بلبلي كه خوراكش زردآلو هلندر باشه بهتر اين نموخونه
هنگامي كه كارفرما به كارگرش مزدي ناچيز بدهد و از او مؤاخذه كند كه چرا خوب كار نكردهاي يا وقتي كه ارباب به نوكر خود پرخاش كند كه فلان دستور مرا چرا خوب انجام ندادي و نوكر از مزد خود رضايت نداشته باشد، در جواب او اين مثل را ميگويد.
سه نفر براي دزديدن زردآلوي شكرپاره وارد باغي شدند. ولي در بين درختان آن باغ فقط يك درخت زردآلوي هلندر ميوه داشت و از زردآلوي شكرپاره اثري ديده نميشد، به ناچار تن به دزديدن نقد موجود در دادند. يك نفر از آنها براي تكاندن شاخهها بالاي درخت رفت. دو نفر براي جمع كردن ميوه در پاي درخت ماندند. در اين بين سر و كله باغبان از دور پيدا شد، دو نفري كه در پاي درخت بودند پا به فرار گذاشتند ولي چون فرصت نكردند از باغ خارج شوند يكيشان به زير شكم الاغي كه در گوشه باغ بسته بود پناه برد. ديگري خود را در جوي كوچكي به رو انداخت و دراز كشيد.
باغبان نزد اولي رفت و گف: «مردك كي هستي و اينجا چه ميكني؟» مرد جواب داد: «من كرهخرم» باغبان گفت: «احمق نادان ـ اين خر كه نر است» گفت: «باشد. مانعي ندارد. من از پيش ننهام قهر كردهام آمدهام پيش بابام» باغبان پيش دومي رفت و گفت: «تو ديگر كي هستي؟» مرد گفت: «من سگم» باغبان گفت: «اينجا چه ميكني؟» گفت: «معلومه. سگي از اين طرف عبور ميكرد. مرا اينجا گذاشت و رفت». باغبان رفت پيش سومي كه خود را روي درخت جمع و گرد كرده بود و پشت شاخهها قايم شده بود. گفت: «تو بگو ببينم كي هستي؟» گفت: «من بلبلم» باغبان گفت: «اگر بلبلي يك نوبت آواز بخوان ببينم» مردكه نره غول با صداي نكره و زشتي كه داشت، بناي آوازخواني گذاشت. باغبان گفت: «خفه شو! بلبل كه به اين بدي نميخواند». گفت: «احمق مگر نميداني بلبلي كه خوراكش زردآلو هلندر است بهتر اين اين نميخواند؟»
نان گدايي را گاو خورد ديگر به كار نرفت
شياركاري با يك بند گاو در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود گدايي آمد و با چاخان و زبان بازي، سيفال تو پالان ( چالوسی) شيار كار كرد و شروع كرد به دعا و ثنايي كه مرسوم گداها است كه: «خدا بركت بده، چشمه خواجه خضره، بركت به گوشه كرت باشه، يه مش گندم به من بده پيش خدا گم نميشه». شيار كار گفت: «بابا اين گندما به اين زحمت ميباس برن تو دل زمين و هفت هشت ماه آب بخورن و ما هم خون دل و سرما و گرما بخوريم و هزار جور زحمت بكشيم تا فصل تابستون گندمي درو كنيم و خودمون و بچه بارمون و اهت و عيالمون و ارباب و مباشر و حيوون و حشر و مرغ و چرغ و يه مش زن و مرد شهري هم بخورن ما وسيله كار وسيلهساز هستيم؛ تو هم زحمت بكش بهتر از بيكاري و گدائيه از همه گذشته ئي گندم بذره و مال اربابه و من دست حروم به اون دراز نميكنم بركتش ورداشته ميشه».
گدا قانع شد و گفت: «من از راه دوري آدم يه ساتوئي ايجو دراز ميشم.» توبره گدائيش را گذاشت كنار دستش و خواب غفلت نر قلندري و بيعاري او را از جا برداشت. شيار كار هم مشغول شيار كردن و شخم زدن بود تا كارش تمام شد. گاوهايش را طبق معمول ول كرد كه بروند آب بخورند، خودش هم رفت يك گوشه نشست كه خستگيش در برود. يكي از گاوها خود را به توبره گدا رساند و سفره نان او را به دندان گرفت و تا گدا و شياركار متوجه شوند گاو نان را بلعيد. شياركار خود را به گاو رساند و چوب را كشيد به بخت گاو و حالا نزن كي بزن. گدا ماتش زد و گفت: «بابا طوري نشده، نشنيدي ميگن به فقير چه نوني بدي چه نونش بستوني تفاوتي نداره».
شياركار كه گاوش فرار كرده بود، تو سر خودش ميزد و خداخدا ميكرد. باز گدا گفت: «بابا! من حرفي ندارم، دگه تو چرا خودته ميزني بيا منه بزن واي به حال حيوون زبون بسته كه به گير تو آدم نديده افتاده؛ تو كه راضي نميشي گوت نون كس دگه ر بخوره چطور راضي ميشي زن و بچهت نون توره بخورن؟»
شياركار گفت: «ها راست ميگي ولي اينجور نيس، تو ميري تو ده باز نوني گدايي ميكني اما گو من كه نون گدايي خورد دگه به كار نميره».
روايت دوم
زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشهاي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك نفر پيلهور آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجين پيلهور رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد. پيلهور پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد. وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي» پيلهور گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟» صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاو كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نميخورد».
صنار جگرک سفره قلمکار نمی خواد!
هر گاه امری کوچک را بزرگ جلوده دهند و پیرامون آن سخن پردازی و قلمفرسایی کنند عبارت بالا از باب تعریض و کنایه گفته می شود.
آقا محمد خان چیزی نداشت و هنگام خروج از شیراز به قدری تنگدست بود که به پول آن زمان یعنی دویست سال قبل فقط دو پول موجودی او را تشکیل می داد که کمترین واحد پول آن روزگار و معال دویست دینار (یک عباسی) امروزی بوده است.
چون به نخستین منزل رسیدند برای آنکه در پول صرفه جویی کرده بتواند خود را به اصفهان برساند تدبیری اندیشید به این شرح که از دکان نانوایی یک عددنان سنگک به مبلغ یک پول خرید و بر دکان جگرک فروشی رفت و یک پول جگرک خواست . همین که فروشنده جگرک را در میان نان گذاشت و نان اندکی چرب شد به بهانه اینکه جگر تازه نیست و مانده است آن را پس داد و بدین وسیله نان سنکگ را که اندکی چرب شده بود با جلو دارش خورد و سد جوع کردند.