عجب تاپیک مهجوری!!!؟؟؟حیف نیست؟
تاپیک رفرنس خوبیه...
=============
نقل قول:
رسول پرویزی
شیراز 1298 -1356
نویسندهٔ معاصر ایرانی نویسندگی را با چاپ داستانهایش در مجله ی " سخن " آغاز کرد.موضوع داستان های وی اغلب برگرفته از ماجرا های ایام کودکی خود نویسنده است.از او دو مجموعه داستان به نامهای شلوارهای وصله دار و لولی سرمست به چاپ رسیده است. بعدها به علت تصدی مناصب حکومتی (سناتور بود) نوشتن را ادامه نداد.
داستانی اcزصادق چوبک هست ...امابعضیامیگن که دست مایه ی اصلیش کار رسول پرویزی بوده...که تبدیل به فیلم شدبه اسم تنگسیر
بابازی بهروز وثوقی(شایدیکی ازکارهای خوب وثوقی به حساب بیاد)
=====
وامادرمورداسماعیل فصیح...
ازش خاطره زیاددارم ...شاید چون که پدرم باهاش هم کارودوست بوده)
=======
گفتوگو با اسماعيل فصيح
فروردین ۲۸م, ۱۳۸۶
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سعيد كمالي دهقان؛ روزنامه اعتماد
توضيح: اسماعيل فصيح همزمان با چاپ اين گفتوگو از بيمارستان مرخص شد. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي هم همزمان با انعكاس بستري شدن فصيح در بيمارستان به سبب مجوز نگرفتن كتاب جديدش، در تماسي با نشر «آسيم» اعلام كرده كه مجوز كتاب را با حذف چند پاراگراف كوتاه صادر ميكند. فصيح از اين بابت خوشحال است.
بخش اول – جشن بيكران
وقتي قرار شد چند روزي در بيمارستان از اسماعيل فصيح مراقبت كنم، فكرش را هم نميكردم كه چيزهايي بشنوم از زبان خودش كه سالهاي سال است خيليها منتظر شنيدناش هستند: ناگفتههاي اسماعيل فصيح از زندگي و آثارش. به همين دليل با آن كه نه بيمارستان مكان مناسبي بود براي گفتوگو و نه حال جسمي و روحي فصيح آن قدر مناسب كه صحبت كند، وقتي خودش شروع كرد به تعريف كردن خاطراتاش اجازه گرفتم تا آنها را يادداشت كنم.
اسماعيل فصيح حالا بيش از يك هفته است كه بر اثر سكته مغزي در بيمارستان فوق تخصصي شركت نفت تحت نظر است، شركتي كه فصيح ساليان سال از عمرش را آنجا سپري كرده و خاطرات بسياري از آن دارد. كاركنان و پزشكان بيمارستان كه اسمي از فصيح و رمانهايش نشينداند، بعد از ديدن انعكاس خبر بستري شدناش در روزنامههاي كشور با لحن محترمانهتري حرف ميزنند، او را به اتاق خصوصي ميبرند و بيشتر از گذشته از او مراقبت ميكنند.
بيمارستان شركت نفت حالا تبديل شده به مكاني كه افراد بسياري براي اولين بار اسماعيل فصيح را آنجا ميبينند، مشتاقاني كه بارها و بارها براي انجام مصاحبه، ديدار يا عرض ارادتي به هزار زحمت شمارهي تلفن اين نويسنده گوشهگير را پيدا كرده و جواب رد محترمانهاي شنيده بودند. با اين همه اسماعيل فصيح به قول نزديكانش هنوز همان آدم گذشته است: مهربان، دوست داشتني، منزوي و البته كمي هم خجالتي. او تنها در فشار عصبي مجوز نگرفتن كتاب جديدش از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي است، علتي كه فصيح خود عمده دليل بستري شدناش در بيمارستان ميداند، در اين حال پزشكان هم فشار عصبي زياد را عامل بروز عارضهي مغزي فصيح معرفي ميكنند. فصيح از آن دسته عصبيهايي است كه مارسل پروست در كتاب معروف خود دربارهاشان مينويسد: «همهي چيزهاي عظيم و مهمي كه ميشناسيم كار عصبيهاست. همهي مكتبها را آنها بنيان گذاشتهاند و همهي شاهكارها را آنها ساختهاند و نه كسان ديگر. بشريت هرگز نخواهد فهميد كه چقدر به آنها مديون است و بخصوص آنها براي ارائه اين همه چيز به بشريت چقدر رنج كشيدهاند. ما از شنيدن موسيقي خوب، از ديدن نقاشي زيبا لذت ميبريم، اما نميدانيم كه براي سازندگانشان به چه بهايي تمام شدهاند، به قيمت چه بيخوابيها، چه گريهها، چه خندههاي عصبي، چه كهيرها، چه آسمها، چه صرعها، و چه مقدار اضطراب مرگ كه از همه آنهاي ديگر بدتر است ... ۱»
اگر قرار باشد يكي از پركارترين و در عين حال كم حاشيهترين نويسندگان معاصر را نام ببريم، اسماعيل فصيح بيشك يكي از اولين ايشان خواهد بود. نويسندهاي كه برخلاف تيراژ چشم گير كتابهايش در گير و دار اين سالهاي ادبيات ايران، بجز يكباري كه در سال ۱۳۷۲ با مجله «كلك» گفتوگو كرده، تن به مصاحبه نداده و در بين دوستداران ادبيات به گوشه گيري معروف است و كمتر كسي است كه از زندگي و تجربياتاش خبر دارد. انزواي ادبي فصيح شايد دو عامل عمده داشته باشد، يكي درد و رنج بسياري كه در ساليان اول اقامتاش در ايالات متحده از مرگ همسرش كشيد و ديگري دوري از وابستگيهاي حزبي و جناهي و زد و بندهاي ادبي. دلايلي كه باعث شده فصيح از محافل ادبي ايران دوري كند و به جاي آن تنها بنويسد. انزواي بيش از حد فصيح، هر چند باعث شده تنها به مهمترين خواسته و علاقهاش يعني نوشتن بپردازد و نويسندهي پركاري باشد، او را تا حدي از فضاي ادبي كشور دور كرده و تبديل شده به نقطهي مشتركي كه منتقدان آثار فصيح روي آن انگشت ميگذارند و معتقدند به همان دلايل نسل امروز كمي از اسماعيل فصيح و آثارش فاصله گرفته است.
اسماعيل فصيح كه دوستان نزديك و اعضاي خانواده «ناصر» صداياش ميزنند، دربارهي كودكيهايش ميگويد: «سال ۱۳۱۳ به دنيا آمدم و فرزند دهام خانواده ارباب حسن بودم كه در محلهي درخونگاه تهران زندگي ميكرديم. پدرم نزديك سه راه شاپور مغازهي خواربار فروشي داشت و نزديك چهارراه گلوبندك هم خانهاي داشت كه داراي دو حياط بزرگ بود و شامل اتاقهاي زيادي ميشد و برادرهاي بزرگم كه ازدواج كرده بودند در آنجا زندگي ميكردند. خواهرم هر از چند گاهي كتابهاي مختلفي ميگرفت و برايام ميخواند، مثل كتابهاي الكساندر دوما. پس از آن كه ارث پدر بين فرزندانش تقسيم شد، من سهمي نخواستم. مادرم به من ۳۲۰۰ تومان كمك كرد و با همان پول رفتم آمريكا.»
پس از آن كه در جواب سئوالاش كه قيمت امروز تخم مرغ را ميپرسد گفتم حدود صد تومان، مي گويد: «از تهران با ۷۰ تومان رفتم استانبول و سه روز هم طول كشيد. بعد از استانبول با قطار زميني Orient Express رفتم پاريس و از پاريس هم با ارزانترين بليط طياره كه گيرم آمد رفتم نيويورك. قبل از آن كه بروم آمريكا در همين ايران از سفارت آمريكا پذيرش دانشگاه گرفته بودم و وقتي كه رسيدم به آمريكا، اول نيويورك بودم و بعد رفتم مانتانا، يعني از اين سر آمريكا رفتم آن سر آمريكا تا در Montana State College درس بخوانم. چهار سال شيمي خواندم و از همان ماه اول هم چون انگليسيام خوب بود، اجازه يافتم تا ساعات آزادم را در هفته براي دانشگاه كار كنم. استادم كه از من خوشاش آمده بود۲، گفت:Do you know how to wash the test tubes? و من هم گفتم:Sure, I know how to wash the test tubes since I was four years old. به همين ترتيب تا آخر آن سال آن قدر پول در آوردم كه ماشين خريدم. آن چهار سال خيلي خوب بود، پس از آن كه ليسانس شيمي گرفتم، با ماشين رفتم كاليفرنيا. يعني سال ۱۹۶۱. توي راه كه بودم و راديو گوش مي كردم شنيدم كه ارنست همينگوي خودكشي كرده. اتفاقا همينگوي ژوئيه سال ۱۸۹۹ متولد شده بود و دقيق در همان ماهي كه متولد شده مرده. اول نگذاشتند كه جنازهي همينگوي دفن بشود چون ايالتي كه آنجا زندگي مي كرد، ايالتي كاتوليك بود و دو سه روز جنازه مانده بود و چون خودكشي كرده بود نمي گذاشتند دفن بشود. تا اين كه خبر به پرزيدنت كندي رسيد و او هم فورا دستور داد كه من بعنوان پرزيدنت و يك كاتوليك متعصب مي خواهم كه همينگوي دفن شود. بعد دفنش مي كنند و روي آن تنها مي نويسند: Ernest Hemingway(۱۸۹۹-۱۹۶۱).درست شصت و دو سال۳.»
اسماعيل فصيح در همان سالهاي اول اقامت در آمريكا كتابهاي ارنست همينگوي را ميخواند، به قول خودش عاشق كتاب «وداع با اسلحه» است و يكبار هم در آوريل ۱۹۶۱ يعني درست دو ماه پيش از خودكشي همينگوي، اين نويسندهي مشهور آمريكايي را كه نزديك ايالت مانتانا زندگي ميكرده، ديده است. فصيح ماجرا را اين طور تعريف ميكند: «وقتي در سانفرانسيسكو ازدواج كردم، با همسرم رفتم به مزولا در مانتانا. يك روز دانشگاه همينگوي را دعوت كرد تا براي دانشجويان صحبت كند، همينگوي بعد از پانزده سال اقامت در كوبا آن وقتها در همان نزديكي ايالت ما در مانتانا زندگي ميكرد، مانتانا يكي از ايالتهاي بزرگ آمريكا بود و همان جا بود كه ليسانس زبان و ادبيات انگليسي گرفتم. همينگوي هم آمد، آن هم با يك شلوار كوتاه و زيرپوش. البته نيامد توي دانشگاه. جلوي در دانشگاه همه به شكل نيم دايره دور همينگوي نشستيم و به سئوالهاي مختلف جواب داد. همينگوي وقتي چهره متفاوت و شرقي من را ديد فكر كرد كه احتمالا بايد اهل كوبا يا كشورهاي شرقي باشم، به من نگاه كرد و گفت: Where are you come from? و به زبان انگليسي خيلي خوب و همان طور كه آمريكايي ها «ايران» را تلفظ ميكنند، جواب دادم: Iran و او هم گفت: You ran? و من هم جواب دادم: Yes, from Iran. [فصيح با صداي بلند مي خندد] و بعد گفت:Try very hard و من هم گفت:Yes I’ll try و بعد پرسيدم:Writing or something else? و گفت: Write يا شايد هم Right كه آن موقع نفهميدم كه منظورش كداميك است، كه البته احتمالا منظورش همان «نوشتن» بوده. بعد هم من مثل نظاميها دست راستم را بردم بالا و به او سلام نظامي دادم. مجله رودكي هم جديدا يك ويژه نامه درباره همينگوي منتشر كرده كه برايم فرستاند و آن را خواندم. يك نكته خيلي بامزهاي هم كه درباره همينگوي وجود دارد اين است كه يك روز صبح از خواب بيدار مي شود و با خودش مي گويد كبدم خيلي وضعاش خراب است، تا شب بايد فكري به حالاش بكنم. همان روز بود كه با گلوله خودش را كشت.»
فصيح با تمام خاطرات خوشي كه از آمريكا دارد، وقتي ياد مرگ همسرش ميافتد، چهره اش را غم مي گيرد، چشماناش كمي تر ميشود و مي گويد كه ساليان سال تلاش كرده اين بغض گلو را فراموش كند و به اشارات كوتاهي در كتابهايش به اين موضوع بسنده كرده، تا آن كه در سال ۱۳۸۳ تصميم به چاپ كتابي مي گيرد به نام «عشق و مرگ» كه نزديكترين روايت را به زندگي شخصياش دارد و به قول خودش «جلال آريان» در آن exactly با خود اسماعيل فصيح شباهت دارد. فصيح ماجراي واقعي بودن رمان «عشق و مرگ»، آخرين كتابي كه از او منتشر شده را تاييد ميكند و مي گويد كه «جلال آريان» كارآكتر نام آشناي رمانهاي او در اين كتاب نزديكي بيشتري با خود شخصيت نويسنده دارد: «اولين ازدواجم با يك دختر نروژي به نام آنابل كمبل بود در سانفرانسيسكو كه تازه آمده بود به كاليفرنيا و من هم عاشقاش شده بودم. اما هنگام وضع حمل بچه در شكم مادر مي ميرد، و مادر و كودك با هم همزمان ميميرند.» در اين بين فصيح عبارتي از دكتر فراهام در رمان «عشق و مرگ» را به ياد ميآورد كه به قهرمان داستان ميگويد:If you love her don’t marry her.
مرگ آنابل كمبل، فصيح بيست و نه ساله را تحت تاثير قرار مي دهد، طوري كه خود مي گويد آمريكا بعد از مرگ همسر براي اش «تحمل ناپذير» مي شود و تصميم مي گيرد تا در بازگشت به ايران به جاي آن كه سوار هواپيما بشود، با كشتي Queen Merry و در طول چهارده شبانه روز به جنوب فرانسه برود و دو هفتهاي را هم در ونيز سپري كند و بعد با هواپيما بيايد ايران، تا شايد حال و اوضاعاش بهتر شود.
فصيح وقتي به تهران مي رسد دوستان جديدي پيدا مي كند كه صادق چوبك، نجف دريابندري، احمد محمود، غلامحسين ساعدي و كريم امامي از مهمترين آن چهرهها هستند، فصيح در اين باره تعريف مي كند: «وقتي رسيدم ايران، رفتم پيش صادق چوبك كه چهره ي خاصي بود در شركت نفت و بعد هم نجف دريابندري را ديدم كه آن موقع در انتشارات فرانكلين بود. يك بار كه رفته بودم پيش صادق چوبك در تهران، كتاب «خاك آشنا» را براي اش بردم و وقتي آن را ديد گفت فعلا دست نگه دار و برو جنوب..... شركت نفت. بعد نامهاي نوشت براي رئيس كارگزيني و او هم حكم مرا نوشت و داد دستم. بعد از اين ماجرا چوبك را چند بار هم جنوب ديدم. بعد يك رئيس انگليسي پيدا كرديم كه من از او خوشم نميآمد و كار را ول كردم و آمدم تهران و گفتم مي خواهم استعفا بدهم. صادق چوبك گفت كه نه، استعفا نده و برو به مسجد سليمان. شش ماهي آن جا بودم و بعد دوباره برگشتم آمريكا.» فصيح در ادامه ميگويد: «دو سال بعد از اين كه از آمريكا برگشتم ايران، بواسطه يك دوست قديمي كه در دبيرستان رهنما داشتم، با خانم «پريچهر عدالت» ازدواج كردم. بعد دخترم، سالومه كه نقاشيهاي كتاب «دل كور» را كشيده، بدنيا آمد و الان هم در شيكاگو زندگي ميكند. يك پسر هم دارم به نام شهريار كه كرج است.»
ساعت سه صبح است كه فصيح از خواب بيدار ميشود، ياد خاطراتش از آبادان ميافتد و مي گويد:«وقتي هنوز آبادان بودم، اين موقع شب از خواب بيدار مي شدم و شروع مي كردم به نوشتن. ده دوازده صفحهاي مي نوشتم تا هوا روشن شود و بعد صبحانه ميخوردم و از اين كه كار را كمي جلو انداخته بودم، ذوق ميكردم.»
شركت نفت و باشگاهاش خاطرات زيادي دارد هم براي اسماعيل فصيح كه بيشتر عمرش را براي آنجا كار كرده و هم براي دوست داران كتاب هايش كه در گوشه و كنار رمان هاي فصيح نام آن را ميديدند: «شبها يا ميرفتيم سينما، يا ميرفتيم باشگاه شركت نفت كه سينما هم داشت، غذا مي خورديم، شركت با كمپانيهاي خارجي قرار داد داشت و در هفته فيلمهايي از لندن و آمريكا مي آمد و آن ها را مي ديديم.» با اين همه انگار آن قدر كه فصيح به شركت نفت و آبادان وفادار بوده، شركت به او نبوده.
شركت نفت، آن هم در آن روزهايي كه فصيح برايش كار مي كرده، آدم را ياد ابراهيم گلستان و فعاليتهاي مختلفاش مي اندازد، فصيح كتابهاي گلستان را مهم ميداند و ميگويد: «ابراهيم گلستان را ميشناختم و بارها هم در ايران ديدم اش و هم در لندن، اما زياد به هم نزديك نبوديم، هفت هشت سال پيش منزل يكي از شاگردان ام به نام آقاي رحمت كه در لندن براي شركت نفت كار مي كرد، آقاي گلستان را ديدم.»
فصيح خود را بيشتر از همه تحت تاثير جمالزاده و احمد محمود و بزرگ علوي مي داند و مي گويد:«بيشتر از همه با احمد محمود ارتباط داشتم كه زياد همديگر را مي ديدم و همچنين غلامحسين ساعدي، كه واي چه قدر آدم خوبي بود.» عاشق شعرهاي فروغ فرخزاد است و به گفتهي خودش تا وقتي كه هنوز در بستر بيماري نيفتاده بود، هر از چند گاهي به «ظهير الدوله» مي رفت و از او ياد مي كرد. جلال آريان كتاب «شهباز و جغدان» هم وقتي به ديدار برادر فيلسوف اش در شمال تهران مي رود، هر از چند گاهي به قبر دورافتاده ي فروغ سر مي زند، فصيح دربارهي فروغ مي گويد: «من و فروغ فرخ زاد زياد همديگر را ديديم. فروغ را قبلا يك بار در مسجد سليمان ديده بودم و آشنا بوديم و آن جا داشت با آقاي گلستان فيلم مي ساخت. يك بار كه من قرار بود بيايم تهران براي كار شركت، از قبل به فروغ خبر دادم و قرار گذاشتيم ناهار را با ابراهيم گلستان و غلامحسين ساعدي توي خيابان نادري بخوريم، يك خيابان فرعي بود توي نادري به نام قوام السلطنه كه ناهار را آنجا خورديم. با فروغ قرار گذاشتيم و باز براي شام همديگر را در هتل هيلتون ديديم.»
اسماعيل فصيح «تنگسير» صادق چوبك را رماني به يادماندني مي داند و در پاسخ به اين سئوال كه دوستياش در آينده هم با چوبك ادامه داشته يا نه ميگويد: «صادق چوبك بازنشسته شده بود، اتفاقي يك بار در «هايت پارك» لندن به هم بر خورديم، تا اين كه ديگر همديگر را نديدم و بعد فهميدم كه در آمريكا فوت كرده. من و صادق چوبك دوستي خوبي داشتيم، البته دوستيامان هيچ گاه به رفت و آمد خانوادگي نكشيد، ولي هر وقت كه كاري داشتم مي رفتم پيشاش. سالهاي آخر عمرش هم با آن كه ديدارهايمان كمتر شده بود، بواسطه دوستي مشترك هميشه برايم عكس و كارت مي فرستاد.»
«جلال آريان» براي دوست داران فصيح كاراكتر نام آشنايي است، قهرماني كه در بيشتر كتاب هاي فصيح حضور دارد و خيلي ها به قول فصيح به اشتباه او را در همه جاي كتاب خود نويسنده تصور مي كنند. فصيح درباره انتخاب نام اين كاراكتر مي گويد: «يك روز وقتي هنوز جنوب بودم تصميم گرفتم يك كاراكتر در زندگي ام انتخاب كنم به نام جلال آريان». فصيح درباره ي «جلال آريان» مي گويد: «در هر داستاني كه جلال آريان در آن حضور دارد، يك نفر هست كه رنج مي برد و تلاشش را مي كند اما ماجرا به مرگ ختم مي شود، در نهايت يا مرده آن فرد را حمل مي كند مثل زمستان ۶۲ يا ...» فصيح در پاسخ به اين سئوال كه چرا آريان هميشه گرفته و رنجور است مي گويد: «از دردهاي قلب و مغز و اين هاست ديگر. يك حادثه بدي كه اتفاق ميافتاد آدم را به اين راحتيها ول نميكرد كه.» جلال آريان آن قدر با اسماعيل فصيح عجين شده كه باور اين كه با فصيح متفاوت است كمي سخت و مشكل به نظر مي رسد. حال آن كه آريان به همان ميزان به فصيح نزديك است كه «مارسل» راوي «در جستجوي زمان از دست رفته» به «مارسل پروست». گاه شباهت و نزديكي آن قدر زياد مي شود، مثل كتاب «عشق و مرگ» كه فاصله اي اين دو از بين مي رود، اما هميشه اين طور نيست.
فصيح با آغاز كار در جنوب ايران، نگارش «شراب خام» را هم شروع مي كند، رماني كه خود درباره اش مي گويد: «شراب خام را نوشتم و سال ۱۳۴۷ آن را بردم انتشارات فرانكلين و بواسطه نجف دريابندري و با ويراستاري كريم امامي منتشر شد. البته الان سال هاست كه آقاي دريابندري را نديده ام و تماس آنچناني نداريم.» اغلب كتاب هاي اسماعيل فصيح را كه نگاه كنيد، شعري در آغاز آن آمده است كه به قول فصيح كليد اصلي داستان است، شراب خام هم كليدي داشته كه در همان چاپ هاي اول به توصيه نجف دريابندري حذف شده: «هر كدام از كتابها چند بيت شعر در ابتدايش دارد كه تز داستان را تشكيل مي دهد، براي شراب خام هم بيتي نوشته بودم از حافظ كه مي گفت: اگر اين شراب خام است اگر آن فقيه پخته/ به هزار بار بهتر زهزار پخته خامي، كه آقاي دريابندري آن موقع به دلايلي گفت اين را حذف كن.» فصيح در اين لحظه ياد شعر كتاب «نامه اي به دنيا» مي افتد و مي گويد: «كتاب «نامه اي به دنيا» ابتدا در آمريكا چاپ شد و بر اساس يك شعري از اميلي ديكنسون بود:اين نامه اي است به دنيا، كه هرگز به من ننوشت.»
بخش دوم – درد سياوش
اسماعيل فصيح پس از «شراب خام» كتابي نوشت به نام «دل كور» كه ماجرايش را از فضاها و خاطرات كودكي الهام گرفته است، همان فضاهاي محله هاي قديمي تهران به خصوص زير بازارچه درخونگاه و خانه ي پدري اش كه هميشهي خدا شلوغ بود و پر از ماجرا. فصيح درباره آن دوران مي گويد: «دو سالم بود كه پدرم مي ميرد، من هر از چند گاهي سر قبر پدرم مي روم، هميشه هم ضلع جنوبي قبر مي ايستم تا اين كه يك بار كه بر حسب اتفاق شمال قبر ايستاده بودم، انگار خاطره مرگ پدرم به يادم آمد و ناگهان گريه كردم. همه چيز انگار لامصب توي اين كامپيوتر ذهن آدم حك شده.» فصيح درباره شخصيت «رسول» در «دل كور» مي گويد:«رسول بهترين برادرم است، البته نام واقعي اش محمد بود، كه توي كتاب خودش را مي كشد چون وصيت كرده بودند كه به مادرم ارثي نرسد، برادر واقعي ام محمد هم مثل رسول آدم با استعداد و باهوشي بود و همه شعرها را از بر مي خواند.»
«دل كور و بعد ناگهان داستان جاويد»، اين چيزي است كه فصيح ناگهان بعد از تعريف كردن ماجراي «دل كور» مي گويد. «داستان جاويد» از كارهاي موفق اسماعيل فصيح است، اثري كه نزديك به ده بار تجديد چاپ شده و علاقه ي بيشمار فصيح را به ايران باستان نشان مي دهد، فصيح برخلاف آن چه در مقدمه ي كتاب آورده، ماجراي داستان را ساخته و پرداخته ذهن اش معرفي مي كند و مي گويد: «اصلا هيچ كس نبوده، هر چيز بوده توي اين كامپيوتر ذهن ام بوده.» نوشتن داستان جاويد شش سال طول كشيده، فصيح درباره كتاب مي گويد: «بعد از آن كه دو تا كتاب نوشتم، شروع كردم به نوشتن رمان «داستان جاويد»، در حالي كه نه كسي را مي شناختم به نام «جاويد» و نه از دين زرتشتي خبر داشتم، ناگهان يك روزي خلاصهاي به ذهنم رسيد و داستان را كه شروع كردم، نوشتن اش شش سال طول كشيد.» اسماعيل فصيح برخلاف گوشه گيري هاي هميشگي اش يكبار به بهمن فرمان آرا كه از او خواسته بوده فيلمي بر اساس رمان هايش بسازد، خلاصه اي از «داستان جاويد» را مي دهد، اما: «ارشاد به او اجازه نداد.»
«ثريا در اغما» كه در كنار «زمستان ۶۲» و «داستان جاويد» از مهمترين آثار اسماعيل فصيح است، نقدي است اجتماعي بر فضاي روشنفكري پس از انقلاب. مي گويد: «يك سري آدم سير در رفته بودند از ايران به تركيه و كشورهاي غربي و در كافه ها و مهماني هاي آنچناني خوش مي گذراندند، بعد اين طرف توي ايران ماجرايي بود كه نگو و نپرس.» فصيح كه بخاطر بسته بودن سفارت انگلستان در تهران مجبور مي شود براي ديدن دختر مريض اش به پاريس برود تا از آن جا براي ويزا اقدام كند، يك ماه و نيمي در پاريس معطل مي شود و در نهايت هم با جواب رد مواجه شده و به ايران باز مي گردد. فصيح با مشكلات بسياري در پاريس روبرو بود و در طول اقامتش و ديد و بازديد از كافه ها و مهماني هاي پاريس با به ظاهر روشنفكراني روبرو شد كه به خوش گذراني مشغول بودند، كساني كه انزجار فصيح را از فضاي روشنفكري بيشتر و بيشتر كردند و تقريبا باعث شدند كه تا به امروز نگاه محتاطي داشته باشد و وسواس بيش از حدي نشان بدهد. فصيح در اين باره مي گويد: «وقتي ثريا در اغماست، انگار دنيا در اغماست. ايراني هاي خوش گذران ساكن پاريس و اين طرف هم يك سري فلاشبك به خرم شهر و بلوچستان و ... آدم هاي خوش گذراني كه در كافه هاي پاريس دنبال خوشي و شادي خودشان هستند و تازه دارند از آن جا براي ايراني هاي داخل ايران هم تز مي دهند و راه حل نشان مي دهند.» ثريا در اغما را انتشارات Zed Books Ltd. با ترجمه ي خود فصيح در سال ۱۹۸۵ منتشر كرده است و به قول فصيح «دو مقاله هم درباره اش در نشريات انگليسي نوشته شد.» ثريا در اغما همچنين در سال ۱۹۹۷ در قاهره و بدون اجازه فصيح به عربي منتشر شده است.
و اما بعد از چاپ كتاب «درد سياوش» در سال ۱۳۶۴ نوبت به نوشتن «زمستان ۶۲» مي رسد، كتابي كه به اعتقاد بسياري از منتقدان بهترين اثر فصيح است، كتابي كه هشت سال توقيف بود و خود فصيح هم بيشتر از ديگر كتاب هايش آن را دوست دارد و مي گويد: «زمستان ۶۲ بيرون آمد و بعد هشت سال توقيف شد. فكر مي كنم چون اوايل جنگ بود و در آن وضعيت منصور فرجام عاشق دختري به نام ليلا شده بود. وقتي كتاب به چاپ دوم رسيد، دستور مي آيد كه «كتاب ها خمير شود» و كتاب ها را خمير مي كنند. ايران جزء كپي رايت بين المللي نيست، زمستان ۶۲ را يك ايراني كه در آلمان كتابفروشي بزرگي دارد، به آلماني ترجمه و چاپ كرد و بعدا پنج نسخه هم براي من فرستاد. زمستان ۶۲ توقيف بود تا آن كه يك روز آقاي عطاء الله مهاجراني آمد خانه ديدن ام، دوباره اجازه چاپ گرفت و ناشر هم بلافاصله ده هزار نسخه منتشر كرد و آن قدر عجله اي اين كار انجام شد كه يادشان رفت آن شعر اول كتاب را روي صفحه ي اول بياورند، كه من روي آن خيلي حساس بودم.» راوي كتاب هاي فصيح هر از چند گاهي در كتاب، مشغول خواندن كتابي از يك نويسنده است كه به قول فصيح «همان تز اصلي داستان است.» كه اين كتاب داخل داستان در «زمستان ۶۲» كتاب «در انتظار گودو» نوشتهي «ساموئل بكت» است.
با اين همه اسماعيل فصيح از انتشارات البرز و پيكان و آسيم راضي است و صاحبانشان را از دوست قديمي اش معرفي مي كند و مي گويد: «بيشتر كتاب هاي من را نشر «آسيم» چاپ كرده. من نشر البرز و پيكان و آسيم را از همان دوران نشر نو مي شناختم. قرار داد كه مي بستيم، شانزده درصد قيمت پشت جلد را چك مي نوشتند براي شش هفت ماه بعد و مي دادند به من و البته حق تجديد چاپ كتاب هايم هم با آن ها بود، براي همين است كه در طول اين همه سال سراغ ناشر ديگري نرفته ام، ضمن اين كه از كارشان راضي هم هستم.»
اسماعيل فصيح چند وقتي است كه رمان «تلخ كام» را تحويل ناشر داده و مي گويد:«نه ماه است كه در انتظار مجوز است». كتابي كه مجوز نگرفتن اش فشار عصبي بسياري بر او وارد كرده، فشاري كه آن قدر سهمگين بوده كه بجز بستري كردن اش در بيمارستان توانسته زبان اعتراض اين نويسنده ي به شدت منزوي معاصر را پس از نيم قرن بگشايد و بگويد:«وقتي يك نويسنده اي مثل من كه تمام عمرش را فقط نوشته و نوشته اجازه ندهند كه كتاب چاپ كند، پس براي چه و به چه اميدي بايد زنده باشم؟» فصيح درباره كتاب جديدش مي گويد:«كتاب «تلخ كام» آخرين حرف هاي داستان جاويد است. يعني جاويد در نود و يك سالگي. اين بار جلال آريان بعد از انقلاب براي چند كار شركتي مي رود لندن و توسط يك خانمي مطلع مي شود كه شخصي در خانه ي سالمندان به طور عجيبي تمام روزها قدم مي زند و با زبان اوستايي حرف مي زند و گه گاه گريه مي كند و جلال آريان مي رود پيش او تا از او مراقبت كند. وقتي جاويد مي فهمد كه آريان به ديدنش آمده، مي گويد: واي! تو آرياني يعني از دين زرتشتي، و او مي گويد كه نه بابا، اسم من جلال است.»
پانوشتها:
۱-از كتاب «گرمانت ۱» از مجموعهي «در جستجو» نوشتهي مارسل پروست، ترجمهي مهدي سحابي؛ صفحهي ۳۴۸
۲-عين ماجرا در صفحهي ۱۷ كتاب «عشق و مرگ» نوشتهي اسماعيل فصيح، نشر آسيم، ۱۳۸۳ نقل شده است
۳-براي مطالعه زندگي نامهي اسماعيل فصيح رجوع شود به كتاب «اصل آثار فصيح» نوشتهي دكتر عماد بديع، نشر البرز،
===========
نجف دریابندری هم ازاون چهره هاست...
از :سیب گاززده