-
گزیده اشعار_غزلیات
غزل5_تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا
تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا
نغمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا
خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن
نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا
مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی
فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا
باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار
گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا
صد چو وحشی بستهٔ زنجیر عشقت شد ز نو
بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا
---------- Post added at 11:34 AM ---------- Previous post was at 11:32 AM ----------
گزیده اشعار_غزلیات
غزل6_من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
---------- Post added at 11:35 AM ---------- Previous post was at 11:34 AM ----------
-
گزیده اشعار_غزلیات
غزل7 _ طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را
طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را
پارهای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشاندهام جان امیدوار را
هم تو مگر پیالهای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را
شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق میکشم این می ناگوار را
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر
هست نشانهای دگر سینهٔ داغدار را
---------- Post added at 11:45 AM ---------- Previous post was at 11:44 AM ----------
گزیده اشعار_غزلیات
غزل8_خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را
عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان
حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را
عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو
قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را
آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را
نیمکش تغافلم کار تمام ناشده
نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را
وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه
در ره انتظار تو فوت کند نماز را
وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم
بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را
---------- Post added at 11:49 AM ---------- Previous post was at 11:45 AM ----------
گزیده اشعار_غزلیات
غزل9_نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را
نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را
پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بیامتیاز و عاشق ممتاز را
صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند
بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را
انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشهایست
برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را
حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند
تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را
بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن
شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را
مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است
بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را
-
گزیده اشعار_غزلیات
غزل10-نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا میکند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
---------- Post added at 03:14 PM ---------- Previous post was at 03:13 PM ----------
گزیده اشعار_غزلیات
غزل11_بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را
گویی هزار بند گران پاره میکنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
-
یــارب کـه بـقـای جـاودانـی بـادا
کــامــت بــادا و کــامــرانــی بـادا
هر اشربهای کز پی درمان نوشی
خــاصــیــت آب زنــدگــانـی بـادا
-
شیرین و فرهاد / حکایت
یکی فرهاد را در بیستون دید
ز وضع بیستونش باز پرسید
ز شیرین گفت در هر سو نشانیست
به هر سنگی ز شیرین داستانی است
فلان روز این طرف فرمود آهنگ
فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ
فلان جا ایستاد و سوی من دید
فلان نقش فلان سنگم پسندید
فلان جا ماند گلگون از تک و پو
به گردن بردم او را تا فلان سوی
غرض کز گفتگو بودش همین کام
که شیرین را به تقریبی برد نام
-
یار ما بیرحم یاری بوده است
عشق او با صعب کاری بوده است
لطف او نسبت بمن این یک دو سال
گر شماری یک دو باری بوده است
تا به غایت ما هنر پنداشتیم
عاشقی خود عیب و عاری بوده است
لیلی و مجنون به هم می بوده اند
پیش از این خوش روزگاری بوده است
میشنیدم من که این وحشی کسی است
او عجب بی اعتباری بوده است
-
در ستایش پروردگار
به نام چاشنی بخش زبانها
حلاوت سنج معنی در بیانها
شکرپاش زبانهای شکر ریز
به شیرین نکتههای حالت انگیز
به شهدی داده خوبان را شکر خند
که دل با دل تواند داد پیوند
نهاد از آتشی بر عاشقان داغ
که داغ او زند سد طعنه بر باغ
یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشهای بر سر فرستاد
که جان میکن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که میکش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
گرت عزت دهد رو ناز میکن
و گرنه چشم حسرت باز میکن
چو خواهد کس به سختی شب کند روز
ازو راحت رمد چون آهو از یوز
وگر خواهد که با راحت فتد کار
نهد پا بر سر تخت از سردار
بلند آن سر که او خواهد بلندش
نژند آن دل که او خواهد نژندش
به سنگی بخشد آنسان اعتباری
که بر تاجش نشاند تاجداری
به خاک تیرهای بخشد عطایش
چنان قدری که گردد دیده جایش
ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار
ازو هر چیز با خاصیتی یار
به آن خاری که در صحرا فتاده
دوای درد بیماری نهاده
نروید از زمین شاخ گیایی
که ننوشتهست بر برگش دوایی
در نابسته احسان گشادهست
به هر کس آنچه میبایست دادهست
ضروریات هر کس از کم وبیش
مهیا کرده و بنهادهاش پیش
به ترتیبی نهاده وضع عالم
که نی یک موی باشد بیش و نی کم
تمنا بخش هر سرکش هواییست
جرس جنبان هر دلکش نواییست
چراغ افروز ناز جان گدازان
نیازآموز طور عشق بازان
کلید قفل و بند آرزوها
نهایت بین راه جستجوها
اگر لطفش قرین حال گردد
همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفیق او یک سو نهد پای
نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است
همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی
بماند تا ابد در تیره رایی
کمال عقل آن باشد در این راه
که گوید نیستم از هیچ آگاه
-
هيچكس چشم به سوي من بيمار نكرد
كه به جان دادن من گريه بسيار نكرد
كه مرا در نظر آورد كه از غايت ناز
چين بر ابرو نزد و روي به ديوار نكرد
هيچ سنگين دل بيرحم به غير از تو نبود
كه سرود غم من در دل او كار نكرد
روح آن كشته غم شاد كه تا بود دمي
يار غم بود و شكايت ز غم يار نكرد
روز مردن ز تو وحشي گله ها داشت ولي
رفت از كار زبان وي و اظهار نكرد
-
در آن ديار كه هجران بود حيات نباشد
اساس زندگي خضر را ثبات نباشد
منادي است ز هجران كه هر كه بندي شد
ز بند خانه ما ديگرش نجات نباشد
مبين به ظاهر بي لطيفش كه هست بتان را
تغافلي كه كم از هيچ التفات نباشد
متاعهاي وفا هست در دكانچه عشقم
كه در سراسر بازار كائنات نباشد
به مذهب كه عمل مي كني و كيش كه داري
كه گفته است كه حسن تو را زكات نباشد
بساط دوري و شطرنج غايبانه به خوبان
به خود فرو شده وحشي عجب كه مات نباشد
-
سپهر قصد من زار ناتوان دارد
که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد
جفاى چرخ نه امروز می رود بر من
به ما عداوت دیرینه در میان دارد
به کنج بی کسى و غربتم من آن مرغى
که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد
منم خرابه نشینى که گلخن تابان
به پیش کلبه ى من حکم بوستان دارد
منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت
به قصد سوختنم آتشى نهان دارد
کسى که کرد نظر بر رخ خزانى من
سرشک دمبدم از دیده ها روان دارد
چه سازم آه که از بخت واژگونه من
بعکس گشت خواصى که زعفران دارد
دلا اگر طلبى سایه ى هماى شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد
ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که هماى
ز هر چه هست توجه به استخوان دارد
گرت دهد به مثل زال چرخ گرده ى مهر
چو سگ بر آن ندوى کان ترا زیان دارد
بدوز دیده ز مکرش که ریزه ى سوزن
پى هلاک تو اندر میان نان دارد
کسى ز معرکه ها سرخ رو برون آید
که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد
چو کلک تیره نهادى که می شود دو زبان
همیشه روسیهى پیش مردمان دارد
ز دستبرد اراذل مدام دربند است
چو زر کسى که دل خلق شادمان دارد
کسى که مار صفت در طریق آزار است
مدام بر سر گنج طرب مکان دارد
خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما
رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد
شه سریر ولایت محمد بن حسن
که حکم بر سر ابناى انس و جان دارد
کفش که طعنه به لطف و سخاى بحر زند
دلش که خنده به جود و عطاى کان دارد
به یک گداى فرومایه صرف می سازد
به یک فقیر تهى کیسه در میان دارد