تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 16 اولاول 1234567814 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 157

نام تاپيک: شعرا

  1. #31
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض فروغي

    ميرزا عباس، فرزند آقا موسي بسطامي ( کسي که آغا محمد خان قاجار به تهمت سخن چيني و نمامي يک گوش او را بريد) در سال 1213 ه. ق. در عتبات به دنيا آمد و شانزده سال بيش نداشت که پدرش درگذشت و پسر تهيدست و بي سرپرست ماند و با مادرش به ايران آمد و نزد عموي خود دوستعلي خان به مازندران رفت و در ساري اقامت گزيد.

    ميرزا عباس سواد نداشت، اما چندان رنج برد که نوشتن و خواندن آموخت و بيشتر اوقاتش را صرف مطالعه در ديوان غزلسرايان بزرگ مانند سعدي و حافظ کرد تا آنکه در نتيجه مطالعه و ممارست، خود نيز غزلهايي سرود و " مسکين " تخلص کرد. دوستعلي خان که خزانه دار شاه بود، هنگام مراجعت از مازندارن برادرزاده اش را نيز با خود به تهران آورد و به خدمت و به خدمت فتحعلي شاه معرفي کرد. مسکين غزلي را که در مدح شاه ساخته بود به عرض رسانيد و پسند افتاد و به فرمان شاه براي خدمت نزد شجاع السلطنه والي خراسان عازم مشهد شد. شجاع السلطنه مقدم او را گرامي داشت و سمت منشي گري به او داد و پس از چندي، مسکين به نام امير زاده فروغ الدوله، يکي از پسران شجاع السلطنه، تخلص خود را به " فروغي " تبديل کرد.

    همينکه قاآني به خدمت شجاع السلطنه به خراسان درآمد، فروغي با او آشنا شد و پس از چند سال اقامت در مشهد، هر دو به اتفاق شجاع السلطنه به کرمان رفتند؛ تا در سال 1249 ه. ق. که شجاع السلطنه به تهران آمد، فروغي هم با او وارد تهران شد.

    فروغي تا آخر سلطنت فتحعلي شاه و بعد چندي در دوره محمد شاه، در تهران زيست و چند بار به خدمت محمد شاه رسيد و از او نوازشها ديد و پس از مدتي به عتبات رفت.

    پس از مراجعت از عراق به واسطه استغراق در احوال و آثار عرفا، مثل بايزيد بسطامي و منصور حلاج، تغيير حال داد و از مردم دوري گزيد و زندگي را به درويشي و اعتزال گذرانيد.

    داستان شوريدگي و غزلهاي عارفانه فروغي به سمع ناصرالدين شاه رسيد، او را خواست و ملاطفت کرد و چندان شيفته وي شد که هر وقت غزلي مي سرود، بر وي مي خواند و فروغي آن را تکميل مي کرد.

    يکي از غزلهاي ناصرالدين شاه که فروغي به پايان برده چنين است:

    دوست نبايد ز دوست در گله باشد مرد نبايد که تنگ حوصله باشد

    ده دله از بهر چيست عاشق معشوق؟ عاشق معشوق به که يکدله باشد

    با گله خوش نيست روي خوب تو ديدن ديدن رويت خوش است بي گله باشد

    فروغي بر آن افزود:

    دوش به هيچم خريد خواجه و ترسم باز پشيمان از اين معامله باشد

    رهرو عشق بايد از پي مــقـــصـــود در قـدمـش صـد هـزار آبله باشد

    آنکه مسلسل نمود طــره لـيــلي خواست که مجنون اسير سلسله باشد

    تند مران، اي دليل ره که مـبــادا خسته دلي در مـيــان قافله باشد

    زيب غزل کردم اين سه بيت ملک را تـا غـزلم صــدر هــر مراسله باشد

    با غزل شاه نکته سنج " فروغي " من چه بگويم که قابل صله باشد؟



    فروغي همچنان با وجدوحال و دور از مردم زندگي مي کرد و ماهي يک بار نزد شاه مي رفت و غزلهاي تازه خود را به عرض مي رسانيد تا آنکه در 25 محرم سال 1274 ه. ق. پس از يک کسالت شديد در شصت سالگي وفات کرد.

    فروغي، چنانکه گفته شد، مردي بوده درويش و وارسته. گويند مردم در صحت عقايد او حرف داشته اند. ميرزا ابراهيم نيشابوري متخلص به " مشتري " از معارضان و هجوگويان او، در قطعه شکاريه اي که بعد از فوت فروغي سروده، چنين آورده است:

    در اعتقادش مردم بسي سخن گويند همي ندانم در کفر مرد يا اسلام

    جلال الدين ميرزا، که خودش هم اهل سخن است، در مقام تمجيد او گفته: " اول بار که به حضور سلطان عصر، ناصرالدين شاه، خلدالله ملکه، مشرف شد، مخاطب و معاتب گرديد از اينکه دعوي ربوبيت کرده و به اين لطيفه خود را مستخلص ساخت، بلکه قرين انعام و احسان گرديد که من هفتاد سال دويده ام حال به سايه خدا ( يعني شاه ) رسيده ام، کي به خدا خواهم رسيد. چه جاي آنکه خود دعوي خدايي کنم؟"

    هنر او در غزلسرايي است و در غزل از سعدي پيروي مي کند. در سخن او چندان ابداع ابتکاري نيست. مضامين شعري او همان است که بارها پيش از او و پس از او در غزل فارسي تکرار شده است. اما رواني و شيوه بيان و سوز و گداز عرفاني که در اشعارش هست، وي را در شاعري مقامي داده و موجب شهرتش شده و بعضي از غزلهاي او، با اينکه مضمون نو و مطالب تازه اي ندارد، به سبب زيبايي آهنگ و فصاحت بيان، رواج و شهرت بسيار يافته است.

    يک غزل از او:

    آخر ايـن نالـه سـوزنده اثــرها دارد شب تاريک فروزنده سحرها دارد

    غافل از حال جگر سوخته عشق مباش که در آتشکده سينه شررها دارد

    ناله سر مي زند از هر بن مويم چون ني به اميدي که دهان تو شکرها دارد

    تو در آيئنه نظر داري و ز آن بــخــبــري که به رخــسار تو آيئنه نـظـرها دارد

    در خور ناوک آن ترک کمان ابرو کيست؟ آنکه از سينه صد پـاره سپرها دارد

    تو پـسـنــد دل صاحـبـنـظـرانـي، ورنه مادر دهر به هرگوشه پسرها دارد

    تيره شد روز " فروغي " به ره عشق مهي که نهان در شکن طره قمرها دارد

  2. #32
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض يغما

    ميرزا رحيم يغما، پسر حاجي ابراهيم قلي به سال 1196 ه. ق. در يک ولايت بسيار فقير و کم جمعيت ايران ايران، دهکده خور بيابانک از توابع جندق، به دنيا آمد. روزگار کودکي وي با رنج و سختي فراوان گذشت. در شش هفت سالگي کار مي کرد و در بيرون ده شتر مي چراند، تا معاش خانواده خود را تامين کند. گويند روزي يغما با گله خود به دشت درآمد، امير اسماعيل خان عرب عامري که يکي از مالکين عمده و فرمانرواي آن سامان بود، بر او بگذشت و او را نزد خود خواند و پرسشها کرد. يغما جواب گفت و امير را حاضر جوابي و ادب او پسند افتاد. امير او را نزد خود برد و پسر خود خواند و به تربيتش همت گماشت. يغما در چند سال خواندن و نوشتن و رسوم و کمالات مرسوم را از سواري و تيراندازي آموخت و در شمار نامه بران پدرخوانده خود درآمد و چندي نگذشت که امير به استعداد فوق العاده اين جوان در نويسندگي پي برد و وي را منشي خصوصي خود ساخت. در اين هنگام بود که يغما براي نخستين بار با تخلص " مجنون " به سرودن اشعار آغاز کرد.

    در سال 1216 ه. ق. مناسبات اسماعيل خان با دولت تيره شد و مرکز، سپاه بر سر او فرستاد. اسماعيل خان در جنگ شکست خورد و به خراسان گريخت و دارايي او به دست فاتحان افتاد و مردي به نام جعفر سلطان از طرف سردار ذوالفقار خان حاکم سمنان و دامغان براي تمشيت امور جندق گمارده شد. جعفر سلطان بودن جواني باسواد و شايسته مانند يغما را در سپاه خود لازم دانسته، منشي جوان را به کار سربازي و سپاهيگري واداشت. اما يغما به اين ظلم فاحش تن در نداد و به حمايت خود سردار به منشيگري او منصوب شد و شش سال با اين سمت نزد او ماند و روزگارش بالا گرفت. اما اين ترقي براي او مايه نکبت و وبال شد، همکاران يغما بر وي رشک بردند و نزد سردار که مردي تند خو و بد زبان بود از او سعايت کردند تا سردار بر وي خشمگين شد و به چوبش بست و در سياهچال انداخت و کساني براي ضبط دارايي و سرکوبي خويشان او به جندق فرستاد.

    شاعر پس از خلاصي از زندان نام خود را به ابوالحسن و تخلص خود را به يغما تبديل کرده، جامه درويشي پوشيد و سالها " از بيداد سردار در فراخاي ايران در بدر بود و هر ماه و هر هفته پيدا و نهفته به مرزي ديگر پاي فرسا و آسيمه سر" در اين ميان سفري هم به بغداد و کربلا رفت تا آنکه سرانجام " بيگناهي او و روسياهي بدخواه " روشن شد و سردار " اندک اندک از ديو خويي باز آمد و به مردم رويي انباز گشت " و با شاعر " از آن بيش که شايد و در بند ستايش آيد، ساز سازش و شناخت و راز مهر و نواخت سرود و ديگر هر کس هر چه گفت گوش نداد" و يغما به زادگاه خود بازگشت. و چون اقامت در جندق و ياد روزهاي پيشين و ظلم و ستمي که بر او و خانواده اش گذشته بود، بر وي سخت ناگوار و از هر کاري بيزار بود. لاجرم شش ماه بعد، از راه يزد روانه تهران شد. به حکم تصادف با حاجي ميرزا آقاسي، وزير مقتدر ايران، ملاقات کرد. وزير که با همه علايق دنيوي ميل وافر به تصوف داشت و خود را از صوفيان صافي عقيدت مي دانست، به زودي مريد او شد. ستاره اقبال يغما از سر نو اوج گرفت و با سلطه و نفوذي که در وزير داشت، به زودي در دربار محمد شاه داراي عزت و احترام و صاحب نام و نشان شد. ولي از اين قدرت و نفوذ استفاده نکرد و يگانه عطيه اي که از شاگرد عاليقدر خود پذيرفت، وزيري حکومت کاشان بود.

    در موقع اقامت وي در کاشان واقعه ننگيني اتفاق افتاد. يغما اين واقعه را در منظومه اي به نام خلاصةالافتضاح به رشته نظم کشيد و استعداد خود را در هجاگويي به بروز رساند. خانواده اي که تحقير شده بود، به تمام وسايل متشبث شد که گويند انتقام بکشد. رشوه و افترا کار خود را کرد امام جمعه کاشان او را به شرب خمر و بي اعتنايي به قواعد شرع متهم کرد و در نماز جماعت بي دين و مرتدش خواند. از طرف ديگر جمعي به حمايت از او برخاستند و حاجي ملا احمد نراقي، روحاني دانشمند مشهور که محکمه فتوي داشت، در اين راه کوشش فراوان کرد و يغما بر حسب ظاهر به جهت رفع تهمت توبه کرد و لباس زهد پوشيد.

    اين دو غزل محصول همان زمان است:

    بهار ار باده در ساغر نمي کردم، چه مي کردم؟ ز ساغر گر دماغي تر نمي کردم، چه مي کردم؟

    هوا تر، مي به ساغر، من ملول از فکر هشياري اگر انديشه ديگر نمي کردم، چه مي کـــردم؟

    تا آنجا که:

    ز شيخ شهر جان بردم به تـــزوير به مسلماني مدارا اگر به اين کافــر نمي کردم، چه مي کردم؟

    اما اين همه سودي نبخشيد و يغما ديگر نتوانست در کاشان بماند و ناچار باز از خانه و خانمان خود دست کشيده و به سير و سياحت پرداخت و چندي در هرات زيست و بالاخره در هشتاد سالگي به ميهن خود بازگشت و روز سه شنبه 16 ربيع الثاني از سال 1276 ه. ق. در ده خور درگذشت و همانجا نزديک مقبره سيد داود به خاک سپرده شد.

    يغما اعتماد و اعتنايي به جمع و ترتيب منشآت و اشعار خود نداشت تا آنکه جاجي محمد اسماعيل نام را با وي دوستي و آشنايي دست داد و او آثار يغما را که به گفته خود او " چون عقدي گسيخته بود و نقدي از کيسه ضبط فرو ريخته، پس از کـّد بسيار و جـّد بيشمار در يوزه کنان از هر بقعه رقعه اي و از هر شقه حقه اي اندوخته و به کلک ضبط در سلک ربط کشيد " و همه را پس از مرگش پسر ارشد او، ميرزا عبدالباقي طبيب، به سعي و اهتمام اعتضاد السلطنه، وزير علوم و صنايع، در مجلد بزرگي به قطع رحلي در سال 1283 ه. ق. در تهران چاپ کرد.

    سلطان محمد ميرزا سيف الدوله، متخلص به " سلطان "، چهل و چهارمين پسر فتحعلي شاه، که شاهزاده اي با فضل و هنر بود و تاليفاتي از نظم و نثر پارسي و تازي دارد و پس از جلوس محمد شاه بيست سال در تهران با يغما معاشر و محشور بوده، در مقدمه اي که به سال 1292 ه. ق. بر ديوان خود نگاشته گويد:

    مکرر به گوش خود از زبان يغما شنيدم که اين دوست عامي - يعني حاجي محمد اسماعيل - مرا در عالم رسوا و بدنام خواهد کرد. بعضي اشعار و مکاتيب مردم را به من در دفتر و ديوان مي برد و چندانکه ابرام مي کنم و سوگند مي خورم از من نيست، از دفتر خارج کن و مرا بد نام و رسوا مخواه، باور نمي دارد و در ضبط آنها حريصتر مي شود.

    نثر يغما

    آثار نثري يغما عبارت از همان مجموعه نامه هاي فراوان اوست که به پسران متعدد خود ( ميرزا اسماعيل هنر، ميرزا محمد علي خطر، ميرزا احمد صفايي و ميرزا ابراهيم دستان ) و بعضي از شاهزادگان و دانشمندان و دوستان و کسان خود نوشته است. اين نامه ها که ثلث ديوان او را در بر گرفته، اگر چه بسيار مغشوش و مکرر و متاسفانه از قيد تاريخ آزاد و به علاوه همچنانکه ذکر شد، با منشآت ديگران در آميخته است، ماخذ گرانبهايي است براي مطالعه و تحقيق در احوال مولف يغما در اين نامه ها از کسان زيادي که بعضي از آنان اشخاص شناخته اي هستند، نام مي برد؛ از شاهزادگان سيف الدوله و بهاءالدوله و از حاج محمد اسماعيل ، يار ديرينه و جامع ديوان خود، به نيکي ياد ميکند؛ قاآني را « داراي سخن و داناي کهن » و فاضل خان گروسي را « مهربان خداوند » و خود را نــســبــت بـــه او « مملوک ارادتمند » مي نامد.

    يغما از زبان عربي بيزار بوده و بسياري از نامه هاي خود را به پارسي « سره » نوشته، بدين قرار که به جاي کلمات رايج عربي لغات فراموش شده فارسي به کار برده است. شايد علت اين امر آن باشد که وي تحصيلات عميق نکرده و به رموز دستور زبان و ادبيات عرب به حد کمال آشنا نبوده است. چنانکه خود در نامه اي به يـــکـــي از دوســـتـــان گـويـد « دريغا که عربي ندانم و بيسوادان را فضيلت فروشي بي ادبي است » اما اين عدم تبحر در زبان و ادب عرب موجب شده که زبان ملي فارسي را به خوبي فرا گيرد و بنابراين تنها به تحقيق و تتبع در دواوين اساتيد سخن قناعت نکرده، بلکه فرهنگ بزرگ " برهان قاطع " را با دقت و حوصله زياد تصفح ظاهرا تکلمه اي نيز بر آن نوشته است.

    يغما در نتيجه اين مطالعات عاقبت معتقد شده که ايرانيان مي توانند از لغات عربي بي نياز باشند.

    شعر يغما

    يغما شاعري است بسيار سخن. اشعاري که از وي باقي مانده عبارت است از دو مجموعه غزليات قديمه و جديده، پنج منظومه کوتاه هزلي و مقدار زيادي مراثي و قطعات و ترجيعات و رباعيات.

    اين اشعار را مي توان از حيث مضمون به چهار دسته تقسيم کرد:

    1- غزليات معمولي نسبتاً شيوا و دلپذير که به سبک قدما سروده شده و مي رساند که گوينده در هنر شاعري قدرت و استعداد کافي داشته است.

    2- هزليات که از همه آثارش جالبتر و شهرت وي در حقيقت مرهون آنهاست و عبارتند از: "سرداريه" که براي سرگرمي سردار ذوالفقار خان سروده، و آن غزلياتي است که بدون پيوستگي خاص در کنار هم قرار گرفته و همه با دشنامهاي رکيک و قبيح شروع و به مدح سردار ختم مي شود؛ "قصابيه" و "احمدا"، که هر دو از حيث شکي و مضمون تفاوتي با سرداريه ندارند؛ مثنوي "خلاصةالافتضاح"، که ذکر آن گذشت؛ مثنوي "صکوک الدليل"، که در هجو سيد قنبر روضه خوان ساخته و او را رستم السادات ناميده؛ و بسياري قطعات و ترجيعات و رباعيات در هجو و هزل.

    اشعار هزلي يغما از حيث صنعت شعري دست کمي از غزليات او ندارد و صفت مميزهً آنها همان فضاحت فوق العاده و دشنامهاي بي پرده اي است که در سطر سطر آنها ديده مي شود. هزليات يغما شايسته بازگفتن و ترجمه کردن به زبانهاي ديگر نيست. سرتاسر اين اشعار از فحشهاي زشت بازاري و بيرون از حد ادب پر است. تکيه کلام شاعر در هزليات " زن قحبه " است که حتي خودش را نيز بدين صفت مي خواند و اين لطيفترين ناسزايي است که وي در هزليات خود بکار مي برد. يغما سرتاسر دنيا را از زمين و آسمان و پيدا و نهان، از باختر تا حدود خاوران " زن قحبه باز" مي داند و در نظر وي غير از "ارواح مکرم" آنچه از دور و نزديک در نظر آيد، همه زن قحبه و زن قحبه نهادند. يغما حتي از " حساب بار رستاخيز يزدان " تعجب مي کند که براي اين " زن قحبه خر مردم " چه درگاه و ديواني برپا کرده است!

    اما نبايد فراموش کرد که اين نفرت و اکراه و اين بدگويي و فحاشي ناشي از فساد و آلودگي محيطي است که شاعر در آن زندگي مي کرده است. راست است که يغما در اغلب موارد به فکر انتقامجويي شخصي است و از اين حيث به هجاگويان مکتب قديم مي پيوندد، اما هيچ شاعر و هجو نويسي تا روزگار يغما معايب و مفاسد زمان خود را مانند او بيرحمانه فاش نکرده است.

    شعراي رند و قلندر ايران مانند حافظ و هم مکتبان او از دست کساني که در محراب و منبر جلوه مي کنند، هميشه خون به دل و ناله بر لب داشته اند. اما بدگويي يغما از دين فروشان و رياکاران رنگ و آهنگ ديگري دارد. زباندرازي جسورانه او به شيخ و صوفي و واعظ و همچنين متوليان امور زمان خود دشنام ساده نيست، بلکه حمله اي است به وضع کهنه و فرسوده کشور و همه کساني که مسبب، يا سررشته دار آن هستند. يغما به حوادث و پيشامدهايي که او را ناراحت و مشوش داشته اند، توجه دارد، ولي براي پيکار با علل فساد و ريشه کن کردن آن مجهز نيست. وي که باز آمده محيط خود و پرورش يافته سنن قديمه است، آن وسعت نظر را ندارد که به کنه امور پي ببرد. اين است که بر همه خشم مي گيرد و از همه کس بيزاري مي جويد و بانگ فرياد او به هر سوي کشور پراکنده مي شود و به گوش ديگر نيکمردان و چاره جويان ايران مي رسد.

    3- اشعار مملو از ياس و بدبيني که دنباله يا عکس العمل طبيعي همان جوش و خروش احساسات و هيجانات روحي است.

    عهدي که يغما در آن مي زيست، هنوز از تحولات آينده به دور بود و وضع زمان به وي اجازه نمي داد که هنر اصلي خود را، که عبارت از هزل و هجو و انتقاد بود، در امور و شئون اجتماعي بيازمايد. پس به ياس و بدبيني مطلق باز ميگردد و به انديشه هاي عرفاني، که آنهمه از آنها بيزار بوده، مي گرايد و از فحش و ناســزاگـــويــي و بــه قــول خـود از آن " بيهده گفته ها " توبه و انابه مي کند.

    4- مراثي يغما، که قسمتي از آنها براي آهنگهاي ضربي ساخته شده و شاعر خود، آنها را نوحه سينه زني يا سنگ زني مي نامد، در ديوان وي جايگاه مخصوصي دارند. شاعر در اينجا از شکل نسبتا جديدي، کــــه در ادبــيــــات فــارسي " مستزاد " ناميده مي شود، بهره مند شده نوع تازه اي از مراثي به وجود آورده است، که به سرودهاي ملي شباهت دارد. اشعار انقلابي بعد از سال 1324 ه. ق. و مقدار زيادي شعرهاي فکاهي که در جرايد عهد مشروطيت مي بينيم، به صورتي که يغما پديد آورده، سروده شده است.

    يغما نسبت به زمان خود مرد روشنفکري است. او مانند قاآني در محيط خود خفه نشده و تماشاگر مطيع و منقاد حوادث نيست. با کمال خشونت و سرسختي به زندگاني موجود اعتراض مي کند و آنچه را که زشت و پليد و ناپسند مي يابد، به باد فحش و ناسزا مي گيرد. يغما پيشاهنگ گويندگان طنزهاي سياسي آينده است. او زود آمد و سرخورد و اگر يک قرن بعد به دنيا آمده بود، شايد در ميان نويسندگان عهد انقلاب ايران مقام رهبري و پـــيــــشـــوايي مي يافت.

    قطعاتي از هزليات يغما:

    چه جنت؟ نه آن جنت اي خوش عمل که در وي روان است شير و عسل

    سبيل از کنــاري شـــراب طــهـــور ســرا پــا لــب بــــام لــبـــريز حـــور

    به هر گوشه سالوسکي ديو سالار گـــرفـــته پري پيکري در کــــنـــار

    ز غوغاي خر صالحان پيش و پــس چــو بــرانـگــبـــيــن ازدحـــام مگس

    فـــقـــيـــران درافــکــنده سجاده ها تـجـرع کــن از گــونه گــون باده ها

    به هر محفل اين زمره کـيــسـه بـر شــکــمـهـا ز الــوان فـــردوس پـر

    يــکــي چـون خــر بـارکـش در وحل فــرو رفــتــه تــا گــردن انـدر عسل

    يــکــي در تغني، يــکـي در سماع يـکــي در تجرع، يــکــي در جماع

    يکي همچو دزدان برآورده رخــت پـي مـيـوه بــر شاخـه هاي درخت

    يــکــي بــر لب کـوثر افتاده مست فرو هشته نظم تماسک ز دست

  3. #33
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض مولانا جلال الدين محمد بلخي (مولوي)

    جلال الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسيني خطيبي بکري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يکي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار مي رود. خانواده وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به ابوبکر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و به همين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.

    وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت. چون پدرش از بزرگان مشايخ عصر بود و سلطان محمد خوارزمشاه با اين سلسله لطفي نداشت، بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خد خراسان را ترک کرد. از راه بغداد به مکه رفت و از آنجا در الجزيره ساکن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه (ملطيه) سلطان علاءالدين کيقباد سلجوقي که عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت کرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال الدين پنج ساله بود و پدرش در سال 628 هجري در قونيه رحلت کرد.

    پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهان الدين ترمذي که از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به آن شهر آمده بود شاگردي کرد. سپس تا سال 645 هجري که شمس الدين تبريزي رحلت کرد جزو مريدان و شاگردان او بود. آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقه اي فراهم ساخت که پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقه مولويه معروف شد. خانقاهي در شهر قونيه بر پا کرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت. آن خانقاه کم کم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظم ترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالک شرق پيروان بسيار دارد. جلال الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينکه در پنجم جمادي الاخر سال 672 هجري رحلت کرد. وي يکي از بزرگترين شاعران ايران و يکي از مردان عالي مقام جهان است. در ميان شاعران ايران شهرتش بپاي شهرت فردوسي، سعدي، عمر خيام و حافظ ميرسد و از اقران ايشان بشمار ميرود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده است. اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خضال انساني يکي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار ميرود. يکي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اوليا دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يک نوع لفافه اي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين کار را وسيله تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود، نخست منظومه معروف اوست که از معروف ترين کتابهاي زبان فارسي است و آنرا "مثنوي معنوي" نام نهاده است. اين کتاب که صحيح ترين و معتبرترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل الارواح نيز ناميده اند. دفاتر شش گانه آن همه بيک سياق و مجموعه اي از افکار عرفاني و اخلاقي و سير و سلوک است که در ضمن، آيات و احکام و امثال و حکايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را بخواهش يکي از شاگردان خود بنام حسن بن محمد بن اخي ترک معروف به حسام الدين چلبي که در سال 683 هجري رحلت کرده است به نظم درآودره. جلال الدين مولوي هنگامي که شوري و وجدي داشته، چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است، به همان وزن و سياق منظومه هاي ايشان اشعاري با کمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسام الدين آنها را مي نوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع بواسطه فوت زوجه حسام الدين ناتمام مانده و سپس در سال 664 هجري دنباله آنرا گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او، مجموعه بسيار قطوري است شامل نزديک صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمس الدين تبريزي را برده و بهمين جهت به کليات شمس تبريزي و يا کليات شمس معروف است. گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص کرده است و در ميان آن همه اشعار که با کمال سهولت ميسروده است، غزليات بسيار رقيق و شيوا هست که از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.

    جلال الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد که جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه داده است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار ميرود و مطالبي را که در مشافهات از پدر خود شنيده است در کتابي گرد آورده و "فيه مافيه" نام نهاده است. نيز منظومه اي بهمان وزن و سياق مثنوي بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت ميدهند اما از او نيست. ديگر از آثار مولانا مجموعه مکاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.

    هرمان اته، خاور شناس مشهور آلماني درباره جلال الدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:

    «به سال ششصد و نه هجري بود که فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آينده خود که ميرفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد، يعني جلال الدين را که آن وقت پسري پنجساله بود در نيشابور زيارت کرد. گذشته از اينکه (اسرارنامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يک روح نبوت عظمت جهانگير آينده او را پيشگويي کرد.

    جلال الدين محمد بلخي که بعدها به عنوان جلال الدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبي البکري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيع الاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد. پدرش با خاندان حکومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا کرده بود. ولي به حکم معروفين و جلب توجه عامه که وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهان بيني و مردم شناسي برتري کسب نمود. محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد بهمراهي پسرش که از کودکي استعداد و هوش و ذکاوت نشان ميداد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور که در آنجا به زيارت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيارت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتـند. در آنجا مدت چهار سال اقامت گزيدند؛ بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند. در آنجا بود که جلال الدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود. در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي که از طرف سلطان علاءالدين کيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه که مقر حکومت سلطان بود عزيمت نمود و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيع الثاني سال ششصد و بيست و هشت هجري وفات يافت.

    جلال الدين از علوم ظاهري که تحصيل کرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتداء در خدمت يکي از شاگردان پدرش يعني برهان الدين ترمذي که 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود. بعد تحت ارشاد درويش قلندري بنام شمس الدين تبريزي درآمد واز سال 642 تا 645 در مفاوضه او بود. شمس الدين با نبوغ معجره آساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلال الدين اجرا کرد که وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود بجاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بکار برد. هم چنين غيبت ناگهاني شمس، در نتيجه قيام عوام و خصومت آنها با علوي طلبي وي که در کوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلال الدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت. مرگ علاءالدين تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت، طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود که آن طريقت تا کنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال الدين انتخاب مي گردند. علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از کسوهً عزا که بر تن مي کنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع که بر پا ميدارند و واضع آن خود مولانا هست. و آن رقص همانا رمزيست از حرکات دوري افلاک و از رواني که مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حرکات موزون اين رقص جمعي مشتعل ميشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار مي گشت؛ آن شکوفه هاي بي شمار غزليات مفيد عرفاني را ميساخت که به انظمام تعدادي ترجيع بند و رباعي ديوان بزرگ او را تشکيل ميدهد. بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب ميشود.

    اثر مهم ديگر مولانا که نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است، همانا شاهکار او کتاب مثنوي يا به عبارت کامل تر "مثنوي معنوي" است. در اين کتاب که شايد گاهي معاني مشابه تکرار شده و بيان عقايد صوفيان بطول و تفضيل کشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است. آنچه به زيبايي و جانداري اين کتاب اين کتاب مي افزايد، همانا سنن و افسانه ها و قصه هاي نغز و پر مغزيست که نقل گشته. الهام کنند مثنوي شاگرد محبوب او "چلبي حسام الدين" بود که اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترک، است. مشاراليه در نتيجه مرگ خليفه (صلاح الدين زرکوب) که بعد از تاريخ 657 هجري اتفاق افتاد، بجاي وي بجانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال بهمين سمت مشغول ارشاد بود تا اينکه خودش هم به سال 683 هجري درگذشت. وي با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعه مثنوي هاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلال الدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم کتاب مثنوي کرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسام الدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي برشته نظم کشيد و بعد بواسطه مرگ همسر حسام الدين ادامه آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال 662 هجري استاد بار ديگر بکار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد.

    بهترين شرح حال جلال الدين و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقب العارفين تأليف شمس الدين احمد افلاکي يافت ميشود. وي از شاگردان جلال الدين چلبي عارف، نوهً مولانا متوفي سال 710 هجري بود. همچين خاطرات ارزش داري از زندگي مولانا در "مثنوي ولد" مندرج است که در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه ايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست، و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 هجري به جاي مرشد خود حسام الدين بمسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يک مثنوي عرفاني بنام "ربابنامه" در دست است.»

    از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاج ملا هادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع الزمان فروزانفر که متأسفانه بعلت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي چاپ و منتشر شده است. و همچنين شرح مثنوي علامه محمد تقي جعفري تبريزي بايد نام برد.

    عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده که درباره جلال الدين رومي و کتاب مثنوي سروده:

    آن فـريــدون جــهـــان مــعــنـــوي بس بود برهان ذاتش مثنوي

    من چه گويم وصف آن عالي جناب نيست پيغمبر ولي دارد کتاب

    شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:

    من نمي گويم که آن عالي جناب هست پيغمبر، ولي دارد کتاب

    مـثــنــوي او چــو قــرآن مــــدل هادي بعضي و بعضي را مذل

    ميگويند روزي اتابک ابي بکر بن سعد زنگي از سعدي مي پرسيد: "بهترين و عالي ترين غزل زبان فارسي کدام است؟"، سعدي در جواب يکي از غزلهاي جلال الدين محمد بلخي (مولوي) را ميخواند که مطلعش اين است:

    هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست ما بفلک ميرويم عزم تماشا کراست

    اکنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرک درج ميشود:

    يـار مـرا , غار مـرا , عشق جگر خـوار مـرا يـار تـوئی , غار تـوئی , خواجه نگهدار مـرا

    نوح تـوئی , روح تـوئی , فاتح و مفتوح تـوئی سينه مشروح تـوی , بر در اسرار مـرا

    نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی مرغ کــه طور تـوئی , خسته به منقار مـرا

    قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی قند تـوئی , زهر تـوئی , بيش ميازار مـرا

    حجره خورشيد تـوئی , خانـه ناهيـد تـوئی روضه اوميد تـوئی , راه ده ای يار مـرا

    روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در يـوزه تـوئی آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده اين بار مـرا

    دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی پخته تـوئی , خام تـوئی , خام بمـگذار مـرا

    اين تن اگر کم تندی , راه دلم کم زنـدی راه شـدی تا نبـدی , اين همه گفتار مـرا

    *******

    مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم

    ديده سيرست مرا ، جان دليرست مرا زهره شيرست مرا ، زهره تابنده شدم

    گفــت که : ديوانه نه ، لايق اين خانه نه رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم

    گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم

    گفــت که : تو کشته نه ، در طرب آغشته نه پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

    گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم

    گفــت که : تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراکنده شدم

    گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری شيخ نيم ، پيش نيم ، امر ترا بنده شدم

    گفــت که : با بال و پری ، من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم

    گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم

    گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم

    چشمه خورشيد توئی ، سايه گه بيد منم چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

    تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم

    صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم

    شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم

    شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم کز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم

    شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم

    شکر کند عارف حق کز همه بر ديم سبق بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم

    زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم

    از توا م ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

    باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

    *****

    ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم وی مطربان , وی مطربان دف شما پر زر کنم

    باز آمدم , باز آمدم , از پيش آن يار آمدم در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم

    شاد آمدم , شاد آمدم , از جمله آزاد آمدم چندين هزاران سال شد تا من بگفتار آمدم

    آنجا روم , آنجا روم , بالا بدم بالا روم بازم رهان , بازم رهان کاينجا بزنهار آمدم

    من مرغ لاهوتی بدم , ديدی که ناسوتی شدم دامش نديدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

    من نور پاکم ای پسر , نه مشت خاکم مختصر آخر صدف من نيستم , من در شهوار آمدم

    ما را بچشم سر مبين , ما را بچشم سر ببين آنجا بيا , ما را ببين کاينجا سبکسار آمدم

    از چار مادر برترم وز هفت آبا نيز هم من گوهر کانی بدم کاينجا بديدار آمدم

    يارم به بازار آمدست , چالاک و هشيار آمدست ورنه ببازارم چه کار ويرا طلب کار آمدم

    ای شمس تبريزی , نظر در کل عالم کی کنی کندر بيابان فنا جان و دل افکار آمدم

    *****

    اندک اندک جمع مستان می رسنـــد اندک اندک می پرستان می رسنـــد

    دلنوازان ناز نازان در ره اند گلعذاران از گلستان می رسنـــد

    اندک اندک زين جهان هست و نيست نيستان رفتند و هستان می رسنـــد

    جمله دامنهای پر زر همچو کان از برای تنگ دستان می رسنـــد

    لاغران خسته از مرعای عشــق فربهان و تندرستان می رسنـــد

    جان پاکان چون شعاع آفتــاب از چنان بالا بپستان می رسنـــد

    خرم آن باغی که بهر مريــمان ميوه های نو ز مستان می رسنـــد

    اصلشان لطفست و هم واگشت لطف هم ز بستان سوی بستان می رسنـــد

    *****

    دل من کار تــو دارد , گل گلنار تــو دارد چه نکوبخت درختی که برو بار تــو دارد

    چه کند چرخ فلک را ؟ چه کند عالم شک را ؟ چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تــو دارد

    بخدا ديو ملامـت برهد روز قيامت اگر او مهر تــو دارد , اگر اقرار تــو دارد

    بخدا حور و فرشته , بدو صد نور سرشته نبرد سر , نپرد جان , اگر انکار تــو دارد

    تو کيی ؟ آنک ز خاکی تو و من سازی و گويی نه چنان ساختمت من که کس انکار تــو دارد

    ز بلا های معظم نخورد غم , نخورد غم دل منصور حلاجی , که سر دار تــو دارد

    چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه تو مپندار که آن مه غم دستار تــو دارد

    بمر ای خواجه زمانی , مگشا هيچ دکانی تو مپندار که روزی همه بازار تــو دارد

    تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی نه کليد در روزی دل طرار تــو دارد

    بن هر بيح و گياهی خورد رزق الهی همه وسواس و عقيله دل بيمار تــو دارد

    طمع روزی جان کن, سوی فردوس کشان کن که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تــو دارد

    نه کدوی سر هر کس می راوق تــو دارد نه هران دست که خارد گل بی خار تــو دارد

    چو کدو پاک بشويد ز کدو باده برويد که سر و سينه پاکان می از آثار تــو دارد

    خمش ای بلبل جانها که غبارست زبانها که دل و جان سخنها نظر يار تــو دارد

    بنما شمس حقايق تو ز تبريز مشارق که مه و شمس و عطارد غم ديدار تــو دارد

    ******

    شمس و قمرم آمد , سمع و بصرم آمد وان سيم برم آمد وان کان زرم آمد

    مستی سرم آمد نور نظرم آمد چيز دگر ار خواهی چيز دگرم آمد

    آن راه زنم آمد , توبه شکنم آمد وان يوسف سيمين بر , ناگه ببرم آمد

    امروز به از دينه , ای مونس ديرينه دی مست بدان بودم , کز وی خبرم آمد

    آنکس که همی جستم , دی من بچراغ او را امروز چو تنگ گل , بر رهگذرم آمد

    دو دست کمر کرد او , بگرفت مرا در بر زان تاج نکورويان نادر کمرم آمد

    آن باغ و بهارش بين , وان خمر خمارش بين وان هضم و گوارش بين چون گلشکرم آمد

    از مرگ چرا ترسم کو آب حيات آمد وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد

    امروز سليمانم کانگشتريم دادی وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد

    از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم يارب چه سعادتها که زين سفرم آمد

    وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم وقتست که بر پرم چون بال و پرم آمد

    وقتست که در تابم چون صبح درين عالم وقتست که بر غرم چون شير نرم آمد

    بيتی دو بماند اما , بردند مرا , جانا جايی که جهان آنجا بس مختصرم آمد



    عبدالرحمن جامي مينويسد:

    « بخط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافته اند که جلال الدين محمد در شهر بلخ شش ساله بوده که روز آدينه با چند کودک ديگر بر بامهاي خانه هاي ما سير ميکردند. يکي از آن کودکان با ديگري گفته باشد که بيا تا از اين بام بر آن بام بجهيم. جلال الدين محمد گفته است: اين نوع حرکت از سگ و گربه و جانوارن ديگر مي آيد، حيف باشد که آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي هست بيائيد تا سوي آسمان بپريم. و در آن حال ساعتي از نظر کودکان غايب شد، فرياد برآوردند، بعد از لحظه اي رنگ وي ديگرگون شده و چشمش متغير شده باز آمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن مي گفتم ديدم که جماعتي سبز قبايان مرا از ميان شما برگرفتند و بگرد آسمان ها گردانيدند و عجايب ملکوت را به من نمودند؛ و چون آواز فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند.»

    و گويند که در آن سن در هر سه چهار روز يکبار افطار مي کرد. و گويند که در آن وقت که (همراه پدر خود بهاءالدين ولد) به مکه رفته اند در نيشابور به صحبت شيخ فريد الدين عطار رسيده بود و شيخ کتاب اسرارنامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود مي داشت.....

    فرموده است که: مرغي از زمين بالا پرد اگر چه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد که از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر کسي درويش شود و به کمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد که از زمره خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبکبار گردد.....

    يکي از اصحاب را غمناک ديد، فرمود همه دل تنگي از دل نهادگي بر اين عالم است. مردي آنست که آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي که بنگري و هر مزه يي که بچشي داني که به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.

    و فرموده است که آزاد مرد آن است که از رنجانيدن کس نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانيدن را نرنجاند.

    مولانا سراج الدين قونيوي صاحب صدر و بزرگ وقت بوده، اما با خدمت مولوي خوش نبوده. پيش وي تقرير کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب يکي ام؛ چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بي حرمتي کند. يکي را از نزديکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعي از مولانا بپرس که تو چنين گــفـته اي؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسيار بده و برنجان. آن کس بيامد و بر مولانا سؤال کرد که شما چنين گفته ايد که من با هفتاد و سه مذهب يکي ام؟! گفت: گفته ام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز که تو مي گويي هم يکي ام. آنکس خجل شده و باز گشت. شيخ رکن الدين علاءالدوله سمناني گفته است که مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.

    از وي پرسيدند که درويش کي گناه کند؟ گفت: مگر طعام بي اشتها خورد که طعام بي اشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است. و گفته که در اين معني حضرت خداوندم شمس الدين تبريزي قدس سره فرمود که علامت مريد قبول يافته آنست که اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسير در زندان.

    و در مرض اخير با اصحاب گفته است که: از رفتن من غمناک مشويد که نور منصور رحمهالله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريدالدين عطار رحمةالله تجلي کرد و مرشد او شد، و گفت در هر حالتي که باشيد با من باشيد و مرا ياد کنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي که باشم.

  4. #34
    اگه نباشه جاش خالی می مونه محمد جاوید's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    شيراز
    پست ها
    516

    پيش فرض

    با تشکر از ایجاد این تایپیک مفید بد نیست در این جا یادی از شاعر و طنزپرداز نامی مرحوم عمران صلاحی بکنیم:

    گاهشمار زندگی و آثار عمران صلاحی

    ١٣٢٥-١٠ اسفند تولد در تهران(اميريه)
    ١٣٣٢- تحصيل در دبستان صنيع الدوله(قم)
    ١٣٣٥- تحصيل در دبستان قلمستان(تهران)
    ١٣٣٧- تحصيل در دبستان شهريار و دبيرستان امير خيزی(تبريز)
    ١٣٤٠- چاپ اولين شعر در مجلة اطلاعات كودكان – مرگ ناگهانی پدر
    ١٣٤١- تحصيل در دبستان وحيد(تهران)
    ١٣٤٥- همكاری با روزنامة توفيق – آشنايی با پرويز شاپور
    ١٣٤٧- چاپ اولين شعر نيمايی در مجلة خوشه به سردبيری احمد شاملو
    ١٣٤٩- انتشار كتاب ”طنز آوران امروز ايران” با همكاری بيژن اسدی پور – فوق ديپلم مترجمی از دانشگاه تهران
    ١٣٥٠- خدمت نظام وظيفه در تهران ، تبريز ، كرمانشاه ، مراغه
    ١٣٥٢- همكاری با گروه ادب امروز راديو به دعوت نادر نادرپور – استخدام در راديو تهران
    ١٣٥٣- انتشار كتاب ”گريه در آب” – ازدواج با هايده وهاب‏زاده
    ١٣٥٥- انتشار متاب ”قطاری در مه”
    ١٣٥٦- انتشار كتاب ”ايستگاه بين راه” – نمايشگاه مشترك كاريكاتور با پرويز شاپور و بيژن اسدی‏پور در نگارخانه تخت جمشيد – شعر خوانی در ١٠ شب كانون نويسندگان ايران
    ١٣٥٧- تولد اولين فرزند (ياشار)
    ١٣٥٨- انتشار كتاب ”هفدهم” – سفر به تركيه ، يونان ، بلغارستان
    ١٣٦١- تولد دومين فرزند (بهاره) – انتشار كتاب ”پنجره دن داش گلير” به تركی
    ١٣٦٧- گشايش صفحة ”حالا حكايت ماست” در مجله دنيای سخن
    ١٣٧٠- انتشار كتاب ” روياهای مرد نيلوفری”
    ١٣٧٣- انتشار ويژه نامة مجلة ”عاشقانه” در آمريكا
    ١٣٧٤- انتشار كتاب ”شايد باور نكنيد” در سوئد
    ١٣٧٥ – بازنشستگی از صدا و سيما – همكاری با گل‏آقا – همكاری با شورای عالی ويرايش
    ١٣٧٧- انتشار كتاب ” يك لب و هزار خنده” و ”حالا حكايت ماست”
    ١٣٧٨- انتشار گزينة اشعار – سخنرانی در شش شهر سوئد
    ١٣٧٩- انتشار كتاب ” آی نسيم سحری”، ”ناگاه يك نگاه”،”ملا نصرالدين”، از گلستان من ببر ورقی” و ” باران پنهان”
    ١٣٨٠- انتشار كتاب‏های ”هزار و يك آينه” و ”آينا كيمی” به تركی

    سرقت

    شيره را از حبه ی انگور سرقت می كنند
    شهد را از لانه ی زنبور سرقت می كنند
    دست ماليدم به خود، چيزی سر جايش نبود!
    سارقان بی پدر بدجور سرقت می كنند!
    احتياجی نيست از ديوار و در بالا روند
    سارقان با "كنترل از دور" سرقت می كنند
    عده ای راحت ميان مبل خود لم می دهند
    از طريق عده ای مزدور سرقت می كنند
    روز روشن، زنده ها را از ميان كوچه ها
    مرده را هم نيمه شب از گور سرقت می كنند
    برق را از سيم ها و آب را از لوله ها
    دود را از حقه ی وافور سرقت می كنند
    می برندت سوی خلوت، می كنندت پشت و رو
    با زبان خوش نشد با زور سرقت می كنند!
    جای اينكه سكه ای در كاسه ی كوری نهند
    كاسه را هم از گدای كور سرقت می كنند
    نيست چون تفريح و شادی توی اين شهر بزرگ
    عده ای تنها به اين منظور سرقت می كنند!
    خواستم دنبال مأموری روم، ديدم ولی

  5. #35
    آخر فروم باز soleares's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    اراج ...
    پست ها
    3,803

    11 منوچهر آتشي

    زندگينامه‌ی منوچهر آتشي:




    دوم مهرماه 1310 در روستاي به نام "دهرود" دشتستان جنوب متولد شدم, خانواده ما جزء عشاير زنگنه كرمانشاه بودند كه در حدود 4 نسل پيش به جنوب مهاجرت كرده بودند.
    نام خانوادگي من به دليل اينكه نام جد من "آتش‌‏خان زنگنه" بود"آتشي" شد، پدرم فردي باسوادي بود و به دليل علاقه‌‏اي كه سرگرد اسفندياري كه در جنوب به رضاخان كوچك مشهور بود, پدرم را به بوشهر انتقال داد و پدرم كارمند اداره ثبت و احوال بوشهر شد.





    در سال 1318 به مكتب خانه رفتم در همان سال‌‏ها قرآن و گلستان سعدي را ياد گرفتم ولي به دليل شورشي كه در آن شهر شد سال دوم را تمام نكرده بودم از كنگان به بوشهر رفتم و در مدرسه فردوسي بوشهر ثبت نام كردم و تا كلاس چهارم در اين مدرسه بودم و در تمام اين دوران شاگرد اول بودم و كلاس پنجم را به دليل تغيير محل سكونت در مدرسه گلستان ثبت نام كردم.





    كلاس ششم را با موفقيت در دبستان گلستان به پايان رساندم, در اين سال‌‏ها بود كه هوايي شدم و دلم براي روستا تنگ شد و با مخالفت‌‏هايي كه وجود داشت دست مادر دو برادر و خواهرم را گرفتم به روستا بازگشتيم و در چاهكوه بود كه با عشق آشنا شدم و اولين شعرهايم نيز مربوط به همين دوران است.





    البته مساله علاقمندي من به شعر و شاعري به دوران كودكي‌‏ام باز مي‌‏گردد خيلي كوچك بودم كه به شعر علاقه‌‏مند شدم، اما اولين تجربه عشقي در چاهكوه اتفاق افتاد او نيز توجهي پاك و ساده دلانه به من داشت, آن دختر خيلي روي من تاثير گذاشت و در واقع او بود كه مرا شاعر كرد.





    شاعر مجموعه"آواز خاك" در ادامه با بيان اين نكته كه در آن سال‌‏ها ترانه‌‏هاي زيادي سرودم و به دليل نرسيدن ما به هم و ازدواج آن دختر با مرد ديگر و سرطاني كه بعدها به آن دچار شد رد پايي اين عشق در تمام اشعار من به چشم مي‌‏خورد.





    پس از آن به بوشهر بازگشتم و دوره متوسطه را در دبيرستان سعادت به پايان رساندم, در آن سال‌‏ها بود كه اشعارم را روزنامه‌‏هاي ديواري كه در اين مدرسه درست كرده بوديم منتشر مي‌‏كردم و حتي در اين سال‌‏ها در چند تئاتر نيز نقش‌‏هايي ايفاء كردم.





    او در ادامه با بيان اين نكته كه پس از اتمام دوره دبيرستان به دانشراي عالي راه پيدا كرده است و به عنوان معلم مشغول به تدريس شده, گفت: در همين سال‌‏ها اولين شعرهايم را در مجله فردوسي منتشر كردم و اين شعرها محصول سرگشتگي در كوه‌‏ها و دره‌‏هاست كه به صورت ملموس در اشعار من بيان شده‌‏اند.






    آشنايي با حزب توده تاثيرات بسيار زيادي بر آثار من گذاشت و شعرهاي زيادي براي اين حزب با نام‌‏هاي مستعار در روزنامه‌‏هاي آن روزها منتشر كردم و حتي در 29 مرداد پس از كودتا در ايجاد انگيزه به كارگران براي شورش نقش بسزايي داشتم, ولي با مسائلي كه براي حزب به‌‏وجود آمد,؛ از اين حزب فاصله گرفتم و فعاليت جدي سياسي من به نوعي پايان يافت.






    من تاكنون دوبار ازدواج كرده‌‏ام كه هر دو بار كه بي‌‏ثمر بوده است, همسر اولم با اين كه دو فرزند از او داشتم (البته پسرم مانلي به دليل بيماري كه داشت فوت كرد) به دليل اينكه من حاضر نشدم با او به آمريكا بروم از من جدا شد و دخترم شقايق نيز در حال حاضر در آلمان وكيل است. در سال 1361 ازدواج ديگري داشتم كه آنهم به انجام نرسيد و يك دختر نيز از اين ازدواج دارم.





    فعاليت‌‏ام را با آموزش و پرورش آغاز كردم البته شغل‌‏هاي متعددي را تجربه كردم, مدتي با صدا و سيما همكاري داشتم, مسئول شعر مجله تماشا بودم, مشاور ادبي نشريات و انتشارات مختلف بوده‌‏ام و در حال حاضر نيز در نشريه كارنامه مشغول هستم.






    من با اين سن ام هيچ كتابي نيست كه در حوزه فعاليت‌‏ام ناخوانده مانده باشد, اگر كساني كه به شعر علاقه‌‏مند هستند و حس مي‌‏كنند قريحه شعري دارند به سراغ شعر بروند و گرنه به دنبال شعر رفتن كاري عبث و بيهوده است.

  6. #36
    آخر فروم باز soleares's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    اراج ...
    پست ها
    3,803

    پيش فرض خواجه عبدالله انصاری

    نگاهی به زندگی پیرهرات

    درباره زندگی و شرح حال پیر هرات، اطلاعات زیادی در دست نیست و جز در چند کتاب -که قابل اعتمادترین آنها "نفحات الانس "عبدالرحمن جامی است- شرح حال قابل توجهی درباره او باقی نمانده است.

    خواجه عبدالله انصاری در سال 396 هـ.ق به دنیا آمد و در سال 481 هـ.ق در گذشت و در "گازرگاه" هرات به خاک سپرده شد.

    پدر او ابومنصور انصاری از فرزندان ابو ایوب انصاری است که حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم هنگام هجرت به مدینه، در منزل او فرود آمدند.

    ابومنصور، مردی طالب دانش و معارف دینی بود، اما پس از آنکه به هرات آمد و تشکیل خانواده داد از دنیای مورد علاقه اش که همان عرفان بود دور افتاد ولی با این وجود در طریق صداقت و ایمان، نخستین آموزگار فرزند خویش خواجه عبدالله بود.

    خواجه عبدالله اولین راهنمای زندگی و نخستین مشوق خورد را در راه کسب علم و معرفت، پدر خویش می داند و می گوید:

    "من هفتاد و اند سال علم آموختم و نوشتم و رنج بردم. در اعتقاد، اول از پدر خود آموختم که صادق بود و متقی و با ورع، که کسی آن چنان نتوانستی بود".

    خواجه عبدالله انصاری از نوابغ عصر خود به شمار می آمد. او در عصری می زیست که از یک سو فقر و ظلم بیداد می کرد و از دیگر سو تمایل عموم مردم به اندیشه های دینی و عرفانی تا جایی بود که گوشه و کنار شهرهایی همچون هرات و نیشابور پر از خانقاه های صوفیان بود.

    تعداد زیاد خانقاه ها در دوره کودکی و جوانی خواجه عبدالله انصاری در خراسان و به ویژه در هرات و نیشابور به اندازه ای است که این گمان را بر می انگیزد که بیشتر مردم یا خود صوفی بوده اند یا به این گروه علاقه داشته اند.

    خواجه عبدالله انصاری، از همان دوران کودکی و نوجوانی، نبوغ خود را در فهم و درک مسائل دینی نشان داد. براساس آنچه خود خواجه عبدالله گفته است در نه سالگی به راحتی قادر به خواندن و نوشتن بود و در حدود هفتاد هزار بیت شعر فارسی و صد بیت شعر عربی از معاصران و متقدمان خود را حفظ کرده بود.

    از حفظ بودن سیصد هزار حدیث با چندین هزار سند معتبر نیز بیانگر نبوغ او در سالهای بعدی عمرش بوده است.

    خواجه عبدالله در تالیف احادیث به جا مانده از حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم رنج و سختی زیادی کشید، تا جایی که خود می گوید:

    "آنچه من کشیده ام در طلب حدیث مصطفی صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم هرگز کس نکشیده باشد. یک منزل از نیشابور، زیاد باران می آمد، و من در رکوع می رفتم و جزوه های حدیث، به شکم باز نهاده بودم تا تر نشود."

    خواجه عبدالله حتی لحظه ای از عمر گرانقدر خود را در بطالت و بیهودگی تلف نکرد، تا جایی که از طلوع سپیده دم تا پاسی از نیمه شب، یا وقت خود را به قرائت آیات کلام الله مجید و تامل در آن سپری می کرد و یا در کنار عالمان به موعظه ها و گفته های آنان گوش می کرد. او می گوید:

    "همه روز بنوشتمی و روزگار خود بخش کرده بودم. چنانکه مرا هیچ فراغت نبودی."

    بدیهی است در آن شرایط ناسازگار که فقر و تهیدستی خصوصیت بارز حیات مادی آن دوره بود، در جستجوی دانش بودن و همه عمر خود را صرف کسب معرفت کردن، کار ساده ای به نظر نمی رسید. خواجه عبدالله انصاری در اوج فقر جز به "معرفت" نمی اندیشید.

    خواجه عبدالله در این مورد گفته است:

    "بامداد پگاه به مقری شدمی به قرآن خواندن؛ چون باز آمدمی، به درس مشغول شدمی، به شب در چراغ، حدیث می نوشتمی و فراغت نان خوردن نبودی. مادر من نان پاره لقمه کرده بودی و در دهان من می نهادی در میان نوشتن. حق سبحانه و تعالی مرا حفظی داده بود که هر چه زیر قلم من گذشتی، مرا حفظ شدی."

    خواجه عبدالله در حدیث و شعر و شرع، در محضر علمای بسیاری حضور داشت، اما کسی که رموز تصوف و حقیقت را به او نمود، شیخ ابوالحسن خرقانی بود. خواجه عبدالله خود می گوید:

    "اگر من خرقانی را ندیدمی، حقیقت ندانستمی و همواره این با آن در می آمیختمی، یعنی نفس با حقیقت."

    نخستین ملاقات خواجه عبدالله با خرقانی هنگامی است که در سال 424 به قصد زیارت خانه خدا، هرات را ترک می کند و هنگام بازگشت از سفر حج، با خرقانی روبرو می شود.

    خرقانی نیز با دیدن خواجه عبدالله که جوانی پرشور و هوشمند بود، او را گرامی داشت و خواجه عبدالله در این مورد می گوید:

    "مریدان خرقانی مرا گفتند که سی سال است که تا با وی صحبت می داریم. هرگز ندیده ایم که کسی را چنان تعظیم کند که تو را و چنان نیکو داشت که تو را."

    خواجه عبدالله به دیدار ابوسعید ابی الخیر هم رفته است.

    خواجه عبدالله درباره شیوه زندگی صوفیانه خود می گوید:

    "من بسیار به جامه عاریتی مجلس کرده ام و بسیار به گیاه خوردن و آن وقت یاران داشتم و دوستان و شاگردان، همه توانگر بودند، هر چه من خواستمی بدادندی، اما من نخواستمی و بر ایشان پیدا نکردم و من گفتمی چرا ایشان خود ندانند که من هیچ ندارم و از هیچ کس چیزی نخواهم؟ من خُرد بودم هنوز، که پدر من دست از دنیا بداشت و دنیا همه بپاشید و ما را در رنج افکند، و ابتدای درویشی و محنت ما از آن وقت بود. من به زمستان جبه نداشتم، و سرمای عظیم بود و در همه خانه من بوریا یکی بود، چندان که بر وی بخفتمی، و نمد پاره ای که بر خود پوشیدم. اگر پای را بپوشیدمی سر برهنه شدی. و اگر سر را بپوشیدمی پای برهنه شدی؛ و خشتی که زیر سر نهادمی و میخی که جامه لباس بر آن کردمی و بیاویختمی."

    از خواجه عبدالله آثار زیادی به جا مانده است که اغلب آنها به نثر مسجع و آهنگین است.

    خواجه عبدالله شعر هم می سروده ولی بیشتر شهرتش به سبب رساله های متعدد اوست.




    آثار او عبارتند از:

    ترجمه طبقات صوفیه: که آن را به لهجه "هروی" ترجمه کرده است.

    تفسیر قرآن: که اساس کار ابوالفضل میبدی در تألیف کتاب "کشف الاسرار" قرار گرفت.

    رساله های مناجات نامه، نصایح، زادالعارفین، کنزالسالکین، قلندرنامه، محبت نامه، هفت حصار، رساله، دل و جان، رساله ی واردات و الهی نامه که همگی به نثر مسجع هستند.

    ***

    نمونه ای از نثر مسجع خواجه عبدالله در مناجات نامه

    الهی به حرمت آن نام که تو خوانی و به حرمت آن صفت که تو چنانی، دریاب که می توانی

    الهی، عمر خود به باد کردم و بر تن خود بیداد کردم؛ گفتی و فرمان نکردم، درماندم و درمان نکردم.

    الهی، اگر تو مرا خواستی من آن خواستم که تو خواستی.

    الهی، بهشت و حور چه نازم، مرا دیده ای ده که از هر نظر بهشتی سازم.

    الهی، در دل های ما جز تخم محبت مکار و بر جان های ما جز الطاف و مرحمت خود منگار و برگشت های ما جز باران رحمت خود مبار. به لطف، ما را دست گیر و به کرم، پای دار،

    الهی حجاب ها از راه بردار و ما را به ما مگذار.

  7. #37
    آخر فروم باز soleares's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    اراج ...
    پست ها
    3,803

    پيش فرض جامي

    نیای جامی دانشمند پارسی بود از محله ی دشت درولایت اصفهان وظاهرا در اواخر عمر به خراسان امده بود .پدر جامی هم- که نظام الدین احمد دشتی خوانده می شد- در ولایت جام قاضی بود و با تقوی و حرمت می زیسث. عبدالرحمن – که بعدها نورالدین و عمادالدین لقب گرفت – بسال817 در خرجردجام بدنیا آمد. درکود کی همراه پدر به هرات آمد وچندی بعد در مدرسه نظامیه انجا اقامت گزید . درین شهر چنانکه در ان روزگاران رسم بود، زبان عربی و فنون بلاغت و علوم شرعی را از استادان وقت فرا گرفت. پس از ان به حکمت روی اورد و با شوق وعلاقه بمطالعه کتب پرداخت . چندی بعد ب سمرقند رفت ودرانشهر که بروزگار شاهرخ والغ بیگ مرکز دانشمندانعصر بود بکسب دانش پرداخت . درهمین دوره ی دانشجویی، بقوت حافظه و قدرت استدلال خویش بعضی استادان خود را نیز در مبا حثه مغلوب کرد و همین نکته موجب مزید شهرت او شد. دربازگشت به هرات شوقی به تصوف یافت. به سعد الدین کاشغری پیوست ودرطریقتنقشبندیه درامد. خواجه کلان پسر سعدالدین دخترخویش بدو داد واین جاه وقدر وی را درنزد اهل هرات بیفزود. بعد از سعد الدین نیزکه خلافت نقشبندیه به خواجه عبیدالله احرار رسید جامی به وی دست ارادت داد. حتی برای دیدار او به مرو وسمر قند سفر کرد. در طی این مسافرت ها همهجا با تکریم وتجلیل دانشمندان وعارفان مواجه بود ، همه جا در خانقاه هاو مدرسه ها باحرمت واکرام تلقی می شد واقوال واثار اومورد تحسین می گشت. نام اوران عصر که غالبا شاهد قدرت وغلبه وی بودند، خیلی زود ناچار شدند بفضیلت او اعتراف کنند. درنیمه دوم عمری کهبیشتر ان در هرات گذشت ،جامی دانشمندی بلند اوازه بود. به هرچیز دانستنی علاقه می ورزید ودرهر چیز که می دانست بر دیگر مدعیان برتری داشت.از صرف ونحو وعروض وموسیقی گرفته تا فقه وحدیث وحکمت وعرفان همه چیز مورد علاقه او بود ودرهمه چیز کتابی ورسا له یی تالیف کرده بود.از اینها گذشته قریحه شاعری نیز داشت و مثل شاعران معاصر خویش میتوانست با هنر های گوناگون که داشت توجه پادشاهان و شاهزادگانعصر را-که همه بشعر و هنر علاقه یی صادقانه می ورزیدند- بخود جلب کند. اما وقار و بی نیازی عالمانه او را از ستایشگری دور داشت.با آنکه هنر های او از ریاضی و معما و حکمت گرفته تا شعر و انشاء مورد توجه و علاقه شاهزادگان وقت بود ؛ وی تا حدی که ممکن بود از ستایشگری و ممدوح جوئی خودداری کرد . اما همین نکته سبب مزید حشمت و شهرت او شد . بی نیازی و آزادگی او امیران و شاهزادگان عصر را طالباو کرد.روشنی فکر و حضور ذهن او نیز که صحبت او را لطائف و بذله ها می آگند بیشتر موجب علاقه معتقدان در حق وی گشت.ازین رو بی آنکه وی خود بطلب شهرت و نفوذ بر آمده باشد شهرت و نفوذ بدر خانه اش آمد. در آثار معاصران نام اومثل نام یک پادشاه یاد می شد و آنچه دولتشاه , امیر علیشاه , بابر , واصفی , فخر الدین صفی , عبدالغفور لاری , و سام میرزا , درباره وی نوشته اند حکایت از همین قبول و شهرت بی سابقه او دارد.درین زمان خانواده وی از جهت دانش و تقوی در همه هرات اهمیت بسیار داشت . برادرش محمد که در حیات وی در گذشت ادیب و فاضل و موسیقی دان بود. خواهر زاده اش هاتفی خرجردی که غالبا در مسافرت بود بشاعری شهرت داشت . پدر زنش خواجه کلان از بزرگان نقشبندیه و پسر سعد الدین کاشغری بود. خواهر زنش را فخرالدین صفی شاعر و واعظ و نویسنده گرفته بود و بدینگونه وی با ملا حسین کاشفی واعظ و نویسنده نام آور عصر نیز منسوب بود . امیر علیشاه نوائی وزیر و امیر مشهور نیز با وی دوستی داشت و مثل شاگرد و خویشاوند او بود شاعران و ادیبان و صوفیان فقیهان هرات با وی بحرمت و ادب سلوک میکردند و خود وی بیشتر اوقات را در کادر مطالعه و تالیف و تصنیف میگذاشت. غیر از دیوانهای شعر و مثنویات گونه گون کتابها و رساله های بسیار نیز در رشته های مختلف پدیدمیآورد .بیش از چهل , پنجاه رساله و کتب ازین گونه بوی نسبت داده اند که در آنها از نحو و عروض و قافیه و معما گرفته تا فقه و حدیث و تفسیر و کلام مجال بیان یافته است. نقد النصوص در شرح فصوص ابن عربی ,نفحات الانس در ذکر احوال مشایخ و بر اساس طبقات الصوفیه , اشعه اللمعات در شرح لمعات عراقی , و بهارستان در تقلید از گلستان شیخ را ازین جمله مخصوصاً باید نام برد .بعضی از این لحاظ او را با ابن عربی برابر میشمرد. در شصت سالگی به عزیمت حج از خراسان بیرون آمد و چهار ماه در بغداد ماند اما در آنجا گرفتار تهمت و تعصب عوام شیعه شد و در یک مجلس انبوه ناچار شد خود را از اسناد عداوت نسبت بخاندان پیغمبر که مخالفانش بوی داده بودند تبرئه کند. این مجلس اگر چند وی را غالب نشان داد اما بغداد و متعصبان آن را در نظر وی سخت منفور کرد . از بغداد جامی به کربلا و نجف رفت و سپس راه حجاز پیش گرفت. در بازگشت از حج چندی در دمشق و حلب توقف کرد . در حلب سلطان عثمانی وی را به روم دعوت کرد اما شیخ راه آذر بایجان پیش گرفت در آنجا نیز اوزن حسن وی را به اقامت در تبریز دعوت کرد.جامی نپذیرفت و ملازمت مادر پیر خویش را که درین سفر با وی بود بهانه آورد. ورود او به هرات موجب مسزات اهل هرات-خاصه سلطان و امیر- گشت . باقیمانده عمر را شاعر در هرات به انزوا و مطالعه یا با فاضه و معاشرت با شاگردان و معتقدان خویش بسر برد. یک بار هم برای ملاقات خواجه عبیدالله بسمرقند رفت , زندگی او در سادگی و وارستگی تمام میگذشت . مجلس او اگنده از لطف و ظرافت بود . فخرالدین صفی که خویشاوند اوست فصلی از کتاب لطائف الطوایف خود را به لطایف وی اختصاص داده است. بعد از وفات او نیز امیر علیشیر کتابی-نامش خسمه المتحیرین- در بیان حالات و مقامات وی نوشت .
    جامی در شاعری آوازه بلند داشت اما در حقیقت شاعری را فرود شان خویش میدید و گه گاه از آن اظهار ملال میکرد. با اینهمه در شاعری-بیش و کم – سرآمد معاصرانخویش بود. توجه بصنعت و اصرار در اطناب شعر او را غالباملال انگیز کرده است . با ایتهمه قدرتی که در بیان تعالیم . افکار صوفیه و مهارتی که در ترجمه مضامین عربی بشعر فارسی دارد.قابل توجه است. اما بهر حال وی را شاعری قوی , مبتکر , و آفریننده نمی توان شناخت آنچه نام وی راشاعری قوی , مبتکر و آفریننده نمی توان شناخت . آنچه نام وی را در شاعری بلند آوازه کرد ظاهراً شهرت دانش و جاه او بود . البته شعر وی از آنچه در آن زمان ار یک عارف و ملا توقع میرفت برتر بود با اینهمه هیجان و شوری که در سخن شاعران واقعی هست در کلام این ملای مدرسه دیده نمیشد. جوانی او در مدرسه و در لا بلای اوراق کتابهای اهل مدرسه تباه شده بود و اگر در وجود وی هرگز قریحه قریحه یی واقعی بود آن را در خاموشی خانقاه ها و در غوغای مدرسه ها گم کرده بود . با اینهمه آن حس چالشگری و پیکارجوئی که در زیر رواق مدرسه ها اقران او را واداشته بود تا با فقیهان «لم و لا نسلم در اندازند»* و متکلمان را در بحث و جدل مغلوب کنند وی را بمعارضه با شاعران – علی الخصوص شاعران نامدار – نیز کشانده بود . شاعری او یک نیاز درونی و یک حاجت روحانی نبود نوعی تفنن و تمرین طالب علمانه بود . محرک وی درد و شوری نبود که با طوفان و جهش الهام و هیجان بیرون بریزد و بشعر تبدیل شود فکر طبع آزمایی و قدرت نمایی ملایی بود که در قلمرو و شعر نیز – مثل قلمرو علم – نمی خواست هیچکس رااز خود برتر ببیند. از این رو ست که شعر وی غا لبا جزتقلید کلام استادان کهن چیزی نشد و بعضی بدخواها ن وی را بسرقت اشعار قدما متهم کرده اند . این تهمت البته گزاف است لیکن درحقیقت کلام او از آن لطیفه یی کهشعر واقعی است غا لبا خالی است واز شعر جز صورت ظاهری ندارد. شعری نیست که مثل سیل تیره وخروشا نی بجوشد وپیش برود واز میان صخره ها وسنگهای وحشی کوره راههای بدعت راه تازه ایی پدید آورد ، سخنی است که روشن اما ارام و بی سروصدا مثل جویباری که ازدشت هموار میگذرد حرکت میکند ودر بستر شناخته ی سنت های کهن راه خود را پیش می گیرد. نه از شنت های کهن سرمی پیچد و نه چیز تازه ای پدید می اورد. در چنین شعری نه اوجی هست نه عمقی . مثل شعر استادان ادب است ،بی عیب و بی رمق.
    یکسالی قبل از وفات ریا،بخواهش امیر علی شیر دیوان های خود را بتقلیداز امیرخسرودرسه دفتر مرتب کرد : فاتحه الاشباب حاوی اشعار دوران جوانی , واسطه العقد شامل اشعار اواسط عمر , و خاتمه الحیات مشتمل بر اشعار دوران پایان زندگی . درین دیوانها البته هم قصاید و غزلیات هست , هم مقطعات ورباعیات . اما غالب آنها چیزی جز تقلید از خسرو و حافظ و سلمان و دیگران نیست . با اینهمه از مطالعه آنها تحول فکر و ذوق شاعر را میتوان دریافت . گذشته ازین شعر او در بیان مقاصد صوفیه روشنی خاصی دارد . هیچ یک از شاعران دوره قدیم صوفی اندیشه وحدت وجود را بدرستی و روشنی او بیان نکرده است چانکه کلام شاه نعمه الله ولی درین باب لطف و رنگ شاعرانه ندارد و شعر شمس مغربی هم از روشنی بیان جامی بی بهره است .
    هفت اورنگ او هم در واقع تخته مشقی است که شاعر در آن غالباً سبک خسرو و نظامی را تمرین کرده است . تحفه الاحرار جز تقلیدی از تقلیدی از مخزن الاسرار نظامی نیست . در همان شیوه است , با همان گونه خطابهای عرفانی و قصه های اخلاقی . لیلی و مجنونش هم با آنچه نظامی و امیر خسرو و درین بابگفته اند تفاوت ندارد . همان وزن است و همان شیوه . جز آنکه بر روایات عربی بیشتر تکیه دارد و تأثیردیوان منسوب به قیس بنی عامر در آن بیشترست . در چند مثنوی هم سعی کرده است تا از تقلید از مخزن الاسرار یافته است و در یوسف و زلیخا حکایت تازه یی جهت تتبع خسرو و شیرین پیدا کرده است . این داستان که ازقرآن گرفته شده است و غیر از جامی نیز بعضی شاعران آن را نظم کرده اند بر خلاف بیشتر قصه های عشقی , آنکس که در آتش محرمان و تمنا می سوزد زن است اگر چه مرد نیز نوبت خویش را از دست نمیدهد . گذشته ازین دو مثنوی که شاعر در آن تا حدی از تقلید صرف رسته است خردنامه اسکندری او نیز جالب است . چون بر خلاف اسکندر نامه نظامی و امیر خسرو و جنگ نامه نیست خرد نامه است . گزارش گفت و شنود های حکیمانه است که بین اسکندر و فیلسوفان یونان رفته است یا سخنانی که این فیلسوفان در مرگ عبرت انگیز اسکندر گفته اند . درین سخن ها جای انعکاس صدای سعدی نیز به گوش میرسد . سلسله الذهب از حیث صورت و معنی یادآور حدیقه سنایی است . مثل همان کتاب طرح و نقشه روشنی هم ندارد اما مطالب آن روی هم رفته عبارتست از بیان اسرار و رموز شریعت و طریقت و نیز مثل آن مشحون است از قصه ها و تمثیلات . درست است که در بعضی قصه های آن - چون داستان عتیبه و ریا – انعکاس صدای نظامی در هفت گنبد تکرار میشود لیکن طرح کتاب چیزیست بین حدیقه و بوستان . یک مثنوی کوچک نیز در این هفت اورنگ عارف جام هست که با وجود ظاهر محقر اهمیت آن بسیارست : سلامان و ابسال . این یک داستان رمزی است که در وزنمثنوی ملای روم سروده شده است وشاعر در طی آن قصه یی فلسفی را که از سلسله کتب هرمسی بود است و ظاهراً از روی یک ترجمه منسوب به حنین بن اسحق , بنظم فارسی در آورده است . درین داستان سلامانی جوانی است که ولادت او بی واسطه مادر و پدر روی داده است و هرمانوس پادشاه یونان او را بکمک و ارشاد یک حکیم پرورده است و به فرزند گرفته است . سلامان بدام محبت دایه خویش – ابسال نام – گرفتار میشود و این عشق شگفت بی تناسب آنها را وامیدارد که از دست هرمانوس بگریزد اما شاه بکمک جام گیتی نمای خویش آنها را باز می یابد و آخر برای آنکه سلامان را ازین محنت خلاصی دهد ابسال را درون یک آتش جادویی هلاک میکند بین این روایت و آنچه حنین گفته است البته تفاوت هست . چنانکه سلامان و ابسال بابن سینا نیز با این هردو تفاوت دارد . در داستان جامی سلامان کنایه است از روح و نفس ناطقه که مبتلای تن شده است و رهایی او از این دامتعلق بدان بسته است که تن نابود شود و از میان برود . جامی در نظم این داستان بشیوه مثنوی جلال الدینسخن رانده است و قصه در قصه آورده است با آنکه اطناب در جزئیات و آوردن قصه ها و تمثیلات گوناگون در طی حکایت تا حدی آن را ملال انگیز کرده است , داستان خالی از لطف و عمق نیست این قصه فلسفی بفرانسوی و انگلیسی هم ترجمه شده است و شیوه رمزی آن اهمیت خاص دارد . از یک نظر این اثر کوچک جامی را شاید بتوان عمیق ترین اثر او دانست.

  8. #38
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مسعود سعد سلمان

    مسعود سعد سلمان از شاعران نیمه دوم قرن پنجم و آغاز قرن ششم است. وی مانند پدر خود در دستگاه غزنویان دوره دوم تقرب و احترام خاصی داشته است.

    وقتی سلطان ابراهیم بن مسعود حکومت هندوستان را به پسرش سیف الدوله محمود می دهد وی مسعود سعد را به منادمت با خود به هندوستان می برد. اما پس از چندی سیف الدوله محمود بر اثر طغیان، به فرمان پدر محبوس و مقید می شود و مسعود سعد نیز که از ندیمان بوده است به زندان می افتد. در این ماجرا شاعر مدت ده سال در قلعه های "سو" و "دهک" و "نای" زندانی می شود.

    بعضی احتمال داده اند که علت زندانی شدن مسعود گذشته از تقرب او به سیف الدوله محمود، بدخواهی و حسادتی بوده است که بعضی شاعران دربار غزنوی نسبت به او روا می داشته اند.

    در هر حال در وهله اول ده سال از زندگی مسعود در زندان می گذرد و اگر چه یک چند پس از ده سال آزادی خود را به دست می آورد اما مجدداً به علت برخی عوامل سیاسی و اجتماعی به زندان می افتد و باز مدت هشت تا ده سال دیگر در زندان "مَرَنج" محبوس می شود و سرانجام به سال 500 هجری از زندان آزاد می گردد اما دیگر پیر و فرسوده شده است، بیست سال تحمل و زندان به طور کلی او را از تاب و توان انداخته است. با این همه زندان برای او مایه تفکر و اندیشه بوده است.
    او در زندان از "بهرامی" نامی علم نجوم می آموزد. در زندان غالباً کتاب می خواند و شعر می گوید.

    شعرهایی که در زندان می سراید در واقع شرح چگونگی زندگی او در زندان است. زندانهایی سرد و یخ زده با زندانبانانی خشن و بی رحم و بدین ترتیب نخستین بار مفهوم تازه ایی وارد شعر می شود: توصیف زندان، چگونگی زندگی در زندان و احساسی که به شاعر از ماندن در زندان دست می دهد و این نوع شعر را حبسیه می گویند. حبسیه های مسعود عالی ترین شعرهای اوست.

    این اشعار از آنجا که زندگی واقعی شاعر ریشه می گیرد و شاعر با تمام وجود به توصیف آن می پردازد، قدرت القایی شدیدی پیدا می کند و شعرهایی می شود ارزنده و پر احساس.

    نظامی عروضی درباره این گونه اشعار مسعود می گوید: "ارباب خرد و اصحاب انصاف دانند که حبسیات مسعود در لو به چه حد است و در فصاحت به چه پایه بود. وقت باشد که من از اشعار او همی خوانم موی بر اندام من برپای خیزد و جای آن بود که آب از چشم من برود..."

    مسعود غیر از حسبیات بعضی عقاید در مدح امیران و پادشهان دارد که غالباً ارزنده است. در قالب مسمط به طریقه منوچهری و نیز قطعه و رباعی در دیوان او می توان یافت که شاید ارزش و اهمیت قصاید او را ندارد.

    مسعود در سبک شعر تا حدی فردوسی و عنصری را در نظر داشته است با این همه ادعا دارد که کلامش از فصاحت و بلاغت فراوان برخوردار است. یک جا می گوید:

    در فصاحت بزرگ ناوردم ------ در بلاغت فراخ میدانم

    و در جای دیگر شعر خود را تازه می داند و معتقد است نه لفظی از کسی به عاریه گرفته است و نه معنی در کلام و شعرش تکرار کرده است:

    اشعار من آن است که در صفت نظمش ----- نه لفظ مُِِِعار است و نه معنی مُثنی

    در هر حال قدرت او در بیان معانی و خلق ترکیبات متناسب و حسن تنسیق انکارناپذیر است و شعرش سرشار از تعبیرات و ترکیبات و تشبیهات و توصیفات تازه و بکر است و یکی از عالیترین نمونه های سبک خراسانی و شاید به واسطه هین صفات و خصوصیات است که شعر مسعود زبان زد اهل فضل می شود و به قول خودش همه جا به عنوان شاهد و برهان از آن استفاده می کنند:

    ظاهراً مسعود به زبان عربی و هندی هم شعر می سروده است که چیزی از آن در دست نیست.

    وفات او در 515 اتفاق می افتد و گویا عمر او قریب هشتاد سال بوده است

  9. #39
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض سپيده كاشاني

    در عرصه شعر و ادبيات‌ جهان‌، آثار منظوم‌ شاعران‌ ايراني‌ از مقامي‌ شايسته‌ و والا برخوردار است‌. شعر و ادب‌ اين‌ سرزمين‌ اسلامي‌، همچون‌ گوهري‌ است‌ كه‌ در هر گوشه‌ از عالم‌، صدف‌ سينه‌هاي‌ عاشقان‌، هنردوستان‌ و صاحبنظران‌، آن‌ را در خود جاي‌ داده‌ است‌.

    يكي‌ از اين‌ چهره‌هاي‌ درخشان‌، كه‌ همانند گوهري‌ تابناك‌ و ستاره‌اي‌ پرفروغ‌، آسمان‌ شعر و ادب‌ كشورمان‌ را منوّر گردانيده‌، شاعر گرانقدر و پارسا، بانو سپيدة‌ كاشاني‌ است‌.سپيده‌ كاشاني‌، فرزند حسين‌، در مردادماه‌ سال‌ 1315 شمسي‌ در كاشان‌ به‌ دنيا آمد.

    «كوير بود و گرما. آتش‌ بود و عطش‌. پدر به‌ زيارت‌ سلطان‌ ميراحمد(1) رفته‌ بود. هنگامي‌ كه‌ برگشت‌، او را ديد و نماز شكر به‌ جاي‌ آورد. در آن‌ محله‌، در آن‌ روز، هيچ‌كس‌ مانند حاج‌ حسين‌ با كوچي‌ خوشبخت‌ نبود. عطر گُلهاي‌ محمدي‌ در هوا موج‌ مي‌زد و آمدن‌ نوزادش‌ را شادباش‌ مي‌گفت‌. نام‌ مولود را سُرور اعظم‌ گذاشتند؛ با آنكه‌ از گريستن‌ باز نمي‌ماند. او آمده‌ بود. بهار بود در آن‌ تابستان‌ گرم‌.»

    در سال‌ 1322 و پس‌ از خواهر و برادرهايش‌ به‌ مدرسه‌ رفت‌، و در يازده‌ سالگي‌ اولين‌ شعر خود را سرود.

    «مادر قرآن‌ مي‌خواند. دخترك‌ را در دامان‌ خود نشانده‌ بود. با مهرباني‌ دست‌ بر پرنيان‌ موهايش‌ مي‌كشيد و خواندن‌ كتاب‌ خداوند را به‌ دلبندش‌ مي‌آموخت‌. باورش‌ نمي‌شد كه‌ او چنان‌ شعر زيبايي‌ سروده‌ باشد. چند ديوان‌ شعر در خانه‌ داشتند. اگر پيش‌ از آن‌، او را در حال‌ خواندن‌ يكي‌ از كتابها ديده‌ بود، آن‌قدر تعجب‌ نمي‌كرد.»

    پس‌ از پايان‌ تحصيلات‌ متوسطه‌، در منزل‌ پدر، به‌ ادامة‌ تحصيل‌ پرداخت‌.

    «...بايستي‌ از مدرسة‌ آقابزرگ‌ و آموزگاران‌ خوبش‌ دل‌ مي‌بريد. خانه‌هاي‌ قديمي‌ و كوچه‌هاي‌ خلوت‌ و خاموش‌ كاشان‌، بايستي‌ چشم‌ به‌ راه‌ كسي‌ مي‌ماندند كه‌ به‌ ديدارش‌ عادت‌ كرده‌ بودند.

    متين‌ و باوقار، شيرين‌ و نازآلود گام‌ برمي‌داشت‌ و مي‌گذشت‌. چادر سياه‌ و تميزش‌، چون‌ دامن‌ پر رمز و راز شب‌ بود. چشمهاي‌ سياه‌ و معصومش‌، يادآور ستارة‌ ناهيد بود، با طلوع‌ زودهنگامش‌.

    سالهاي‌ مدرسه‌ چه‌ زود گذشته‌ بود! انگار هنوز هم‌ آن‌ كودك‌ شاد، هر صبح‌ در آستانة‌ در مي‌نشست‌، چشم‌ بر سنگفرش‌ كوچه‌ مي‌دوخت‌ و به‌ رهگذران‌ سلام‌ مي‌كرد. در چهرة‌ دختركان‌ اُرمَك‌پوشي‌ كه‌ از مدرسه‌ باز مي‌گشتند، سالهاي‌ خوش‌ آينده‌ را مي‌ديد، و با آنها همراه‌ مي‌شد.

    «برنامه‌هاي‌ پدر، دقيق‌ و منظم‌ به‌ پيش‌ مي‌رفت‌. استاد مي‌آمد، درس‌ مي‌گفت‌ و مي‌رفت‌. اما سپيده‌، به‌ گفته‌هاي‌ او قانع‌ نبود. آسماني‌ پهناورتر مي‌خواست‌ و پروازي‌ دورتر. سخن‌ از برپايي‌ دانشگاه‌، او را به‌ انديشه‌ وا مي‌داشت‌؛ انتظاري‌ شيرين‌، كه‌ پايانش‌ دور و نزديك‌ بود.

    فرزند كوچك‌ خانواده‌، نوجواني‌ شده‌ بود. در باور پدر و مادر و خواهر و برادرها نمي‌گنجيد. اما، بايستي‌ به‌ نبودنش‌ عادت‌ مي‌كردند، و با جاي‌ خالي‌اش‌ خو مي‌گرفتند و دم‌ نمي‌زدند. بايستي‌ آنها در خانه‌ مي‌نشستند، و در هياهوي‌ بي‌پايان‌ بچه‌هاي‌ شاد، سپيده‌ را مي‌ديدند كه‌ همراه‌ با همسالانش‌ بازي‌ مي‌كرد و قهقهه‌ سر مي‌داد. در سكوت‌ اتاقها، خدمتگزار پير خانه‌ را مي‌ديدند كه‌ جواني‌اش‌ را در آنجا سپري‌ كرده‌ بود و به‌ دختر كوچكشان‌ مهر و محبتي‌ مادرانه‌ داشت‌. سپيده‌ او را دوست‌ مي‌داشت‌ و در خلوت‌ دلخواهش‌ دعا مي‌كرد او هرگز نميرد، و پيرتر از آنكه‌ بود، نشود.»

    ادامة‌ تحصيل‌ در دانشگاه‌، آرزويي‌ بزرگ‌ بود كه‌ دست‌ يافتن‌ به‌ آن‌ در آن‌ سالها، به‌ دشواري‌ ممكن‌ بود. پس‌ از مدتها انتظار و در پي‌ ازدواج‌ با يكي‌ از اقوام‌ خود، به‌ تهران‌ آمد.

    «...آفتاب‌، باز هم‌ همان‌ آفتاب‌ سوزان‌ كوير بود، و افق‌، زيبايي‌ گذشته‌ها را داشت‌، و طلوع‌ و غروب‌ خورشيد، تماشايي‌ بود. پدربزرگ‌ از سفري‌ دور برنگشته‌ بود؛ اما سوغاتي‌، فراوان‌ آورده‌ بود؛ سوغاتيهايي‌ كه‌ سپيده‌ و شوهرش‌ را به‌ خانه‌هاي‌ قديمي‌ و كوچه‌هاي‌ معطر كاشان‌ مي‌برد و در آسمان‌ صاف‌ و بيكرانه‌، و در غوغاي‌ خاموش‌ ستارگان‌ زمردين‌، ميهمان‌ مي‌كرد.

    با ديدن‌ آن‌همه‌ زيبايي‌، روزهايي‌ را به‌ ياد مي‌آوردند كه‌ همبازي‌ يكديگر بودند. روزهاي‌ عيد و شبهاي‌ ماه‌ رمضان‌، هردو خانواده‌ در ايوان‌ بزرگ‌ خانه‌ جمع‌ مي‌شدند و با گرمي‌ و شور، اوقات‌ را مي‌گذراندند...»

    «پس‌ از آن‌، تا پايان‌ عمر در اين‌ ديار به‌ سر برد. حاصل‌ اين‌ وصلت‌، سعيد و سودابه‌ و علي‌ بودند، كه‌ چون‌ گلهاي‌ باغ‌ بهشت‌، در فضاي‌ پر از صميميت‌ و صفاي‌ خانه‌ شكفتند و به‌ زندگي‌ ايشان‌ طراوت‌ و نشاط‌ بي‌پايان‌ بخشيدند.

    تا سالها ادارة‌ امور خانه‌، سرپرستي‌ از فرزندان‌ و همسرداري‌، زمان‌ فراغت‌ را تنگ‌ مي‌كرد، و مجالي‌ براي‌ سرودن‌ شعر باقي‌ نمي‌گذاشت‌. پس‌ از آن‌، و همزمان‌ با رشد و بالندگي‌ بچه‌ها، اندك‌ اندك‌ زمان‌ براي‌ تكاپو در عرصه‌هاي‌ فرهنگي‌، فراهم‌ شد. در اين‌ دوره‌ از زندگي‌، سعيد و سودابه‌ نيز همچون‌ پدر، او را در آن‌ حال‌ تنها مي‌گذاشتند، و درياي‌ ژرف‌ سكون‌ و آرامش‌ شاعر را بر هم‌ نمي‌زدند. گاه‌ نيز با فرزند كوچك‌ خانواده‌ همبازي‌ مي‌شدند.»

    سپيدة‌ كاشاني‌ از سال‌ 1347 همكاري‌ خود را با مطبوعات‌ كشور آغاز كرد. پس‌ از آن‌، بيشتر مجله‌هايي‌ كه‌ صفحات‌ ادبي‌ پرباري‌ داشتند، اشعار او را به‌ چاپ‌ رساندند.

    در آن‌ سالها، انجمنهاي‌ ادبي‌ متعددي‌ در پايتخت‌ تشكيل‌ مي‌شد. سپيدة‌ كاشاني‌ گاه‌ به‌ همراه‌ همسر خود، در بعضي‌ از آن‌ جلسه‌ها شركت‌ مي‌كرد. حضور او، توجه‌ و احترام‌ حاضران‌ نكته‌سنج‌ را برمي‌انگيخت‌، و آنها را به‌ انديشيدن‌ وامي‌داشت‌؛ شاعري‌ والا و باوقار، كه‌ سروده‌هايش‌ اغلب‌ توسط‌ يكي‌ از شركت‌كنندگان‌ قرائت‌ مي‌شد، و از سبك‌ و روش‌ تازه‌اي‌ برخوردار بود.

    جوانان‌ علاقه‌مندي‌ كه‌ به‌ آن‌ شعرخواني‌ها راه‌ مي‌يافتند، اندك‌ اندك‌ درمي‌يافتند كه‌ او و همسرش‌ ـ جواد عباسيان‌ ـ از خانواده‌اي‌ باايمان‌ و سعادتمند هستند، و نه‌فقط‌ به‌ خاطر هنرشان‌، بلكه‌ به‌ سبب‌ داشتن‌ اخلاق‌ و كردار نيكو، بسيار عزيز و محترم‌اند.

    در سال‌ 1349شمسي‌، سپيدة‌ كاشاني‌ پدر خود را از دست‌ داد. چند سال‌ پيش‌ از آن‌ هم‌، داغ‌ جدايي‌ از مادر، دلش‌ را به‌ آتش‌ كشيده‌ بود.

    «...ماه‌ رمضان‌ به‌ آخِر رسيد، ولي‌ سپيده‌ كاشاني‌ در هيچ‌ جلسه‌ شعرخواني‌ عصر شنبه‌اي‌ حاضر نشد. در هفتة‌ بعد از عيد فطر، با جامة‌ سياه‌ به‌ آنجا آمد. هم‌ او و هم‌ همسرش‌، لباس‌ سياه‌ پوشيده‌ بودند. پدر، سپيده‌ را تنها گذاشته‌، و در مسير جاودانگي‌، تا كوچه‌هاي‌ كودكي‌اش‌ سفر كرده‌ بود.

    ...از بام‌ پر كشيد، آن‌ مرغكِ سپيدپرِ مهربانِ من‌.

    تا خواستم‌ طلوع‌ رُخَش‌ بنگرم‌، دريغ‌؛ ناگه‌ غروب‌ كرد.

    چون‌ گل‌ شكفت‌ و ريخت‌.

    من‌ خود به‌ گوش‌ خويش‌ شنيدم‌ كه‌ ناگهان‌،

    ناقوس‌ هجر، تا انتهاي‌ گنبد نيلي‌ طنين‌ فكند.

    لرزيد پشت‌ من‌،

    فرمان‌ حق‌، نداي‌ حق‌ از ره‌ رسيده‌ بود...»

    اگرچه‌ سروده‌هاي‌ او بيشتر در قالب‌ غزل‌ بود، لكن‌ شعري‌ را كه‌ در مرگ‌ پدر و سوگ‌ مادر سرود، هردو با وزن‌ شكسته‌ و به‌ شيوة‌ نيمايي‌ بودند:

    «..مادر هنوز هم‌،

    آن‌ تك‌ستاره‌اي‌ كه‌ به‌ آن‌ خيره‌ مي‌شديم‌

    شب‌، بر فراز خانة‌ ما جلوه‌ مي‌كند

    و بر سكوت‌ و غربت‌ من‌، خيره‌ مي‌شود.

    من‌ بارها، بر صفحة‌ آن‌، چهرة‌ تو را، منقوش‌ ديده‌ام‌.

    بسيار در خيال‌

    آن‌ را، به‌ ياد روي‌ تو در بر كشيده‌ام‌...

    ...هرجا كه‌ بگذرم‌

    هرجا كه‌ بنگرم‌

    پر مي‌كشد به‌ تربت‌ پاكت‌ نگاه‌ من‌!»

    دو سال‌ پس‌ از آن‌ حادثه‌، با تشويق‌ همسر و اصرار آشنايان‌، شعرهاي‌ خود را در يك‌ دفتر جمع‌آوري‌ كرد. براي‌ گُلچين‌ آثارش‌، نظر چند شاعر توانا را هم‌ جويا شد. آنها، آگاه‌ از شيوة‌ خاص‌ سخنسرايي‌ او، كوشيدند تا آن‌ گوهرهاي‌ ارزشمند، جلوه‌گاه‌ و منظر شايسته‌اي‌ بيابد.

    پس‌ از ماهها، كار به‌ نتيجه‌ رسيد. او بر نخستين‌ دفتر شعرهايش‌، نام‌ «پروانه‌هاي‌ شب‌» را گذاشت‌.

    در سال‌ 1352 شمسي‌ «پروانه‌هاي‌ شب‌» چاپ‌ شد و به‌ دست‌ كساني‌ رسيد كه‌ در سروده‌هاي‌ صاحب‌ اثر، زباني‌ تازه‌، مفاهيمي‌ عميق‌ و هوايي‌ تازه‌ و دلپذير مي‌ديدند.

    آشنايي‌ با ديوانهاي‌ شعر پيشينيان‌، و آگاهي‌ از رمز و رازهاي‌ نهفته‌ در غزلهاي‌ حافظ‌ و مولوي‌، به‌ بيشتر غزلهاي‌ چاپ‌شده‌ در كتاب‌، قوام‌ و استحكام‌ بخشيده‌ بود. هر شعر، گُلي‌ خوش‌بو و رنگ‌ بود كه‌ حتي‌ با پرپر شدن‌ و ريختن‌، رنگ‌ و عطر را با خود داشت‌:

    «دمي‌ جستجو كن‌، كه‌ در دفتر من‌ بيابي‌ مرا اي‌ گل‌ خاطر من‌.

    به‌ هر سطر، از پاي‌ اندوه‌ نقشي‌ به‌ هر گام‌، آوازِ چشم‌ ترِ من‌.

    مرا دستها پر شد از طول‌ باران‌ بلند است‌ از بختِ خوش‌، اختر من‌.

    چه‌ شد سِحْرِ يشمين‌ باغ‌ بهاران‌ كه‌ سبزه‌ به‌ خواب‌ست‌ در باور من‌.

    سحر جامه‌ از نام‌ من‌ كرده‌ بر تن‌ چرا شب‌ كشيده‌ست‌ سر از برِ من‌.

    من‌ آن‌ بوتة‌ بي‌پناه‌ كويرم‌ كه‌ خاكِ تب‌آلود شد بستر من‌.

    زمستان‌ سردي‌ست‌ در سينه‌ پنهان‌ گرانبار دردي‌ست‌ بر پيكر من‌.

    مرا آتشي‌ هست‌ در جان‌، كه‌ ترسم‌ به‌ درياچة‌ باد ريزد پر من‌.

    مرا بي‌من‌ اي‌ دوست‌ آنگه‌ شناسي‌ كه‌ در دست‌ باد است‌ خاكستر من‌!»

    در يكي‌ از جلسه‌هاي‌ عصر شنبه‌، اين‌ كتاب‌ و محتواي‌ آن‌، موضوع‌ گفتگو قرار گرفت‌ و چند شعر آن‌ نيز خوانده‌ شد. پس‌ از آن‌، چند هفته‌نامه‌ كه‌ براي‌ همكاري‌ شايسته‌ تشخيص‌ داده‌ شده‌ بودند، سعي‌ داشتند تا در هر شماره‌، شعر تازه‌اي‌ از اين‌ شاعر داشته‌ باشند.

    قدم‌ اول‌، مطمئن‌ و درست‌ برداشته‌ شده‌ بود. براي‌ ادامة‌ راه‌، جاي‌ ترديد و دودلي‌ نبود. از صاحب‌ اثر خواسته‌ شد تا دفتر دوم‌ شعرهايش‌ را نيز آماده‌ كند. اما، او درنگ‌ كرد.

    انتظار و توقع‌ روزافزون‌ علاقه‌مندان‌، جايي‌ براي‌ سهل‌انگاري‌ و پسرفت‌ باقي‌ نمي‌گذاشت‌. در پاسخ‌ به‌ مشتاقاني‌ كه‌ تكرار چاپ‌ «پروانه‌هاي‌ شب‌» را از او مي‌خواستند، پاسخ‌ مي‌داد: «من‌ شعر ديروز خود را قبول‌ ندارم‌. از چاپ‌ اين‌ كتاب‌ كه‌ يك‌ سال‌ گذشته‌ است‌!»

    شنيدن‌ اين‌ جواب‌، از شاعري‌ كه‌ در زماني‌ كوتاه‌، نخستين‌ اثرش‌ ناياب‌ شده‌ بود، حيرت‌انگيز به‌ نظر مي‌رسيد.

    از سوي‌ ديگر، سپيدة‌ كاشاني‌ نگران‌ جدايي‌ از كساني‌ بود كه‌ آنها را همچون‌ فرزندان‌ خود دوست‌ مي‌داشت‌. او، براي‌ حفظ‌ مهر و محبت‌ آنها و ادامه‌ زندگي‌ به‌ آن‌گونه‌ كه‌ از پدر و مادرش‌ آموخته‌ بود، ارزشي‌ فراوان‌ قايل‌ بود.

    به‌ هر بهانه‌، سعي‌ داشت‌ تا آنچه‌ از كتاب‌ خداوند و احكام‌ الهي‌ مي‌داند، به‌ ديگران‌ بياموزد. همسايه‌ها و آشنايان‌ دور و نزديك‌، كه‌ براي‌ آموختن‌ قرآن‌ و علوم‌ ديني‌ در خانه‌شان‌ جمع‌ مي‌شدند، از او حسن‌ خلق‌ و خداشناسي‌ و امانتداري‌ مي‌آموختند.

    آن‌ كارگاههاي‌ علم‌ و انديشه‌، كه‌ قرآن‌ و نهج‌البلاغه‌ را از تاقچه‌ها به‌ عمق‌ دلها برد، و آن‌ جمع‌ پرمهر، كه‌ از صفا و نور سرشار بود و كتابهاي‌ دعا و راز و نياز را بر زبانها جاري‌ مي‌ساخت‌، تا طلوع‌ انقلاب‌ اسلامي‌ ادامه‌ يافت‌، و پس‌ از آن‌ فجر باشكوه‌ نيز، به‌ شيوه‌اي‌ شايسته‌، برگزار گرديد.

    سپيدة‌ كاشاني‌، در يكي‌ از روزهاي‌ سال‌ 1358، هنگامي‌ كه‌ كمتر از يك‌ سال‌ از پيروزي‌ انقلاب‌ شكوهمند اسلامي‌ مردم‌ ايران‌ به‌ زعامت‌ «امام‌ خميني‌» مي‌گذشت‌، دعوت‌ شد تا به‌ ادارة‌ راديو برود.

    در روزهاي‌ پرشور انقلاب‌ اسلامي‌، از شعرهاي‌ او براي‌ ساختن‌ سرودهاي‌ انقلابي‌استفاده‌ شده‌ بود:

    «به‌ خون‌ گر كشي‌ خاك‌ من‌، دشمن‌ من‌

    بجوشد گل‌ اندر گل‌ از گلشن‌ من‌.

    تنم‌ گر بسوزي‌، به‌ تيرم‌ بدوزي

    جدا سازي‌ اي‌ خصم‌، سر از تن‌ من‌.

    كجا مي‌تواني‌، ز قلبم‌ ربايي‌

    تو عشق‌ ميان‌ من‌ و ميهن‌ من‌.

    مسلمانم‌ و آرمانم‌ شهادت

    تجلّيِ هستي‌ست‌، جان‌ كندن‌ من‌.

    مپندار اين‌ شعله‌ افسرده‌ گردد

    كه‌ بعد از من‌ افروزد از مدفن‌ من‌.

    نه‌ تسليم‌ و سازش‌، نه‌ تكريم‌ و خواهش

    بتازد به‌ نيرنگ‌ تو، توسن‌ من‌.

    كنون‌ رود خلق‌ است‌ درياي‌ جوشان‌

    همه‌ خوشة‌ خشم‌ شد خرمن‌ من‌.

    من‌ آزاده‌ از خاك‌ آزادگانم‌

    گل‌ صبر مي‌پرورد دامن‌ من‌.

    جز از جام‌ توحيد هرگز ننوشم‌

    زني‌ گر به‌ تيغ‌ ستم‌ گردن‌ من‌.

    بلند اخترم‌، رهبرم‌، از در آمد

    بهار است‌ و هنگام‌ گل‌ چيدن‌ من‌.»

    اين‌ دعوت‌، برايش‌ غافلگيركننده‌ و هيجان‌انگيز بود. با اين‌ حال‌، با توكل‌ بر خداوند، آن‌ را پذيرفت‌ و به‌ آن‌ اداره‌ رفت‌.

    تا آن‌ روز، هرگز راضي‌ نشده‌ بود كه‌ با قبول‌ مسئوليتهاي‌ گوناگون‌، از انجام‌ وظايف‌ مهم‌ تعليم‌ و تربيت‌ فرزندان‌، خانه‌داري‌ و تدبير منزل‌ شانه‌ خالي‌ كند. از آن‌ به‌ بعد نيز، انجام‌ كارهاي‌ خانه‌، همسرداري‌ و سرپرستي‌ فرزندانش‌ را مقدس‌ مي‌شمرد، و به‌ عهده‌دار بودن‌ آن‌ افتخار مي‌كرد.

    يك‌ سال‌ پس‌ از همكاري‌ او با ادارة‌ راديو، آقاي‌ مجيد حداد عادل‌، شاعر معاصر، «حميد سبزواري‌»، را مأمور تشكيل‌ «شوراي‌ شعر و سرود» كرد. پس‌ از آن‌ مأموريت‌ و بعد از سنجش‌ دقيق‌ تواناييها و استعدادها، عاقبت‌، كار اين‌ شورا آغاز شد. استاد مهرداد اوستا، محمود شاهرخي‌، علي‌ معلم‌، مجتبي‌ كاشاني‌(2) و سپيدة‌ كاشاني‌، از اعضاي‌ اين‌ شورا بودند.

    سپيدة‌ كاشاني‌، در همان‌ روزها و زماني‌ كه‌ هجوم‌ دشمن‌ به‌ خاك‌ وطن‌ و آغاز جنگ‌ تحميلي‌ نزديك‌ بود، در گفتگويي‌ كه‌ با مجله‌ «سروش‌» انجام‌ داد، گفت‌: «امروز موقع‌ آن‌ رسيده‌ كه‌ ديگر شعر را به‌عنوان‌ يك‌ سلاح‌ تيز و برّنده‌ جدي‌ بگيريم‌... شعر امروز ما مي‌تواند با مروري‌ در آيات‌ قرآن‌، انقلابي‌ به‌ وجود آوَرَد، و از اين‌ درياي‌ يگانه‌، گوهرها برگيرد.»

    هنوز كمتر كسي‌ آغاز جنگ‌ را باور داشت‌. هياهوي‌ بي‌امان‌ زندگي‌، هر صداي‌ دوري‌ را خاموش‌ مي‌كرد. اما، در آن‌ گفتگو، سخن‌ از ارزشهاي‌ والايي‌ به‌ ميان‌ آمده‌ بود كه‌ هر خواننده‌اي‌ را به‌ انديشيدن‌ وامي‌داشت‌: «سوده‌(3)، شاعرة‌ عرب‌، كه‌ شيفتة‌ عدالت‌ حضرت‌ علي‌ عليه‌السلام‌ بود، در بسياري‌ از جنگها در ركاب‌ مولاي‌ خود حركت‌ مي‌كرد و با اشعار حماسي‌اش‌، سربازان‌ اسلام‌ را تشويق‌ مي‌كرد... پروين‌ اعتصامي(4)‌، در نجابت‌ و حيا و در بلندي‌ انديشه‌ و شيوايي‌ سخن‌، كم‌نظير بود...»

    او بارها به‌ همراه‌ پسرش‌ در جبهه‌هاي‌ جنگ‌ حضور يافت‌ و از نزديك‌، مقاومت‌ و ايثار رزمندگان‌ دلير و باايمان‌ اسلام‌ را ديد. گاه‌ تا هفته‌ها در آنجا ماند و برگ‌ برگ‌ دفتر عاشقي‌ را كه‌ آنها ورق‌ مي‌زدند، ديد و دريافت‌. شجاعت‌ و بي‌باكي‌اش‌ گاه‌ آنچنان‌ بود كه‌ فرزند جوانش‌ را به‌ غبطه‌ وامي‌داشت‌.

    شعله‌هاي‌ آتش‌ جنگ‌ فرو نمي‌نشست‌. لشكر خصم‌، دريايي‌ بي‌پايان‌ بود، و سراسر، موجهاي‌ سهمگين‌ و ويرانگر. در دفاع‌ از وطن‌، نوجوانان‌ و جوانان‌، در كنار كهنسالان‌ و پيران‌ سپيدمو، تنها را چون‌ ساحلي‌ صبور سپر كرده‌ بودند. هر سو هنگامة‌ نبرد بود و لجة‌ خونهاي‌ پاك‌. آنها سرودي‌ جاويدان‌ را سر داده‌ بودند كه‌ خاموشي‌ نداشت‌.

    مادر و فرزند، از خرمشهر، هويزه‌ و پادگان‌ حميد(5) ديدار كردند. سپس‌ به‌ سوي‌ سنگرهاي‌ «كوت‌ شيخ‌»(6) راه‌ پيمودند، تا به‌ شهر سوسنگرد و بستان‌، كه‌ آماج‌ گلوله‌هاي‌ دشمن‌ شده‌ بود، قدم‌ بگذارند.

    او، در آخرين‌ باري‌ كه‌ از جبهه‌ بازمي‌گشت‌، چون‌ دفعه‌هاي‌ پيش‌، دفتر شعرش‌ خالي‌ و سپيد باقي‌ مانده‌ بود. اما اين‌بار، غمي‌ ناآشنا، چون‌ پاره‌هاي‌ سرب‌، بر دل‌ بي‌آرام‌ سپيده‌ فرو نشسته‌ بود. در انتظار حادثه‌اي‌ تلخ‌ به‌ سر مي‌برد. هنگامي‌ كه‌ با اضطراب‌ قدم‌ به‌ خانه‌ گذاشت‌، همسرش‌ را در بستر بيماري‌ ديد. پس‌ از آن‌، پرستاري‌ از او را وظيفة‌ اصلي‌ خود قرار داد.

    سپيده‌ كاشاني‌، تا يك‌ سال‌ پس‌ از آن‌ ـ كه‌ همسرش‌ را از دست‌ داد ـ به‌ همراه‌ فرزندان‌ خود، از او كه‌ همواره‌ در راه‌ زندگي‌ و پيمودن‌ پيچ‌ و خم‌هاي‌ روشن‌ و تاريكش‌ همراه‌ و همدلش‌ بود، نگهداري‌ كرد.

    در سال‌ 1363 به‌ همراه‌ فرزندش‌ و شاعران‌ بزرگي‌ چون‌ قدسي‌ خراساني‌، مشفق‌ كاشاني‌، گلشن‌ كردستاني‌، محمود شاهرخي‌، حميد سبزواري‌ و استاد مهرداد اوستا، براي‌ ديدار شهريار(7)، به‌ تبريز سفر كرد.

    از ديدار شاعر هشتادساله‌ و مرثيه‌سراي‌ بزرگ‌، چشمها روشن‌ شد. در خانة‌ استاد شهريار، كه‌ ساده‌ و بي‌پيرايه‌، ولي‌ مرتب‌ و پاكيزه‌ بود، مهرباني‌، صفا و روشنايي‌ موج‌ مي‌زد.

    بي‌خبر از گذشت‌ زمان‌، گفتند و شنيدند. سپيدة‌ كاشاني‌ كه‌ در آن‌ جمع‌ صميمانه‌، حضور پروين‌ اعتصامي‌ را احساس‌ مي‌كرد، از اين‌ بانوي‌ سخنور پرسيد. شهريار پاسخ‌ داد: «...به‌ نظرم‌ پيش‌ از من‌، پروين‌ اعتصامي‌ است‌، كه‌ عفت‌ و عصمت‌ و اخلاقش‌ كامل‌ بود. اهل‌ معصيت‌ نبود. تزكيه‌ داشت‌. اخلاق‌ و شخصيت‌ او والا و بالاست‌. از نظر فن‌ و صنعت‌، هيچ‌ عيبي‌ در شعرش‌ نيست‌. ديوان‌ يكدست‌ مانند ديوان‌ او، كم‌ داريم‌. دليلش‌ هم‌ همان‌ است‌ كه‌ پروين‌، پاك‌ و پاكيزه‌ بود. او شعرهاي‌ سياسي‌ و اجتماعي‌ فراواني‌ دارد...»

    سال‌ 1367 هجري‌ شمسي‌، آغازي‌ دوباره‌ براي‌ فعاليتهاي‌ هنري‌ و فرهنگي‌ سپيدة‌ كاشاني‌ بود. او كه‌ پس‌ از مرگ‌ همسر، تا چند سال‌ از حضور در جمع‌ اهالي‌ شعر و ادب‌ پرهيز داشت‌، با تشويق‌ خانواده‌ و آشنايان‌، دوباره‌ در راهي‌ كه‌ آمده‌ بود، پيش‌ رفت‌.

    براي‌ راديو، برنامه‌هاي‌ گوناگوني‌ كه‌ مخاطب‌ آن‌ رزمندگان‌ بودند نگاشت‌، و سرودهاي‌ دلكش‌ و روح‌نواز نوشت‌. همچنين‌، در شهادت‌ بزرگاني‌ چون‌ شهيد دكتر سيدمحمد حسيني‌ بهشتي‌(8)، و مهندس‌ مجيد حداد عادل‌، شعر سرود:

    «سحر شكفتي‌ و بر اوج‌ نور لانه‌ گرفتي‌

    غروب‌، شعله‌كشان‌ در شفق‌ زبانه‌ گرفتي‌.

    چنان‌ غريو كشيدي‌ ميان‌ بستر گُلها

    كه‌ سكر خواب‌ خوش‌ از عطر رازيانه‌ گرفتي‌.

    نسيم‌ مويه‌كنان‌ آمد از حماسة‌ توفان‌

    پر از شميم‌ تو، كان‌ جام‌ جاودانه‌ گرفتي‌.

    ... ...

    تويي‌ ستارة‌ ثاقب‌، من‌ آن‌ سپيدة‌ فجرم

    كه‌ در زلال‌ نگاهم‌، چو نور لانه‌ گرفتي‌.»

    «اي‌ اختر برج‌ ادب‌ برخيز

    بار دگر با دشمن‌ پركينه‌ بستيز.

    بار دگر سر كن‌ سرود لاله‌ها را

    روشن‌ كن‌ از ديدار خود، چشمان‌ ما را.

    سنگر به‌ سنگر رفتي‌ و ميدان‌ به‌ ميدان

    هرگز نشد باور تو را، مرگ‌ شهيدان‌.

    ما نيز فقدان‌ تو را باور نداريم‌

    اما فِراقت‌ را عزيزا، سوگواريم‌.

    اي‌ عارف‌، اي‌ عاشق‌، بخوان‌ شعر رهايي

    از «لن‌ تنالوا البر»(9) و آيات‌ خدايي‌.

    تفسير كن‌، تفسير، فرمان‌ خدا را

    بنماي‌ بر صاحبدلان‌، راه‌ هدي‌ را...»

    سپيدة‌ كاشاني‌، در روزهايي‌ از سال‌ 1367 و در گرماي‌ ماه‌ دوم‌ تابستان‌ همان‌ سال‌، با ديدار نوجواناني‌ كه‌ از نبردي‌ پيروزمندانه‌ بازمي‌گشتند و در آستانة‌ پايان‌ تجاوز دشمن‌ ، سرود «سپاه‌ محمد(ص‌)» را به‌ آنها هديه‌ كرد:

    «برادر شكفته‌ گل‌ آشنايي

    فرو ريخت‌ ديوارهاي‌ جدايي‌.

    به‌ ياران‌ اسلام‌ بادا مبارك

    طلوع‌ دگر بارِ اين‌ روشنايي‌.

    قيامي‌ است‌ قائم‌ به‌ آيات‌ قرآن‌

    عبادي‌ است‌ مُلْهِمْ ز عشق‌ خدايي‌.

    به‌ ميدان‌ درآييم‌ بازو به‌ بازو

    بتازيم‌ تا فجرِ صبحِ رهايي‌.

    سپاه‌ محمد(ص‌) مي‌آيد، سپاه‌ محمد(ص‌) مي‌آيد...»

    در روز بيست‌ و ششم‌ همان‌ سال‌، براي‌ بار آخَر به‌ عيادت‌ استاد شهريار، كه‌ با بذل‌ توجه‌ رئيس‌ جمهور وقت‌(11) در اتاق‌ شمارة‌ 513 بيمارستان‌ مهر تهران‌ بستري‌ شده‌ بود، رفت‌.

    چند هفته‌ بعد، شعري‌ كه‌ او در مرگ‌ خالق‌ «حيدربابا»(12) سروده‌ بود، در بيشتر روزنامه‌ها و حتي‌ روزنامه‌هاي‌ جمهوري‌ آذربايجان‌، به‌ چاپ‌ رسيد، و دوستداران‌ سيمرغ‌ سهند را تسكين‌ داد:

    «هلا اي‌ عندليب‌ گلشن‌ عرفان‌، خداحافظ

    پريشان‌ كرده‌اي‌ مجموع‌ مشتاقان‌، خداحافظ‌.

    ز توفان‌ غمت‌ پر ريخت‌ گلهاي‌ وداع‌ آنگه‌

    كه‌ گلباران‌ ره‌ بر ديده‌ شد دامان‌، خداحافظ‌.

    ز سوگت‌ خلوتي‌ با شعر حافظ‌ داشتم‌، فرمود:

    بگو اي‌ خضر داناي‌ سخندانان‌، خداحافظ‌.

    ...

    غزالان‌ غزل‌ را خوش‌ به‌ بند آورده‌اي‌ اينك‌

    بمان‌ اي‌ حافظ‌ تبريز جاويدان‌، خداحافظ‌.»

    او، بي‌دريغ‌ از بزرگان‌ دين‌ و علم‌ و ادب‌ ياد مي‌كرد و شعرهايي‌ تازه‌ در تجليل‌ از آنها مي‌سرود.

    در هنگام‌ بازگشت‌ رهبر و بنيانگذار انقلاب‌ اسلامي‌ ايران‌(13)، لبهايش‌ اين‌ شعر را زمزمه‌ كردند:

    «چارده‌ قرن‌ بسي‌ گُل‌ وا شد

    از يكي‌ روحِ خدا پيدا شد.

    گلي‌ آزاده‌ ز صحراي‌ خمين

    خونش‌ آميخته‌ با خون‌ «حسين‌»(ع‌).

    گل‌ صد برگِ خِرد، پَرافشان‌

    آمد و آمد و آمد چون‌ جان‌.

    آمد و داروي‌ بيماران‌ شد

    چلچراغ‌ ره‌ بيداران‌ شد

    شد ز آزادگي‌اش‌ سرو خجل

    چون‌ به‌ پا خاست‌، نگون‌ شد باطل‌.

    ...»

    و در جمع‌ ميهمانان‌ ايراني‌ و پاكستاني‌، از علامه‌ اقبال‌ لاهوري‌(14) چنين‌ ياد كرد:

    «اي‌ چراغ‌ لاله‌، چون‌ خورشيد تابد نام‌ تو

    مي‌وزد در گُلْستان‌ شعر ما، پيغام‌ تو.

    سرفراز از توست‌ لاهور، اي‌ بلنداقبالِ ما

    كاين‌ چنين‌ شد مركب‌ اقليمِ عرفان‌، رامِ تو.

    اي‌ خوش‌ آن‌ مرگي‌ كه‌ عمر جاودان‌ دارد ز پي‌

    اي‌ خوش‌ آن‌ آغاز و آن‌ شورآفرين‌ فرجامِ تو.

    آشيان‌ تا سدره‌ بردي‌ اي‌ همايِ قافِ عشق

    خاك‌ گر بگرفت‌ در آغوش‌ خود، اندام‌ تو.

    دفتر دلهاي‌ ما بگشاي‌، تا در فصلِ خون

    ناله‌ خيزد از درون‌ تربتِ آرامِ تو.

    آه‌ اي‌ علامه‌، اي‌ اقبال‌، اي‌ مرد سخن‌

    شد معطّر ملك‌ عرفان‌ از شميمِ نامِ تو.»

    در حضور دانشجويان‌ شهر سعدي‌ و حافظ‌، شعري‌ را خواند كه‌ پيش‌ از سرودن‌ آن‌، وضو ساخته‌ بود:

    «گر غبار از سر كويش‌ به‌ مباهات‌ بريم‌

    گوهر جان‌ به‌ سراپردة‌ آيات‌ بريم‌

    تا ز دل‌ زنگ‌ ملال‌آور آفات‌ بريم‌.

    «خيز تا خرقة‌ صوفي‌ به‌ خرابات‌ بريم‌

    شطح‌ و طامات‌، به‌ بازار خرافات‌ بريم‌.»

    نغمه‌ سر داد در اين‌ گلكده‌ تا مرغ‌ سحر

    رفتم‌ از دست‌ و ز خويشم‌ نبود هيچ‌ خبر.

    هاتفم‌ گفت‌: در اين‌ نشئه‌ به‌ پا خيز، مگر.

    «سوي‌ رندان‌ قلندر به‌ ره‌آوردِ سفر

    دلق‌ بسطامي‌ و سجادة‌ طامات‌ بريم‌.»

    عاشقان‌ سوخته‌ در سلسلة‌ تقديرند

    در بر جلوة‌ ذات‌، آينة‌ تصويرند.

    اين‌ چه‌ عشقي‌ است‌ كه‌ عشاق‌ در آن‌ زنجيرند!

    «تا همه‌ خلوتيان‌ جام‌ صبوحي‌ گيرند

    چنگ‌ صبحي‌ به‌ درِ پيرِ مناجات‌ بريم‌.»

    به‌ چراغاني‌ دل‌ شو، به‌ فروغِ پرهيز

    چشمة‌ مهر كن‌ و جوهر جان‌، در او ريز.

    سخن‌ خواجه‌ گُهر بنگر و در گوش‌ آويز.

    «حافظ‌ آب‌ رخ‌ خود بر درِ هر سفله‌ مريز

    حاجت‌ آن‌ به‌ كه‌ بَرِ قاضي‌ حاجات‌ بريم‌.»

    سپيدة‌ كاشاني‌ با اشتياق‌ فراوان‌ در جلسة‌ قرائت‌ قرآن‌ و روضه‌خواني‌ كه‌ هر هفته‌ برپا مي‌شد، شركت‌ داشت‌. در يكي‌ از همان‌ روزها، از بيماري‌ بنيانگذار كبير انقلاب‌ خبر دادند. پس‌ از آن‌، همه‌ هفته‌ مراسم‌ دعا براي‌ بهبودي‌ امام‌ ادامه‌ يافت‌. تا آنكه‌ خبر هجرت‌ ابدي‌ او منتشر شد. چه‌ تلخ‌ و ناگوار بود آن‌ روز!(16) شبي‌ تاريك‌ و ظلماني‌، در برابر روزي‌ روشن‌؛ روزي‌ كه‌ امام‌ آمده‌ بود:

    «وامصيبت‌، وامصيبت‌، وايِ ما

    ناله‌ مي‌ريزد كنون‌ از ناي‌ ما!

    وا اماما، شعله‌ در خرمن‌ زدي‌

    آتشي‌ سوزنده‌ در دامن‌ زدي‌.

    مهربانِ ما، شدي‌ نامهربان

    اي‌ امام‌ عاشقان‌ و عارفان‌!

    گفته‌ بودي‌ يارِ مايي‌ اي‌ امام‌

    خود نكردي‌ رسمِ ياري‌ را تمام‌.

    ديدمت‌ آن‌ سوي‌ مه‌ پنهان‌ شدي

    در حريم‌ كبريا مهمان‌ شدي‌.

    آخِرْ اي‌ جان‌، داغ‌ ما را مرهمي‌

    كس‌ نبيند اين‌چنين‌ سنگين‌ غمي‌.

    ماه‌ ما، افتاده‌اي‌ اندر محاق‌

    بعد از اين‌، ما و غم‌ و ذكر فِراق‌...»

    در سال‌ 1370 و زماني‌ كه‌ تصميم‌ گرفته‌ بود پس‌ از هيجده‌ سال‌ كه‌ از چاپ‌ اولين‌ كتابش‌ مي‌گذشت‌، دومين‌ مجموعه‌ اشعار خود را جمع‌آوري‌ و منتشر كند، احساس‌ بيماري‌ و ناتواني‌ به‌ سراغش‌ آمد. پس‌ از مدتي‌ كوتاه‌، از بيماري‌ خود، كه‌ سرطان‌ بود، اطلاع‌ يافت‌.

    «مادر، شانه‌ به‌ شانه‌اش‌ مي‌آمد. همان‌ چادر مشكي‌ را به‌ سر داشت‌ كه‌ پدر در آخرين‌ سفر برايش‌ آورده‌ بود. همان‌ چادر مشكي‌ تميز و معطري‌ كه‌ در شميم‌ خوشِ گل‌ سرخ‌ پيچيده‌ شده‌ بود و از سالها پيش‌، سپيده‌ آن‌ را به‌ يادگار داشت‌.»

    هنگامي‌ كه‌ از علاج‌ناپذيري‌ بيماري‌اش‌ مطمئن‌ شد، مرگ‌ زيبا و همراه‌ با سربلندي‌ را برگزيد. در همان‌ روزها، به‌ همراه‌ اعضاي‌ شوراي‌ شعر، به‌ كشور تاجيكستان‌ سفر كرد. پس‌ از بازگشت‌، به‌ درخواست‌ پزشك‌ معالج‌ خود، در بيمارستان‌ بستري‌ گرديد.

    در سال‌ 1371 و در پاييزي‌ غم‌انگيز، براي‌ تكميل‌ معالجه‌، به‌ كشور انگلستان‌ اعزام‌ شد. در آن‌ ديار، غمِ دوري‌ از دختر بزرگ‌ و مهربانش‌، سودابه‌، را نداشت‌. در بيمارستان‌ بزرگي‌ بستري‌ شده‌ بود تا در نوبت‌ تعيين‌شده‌ و پس‌ از تهيه‌ كليه‌، عمل‌ جراحي‌ لازم‌ انجام‌ گيرد. اما پيش‌ از مهلت‌ تعيين‌شده‌ و پس‌ از چند ماه‌ انتظار، دفتر زندگي‌اش‌ برهم‌ آمد!

    «...در مجلسي‌ كه‌ ترتيب‌ خواهيد داد از تمام‌ دوستان‌ و آشنايان‌ بخواهيد كه‌ مرا ببخشند و حلال‌ كنند. اگر در مدت‌ زندگي‌ جسارت‌ كرده‌ام‌، از آنها صميمانه‌ اميد بخشش‌ دارم‌. دعا كنيد من‌ با اجر شهادت‌ از دنيا رفته‌ باشم‌!

    معبود تويي‌، از تو امان‌ مي‌خواهم‌ زان‌ چشمة‌ سرمدي‌، نشان‌ مي‌خواهم‌.

    گفتي‌ كه‌ شهيد، زندة‌ جاويد است‌ يارب‌، ز تو عمرِ جاودان‌ مي‌خواهم‌...»

    ديگر گلدان‌ شمعداني‌ كه‌ سپيدة‌ كاشاني‌ آن‌ را با خود از زادگاهش‌ به‌ تهران‌ آورده‌ بود، عطرافشاني‌ نمي‌كرد. زمستان‌ بود. در سكوت‌ شب‌، دست‌ باد، گلدان‌ شمعداني‌ عطري‌ را بر زمين‌ انداخته‌ و شكسته‌ بود...

    محل‌ خاكسپاري‌ اين‌ شاعر پارسا، مقبرة‌ 953، جنب‌ قطعه‌ 26 بهشت‌ زهرا(س‌) ست‌.

    جز كتاب‌ «پروانه‌هاي‌ شب‌»، كه‌ در سال‌ 1352 به‌ چاپ‌ رسيد، و اضافه‌ بر چهل‌ سرود ماندگار، كتابهاي‌ ديگري‌ از او منتشر شده‌ است‌، كه‌ به‌ قرار ذيل‌ است‌:

    هزار دامن‌ گل‌ سرخ‌؛ حوزة‌ هنري‌ سازمان‌ تبليغات‌ اسلامي‌؛ 1373.

    سخن‌ آشنا؛ وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامي‌؛ 1373.

    آنان‌ كه‌ بقا را در بلا ديدند؛ حوزة‌ هنري‌ سازمان‌ تبليغات‌ اسلامي‌؛ 1375.

    گزيدة‌ آثار؛ انتشارات‌ نيستان‌؛ 1380.

    روحش‌ شاد، و قرين‌ رحمت‌ الهي‌ باد

  10. #40
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض فروغ فرخزاد

    فروغ فرخزاد
    در دی ماه 1313 ه.ش در تهران کودکی چشم به هستی گشود که بعدها همگان را غرق در حیرت کرد . مردم آن روز با شاعره ای آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف او را در بی پروایی به حافظ تشبیه کرد و نوشت :"که اگر فروغ در قدرت بیان هم به پای لسان الغیب برسد ، حافظ دیگری خواهیم داشت." فروغ قدرت مطالعه، تحقیق و استعداد های شعری خود را از پدرش گرفت و از مادر هم صفا و مهربانی و سادگی را. پدر شعر می خواند و فروغ با علاقه گوش می داد که با ابیات آشنا شود .استعداد فروغ در نوجوانی به حدی بود که معلم انشایش باور نمی کرد که خودش انشاهایش را بنویسد . اولین شعر او با سبک نو شروع شد و او در شعرهایش بی آنکه شعار بدهد یا فلسفه ببافد با آرزوهای مردم ساده همدلی می کند . فروغ زبانش با زبان مردم عادی یکی بود. سرانجام در سال 1345 فروغ در تصادفی ناگهانی و غیر منتظره جان باخت و زمین بار دیگر عزاپوش شد. خود فروغ مدتی قبل از مرگش در جایی نوشته بود " می ترسم زودتر از آن چه فکر کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند و این درد بزرگیست" .

    بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
    هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
    زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
    پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
    پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
    بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
    نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
    بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
    ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
    بر رویمان ببست به شادی در بهشت
    او می گشاید!
    او که به لطف و صفای خویش
    گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
    ....
    آن آتشی که در دل ما شعله می کشد
    گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود...
    دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
    نام گناهکارهء رسوا نداده بود..
    بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
    در گوش هم حکایت عشق مدام ما
    " هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
    ثبت است در جریده عالم دوام ما"

    نويستده اين دو شاعر: فرنازخ

    فروغ فرخزاد 15 دي ماه 1313 در خانواده اي متوسط بدنيا آمد . پدرش شخصيتي دو سويه داشت . يك افسر ارتش مستبد كه در كودتاي رضاخان نقش داشت و يك عاشق شعر كه در مي بست و با اشعار حافظ و سعدي راز و نياز مي كرد . فروغ از نوجواني شعر مي سرود و نقاشي مي كرد . براي فرار از فضاي بسته محيط خانوادگي بسيار زود با پرويز شاپور ازدواج كرد و بسيار زود نيز از او جدا شد . ثمره اي ازدواج « كاميار» نام گرفت .

    در سال 1331 نخستين مجموعه شعر خود ا با نام «اسير» و در سال 1335 دومين آن ا با نام «ديوار» منتشر كرد . در بيست و دو سالگي سومين مجموعه شعر را با نام «عصيان» ني بدست چاپ سپدد . خود وي بعدها اين هر سه را به ارزش و حاصل احساسات سطحي يك دختر جوان دانست .

    در سال 1337 فروغ به چنان آگاهي نسبت به ارزش هاي فكري خود مي رسد كه در مي يابد مي تواند در شعر به راهي جدا از ديگران برود . در همين سال سينما توجه او را جلب مي كند و در كار ساختن بسياري از فيلمهاي مستند با « ابراهيم گلستان » همكاري مي كند . در سال 1338 براي آموختن فن سينما به انگلستان مي رود و برداشت درخشان سينمائي او هنگامي جلوه مي كند كه فيلم «‌خانه سياه است »‌را از زندگي جذاميان در جذامخانه تبريز مي سازد . در سال 1342 در نمايشنامه «‌شش شخصيت در جستجوي نويسنده » بازي چشمگيري دارد و در زمستان همان سال خبر مي رسد كه فيلم «‌خانه سياه است » جايزه اول فستيوال « اوبرهاوزن »‌را برده است و منتقدين اروپائي به شايستگي از او تجليل مي كنند . و باز در همان سال كه سال اوج نبوغ اوست با يك مجموعه تازه « تولدي ديگر » در شعر او و در شعر امروز ايران آغاز مي شود .

    در سال 1343 به آلمان و ايتاليا و فرانسه سفر مي كند . سال بعد در دومين فستيوال سينماي مؤلف در « پزارو » شركت مي كند تعهيه كنندگان سوئدي ساختن چند فيلم را به او پيشنهاد مي كنند و ناشران اروپائي مشتاق نشر آثارش هستند اما در دوشنبه 24 بهمن ماه همان سال آخرين برگ از دفتر زندگي كوتاه و پربارش ورق مي خورد .

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •