-
دست نوشته های Ar@m
گاهي نگاه كردن به گذشته شبيه اين است كه تو را در اتاقي تنها با حيوان درنده اي كه در قفس حبس شده تنها بگذارند و اين اطمينان را به تو بدهند كه قفسي محكم تر از آن وجود ندارد. نتيجه اين است كه حتي اگر تو با تمام وجود به آن قفس اطمينان داشته باشي آيا ميتواني بگويي كه در آن اتاق و چشم در چشم آن هيولاي گرسنه كه مستقيم تو را مينگرد احساس آرامش ميكني؟
احمقانه است. ولي واقعي تر از اين نميشود تصور كرد. گذشته اي كه هيچ آسيبي به تو نميتواند برساند در حقيقت درحال آسيب رساندن به توست.
-
ياد گرفتم كه به آرزوهايم فكر نكنم تا زماني كه زمانشان فرا برسد. مشكل فقط اين است كه گاهي زمانشان كه ميرسد ذهن من كه فكر نكردن را بيشتر از فكر كردن آموخته است، فراموششان كرده است. پاييز روي نيمكت ها را براي همين آفريده اند. پا روي پا بيندازم و با یک نفس عمیق نگاه كنم به دشت مرده ي رنگهاي قرمز و نارنجي و زرد. به مرده هايي كه جذابيتشان از زنده هايشان بيشتر است.
شايد آرزو هم اگر بميرد ماندگارتر شود.
-
برايم دليل بياور.
مثل دلايلي كه وقتي يك نفر تصميم به خودكشي ميگيرد برايش رديف ميكنند. روي سياه و سفيدها خطوط رنگي ميكشند و خاطرات و آدمهاي خاطرات را رديف ميكنند جلوي چشمهاي خسته اش. لبخندهاي كمرنگ را پررنگ تر ميكنند و بي هيچ غرضي صحنه هاي غم انگيز را پرت ميكنند بيرون.مي چسبند به واژه ي تكراري "هنوز". هنوز ميشود. هنوز هست. هنوز باید بشود. هنوز باید باشد. هنوز و هنوز و هنوز.
دليل مي آورند انگار وسط بزرگراهي هستند و بايد براي تصادف نكردن دليل داشته باشند: از كمربند ايمني گرفته و سرعت مجاز 80 كيلومتر در ساعت تا كودكي كه در خانه چشم انتظار ورودشان است. و يادشان ميرود خودشان اگر با اين دليل ها ميتوانند تصادف نكنند راننده روبرو كه مجازها را پشت سر گذاشته و نه براي خطوط سفيد و نه قرمز ارزشي قايل نيست دارد به تصادف فكر ميكند. بي دليل.
-
هرروز از آن خيابان دراز 45 دقيقه اي هميشگي با آن آسفالت كج و كوله اش پياده ميگذشتم. تمام ديدني ها، مغازه ها و كتاب فروشي هاي آن را حفظ بودم و ميدانستم مدارسي كه از مقابلشان رد ميشوم ساعت چند تعطيل ميشوند و بستني فروشي سر ميدان ساعت چند باز ميشود.
زماني كه باران مي باريد چاله هاي عميقي را كه نميشد بي هوا پا رويشان گذاشت و سرتاپا گلي نشد ميشناختم و زماني كه برف مي آمد ميدانستم در كجاي خيابان ميشود پا گذاشت و كله پا نشد. و سر رد شدن از آن كوچه با ديوارهاي گلي و درختان سپيدار محال بود كه بجاي نگاه كردن به عرض خيابان به درختاني كه تا انتها ميرفتند خيره نشوم.
گاهي بي آنكه قصد سوار شدن به اتوبوسي را داشته باشم روي نيمكت قراضه ي ايستگاه به شلوغي بي شكلي كه عاشقش بودم خيره ميشدم. مثل عقده اي ها لذت ميبردم از نشستن بدون انتظار در ايستگاه اتوبوس.
يك روز اما در پوسته ي روشنفكران احمقانه به روزمرگي خيابان فكر كردم.
خيلي ها فكر ميكنند از روزمرگي فرار كردن كاري فوق العاده است.ولي روزمرگي دقيقا از لحظه اي خلق ميشود كه به آن فكر كني.
حيرت انگيز است: قبل از آن وجود ندارد.
فكر كردن به اندازه ي فكر نكردن سررشته ي اشتباهات فاجعه آفرين بشر است.
-
به كوه آتش فشان بودن مشهورم. به نگاه منفي و نيمه ليوان هاي خالي رديف كنار هم ...
گاهي احساس ميكنم مقابل سوالهايي كه از من جواب ميخواهند شبيه همان شاگرد مدرسه اي هستم كه بايد به سوال جواب بدهد اما فقط همان جوابي را كه انتظارش را دارند. جوابي كه توي همه كتابهاي درسي راجع به آن نوشته اند. با خودكار قرمز زيرش خط كشيده اند. جزو نكات مهم و طلايي تكرارش كرده اند. جوابي كه قبل از آنكه داده شود تعيين شده و مشخص است.
مردم از اميد چه ميفهمند؟
قصه هاي روشن اميد را شاعران بي درد نوشته اند. كسي كه اميد لازم دارد دنبال تنها چيزي كه نميگردد اميد است.
-
"فردا درباره اش فكر خواهم كرد"
اين جمله از آخرين جمله هاي كتاب "بربادرفته" است. و تا سالها اين فلسفه ي اسكارلت مرا مقابل مشكلاتي كه از حد تحملم خارج بود حفظ كرد.
هرچند "بربادرفته" را با اضافه كردن دو جلد ديگر به آن برباد دادند، از نظر من همانجايي تمام شد كه بايد تمام ميشد.
اين كتاب زماني كتاب اول من بود. شخصيت "اسكارلت" تا سالها تاثير خودش را روي من گذاشت. خودخواهي هايش نظير نداشتند و مرا كه تا نوجواني با شخصيت هاي مثبت و سفيد كتابها زندگي كرده بودم به حيرت انداخت. اسكارلت ميتوانست به قصد انتقام ازدواج كند. ميتوانست پس از مرگ شوهرش بي توجه به خاله زنك هاي دور و برش با غريبه ها برقصد و نسبت به زني كه عشق او را -نادانسته- ربوده بود و صادقانه او را دوست داشت حسود و سنگدل باشد...
اسكارلت ميتوانست خودش باشد.
-
ديگران وقتي غمگين ميشوند از نور به عمق تاريكي پناه ميبرند. از جمعيت به تنهايي. از لبخند به غم. از سروصدا به سكوت. و به آغوش كساني كه دوستشان دارند.
شعر ميگويند. آهنگهاي غمگين گوش ميدهند. غروب را تماشا ميكنند. دلشان هوس تماشا كردن ستاره ها را ميكند. هوس قدم زدن در باد پاييزي و باران. ورق زدن عكسهاي قديمي. هوس اينكه بگويند دوستت دارم.
و اشك ميريزند.
رعد و برق ميزنند. ميبارند و باران كه تمام شد مثل تمام روزها و شبهاي پس از باران لحظاتي است كه صادقانه ميدرخشند.
همين است كه بيرحمانه غم آدمها را دوست دارم.
-
نميدانم اين افسانه پردازان و راويان قديمي در جاودانگي چه ديده بودند كه آنقدر درباره اش قلم فرسايي كرده اند.
نميفهمم "هميشه بودن" مگر چه ارزشي دارد؟
به من اگر دو دستي هم ميدادنش نميخواستم.
نه عاشق مرگم نه در باور آرامشي كه هرگز پس از آن خواهد آمد نه در فكر دنياهاي ديگري كه ديگران باورش دارند و نه از سالها زندگي كردن خسته خواهم شد.
نميخواهمش چون تنهايي به آن عظيمي، ميدانم تنهايي به آن عظيمي ديوانه ام خواهد كرد.
-
متنفرم از جمله هاي دوست داشتن هاي احمقانه اي كه در مدح تو ميگويند.
جمله هايي كه هرگز از من نشنيده اي. از من نخوانده ای.
كفرم در مي آيد. ديوانه ميشوم. تو نميفهمي. هيچكس نميفهمد كه من تو را در حد خدايي كه ندارم ميپرستم. حسودي ميكنم به هركه بخواهد دربرابر لبخند تو باشد. رقابت ميكنم با هركس كه بخواهد از من به تو نزديكتر باشد. ديوانه ميشوم از غم تو. از تو روي گرداندن بزرگترين شكنجه ي من است و همين است كه از تو روي ميگردانم. از تو دور ماندن به جنون خشم ميكشاند مرا. مرا با خودم تنها ميگذارد.فرسوده ميكند.
مرا به تو زنجير كرده اند. مرا به تكه تكه ي لبخندها و اشكهاي پنهان تو دوخته اند. من فقط تو را نميبينم، تو را بو ميكشم. حس ميكنم. ميفهمم. من با تو يكي نيستم و آنقدر با تو متفاوتم كه هرگز نميتوانم با تو كنار بيايم اما هميشه كنارت بوده ام. اسم اين تضاد هولناك را ميگذارم عشق نه اسم آن تسليم شدن ها و غرق شدن ها كه ديگران روي عاشق و معشوق ميگذارند.يكي را فداي ديگري ميكنند. مرد را فداي زن، زن را فداي مرد، مادر را فداي مادر بودنش.اسم اين را ميگذارم دوست داشتن نه آن دوست داشتن ها كه مدام به رنج ها و غصه ها و فداكاري هاي شبانه روز تو متصل است و با نامت يدك كشيده ميشود.
من تو را از نامت جدا ميكنم و ميپرستم.
قصه هايم همه براي توست
قصه هايم همه برخاسته از قصه هاي توست
تو قصه ي مني
من غصه ي تو ام
اين عشق نه زميني است نه غيرزميني.
اين عشق را هيچ كجا نميفهمند چون نه من جايي تكرار شده ام و نه تو.
تو را اينگونه دوست دارم
و هميشه داشته ام
مادر
-
گاهي ناگهان انسان در سكوت محض فرو ميرود.
در خلا پس از بيماري و يا روزهاي سخت. در خلا رها شدن از آنچه مدتها بر او تحميل شده و ناگهان كنار رفته است. وقتي كه هيچ چيز نميتواند لذت بخش باشد حتي با وجودي كه هيچ دردي نيست. منشا درد و رنج از بين رفته است اما انسان در شكافي سرگردان و رها شده باقي مانده است. هنوز به لذت رها شدن فكر نميكند. نميتواند لذت ببرد. در بهت و خستگي هنوز در فكر شكنجه ايست كه ميتوانست ادامه پيدا كند و ادامه پيدا نكرده است.حالا ناگهان ميفهمد رها شده و ميفهمد كه چقدر خسته است.چقدر بيشتر از حد تحملي كه داشته است تحمل كرده است و بار به دوش كشيده است. و خستگي ناگهان رويش آوار ميشود. از آن قدرت و شجاعتي كه صرف بيرون آمدن از آن درد و رنج كرده است خبري نيست. اكنون هيچ چيز ندارد. حتي اگر اين جنگ را برده باشد.
براي آن چه ميخواهم ميجنگم.تا آخرين ذره ي توانم. تا بودنم.
اما گاهي ميترسم از چهره ي جنگجوي پيروز فرسوده روي تلي خاك. ميترسم از آوار شدن.
فكر ميكنم: به چه قيمتي؟
-
"جزيره ي تنهايي" از آن اصطلاحاتي است كه هركسي حداقل يكبار در زندگيش آن را بكار برده و به آن انديشيده است. به اندازه سفر به دور دنيا تخيلي و دور از ذهن است اما غيرممكن نيست. مردم در "جزيره ي تنهايي" همه ي آنچه را دوست دارند تصور ميكنند بجز آدمها را. تنهاي تنها. چيزي كه تصورش براي ذهن ديوانه ي من غيرممكن است. شايد گاهي به نامش فكر كرده ام. به مكاني كه جزيره ي تنهايي ميتواند باشد. اما به تنهاييش نه. اسمش با آنچه من در آن ميگنجانم نامانوس بنظر ميرسد. من در تنهاييم نمي توانم تنها باشم. نميتوانم تصور كنم فاصله ام با آدمها بيشتر از در بسته ي اتاقم باشد. نبودنشان به اندازه ي بودنشان غيرقابل تحمل است. آدمهاي دور و اطراف من هميشه بايد باشند تا من ميانشان با بي اعتنايي و در سكوت قدم بزنم. تا وقتي از خشم ديوانه ميشوم سرشان فرياد بكشم و وقتي شرمنده ميشوم عذرخواهي كنم. به جكهايي كه براي هم تعريف ميكنند آهسته بخندم و خاله زنك بازيهايشان را با نگاه عاقل اندر سفيه و پوزخند مسخره كنم. آدمهاي اطراف من بايد باشند تا گاهي از من برنجند و تنهايم بگذارند و گاهي پيله شوند تا از پيله ام رها شوم. وسط همهمه و جيغ و داد و فريادهايشان يك فنجان چاي داغ بخورم و بي توجه به صحبت هاي به قول خودشان مهمي كه برايم بي ارزش اما دلپذيرند كتاب مورد علاقه ام را ورق بزنم. وقتي در چرت بعد از ظهر و خواب شب فرورفته اند پاورچين از كنار پيكرهاي خفته شان بگذرم و زير نور كمرنگ چراغ مطالعه در عمق تخيلاتم فرو بروم. به همه چيز و همه كس فكر كنم.
جزيره ي تنهايي من پر از تنهايي هايي است كه درست وسط اجتماع اين آدمها خلق كرده ام. جمع كرده ام.
آدمها در جزيره ي تنهايي من از همه چيز مهمترند. همه را با خود ميبرم. اگر جايشان بگذارم خودم را جا گذاشته ام و تمام تفكرات و احساسات متناقضم را.
غير از اين هرگز فكر نكرده ام و نميتوانم كه فكر كنم.
به اين "جزيره ي تنهايي"!
-
دنبال اثبات یک قضیه رفتن همیشه بمنزله دست یافتن به اثبات آن نیست. گاهی مستدل ترین و بدیهی ترین ها زمانی که دنبالشان بروی به آسانی تمام رد میشوند. رد کردن بدیهیات سخت ترین و شجاعانه ترین حماقتی است که میشود کرد.
زمانی بدنبال اثبات یکی از همین قضایا رفتم و تبدیل به گروه مردمانی شدم که سالها حیرت زده بدون آنکه ذره ای بتوانم درکشان کنم آنها را نگریسته بودم.
مردمان مطرود و اقلیت. جادوگرانی که در میادین عمومی به صلیب آویخته میشدند و در آتش خشم اکثریت میسوختند. مردمانی که یا نباید باشند و یا اگر هستند باید خاموش و در خفا زندگیشان را بکنند.
قصه همیشه زمانی آغاز میشود که این اقلیت راهی برای رد بدیهی ترین قضیه ی زندگی آن اکثریت پیدا میکنند. اینجاست که کسی حتی ذره ای به رد شدن قضیه فکر نمیکند بلکه همه تنها میخواهند راه باز شده برای رد قضیه را چه با دلیل و منطق و چه به زور مسدود کنند.
تنوع فکر در روح اکثریت مرده است. بستر رودخانه هرچه بزرگتر میشود پیچ و خمش کمتر میشود. لزومی نمی بیند سنگ ها و درختان و گودی ها را دور بزند زیرا که قدرت مستقیم رفتن و باز کردن راه را دارد. از قدرتش استفاده میکند. مسیرش را پاک میکند. جلو میرود. فنا میکند. شایدش باید میشود. شاید را باید میکند...
گالیله اینچنین قضیه ای را اثبات کرد
اسپینوزا اینگونه مطرود شد
نيچه ...
من نه قدرت اثبات کردن در خودم میبینم و نه طرد شدن.
فقط میتوانم به گور خاموشی ببرم دلایلم را.
روزی همینگونه بمیرم.
-
توی بعضی از این فیلم ها وقتی میخواهند اوج دگرگونی را نشان بدهند هوای بارانی و طوفانی شدید را به ابرهای کنار رفته و خورشید نمایان و رنگین کمان میرسانند. هرچند از نظر من خورشید و آسمان صاف جذابیت آن ابرهای درهم فرورفته را ندارند اما گذر از اوج سختی یک قهرمان را اینطور نشان میدهند.
زمانی بود که من از فرود متنفر بودم. از آن اوجی که تصور میکردم در آن هستم با مخ زمین خورده بودم و آنجا بود که فهمیدم نگاه کردن به همه چیز و همه کس چقدر میتواند تغییر کند درحالیکه آن همه چیز و همه کس ذره ای تغییر نکرده اند.
واکنش من البته این بود که تا مدتها خودم را دور از دیگران در آن حصاری که متعلق به خود میدانستم حبس کردم. اینطور نگاهشان کردم که حرف هایم را نمیفهمند پس باید حذف شوند. همانطور که خودم آنها را نمیفهمیدم. نفهمیدن من البته مهم نبود اما نفهمیدن آنها مهم بود! همانطور که نفهمیدن یک الاغ مهم نیست اما نفهمیدن یک انسان مهم است! کاملا واضح است که با این شرایط این وسط خودم نقش الاغ را بازی میکردم!
گذر زمان چقدر مهم است. امروز برای لحظاتی مثل یکی از آن صحنه های بعد از طوفان و خورشید درخشان چیزهای جدیدی دیده ام و کشف کرده ام. فهمیده ام که چقدر آن با مخ به زمین خوردن را لازم داشته ام. دلیلش اصلا این نیست که بقول بعضی ها شکست مقدمه پیروزی های آینده است چون اگر واقعگرایانه نگاه کنم فرصتی برای بدست آوردن آنچه میخواسته ام دیگر ندارم. پیروزی ای درکار نیست. اوج دیگری در راه نیست.
اما آرزویی بوده است و همچنان خواهد بود که شاید هرگز به واقعیت نرسد. این به واقعیت نرسیدنش تا ابد مرا تشنه نگاه خواهد داشت. مرا زنده نگاه خواهد داشت.
تا ابد.
-
من يكي از آن آدمهاي مزخرفي هستم كه هميشه مي بيني
مطمئنم كه هرچه ميگويم درست است اما ديگران اين حق را دارند كه عقايد چرندشان را براي خودشان نگه دارند
مطمئنم كه دنيا پر از نابرابري است و قسمت عظيمي از آن را نصيب من كرده اند
مطمئنم كه هيچ چيز هرگز درست نميشود
هيچ زمزمه ي دعايي پاسخ داده نخواهد شد
هيچ آينده ي درخشاني نخواهد آمد
همه چيز به ابديت بي سرانجامي كه از آن آمده خواهد پيوست
با نگاهي هميشه حسرت بار به گذشته
متنفر از آينده ي احمقانه اي كه خواه ناخواه خواهد آمد
گرفتار زنجيرهاي ناگسستني طبيعت حيرت انگيز و ملالت بار آدمي
خسته از تسليم و اعتراض
از دانستن آنچه خوشايند نيست
از ندانستن آنچه خوشايند است
و اين انتظار ديوانه كننده ي لعنتي!
كه در بستر آرامش ذره ذره پيش ميرود
شبيه مسافر قطاري كه از ميان بهشت جنگل پاييزي به سمت دره ي سقوط حركت ميكند
نگاهم خيره به پاييز برگ ريز است اما
تمام فكر و ذهنم ديوانه وار به لحظه ي سقوط فكر ميكند
به شايد هاي بيشمار
به بايد هاي دست نيافتني
به دره ي انتظار...
اين انتظار آخر مرا خواهد كشت
-
گاهي نميشود زندگي را به هيچ چيز شبيه دانست.
نميشود به تپه اي شبيه كرد كه كوهنورد بيكاري براي دست يافتن به قله ي مه آلودش تلاش ميكند.يا شبيه جاده اي كه بنا به منطق بايد انتهايي داشته باشد و بيراهه اي و پياده اي و كفش آهنين احمقانه اي.
نميشود آن را مانند هيچ چيز دانست. سرگشتگي اش را تنها در سكوتي طولاني و آرام و بي سرانجام بايد حس كرد و بي اعتنا مثل تماشاي يك روز باراني و هزاران قطره اي كه ناگهان فرود مي آيند و بي درنگ محو ميشوند نظاره كرد.
گاهي فقط ميشود به اين جريان ناكام نگريست و در بهت و حيرت و شگفتي اش زندگي كرد و زندگي كرد و زندگي كرد.
-
هرگز نميدانستم ميشود طور ديگري باشي. خودت باشي اما كس ديگري باشي.
از اين لحظه ميتوانم براي هر وجود نداشتني به اندازه ي وجود داشتنش احترام قايل شوم.
فوق العاده نيست كه يك اشتباه بتواند تا چه اندازه در خفا و بي هيچ ادعا و به دهل كوبيدني اين همه اشتباهات ديگر را جبران كند؟
ذهن محدود در حصار مانده ام هرگز اين را نميفهميد و حتي اكنون كه براي لحظه اي به اين مقام دست يافته كه آن را بفهمد فهميدنش با نفهميدنش فرق چنداني نكرده است!
خواندن اين 4 خط به اندازه ي به تحرير درآوردنش احمقانه است. هيچكس نميفهمد چه نوشته ام.
اين را براي تو نوشته ام. تويي كه از لحظه اي كه لمس كرده اي اين حس جديد حيرت انگيز را خودت هستي اما
كس ديگري هستي!
-
زماني بوده است كه من به انتظار بعدازظهر آفتابي و تاب كنار باغچه و گل هاي نشكفته شب بو ساعت ها را از ظهر آفتابي تا غروب نارسيده ي شاد – و نه غمناك– شمرده ام.
زماني بوده است كه به انتظار شب نشسته ام تا روي پشت بام ستاره ها را از گوشه آسمان بشمارم تا تمام شوند و براي لحظه ي رد شدن شهاب بازيگوش مدتها به عمق تمام راههاي ممكن عبورش خيره شوم.
زماني كه در انتظار فرداي آفتابي و زمين دست نخورده پربرف به شب و بارش دانه هاي درشت و سفيدش خيره مانده ام. به آن آسمان كبود و خاكستري. به آن سكوت و آرامش و كرختي شب هاي برفي. كرسي هاي گرم. فرداهاي پرهياهو.
زماني بوده است كه جوشيده ام در انتظار دريا. تا پاهاي ناآرامم آن زمين ماسه هاي نرم و صدف هاي سخت را لمس كنند. گوش هايم پر شود از ترانه ي سهمگيني كه از دورها ميخواند و نزديك ميشود. آرام، آرام، دريا.
زماني بوده است كه در انتظار جوانه زدن دانه هاي گندم خوابيده در ظرف پرپر زده ام. ساعت ها و ساعت ها روييدن آرامشان را دنبال كرده ام. بوي آن دانه هاي نمناك مست كرده مرا.
انتظارهاي شيرين!
زماني بوده است كه من از هيجان اتفاق فردا و اين انتظارهاي شيرين نخوابيده ام. شوق ديوانه ام كرده. اينچنين لحظه ها را با شادي هاي كوچك سپري كرده ام. اينچنين در زماني كه حتي تصوري از شاد بودن نداشته ام خاطره اي كوچك و شاد در ذهنم ساخته ام...
شاد بودن در روزگاري نه چندان دور بنام كودكي به اين اندازه آسان بوده است!
-
دوستم ميگفت حسرت چرا؟
من ميگفتم هميشه هست. هميشه بوده. لحظه هايي كه از انجام آنچه رفته و گذشته است بشدت پشيمان بوده ام و از خودم پرسيدم: اين من بودم آيا؟ من احمق! من نفهم!
ولي هيچوقت فكر نكرده بودم كه آن كسي كه به حسرت ديروز فكر ميكند "من"امروز است! هيچوقت فكر نكردم آن "من" ديروزي كه آن كار را مناسب ميديده و انجام داده به حسرت امروزش هم فكر كرده. احساسات و منطق آن روزش نتيجه اي جز اين نبوده.
حالا مدتي است هروقت به "حسرت" هاي ديروزهايم فكر ميكنم به صحنه آخر فيلم هفت هم فكر ميكنم:
نبايد شليك ميكرد. نبايد آن قاتل رواني را ميكشت ولي كشت. من هم اگر بودم هزار بار هم كه برميگشتم به گذشته همين كار را ميكردم: آن قاتل رواني كه نبايد و نبايد و نبايد ميمرد و مردنش برابر با بردنش بود را -بازهم- ميكشتم!
حسرت را پاكش كردم از واژگان معني دار ذهنم.
حسرت را حس كردن حماقت است.
-
چشمهايت را ببندي باز هم ميداني كه جهان بيرون همچنان وجود دارد. دانستن خالي نيست: اطمينان داري. و براي لحظه اي ميداني كه جز اين نيست و نخواهد بود.
- شايد دانستن تو دانستن بدون اشتباهي ايست. دانستن تو از علم بدون نقصي مي آيد. علم 100% بي اشتباهي كه ميگويد جهان پشت چشمهاي بسته ي تو هنوز هست.
- شايد هم دانستن تو از باور عميقي نشات گرفته است: ايمان داري كه جهان پشت چشمان بسته ات هنوز هست...
من نميتوانم مورد اول را قبول كنم. نميتوانم علم دانستن را 100% بي نقص و اشتباه بدانم. هرگز نميتوانم هيچ دانسته اي را مطلق بدانم.
پس از امروز باور دارم كه هر بار كه چشمانم را ميبندم جهان هست تنها و تنها به اين دليل كه هميشه، بدون هيچ شك و شبه اي چشمانم را بسته ام و از اعماق وجودم ايمان داشته ام و دارم
كه جهان هنوز هست!
-
لذت ميبرم از طنين نگاهت. طنين؟، نگاهت؟ نديده اي طلوع آفتاب را مگر؟
طنين دارد.
امواج دايره وار آب را وقتي برگي از شاخه درونش مي افتد؟
آن هم طنين دارد.
صداي پرنده اي كه ميخواند از دور. دور دور!
طنين دارد.
طنين دارد يعني سرچشمه اي دارد. آغاز ميشود.آرام آرام گسترده ميشود. پر ميكند فضا را. زندگي را. زنده ميكند. سرت را برميگرداند ناخوداگاه به سمت ناپيداي انتشارش.
باز پرنده اي از اين نزديكي گذر كرده است.
ميداني.طنين دارد نگاه تو!
-
آن پنجره، همان پنجره که رو به کوچه ی دیوارهای اقاقی و کاج باز است،
آن پنجره که نور را وارد میکند به خانه ی تاریک و تاریکی را به هیچ کجا خارج نمیکند!،
آن پنجره که میرقصند دست هایش در باد،
و بوی هیاهو و شوق مدرسه ی آن سوی خیابان را میبخشند به سکوت نمناک خانه،
آن پنجره که زندگی میکند در مرز سکوت و صدا، سکون و حرکت،
و در کنارش بودن آرزوی کوچک هر گلدانی است!،
آن پنجره ...
باز شد!
-
نشسته بودم آنجا, روی ایوان, مقابل حیاط پر از کاج, آسمان پر از دسته ی کلاغ های نزدیک غروب, دست ها زیر چانه
میدانستم که سال پیش در همین نقطه یک نفر نشسته بود, حرف میزد و بافتنی میبافت. من از زیر آن کاج تماشایش میکردم
6 ماه پیش در همین نقطه یک نفر ایستاده بود کنار من آسمان پوشیده با کاج ها را تماشا میکرد!
امروز منم
سال دیگر ولی اینجا نخواهم بود
برای لحظه ای این فکر به ذهنم میرسد که در تمام این سالها در جای خالی چند نفر روی نیمکت ها نشستم, از خاطره ی خیابان های چند نفر عبور کردم, در خانه ی خاطرات چند نفر زندگی کردم؟
چه خوب که هرکس که رفت, هرجا رفت, هرچه کرد, وقت رفتن که شد, خاطراتش را هم با خودش برد!
من هم میبرم!
-
چندین بار خواب دیده ام که به زمین خیره شده ام. همانطور که گاهی آدم شب ها مینشیند و به ماه خیره میشود.
آنجا که من نشسته ام هم شب است و ستاره ها بوضوح تمام میدرخشند. درختان به آرامی میان باد تکان میخورند و زمزمه ی آرام برگ ها بگوش میرسد اما من حواسم نیست. حواسم فقط به آسمان است. به زمین که خیره به من مینگرد و من همچنان خیره به زمین, چشم از آن برنمیدارم.
شاید این قصه ی سالها قبل است یا سالها بعد. شاید تنها رویایی است غریب مانند زمانی که به تصویر تکرار شونده ات میان دو آینه ی روبروی هم نگاه میکنی
شاید هم مثل زمان کودکی است که از خانه دور میشدم و برمیگشتم نگاهش میکردم برای بخاطر سپردن مسیر بازگشت!
کسی چه میداند...شاید تعبیر این خواب این باشد که روزی از راهی دور به زمین دوباره بازخواهم گشت!
-
چندین بار خواب دیده ام که به زمین خیره شده ام. همانطور که گاهی آدم شب ها مینشیند و به ماه خیره میشود.
آنجا که من نشسته ام هم شب است و ستاره ها بوضوح تمام میدرخشند. درختان به آرامی میان باد تکان میخورند و زمزمه ی آرام برگ ها بگوش میرسد اما من حواسم نیست. حواسم فقط به آسمان است. به زمین که خیره به من مینگرد و من همچنان خیره به زمین, چشم از آن برنمیدارم.
شاید این قصه ی سالها قبل است یا سالها بعد. شاید تنها رویایی است غریب مانند زمانی که به تصویر تکرار شونده ات میان دو آینه ی روبروی هم نگاه میکنی
شاید هم مثل زمان کودکی است که از خانه دور میشدم و برمیگشتم نگاهش میکردم برای بخاطر سپردن مسیر بازگشت!
کسی چه میداند...شاید تعبیر این خواب این باشد که روزی از راهی دور به زمین دوباره بازخواهم گشت!
-
در دنیای موازی, آن شب سرد در آن خیابان خلوت بلند, روی نیمکت مقابل خیابان و درختانی که زیر نور چراغ های رنگارنگ, سبز و قرمز و آبی بنظر میرسیدند
من لبخند میزنم در جواب تو همان گونه که آن شب زدم,
پای چپم را روی پای راستم می اندازم و تکان میدهم همانگونه که آن شب کردم,
فکر میکنم به تمام آن چه گذشته بود و در آینده اتفاق می افتاد همانگونه که آن شب فکر کردم,
اما برعکس آن شب خاموش نمیمانم,
خیره نگاهم را به آن طرف خیابان نمیدوزم,
چشم هایم را از کفش هایم میگیرم و به ستاره ها نگاه میکنم,
به شدنی ها فکر میکنم نه به ناشدنی ها.
برعکس آن شب,
در دنیای موازی,
من یک نفره میروم,
دو نفره برمیگردم!
-
عصرها زیر درخت انجیر من گربه ای در کمال آرامش می لمید.
از این کارش خوشم می آمد.
بعضی وقت ها با بدجنسی با صدای بلند میگفتم: هوی خپل!
سرش را به آرامی به سمت من میچرخاند و نگاهی زیر چشمی به من می انداخت و باز سرش را به سمت دیگر میچرخاند و به همانجایی خیره میشد که از قبل مینگریست
از همان روزها بود که من عصرها نزدیک غروب فنجان چای بدست کنار درخت انجیر میرفتم.
قبل از آن تصویرم از صحنه ی آرامش پر زرق و برق تر بود, شبیه همان تصاویری که خیلی ها دارند: فنجان چای بدست کنار دریا یا شومینه یا کلبه ای در اعماق جنگل یا بلندای کوهستان.
اما یک گربه ی خپل کوچک به سادگی عوضش کرد
ناخوداگاه تصویر آرامش در ذهن من برای همیشه شد گربه ای لمیده, آرام, در عصری پاییزی, زیر درخت انجیر!
-
من باید راه خودم را بروم.
مدتی است که نشسته ام روبروی صندلی خالی تو و به تو فکر میکنم. دست ها زیر چانه. نگاه به روبرو.
فکرم همین است. من هم باید راه خودم را بروم!
ولی حقیقت این است که ذهنم همیشه درگیر این نبودن است.
روی یک صندلی خالی میشود یک بغل کتاب گذاشت یا یک گلدان گل یا یک بشقاب آلبالو یا یک فنجان چای.
فکری که مدام میان افکار دیگر جست و خیز میکند: تو اصلا دقت نکرده ای که من هم باید راه خودم را بروم!
حتی حالا که از دور نگاه میکنم منظره اش چندان هم بد نیست: دو صندلی خالی رو بروی هم.
من و تو شاید آنجا نباشیم اما حتی دو صندلی خالی هم حرفهایی برای گفتن دارند!
-
چه میشد اگر آدم هرچه را که داشت میتوانست تا ابد داشته باشد؟
چه میشد اگر نگرانی آدم ها فقط برای نداشتن نداشته هایشان بود و از لحظه ی داشتنشان همه چیز برای همیشه حل میشد؟
"ابد" کلمه ای است که نمیتوانم از روزی که یادش گرفته ام فراموشش کنم حتی اعتقاد نداشتن به واقعی بودنش چیزی از جلوه ی نفس گیر و پرهیبتش در برابر چشمان من کم نکرده است و بیشتر از تمام به پایان رسیدن ها مرا جذب میکند و آرامش میبخشد.
جنگل های ابدی, اقیانوس های ابدی, شادی های ابدی, بودن های ابدی, ساحل های درخشان و نسیم های ابدی, پنجره هایی با گلدان های ابدی, دست در دست دادن های ابدی, زندگی های ابدی!
درست مثل همین آسمان پهناور و پرستاره ی ابدی!
در "ابد" تمام نتوانستن ها و خواستن ها و نشدنی ها و آرزوی به واقعیت پیوستن ها را میشود ریخت و منتظر شد.
زمانی برای دست کشیدن از فرارسیدنشان نخواهد بود و این امید غیرواقعی هرگز به واقعیت ناامیدی تبدیل نخواهد شد.
همین است که میخواهمش و دوستش دارم!
-
خوب بخاطر دارم که اولين بار چطور با بهترين دوستم آشنا شدم. از راهروي خوابگاه ميگذشتم که از کنارش رد شدم. نيم رخش يکي از زيباترين نيم رخ هاي معصومانه اي بود که تا بحال ديده بودم. به من نگاه نکرد اما من همانطور که رد ميشدم تا جايي که ميتوانستم به آن نيم رخ آرام خيره ماندم. اولين کسي بود که خودم را تمام و کمال برايش تعريف کردم. در کنارش درست همان حس را داشتم که با نگاه کردن به يکي از عکس هاي آلبوم دوران کودکي ام به من دست ميداد: دخترکي 1 ساله که روبروي آينه نشسته بود و دستهايش را روي دست هاي آينه گذاشته بود و زبانش را به زبان همتايش در آينه ميفشرد. تا مدت ها اين عکس حس عجيبي به من ميداد. حس آنکه آن کسي که در آينه بود خودم نبودم بلکه دوستي بود عزيز و دوست داشتني و بسيار شبيه خودم!
هرچه فکر ميکردم نميتوانستم علت اين تحليل عجيب از آن عکس را بفهمم, تحليلي که تا سالهاي سال باورش داشتم.
در رويارويي با بهترين دوستم انگار که همان آينه ي داخل آن عکس قديمي را دوباره روبرويم ميديدم. حس عجيبي است وقتي يکي تو را ميفهمد و حس خيلي عجيب تري است وقتي يک نفر پيدا شود که تو را خيلي بيشتر از يک فهميدن معمولي بفهمد!
آدم مبهوت ميشود در برابر اين انسان ها. چطور مرا فهميد؟ بعد دستش را دراز ميکند تا مطمئن شود اين همان خود آينه وارش نباشد, واقعيت داشته باشد!...
پشت عکس 1 سالگي ام اسم بهترين دوستم را خواهم نوشت: اين آينه است ولي آن که در آينه است من نيستم, همان دوست عزيز و دوست داشتني من است که زماني دور کودکي که عکس هاي آلبوم را تماشا ميکرد اين عکس را ناخوداگاه نمادي از "دوست" دانست و دختري سالها بعد در سايه روشن راهروي يک خوابگاه پيدايش کرد!!
-
چه شد که اینطور شد؟
این سوال از آن سوالهایی است که یک روز که برای خودت نشسته ای و به چای داغی که در فنجان بخار میکند خیره شده ای ناگهان از گوشه ای احمقانه در ذهنت سر بلند میکند و مثل قطره ی جوهری که در آب پخش میشود تمام ذهنت را قبل از آنکه بفهمی درگیر میکند و به یغما میبرد:
چه شد که اینطور شد؟
گذشته باز رژه میرود از جلوی چشمانت و گره های کور یکی یکی باز میشوند تا به منبع و سرچشمه ی سوالت برسند و جوابت را در کف دستانت بگذارند.
من بافتنی زیاد میبافم. بافتن را دوست دارم. زمانی که میبافم میتوانم به خیلی چیزها فکر کنم و در خیلی زمان ها فرو بروم. گاهی غرق این بافتن میرسم به گره هایی که با سرسختی تمام سر راه ایستاده اند. این گره های عجیب الخلقه ای که زمان گلوله کردن یا بافتن کاموا امکان ندارد پیدایشان نشود و تا زمانی که سراغشان نروی و یکی یکی با دست بازشان نکنی دست از سرت برنمیدارند! بعضی ها با حوصله ی تمام به جان این گره ها میفتند و بازشان میکنند. حسودی ام میشود به این باحوصله ها.
همیشه به گره های پیچ در پیچ کاموا که میرسم تا ته میکشم نخ را که گره سفت سفت شود! کور شود! بعد با قیچی میبرمش و دو طرف از دست رفته ی کاموا را بهم گره میزنم و به بافتن ادامه میدهم.
بلد نیستم گره های سخت را باز کنم. بلد نیستم برگردم به گذشته و یکی یکی گره ها را بشکافم و آزاد کنم. ولی بلدم فراموششان کنم, با قیچی ببرمشان و بطرز ناشیانه ای گذشته را به آینده گره بزنم انگار نه انگار که گرهی این وسط در زمان حال وجود داشته است...
من همین راه را بلدم!
-
در 5 سالگی درخت خانه ی همسایه با من دوست شد. من روبروی پنجره ی بزرگ اتاق عقب عقب میرفتم و او جلو می آمد, من جلو می آمدم و او عقب میرفت. به همین سادگی دوست شدیم.
راهی که به سمت پارک مورد علاقه ی کودکی های من میرفت خیابانی طولانی و پر از درخت سپیدار بود. درختانی که با جشمان حیرت انگیز بیشمارشان خیره خیره به من مینگریستند و من از میان شاخ و برگ هایشان به زحمت آسمان را میدیدم.
درخت آلبالوی حیاط زمانی که شکوفه میداد آسمان صورتی بنظر میرسید و زمانی که آلبالوهایش میرسیدند ساعت ها میشد به آن هزاران هزار دانه ی قرمز کوچک نگریست و لذت برد.
پرابهت ترین درختی که در تمام زندگی ام دیدم درخت بسیار بزرگ اما خشکی بود که وسط باغی وسیع قرار داشت و من هر زمان که از حوالی آن باغ رد میشدم می ایستادم تا برای لحظاتی شکوه خاموشش را میان آن همه برگ سبز تماشا کنم.
هرچه فکر میکنم درخت ها و ابرها سهم بزرگی در کودکی من داشتند و هیچکدامشان در زندگی کودکان امروز سهمی ندارند.
چطور میشود آدم ها درخت ها را از یاد میبرند؟!
مربی رانندگی با تعجب نگاهم کرد. بنظرش خیلی عجیب بود که یک نفر اصلا مشتاق نبوده و حتی سعی نکرده یکبار پشت رل یک ماشین بنشیند. خنده ام گرفت. چطور نسل انسان های غریبه با ماشین انقدر کمیاب شد؟ ماشین ها هرگز اهمیتی برای من نداشته اند و ندارند! من سالهاست دوست دوچرخه ها و درخت ها هستم!
-
امن ترین جای دنیا کجاست؟
همه بدبختی ها و دویدن ها و آشفتگی ها و سرگشتگی ها از همین احساس عدم امنیت شروع میشود. کودکی که آغوش امن مادری نداشته است, مادری که آغوش امن عشق مردی را درک نکرده است, مردی که میان آغوش های بیشمار هنوز هم نمیداند دنبال چه میگردد... خانه امن نیست, خیابان امن نیست, شهر امن نیست, جهان همه در ناامنی است!
چطور نمیترسیم از اینکه جهانمان میان هزاران هزار جهان دیگر در تاریکی مطلق اطرافش معلق مانده و هیچ مقصدی برای رسیدن ندارد؟
شب ها روی پشت بام میروم. به آسمان خیره میشوم و ناخوداگاه به همین فکر میکنم.
به اینکه هیچ چیز میتوانست ذره ای هم مهم نباشد, هزاران بچه کنار سواحلی در هر کجای دنیا رو به سوی اقیانوس بر ساحل مرگ فرود بیایند, میلیاردها انسان قتل عام شوند و بمیرند, زمین خشک شود, نسل ببرها و یوزپلنگ ها و یوتا ها منقرض شود, هزار کودک آجر بدست کنار کوره های سوزاننده کار کنند و هزار مرغ دریایی از آلودگی دریاها بمیرند و هزار وال کنار سواحل آلوده ی زمین خودکشی کنند و بازهم هیچ چیز مهم نباشد. هیچ چیز به هیچ بهانه ای قلبت را نفشارد و تو را به آرزوی امنیتی که هیچکس هرگز بدست نخواهی آورد سرگشته و گیج و آشفته رها نکند.
روی پشت بام نفس عمیقی میکشم و باز هم به ستاره ها نگاه میکنم.
دنیا قبل از انسان بی نقص بود. دنیا حتی با انسان هم دلنشین و جذاب و کامل تر از قبل بنظر میرسد. بزرگترین اشتباه دنیا نه انسان است, نه مرگ, نه بیماری, نه ترس, نه بی عدالتی و نه گرسنگی.
بزرگترین اشتباه دنیا لحظه ای بود که مغز به تکامل رسید, لحظه ای که فهمیدن آغاز شد!
بزرگترین اشتباه دنیا جهشی برای بزرگتر کردن جمجمه - این امن ترین مکان دنیا! - بود!
-
وقتی معلم سال اول دبیرستانم گفت که دو خط موازی در بی نهایت دور بهم میرسند من با اعتراض گفتم: چرا؟!
سالها بود که فکر میکردم خطوط موازی هرگز بهم نمیرسند و این "هرگز" را تمام و کمال قبول کرده بودم! نمیتوانستم تصور کنم یک جایی هست در بینهایتی دور که دو خط موازی به هم نزدیک میشوند حتی اگر من که اینجا ایستاده ام و به آخر خیابان روبرویم نگاه میکنم بتوانم ببینم که دو خط دو طرف این خیابان کج و معوج نه چندان موازی همدیگر را در آن دوردست ها قطع کرده اند! چه اهمیتی دارد من چه میبینم وقتی میدانم چطور باید تصورش کنم؟! حالا معلمم اینجا بود و اصرار داشت که خطوط موازی در بینهایتی دوردست بهم میرسند!
حالا ایستاده ام اینجا در ایستگاه اتوبوس این روز سرد بارانی و به تمام جاده ها با دو خط موازی که قرار است در بینهایتی دور بهم برسند فکر میکنم و میفهمم این همه برای چه بود: دنیای کودکانه ی ما به امید احتیاج نداشت, ما خود امید بودیم حتی اگر "هرگز"ی در کار بود! این دنیای سرد و اندوهگین بزرگسالان است که به "هرگز"ها احتیاجی ندارد, احتیاج دارد به امید, به اینکه تمام خطوط موازی در بینهایتی که قرار است (!) از راه برسد به هم برسند!
-
آدم ها همیشه از روی قله ی کوه به رنج های روزهای گذشته نگاه میکنند: کوچک و دوردست.
برای همین است که رنج امروز همیشه بدتر بنظر میرسد. شادی امروز در برابر شادی گذشته هیچ است و غمهای امروز در برابر غم های گذشته غیرقابل تحمل بنظر میرسند.
بنظرشان گذشته که رفته است خوب بود و نباید میرفت و امروز که آمده است یکی از بدترین روزهاست و کاش هرگز نمی آمد. کاش در گذشته بودیم مثل عکس هایی که در قابشان میخندند و خنده هایشان متوقف نمیشود: لبخندشان در قالب این عکس تا ابد ادامه دارد.
آدم به بالای کوه که میرسد همیشه به این فکر میکند که بعد از رسیدن از آن بالا به پایین نگاهی بیندازد. به منظره ی شهر دوردست و تمام آنچه ساعتی پیش جزو آن بوده است. تمام مسیرهایی که با زحمت طی کرده از آن بالا مسخره بنظر میرسند شاید برای اینکه دیگر از آن مسیرها گذر کرده است و به او ربطی ندارند. در گذشته اش تمام شده اند.
مدتی است من اینجا - روی این قله - نشسته ام و تمام لذت زندگی ام نگریستن به آن شهر دوردست شده است: آن شهر و تمام مسیرهایی که از آن گذشته ام.
میدانم اشتباه میکنم, میدانم این حماقت است اما بنظر نمیرسد چیز دیگری در این لحظه بتواند توجه مرا به خودش جلب کند. میدانم این درست نیست, میدانم این یک عقبگرد احمقانه است ولی نمیدانم از کی, از کدام لحظه در گذشته هنگام بالا آمدن از کوه, اینچنین عاشق آن شهر دوردست شده ام.
-
شاید این روزها بیشتر از هرچیز به کره ی زمین فکر میکنم. به اینکه دو دهه پیش در چنین روزهایی چقدر باران میبارید و چقدر انتظار بارش اولین برف سنگین زمستانی را میکشیدم اما امروز هرروز که بیدار میشوم و اولین نگاه را به آسمان پشت پنجره می اندازم حتی انتظاری از آسمان ندارم که کمی ابری باشد, کمی ببارد. برف که دیگر آرزوی احمقانه ایست!
قبل ها فکر میکردم انسان موجودی است که نامردانه به جان طبیعت افتاده. خرابش میکند, نابودش میکند و ککش نمیگزد. میتواند خیلی بهتر از اینها باشد, میتواند آینده نگر باشد, میتواند طبیعت را دوست داشته باشد و بیرحمانه کمر به نابودی اش نبندد. میتواند انسانی باشد که هرگز نبوده است.
اشتباه فکر میکردم.
همه ی ما به تعداد موهای سرمان بازی کرده ایم. همه ی ما یاد گرفته ایم که بدون تجربه امکان برد در یک بازی تقریبا هیچ است. همه ی ما جز آنچه که از طبیعت درونمان بوده است و شرایط ایجاب کرده است کاری انجام ندادیم. همه ی ما همان بوده ایم که در آن لحظه باید میبوده ایم.
انسان مجبور بوده است کشف کند, مجبور بوده است خراب کند, از خراب کردن ها تجربه کسب کند, جلو برود, قربانی کند, فکر کند و باز تفکراتش را انکار کند. بخواهد و بعد خواستنش نتیجه های احمقانه ای بدهد به همان اندازه که نخواستن هایش چنین نتیجه های احمقانه ای را به بار می آورند. انسان بر اساس طبیعتش رفتار کرده است مثل تمام موجودات دیگر. بر اساس طبیعتش زمین را نابود خواهد کرد, بر اساس طبیعتش از این نابودی غمگین خواهد شد, بر اساس طبیعتش خود را برای این نابودی مقصر خواهد دانست و بدنبال راهی برای جبران همه چیز خواهد گشت, بر اساس طبیعتش گذشته را دوست خواهد داشت و بر اساس خاطرات نسل هایی که بوی هوای سرد کوهستان و مه جنگل های انبوه و برف سنگین رقصان در یک شب زمستانی را در خاطرات او زنده نگه میدارند برای آینده تلاش خواهد کرد: برای بدست آوردن تمام آنچه داشته و قربانی تجربیات او شده است. انسان در این هزار تو همچنان پیش خواهد رفت: طبیعتش جز این نیست!
انسان مقصر نیست میدانم. ناخواسته و بی تجربه پا به درون بازی بی برگشت گذاشت.
بازی ای که سرشار از دوست داشتنی هایی بود که از دست رفتند,
و غمی که برجا ماند!
-
چه فضاحتی!
هرچقدر هم که تلاش کنیم بازهم دنیا را همان میبینیم که میخواهیم و این یکی از بزرگترین علل مسلم بقای ما و غم انگیزترین حقایقی است که بدون استثنا در مورد تک تکمان صدق میکند و وجود دارد.
هرروز بیشتر از قبل بنظرم میرسد که ما انسان ها هرچه هستیم و هر داستانی در پشت پرده ی هستی و وجودمان نهفته باشد, بازهم حاصل تلاشی بیفایده و تجربه ای شکست خورده ایم!
جعبه ی پاندورا داستانی است که بیشتر از هر داستان دیگری به زندگیمان شبیه است:
جعبه ای که نباید باز میشد اما باز شد! و زمانی که باز شد تمام دنیا را از ناامیدی و پلیدی پر کرد و آنچه در ته جعبه بافی ماند تنها امید بود.
پس انسان به امید دل بست بدون آنکه به این فکر کند که این امید, این مایه ی تلاش و مسرت و خوشبختی و آرامشش که در برابر پلیدی و تاریکی دنیای اطرافش به کار او می آید, در ته جعبه ای پر از پلیدی و ناامیدی و وحشت دقیقا چه میکرد؟!
-
گاهی با تمام وجود احساس میکنم یک در فاصله انداخته است بین من و تمام دنیایی که میشناسم. دری که نه اهنین است، نه بزرگ و سنگین، و نه قفلی دارد و نه کلیدی.
دری ساده که میشود به راحتی هلش داد و از سکوت و تنهایی بی معنای پشت ان فاصله گرفت و پا به ان سو گذاشت.
به همین راحتی!
از پشت در گاهی صدای خنده می اید، گاهی صدای خشم، گاهی حتی صدای شکستن قلبی، صدای ارامش بخش هم زدن یک قاشق درون فنجان قهوه، ورق خوردن صفحه ی یک روزنامه، زمزمه ی تکرار یک اهنگ، نفس های ارام کسی در خواب، و قدم های بیقرار یک نفر درست ان سوی در.
گاهی تمام ارزوی من نبودن این در است، دری که نه اهنین است، نه بزرگ و سنگین، و نه قفلی دارذ و نه کلیدی. دری که ساده باز میشود رو به دنیایی که پر از کسانی است که دوستشان دارم، پر از کسانی که تمام معنای بودن من، تمام معنای هستی دنیای پشت این "در" اند.
اما گاهی باز شدن همین در، پا گذاشتن به دنیای انسوی این تکه ی دو متری از چوب و لولا، چقدر احمقانه! سخت میشود!
-
حصارها و دیوارها از همان اولین روزهای زندگی هر انسانی همراه او پا به دنیایش میگذارند. همراه او رشد میکنند, بزرگ میشوند, قدرت میگیرند و مثل صفحه ی پیچیده ی یک ماز محدودیت ها و توانایی هایش را تعریف میکنند. منطق و احساسش را میسازند. تمام آنچه پس از آن زندگی ما را درگیر خودش میکند همین دیوارهاست.
برای شکستن این دیوارها گاهی به خودم افتخار کرده ام. گاهی دیواری را نشانه گرفته ام سالها و سالها, آهسته آهسته ضربه زده ام, برای فروریختنش صبر و حوصله به خرج داده ام. میدانستم که "باید" این حصار فرو بریزد, میدانستم که میخواهم این دیوار دیگر وجود نداشته باشد و حذف شود.
دیوارها همیشه بد نیستند. دیوارهای قدرتمند را ترس های بزرگ و یا محبت و عشق های بزرگتر میسازند. خشم قادر به ساختن دیوار نیست. خشم همیشه وجود دارد تا دیواری را فرو بنشاند.
دیوار دیگری امروز فرو ریخت که حکایت دیگری داشت متفاوت با تمام آن دیوارها.
دیواری فروریخت که با وجود تمام ترک هایی که در طی این سالها برداشته بود دوستش میداشتم. امیدوار بوده ام که قدرتمند تر از اینها باشد, دیرتر از اینها فرو بریزد, بیشتر از اینها دوام بیاورد.
افسوس میخورم که نتوانسته ام جلوی فروریختنش را بگیرم.
حصاری را که محبت با عشقی خالصانه و کور و دست هایی خالی ساخت, پس از سالها خشم با اندوهی فراوان و مشت های گره کرده اش آن را فرونشاند!
-
خیلی پیش می آید که با آدم هایی برخورد کنی که مناسب با تو بودن نیستند و تو مناسب با آن ها بودن نیستی.
مثل تو فکر نمیکنند, تو را درک نمیکنند, از آنچه تو لذت میبری لذت نمیبرند و تو میدانی که نمیتوانی در کنارشان بنشینی و یک پایت را روی پای دیگرت بیندازی و درخشش عمق چشمانشان را درک کنی و از ته دلت لبخند بزنی.
از این آدم ها زیاد پیش می آیند.
از آن طرف خیلی زیاد پیش نمی آید با آدم هایی برخورد کنی که آرامش بخشند, هیجان انگیزند. آدم هایی که مثل تو فکر میکنند, اگر مثل تو فکر نمیکنند, تو را درک میکنند, اگر تو را درک نمیکنند اما از بودن در کنارشان لذت میبری. آن ها را میفهمی.
ولی بازهم این کافی نیست!
آدم ها چه مناسب تو و چه نامناسب تو, باید در زمان و مکان مناسب خودشان به تو برسند.
آدم ها هرچقدر هم که مناسب با تو بودن باشند, هرچقدر هم که تو مناسب با آن ها بودن باشی اگر در زمان و مکان مناسب پیدایشان نشود از کنارشان بی صدا رد خواهی شد
دو انسانی که از دو سوی مخالف یک خیابان عبور میکنند ذهنشان را حتی لحظه ای درگیر این فکر احمقانه نخواهند کرد که هرلحظه ممکن است کسی از کنارشان رد شود که سالهاست انتظار بودنش را کشیده اند.
ما تنها به "بودن" نیاز نداریم, در جهان سه بعدی ما "بودن" به اندازه ی "زمان"ِ بودن و به اندازه ی "مکان"ِ بودن معنادار است!
-
عاشق منظره های دوردستم.
عاشق اینکه از دور نگاه کنم به جنگل سرسبز, به کوهستان, به دریا. به انتهای جاده ها. به دوردست!
راههای پرپیچ و خم از دور ساده بنظر میرسند, دره های عمیق کوهستان را از دور نمیشود دید و تاریکی و ترس از گم شدن در عمق جنگل را نمیشود از دور حس کرد. دریا از دور درگیر هیچ موج مرگ آوری نیست.
زمین از دوردست در آرامشی عمیق, معلق در فضا, حرکت میکند به سادگی تمام.
و آدم ها!
آدم های دوردست که در گوشه ای از تاریخ مرده اند. آدم های دوردست که عده ای را خندانده اند, گریانده اند, به صلابه کشیده شده اند, زجر کشیده اند, در مهمانی ها خوش گذرانده اند یا در گوشه ی تاریک خیابان گدایی کرده اند, روی زمین درختی رویانده اند یا اختراعی کرده اند ...
تمام این آدم ها از دوردست امروز در خطی ساده و در کمال آرامش خلاصه میشوند بدون آنکه دره ها و پیچ ها و تاریکی هایشان اهمیتی داشته باشند.
گاهی نمیتوانی در کنار آدم هایی که سالها در کنارشان لبخند زده ای بنشینی و احساس آرامش کنی. گمشان کرده ای. درگیر ناآرامی درونشان شده ای. از خودت میپرسی این همان آدم همیشگی نیست و نمیفهمی چرا!
باید کمی سرت را بچرخانی, کمی دور شوی از هیاهوی درونشان, درگیر تاریکی آدم ها و صحنه هایشان نشوی, از دوردست نگاهشان کنی!