چی باشه اون یه مادره .
    - سعی کردم با خونسردی بپرسم اما صدایم لرزید
    - راستی از اون چه خبر؟
    فورا ساکت شدم ترسیدم که مبادا خودم را لو داده باشم حس کردم خون به صورتم دویده اما همچنان سر جایم ماندم و چشم به پتوی مقابلم دوختم .چقدر سکوت فیروزه تا فاصله ای که جوابم را بدهد به نظرم طولانی امد.
    - خشایار میگه تازگی کمتر به تهران میاد.
    - مگه خشایار او را می پذیره؟
    فیروزه به سرعت گفت
    - اصلا ! هیچ کس نباید او رو بپذیره .
    - پس او چطور به دیدن خشایار میره ؟
    - خب دیگه ! به نظرم از بس پرروست اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اصلا برایش مهم نیست که دیگران درباره اش چه می گویند .اه ما حرف دیگه ای برای گفتن نداریم ؟
    دیگر جایز نبود که چیزی بپرسم چرا که مسلما خواهرم شک می کرد .انقدر در خود غرق بودم که متوجه رفتن فیروزه نشدم .او گفت تازگی کمتر به تهران می اید اما من دو روز پیش او را دیدم و این کنجکاوی که او در تهران چه می کرد ازارم می داد ان هم درست در مسیر امد و رفت من ! این تصور که برخورد ما کاملا اتفاقی بوده مثل خوره دیواره مغزم را می جوید .تشویش خاطر من تا ظهر ادامه داشت تا این که مادر به اتاقم امد در حالی که هوا رو به تاریکی می رفت مادر مرا از افکارم بیرون کشید
    - حالت چطوره مادر ؟
    به خود امدم و گفتم
    - متشکرم مادر به لطف شما و سوپ شفا بخشتان خوبم .
    مادر گفت
    - خواهرت و بچه هاش اماده شدند تا به خونه برگردند.
    با تعجب گفتم
    - مگه شام اینجا نیستند؟
    - نه مادر فیروزه میگه هاله فردا امتحان داره باید برگردند خونه در ضمن خشایار هم سرما خورده تو.... زحمت میکشی اونا رو برسونی مادر ؟
    با این که حال چندان مساعدی نداشتم اما برای این که هم انها را رسانده باشم و هم هوایی تازه کرده باشم پذیرفتم. فیروزه ابتدا به زیر بار نرفت و می گفت باید استراحت کنم اما من حاضر شدم و برای بیرون بردن ماشین به حیاط رفتم و مدتی معطل شدم تا فیروزه و بچه هایش هم امدند .فیروزه کنار من نشست و پسرش را در اغوش گرفت و هاله پشت سر ما نشست و من پس از سفارشات مادر حرکت کردم .مقداری از مسیر را طی کرده بودیم که فیروزه خم شد و تکه کاغذی را از زیر پایش برداشت و در حال خواندنش گفت
    - فروغ این چیه ؟لازمش نداری ؟
    من بی خیال به طرفش برگشتم و با دیدن کاغذ محکم روی ترمز کوبیدم به طوری که ارمان به سمت جلو کشیده شد و سرش به شیشه خورد و فریادش به اسمان برخاست فیروزه در حال ارام کردن او گفت
    - حواست کجاست فروغ ؟ حالا خوبه تکه کاغذ باطله دیدی اگه گنج قارون میدیدی چکار می کردی ؟
    من تکه کاغذ را از او گرفتم و در داشبورت گذاشتم و برای جلوگیری از کنجکاوی فیروزه گفتم
    - اون شماره تلفن یکی از دوستای منه .
    فیروزه معترض گفت
    - خب حالا مگه چی شده ؟ من فقط گفتم لازمش نداری دور که ننداختمش.
    در دل گفتم چه خوب که این کارو نکردی ! پرسیدم
    - ارمان چطوره ؟
    - فکر کنم سرش کمی درد گرفته اگه میشه لطفا راه بیفت الانه که خشایار برسه اما خواهش میکنم احتیاط کن .
    دوباره ماشین را روشن کردم و حرکت نمدم منتهی خیلی با احتیاط این احتیاط نه به خاطر توصیه خواهرم بلکه به خاطر اغتشاش فکر خودم بود. من کنار انها حضور داشتم اما با دیدن شماره تلفن فکرم جای دیگری بود.

  16. #10
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل نهم
    دیگر چون روزهای قبل تمرکز نداشتم حتی سر کلاس درس و هنگام تدریس خودم هم می دانستم که اموزگار ساعی گذشته نیستم و از این حقیقت به سختی رنج می بردم .باز هم مثل چند وقت پیش کم حرف و گوشه گیر شده بودم و کم کم خانواده ام را به گرداب و کنجکاوی پیرامون خودم می کشاندم .بالاخره پس از جهادی سخت و تن به تن با عقل به این نتیجه رسیدم که برای تسکین خود بهتر است با او تماس بگیرم .همه مشکل من این بود که حس می کردم مدیون و مرهون او هستم ولی قادر نبودم خود را برای پذیرش این حقیقت مجاب کنم.
    ان روز مادر و باجی برای شرکت در مجلسی زنانه خانه را ترک کرده بودند و من حس کردم فرصتی که دنبالش بودم به دست امده.
    دستپاچه مقابل تلفن نشستم و با انگشتانی لرزان شماره گرفتم اما دو باره هنوز شماره را کامل نگرفته قطع کردم اما باز هم در پی وسوسه ای اشنا گوشی را برداشتم وقتب شماره گرفتم در فاصله ای که منتظر برقراری تماس بودم در دلهره و اضطراب دست و پا می زدم تا این که ارتباط برقرار شد.بی گمان خودش بود با همان صدای کشیده و شوخ گفت
    - بله !
    انگار لبانم به هم چسبیده بود هر قدر تلاش کردم حرف بزنم نتوانستم .
    - بله ! بفرمائید.
    او هم سکوت کرد و فقطهریک صدای نفسهای دیگری را می شنیدیم .از ان سویتلفن مرغ عشق بود یا قناری نمی دانمبه هر حال یکی از انها به گوش می رسید صدایی که ان روز به من ارامش می داد.اما صدایش دیگر شوخ و با تمسخر نبود.
    - نمی خواهید حرف بزنید؟
    قلبم فرو ریخت چرا حس می کردم مرا می شناسد؟!
    - نمی دونم درباره ی من چی فکر می کنید اما به هر حال اماده شنیدن حرفهایتان هستم حتما حرفی برای گفتن دارید که تماس گرفتید گو اینکه زودتر از اینها منتظر تماستون بودم .
    چون دوباره با سکوت من مواجه شد در ادامه گفت
    - فکر نمی کنید بیش از حد ترسو هستید؟!
    ناگهان زبان من برای جواب دادن به توهین او باز شد
    - شما فکر می کنید کی هستید که به خودتون اجازه میدین هر چی دوست دارین بگین ؟!
    دوباره تمسخر و طنز به لحن او بازگشت با صدایی خونسرد گفت
    - آه فروغ خانم گریز پا !چه اتفاق دلچسب و غافلگیر کننده ای.
    از نحوه حرف زدنش هنگام کشیدن کلمات چندشم شد خشمگین گفتم
    - این که شما به همه خانومها به چشم بد نگاه می کنید شرم اوره !
    او پس از خنده ای کوتاه گفت
    - مگه شما درباره ی دیدگاههای من اطلاعاتی دارید ؟
    خدای من چقدر خراب کردم درست حرفی را که نباید میزدم .زبانم را محکم گاز گرفتم من با ادای این سخن با زبان بی زبانی گفتم درباره ی او شنیده ام و این چیزی نیست که یک دختر جوان به مردی جوان ان هم مردی از ان دسته بگوید.
    اهسته گفتم
    - شما به راستی مرد بی ادبی هستید.
    او با اهنگی که تمسخر در ان موج می زد گفت
    - درباره ی خودتون چی دارید که بگین ؟ ایا در نظر شما کسی که هنوز تلفن نزده به کس دیگر توهین می کند بی انکه اداب احوالپرسی را به جا بیاورد با ادب است ؟
    خشمگین برای محقق جلوه دادن خودم گفتم
    - من برای سلام و احوالپرسی تماس نگرفتم وگرنه اداب دان خوبی هستم.
    - پس چی ؟چه دلیلی برای تماستون وجود داره ؟
    - من.....من.....
    سکوت کردمتا به خود مسلط شوم حق با او بود من به راستی برای چه تماس گرفته بودم ؟برای تشکر ؟اگر این طور بود باز هم لحنم زننده بود .لب به دندان گرفتم به راستی او در ارامش نظیر نداشت.سکوت میان ما با خنده ی کش دار او شکسته شد.
    محکم پرسیدم
    - ایا مطلب خنده اوری برای خندیدن دارید ؟
    چقدر من در برابر او بچه بودم درست مثل جوجه ای که به جنگ شیر رفته باشد .او پس از متوقف کردن خنده اش با لحنی شوخ گفت
    - اگر جای شما بودم تماس نمی گرفتم مصاحبت با من برای شما مضره شما درباره ی من چی می دونید؟
    مو بر اندامم ایستاد با صدایی لرزان که تلاش می کردم ارام باشد گفتم
    - شما منو از خودتون می ترسونید ؟باید بگم من انطور که شما فکر میکنید ترسو نیستم اقا !
    - نخیر من فقط اخطار دادم به محوطه خطر نزدیک می شوید و اگر عاقل باشید منو از سر خودتون باز می کنید.هر چند که خودم هیچگاه از مصاحبت با دختر بچه ها خشنود نبوده ام.
    فریاد زدم
    - بچه ؟!
    خدای من او چه می گفت ؟ایا من واقعا در نظرش بچه بودم ؟ از فرط خشم چند نفسعمیق کشیدم و ناگهان پرده ی ارامش از جلوی چهره ام کنار رفت
    - شما ادم پست و بی ادبی هستید که حتی به فامیل هم رحم نمی کنید داشتم باور می کردم که همه چیز درباره ی شما شایعه بوده اما فهمیدم که اشتباه می کردم من.....من....
    او با ارامش کلام مرا قطع کرد و گفت
    - چند لحظه صبر کنید خواهش می کنم اسیاب به نوبت.اجازه بدین جوابتون رو بدم .گفتید ادم پستی هستم بسیار خب ممکنه باشم یکبار قبلا بهتون گفتم من از شنیدن حقیقت درباره ی خودم ناراحت نمی شم این شما هستید که از شنیدن حقیقت به خروش می ایید و به سلاح زنانه تان متوسل می شوید .شنیدم چیزی درباره ی فامیل گفتید باید بگم اگر همان ابتدا خودتون رو فامیل من معرفی کرده بودید گوشی رو روی تلفن می کوبیدم چرا که روابط فامیلی برای من سالها پیش مرده .
    - یعنی شما انکار می کنید که منو می شناسید ؟
    - خیر انکار نمی کنم اما شمارو نه به عنوان یک فامیل بلکه به عنوان یکدوست جدید می شناسم .
    حس کردم هنگام صحبت درباره ی فامیل صدایش از خشم می لرزد به نظر می امد درباره ی انها از میان دندانهای به هم فشرده سخن می گوید.باید هر چه زودتر مکالمه را پایان می دادم .به سردی گفتم
    - به هر حال علت خاصی برای تماس من وجود ندارد تنها می خواستم بابت کمک ان روزتان تشکر کنم .
    - از من تشکر نکنید خانوم چون من هیچ کاری رو بی عوض انجام نمی دم .
    رعشه ای تمام وجودم را گرفت درست همان طور که حدسمی زدم برایم خواب دیده بود ان هم چه خوابی ! با صدایی لرزان از فرط ترس گفتم
    - اگه.... اگه فکر کردید در عوض به کمک من می تونید....می تونید....
    ارام حرفم را قطع کرد و گفت
    - نه ! ترجیح می دم برای چیزهای بهتری صبر کنم می دونید که من اساسا ادم صبوری هستم .
    خون به صورتم دوید در اینه روبه رو چهره ام را دیدم که مثل گلهای شمعدانی رنگ گرفته.گوشی را فورا قطع کردم و صورتم را با دست پوشاندم حس می کردم با تلفن به دچار چه حماقت غیر قابل بخششی شدم .سبب شده ام که او فکر کند چه دختر جلف و سبکی هستم .چنگ به بازویم انداختم و از فرط درد فریاد کشیدم اشک به روی گونه هایم روان شد اما گریه ام برای درد بازویم نبود بلکه از سر درماندگی بود.اندیشیدم که حق با دیگران بود فریاد زدم
    - تو جانور رذل و کثیفی هستی .
    فریادم در فضای خانه پیجید و سپسگم شد .با صدای رعد و برق به عقب چسبیدم و نفسم را در سینه حبس کردم .حرفهایش مثل انعکاس یک گناه در ذهنم بیداد می کرد
    مصاحبت با من برای شما مضره ! هیچکاری رو بی عوض انجام نمی دم !گوشهایم را با دست پوشاندم خدایا چه بی شرم ! چی باعث می شه تا ادم اینقدر گستاخ باشه ؟سوالم بی پاسخ بود به نظر می امد از خیلی پیش منتظر تماس من بوده .ایا واقعا من در نظرش چنین دختری امده بودم ؟ئای برمن !اگر اقا جون و فرهاد می فهمیدند زنده به گورم می کردند حتی فریبکارترین مردها هم وقتی قصد فریب دختری را دارند از در احترام ولو به دروغ وارد می شوند اما او.... گویی هیچ انتظاری از فرد مقابلش ندارد و انگار همه دختران و یا زنانی که دیگران معتقدند توسط او بی ابرو شدند با چشم باز به این دام پا نهاده اند ؟ بی شرمی او مثل روز روشن بود حتی یک بچه هم در همان ابتدا به نیت او پی می برد.
    به نظرم می امد همه کسانی که به نحوی با او در ارتباط بوده اند خودشان مایل بوده اند و اجباری در کار نبوده .هر چند باز هم قادر نبودم شایعات را باور کنم انگار حسی درونی در من علی رغم میلم مدافع او بود.

    ************************************


    از ان پس هر جا می رفتم او بود نه خود حقیقی اش بلکه شبحش که حتی در خواب ارام شبانه هم رهایم نمی کرد .فرو رفته در ان لباسهای گرانقیمت که خود از اراستگیشان بی خبر بود در حالی که مثل همیشه لبخند طنز الودی را برلبانش حفظ می کرد با نگاهی خیره در حال برانداز کردنم.
    همیشه وحشت داشتم هر ان او را ببینم حتی وقتی که در راه رفتن به مدرسه بودم. مسخره بود اما انگار انتظارش را می کشیدم هرگز نفهمیدم چرا انقدر به حرفهایش ایمان داشتم ؟
    می دانستم خواهد امد اما از زمانش بیخبر بودم .بی انکه علتش را بفهم بیش از معمول به خانه فیروزه می رفتم شاید هم دنبال اخبار جدیتری بودم یا شاید هم حس می کردم می توانم با وجود خشایار که به نحوی به او مربوط می شد غرور سرکوب شده ام را تسکین دهم .به راستی چقدر این دو برادر با هم متفاوت بودند خشایار نمونه کامل یک مرد زن دوست و خانواده پرست و مطیع بود در حالی که کیانوش عاصی و سرکش و گستاخ تنها وجه اشتراکشان قیافه هایشان بود .خشایار هم به نحوی از صحبت درباره ی او می گریخت گویی با یاد اوری او دچار اندوه و ناراحتی می شد.فیروزه هم از پاسخ درباره سوالاتم طفره می رفت و یکبار که اصرار مرا دید با کنجکاوی گفت
    - تو چرا اینقدر درباره ی او کنجکاوی ؟
    من به سرعت مسیر صحبت را تغییر دادم .هیچ کس حال مرا نمی فهمید و هیچ کس نمی توانست بفهمد در چه اضطرابی دست و پا می زنم شده بودم مثل مرغی سرکنده و اسیر.
    نمی دانم شاید هم از او خوشم امده بود هربار با پرسیدن این یسوال از خودم با درماندگی می گفتم وای برمن اگر در دامش افتاده باشم .
    باور کردنی نبود من برای فراموش کردن کسی تقلا می کردم که حتی خانواده اش مدتها می شد که فراموشش کرده بودند .من چه چیزی در او دیده بودم که سبب می شد گاه و بی گاه به یادش بیفتم ؟برای منحرف کردن ذهنم در کلاس ورزشی ثبت نام کردم. ساعت کلاسم درست پساز تعطیلی مدرسه بود شبها خسته و ناتوان به بستر می رفتم و سرم به بالش نرسیده خوابم می برد .و دیری نگذشت که حضور او را در زندگی ام از یاد بردم و زندگیم به روال عادی بازگشت . گونه های رنگ پریده ام دوباره رنگ گرفت و چشمان به گود نشسته ام فروغ و روشنایی یافتند و دوباره شدم همان فروغی که مادر و باجی از دستش عاصی بودند مادر با شادی من شادمان بود و همیشه تکمیل شادیش را در ازدواج من می دید .من هم که به این زودی ها تصمیم به ازدواج نداشتم .پدر گاهی به شوخی می گفت خانوم این یکی رو نگه داشتیم برای پیری و کوری خودمون و من می گفتم از خدامه اقا جون !زمستان رو به پایان بود و سال جدید در راه بود .نمی دانم چرا همیشه چند روز مانده به نو دلم میگرفت و دوست داشتم گریه کنم .
    هنگام سال تحویل برای همه دعا کردم برای اقاجون مادر وخواهر و برادرم حتی باجی این یار وفادار و قدیمی و از خدا خواستم که همراه با متحول ساختن سال من هم تغیییری کنم.

    **************************

    درست وقتیکه داشتم از یاد میبردمشسر راهم سبز شد .
    ماجرا از این قرار بود
    غروب یکی از روزهای اردیبهشت ماه وقتی که از کلاس ورزشی ام بیرون امدم و سوار ماشینم شدم پس از طی کردن مقداری از مسیر متوجه شدم ماشینی تعقیبم می کند که سرنشینانش چند جوان شر و شور هستند .به سرعت خود افزودم وتلاش کردم از انها فاصله بگیرم اما انها که دست بردار نبودند خود را به ماشین من رساندند و به خاطر مانورهای وحشتناکشان سبب شدند کنار بکشم و درست وقتی که از کنار جاده ارام حرکت می کردم مقابلم پیچیدند .نفسم بالا نمی امد یکی از انها که نسبت به بقیه تنومند تر بود از ماشین پیاده شد و نزدم امد .به اطراف خود نگاه کردم نه ماشینی به چشم می خورد نه عابری شیشه را بالا دادم اما قبل از ان که در را قفل کنم ان جوان در ماشین را باز کرد و با چشمانی شرر بار به من خیره شد .قلبم خیلی تند می زد کم مانده بود که از ترس بیهوش شوم .با خود گفتم اگر دست به من بزند با او درگیر خواهم شود و چنگ به صورتش خواهم انداخت .صورتش را به طرف من کرد که به روبه رو می نگریستم خم کرد و گفت
    - چیه خانوم خانوما ؟مگه عزرایل دیدی ؟
    نفسش بوی الکل می داد یکی دیگر از انها درکنار مرا باز کرد و روی صندلی نشست و قبل از ان که تکان بخورم یا فریاد بزنم چاقویی زیر گلویم گذاشت به زحمت اب دهانم را قورت دادم هوا رو به تاریکی بود و من در محاصره خطر تقلا می کردم .سعی کردم خونسردیم را حفظکنم چرا که انها چهار نفر بودند و من یک نفر! محکم گفتم
    - چی از جون من می خواید ؟
    جوانی که اول نزدم امده بود گفت
    - به نظر تو وقتی که ادم رو وسط جاده نگه می دارند چی از ادم می خوان ؟
    عصبی گفتم
    - من چیزی ندارم بهتون بدم .
    او با یک حرکت گردنبند را از گردنم کشید و خشن گفت
    - جدی ؟ پس این چیه ؟
    از کشیده شدن زنجیر پوست گردنم سوخت اما تکان نخوردم .قبل از انکه دستان کثیفشان دستم را لمس کند انگشترهایم را در اوردم و به جلوی پایشان انداختم و با عصبانیت گفتم
    - برین گمشین.
    جوانی که کنارم نشسته بود با تمسخر گفت
    - اگه ما بریم گم بشیم تو توی این تاریکی اینجا چکار می کنی ؟تنها و بدون همراه !
    خشمگین گفتم
    - گیر هر کسی بیفتم بدتر از شما نیست .حتی دزدهای سر گردنه هم برای خدشان مرامی دارند اما شما روی حیوانها را هم سفید کرده ا ید.
    یکی از انها گفت
    - عجب زبان درازی هم داره مثل اینکه تنش می خاره !
    دیگری که وحشت مرا حس کرده بود با لودگی گفت
    - ولش کن دختر خوبیه .
    محکم گفتم
    - من چیزی ندارم که بدم .
    جوانی که کنارم نشسته بود گفت
    - چرا داری !
    و با نگاهی وقیح و بی شرم سر تا پای مرا نگاه کرد . با وحشت طرفش برگشتم همه بدنم می لرزید دهانش با طعنه گری کج شده بود و شرارت از چشمانش می بارید .
    جدیو خشن گفت
    - خیلی اروم از ماشینت پیاده میشی و سوار ماشین ما میشی .نگران ماشینت هم نباش یکی از اقایئن زحمت اوردنش رو می کشه .
    هوا کاملا تاریک شده بود به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت از این همه مکانهای ورزشی باید اون سالن رو انتخاب می کردی که در پرت ترین نقطه شهره ! اخرش کار دست خودت میدی . دلم را خوش کرده بودم که در یکی از بهترین سالن ها ورزش می کنم اما...... ناگهان در حالی که یکی از انها دستم را گرفته بود و پایین می کشید ذهنم را به کار انداختم با لگد محکم به ساق پای جوان مقابلم کوبیدم و پا به فرار گذاشتم نمی دانستم کجا اما باید می رفتم به عقب نگاه کردم دو نفر از انها دنبالم می دویدند و دو نفر از انها هم در حال روشن کردن ماشین بودند .شروع کردم به فریاد زدن صدایم ر تاریکی می پیچید
    - کمک کنید کمکم کنید.
    در حال دویدن اشکهایم را باد می برد و زر چشمانم می سوخت .دعا می کردم که ناگهان دعای من به درگاه خداوند مقبول شد تا ان زمان هیچ وقت خدا را ان طور یاد نکرده بودم ماشینی از رو به رو پدیدار شد و من شرو ع کردم به فریاد راننده با دیدن من از ماشین پیاده شد .اشکم بی وقفه می امد و موهایم بر اثر دویدن پریشان شده بود و احوالم گویا بود.
    - چی شده خانوم؟
    راننده جوانی بلند بالا و متشخص بود با اشاره دست پشت سرم را نشان دادم .دوتا از مزاحم ها پیاده و دوتن دیگر با ماشین به ما نزدیک می شدند در دل ارزو کردم کاش یک نفر دیگر هم با این جوان بود او چگونه می خواهد یک فری از پس انها براید.از ترس به او نزدیکتر شدم ارام گفت
    - نگران نباشید خانوم شما همین جا باشید.
    با عجله جلو رفت و با ان دو جوان پیاده درگیر شد دیری نگذشت که دو جوان دیگر هم که سوار ماشین بودند به انها پیوستند فریاد زدم
    - نامردهای پست فطرت چند نفر به یک نفر؟
    جوانی که به کمک من امده بود به سختی زیر دست و پای انها اسیب دیده بود و حتی قدرت فریاد زدن هم نداشت .دوتن از مزاحم ها به من نزدیک شدند در حال که به خاطر دردسر افرینی من خشمگین بودند یکی از انها چاقویش را دراورد و با لحنی تهدید امیز گفت
    - راه بیفت !
    انگار کوه امید بر سرم خراب شد با گامهای لرزان به ماشین نزدیک شدم جوان چاقو به دست به یکی از همدستانش گفت
    - ماشینش رو بردار اون تن لش رو هم بنداز توی ماشینش .
    در حال عبور از کنار جوان زخمی بغض گلویم را فشرد او قربانی من شده بود ولی خوشبختانه تکان می خورد واین سبب شادی قلب من می شد . مسیر جاده چشم دوختم ازدور دو اتومبیل به ما نزدیک می شدند در فرصتی که مپل معجزه ای خداوندی بود دوباره شروع به دویدن کردم اما یکی از جوانها مرا محکم به سمت خود کشید دو سه نفری در حال تقلا بودیم که اتومبیل ها با دیدن ما توقف کردند .کسی که کنار راننده نشسته بود پرسید
    - چی شد اقا ؟
    جوان مزاحم گفت
    - یک اختلاف خصوصیه ! شما بفرمایید.
    راننده پیاده شد و گفت
    - یعنی چی؟ دارید خانوم رو خفه می کنید .
    برای یک لحظه با گاز گرفتن دست مزاحم فریادم به هوا خواست ئ با عجله گفتم
    - اقا کمکم کنید اینا مزاحم من....
    دوباره درگیری و نزاع شروع شد خوشبختانه انها پنج نفر بودند .نمی دانستم بمانم یا فرار کنم که در تاریکی سرنشین اتومبیل دوم نزدم امد دستم را گرفت و گفت
    - باید بریم زود باش .
    دستش را پس زدم و با خشونتی دو چندان گفتم
    - برو گمشو !
    ماه از پشت ابر بیرون امد و من توانستم چهر هی او را ببینم .کیانوش بود نه تمسخر در چهره اش بود و نه مثل همیشه ارام بود انقدر وحشت زده بودم که با دیدنش متعجب نشدم.
    - باید عجله کنیم زد باشید .
    هر چی خواستی خواستی بعدا بگو معلومه که انها از پس هم بر میان تو باید هر چه زودتر اینجا رئ ترککنی من تو رو می رسونم .
    خشمگین با به یاد اوری سابقه او اخرین گفتگویمان گفتم
    - با تو بیام ؟ اگه گیر این وحشی ها بیفتم بهتره اونا به خاطر من با اون اراذل درگیر شدند اونوقت من فرار کنم ؟
    کیانوش که کلافگی در سیمایش موج می زد شانه های مرا محکم به دست گرفت و گفت
    - می خوای صبر کنی ببینی چیمیشه ؟تو دیوانه ای دختر ! این وقت شب که همه سر سفره های رنگینشون نشستند تو توی این جاده خلوت و تاریک می خوای نمایشیک نزاع تن بع تن رو نگاه کنی به امید اخرش ؟
    با لحنی امرانه محکم فریاد زد
    - زود باش سوار شو بزرگترین کمک تو به اونا اینه که از اینجا دور شی .
    میان گریه فریاد زدم
    - توی ترسوی کثیفی !
    او بی اعتنا به حرفهایم مرا به سمت اتومبیلش هدایت کرد و خودشهم خیلی با عجله سوار شد در حالی که من تا دور شدن کامل انها صئرتم را به شیشه چسبانده بودم و اشک می ریختم .هنوز چند متری از انها دور نشده بودیم که ماشین خودم را دیدم به طرف کیانوش برگشتم صورتش جدی و سخت بود .قبل از انکه دستور توقف بدهم خودش نگه داشت و به سرعت پیاده شد .من همان طور مات و مبهوت او را می نگریستم او در حال تفتیش ماشینم بود وقتی جستوی تمام شد و با کیفم داخل ماشین خودش نشست و در حای که با عجله استارت می زد گفت
    - اینم سوئیچ و کیفت.
    من کاملا گیج شده بودم با لحنی تند و خشمگین گفتم
    - منظورت چیه ؟ماشین منو وسط این جاده تاریک میذاری و میری ؟نگه دار.
    او بی اعتنا به حرف های من فقط به روبه رو می نگریست .محکم بازویش را چنگ انداختم و در حالی که با همه وجود از تنها بودن با او می ترسیدم فریاد زدم
    - نگه دار.
    اما با سرعتی دو چندان به رانندگی مشغول بود و به حرفهای من توجهی نداشت. درمانده میان گریه گفتم
    - نگه دار کثافت ! تو از اونا رذل تری ! منو نجات دادی به خاطر خودت ؟ من خودم ماشین دارم می تونم به تنهایی برم .
    وقتی از بی اعتنایی او خسته شدم به عقب تکیه دادم اخمهای او به سختی در هم گره خورده بود و فشار دندانهایش به روی هم از حرکت فکش پیدا بود .برای اولین بار بود که به او اینقدر نزدیک بودم میان اشک به او نگریستم و به یاد چیزهایی که درباره اش شنیده بودم افتادم .ناگهان با لحنی ملتمسانه میان گریه گفتم
    - به خاطر خدا به خاطر برادرت به خاطر سابقه ی فامیلی مان از من بگذر و بذار من برم قول میدم که به کسی نگم .به خاطر خدا.....
    به طرفم برگشت دوباره لبخند تمسخر امیزی به لب داشت و شیطنت در چشمانش موج می زد.جعبه دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت
    - خیلی خب بسه دختر کوچولو یکبار پیشتر از اینا گفتم که با بچه ها کاری ندارم.
    اما من که حسابی ترسیده بودم میان گریه در حالی که نرمش او را حس می کردم گفتم
    - به خاطر مادرت.... به خاطر....
    ناگهان دوباره چهره ی او سخت شد با لحنی خشمگین گفت
    - بسه دیگه !
    از لحنش ترسیدم و سکوت کردم اما همچنان اشک می ریختم.

    ادامه دارد......

صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •